پرسید یکی که: من چرا خندانم
وقتی آماج دردِ بیپایانم!
گفتم: از دستِ زندگی، چون تُنبک
هی سیلی میخورم ولی میخوانم
اکرام بسیم
@ikrsim
وقتی آماج دردِ بیپایانم!
گفتم: از دستِ زندگی، چون تُنبک
هی سیلی میخورم ولی میخوانم
اکرام بسیم
@ikrsim
مهرِ عشق از روی دلها گر براندازد نقاب
باطنِ هر ذرّه از چندین تپش آبستن است
بیدل
مروج است که وقتی کشف علمییی اتفاق میافتد، خیلیها به متون دینی مراجعه میکنند که احیاناً سرنخی از آن اکتشاف، کشف کنند. وقتی اشارتی خیلی بعید هم یافتند آن را دستاویز قرار میدهند و میگویند فلان کتاب دینی این کشف را چندین قرن پیش انجام داده است. چنین امکانی البته صد در صد مردود نیست اما الزاماً درست هم نمیتواند بود. سوای متون دینی در هر متن درگیرِ تخیلی هم، از چندین خیالِ موجود، یکی یا چندتا ممکن است بعدها حقیقت پیدا کند. این بدان معنا نخواهد بود که صاحب خیال مدتها پیش کشفی انجام داده باشد.
در اشعار بیدل که قهرمان تخیل است، ابیات شبهعلمی زیادی وجود دارد. آخرین بیت آنچنانی که تا به اکنون از او دیدم همین بیت بالا است.
میگوید باطن هر ذره آبستن چندین تپش است. با همان شیوهٔ اهالی دین میتوان ادعا کرد که بیدل وجود الکترونها وحرکت آن را در اتم کشف کرده است. در حالی که رابطه بین ذره و خورشید و حرکت ذره به سمت خورشید در شعر شاعران ما از جنس صحبتهای عارفانه است.
ابیات ذرهدار دیگر از بیدل:
ما عدمسرمایگان را لاف هستی نادر است
ذره حیران است در وضعِ شگرفِ آفتاب
.
هر ذره دارد از کفِ خاکِ فسردهام
مشق تحیری ز دبستان آفتاب
.
بیدل از خیلِ آفتابوشان
شیوهٔ ذرهپروری مطلب
.
هیچ موجودی به عرضِ شوق، ناقصجلوه نیست
ذره هم در رقص موهومی که دارد کامل است
در بیت مورد بحث هم مقصد از مهر، همان آفتاب است.
@ikrsim
باطنِ هر ذرّه از چندین تپش آبستن است
بیدل
مروج است که وقتی کشف علمییی اتفاق میافتد، خیلیها به متون دینی مراجعه میکنند که احیاناً سرنخی از آن اکتشاف، کشف کنند. وقتی اشارتی خیلی بعید هم یافتند آن را دستاویز قرار میدهند و میگویند فلان کتاب دینی این کشف را چندین قرن پیش انجام داده است. چنین امکانی البته صد در صد مردود نیست اما الزاماً درست هم نمیتواند بود. سوای متون دینی در هر متن درگیرِ تخیلی هم، از چندین خیالِ موجود، یکی یا چندتا ممکن است بعدها حقیقت پیدا کند. این بدان معنا نخواهد بود که صاحب خیال مدتها پیش کشفی انجام داده باشد.
در اشعار بیدل که قهرمان تخیل است، ابیات شبهعلمی زیادی وجود دارد. آخرین بیت آنچنانی که تا به اکنون از او دیدم همین بیت بالا است.
میگوید باطن هر ذره آبستن چندین تپش است. با همان شیوهٔ اهالی دین میتوان ادعا کرد که بیدل وجود الکترونها وحرکت آن را در اتم کشف کرده است. در حالی که رابطه بین ذره و خورشید و حرکت ذره به سمت خورشید در شعر شاعران ما از جنس صحبتهای عارفانه است.
