Telegram Web Link
کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست
لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست

طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست
بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست

پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست
سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست

جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست
قافله‌ام ایمنست قافله سالارم اوست

بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست

خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد
زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست

دست به دست جز او می‌نسپارد دلم
زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست

بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او
گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست

ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی
صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست

شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه
منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست

گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو
من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۴۶۵

@ghaz2020
6👍5👏2🔥1
نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر
ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر

همی‌بینم رضایت در غم ماست
چگونه گردد این بی‌دل ز غم سیر

چه خون آشام و مستسقیست این دل
که چشمم می‌نگردد ز اشک و نم سیر

اگر سیری از این عالم بیا که
نگردد هیچ کس زان عالمم سیر

چو دیدم اتفاق عاشقانت
شدستم از خلاف و لا و لم سیر

ولی دردم تو اسرافیل جان‌ها
نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر

چو بوی جام جان بر مغز من زد
شدم ای جان جان از جام جم سیر

چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه
خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر

چو دیدم کاس و طاس او شدستم
از این طشت نگون خم به خم سیر

خیال شمس تبریزی بیامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۰۴۶

@ghaz2020
👍74🔥1👏1
مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار
که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار

لبم که نام تو گوید به باده‌اش خوش کن
سرم خمار تو دارد به مستیش تو بخار

بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم
چنانک هیچ نماند ز من رگی هشیار

وگر خراب شوم من بود رگی باقی
چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار

چو لاله زار کن این دشت را به باده لعل
روا مدار که موقوف داریم به بهار

ز توست این شجره و خرقه‌اش تو دادستی
که از شراب تو اشکوفه کرده‌اند اشجار

مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار

مرا چو وقف خرابات خویش کردستی
توام خراب کنی هم تو باشیم معمار

بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایقست که باشد غلام تو مکثار

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۱۴۶

@ghaz2020
👍74👏2🔥1
من با تو هزار کار دارم
جانی ز تو بی قرار دارم

شب‌های وصال می‌شمردم
تا حاصل روزگار دارم

گفتی که فراق نیز بشمر
چون با گل تازه خار دارم

گر در سر این شود مرا جان
هرگز به رخت چه کار دارم

تا جان دارم من نکوکار
جز عشق رخت چه کار دارم

گفتی مگریز از غم من
چون غمزهٔ غمگسار دارم

چون بگریزم ز یک غم تو
چون غم ز تو من هزار دارم

گفتی که بیا و دل به من ده
تا دل ز تو یادگار دارم

ای یار گزیده، دل که باشد
جان نیز برای یار دارم

گفتی سر خویش گیر و رفتی
کز دوستی تو عار دارم

سر بی تو مرا کجا به کاراست
سر بی تو برای دار دارم

گفتی که کمند زلف من گیر
یعنی که سر شکار دارم

چون رفت ز دست کار عطار
چون زلف تو استوار دارم

#عطار
- غزل شمارهٔ ۵۱۲

@ghaz2020
12👍4🔥3🥰1👏1
کانال پند ما با مولانا @Ashaarkotaa
وعلی اگر نچین پشیمانو بین
👍1
رفت عمرم در سر سودای دل
وز غم دل نیستم پروای دل

دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته تا چه باشد رای دل

دل ز حلقه دین گریزد زانک هست
حلقه زلفین خوبان جای دل

گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل

خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم سیمای دل

قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل

آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل

لب ببند ایرا به گردون می‌رسد
بی‌زبان هیهای دل هیهای دل

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۳۴۶

@ghaz2020
10👍9👏3🔥1
شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم
تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم

ای چشمه آگاهی شاگرد نمی‌خواهی
چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم

باری ز شکاف در برق رخ تو بینم
زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم

یک لحظه بری رختم در راه که عشارم
یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم

گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی
کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم

در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه
این پهلو و آن پهلو بر تابه همی‌سوزم

بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو
در ظلمت شب با تو براقتر از روزم

بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه
یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۴۶۳

@ghaz2020
👍85👏2🔥1
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی به جز تو جان معنی دان من

تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
بودمی بی‌دام و بی‌خاشاک در عمان من

غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من

سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق
دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من

همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من

رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من

تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من

من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی
تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من

چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من

ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۹۴۶

@ghaz2020
9👍3🔥2👏1
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی

من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی

دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی

چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی

ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی

چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی

مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی

زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۴۶۰

@ghaz2020
9👏3👍2🔥2
ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده‌ای
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده‌ای

صبح که آفتاب خود سر نزده‌ست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهاده‌ای

مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفته‌ای داد زمانه داده‌ای

مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیده‌ای جوشش خنب باده‌ای

سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو
ز آنک به گردن همه بسته‌تر از قلاده‌ای

خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بیخودی بی‌سر و پا فتاده‌ای

هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده‌ای

همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی
همچو کباب قوتی همچو شراب شاده‌ای

خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بی‌نشان
عشق سواره‌ات کند گر چه چنین پیاده‌ای

ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده‌ای

این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقه‌ای مرد سر سجاده‌ای

باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده‌ای

لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده‌ای

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۲۴۶۶

@ghaz2020
8👍8🔥1
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست

در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست

صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام
از زخم پدید است که بازوش تواناست

از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست

چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون
مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست

دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست

فریاد من از دست غمت عیب نباشد
کاین درد نپندارم از آن من تنهاست

با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست

از روی شما صبر نه صبر است که زهر است
وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست

آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
عیش است ولی تا ز برای که مهیاست

گر خون من و جمله عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست

تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست

#سعدی
- غزل ۴۶

@ghaz2020
8👍5🔥1👏1
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت

روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را
سر برنکند خورشید الا ز گریبانت

جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید
چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت

دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید
تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت

هر چند نمی‌سوزد بر من دل سنگینت
گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت

جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن
این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت

با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری
پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت

ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد
عشاق نیندیشند از خار مغیلانت

دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن
زان گه که درافتادم با قامت فتانت

شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز
سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت

بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست
این تشنه که می‌میرد بر چشمه حیوانت

#سعدی
- غزل ۱۴۶

@ghaz2020
👍65🔥1
میان باغ حرامست بی تو گردیدن
که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن

و گر به جام برم بی تو دست در مجلس
حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن

خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه
به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن

اگر جماعت چین صورت تو بت بینند
شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن

کساد نرخ شکر در جهان پدید آید
دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن

به جای خشک بمانند سروهای چمن
چو قامت تو ببینند در خرامیدن

من گدای که باشم که دم زنم ز لبت
سعادتم چه بود خاک پات بوسیدن

به عشق مستی و رسواییم خوشست از آنک
نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن

نشاط زاهد از انواع طاعتست و ورع
صفای عارف از ابروی نیکوان دیدن

عنایت تو چو با جان سعدیست چه باک
چه غم خورد گه حشر از گناه سنجیدن

#سعدی
- غزل ۴۶۵

@ghaz2020
7👍4👏2
جور بر من می‌پسندد دلبری
زور با من می‌کند زورآوری

بار خصمی می‌کشم کز جور او
می‌نشاید رفت پیش داوری

عقل بیچارست در زندان عشق
چون مسلمانی به دست کافری

بارها گفتم بگریم پیش خلق
تا مگر بر من ببخشد خاطری

بازگویم پادشاهی را چه غم
گر به خیلش دربمیرد چاکری

ای که صبر از من طمع داری و هوش
بار سنگین می‌نهی بر لاغری

زان چه در پای عزیزان افکنند
ما سری داریم اگر داری سری

چشم عادت کرده با دیدار دوست
حیف باشد بعد از او بر دیگری

در سراپای تو حیران مانده‌ام
در نمی‌باید به حسنت زیوری

این سخن سعدی تواند گفت و بس
هر گدایی را نباشد جوهری

#سعدی
- غزل ۵۴۶

@ghaz2020
9👍7🔥1👏1
کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام
زانکه استعداد باطل کرده‌ام

چون به مقصد ره برم چون در سفر
در هوای خویش منزل کرده‌ام

راه خون آلوده می‌بینم همه
کین سفر چون مرغ بسمل کرده‌ام

گر گل‌آلود آورم پایم رواست
کز سرشکم خاک ره گل کرده‌ام

راه بر من هر زمان مشکلتر است
زانکه عزم راه مشکل کرده‌ام

عیش شیرینم برای لذتی
تلخ‌تر از زهر قاتل کرده‌ام

روی جان با نفس کم بینم از آنک
روح ناقص نفس کامل کرده‌ام

حاصل عمرم همه بی حاصلی است
آه از این حاصل که حاصل کرده‌ام

قصهٔ جانم چو کس می‌نشنود
غصهٔ بسیار در دل کرده‌ام

هست دریای معانی بس عظیم
کشتی پندار حایل کرده‌ام

سخت می‌ترسم ازین دریای ژرف
لاجرم ره سوی ساحل کرده‌ام

بیم من از غرقه گشتن چون بسی است
خویش را مشغول شاغل کرده‌ام

چون نمی‌یارم شدن مطلق به خویش
خویشتن را در سلاسل کرده‌ام

بر امید غرقه گشتن چون فرید
روی سوی بحر هایل کرده‌ام

#عطار
- غزل شمارهٔ ۴۶۸

@ghaz2020
8👍2🔥1
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد

شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید
که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد

گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد

سرو هر چند ببالای تو می‌ماند راست
بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد

تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات
کس بروز من سرگشتهٔ بد روز مباد

گوئیا دایه‌ام از بهر غمت می‌پرورد
یا مگر مادرم از بهر فراقت می‌زاد

نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی
نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد

تا چه حالست که هر چند کزو می‌پرسم
حال گیسوی کژت راست نمی‌گوید باد

ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت
یاد می‌دار که از مات نمی‌آید یاد

#خواجوی_کرمانی
- غزل شمارهٔ ۲۴۶

@ghaz2020
9👍4👏1
منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم
لقبم شه گدایان که گدای پادشاهم

شده راست کار بختم ز فلک که کرده مایل
به سجود سربلندی ز بتان کج کلاهم

لب خواهشم مجنبان که تمام آرزویم
به تو در طمع نیفتم ز تو هم تو را نخواهم

فلک از برای جورم همه عمر داشت زنده
چه شد ارتو نیز داری قدری دگر نگاهم

به غضب نگاه کردی و دگر نگه نکردی
نگهی دگر خدا را که خراب آن نگاهم

ز سیاست تو گشتم به گناه اگرچه قایل
به طریق مجرمانم نکشی که بی‌گناهم

شه محتشم کش من چو کمان رنجشم را
به ستیزه سخت کردی حذر از خدنگ آهم

#محتشم_کاشانی
- غزل شمارهٔ ۴۴۶

@ghaz2020
6👍4👏2
عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم
که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم

خنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزم
طعنه زد جزع تو بر نالهٔ بی‌تاثیرم

روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم
دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم

عشق برخاست که من آتش عالم سوزم
حسن بنشست که من فتنهٔ عالم گیرم

یک سر موی من از دوست نبینی خالی
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تصویرم

دست من دامن ساقی زدم از بخت جوان
تا نگویند که در باده‌کشی بی‌پیرم

خم زنار من آن زلف چلیپا نشود
تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم

به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم
همت پیر خرابات کند تعمیرم

آه اگر خواجهٔ من بنده‌نوازی نکند
که ز سر تابه قدم صاحب صد تقصیرم

بخت برگشته به امداد من از جا برخاست
که ز مژگان تو آمادهٔ چندین تیرم

آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت
من که شیران جهانند کمین نخجیرم

گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب
که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم

#فروغی_بسطامی
- غزل شمارهٔ ۳۴۶

@ghaz2020
👍72🔥1
نقد غمت خریدم با صد هزار شادی
روی مراد دیدم در عین نامرادی

مات خط تو بودم در نشهٔ نباتی
خاک در تو بودم در عالم جمادی

اول به من سپردی گنج نهان خود را
آخر ز من گرفتی سرمایه‌ای که دادی

در چنگ من نیامد مرغی ز هیچ گلشن
در دام من نیفتاد صیدی ز هیچ وادی

چشمی نمی‌توان داشت در راه هر مسافر
گوشی نمی‌توان داد بر بانگ هر منادی

چون راستی محال است در طبع کج کلاهان
گیرم که باز گردد گردون ز کج نهادی

ترسم دلش برنجد از من و گر نه هر شب
صد ناله می‌فرستم با باد بامدادی

پیر مغان به قولم کی اعتماد می‌کرد
گر بر حدیث واعظ می‌کردم اعتمادی

گر تاجر وفایی دکان به هرزه مگشا
زیرا که من ندیدم جنسی بدین کسادی

تا جذبه‌ای نگیرد دامان دل فروغی
حق را نمی‌توان جست با صد هزار هادی

#فروغی_بسطامی
- غزل شمارهٔ ۴۶۱

@ghaz2020
👍103🔥1
رفتی بر غیر و ترک ما کردی
ای ترک ختن بسی خطا کردی

پیمانه زدی ز دست بیگانه
اندیشهٔ خون آشنا کردی

سرخوش به کنار بلهوس خفتی
بنگر که به اهل دل چه‌ها کردی

جز با من دل شکسته در عالم
هر عهد که بسته‌ای وفا کردی

در عهد تو هر چه من وفا کردم
پاداش وفای من جفا کردی

آبی نزدی بر آتشم هرگز
تا بر لب آب خضر جا کردی

آنگه که قبای ناز پوشیدی
پیراهن صبر من قبا کردی

بی‌چاره منم وگر نه از رحمت
درد همه خستگان دوا کردی

بی بهره منم وگر نه از یاری
کام همه طالبان روا کردی

الا من که محکمش بستی
هر بسته که داشتی رها کردی

تا قد تو زد ره فروغی را
هر فتنه که خواستی بپاکردی

#فروغی_بسطامی
- غزل شمارهٔ ۴۶۳

@ghaz2020
👍52👏2🔥1
2025/07/09 20:07:40
Back to Top
HTML Embed Code: