Forwarded from بغلِ باد (سهگانیهای محمداکرام بسیم) (اکرام بسیم)
بعد از دیری طالعِ من بیدار است
باز آمدهای و شادیام بسیار است
اما مثلِ روزِ نخستِ روزه
ای یار! گرفتنِ تو هم دشوار است
اکرام بسیم
@ikrsim
باز آمدهای و شادیام بسیار است
اما مثلِ روزِ نخستِ روزه
ای یار! گرفتنِ تو هم دشوار است
اکرام بسیم
@ikrsim
عالمِ معنا شدیم و داغِ جهلِ ما نرفت
ساخت -بیدل!- علمهای بیعمل ما را کتاب
«بیدل»
نیچه در کتاب «در سودمندی و ناسودمندی تاریخ برای زندگی» نقل به مضمون میگوید که تاریخنگاران همچون انسانهای تنپرور استند. آدمهای تنپرور با خوردن و خوابیدن خود را چاق میکنند. ولی این عضلات و چربیهای انباشتهٔ شان کاری از پیش نمیبرد. تاریخنگاران هم با تغذیه از متون و منابعِ تاریخی ذهن خود را فربه میکنند اما خود عامل نیستند. تاریخنگاران انباشتی از اطلاعات و معلومات تاریخیاند لیکن خودشان تاریخساز نیستند و یا حد اقل نگاه انتقادیای به تاریخ ندارند. مثل یک دایرةالمعارف که مشحون از دانش است اما در گوشهای نهاده و منفعل.
بیدل هم همین را گفته است. میگوید ذخیرهسازی دانش ما را تبدیل به یک کتاب کرده است چون خود بدان عمل نمیکنیم و حرکتی نداریم. البته به در میگوید که دیوار بشنود.
در افغانستان هم بیشتر نویسندهها به بهانهٔ نوشتن تحقیق و مقاله به روش علمی، همینگونهاند. خواننده در انتهای مقاله به لیستی از منابع و مآخذ بر میخورد که به اندازه نصف سطور همان مقاله، طویل و عریض است. یعنی عملاً آن مقاله گپیپیستی از چند کتاب یا مقالهٔ دیگر است. نام اینکار هم شده روش علمیِ تحقیق. در واقع نویسندهٔ ما از خودش هیچ چیزی ندارد. او یک کتاب است.
+ اضافه شود که شعر و آثار بیدل شدیداً نیاز به بازخوانی دارد. بازخوانیای که جدا از بیدلخوانیهای میرزاقلمانه و مستانه و شورانگیز باشد. بلکه رمزگشایی و تفسیر فلسفهٔ او و مواجهکردنِ این فلسفه با فلسفهٔ فیلسوفان غربی. مواجههای از جنس مواجههٔ اسپینوزا و ماکیاولی. برآیند این کار بسیار مثمر و راهگشا خواهد بود.
@ikrsim
ساخت -بیدل!- علمهای بیعمل ما را کتاب
«بیدل»
نیچه در کتاب «در سودمندی و ناسودمندی تاریخ برای زندگی» نقل به مضمون میگوید که تاریخنگاران همچون انسانهای تنپرور استند. آدمهای تنپرور با خوردن و خوابیدن خود را چاق میکنند. ولی این عضلات و چربیهای انباشتهٔ شان کاری از پیش نمیبرد. تاریخنگاران هم با تغذیه از متون و منابعِ تاریخی ذهن خود را فربه میکنند اما خود عامل نیستند. تاریخنگاران انباشتی از اطلاعات و معلومات تاریخیاند لیکن خودشان تاریخساز نیستند و یا حد اقل نگاه انتقادیای به تاریخ ندارند. مثل یک دایرةالمعارف که مشحون از دانش است اما در گوشهای نهاده و منفعل.
بیدل هم همین را گفته است. میگوید ذخیرهسازی دانش ما را تبدیل به یک کتاب کرده است چون خود بدان عمل نمیکنیم و حرکتی نداریم. البته به در میگوید که دیوار بشنود.
در افغانستان هم بیشتر نویسندهها به بهانهٔ نوشتن تحقیق و مقاله به روش علمی، همینگونهاند. خواننده در انتهای مقاله به لیستی از منابع و مآخذ بر میخورد که به اندازه نصف سطور همان مقاله، طویل و عریض است. یعنی عملاً آن مقاله گپیپیستی از چند کتاب یا مقالهٔ دیگر است. نام اینکار هم شده روش علمیِ تحقیق. در واقع نویسندهٔ ما از خودش هیچ چیزی ندارد. او یک کتاب است.
