ای منکرِ کیفیتِ پروازِ مگس
بیزینه تو نیز بر سرِ بام برآ
بیدل دهلوی
مگس را معمولاً حشرهای میدانیم که بر نجاست مینشیند و از دید ما انسانها مقام پستی دارد. اما همین مگسِ بیمقدار بدون زینه یا نردبان یا راه پله، به پشت بام میبرآید و ما که اشرف مخلوقاتیم قادر به این کار نیستیم. بیدل این جا میخواهد نشان بدهد که از جهتی انسان چقدر میتواند ضعیف باشد. ضعیفتر از یک مگس. پس باید خیلی به خود غَرّه نشود.
از طرف دیگر ضعیفان را دست کم نگیرد.
در جای دیگری میگوید:
با عاجزان فروتنی آثارِ عزت است
از هر که همسرِ تو نباشد فزون مباش
اما در کنار این تم اجتماعی و موعظهآمیز، بیت مگس نکتهای فلسفی هم در خودش دارد؛ اینکه هر چیزِ ناچیزی در جای خودش میتواند چیزِ چیزی باشد. بستگی دارد به نوع و زاویهٔ نگاه ما.
در همین موضوع تمثیلیست منسوب به لایبنیتس فیلسوف آلمانی که از قضا معاصر بیدل هم هست.
تمثیلش را نقل به مضمون و با حشو و اضافاتی میآورم.
میگوید یک نقطهٔ هندسی را ما شکلی بسیط میدانیم که ناچیز و حتی در محاسبات هیچ است، چون بُعدی ندارد.
حالا اگر صدها خط از این نقطه در جهتهای مختلف عبور دهیم، صدها زاویه تشکلیل میشود. اکنون اگر از شما بپرسند رأس این زوایا کجاست، خواهید گفت این نقطه رأس همهٔ این صدها زاویه است. همین نقطهای که پیشتر میگفتیم چیزی نیست. یکی از بنیادیترین مولفههای شناخت این زوایا همان نقطهٔ ناچیز خواهد بود. پس هرچیزی در جای خودش اهمیت دارد.
مگس هم از نگاه خودش شاید مرکز کائنات باشد.
ای منکرِ کیفیتِ پروازِ مگس
بیزینه تو نیز بر سرِ بام برآ
@ikrsim
بیزینه تو نیز بر سرِ بام برآ
بیدل دهلوی
مگس را معمولاً حشرهای میدانیم که بر نجاست مینشیند و از دید ما انسانها مقام پستی دارد. اما همین مگسِ بیمقدار بدون زینه یا نردبان یا راه پله، به پشت بام میبرآید و ما که اشرف مخلوقاتیم قادر به این کار نیستیم. بیدل این جا میخواهد نشان بدهد که از جهتی انسان چقدر میتواند ضعیف باشد. ضعیفتر از یک مگس. پس باید خیلی به خود غَرّه نشود.
از طرف دیگر ضعیفان را دست کم نگیرد.
در جای دیگری میگوید:
با عاجزان فروتنی آثارِ عزت است
از هر که همسرِ تو نباشد فزون مباش
اما در کنار این تم اجتماعی و موعظهآمیز، بیت مگس نکتهای فلسفی هم در خودش دارد؛ اینکه هر چیزِ ناچیزی در جای خودش میتواند چیزِ چیزی باشد. بستگی دارد به نوع و زاویهٔ نگاه ما.
در همین موضوع تمثیلیست منسوب به لایبنیتس فیلسوف آلمانی که از قضا معاصر بیدل هم هست.
تمثیلش را نقل به مضمون و با حشو و اضافاتی میآورم.
میگوید یک نقطهٔ هندسی را ما شکلی بسیط میدانیم که ناچیز و حتی در محاسبات هیچ است، چون بُعدی ندارد.
حالا اگر صدها خط از این نقطه در جهتهای مختلف عبور دهیم، صدها زاویه تشکلیل میشود. اکنون اگر از شما بپرسند رأس این زوایا کجاست، خواهید گفت این نقطه رأس همهٔ این صدها زاویه است. همین نقطهای که پیشتر میگفتیم چیزی نیست. یکی از بنیادیترین مولفههای شناخت این زوایا همان نقطهٔ ناچیز خواهد بود. پس هرچیزی در جای خودش اهمیت دارد.
مگس هم از نگاه خودش شاید مرکز کائنات باشد.
ای منکرِ کیفیتِ پروازِ مگس
بیزینه تو نیز بر سرِ بام برآ
@ikrsim
موزیک ویدیوی «نازکُنان» با صدای محمد مارتین عزیز و شعر و ملودی اینجانب را اینجا ببینید و نظر تان را دریغ نفرمایید👇
https://www.facebook.com/100005368534792/posts/1581272545395015/?app=fbl
https://www.facebook.com/100005368534792/posts/1581272545395015/?app=fbl
Facebook
Log in to Facebook
Log in to Facebook to start sharing and connecting with your friends, family and people you know.
Forwarded from برکهی کهن (حمید زارعیِ مرودشت)
🔺تولدِ یک مرد🔻
امروز زنی در مقابلِ چشممان یک مرد را متولد کرد.
پسر زاییدن کاریست که همهی زنها میکنند، اما مرد زاییدن کاریست که هر کسی توان انجامش را ندارد.
خانهی ما در یک شهرکِ نوساز است که اطرافش زمین کشاورزی و رودخانه و طبیعت است.
گاهی با فاطمه میرویم در طبیعت پشت خانهمان قدم میزنیم.
خانههای نوسازِ زیادی دارند طبیعت را به عقب میرانند.
پشت یکی از این خانههای نوساز که در به هال است، زنی ایستاده بود و پسر خردسالش را روی شانهاش گذاشته بود و میگفت: برو، نترس، برو بالا.
پسرک پنج سال بیشتر نداشت.
از شانهی مادرش بالا رفت و به سرِ دیوار رسید.
ترس برش داشت. خودش را به بالای دیوار چسباند.
مادرش گفت نترس، بچرخ سمت من و پایت را آویزان کن و لیز بخور پایین و بپر روی کُپهی ماسهی پشتِ دیوار.
همسایهی همین خانهی نوساز هستند و حیاطش را دیدهاند.
بعد فهمیدیم باد سفرهشان را از روی بند رخت به این حیاط انداخته و هیچکس نبوده که در را باز کند.
پسر خیزید و پایین رفت.
مادرش گفت همان سفرهی بنفش پدرت که ناهارش را در آن سرِ کار میبرد. پیدا کن بیاورش.
پسرک پیدایش کرده بود. گفت چه جوری برگردم؟
من و فاطمه از اول برایمان سوال بود که چگونه میخواهد برگردد؟
مادرش چادرش را در هم تابید و مثل طناب از دیوار انداخت داخل حیاط و گفت چادرم را بگیر و بیا بالا.
پسرک گفت میترسم.
مادرش با صدایی محکم گفت اگر بچهی منی نمیترسی. پدربزرگت شکار از دیوارهی کوه به دوش میگرفته، تو از یک دیوار میترسی؟ من زورم بیشتر از تو است، چادر را محکم گرفتهام. بگیر و بالا بیا.
پسرک ساکت شد.
شکار و کوه و کمر را میفهمید یا نه، نمیدانم. اما این حرفها جانی به او داد.