ابیات ذرهدار دیگر از بیدل:
ما عدمسرمایگان را لاف هستی نادر است
ذره حیران است در وضعِ شگرفِ آفتاب
.
هر ذره دارد از کفِ خاکِ فسردهام
مشق تحیری ز دبستان آفتاب
.
بیدل از خیلِ آفتابوشان
شیوهٔ ذرهپروری مطلب
.
هیچ موجودی به عرضِ شوق، ناقصجلوه نیست
ذره هم در رقص موهومی که دارد کامل است
در بیت مورد بحث هم مقصد از مهر، همان آفتاب است.
@ikrsim
Forwarded from واران (جلیل صفربیگی)
سنگم که همیشه در تکاپویم من
خاموشم و غرق در هیاهویم من
جانم به فدای آنکه اهل راز است
آن کس که بفهمد چه نمی گویم من
#جلیل_صفربیگی
@js313
خاموشم و غرق در هیاهویم من
جانم به فدای آنکه اهل راز است
آن کس که بفهمد چه نمی گویم من
#جلیل_صفربیگی
@js313
میگویند مورچهای را آب جویی میبرده اما او داد میزده که: ایهاالناس! بیایید که دنیا را آب برد.
رهگذری او را از آب میگیرد و میپرسد: برادر عزیز و ارجمند! شما یک مورچهٔ کوچک میباشید، شما را آب میبرد، اما چرا میفرمایید دنیا را آب برد؟
مورچه میگوید: وقتی من نباشم دنیا هم نخواهد بود. منظورش این بوده که دنیا از نگاه او نخواهد بود.
بعد ما همکار عزیزی داشتیم که اخیراً بیرون از وطن مهاجر شده است. یکی از تکیهکلامهایش برای مراجعین این بود که: شما هستید که ما هستیم. یعنی اگر مراجعهکنندهای نباشد دفتر بیکار نیست که برای ما در مقابل هیچ خدمتی حقوق ماهانه تأدیه کند.
نتیجتاً برای دیدهشدن هر پدیدهای، بینندهای لازم است.
بیایید فرض کنیم ما و شما در نزدیکی کوه هیمالیا و قلهٔ اورست که بزرگترین بلندیِ زمین است ایستادهایم. حالا چشمهای خود را در همان نقطه میبندیم، کوهی به همان بزرگی وجودش را برای ما از دست میدهد. در حالت چشمبسته تفاوتی ندارد که در برابر کوه هیمالیا قرار داریم یا برج ایفل و یا حتی منار کجشدهٔ هرات.
افراد قدرت تعیینکنندگی بالایی دارند، حتی با ندیدنِ افراد، خیلی از رهبران و قهرمانان هم وجود ندارند.
برای حس ختام، بیتی از بیدل را که ضمناً به همین مسئله اشارهای دارد، با هم میخوانیم:
آرام و رَم در این دشت فرق آنقدر ندارد
در دیده آنچه کوهیست در گوشها صداییست
@ikrsim
رهگذری او را از آب میگیرد و میپرسد: برادر عزیز و ارجمند! شما یک مورچهٔ کوچک میباشید، شما را آب میبرد، اما چرا میفرمایید دنیا را آب برد؟
مورچه میگوید: وقتی من نباشم دنیا هم نخواهد بود. منظورش این بوده که دنیا از نگاه او نخواهد بود.
بعد ما همکار عزیزی داشتیم که اخیراً بیرون از وطن مهاجر شده است. یکی از تکیهکلامهایش برای مراجعین این بود که: شما هستید که ما هستیم. یعنی اگر مراجعهکنندهای نباشد دفتر بیکار نیست که برای ما در مقابل هیچ خدمتی حقوق ماهانه تأدیه کند.
نتیجتاً برای دیدهشدن هر پدیدهای، بینندهای لازم است.
