چون قلم بر سر غمنامه هجران آید
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید
گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم
نامه شوق محال است به پایان آید
موج ساکن نشود قلزم بی پایان را
سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟
تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر
چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟
مژده وصل مگر مانع رفتن گردد
خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید
چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم
چاکم از سینه جلوریز به دامان آید
کشت امید مرا ابر بهار دگرست
قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید
گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی
دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید
چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟
لاله رویی که خراجش ز گلستان آید
گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان
همره قافله اشک به دامان آید
چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است
هر غباری که ز کوی تو خرامان آید
خنده شیشه می بر تو گران می آید
به چه امید کسی بر سر افغان آید
چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم
یارم از خانه برون دست و گریبان آید
از غریبی دل من باز نیاید صائب
مگر آن روز که یارم به صفاهان آید
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۳۶۲۰
@ghaz2020
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید
گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم
نامه شوق محال است به پایان آید
موج ساکن نشود قلزم بی پایان را
سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟
تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر
چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟
مژده وصل مگر مانع رفتن گردد
خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید
چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم
چاکم از سینه جلوریز به دامان آید
کشت امید مرا ابر بهار دگرست
قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید
گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی
دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید
چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟
لاله رویی که خراجش ز گلستان آید
گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان
همره قافله اشک به دامان آید
چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است
هر غباری که ز کوی تو خرامان آید
خنده شیشه می بر تو گران می آید
به چه امید کسی بر سر افغان آید
چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم
یارم از خانه برون دست و گریبان آید
از غریبی دل من باز نیاید صائب
مگر آن روز که یارم به صفاهان آید
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۳۶۲۰
@ghaz2020
👍8❤5👏2🥰1🤔1
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
شبی میگفت چشم کس ندیدهست
ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۴۱۹
@ghaz2020
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
شبی میگفت چشم کس ندیدهست
ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۴۱۹
@ghaz2020
❤5👍4👏4🔥1
Mahasti-Hoseleh حوصله عاشقی را ندارم
❤3👍3🔥2👏1
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۱۱۵
@ghaz2020
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۱۱۵
@ghaz2020
❤8👍7👏3
دوستی با کورفهمان حجت نادیدگی است
وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی است
در بساط آفرینش مردمان چشم را
گر لباس فاخری باشد همین پوشیدگی است
دیده حق بین بود از هر دو عالم بی نیاز
ترک دنیا بهر عقبی کردن از نادیدگی است
می کند بر فربهی پهلوی لاغر اختیار
هر که داند رنج باریک مه از بالیدگی است
مردم سنجیده از میزان نمی دارند باک
خلق را اندیشه از محشر ز ناسنجیدگی است
گر ز ارباب کمالی سرمپیچ از پیچ و تاب
کز تمامی، سرنوشت نامه ها پیچیدگی است