+ اضافه شود که شعر و آثار بیدل شدیداً نیاز به بازخوانی دارد. بازخوانیای که جدا از بیدلخوانیهای میرزاقلمانه و مستانه و شورانگیز باشد. بلکه رمزگشایی و تفسیر فلسفهٔ او و مواجهکردنِ این فلسفه با فلسفهٔ فیلسوفان غربی. مواجههای از جنس مواجههٔ اسپینوزا و ماکیاولی. برآیند این کار بسیار مثمر و راهگشا خواهد بود.
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
ای منکرِ کیفیتِ پروازِ مگس
بیزینه تو نیز بر سرِ بام برآ
بیدل دهلوی
مگس را معمولاً حشرهای میدانیم که بر نجاست مینشیند و از دید ما انسانها مقام پستی دارد. اما همین مگسِ بیمقدار بدون زینه یا نردبان یا راه پله، به پشت بام میبرآید و ما که اشرف مخلوقاتیم قادر به این کار نیستیم. بیدل این جا میخواهد نشان بدهد که از جهتی انسان چقدر میتواند ضعیف باشد. ضعیفتر از یک مگس. پس باید خیلی به خود غَرّه نشود.
از طرف دیگر ضعیفان را دست کم نگیرد.
در جای دیگری میگوید:
با عاجزان فروتنی آثارِ عزت است
از هر که همسرِ تو نباشد فزون مباش
اما در کنار این تم اجتماعی و موعظهآمیز، بیت مگس نکتهای فلسفی هم در خودش دارد؛ اینکه هر چیزِ ناچیزی در جای خودش میتواند چیزِ چیزی باشد. بستگی دارد به نوع و زاویهٔ نگاه ما.
در همین موضوع تمثیلیست منسوب به لایبنیتس فیلسوف آلمانی که از قضا معاصر بیدل هم هست.
تمثیلش را نقل به مضمون و با حشو و اضافاتی میآورم.
میگوید یک نقطهٔ هندسی را ما شکلی بسیط میدانیم که ناچیز و حتی در محاسبات هیچ است، چون بُعدی ندارد.
حالا اگر صدها خط از این نقطه در جهتهای مختلف عبور دهیم، صدها زاویه تشکلیل میشود. اکنون اگر از شما بپرسند رأس این زوایا کجاست، خواهید گفت این نقطه رأس همهٔ این صدها زاویه است. همین نقطهای که پیشتر میگفتیم چیزی نیست. یکی از بنیادیترین مولفههای شناخت این زوایا همان نقطهٔ ناچیز خواهد بود. پس هرچیزی در جای خودش اهمیت دارد.
مگس هم از نگاه خودش شاید مرکز کائنات باشد.
ای منکرِ کیفیتِ پروازِ مگس
بیزینه تو نیز بر سرِ بام برآ
@ikrsim
بیزینه تو نیز بر سرِ بام برآ
بیدل دهلوی
مگس را معمولاً حشرهای میدانیم که بر نجاست مینشیند و از دید ما انسانها مقام پستی دارد. اما همین مگسِ بیمقدار بدون زینه یا نردبان یا راه پله، به پشت بام میبرآید و ما که اشرف مخلوقاتیم قادر به این کار نیستیم. بیدل این جا میخواهد نشان بدهد که از جهتی انسان چقدر میتواند ضعیف باشد. ضعیفتر از یک مگس. پس باید خیلی به خود غَرّه نشود.
از طرف دیگر ضعیفان را دست کم نگیرد.
در جای دیگری میگوید:
با عاجزان فروتنی آثارِ عزت است
از هر که همسرِ تو نباشد فزون مباش
اما در کنار این تم اجتماعی و موعظهآمیز، بیت مگس نکتهای فلسفی هم در خودش دارد؛ اینکه هر چیزِ ناچیزی در جای خودش میتواند چیزِ چیزی باشد. بستگی دارد به نوع و زاویهٔ نگاه ما.
در همین موضوع تمثیلیست منسوب به لایبنیتس فیلسوف آلمانی که از قضا معاصر بیدل هم هست.
تمثیلش را نقل به مضمون و با حشو و اضافاتی میآورم.
میگوید یک نقطهٔ هندسی را ما شکلی بسیط میدانیم که ناچیز و حتی در محاسبات هیچ است، چون بُعدی ندارد.
حالا اگر صدها خط از این نقطه در جهتهای مختلف عبور دهیم، صدها زاویه تشکلیل میشود. اکنون اگر از شما بپرسند رأس این زوایا کجاست، خواهید گفت این نقطه رأس همهٔ این صدها زاویه است. همین نقطهای که پیشتر میگفتیم چیزی نیست. یکی از بنیادیترین مولفههای شناخت این زوایا همان نقطهٔ ناچیز خواهد بود. پس هرچیزی در جای خودش اهمیت دارد.
مگس هم از نگاه خودش شاید مرکز کائنات باشد.
ای منکرِ کیفیتِ پروازِ مگس
بیزینه تو نیز بر سرِ بام برآ
@ikrsim
شیخی در وعظ بارِ زحمت میبرد
حرفِ یک رند خاطرش را آزرد:
گفتی صدها فایده دارد روزه!
چیزی که مفید بود را باید خورد
اکرام بسیم
@ikrsim
حرفِ یک رند خاطرش را آزرد:
گفتی صدها فایده دارد روزه!
چیزی که مفید بود را باید خورد
اکرام بسیم
@ikrsim
تفریح دل و دماغ ما غسل و وضوست
وز صوم و صلات با جوارح نیروست
مگذر ز حضورِ معبد یکتایی
در خدمتِ خود باش؛ همین طاعتِ اوست
بیدل جانان
@ikrsim
وز صوم و صلات با جوارح نیروست
مگذر ز حضورِ معبد یکتایی
در خدمتِ خود باش؛ همین طاعتِ اوست
بیدل جانان
@ikrsim
صداست یکروز، تار و پودِ سکوت اگر در گلو بپیچد
که میزند قوغ سرخ بیرون، اگرچه در صد پتو بپیچد
به تنگنا چون رسید نرمیست ریشهبرکنتر از درشتی
که میکَند آب سنگ را هم، در آن محلی که جو بپیچد
مگیر آنقدر ذره را دستِ کم که چون وصل شد به توفان
پزد کبابی که تا به بندِ دماغِ خورشید بو بپیچد
مباش مغرور شاخ و برگت، ببین به چنگی که باز روزیت
اگرچه مثل لباسِ چرکین نمیشوی شستوشو، بپیچد
بساط بردار ای زمستان، ببر به کوهِ خود و بیابان
که چند روزی شمیم عطرِ بهار این سمت و سو بپیچد
«اکرام بسیم»
@ikrsim
که میزند قوغ سرخ بیرون، اگرچه در صد پتو بپیچد
به تنگنا چون رسید نرمیست ریشهبرکنتر از درشتی
که میکَند آب سنگ را هم، در آن محلی که جو بپیچد
مگیر آنقدر ذره را دستِ کم که چون وصل شد به توفان
پزد کبابی که تا به بندِ دماغِ خورشید بو بپیچد
مباش مغرور شاخ و برگت، ببین به چنگی که باز روزیت
اگرچه مثل لباسِ چرکین نمیشوی شستوشو، بپیچد
بساط بردار ای زمستان، ببر به کوهِ خود و بیابان
که چند روزی شمیم عطرِ بهار این سمت و سو بپیچد
«اکرام بسیم»
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
نشسته بر فرازِ بامِ تنهایی
زنی
پوقانههای مست و رنگارنگ
-یکی امید و دیگر عشق و خوشحالی و خوشبختی و آن دیگر دلِ بیدرد-
گرفته تنگ با لبهای خوشرنگ خیالاتش
یکایک را و پُر میکرد
یکی
-شاید دل بیدرد یا امید-
را چون دزدها بر داشت با خود باد
و میشد دور
وَ پشتِ باد، بادِ تُند راه افتاد آن زن آن، زنِ رنجور
پس از پیمودن یکچند منزل لاجرم افتاد آخر پای باد از کار
زن آن پوقانه را تا خواست بردارد
فرو شد خار!
دلبیدردترکیده
و نومیدانه برگشت آن زنِ مغموم پشتِ بامِ تنهایی
نه یاری نه تسلایی
از آن بدتر
که از پوقانههای دیگرش هم نه ردِ پایی
-اگر چه در خیالش بود- شد دلسرد از آن خانه
و زنْ خود گشت پوقانه
«اکرام بسیم»
@ikrsim
زنی
پوقانههای مست و رنگارنگ
-یکی امید و دیگر عشق و خوشحالی و خوشبختی و آن دیگر دلِ بیدرد-
گرفته تنگ با لبهای خوشرنگ خیالاتش
یکایک را و پُر میکرد
یکی
-شاید دل بیدرد یا امید-
را چون دزدها بر داشت با خود باد
و میشد دور
وَ پشتِ باد، بادِ تُند راه افتاد آن زن آن، زنِ رنجور
پس از پیمودن یکچند منزل لاجرم افتاد آخر پای باد از کار
زن آن پوقانه را تا خواست بردارد
فرو شد خار!