ساکت شد و فقط صدای نفسهایش میآمد.
کمکم سر کوچکش از بالای دیوار پیدا شد.
مادرش گفت فدایت بشوم، بیا بالا. تا مردی مثل تو را دارم منت چه کسی را بکشم؟ بیا مردِ من!
پسرک آمد، لب دیوار نشست، سفرهی بنفش در دستش همچون پرچمِ پیروزی در باد میرقصید.
دمپاییاش را از پا بیرون آورد و انداخت پایین و از دیوار آویزان شد و به شانهی مادرش پا گذاشت و به امنیتِ گذشته برگشت.
اما با تجربههایی گران.
تجربهی منتِ کسی را نکشیدن، تجربهی نترسیدن از بلندی، تجربهی اطمینان به مادر، تجربهی نجاتِ سفرهی نان پدرِ بنّایش که قرار است هر روز در همین سفره نان ببرد تا نان بیاورَد.
مغرور راه میرفت.
به مادرش گفتم مردِ بزرگی میشود!
مادرش گفت بله، به پسرهای همسایه گفتم این کار را بکنند و ترسیدند. شهری هستند، ما بچهی ده هستیم و از این کارها نمیترسیم.
فاطمه گفت در همان ده هم مادرانی هستند که پسرهایشان مرد نمیشود. به شهر و ده نیست.
و واقعاً هم نیست.
مادری که دل شیر نداشته باشد و کودکش را در خطرهایی کوچک نیندازد، مرد بار نمیآورد.
این اتفاق، در راستای کتابیست که بارها معرفیاش کردهام.
کتاب «مردِ مرد» نوشتهی «رابرت بلای».
اگر امروز بلای این مادر را میدید، این همه استعارهی جذاب را میدید چهقدر لذت میبرد.
استعارهی سوار شدن بر دوش مادر، استعارهی دنبال سفرهی پدر رفتن و زیباتر از همه استعارهی بالا رفتن از چادر مادر.
استعارههایی که دیگر نه قصه و افسانه، که کاملا واقعی جلو چشم من و فاطمه رخ داد.
آنقدر این حجم استعارهها زیاد و جالب بود که فاطمه گفت فکر میکنم دارم خواب میبینم.
متاسفانه از این مادرها کم است.
من خودم خواهری داشتم که تربیتم کرد اما کاملا دخترانه تربیتم کرد، خیلی طول کشیده تا بتوانم کمی از زیر تربیتهای زنانهاش بیرون بیایم.
خواهرم اخیراً فوت شد، اما هنوز در من زنده است، در من میترسد، در من مرا از هرچه خطر بر حذر میدارد و برای مرد شدن باید عاشقانه به او نه بگویم.
نه گفتنی که با کمک کتاب مذکور و نوشتههای «کارل گوستاو یونگ» کمی راحتتر شده است.
اگر مثل من پسربچهاید یا اگر زنی هستید که قرار است پسری را تربیت کنید، این کتاب را بخوانید.
ـ @berkeye_kohan ـ
🔺تولدِ یک مرد🔻
امروز زنی در مقابلِ چشممان یک مرد را متولد کرد.
پسر زاییدن کاریست که همهی زنها میکنند، اما مرد زاییدن کاریست که هر کسی توان انجامش را ندارد.
خانهی ما در یک شهرکِ نوساز است که اطرافش زمین کشاورزی و رودخانه و طبیعت است.
گاهی با فاطمه میرویم در طبیعت پشت خانهمان قدم میزنیم.
خانههای نوسازِ زیادی دارند طبیعت را به عقب میرانند.
پشت یکی از این خانههای نوساز که در به هال است، زنی ایستاده بود و پسر خردسالش را روی شانهاش گذاشته بود و میگفت: برو، نترس، برو بالا.
پسرک پنج سال بیشتر نداشت.
از شانهی مادرش بالا رفت و به سرِ دیوار رسید.
ترس برش داشت. خودش را به بالای دیوار چسباند.
مادرش گفت نترس، بچرخ سمت من و پایت را آویزان کن و لیز بخور پایین و بپر روی کُپهی ماسهی پشتِ دیوار.
همسایهی همین خانهی نوساز هستند و حیاطش را دیدهاند.
بعد فهمیدیم باد سفرهشان را از روی بند رخت به این حیاط انداخته و هیچکس نبوده که در را باز کند.
پسر خیزید و پایین رفت.
مادرش گفت همان سفرهی بنفش پدرت که ناهارش را در آن سرِ کار میبرد. پیدا کن بیاورش.
پسرک پیدایش کرده بود. گفت چه جوری برگردم؟
من و فاطمه از اول برایمان سوال بود که چگونه میخواهد برگردد؟
مادرش چادرش را در هم تابید و مثل طناب از دیوار انداخت داخل حیاط و گفت چادرم را بگیر و بیا بالا.
پسرک گفت میترسم.
مادرش با صدایی محکم گفت اگر بچهی منی نمیترسی. پدربزرگت شکار از دیوارهی کوه به دوش میگرفته، تو از یک دیوار میترسی؟ من زورم بیشتر از تو است، چادر را محکم گرفتهام. بگیر و بالا بیا.
پسرک ساکت شد.
شکار و کوه و کمر را میفهمید یا نه، نمیدانم. اما این حرفها جانی به او داد.
ساکت شد و فقط صدای نفسهایش میآمد.
کمکم سر کوچکش از بالای دیوار پیدا شد.
مادرش گفت فدایت بشوم، بیا بالا. تا مردی مثل تو را دارم منت چه کسی را بکشم؟ بیا مردِ من!
پسرک آمد، لب دیوار نشست، سفرهی بنفش در دستش همچون پرچمِ پیروزی در باد میرقصید.
دمپاییاش را از پا بیرون آورد و انداخت پایین و از دیوار آویزان شد و به شانهی مادرش پا گذاشت و به امنیتِ گذشته برگشت.
اما با تجربههایی گران.
تجربهی منتِ کسی را نکشیدن، تجربهی نترسیدن از بلندی، تجربهی اطمینان به مادر، تجربهی نجاتِ سفرهی نان پدرِ بنّایش که قرار است هر روز در همین سفره نان ببرد تا نان بیاورَد.
مغرور راه میرفت.
به مادرش گفتم مردِ بزرگی میشود!
مادرش گفت بله، به پسرهای همسایه گفتم این کار را بکنند و ترسیدند. شهری هستند، ما بچهی ده هستیم و از این کارها نمیترسیم.
فاطمه گفت در همان ده هم مادرانی هستند که پسرهایشان مرد نمیشود. به شهر و ده نیست.
و واقعاً هم نیست.
مادری که دل شیر نداشته باشد و کودکش را در خطرهایی کوچک نیندازد، مرد بار نمیآورد.
این اتفاق، در راستای کتابیست که بارها معرفیاش کردهام.
کتاب «مردِ مرد» نوشتهی «رابرت بلای».
اگر امروز بلای این مادر را میدید، این همه استعارهی جذاب را میدید چهقدر لذت میبرد.
استعارهی سوار شدن بر دوش مادر، استعارهی دنبال سفرهی پدر رفتن و زیباتر از همه استعارهی بالا رفتن از چادر مادر.
استعارههایی که دیگر نه قصه و افسانه، که کاملا واقعی جلو چشم من و فاطمه رخ داد.
آنقدر این حجم استعارهها زیاد و جالب بود که فاطمه گفت فکر میکنم دارم خواب میبینم.
متاسفانه از این مادرها کم است.
من خودم خواهری داشتم که تربیتم کرد اما کاملا دخترانه تربیتم کرد، خیلی طول کشیده تا بتوانم کمی از زیر تربیتهای زنانهاش بیرون بیایم.
خواهرم اخیراً فوت شد، اما هنوز در من زنده است، در من میترسد، در من مرا از هرچه خطر بر حذر میدارد و برای مرد شدن باید عاشقانه به او نه بگویم.
نه گفتنی که با کمک کتاب مذکور و نوشتههای «کارل گوستاو یونگ» کمی راحتتر شده است.
اگر مثل من پسربچهاید یا اگر زنی هستید که قرار است پسری را تربیت کنید، این کتاب را بخوانید.
ـ @berkeye_kohan ـ
پیشتر با هارون بهیار در مورد شعرهای بیدل گپ میزدیم. عرض میکردیم که در شعر او جدا از بحث فورم، نوعی تخیل پیشرو وجود دارد. گاه به صورت ضمنی به مسایلی مکتوم اشاره میکند که بعداً مکشوف شدهاند.
بهیار تصادفاً غزلی را شروع به خواندن کرد که بیت سومش این بود:
با حسرتِ دل هیچ نپرداخت نگاهت
کاش آیینه میداشت فرستادنِ کاغذ
اینجا که رسید مکث کردیم: «کاش آینه میداشت فرستادنِ کاغذ!»
مگر نه ایناست که امروزه «نامه فرستادن، احوال گرفتن» و در حالت پیشرفتهترش تماس تصویری برقرار کردن، همان کاغذ فرستادنیست که آینه دارد؟ گفتیم بله. برای بیدل یک آرزو بوده که معشوقش ضمن خواندن پیام حالت او را هم ببیند. ادامهٔ غزل را خواند و خدایی با بیت بیتاش کیف کردیم.
غزل کامل را خدمت دوستان قرار میدهم:
ای شعله نهال از قلمت گلشن کاغذ
دود از خط مشکین تو در خرمن کاغذ
خط نیستکهگلکرد از آنکلکگهربار
برخاسته از شوق تو مو بر تن کاغذ
با حسرت دل هیچ نپرداخت نگاهت
کاش آینه میداشت فرستادن کاغذ
لخت جگرم سد ره ناله نگردید
پنهان نشد این شعله به پیراهن کاغذ
از وحشت آشوب جهان هرچه نوشتم
افشاند خط از خویش پر افشاندن کاغذ
سهل است به این هستی موهوم غرورت
آتش نتوان ریخت به پرویزن کاغذ
با تیغ توان شد طرف از چربزبانی
در آب چو روغن نبود جوشن کاغذ
بر فرصت هستی مفروشید تعیُن
گو یک دو شرر چین نکشد دامن کاغذ
چون خامه خجالتکش این مزرع خشکیم
چیدیم نمِ جبهه به افشردن کاغذ
بیدل سر فوارهٔ این باغ نگون است
تاکی به قلم آب دهی گلشن کاغذ
@ikrsim
بهیار تصادفاً غزلی را شروع به خواندن کرد که بیت سومش این بود:
با حسرتِ دل هیچ نپرداخت نگاهت
کاش آیینه میداشت فرستادنِ کاغذ
اینجا که رسید مکث کردیم: «کاش آینه میداشت فرستادنِ کاغذ!»
مگر نه ایناست که امروزه «نامه فرستادن، احوال گرفتن» و در حالت پیشرفتهترش تماس تصویری برقرار کردن، همان کاغذ فرستادنیست که آینه دارد؟ گفتیم بله. برای بیدل یک آرزو بوده که معشوقش ضمن خواندن پیام حالت او را هم ببیند. ادامهٔ غزل را خواند و خدایی با بیت بیتاش کیف کردیم.
غزل کامل را خدمت دوستان قرار میدهم:
ای شعله نهال از قلمت گلشن کاغذ
دود از خط مشکین تو در خرمن کاغذ
خط نیستکهگلکرد از آنکلکگهربار
برخاسته از شوق تو مو بر تن کاغذ
با حسرت دل هیچ نپرداخت نگاهت
کاش آینه میداشت فرستادن کاغذ
لخت جگرم سد ره ناله نگردید
پنهان نشد این شعله به پیراهن کاغذ
از وحشت آشوب جهان هرچه نوشتم
افشاند خط از خویش پر افشاندن کاغذ
سهل است به این هستی موهوم غرورت
آتش نتوان ریخت به پرویزن کاغذ
با تیغ توان شد طرف از چربزبانی
در آب چو روغن نبود جوشن کاغذ
بر فرصت هستی مفروشید تعیُن
گو یک دو شرر چین نکشد دامن کاغذ
چون خامه خجالتکش این مزرع خشکیم
چیدیم نمِ جبهه به افشردن کاغذ
بیدل سر فوارهٔ این باغ نگون است
تاکی به قلم آب دهی گلشن کاغذ
@ikrsim
آغوش تو آغوش نه، یک مزرعه بنگ است
چشمان تو که چشم نه، سرچشمهٔ رنگ است
موهای پریشان تو یک جنگل بکر و-
لبهای تو لب نه که دوتا تولهپلنگ است
ای پرچم افراخته بر قلهٔ قلبم
حرف سفرت وحشت آوازهٔ جنگ است
ماندهست به من از همهٔ عشق و جوانی
یک دل که چنان چشم حسودان تو تنگ است
از یاد چنان بردیام، انگار نه انگار
هر لحظه یکی منتظرت گوشبهزنگ است
«محمدرحیم محشر» از شاعران خوب هرات👇
@MohammadRahimMahshar
@ikrsim
چشمان تو که چشم نه، سرچشمهٔ رنگ است
موهای پریشان تو یک جنگل بکر و-
لبهای تو لب نه که دوتا تولهپلنگ است
ای پرچم افراخته بر قلهٔ قلبم
حرف سفرت وحشت آوازهٔ جنگ است
ماندهست به من از همهٔ عشق و جوانی
یک دل که چنان چشم حسودان تو تنگ است
از یاد چنان بردیام، انگار نه انگار
هر لحظه یکی منتظرت گوشبهزنگ است
«محمدرحیم محشر» از شاعران خوب هرات👇
@MohammadRahimMahshar
@ikrsim
وجود داشتنت چیست تا که سود نداری؟
همین که سود نداری، همان وجود نداری
از آن که یکسره دنبال هست و بود من استی
تو هست و بود نداری! تو هست و بود نداری!
چگونه از تو بخواهم دلی که سنگ نباشد
فسیل هستی و جز جای در جمود نداری
رسالتِ تو فقط چشمبستن است، از آنرو
که چوب پوکی و چیزی به غیرِ دود نداری
بزرگهمت من از چه در سر تو بگنجد؟
که مغز قدرِ نخود در کلاهخوود نداری
عقاب نیستم اما نیا به قصدِ شکارم
که تابِ اوجِ مرا-ایهمه فرود!- نداری
اکرام بسیم
@ikrsim
همین که سود نداری، همان وجود نداری
از آن که یکسره دنبال هست و بود من استی
تو هست و بود نداری! تو هست و بود نداری!
چگونه از تو بخواهم دلی که سنگ نباشد
فسیل هستی و جز جای در جمود نداری
رسالتِ تو فقط چشمبستن است، از آنرو
که چوب پوکی و چیزی به غیرِ دود نداری
بزرگهمت من از چه در سر تو بگنجد؟
که مغز قدرِ نخود در کلاهخوود نداری
عقاب نیستم اما نیا به قصدِ شکارم
که تابِ اوجِ مرا-ایهمه فرود!- نداری
اکرام بسیم
@ikrsim
سلام دوستان عزیز!
این برنامه را دوست داشتید بشنوید.
بنده با دکلمهٔ چند رباعی از نوشتههای خودم در خدمت تان خواهم بود.
در گروه «یک ساعت شعر» قرار است به کارهای متفاوت و کمتر پراختهشدهای، پرداخته شود. صفا بیاورید👇
https://www.tg-me.com/joinchat-U5VIA0EBHnc5NTU1
این برنامه را دوست داشتید بشنوید.
بنده با دکلمهٔ چند رباعی از نوشتههای خودم در خدمت تان خواهم بود.
در گروه «یک ساعت شعر» قرار است به کارهای متفاوت و کمتر پراختهشدهای، پرداخته شود. صفا بیاورید👇
https://www.tg-me.com/joinchat-U5VIA0EBHnc5NTU1
بهار آوردهاست از هر نظر هوایی چنان برابر
که گویی آغوشِ گرمِ خود را گشوده یارِ بهجانبرابر
مناز بر پر گرفتن ای مرغِ مست وقتی که نیست بهتر
پریدنت از قدمزدن بر زمینِ با آسمان برابر
ببین چسان با شمیم کوثر شدهست همسر هوای اوبِه
چگونه با روضهٔ جنان گشته جلگهٔ شادیان برابر
( )
به لب سرودِ بهار و یکباره خوابم از سر پرید و دیدم
کنارِ کلکین درختِ اردیبهشت را با خزان برابر
به جای بارانِ رحمت و بوسههای شبنم به گونهٔ گل
شدهست با خاکِ تیرهٔ کوچه خونِ صد نوجوان برابر
منی که شاد از غم تو استم، تو نیز غمگینِ شادیِ من
اجاقِ آوازخوان فروزان و آتشِ روضهخوان برابر
من و تو در خواب و خورد و نوشی اگر چه اندک، سپاسگویان
فقیه و حاکم عزیز و فربه، بساط پهن و دکان برابر
اکرام بسیم
@ikrsim
که گویی آغوشِ گرمِ خود را گشوده یارِ بهجانبرابر
مناز بر پر گرفتن ای مرغِ مست وقتی که نیست بهتر
پریدنت از قدمزدن بر زمینِ با آسمان برابر
ببین چسان با شمیم کوثر شدهست همسر هوای اوبِه
چگونه با روضهٔ جنان گشته جلگهٔ شادیان برابر
( )
به لب سرودِ بهار و یکباره خوابم از سر پرید و دیدم
کنارِ کلکین درختِ اردیبهشت را با خزان برابر
به جای بارانِ رحمت و بوسههای شبنم به گونهٔ گل
شدهست با خاکِ تیرهٔ کوچه خونِ صد نوجوان برابر
منی که شاد از غم تو استم، تو نیز غمگینِ شادیِ من
اجاقِ آوازخوان فروزان و آتشِ روضهخوان برابر
من و تو در خواب و خورد و نوشی اگر چه اندک، سپاسگویان
فقیه و حاکم عزیز و فربه، بساط پهن و دکان برابر
اکرام بسیم
@ikrsim
ای خاکِ سالخورده، افتادهای نحیفی
از هر جهت مقابل با خندقی کثیفی
مهدِ دلیرمردانبودن چه سود دارد؟
وقتی میانِ میدان مغلوبِ هر حریفی
وقتی که از سر و تن مجروحِ خونچکانی
زیرِ تو گرگ و روبه، هر یک گرفته قیفی
بیدارم و چنان خود میبینمت خرابی
کو خواب؟ تا ببینم بشگفتهای، ردیفی
هرکس به خانههایت جا داده عنصرش را
تو خاکِ آریایی یا کشفِ مندلیفی!؟
هر کس به جای شستن، از خون دودمانت
-تا بر تنت بمالد- در کیسه کرده لیفی
مکر است حُب میهن، تا پُر کند، گرفته
از پرچمِ سهرنگت هرکس به شانه کیفی
تا روی سفرهٔ ما این آش و کاسه باشد
چون شهرِ تو خرابم، چون شعرِ من ضعیفی
اکرام بسیم
@ikrsim
از هر جهت مقابل با خندقی کثیفی
مهدِ دلیرمردانبودن چه سود دارد؟
وقتی میانِ میدان مغلوبِ هر حریفی
وقتی که از سر و تن مجروحِ خونچکانی
زیرِ تو گرگ و روبه، هر یک گرفته قیفی
بیدارم و چنان خود میبینمت خرابی
کو خواب؟ تا ببینم بشگفتهای، ردیفی
هرکس به خانههایت جا داده عنصرش را
تو خاکِ آریایی یا کشفِ مندلیفی!؟
هر کس به جای شستن، از خون دودمانت
-تا بر تنت بمالد- در کیسه کرده لیفی
مکر است حُب میهن، تا پُر کند، گرفته
از پرچمِ سهرنگت هرکس به شانه کیفی
تا روی سفرهٔ ما این آش و کاسه باشد
چون شهرِ تو خرابم، چون شعرِ من ضعیفی
اکرام بسیم
@ikrsim
Forwarded from شعر پاک
دیشب همهاَش ثانیه بر دار کشیدم
دلتنگِ خودم بودم و سیگار کشیدم
با مُشت زدم بر سرش و باز تپش کرد
با این روش از قلبِ خودم کار کشیدم
یکدفعه کبوتر شدم و بال گشودم
تا صبحدمان نامه به منقار کشیدم
یکباره شدم مورچه، از روزن ذهنم
تا کلبهی ویرانِ غزل، بار کشیدم
گنجشک شدم، لقمهی چربی که به سختی-
خود را بهدر از معدهی یک مار کشیدم
با ناخن سرمازدهام، یک زنِ عریان
روی تنهی نرمِ سپیدار کشیدم
تا اینکه مهندس شدم و بر رُخِ کاغذ
بینِ خود و یک واهمه، دیوار کشیدم
✍#اکرام_بسیم
از مجموعهٔ غزل «صلح تن به تن»
🌐http://sherepaak.com/poetry/واهمه
@sherepaakchanel
دلتنگِ خودم بودم و سیگار کشیدم
با مُشت زدم بر سرش و باز تپش کرد
با این روش از قلبِ خودم کار کشیدم
یکدفعه کبوتر شدم و بال گشودم
تا صبحدمان نامه به منقار کشیدم
یکباره شدم مورچه، از روزن ذهنم
تا کلبهی ویرانِ غزل، بار کشیدم
گنجشک شدم، لقمهی چربی که به سختی-
خود را بهدر از معدهی یک مار کشیدم
با ناخن سرمازدهام، یک زنِ عریان
روی تنهی نرمِ سپیدار کشیدم
تا اینکه مهندس شدم و بر رُخِ کاغذ
بینِ خود و یک واهمه، دیوار کشیدم
✍#اکرام_بسیم
از مجموعهٔ غزل «صلح تن به تن»
🌐http://sherepaak.com/poetry/واهمه
@sherepaakchanel
Forwarded from برکهی کهن (حمید زارعیِ مرودشت)
پدرم دوستی داشت از آن پولدارهای شیراز، خانهاش در خیابان خاکشناسی بود و یک خانهی بسیار بسیار بزرگ هم در مرودشت داشت.
این خانهی بسیار بزرگ را دو سالی به ما قرض داد تا خانهی خودمان را بسازیم به شرطِ این که مراقب خانه باشیم و به آن رسیدگی کنیم تا خراب نشود.
این خانه، یک عمارتِ پهلویساز داشت در وسط و دور تا دورش را درختانِ بلند گرفته بودند.
خلاصه برای کودک، بهشتی بود منتظرِ کشف شدن.
ما دو سالی در آن خانه ماندیم و خانهمان که تکمیل شد رفتیم.
دوست پدرم، خانه را به یک خانوادهی افغانستانی داد تا همان وظیفه را به عهده بگیرند.
گاهی که میخواست نذری بدهد از همان خانه برای آشپزی استفاده میکرد.
یک روز ما را دعوت کرد برای پختنِ نذری و خانوادهی خودش هم بودند. نوههایی همسن و سال من داشت که آنها هم همگی ثروتمند بودند.
من بنا به فاصلهی طبقاتی که حس میکردم، با نوههای صاحبخانه نمیجوشیدم. هم پولدار بودند و هم جهانی متفاوت داشتند.
آن خانوادهی افغانستانی، یک دختر داشتند به اسمِ زهرا.
زهرا که هنوز چشمهای درشتِ سیاه و زیبایش در ذهنم مانده، دختری خندهرو بود و شاد و لهجهی زیبایی داشت که در آن سن و سالِ هفتهشت سالگی نمیدانستم لهجهی افغانستانیست اما حقیقتا به دلم مینشست.
چون خودِ زهرا دخترِ دلنشینی بود.
میانِ بچههای پولداری که نوهی صاحبخانه بودند و سرد و خشک و بورژوازیطور بودند، گرمای حضورِ زهرا مرا از تنهایی بیرون میآورد.
با زهرا دوست شدم.
این ماجرا دو سه سالی بعد از رفتنمان از آن خانه بود و پدرم همان ابتدای رفتنمان به خانهی خودمان فوت شد و به فقرِ مالیِ شدیدی دچار شدیم که این فقر مرا کودکی تنها کرده بود.
آن روز هم همین فقر، بینِ من و نوههای آن صاحبخانهی پولدار دیوار کشیده بود.
اینطرفِ دیوار فقط من بودم و زهرا که چیزهایی از آن خانه نشانم میداد که در زمانِ خودمان ندیده بودم.
مثلا بذرهای یک درخت که اگر به هوا پرتش میکردیم مثل هلیکوپتر میچرخید و پایین میآمد. یا مثلا گلهایی که مثل میمون بودند و اگر دو طرفش را فشار میدادی لبش باز میشد.
زهرا لباسِ مخملِ قرمزی پوشیده بود و زیرش هم شلواری خاکستری داشت و لباسش مشخصاً با لباسهای نوههای صاحبخانه فرق داشت.
در همین کودکیها میچرخیدیم که یکی آمد و گفت دخترِ حاجی (صاحبخانه) گفته به حمید بگویید با «اینها» بازی نکند!
پرسیدم چرا؟
گفتند نمیدانیم، شاید چون افغانی هستند خوششان نمیآید!
میخواهید باور کنید یا نه، همان لحظه نفرتی عجیب از دخترِ صاحبخانه سراپایم را گرفت، در همان لحظه برای من معنای تبعیض روشن شد.
با همهی کودکیام فهمیدم این رفتار از جنسِ همان دیواریست که مرا از نوادگانِ نازپروردهی حاجی جدا میکرد.
متاسفانه حتا با آگاهی از این موضوع، از فرطِ بیاعتماد به نفسی، توانِ سرپیچی از این فرمانِ صادره را نداشتم و به آغوش مادرم خزیدم، اما باز با نگاه و شکلک به بازیهایم با زهرا ادامه دادم، بازیهایی از راهِ دور با شکلک در آوردن و کارهایی کودکانه.
اما همیشه این جدایی در ذهنم ماند و برایم مهم بود که هرگز نگذارم این دیوار در ذهنِ من شکل ببندد.
زهرای مهربان و شاد برایم عزیز ماند و نوادگانِ حاجی در تختِ عاجشان پشتِ دیوارهای بلورینشان از من دور شدند.
این اتفاق از مهمترین لحظاتِ زندگیِ من شد و خوشبختانه از تبدیل شدنم به یک نژادپرستِ از خودراضی جلوگیری کرد.
البته باید بعد از هر بحثی در رابطه با تبعیض، این نکته را یادآور شد که مراقبِ «تبعیضِ معکوس» هم باشیم که به همان اندازهی تبعیضِ معمول مخرب است.
راجع به تبعیضِ معکوس در همین کانال مطلبی نوشتهام که با سرچ کردن پیدا میشود.
ـ @berkeye_kohan ـ
پدرم دوستی داشت از آن پولدارهای شیراز، خانهاش در خیابان خاکشناسی بود و یک خانهی بسیار بسیار بزرگ هم در مرودشت داشت.
این خانهی بسیار بزرگ را دو سالی به ما قرض داد تا خانهی خودمان را بسازیم به شرطِ این که مراقب خانه باشیم و به آن رسیدگی کنیم تا خراب نشود.
این خانه، یک عمارتِ پهلویساز داشت در وسط و دور تا دورش را درختانِ بلند گرفته بودند.
خلاصه برای کودک، بهشتی بود منتظرِ کشف شدن.
ما دو سالی در آن خانه ماندیم و خانهمان که تکمیل شد رفتیم.
دوست پدرم، خانه را به یک خانوادهی افغانستانی داد تا همان وظیفه را به عهده بگیرند.
گاهی که میخواست نذری بدهد از همان خانه برای آشپزی استفاده میکرد.
یک روز ما را دعوت کرد برای پختنِ نذری و خانوادهی خودش هم بودند. نوههایی همسن و سال من داشت که آنها هم همگی ثروتمند بودند.
من بنا به فاصلهی طبقاتی که حس میکردم، با نوههای صاحبخانه نمیجوشیدم. هم پولدار بودند و هم جهانی متفاوت داشتند.
آن خانوادهی افغانستانی، یک دختر داشتند به اسمِ زهرا.
زهرا که هنوز چشمهای درشتِ سیاه و زیبایش در ذهنم مانده، دختری خندهرو بود و شاد و لهجهی زیبایی داشت که در آن سن و سالِ هفتهشت سالگی نمیدانستم لهجهی افغانستانیست اما حقیقتا به دلم مینشست.
چون خودِ زهرا دخترِ دلنشینی بود.
میانِ بچههای پولداری که نوهی صاحبخانه بودند و سرد و خشک و بورژوازیطور بودند، گرمای حضورِ زهرا مرا از تنهایی بیرون میآورد.
با زهرا دوست شدم.
این ماجرا دو سه سالی بعد از رفتنمان از آن خانه بود و پدرم همان ابتدای رفتنمان به خانهی خودمان فوت شد و به فقرِ مالیِ شدیدی دچار شدیم که این فقر مرا کودکی تنها کرده بود.
آن روز هم همین فقر، بینِ من و نوههای آن صاحبخانهی پولدار دیوار کشیده بود.
اینطرفِ دیوار فقط من بودم و زهرا که چیزهایی از آن خانه نشانم میداد که در زمانِ خودمان ندیده بودم.
مثلا بذرهای یک درخت که اگر به هوا پرتش میکردیم مثل هلیکوپتر میچرخید و پایین میآمد. یا مثلا گلهایی که مثل میمون بودند و اگر دو طرفش را فشار میدادی لبش باز میشد.
زهرا لباسِ مخملِ قرمزی پوشیده بود و زیرش هم شلواری خاکستری داشت و لباسش مشخصاً با لباسهای نوههای صاحبخانه فرق داشت.
در همین کودکیها میچرخیدیم که یکی آمد و گفت دخترِ حاجی (صاحبخانه) گفته به حمید بگویید با «اینها» بازی نکند!
پرسیدم چرا؟
گفتند نمیدانیم، شاید چون افغانی هستند خوششان نمیآید!
میخواهید باور کنید یا نه، همان لحظه نفرتی عجیب از دخترِ صاحبخانه سراپایم را گرفت، در همان لحظه برای من معنای تبعیض روشن شد.
با همهی کودکیام فهمیدم این رفتار از جنسِ همان دیواریست که مرا از نوادگانِ نازپروردهی حاجی جدا میکرد.
متاسفانه حتا با آگاهی از این موضوع، از فرطِ بیاعتماد به نفسی، توانِ سرپیچی از این فرمانِ صادره را نداشتم و به آغوش مادرم خزیدم، اما باز با نگاه و شکلک به بازیهایم با زهرا ادامه دادم، بازیهایی از راهِ دور با شکلک در آوردن و کارهایی کودکانه.
اما همیشه این جدایی در ذهنم ماند و برایم مهم بود که هرگز نگذارم این دیوار در ذهنِ من شکل ببندد.
زهرای مهربان و شاد برایم عزیز ماند و نوادگانِ حاجی در تختِ عاجشان پشتِ دیوارهای بلورینشان از من دور شدند.
این اتفاق از مهمترین لحظاتِ زندگیِ من شد و خوشبختانه از تبدیل شدنم به یک نژادپرستِ از خودراضی جلوگیری کرد.
البته باید بعد از هر بحثی در رابطه با تبعیض، این نکته را یادآور شد که مراقبِ «تبعیضِ معکوس» هم باشیم که به همان اندازهی تبعیضِ معمول مخرب است.
راجع به تبعیضِ معکوس در همین کانال مطلبی نوشتهام که با سرچ کردن پیدا میشود.
ـ @berkeye_kohan ـ
در زیرِ کوهِ غمها هستیم سنگِ سنگین، جبرِ زمانهگفته
بر شانهٔ خمیده پشتارهٔ توهُّم را پشتوانهگفته
خاکیست جویجویِ بریانِ باغ اما رؤیای آب برده
زخمیست جایجایِ جسمِ درخت اما برگ و جوانهگفته
یک قوم پایکوبان، یک تیره لنگلنگان، یک خیل گریهخندان
او صوفیانهدیده، آن عارفانهخوانده، این عالمانهگفته
در کوچه و خیابان، مرگ است سخت آسان، از کلکِ سایهمستان-
جاریست روی کاغذ اشکِ قلم، دریغا! شعر و ترانهگفته
این خاکِ پرثمر را گفتیم مهدِ دانش، اما زدیم آتش
خاکستر است و میپاشیمش به سر از این پس دیوانهخانهگفته
اکرام بسیم
@ikrsim
بر شانهٔ خمیده پشتارهٔ توهُّم را پشتوانهگفته
خاکیست جویجویِ بریانِ باغ اما رؤیای آب برده
زخمیست جایجایِ جسمِ درخت اما برگ و جوانهگفته
یک قوم پایکوبان، یک تیره لنگلنگان، یک خیل گریهخندان
او صوفیانهدیده، آن عارفانهخوانده، این عالمانهگفته
در کوچه و خیابان، مرگ است سخت آسان، از کلکِ سایهمستان-
جاریست روی کاغذ اشکِ قلم، دریغا! شعر و ترانهگفته
این خاکِ پرثمر را گفتیم مهدِ دانش، اما زدیم آتش
خاکستر است و میپاشیمش به سر از این پس دیوانهخانهگفته
اکرام بسیم
@ikrsim
Forwarded from افسانه واحديار
روز نوشت
اخیرا از طرف نهادی با چهار تن از بزرگواران این شهر پژوهشی انجام دادهایم که از شروع این پژوهش تا به امروز ۱۰ ماه شده است. دو روز پیش زنگ زدند که این پژوهش چاپ شده قرار است رونمایی شود و مطابق با تاریخ امروز قرار شد جلسهای برای هماهنگی برنامه رونمایی داشته باشیم صبح با این نیت بیدار شدم که قرار است امروز پس از مدت ها بیرون شوم به این جلسه اشتراک کنم اما چون می دانستم هیچ چیز در این وضعیت دور از انتظار نیست زنگ زدم به منشی دفتر تا جویا شوم جلسه برگزار می شود یا خیر. گفت به دلیل اینکه از گروه تحقیق فقط دو نفر فعلا در هرات هستید برنامه رونمایی به تعویق افتاده است.
من هم فرصت غنیمت شمردم چون
مدت ها میشد برای اصلاح صورتم به آرایشگاه نرفته بودم و همچین باید سری به بازار می رفتم خود را آماده کردم و از خانه بیرون شدم آرایشگاهی که برای اصلاح همیشه نزدش می روم نزدیک به محل وظیفه ام است کل مسیر با یک دلتنگی عجیب طی کردم با خاطراتی که از این مسیر داشتم با دغدغه های ذهنی که قبلا این مسیر می پیمودم به یاد هیاهویی که در این منطقه همیشه برپا بود و اکنون نیست مسیر جاده را طی کردم. هر چه می رفتم این دلتنگی شدید تر می شد جاده نسبت به گذشته خیلی خلوت بود. مقابل درب آرایشگاه رسیدم کرکره مغازه بالا کشیده بود وقتی در کشویی را کشیدم متوجه قفل درشدم درش را از داخل با زنجیر قفل کرده بودند
شاگرد آرایشگاه که متوجه شده بود آمد پشت در برایش گفتم برای اصلاح آمد. قفل در را باز کرد قبلا همیشه در باز بود وقتی داخل مغازه شدم توضیح داد که بخاطر ترس از نا امنی این روزها در را همیشه از داخل قفل می کنیم. علاوه بر من یک مشتری دیگر هم در داخل بود برق هم طبق معمول این روزها که چندین ساعت برق نیست نبود. هر سه از وضعیت نا امنی، بی برقی، هوای گرم، ناامیدی عمیقی که در دل داشتیم و شرایطی که داشت وخیم تر می شد حرف می زدیم مشتری دیگر آرایشگاه گفت شکر من که ویزای ترکیه ام آمده و بخیر خواهم رفت. خانم آرایشگر هم گفت: خوشبحال تان کاش راهی پیدا می شد که من هم می رفتم. من هم مدتهاست هجاهای بلند واژه رفتن عذابم می دهد و به کابوسی آزار دهنده تبدیل شده از سویی عاقبت ماندن هم که معلوم است. برعکس همیشه که هنگام چیدن ابروهایم کلی حواسم بود و سفارش می کردم هیچ توجهی نکردم هنگامی بلند شدم متوجه شدم چقدر ابروهایم را باریک کرده ولی مهم نبود در کشوری که جان انسان ها ارزشی ندارد فرم ابرو چی اهمیتی دارد.