دشمن غافل ز زیر پوست می آید برون
پای کاهل طینتان، سنگ ره خوابیدگی است
از شکفتن شد پریشان غنچه را اوراق دل
انتهای خنده بیجا ز هم پاشیدگی است
هست صائب هر کسی را حد خود دارالامان
پا ز حد خود برون ننهادن از فهمیدگی است
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
@ghaz2020
وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی است
در بساط آفرینش مردمان چشم را
گر لباس فاخری باشد همین پوشیدگی است
دیده حق بین بود از هر دو عالم بی نیاز
ترک دنیا بهر عقبی کردن از نادیدگی است
می کند بر فربهی پهلوی لاغر اختیار
هر که داند رنج باریک مه از بالیدگی است
مردم سنجیده از میزان نمی دارند باک
خلق را اندیشه از محشر ز ناسنجیدگی است
گر ز ارباب کمالی سرمپیچ از پیچ و تاب
کز تمامی، سرنوشت نامه ها پیچیدگی است
دشمن غافل ز زیر پوست می آید برون
پای کاهل طینتان، سنگ ره خوابیدگی است
از شکفتن شد پریشان غنچه را اوراق دل
انتهای خنده بیجا ز هم پاشیدگی است
هست صائب هر کسی را حد خود دارالامان
پا ز حد خود برون ننهادن از فهمیدگی است
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
@ghaz2020
👍10👏5❤2🔥1
زهی در کوی عشقت مسکن دل
چه میخواهی ازین خون خوردن دل
چکیده خون دل بر دامن جان
گرفته جان پرخون دامن دل
از آن روزی که دل دیوانهٔ توست
به صد جان من شدم در شیون دل
منادی میکنند در شهر امروز
که خون عاشقان در گردن دل
چو رسوا کرد ما را درد عشقت
همی کوشم به رسوا کردن دل
چو عشقت آتشی در جان من زد
برآمد دود عشق از روزن دل
زهی خال و زهی روی چو ماهت
که دل هم دام جان هم ارزن دل
مکن جانا دل ما را نگهدار
که آسان است بر تو بردن دل
چو گل اندر هوای روی خوبت
به خون درمیکشم پیراهن دل
بیا جانا دل عطار کن شاد
که نزدیک است وقت رفتن دل
#عطار
- غزل شمارهٔ ۴۵۳
@ghaz2020
چه میخواهی ازین خون خوردن دل
چکیده خون دل بر دامن جان
گرفته جان پرخون دامن دل
از آن روزی که دل دیوانهٔ توست
به صد جان من شدم در شیون دل
منادی میکنند در شهر امروز
که خون عاشقان در گردن دل
چو رسوا کرد ما را درد عشقت
همی کوشم به رسوا کردن دل
چو عشقت آتشی در جان من زد
برآمد دود عشق از روزن دل
زهی خال و زهی روی چو ماهت
که دل هم دام جان هم ارزن دل
مکن جانا دل ما را نگهدار
که آسان است بر تو بردن دل
چو گل اندر هوای روی خوبت
به خون درمیکشم پیراهن دل
بیا جانا دل عطار کن شاد
که نزدیک است وقت رفتن دل
#عطار
- غزل شمارهٔ ۴۵۳
@ghaz2020
👍6❤4👏2🔥1🥰1
می دود هر کس ز خود بیرون به استقبال او
سایه چون نقش قدم می ماند از دنبال او
بس که سرو قامت او دلپذیر افتاده است
برندارد دل به رفتن آب از تمثال او
نقش پای او به خون بی گناهان محضری است
بس که گردیده است خون عاشقان پامال او
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ظاهر از شام غریبان است احوال غریب
حال دل پیداست از زلف پریشان حال او
سکه تا آورد در زر روی، گردانید پشت
ای خوشا جرمی که عذری هست در دنبال او
در میان پشت و روی ما را گر فرقی بود
نیست از ادبار گردون فرق تا اقبال ما
شد در آن کنج دهن از خرده بینی گوشه گیر
داغ دارد گوشه گیران جهان را خال او
دستگاه بوسه را زیر نگین آورده است
دست اگر یابم، به دندان می کنم تبخال او!
می کند قالب تهی تا حسن گردانید روی
بر امید جان نو آیینه از تمثال او
چون مسیحا همت هر کس بلند افتاده است
آسمان صائب بود چون بیضه زیر بال او
#صائب_تبريزى
- غزل شمارهٔ ۶۴۵۳
@ghaz2020
سایه چون نقش قدم می ماند از دنبال او
بس که سرو قامت او دلپذیر افتاده است
برندارد دل به رفتن آب از تمثال او
نقش پای او به خون بی گناهان محضری است
بس که گردیده است خون عاشقان پامال او
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ظاهر از شام غریبان است احوال غریب
حال دل پیداست از زلف پریشان حال او
سکه تا آورد در زر روی، گردانید پشت
ای خوشا جرمی که عذری هست در دنبال او
در میان پشت و روی ما را گر فرقی بود
نیست از ادبار گردون فرق تا اقبال ما
شد در آن کنج دهن از خرده بینی گوشه گیر
داغ دارد گوشه گیران جهان را خال او
دستگاه بوسه را زیر نگین آورده است
دست اگر یابم، به دندان می کنم تبخال او!