دلبیدردترکیده
و نومیدانه برگشت آن زنِ مغموم پشتِ بامِ تنهایی
نه یاری نه تسلایی
از آن بدتر
که از پوقانههای دیگرش هم نه ردِ پایی
-اگر چه در خیالش بود- شد دلسرد از آن خانه
و زنْ خود گشت پوقانه
«اکرام بسیم»
@ikrsim
Forwarded from اتچ بات
🛑#اکرام_بسیم
کشیدهاست دلم بسکه انتظار به شانه
شدهست دیدهی من شیشهای غبار به شانه
بیا و نیش بزن بر غمِ دمار برآرم
چنان که ریختهای حلقه حلقه مار به شانه
مصیبتیست که در من تو هم بمیری و باشم
شبیهِ شهرم؛ در هر قدم مزار به شانه
چه شوکتیست که باشی شکوهِ رفتهام و من
به رنگِ مردمِ اندوه و افتخار به شانه؟
در آن زمان که تو را بر زمین گذاشته باشم
نیا، نمیبرم این بار را دو بار به شانه
گلاست و خندهی مستش، هوای باغ به دستش
چه غم که خم شده دیوارِ پیرِ خار به شانه؟
#کانال_بچه_های_مولانا 👇
https://www.tg-me.com/khanemwlana
کشیدهاست دلم بسکه انتظار به شانه
شدهست دیدهی من شیشهای غبار به شانه
بیا و نیش بزن بر غمِ دمار برآرم
چنان که ریختهای حلقه حلقه مار به شانه
مصیبتیست که در من تو هم بمیری و باشم
شبیهِ شهرم؛ در هر قدم مزار به شانه
چه شوکتیست که باشی شکوهِ رفتهام و من
به رنگِ مردمِ اندوه و افتخار به شانه؟
در آن زمان که تو را بر زمین گذاشته باشم
نیا، نمیبرم این بار را دو بار به شانه
گلاست و خندهی مستش، هوای باغ به دستش
چه غم که خم شده دیوارِ پیرِ خار به شانه؟
#کانال_بچه_های_مولانا 👇
https://www.tg-me.com/khanemwlana
Telegram
attach 📎
Forwarded from برکهی کهن (حمید زارعیِ مرودشت)
گره گشاد ز کارم که سختتر بندد
جز این نبود فلک گر گرهگشایی کرد
«کلیمِ همدانی»
ـ @berkeye_kohan ـ
#تصحیح_محمد_قهرمان غزلِ ۱۹۰
گره گشاد ز کارم که سختتر بندد
جز این نبود فلک گر گرهگشایی کرد
«کلیمِ همدانی»
ـ @berkeye_kohan ـ
#تصحیح_محمد_قهرمان غزلِ ۱۹۰
نه بال بده؛ به آسمان پر بزنم
نه مال؛ که لافِ جیبِ پُر زر بزنم
اما ای دوست! لااقل دستِ مرا
آنقدر توان بده که بر سر بزنم
اکرام بسیم
@ikrsim
نه مال؛ که لافِ جیبِ پُر زر بزنم
اما ای دوست! لااقل دستِ مرا
آنقدر توان بده که بر سر بزنم
اکرام بسیم
@ikrsim
ترکِ آرزو کردم، رنجِ هستی آسان شد
سوخت پرفشانیها، این قفس گلستان شد
«بیدل، غزلیات»
نباید سعادت زندگی را بر پایهٔ زیربنایی وسیع که شامل توقعات بسیار است بنا کرد، زیرا در این صورت همهچیز به آسانی فرو میریزد.
علت این است که چنین نحوهای از زندگی امکان وقوع حوادث ناگوار را افزایش میدهد و ممکن نیست این حوادث رخ ندهند. پس بنای سعادت ما از این حیث، برخلاف همهٔ بناهای دیگر است که هر چه زیربنای آنها گستردهتر باشد استوارتر اند. بنا بر این پایینآوردن توقعات متناسب با امکانات از هر نوع که باشند مطمئنترین راه برای پرهیز از بدبختیست.
«شوپنهاور، در باب حکمت زندگی»
@ikrsim
سوخت پرفشانیها، این قفس گلستان شد
«بیدل، غزلیات»
نباید سعادت زندگی را بر پایهٔ زیربنایی وسیع که شامل توقعات بسیار است بنا کرد، زیرا در این صورت همهچیز به آسانی فرو میریزد.