بیایید فرض کنیم ما و شما در نزدیکی کوه هیمالیا و قلهٔ اورست که بزرگترین بلندیِ زمین است ایستادهایم. حالا چشمهای خود را در همان نقطه میبندیم، کوهی به همان بزرگی وجودش را برای ما از دست میدهد. در حالت چشمبسته تفاوتی ندارد که در برابر کوه هیمالیا قرار داریم یا برج ایفل و یا حتی منار کجشدهٔ هرات.
افراد قدرت تعیینکنندگی بالایی دارند، حتی با ندیدنِ افراد، خیلی از رهبران و قهرمانان هم وجود ندارند.
برای حس ختام، بیتی از بیدل را که ضمناً به همین مسئله اشارهای دارد، با هم میخوانیم:
آرام و رَم در این دشت فرق آنقدر ندارد
در دیده آنچه کوهیست در گوشها صداییست
@ikrsim
تا روستای آن گل، راهی دراز و دور است
کوهی بلند و سرکش در پیش پای مور است
رفت و دگر نیامد در شهر ما، که چندیست
خاموش چون زیارت، تاریک مثل گور است
اصلاً اتاق بیاو آب و هوا ندارد
بارانِ پشت کلکین، انگار مردهشور است
سر تا به پای در او یک مو خلل ندیدم
گویی که آب زمزم در شیشهٔ بلور است
لطف است در کلامش هرچند قهر باشد
ناز است در نگاهش حتی اگر غرور است
...
دیشب به خواب دیدم، خوابیده در کنارم
گفتم نشسته باشم، این از خرد به دور است
مقصود موی او بود، افتاد بر میانش
تقصیر دستِ من نیست، وقتی که عشق کور است
...
خود را نمیشناسم اینسان که روزهایم
خاکیتر از مسیر بین هرات و غور است
آن گل که گفته آمد، از ابتدای این شعر
گمکردهای به نامِ خوشحالی و سرور است
اکرام بسیم
@ikrsim
کوهی بلند و سرکش در پیش پای مور است
رفت و دگر نیامد در شهر ما، که چندیست
خاموش چون زیارت، تاریک مثل گور است
اصلاً اتاق بیاو آب و هوا ندارد
بارانِ پشت کلکین، انگار مردهشور است
سر تا به پای در او یک مو خلل ندیدم
گویی که آب زمزم در شیشهٔ بلور است
لطف است در کلامش هرچند قهر باشد
ناز است در نگاهش حتی اگر غرور است
...
دیشب به خواب دیدم، خوابیده در کنارم
گفتم نشسته باشم، این از خرد به دور است
مقصود موی او بود، افتاد بر میانش
تقصیر دستِ من نیست، وقتی که عشق کور است
...
خود را نمیشناسم اینسان که روزهایم
خاکیتر از مسیر بین هرات و غور است
آن گل که گفته آمد، از ابتدای این شعر
گمکردهای به نامِ خوشحالی و سرور است
اکرام بسیم
@ikrsim
داستانی گویم از دیروز چاشت
معدهام تابِ تهیبودن نداشت
لنگلنگان رد شدم از چند پیچ
تا خریدم عاقبت یک ساندویچ
لقمهای را تا گرفتم در دهان
در کنارم سبز شد مردی جوان
بر سرش دستار و بر شانه پتو
زلف بر گردن فتاده از دو سو
ظاهراً او نیز در فکرِ غذا
تا در آرد معدهاش را از عزا
آمد و بر میزِ پهلویم نشست
فرصتِ گفت و شنودی داد دست
گفتمش: من شاعری بیدفترم
گفت: من مأمورِ نهی از منکرم
گفتمش تا میشود این لقمه صرف
مشکلی گر نیست، دارم چند حرف
دختران را روز مانندِ شب است
ماهها شد بسته دربِ مکتب است
وضعِ کار و زندگانی خوب نیست
هر طرف جز بیوه و معیوب نیست
نرخِ نان سر بر فلک بنهاده است
زندگیِ کودکان در جاده است
هم جوانان وطن از بهرِ کار
هر طرف هستند در حالِ فرار
از خریدن نیست این بنزین و گاز
نیست پیدا پولِ یک کیلو پیاز
در چنین وضعی به جای این و آن
از چه میگویید از موی زنان؟
تارِ مو ارزش ندارد آن قدَر
باز چون یک گوشهاش باشد بهدر
گفت: گفتی شاعرم، ای نیکخو!