می کند قالب تهی تا حسن گردانید روی
بر امید جان نو آیینه از تمثال او
چون مسیحا همت هر کس بلند افتاده است
آسمان صائب بود چون بیضه زیر بال او
#صائب_تبريزى
- غزل شمارهٔ ۶۴۵۳
@ghaz2020
👍7❤3👏2🔥1
گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی
ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی
بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی
مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی
بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم
ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی
گر قبا شد ز غمت پیرهنی حیف نباشد؟
کم از آن کز کف عشق تو بپوشیم قبایی
قیمت قامت و بالای ترا کس بنداند
تا نیفتند چو من شیفته در دام بلایی
درد عشق تو به نزدیک طبیبان ولایت
بس بگفتیم و ندانست کسش هیچ دوایی
هم نشینان تو بر سفرهٔ خاصند، چه معنی؟
که به درویش سر کوچه نگفتند صلایی
بوسهای ده به من خسته، که بسیار نباشد
به فقیران بدهد محتشم شهر عطایی
اوحدی را مکن از خیل محبان تو بیرون
که توسلطانی و خیلت نشکیبد ز گدایی
#اوحدی
- غزل شمارهٔ ۸۷۶
@ghaz2020
ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی
بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی
مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی
بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم
ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی
گر قبا شد ز غمت پیرهنی حیف نباشد؟
کم از آن کز کف عشق تو بپوشیم قبایی
قیمت قامت و بالای ترا کس بنداند
تا نیفتند چو من شیفته در دام بلایی
درد عشق تو به نزدیک طبیبان ولایت
بس بگفتیم و ندانست کسش هیچ دوایی
هم نشینان تو بر سفرهٔ خاصند، چه معنی؟
که به درویش سر کوچه نگفتند صلایی
بوسهای ده به من خسته، که بسیار نباشد
به فقیران بدهد محتشم شهر عطایی
اوحدی را مکن از خیل محبان تو بیرون
که توسلطانی و خیلت نشکیبد ز گدایی
#اوحدی
- غزل شمارهٔ ۸۷۶
@ghaz2020
👍12❤4🥰2👏2
به چه کار آیدم آن دل که نه در کار تو آید؟
گل در آن دیده هزاران که نه بر خار تو آید
آنچه من دیدم از آن غمزه بی مهر تو، یارب
پیش آن نرگس خونریز جگر خوار تو آید
کشت بیماری شبهام سزا این بود آن را
که بسان من بدروز گرفتار تو آید
گریه ها در ته دیوار تو ریزم که گر افتد
بر من افتد نه که غیری ته دیوار تو آید
منت سنگ زنان بر سر و بر دیده عاشق
با چنان کوکبه گر بر سر بازار تو آید
جان که بگریخت به تلخی فراق تو مرانش
که به در یوزه لبهای شکر بار تو آید
نیست افسوسی، اگر چرخ بسوزد همه دلها
سر به سر سوخته است آنچه نه در کار تو آید
نیست غم، گر به شکنجه رودم جان به جز آنم
کین ملامت به سر طره طرار تو آید
جان خراش است سخنهای خراشیده خسرو
ما نخواهیم که این مرغ به گلزار تو آید
#امیر_خسرو_دهلوی
- عزل شمارهٔ ۶۲۷
@ghaz2020
گل در آن دیده هزاران که نه بر خار تو آید
آنچه من دیدم از آن غمزه بی مهر تو، یارب
پیش آن نرگس خونریز جگر خوار تو آید
کشت بیماری شبهام سزا این بود آن را
که بسان من بدروز گرفتار تو آید
گریه ها در ته دیوار تو ریزم که گر افتد
بر من افتد نه که غیری ته دیوار تو آید
منت سنگ زنان بر سر و بر دیده عاشق
با چنان کوکبه گر بر سر بازار تو آید
جان که بگریخت به تلخی فراق تو مرانش
که به در یوزه لبهای شکر بار تو آید
نیست افسوسی، اگر چرخ بسوزد همه دلها
سر به سر سوخته است آنچه نه در کار تو آید
نیست غم، گر به شکنجه رودم جان به جز آنم
کین ملامت به سر طره طرار تو آید
جان خراش است سخنهای خراشیده خسرو
ما نخواهیم که این مرغ به گلزار تو آید
#امیر_خسرو_دهلوی
- عزل شمارهٔ ۶۲۷
@ghaz2020
👍8❤6🔥2👏1
جدا شو از دو عالم تا توانی با خدا بودن
که دارد دردسر بسیار، با خلق آشنا بودن
بکش در زندگی مردانه جام نیستی بر سر
که باشد در بلا بودن، به از بیم بلا بودن
دم تیغ قضا از چین ابرو برنمی گردد
ندارد حاصلی دلگیر از حکم قضا بودن
ثمرهای گرامی در بهشت جاودان دارد
درین بستانسرا یک چند بی برگ و نوا بودن
به سیم قلب باشد ماه کنعان را خریداری
به امید غنای جاودان چندی گدا بودن
ز طوفان حوادث لنگر تمکین مده از کف
که دریا می کند دل را به تلخی ها رضا بودن
میاور رو به مردم تا نگردانند رو از تو
که باشد بر خلایق پشت کردن مقتدا بودن
چو پل از بردباری بگذران تقصیر خلق از خود
نباید تند چون سیلاب با قد دو تا بودن
تمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور می سازی
اگر دانی چه مطلب هاست در بی مدعا بودن
سواد فقر می بخشد حیات جاودان صائب
درین ظلمت نباید غافل از آب بقا بودن
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۶۲۰۶
@ghaz2020
که دارد دردسر بسیار، با خلق آشنا بودن
بکش در زندگی مردانه جام نیستی بر سر
که باشد در بلا بودن، به از بیم بلا بودن
دم تیغ قضا از چین ابرو برنمی گردد
ندارد حاصلی دلگیر از حکم قضا بودن
ثمرهای گرامی در بهشت جاودان دارد
درین بستانسرا یک چند بی برگ و نوا بودن
به سیم قلب باشد ماه کنعان را خریداری
به امید غنای جاودان چندی گدا بودن
ز طوفان حوادث لنگر تمکین مده از کف
که دریا می کند دل را به تلخی ها رضا بودن
میاور رو به مردم تا نگردانند رو از تو
که باشد بر خلایق پشت کردن مقتدا بودن
چو پل از بردباری بگذران تقصیر خلق از خود
نباید تند چون سیلاب با قد دو تا بودن
تمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور می سازی
اگر دانی چه مطلب هاست در بی مدعا بودن
سواد فقر می بخشد حیات جاودان صائب
درین ظلمت نباید غافل از آب بقا بودن
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۶۲۰۶
@ghaz2020
👍9❤8🔥4👏3
همچو نور، از چشمم، رفتی و نمی آیی
بی تو دیدهٔ جان را، بسته ام ز بینایی
تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل
بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی
از دورنگی ی ِ یاران، وزفریب عیاران
دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی
آفتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی
حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی
زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهایی
گر دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید
درتو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی
دانم اینکه از دوری، خسته ای ّ و رنجوری
سینه کرده ام بستر، تا بر او بیاسایی
دمبدم لب سیمین، پرسد از خیالت این:
ـ بینم آن که بازآیی، بینم آن که بازآیی؟
#سیمین_بهبهانی
۲۸ تیر ماه، زاد روز سیمین بهبهانی گرامی باد🌸
@ghaz2020
بی تو دیدهٔ جان را، بسته ام ز بینایی
تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل
بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی
از دورنگی ی ِ یاران، وزفریب عیاران
دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی
آفتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی
حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی
زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهایی
گر دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید
درتو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی
دانم اینکه از دوری، خسته ای ّ و رنجوری
سینه کرده ام بستر، تا بر او بیاسایی
دمبدم لب سیمین، پرسد از خیالت این:
ـ بینم آن که بازآیی، بینم آن که بازآیی؟
#سیمین_بهبهانی
۲۸ تیر ماه، زاد روز سیمین بهبهانی گرامی باد🌸
@ghaz2020
❤9🔥3👏1
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیم شاکی روایت میکنم
دل همیگوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یار ماست
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهٔ غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست
#مثنوی_مولانا
- دفتر اول
@ghaz2020
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیم شاکی روایت میکنم
دل همیگوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یار ماست
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهٔ غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست
#مثنوی_مولانا
- دفتر اول
@ghaz2020
👍6👏4❤3🔥2
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهٔ کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی بروز حشر
با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
#محتشم_کاشانی
- دیوان اشعار
- ترکیببندها
@ghaz2020
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهٔ کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی بروز حشر
با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
#محتشم_کاشانی
- دیوان اشعار
- ترکیببندها
@ghaz2020
❤13👍2👏2🔥1
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۳۲۱
@ghaz2020
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۳۲۱
@ghaz2020
❤8👍6🔥1
نمی گردند ارباب بصیرت از خدا غافل
محال است این که سوزن گردد از آهن ربا غافل
چرا بی بوی پیراهن به کنعان باد مصر آید
مشو در هر نفس زنهار از یاد خدا غافل
بود باد مراد از ذکر حق دریانوردان را
تو از کوتاه بینی نیستی از ناخدا غافل
چو آهن پاره پرگار غافل نیست از مرکز
شود در وجد چون صاحبدلان از یاد خدا غافل
اگر چه روسیاهم گوش برآواز توفیقم
که ره گم کرده گم می گردد از بانگ درا غافل
چو آبستن که از فرزند خود غافل نمی گردد
مشو مشغول هرکاری که باشی از خدا غافل
به هر قفلی کلید صبح خیزان راست می آید
مشو دلهای شب زنهار از دست دعا غافل
به شکر این که هست از دستها دست تو بالاتر
مشو تا ممکن است از دستگیری چون عصا غافل
درین دریا که باشد هرکفش مشتی پراز گوهر
نگشتی چون حباب پوچ از کسب هوا غافل
گشایشهاست باد صبح را در آستین پنهان
مشو چون غنچه گل زین نسیم آشنا غافل
مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد
گرفتم شد به فرض از ظلم ظالم پادشا غافل
ندای ارجعی پیچیده در طاس فلک صائب
ترا گوش گران دارد ازین صوت و صد غافل
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۵۲۳۸
@ghaz2020
محال است این که سوزن گردد از آهن ربا غافل
چرا بی بوی پیراهن به کنعان باد مصر آید
مشو در هر نفس زنهار از یاد خدا غافل
بود باد مراد از ذکر حق دریانوردان را
تو از کوتاه بینی نیستی از ناخدا غافل
چو آهن پاره پرگار غافل نیست از مرکز
شود در وجد چون صاحبدلان از یاد خدا غافل
اگر چه روسیاهم گوش برآواز توفیقم
که ره گم کرده گم می گردد از بانگ درا غافل
چو آبستن که از فرزند خود غافل نمی گردد
مشو مشغول هرکاری که باشی از خدا غافل
به هر قفلی کلید صبح خیزان راست می آید