علت این است که چنین نحوهای از زندگی امکان وقوع حوادث ناگوار را افزایش میدهد و ممکن نیست این حوادث رخ ندهند. پس بنای سعادت ما از این حیث، برخلاف همهٔ بناهای دیگر است که هر چه زیربنای آنها گستردهتر باشد استوارتر اند. بنا بر این پایینآوردن توقعات متناسب با امکانات از هر نوع که باشند مطمئنترین راه برای پرهیز از بدبختیست.
«شوپنهاور، در باب حکمت زندگی»
@ikrsim
خوردم همه زخم از خود و خوردم نمک از خود
دیوانه نخوردهست بدینسان کتک از خود
ای درد! چه بیهوده به دنبال منی؟ من
از شهر بماند، شدهام لادرک از خود
آدم که گپی نیست، قریب است بیاید
روزی که فراری شده باشد سرک از خود
جفتاند به هم فقر و ستم، تا که چه غولی
بیرون دهد این زندگیِ مشترک از خود
از بس که زیاد است بخارِ تنِ دنیا
میچیند آدمها را مثلِ کک از خود
افتادهام و منتظرِ لطفِ نگاهی
حاشا که بمیرم که بگیرم کمک از خود
اکرام بسیم
در گویش افغانستان
لادرک=مفقودالاثر
سرک=جاده
@ikrsim
دیوانه نخوردهست بدینسان کتک از خود
ای درد! چه بیهوده به دنبال منی؟ من
از شهر بماند، شدهام لادرک از خود
آدم که گپی نیست، قریب است بیاید
روزی که فراری شده باشد سرک از خود
جفتاند به هم فقر و ستم، تا که چه غولی
بیرون دهد این زندگیِ مشترک از خود
از بس که زیاد است بخارِ تنِ دنیا
میچیند آدمها را مثلِ کک از خود
افتادهام و منتظرِ لطفِ نگاهی
حاشا که بمیرم که بگیرم کمک از خود
اکرام بسیم
در گویش افغانستان
لادرک=مفقودالاثر
سرک=جاده
@ikrsim
برون آر از طبیعت خارخارِ وهمِ آسودن
که چشمِ بینیازان از رگِ این خواب، خس دارد
بیدل
خارخار: کنایه از دغدغه و خواهش، خواه مرغوب باشد خواه غیر مرغوب... [لغتنامهٔ دهخدا]
در مورد کاربرد نظاممند کلمات بیدل هرچه بگوییم کم است. در همین بیت نگاه کنید به «بیرونآوردن» که در مصراع اول برای «خارخار» به کار رفته، اما همزمان در آوردن «خار» را هم تداعی میکند. باز در مصراع دوم این تصویر با «چشم» و «خس» مؤکد میشود.
اما معنای بیت؛ بیدل میگوید: فکر و دغدغهٔ آسودن (حتی توهّمِ آسودن) را از سرت بیرون کن، چون کسانی که فکر میکنی آسودهاند نیز از اندیشیدن به آسایشِ بیشتر، رنجور اند. یعنی با امحای یک رنجِ آدمی، رنج بعدی رخ مینماید و این تسلسل همچنان ادامه مییابد.
در همین باب، قسمتی از مقالهٔ جولیان یانگ با ترجمهٔ علی بزرگر:
شوپنهاور، با برهان «استرس-یا-ملالِ» خود، از زندگی اجتماعی به روانشناسی فردی روی میآورد. ما میدانیم که زیستن یعنی خواستن. اکنون، یا خواهش آدمی برآورده میشود یا خیر. اگر برآورده نشود، آدمی رنج میکشد. اگر میل به خوردن برآورده نشود، آدمی دچار رنج گرسنگی میشود؛ اگر میل جنسی برآورده نشود، آدمی دچار رنج سرخوردگی جنسی میشود. در دیگر سو، اگر خواهش آدمی برآورده شود، آنگاه، در بهترین حالت، پس از لحظهای گذرا از لذت یا شادی، «ملال یا پوچی ترسناکی» ما را فرامیگیرد. این امر بهویژه در آمیزش جنسی آشکار است: باز، همانطور که رومیها میدانستند، همه از ناراحتیِ پس از آمیزش جنسی رنج میبرند. بنابراین، زندگی «همانند یک آونگ» بین دو نوع رنج در نوسان است: فقدان و ملال.