بدون هیچ اعتراضی با نا امیدی دستمزد آرایشگر حساب کردم دوست داشتم بگویم امیدوارم به زودی باز همدیگر را بینیم ولی نگفتم. یعنی بغض نگذاشت. بیرون شدم دوست داشتم کمی پیاده روی کنم اما با هر قدمی که بر می داشتم چهره خسته شهر وناامیدی و ناچاری شهر بیشتر حس می کردم. عده ای با چهره های تکیده مقابل مغازه هایشان چرت می زدند. اغلب کسانی که در شهر دیده می شدند از طبقه متوسط و ضعیف جامعه بودند حتی کارگران سرگذر بیرمق تر از گذشته در حاشیه سرک نشسته بودند گویا حوصله صحبت با هم دیگر را هم نداشتند. هر چه نگاه می کردم بغضم گلوگیر تر می شد. هر چه نگاه می کردم دلم برای سرزمینم بیشتر می سوخت چرا ما باید تا این حد در غم و اندوه و ناچاری غرق شویم. ماسک صورتم را تا زیر چشم هایم بالا کشیدم و زدم زیر گریه نه گریه آرام بلکه گریه با صدایی که از اعماق قلبم بلند می شد دست خودم نبود. در مسیر راهم رسیدم مقابل زیارت خواجه کوزهگر قفل بزرگی بر درش زده بود. در دلم گفتم کاش باز می بود داخل زیارت می رفتم یک دل سیر گریه میکردم چون خوبی گریه کردن در قبرستانی ها این است که هیچ کس نمی پرسد چرا گریه می کنی.
◦ گرچه امروز من چهار جاده را در این شهر پیاده راه رفتم و گریستم اما هیچ کس کوچکترین توجهی نکرد. حتی موقع ای که به وسیله نقلیه سوار شدم راننده در تمام مسیر متوجه نشد که یکی حوالیاش دارد آرام اشک می ریزد. یا این شهر مثل آن قبرستانی شده بود که همه می دانستند که چرا یک نفر در قبرستان دارد گریه می کند و اعتنایی نمی کردند یا هم آنقدر غرق خود و بدبختی هایشان بودند که دیگر نمی دیدند. آدم ها را نمی دیدند اشک را که بماند. راننده آنقدر عصبانی بود که تمام مسیر داشت به راننده های دیگر فحش می داد مثل همه اهالی این روزها که صبر و حوصله شان تمام شده و با تمام هستی سر دعوا دارند. جنگ با آدم ها کاری می کند که قابل وصف نیست فقط باید در قلب جنگ زندگی کنی تا به شدت بی چارگی و ناتوانی انسان پی ببری.
امید واهی است اما:
به امید روزی که بی بغض سپری شود و آرامش از دست رفته به این سرزمین برگردد که روح و روان ما از جنگ خسته است و به شدت خسته
«کاشکی بد نشود آخر این قصه بد»
هرات ۱۴۰۰/۴/۱۶
اخیرا از طرف نهادی با چهار تن از بزرگواران این شهر پژوهشی انجام دادهایم که از شروع این پژوهش تا به امروز ۱۰ ماه شده است. دو روز پیش زنگ زدند که این پژوهش چاپ شده قرار است رونمایی شود و مطابق با تاریخ امروز قرار شد جلسهای برای هماهنگی برنامه رونمایی داشته باشیم صبح با این نیت بیدار شدم که قرار است امروز پس از مدت ها بیرون شوم به این جلسه اشتراک کنم اما چون می دانستم هیچ چیز در این وضعیت دور از انتظار نیست زنگ زدم به منشی دفتر تا جویا شوم جلسه برگزار می شود یا خیر. گفت به دلیل اینکه از گروه تحقیق فقط دو نفر فعلا در هرات هستید برنامه رونمایی به تعویق افتاده است.
من هم فرصت غنیمت شمردم چون
مدت ها میشد برای اصلاح صورتم به آرایشگاه نرفته بودم و همچین باید سری به بازار می رفتم خود را آماده کردم و از خانه بیرون شدم آرایشگاهی که برای اصلاح همیشه نزدش می روم نزدیک به محل وظیفه ام است کل مسیر با یک دلتنگی عجیب طی کردم با خاطراتی که از این مسیر داشتم با دغدغه های ذهنی که قبلا این مسیر می پیمودم به یاد هیاهویی که در این منطقه همیشه برپا بود و اکنون نیست مسیر جاده را طی کردم. هر چه می رفتم این دلتنگی شدید تر می شد جاده نسبت به گذشته خیلی خلوت بود. مقابل درب آرایشگاه رسیدم کرکره مغازه بالا کشیده بود وقتی در کشویی را کشیدم متوجه قفل درشدم درش را از داخل با زنجیر قفل کرده بودند
شاگرد آرایشگاه که متوجه شده بود آمد پشت در برایش گفتم برای اصلاح آمد. قفل در را باز کرد قبلا همیشه در باز بود وقتی داخل مغازه شدم توضیح داد که بخاطر ترس از نا امنی این روزها در را همیشه از داخل قفل می کنیم. علاوه بر من یک مشتری دیگر هم در داخل بود برق هم طبق معمول این روزها که چندین ساعت برق نیست نبود. هر سه از وضعیت نا امنی، بی برقی، هوای گرم، ناامیدی عمیقی که در دل داشتیم و شرایطی که داشت وخیم تر می شد حرف می زدیم مشتری دیگر آرایشگاه گفت شکر من که ویزای ترکیه ام آمده و بخیر خواهم رفت. خانم آرایشگر هم گفت: خوشبحال تان کاش راهی پیدا می شد که من هم می رفتم. من هم مدتهاست هجاهای بلند واژه رفتن عذابم می دهد و به کابوسی آزار دهنده تبدیل شده از سویی عاقبت ماندن هم که معلوم است. برعکس همیشه که هنگام چیدن ابروهایم کلی حواسم بود و سفارش می کردم هیچ توجهی نکردم هنگامی بلند شدم متوجه شدم چقدر ابروهایم را باریک کرده ولی مهم نبود در کشوری که جان انسان ها ارزشی ندارد فرم ابرو چی اهمیتی دارد.