مشو دلهای شب زنهار از دست دعا غافل
به شکر این که هست از دستها دست تو بالاتر
مشو تا ممکن است از دستگیری چون عصا غافل
درین دریا که باشد هرکفش مشتی پراز گوهر
نگشتی چون حباب پوچ از کسب هوا غافل
گشایشهاست باد صبح را در آستین پنهان
مشو چون غنچه گل زین نسیم آشنا غافل
مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد
گرفتم شد به فرض از ظلم ظالم پادشا غافل
ندای ارجعی پیچیده در طاس فلک صائب
ترا گوش گران دارد ازین صوت و صد غافل
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۵۲۳۸
@ghaz2020
👍8❤5🔥1🥰1👏1
خداوندی چنین بخشنده داریم
که با چندین گنه امیدواریم
که بگشاید دری کایزد ببندد
بیا تا هم بدین درگه بزاریم
خدایا گر بخوانی ور برانی
جز انعامت دری دیگر نداریم
سرافرازیم اگر بر بنده بخشی
وگرنه از گنه سر برنیاریم
ز مشتی خاک ما را آفریدی
چگونه شکر این نعمت گزاریم
تو بخشیدی روان و عقل و ایمان
وگرنه ما همان مشتی غباریم
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزی به غفلت میگذاریم
نگویم خدمت آوردیم و طاعت
که از تقصیر خدمت شرمساریم
مباد آن روز کز درگاه لطفت
به دست ناامیدی سر بخاریم
خداوندا به لطفت باصلاح آر
که مسکین و پریشان روزگاریم
ز درویشان کوی انگار ما را
گر از خاصان حضرت برکناریم
ندانم دیدنش را خود صفت چیست
جز این را کز سماعش بیقراریم
شرابی در ازل درداد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم
چو عقل اندر نمیگنجید سعدی
بیا تا سر به شیدایی برآریم
#سعدی
- مواعظ
- غزل ۴۸
@ghaz2020
که با چندین گنه امیدواریم
که بگشاید دری کایزد ببندد
بیا تا هم بدین درگه بزاریم
خدایا گر بخوانی ور برانی
جز انعامت دری دیگر نداریم
سرافرازیم اگر بر بنده بخشی
وگرنه از گنه سر برنیاریم
ز مشتی خاک ما را آفریدی
چگونه شکر این نعمت گزاریم
تو بخشیدی روان و عقل و ایمان
وگرنه ما همان مشتی غباریم
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزی به غفلت میگذاریم
نگویم خدمت آوردیم و طاعت
که از تقصیر خدمت شرمساریم
مباد آن روز کز درگاه لطفت
به دست ناامیدی سر بخاریم
خداوندا به لطفت باصلاح آر
که مسکین و پریشان روزگاریم
ز درویشان کوی انگار ما را
گر از خاصان حضرت برکناریم
ندانم دیدنش را خود صفت چیست
جز این را کز سماعش بیقراریم
شرابی در ازل درداد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم
چو عقل اندر نمیگنجید سعدی
بیا تا سر به شیدایی برآریم
#سعدی
- مواعظ
- غزل ۴۸
@ghaz2020
❤12👍7🔥2👏1
گر تو هستی آشنای جان من
نیست دعوی گفت معنیلان من
گر بگویم نیمشب پیش توم
هین مترس از شب که من خویش توم
این دو دعوی پیش تو معنی بود
چون شناسی بانگ خویشاوند خود
پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک
هر دو معنی بود پیش فهم نیک
قرب آوازش گواهی میدهد
کین دم از نزدیک یاری میجهد
لذت آواز خویشاوند نیز
شد گوا بر صدق آن خویش عزیز
باز بی الهام احمق کو ز جهل
مینداند بانگ بیگانه ز اهل
پیش او دعوی بود گفتار او
جهل او شد مایهٔ انکار او
پیش زیرک کاندرونش نورهاست
عین این آواز معنی بود راست
یا به تازی گفت یک تازیزبان
که همیدانم زبان تازیان
عین تازی گفتنش معنی بود
گرچه تازی گفتنش دعوی بود
یا نویسد کاتبی بر کاغدی
کاتب و خطخوانم و من امجدی
این نوشته گرچه خود دعوی بود
هم نوشته شاهد معنی بود
یا بگوید صوفیی دیدی تو دوش
در میان خواب سجادهبدوش
من بدم آن وآنچ گفتم خواب در
با تو اندر خواب در شرح نظر
گوش کن چون حلقه اندر گوش کن
آن سخن را پیشوای هوش کن
چون ترا یاد آید آن خواب این سخن