@ikrsim
که چشمِ بینیازان از رگِ این خواب، خس دارد
بیدل
خارخار: کنایه از دغدغه و خواهش، خواه مرغوب باشد خواه غیر مرغوب... [لغتنامهٔ دهخدا]
در مورد کاربرد نظاممند کلمات بیدل هرچه بگوییم کم است. در همین بیت نگاه کنید به «بیرونآوردن» که در مصراع اول برای «خارخار» به کار رفته، اما همزمان در آوردن «خار» را هم تداعی میکند. باز در مصراع دوم این تصویر با «چشم» و «خس» مؤکد میشود.
اما معنای بیت؛ بیدل میگوید: فکر و دغدغهٔ آسودن (حتی توهّمِ آسودن) را از سرت بیرون کن، چون کسانی که فکر میکنی آسودهاند نیز از اندیشیدن به آسایشِ بیشتر، رنجور اند. یعنی با امحای یک رنجِ آدمی، رنج بعدی رخ مینماید و این تسلسل همچنان ادامه مییابد.
در همین باب، قسمتی از مقالهٔ جولیان یانگ با ترجمهٔ علی بزرگر:
شوپنهاور، با برهان «استرس-یا-ملالِ» خود، از زندگی اجتماعی به روانشناسی فردی روی میآورد. ما میدانیم که زیستن یعنی خواستن. اکنون، یا خواهش آدمی برآورده میشود یا خیر. اگر برآورده نشود، آدمی رنج میکشد. اگر میل به خوردن برآورده نشود، آدمی دچار رنج گرسنگی میشود؛ اگر میل جنسی برآورده نشود، آدمی دچار رنج سرخوردگی جنسی میشود. در دیگر سو، اگر خواهش آدمی برآورده شود، آنگاه، در بهترین حالت، پس از لحظهای گذرا از لذت یا شادی، «ملال یا پوچی ترسناکی» ما را فرامیگیرد. این امر بهویژه در آمیزش جنسی آشکار است: باز، همانطور که رومیها میدانستند، همه از ناراحتیِ پس از آمیزش جنسی رنج میبرند. بنابراین، زندگی «همانند یک آونگ» بین دو نوع رنج در نوسان است: فقدان و ملال.
@ikrsim
درون خویش دارد خانهٔ آیینه بیرون را
حوادث مژدهٔ امن است اگر دل جمع شد، بیدل!
«غزلیات بیدل»
دل را که فراوان به آینه تشبیه کردهاند. همان بیت معروفِ سلیم تهرانی را که شنیدهایم:
صورت نبست در دلِ ما کینهٔ کسی
آیینه هرچه دید فراموش میکند
بیدل میگوید: همان گونه که آینه درِ خانهٔ پاکش باز است و آنچه در بیرون وجود دارد را در خود میگیرد و بازتاب میدهد، دلِ آدمی هم اگر جمع و صاف باشد خودِ بیرون در درونش وجود دارد و نیازی نیست که عملاً دنبال چیزی بگردد. البته تنها این نیست، حتی حوادث هم در صورتِ جمعبودن خاطر، بیخطر جلوه میکنند.
تصور کنید آینهٔ بزرگی را مقابل یک جنگ تمامعیار قرار دادهاید. تصویر بشکنبریزِ جنگ در آینه میافتد اما خانهاش را خراب نمیکنند. مثل تماشا کردن یک فیلم جنگی در تلویزیون است.
انصافاً تصویر و تمثیلِ بسیار ماهی را خلق کرده است بیدل بزرگ. خواننده اینجا هم پیام خوبی را دریافت میکند «محتوا» و هم از هماهنگی اجزای کلام در صورت لذت میبرد «فرم».
حالا همنواییِ شوپنهاور با این داستان:
همانطور که کشوری که نیازی اندک به واردات دارد یا از آن بینیاز است، خوشبختترین کشور هاست، انسانی که به قدر کافی غنای درونی دارد و برای تفریح به چیزی از بیرون نیاز ندارد یا فقط اندکی نیاز دارد، سعادتمند است، زیرا واردات بهایی گزاف دارند، وابسته میکنند، خطراتی به همراه میآورند، موجب گرفتاری میشوند و جایگزین بدی برای محصولات داخلیاند. زیرا از دیگران یا به طور کلی از بیرون از هیچ نظر نمیتوان انتظار چندانی داشت. آنچه آدمی میتواند برای دیگران بکند بسیار محدود است.
«در باب حکمت زندگی، شوپنهاور»
باز در همین معنا بیت دیگری از بیدل:
به جیبِ توست، اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویش کجا میروی؟ جهان خالیست
@ikrsim
حوادث مژدهٔ امن است اگر دل جمع شد، بیدل!