نیست با ارزش اگر اینقدْر مو-
پس چرا سیر و پیازِ شاعران؟
شعرها گفتند با موی زنان
وقت، صرفِ حرفِ بیارزش چرا؟
تار مویی را بدینسان کِش چرا؟
سعدی آن خوشناماستادِ سخن
زوم کرده رویِ روی و موی زن
شعر حافظ نیز زلفآشفته است
تا که از گیسوی زنها گفته است
موی زن گر حذف گردد از غزل
دفتر و دیوان شود خالیبغل
خاصتاً امروز زیرِ ملحفه
گم شده از شعر فکر و فلسفه
آدمی باشد اگر اهلِ خضوع
میکند اصلاح را از خود شروع
#طنز
اکرام بسیم
@ikrsim
معدهام تابِ تهیبودن نداشت
لنگلنگان رد شدم از چند پیچ
تا خریدم عاقبت یک ساندویچ
لقمهای را تا گرفتم در دهان
در کنارم سبز شد مردی جوان
بر سرش دستار و بر شانه پتو
زلف بر گردن فتاده از دو سو
ظاهراً او نیز در فکرِ غذا
تا در آرد معدهاش را از عزا
آمد و بر میزِ پهلویم نشست
فرصتِ گفت و شنودی داد دست
گفتمش: من شاعری بیدفترم
گفت: من مأمورِ نهی از منکرم
گفتمش تا میشود این لقمه صرف
مشکلی گر نیست، دارم چند حرف
دختران را روز مانندِ شب است
ماهها شد بسته دربِ مکتب است
وضعِ کار و زندگانی خوب نیست
هر طرف جز بیوه و معیوب نیست
نرخِ نان سر بر فلک بنهاده است
زندگیِ کودکان در جاده است
هم جوانان وطن از بهرِ کار
هر طرف هستند در حالِ فرار
از خریدن نیست این بنزین و گاز
نیست پیدا پولِ یک کیلو پیاز
در چنین وضعی به جای این و آن
از چه میگویید از موی زنان؟
تارِ مو ارزش ندارد آن قدَر
باز چون یک گوشهاش باشد بهدر
گفت: گفتی شاعرم، ای نیکخو!
نیست با ارزش اگر اینقدْر مو-
پس چرا سیر و پیازِ شاعران؟
شعرها گفتند با موی زنان
وقت، صرفِ حرفِ بیارزش چرا؟
تار مویی را بدینسان کِش چرا؟
سعدی آن خوشناماستادِ سخن
زوم کرده رویِ روی و موی زن
شعر حافظ نیز زلفآشفته است
تا که از گیسوی زنها گفته است
موی زن گر حذف گردد از غزل
دفتر و دیوان شود خالیبغل
خاصتاً امروز زیرِ ملحفه
گم شده از شعر فکر و فلسفه
آدمی باشد اگر اهلِ خضوع
میکند اصلاح را از خود شروع
#طنز
اکرام بسیم
@ikrsim
کی از سرِ ناز دست برمیدارد
ما را از خاکِ پست برمیدارد
آنقدْر لطیف است که چون نور، اگر
بر آب رسد، شکست برمیدارد
اکرام بسیم
@ikrsim
ما را از خاکِ پست برمیدارد
آنقدْر لطیف است که چون نور، اگر
بر آب رسد، شکست برمیدارد
اکرام بسیم
@ikrsim
در ایام کودکی که در روستا زندگی میکردیم، اگر کسی پلکش میپرید، پرِ گاهی را مرطوب میکردند و روی پلکش میچسپاندند. در این حالت ظاهراً پلک از پرش باز میایستاد.