معجز نو باشد و زر کهن
گرچه دعوی مینماید این ولی
جان صاحبواقعه گوید بلی
پس چو حکمت ضالهٔمؤمنبود
آن ز هر که بشنود موقن بود
چونک خود را پیش او یابد فقط
چون بود شک چون کند او را غلط
تشنهای را چون بگویی تو شتاب
در قدح آبست بستان زود آب
هیچ گوید تشنه کین دعویست رو
از برم ای مدعی مهجور شو
یا گواه و حجتی بنما که این
جنس آبست و از آن ماء معین
یا به طفل شیر مادر بانگ زد
که بیا من مادرم هان ای ولد
طفل گوید مادرا حجت بیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار
در دل هر امتی کز حق مزهست
روی و آواز پیمبر معجزهست
چون پیمبر از برون بانگی زند
جان امت در درون سجده کند
زانک جنس بانگ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوش جان
آن غریب از ذوق آواز غریب
از زبان حق شنود انی قریب
#مثنوی_مولانا
- دفتر دوم
@ghaz2020
نیست دعوی گفت معنیلان من
گر بگویم نیمشب پیش توم
هین مترس از شب که من خویش توم
این دو دعوی پیش تو معنی بود
چون شناسی بانگ خویشاوند خود
پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک
هر دو معنی بود پیش فهم نیک
قرب آوازش گواهی میدهد
کین دم از نزدیک یاری میجهد
لذت آواز خویشاوند نیز
شد گوا بر صدق آن خویش عزیز
باز بی الهام احمق کو ز جهل
مینداند بانگ بیگانه ز اهل
پیش او دعوی بود گفتار او
جهل او شد مایهٔ انکار او
پیش زیرک کاندرونش نورهاست
عین این آواز معنی بود راست
یا به تازی گفت یک تازیزبان
که همیدانم زبان تازیان
عین تازی گفتنش معنی بود
گرچه تازی گفتنش دعوی بود
یا نویسد کاتبی بر کاغدی
کاتب و خطخوانم و من امجدی
این نوشته گرچه خود دعوی بود
هم نوشته شاهد معنی بود
یا بگوید صوفیی دیدی تو دوش
در میان خواب سجادهبدوش
من بدم آن وآنچ گفتم خواب در
با تو اندر خواب در شرح نظر
گوش کن چون حلقه اندر گوش کن
آن سخن را پیشوای هوش کن
چون ترا یاد آید آن خواب این سخن
معجز نو باشد و زر کهن
گرچه دعوی مینماید این ولی
جان صاحبواقعه گوید بلی
پس چو حکمت ضالهٔمؤمنبود
آن ز هر که بشنود موقن بود
چونک خود را پیش او یابد فقط
چون بود شک چون کند او را غلط
تشنهای را چون بگویی تو شتاب
در قدح آبست بستان زود آب
هیچ گوید تشنه کین دعویست رو
از برم ای مدعی مهجور شو
یا گواه و حجتی بنما که این
جنس آبست و از آن ماء معین
یا به طفل شیر مادر بانگ زد
که بیا من مادرم هان ای ولد
طفل گوید مادرا حجت بیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار
در دل هر امتی کز حق مزهست
روی و آواز پیمبر معجزهست
چون پیمبر از برون بانگی زند
جان امت در درون سجده کند
زانک جنس بانگ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوش جان
آن غریب از ذوق آواز غریب
از زبان حق شنود انی قریب
#مثنوی_مولانا
- دفتر دوم
@ghaz2020
👍9👏4❤2🥰1
هر که با عارض زیبای تو خو کرده بود
گر دمی با تو برآرد نه نکو کرده بود
گر به مشک ختنی میل کند عین خطاست
هر که او چین سر زلف تو بو کرده بود
پیش چو گان سر زلف تو آن یارد گشت
که بر زخم جفا صبر چو گو کرده بود
بارها زلف تو، دانم، که بر روی تو خود
شرح سودای مرا موی به مو کرده بود
کاسهٔ سر ز تمنای تو خالی نکنم
و گرم کوزهگر از خاک سبو کرده بود
هر دلی کان نشود نرم بسوز غم تو
نه دلست آن، مگر از آهن و رو کرده بود
اوحدی گر ز فراق تو ننالد چه کند؟
در همه عمر چو با وصل تو خو کرده بود
#اوحدی
- غزل شمارهٔ ۳۳۸
@ghaz2020
گر دمی با تو برآرد نه نکو کرده بود
گر به مشک ختنی میل کند عین خطاست
هر که او چین سر زلف تو بو کرده بود
پیش چو گان سر زلف تو آن یارد گشت