«غزلیات بیدل»
دل را که فراوان به آینه تشبیه کردهاند. همان بیت معروفِ سلیم تهرانی را که شنیدهایم:
صورت نبست در دلِ ما کینهٔ کسی
آیینه هرچه دید فراموش میکند
بیدل میگوید: همان گونه که آینه درِ خانهٔ پاکش باز است و آنچه در بیرون وجود دارد را در خود میگیرد و بازتاب میدهد، دلِ آدمی هم اگر جمع و صاف باشد خودِ بیرون در درونش وجود دارد و نیازی نیست که عملاً دنبال چیزی بگردد. البته تنها این نیست، حتی حوادث هم در صورتِ جمعبودن خاطر، بیخطر جلوه میکنند.
تصور کنید آینهٔ بزرگی را مقابل یک جنگ تمامعیار قرار دادهاید. تصویر بشکنبریزِ جنگ در آینه میافتد اما خانهاش را خراب نمیکنند. مثل تماشا کردن یک فیلم جنگی در تلویزیون است.
انصافاً تصویر و تمثیلِ بسیار ماهی را خلق کرده است بیدل بزرگ. خواننده اینجا هم پیام خوبی را دریافت میکند «محتوا» و هم از هماهنگی اجزای کلام در صورت لذت میبرد «فرم».
حالا همنواییِ شوپنهاور با این داستان:
همانطور که کشوری که نیازی اندک به واردات دارد یا از آن بینیاز است، خوشبختترین کشور هاست، انسانی که به قدر کافی غنای درونی دارد و برای تفریح به چیزی از بیرون نیاز ندارد یا فقط اندکی نیاز دارد، سعادتمند است، زیرا واردات بهایی گزاف دارند، وابسته میکنند، خطراتی به همراه میآورند، موجب گرفتاری میشوند و جایگزین بدی برای محصولات داخلیاند. زیرا از دیگران یا به طور کلی از بیرون از هیچ نظر نمیتوان انتظار چندانی داشت. آنچه آدمی میتواند برای دیگران بکند بسیار محدود است.
«در باب حکمت زندگی، شوپنهاور»
باز در همین معنا بیت دیگری از بیدل:
به جیبِ توست، اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویش کجا میروی؟ جهان خالیست
@ikrsim
متوجه شدم که در راستای همین موضوع پست قبل، این سهگانیِ ناقابل را چند ماه پیش نوشته بودم:
از خاکِ حاصلخیز بیبهرهست برکه
اما در آغوشاش درخت و ماه دارد
دلصاف بودن میوهای دلخواه دارد
در این آدرس👇
https://www.tg-me.com/ikrambasim_3/121
از خاکِ حاصلخیز بیبهرهست برکه
اما در آغوشاش درخت و ماه دارد
دلصاف بودن میوهای دلخواه دارد
در این آدرس👇
https://www.tg-me.com/ikrambasim_3/121
Telegram
بغلِ باد (سهگانیهای محمداکرام بسیم)
#سه_گانی
از خاکِ حاصلخیز بیبهرهست برکه
اما در آغوشش درخت و ماه دارد
دلصافبودن میوهای دلخواه دارد
#اکرام_بسیم
@ikrambasim_3
از خاکِ حاصلخیز بیبهرهست برکه
اما در آغوشش درخت و ماه دارد
دلصافبودن میوهای دلخواه دارد
#اکرام_بسیم
@ikrambasim_3
Forwarded from اکرام بسیم
ای باد بگذر، غرق حس و حال خویشیم
ما بیشتر از مال هرکس، مال خویشیم
ما را به سوی سربلندی کوششی نیست
سرگرمتر با این سرِ در بال خویشیم
در حجمِ انبوهِ پلشتیهای زیبا
دامن نیالودیم، مالامال خویشیم
دیگر سرِ همراهیِ کس نیست، دائم
چون سایۀ افتاده در دنبال خویشیم
بگذار گاهی از درشتیها بگویند
این بس که زیرِ جالیِ غربال خویشیم
دنیای خود را در هدف داریم، یعنی:
تیری رها در راستای خال خویشیم
خامی نشانِ ظاهرِ کمپهلوی ماست
در پختگی بالای سن و سال خویشیم
اکرام بسیم
@ikrsim
ما بیشتر از مال هرکس، مال خویشیم
ما را به سوی سربلندی کوششی نیست
سرگرمتر با این سرِ در بال خویشیم
در حجمِ انبوهِ پلشتیهای زیبا
دامن نیالودیم، مالامال خویشیم
دیگر سرِ همراهیِ کس نیست، دائم
چون سایۀ افتاده در دنبال خویشیم
بگذار گاهی از درشتیها بگویند
این بس که زیرِ جالیِ غربال خویشیم
دنیای خود را در هدف داریم، یعنی:
تیری رها در راستای خال خویشیم
خامی نشانِ ظاهرِ کمپهلوی ماست
در پختگی بالای سن و سال خویشیم
اکرام بسیم
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
آن حسن که آیینهٔ امکان پرداخت
هر ذره به صدهزار خورشید نواخت
با این همه جلوه، بود در پردهٔ غیب
تا انسان گل نکرد، خود را نشناخت
بیدل دهلوی
میگوید خداوند با خلقکردن انسان خود را شناساند و پیش از آن با آنهمه بزرگی در پردهٔ غیب بود. چه اگر انسان نمیبود وجود حق در آینهٔ زمینی و زمینهای این طرفی، متجلی نمیشد.