امروز بعد از حدود سه دهه از آن ایام، وقتی این بیت بیدل را خواندم یاد آن قضیه افتادم:
خِفّتِ اهل شرم، بیباکیست
چون پرد چشم پایمال خس است
انگار رسم خاشهچسپاندنِ پشت پلک، در هندِ دورانِ بیدل هم رایج بوده است.
در بیت دیگری هم میگوید:
گر دل بتپد غیرِ نفس کیست رفیقش!
ور چشم پرد، جز مژه امید خسی نیست
بیدل در بسیاری از اشعارش به چنین تجربیات زیستهای پرداخته که خواننده در صورت داشتن آن تجربه یا شنیدنش، بهتر به مفهوم شعرها پی میبرد.
@ikrsim
امروز بعد از حدود سه دهه از آن ایام، وقتی این بیت بیدل را خواندم یاد آن قضیه افتادم:
خِفّتِ اهل شرم، بیباکیست
چون پرد چشم پایمال خس است
انگار رسم خاشهچسپاندنِ پشت پلک، در هندِ دورانِ بیدل هم رایج بوده است.
در بیت دیگری هم میگوید:
گر دل بتپد غیرِ نفس کیست رفیقش!
ور چشم پرد، جز مژه امید خسی نیست
بیدل در بسیاری از اشعارش به چنین تجربیات زیستهای پرداخته که خواننده در صورت داشتن آن تجربه یا شنیدنش، بهتر به مفهوم شعرها پی میبرد.
@ikrsim
آن کس که غمش همیشه آزارت کرد
هماو را سرنوشت غمخوارت کرد
پهلوی تو هست و خوابِ او میبینی
برخورداری چه برنخوردارت کرد
اکرام بسیم
@ikrsim
هماو را سرنوشت غمخوارت کرد
پهلوی تو هست و خوابِ او میبینی
برخورداری چه برنخوردارت کرد
اکرام بسیم
@ikrsim
از خوردنِ غصه در جهانِ اسباب
گفتم که بشوی دست، گفتی کو آب؟
ای آن که بهانهایست در هر کارت
پا نیست نیاز، پس برو تخت به خواب
اکرام بسیم
@ikrsim
گفتم که بشوی دست، گفتی کو آب؟
ای آن که بهانهایست در هر کارت
پا نیست نیاز، پس برو تخت به خواب
اکرام بسیم
@ikrsim
هرچند به راهِ دوستی کوشیدم
بیدوست نه خوردم و نه هم نوشیدم
دارد به برهنگیِ من میخندد
آن کس که همیشه عیبِ او پوشیدم
اکرام بسیم
@ikrsim
بیدوست نه خوردم و نه هم نوشیدم
دارد به برهنگیِ من میخندد
آن کس که همیشه عیبِ او پوشیدم
اکرام بسیم
@ikrsim
این غزل فشردهای است از اندیشهٔ بیدل. تمام غزلیات بیدل در حوزهٔ عرفان، هستیشناسی و خودشناسی، حول همین محور میچرخد.
یک موضوع بسیار برجسته در کار بیدل، نشاندنِ شعر در جایگاهِ اصلیاش است.
او در طول غزلهایش از کاربرد زبان بیپروا و پیرایه حذر نمیکند. به راحتی از غزل تقدسزدایی میکند و جنبهٔ محفلی و بهبه-چهچهاش را میشکند.
تصور کنید این بیت را در حالی که شمعها در محافل شعرخوانی روشناند و موسیقی ملایمی هم نشر میشود، دکلمه کنند:
موج دریای تعین گر همین جوشِ «من» است
آنچه خلق آب بقا دارد گمان، جز شاش نیست
غزل کامل:
صنعت نیرنگِ دل بر فطرتِ کس فاش نیست
آینه تصویرها میبندد و نقاش نیست
جوش اشیا، اشتباهِ ذات بیهمتاش نیست
کثرتِ صورت غبار وحدتِ نقاش نیست
کفر و دین، شک و یقین سازیست بیآهنگ ربط
هوش اگر داری بفهم ای بیخبر! پرخاش نیست
عقل گو خون شو به دور اندیشی رد و قبول
در حضورآباد استغنا برو یا باش نیست
هرچه خواهی در غبار نیستی آماده گیر
ای تُنکسرمایه، چون هستی، عدم قلاش نیست
چون حباب این چیدن و واچیدن افسونِ هواست
خیمهٔ اوهام را غیر از نفس فراش نیست
بیتکلف زی، تب و تاب امید و یاس چند!
عالم شوق است اینجا جای بوک و کاش نیست
شوخ چشمی برنمیدارد ادبگاه جلال
قدردانِ آفتاب امروز جز خفاش نیست
موج دریای تعینگر همین جوش من است
آنچه خلق، آب بقا دارد گمان، جز شاش نیست
ریشگاوی چیست؟ امیدِ مراد از مردگان
زین مزارات آنکه چیزی یافت جز نباش نیست
بگذر از افسانهٔ تحقیق، فهم این است و بس
تا تو آگاهی رموز هیچ چیزت فاش نیست
نوبهار آیینه در دست از هجوم رنگ و بوست
بیدل این الفاظ غیر از صورت معناش نیست
@ikrsim
یک موضوع بسیار برجسته در کار بیدل، نشاندنِ شعر در جایگاهِ اصلیاش است.
او در طول غزلهایش از کاربرد زبان بیپروا و پیرایه حذر نمیکند. به راحتی از غزل تقدسزدایی میکند و جنبهٔ محفلی و بهبه-چهچهاش را میشکند.
تصور کنید این بیت را در حالی که شمعها در محافل شعرخوانی روشناند و موسیقی ملایمی هم نشر میشود، دکلمه کنند:
موج دریای تعین گر همین جوشِ «من» است
آنچه خلق آب بقا دارد گمان، جز شاش نیست
غزل کامل:
صنعت نیرنگِ دل بر فطرتِ کس فاش نیست
آینه تصویرها میبندد و نقاش نیست
جوش اشیا، اشتباهِ ذات بیهمتاش نیست
کثرتِ صورت غبار وحدتِ نقاش نیست
کفر و دین، شک و یقین سازیست بیآهنگ ربط
هوش اگر داری بفهم ای بیخبر! پرخاش نیست
عقل گو خون شو به دور اندیشی رد و قبول
در حضورآباد استغنا برو یا باش نیست
هرچه خواهی در غبار نیستی آماده گیر
ای تُنکسرمایه، چون هستی، عدم قلاش نیست
چون حباب این چیدن و واچیدن افسونِ هواست
خیمهٔ اوهام را غیر از نفس فراش نیست
بیتکلف زی، تب و تاب امید و یاس چند!