بدون هیچ اعتراضی با نا امیدی دستمزد آرایشگر حساب کردم دوست داشتم بگویم امیدوارم به زودی باز همدیگر را بینیم ولی نگفتم. یعنی بغض نگذاشت. بیرون شدم دوست داشتم کمی پیاده روی کنم اما با هر قدمی که بر می داشتم چهره خسته شهر وناامیدی و ناچاری شهر بیشتر حس می کردم. عده ای با چهره های تکیده مقابل مغازه هایشان چرت می زدند. اغلب کسانی که در شهر دیده می شدند از طبقه متوسط و ضعیف جامعه بودند حتی کارگران سرگذر بیرمق تر از گذشته در حاشیه سرک نشسته بودند گویا حوصله صحبت با هم دیگر را هم نداشتند. هر چه نگاه می کردم بغضم گلوگیر تر می شد. هر چه نگاه می کردم دلم برای سرزمینم بیشتر می سوخت چرا ما باید تا این حد در غم و اندوه و ناچاری غرق شویم. ماسک صورتم را تا زیر چشم هایم بالا کشیدم و زدم زیر گریه نه گریه آرام بلکه گریه با صدایی که از اعماق قلبم بلند می شد دست خودم نبود. در مسیر راهم رسیدم مقابل زیارت خواجه کوزهگر قفل بزرگی بر درش زده بود. در دلم گفتم کاش باز می بود داخل زیارت می رفتم یک دل سیر گریه میکردم چون خوبی گریه کردن در قبرستانی ها این است که هیچ کس نمی پرسد چرا گریه می کنی.
◦ گرچه امروز من چهار جاده را در این شهر پیاده راه رفتم و گریستم اما هیچ کس کوچکترین توجهی نکرد. حتی موقع ای که به وسیله نقلیه سوار شدم راننده در تمام مسیر متوجه نشد که یکی حوالیاش دارد آرام اشک می ریزد. یا این شهر مثل آن قبرستانی شده بود که همه می دانستند که چرا یک نفر در قبرستان دارد گریه می کند و اعتنایی نمی کردند یا هم آنقدر غرق خود و بدبختی هایشان بودند که دیگر نمی دیدند. آدم ها را نمی دیدند اشک را که بماند. راننده آنقدر عصبانی بود که تمام مسیر داشت به راننده های دیگر فحش می داد مثل همه اهالی این روزها که صبر و حوصله شان تمام شده و با تمام هستی سر دعوا دارند. جنگ با آدم ها کاری می کند که قابل وصف نیست فقط باید در قلب جنگ زندگی کنی تا به شدت بی چارگی و ناتوانی انسان پی ببری.
امید واهی است اما:
به امید روزی که بی بغض سپری شود و آرامش از دست رفته به این سرزمین برگردد که روح و روان ما از جنگ خسته است و به شدت خسته
«کاشکی بد نشود آخر این قصه بد»
هرات ۱۴۰۰/۴/۱۶
غزلی از بیدل با قافیه و ردیفی جالب:
نفس عمارتِ دل دارد و شکستنش است اين
کجاست جوهرِ آئينه؟ سينهخستنش است اين
هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست
شکسته بر گل رنگی که دستهبستنش است اين
نفس کدام و چه دل؟ ای جنون تخيل هستی!
در آتش است سپندی که گرمجستنش است اين
به حيرت آينه بشکن، نفس به سرمه گره زن
که نقشِ عافيتی داری و نشستنش است اين
عدم شمار وجودت، غبار گير نمودت
جهان شکنجهٔ وهم است و طور رستنش است اين
بلندیِ مژه سامان کن از مراتب همت
به دامنی که تو داری نظر شکستنش است اين
نيافت سعی تأمل ز شور معنیِ بيدل
جز اينکه نغمهٔ ساز ز خود گسستنش است اين
@ikrsim
نفس عمارتِ دل دارد و شکستنش است اين
کجاست جوهرِ آئينه؟ سينهخستنش است اين
هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست
شکسته بر گل رنگی که دستهبستنش است اين
نفس کدام و چه دل؟ ای جنون تخيل هستی!
در آتش است سپندی که گرمجستنش است اين
به حيرت آينه بشکن، نفس به سرمه گره زن
که نقشِ عافيتی داری و نشستنش است اين
عدم شمار وجودت، غبار گير نمودت
جهان شکنجهٔ وهم است و طور رستنش است اين
بلندیِ مژه سامان کن از مراتب همت
به دامنی که تو داری نظر شکستنش است اين
نيافت سعی تأمل ز شور معنیِ بيدل
جز اينکه نغمهٔ ساز ز خود گسستنش است اين
@ikrsim
این روزها مانند بغضی در گلو، بندم
باور کنید این روزها با جبر میخندم
صد بار پشتِ خندههای خویش میگریم
اما نمیفهمد کسی، از بس هنرمندم
هر قدر بالا میروم با تکههای جان
پایین نمیآید از آن بالا خداوندم
من عهد بستم با خودم، با دستهای خود
مالِ خودم باشد فقط، قبری اگر کندم...
این روزگارِ لعنتی از کودکیهایم
با درد و غمهای فراوان داده پیوندم
جز تو کسی از دردهای من نمیفهمد
پیش آ، برای من بنال ای شعر؛ فرزندم!
غمهای من!
دوریِ او!
شبگریهها!
سیگار!
از آشنایی با شما بسیار خرسندم
به قلم زیبای : #هارون_بهیار
دکلمه و میکس : #حیدریار
http://www.tg-me.com/dkhaidaryar
https://www.tg-me.com/haroon_behyar1368
باور کنید این روزها با جبر میخندم
صد بار پشتِ خندههای خویش میگریم
اما نمیفهمد کسی، از بس هنرمندم
هر قدر بالا میروم با تکههای جان
پایین نمیآید از آن بالا خداوندم
من عهد بستم با خودم، با دستهای خود
مالِ خودم باشد فقط، قبری اگر کندم...
این روزگارِ لعنتی از کودکیهایم
با درد و غمهای فراوان داده پیوندم
جز تو کسی از دردهای من نمیفهمد
پیش آ، برای من بنال ای شعر؛ فرزندم!
غمهای من!
دوریِ او!
شبگریهها!
سیگار!
از آشنایی با شما بسیار خرسندم
به قلم زیبای : #هارون_بهیار
دکلمه و میکس : #حیدریار
http://www.tg-me.com/dkhaidaryar
https://www.tg-me.com/haroon_behyar1368
Telegram
attach 📎
تلخاند بس که آدمیان در مذاقِ هم
لب خوش نمیکنند به شهدِ وثاقِ هم
با هم مگوی خلق جهان متفق نیاند
دارند اتفاق ولی در نفاقِ هم
عباسقلیخان شاملو
حاکم هرات، قرن ۱۱
@ikrsim
لب خوش نمیکنند به شهدِ وثاقِ هم
با هم مگوی خلق جهان متفق نیاند
دارند اتفاق ولی در نفاقِ هم
عباسقلیخان شاملو
حاکم هرات، قرن ۱۱
@ikrsim
بر سری کز سایهٔ قسمت رضاست
آسمان در آسمان بالِ هماست
زلفش از کاکل پریشانخاطر است
زیردستِ چون خودی بودن بلاست😏
عباسقلیخان شاملو
حاکم هرات، قرن ۱۱
@ikrsim
آسمان در آسمان بالِ هماست
زلفش از کاکل پریشانخاطر است
زیردستِ چون خودی بودن بلاست😏
عباسقلیخان شاملو
حاکم هرات، قرن ۱۱
@ikrsim
هزار بار قسم خوردهام که نامِ تو را
به لب نیاورم، اما قسم به نامِ تو بود
میرزا فصیحی هروی، قرن ۱۱
@ikrsim
به لب نیاورم، اما قسم به نامِ تو بود
میرزا فصیحی هروی، قرن ۱۱
@ikrsim