این «پردهٔ غیب» را نسبت به انسان قایل میشود لابد، اگر نه دیگر موجودات از جمله فرشتگان پیش از انسان خلق شده بودند.
در همین راستا محمدعلی فروغی، در حاشیهٔ فلسفهٔ اسپینوزا چنین مینویسد:
بهترین تشبیهی که از ذاتِ واجب و موجوداتِ عالمِ خلقت و نسبتِ خالق و مخلوق میتوان کرد، همان است که عرفای ما آوردهاند که ذاتِ حق را به دریا و موجودات را به امواج تشبیه کردهاند، که آب دریا به ذات خود تعیّنی ندارد...
سیر حکمت در اروپا، محمدعلی فروغی
+البته در پایان این تشبیه را بسیار دور از حقیقت میداند، اما میگوید که چون ذهن ما محتاج به تخیل و تصور است این تشبیه بعید یک اندازه به فهمِ مطلب یاری خواهد کرد.
به هر روی این تشبیه بعید او از قول عرفای ما، همان حرف بیدل است.
وجود امواج دریا، موجب تعینیافتن و بروز کردن دریا اند.
جالب است که بیدل در رباعیِ دیگری باز بحث تشبیهات بسیار دور فروغی را صحه گذاشته است:
آن جلوهٔ بینشان که نه رنگ و نه بوست
پیدایی و پنهانیِ او حرف مگوست
پنهان زانسان که آنچه اندیشی نیست
پیدا چندان که هر چه میبینی اوست
@ikrsim
هر ذره به صدهزار خورشید نواخت
با این همه جلوه، بود در پردهٔ غیب
تا انسان گل نکرد، خود را نشناخت
بیدل دهلوی
میگوید خداوند با خلقکردن انسان خود را شناساند و پیش از آن با آنهمه بزرگی در پردهٔ غیب بود. چه اگر انسان نمیبود وجود حق در آینهٔ زمینی و زمینهای این طرفی، متجلی نمیشد.
این «پردهٔ غیب» را نسبت به انسان قایل میشود لابد، اگر نه دیگر موجودات از جمله فرشتگان پیش از انسان خلق شده بودند.
در همین راستا محمدعلی فروغی، در حاشیهٔ فلسفهٔ اسپینوزا چنین مینویسد:
بهترین تشبیهی که از ذاتِ واجب و موجوداتِ عالمِ خلقت و نسبتِ خالق و مخلوق میتوان کرد، همان است که عرفای ما آوردهاند که ذاتِ حق را به دریا و موجودات را به امواج تشبیه کردهاند، که آب دریا به ذات خود تعیّنی ندارد...
سیر حکمت در اروپا، محمدعلی فروغی
+البته در پایان این تشبیه را بسیار دور از حقیقت میداند، اما میگوید که چون ذهن ما محتاج به تخیل و تصور است این تشبیه بعید یک اندازه به فهمِ مطلب یاری خواهد کرد.
به هر روی این تشبیه بعید او از قول عرفای ما، همان حرف بیدل است.
وجود امواج دریا، موجب تعینیافتن و بروز کردن دریا اند.
جالب است که بیدل در رباعیِ دیگری باز بحث تشبیهات بسیار دور فروغی را صحه گذاشته است:
آن جلوهٔ بینشان که نه رنگ و نه بوست
پیدایی و پنهانیِ او حرف مگوست
پنهان زانسان که آنچه اندیشی نیست
پیدا چندان که هر چه میبینی اوست
@ikrsim