که بر زخم جفا صبر چو گو کرده بود
بارها زلف تو، دانم، که بر روی تو خود
شرح سودای مرا موی به مو کرده بود
کاسهٔ سر ز تمنای تو خالی نکنم
و گرم کوزهگر از خاک سبو کرده بود
هر دلی کان نشود نرم بسوز غم تو
نه دلست آن، مگر از آهن و رو کرده بود
اوحدی گر ز فراق تو ننالد چه کند؟
در همه عمر چو با وصل تو خو کرده بود
#اوحدی
- غزل شمارهٔ ۳۳۸
@ghaz2020
👍9👏3❤2🔥2
نیست ممکن دل آشفته به سر پردازد
بید مجنون به سرانجام ثمر پردازد
نیست در خاطر سودازدگان فکر وصال
به چه دل غرقه دریا به گهر پردازد؟
چشم بیمار تو درمانده تدبیر خودست
فرصتی کو به من خسته جگر پردازد؟
عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصل
چشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازد
صفحه روی تو اکنون که خط آورد برون
عجبی نیست به ارباب نظر پردازد
محو در پرتو خورشید جهانتاب شود
هر که چون شبنم گل دیده به زر پردازد
نامه اش پاکتر از صبح قیامت باشد
هر که آیینه دل وقت سحر پردازد
عیش شیرین نشود با نفس گیرا جمع
بی نوا ماند اگر نی به شکر پردازد
هر که در تربیت جوهر بینش باشد
به جگر سوختگان همچو شرر پردازد
زان عقیق لب سیراب چه کم می گردد؟
یک نفس گر به من تشنه جگر پردازد
دایم از تنگدلی سر به گریبان باشد
هر که چون غنچه درین باغ به زر پردازد
گرد ما فرد روان را نتواند دریافت
رهنوردی که به اسباب سفر پردازد
#صائب_تبريزی
- غزل شمارهٔ ۳۳۸۶
@ghaz2020
بید مجنون به سرانجام ثمر پردازد
نیست در خاطر سودازدگان فکر وصال
به چه دل غرقه دریا به گهر پردازد؟
چشم بیمار تو درمانده تدبیر خودست
فرصتی کو به من خسته جگر پردازد؟
عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصل
چشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازد
صفحه روی تو اکنون که خط آورد برون
عجبی نیست به ارباب نظر پردازد
محو در پرتو خورشید جهانتاب شود
هر که چون شبنم گل دیده به زر پردازد
نامه اش پاکتر از صبح قیامت باشد
هر که آیینه دل وقت سحر پردازد
عیش شیرین نشود با نفس گیرا جمع
بی نوا ماند اگر نی به شکر پردازد
هر که در تربیت جوهر بینش باشد
به جگر سوختگان همچو شرر پردازد
زان عقیق لب سیراب چه کم می گردد؟
یک نفس گر به من تشنه جگر پردازد
دایم از تنگدلی سر به گریبان باشد
هر که چون غنچه درین باغ به زر پردازد
گرد ما فرد روان را نتواند دریافت
رهنوردی که به اسباب سفر پردازد
#صائب_تبريزی
- غزل شمارهٔ ۳۳۸۶
@ghaz2020
👍8❤5🔥1🥰1
در نظر گر نور روی او بود
هرچه آید در نظر نیکو بود
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجود او وجودی چو بود
هر کجا شاهیست در تخت وجود
پیش آن سلطان ما آنجو بود
یک سر موئی نیابی وصل او
گر حجاب تو سر یک مو بود
هر که او گم کردهٔ خود باز یافت
روز و شب چون ما به جست و جو بود
التفاتی گر به خلوت باشدش
چشم ما خلوتسرای او بود
نعمت الله چون در آئینه نمود
دو نماید گر چو او یکرو بود
#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزل شمارهٔ ۴۹۸
@ghaz2020
هرچه آید در نظر نیکو بود
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجود او وجودی چو بود
هر کجا شاهیست در تخت وجود
پیش آن سلطان ما آنجو بود
یک سر موئی نیابی وصل او
گر حجاب تو سر یک مو بود
هر که او گم کردهٔ خود باز یافت
روز و شب چون ما به جست و جو بود
التفاتی گر به خلوت باشدش
چشم ما خلوتسرای او بود
نعمت الله چون در آئینه نمود
دو نماید گر چو او یکرو بود
#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزل شمارهٔ ۴۹۸
@ghaz2020
❤7👍3👏2🥰1