عالم شوق است اینجا جای بوک و کاش نیست
شوخ چشمی برنمیدارد ادبگاه جلال
قدردانِ آفتاب امروز جز خفاش نیست
موج دریای تعینگر همین جوش من است
آنچه خلق، آب بقا دارد گمان، جز شاش نیست
ریشگاوی چیست؟ امیدِ مراد از مردگان
زین مزارات آنکه چیزی یافت جز نباش نیست
بگذر از افسانهٔ تحقیق، فهم این است و بس
تا تو آگاهی رموز هیچ چیزت فاش نیست
نوبهار آیینه در دست از هجوم رنگ و بوست
بیدل این الفاظ غیر از صورت معناش نیست
@ikrsim
من با ماه و ستارهها همرازم
چون کوه به هر سو جریان میسازم
اما وقتِ تماس با او مثلِ-
یک گوشی روی حالتِ پروازم
اکرام بسیم
@ikrsim
چون کوه به هر سو جریان میسازم
اما وقتِ تماس با او مثلِ-
یک گوشی روی حالتِ پروازم
اکرام بسیم
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
یا بعد از این تردید را ای نازنین بگذار
یا گوشههای قلب من را دوربین بگذار
بارِ نگاهت را که دیدم، با خودم گفتم:
این وزنه را بالانبرده بر زمین بگذار
دوری میان ما چه طولانی و ممتد شد
یک خطِ پایان پای این دیوارِ چین بگذار
صد بار گردیدم شکارت، باز میگردم
باور نداری چشمِ خود را در کمین بگذار
اصلن بیا بشکن همه ضرب المثلها را
تا مار را دیدی، تله در آستین بگذار
اصلن بیا و فکر کن این زندگی رخش است
افسار را محکم بکش، پا روی زین بگذار
الحمدلله عشق را آغاز کن با من
پایان آن را هم به رب العالمین بگذار
اکرام بسیم
@ikrsim
یا گوشههای قلب من را دوربین بگذار
بارِ نگاهت را که دیدم، با خودم گفتم:
این وزنه را بالانبرده بر زمین بگذار
دوری میان ما چه طولانی و ممتد شد
یک خطِ پایان پای این دیوارِ چین بگذار
صد بار گردیدم شکارت، باز میگردم
باور نداری چشمِ خود را در کمین بگذار
اصلن بیا بشکن همه ضرب المثلها را
تا مار را دیدی، تله در آستین بگذار
اصلن بیا و فکر کن این زندگی رخش است
افسار را محکم بکش، پا روی زین بگذار
الحمدلله عشق را آغاز کن با من
پایان آن را هم به رب العالمین بگذار
اکرام بسیم
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
به کوچه عطرِ تو راهی اگر شود، چه شود!
هوا، چنان که بخواهی، اگر شود، چه شود!
و قطره قطرهی دریا شراب خواهد شد
در آب، عکسِ تو ماهی اگر شود، چه شود!
به یک عبورِ تو از خویش میروم، ماندم
که این عبور نگاهی اگر شود، چه شود!؟
کنارِ بودنِ تو محو میشوم، آتش
حریف با پرِ کاهی اگر شود، چه شود!؟
در این که دور شوی از من، آه حق داری
حجاب آینه آهی اگر شود، چه شود!؟
نسیم و زلفِ تو آباد باد، حرفی نیست
بسیم مردِ تباهی اگر شود، چه شود؟
#اکرام_بسیم
@ikrsim
هوا، چنان که بخواهی، اگر شود، چه شود!
و قطره قطرهی دریا شراب خواهد شد
در آب، عکسِ تو ماهی اگر شود، چه شود!
به یک عبورِ تو از خویش میروم، ماندم
که این عبور نگاهی اگر شود، چه شود!؟
کنارِ بودنِ تو محو میشوم، آتش
حریف با پرِ کاهی اگر شود، چه شود!؟
در این که دور شوی از من، آه حق داری
حجاب آینه آهی اگر شود، چه شود!؟
نسیم و زلفِ تو آباد باد، حرفی نیست
بسیم مردِ تباهی اگر شود، چه شود؟
#اکرام_بسیم
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
حالا که شدم خمیده و خوار و خرِفت
دیدم او را بهتاب و ورزیده و سِفت
افسوس! که دست بود، چیزی که نداد
ای داد! قیافه بود، چیزی که گرفت
اکرام بسیم
@ikrsim
دیدم او را بهتاب و ورزیده و سِفت
افسوس! که دست بود، چیزی که نداد
ای داد! قیافه بود، چیزی که گرفت
اکرام بسیم
@ikrsim
کارم به جهانِ پُرهیاهو نگرفت
هرچند که داشتم تکاپو، نگرفت
دستی دارم که در «گرفتن» بد نیست
اما با دست هیچکس «بو» نگرفت
اکرام بسیم
@ikrsim
هرچند که داشتم تکاپو، نگرفت
دستی دارم که در «گرفتن» بد نیست
اما با دست هیچکس «بو» نگرفت
اکرام بسیم
@ikrsim
زادگاه، جایی که در آن آدمی تولد مییابد و رشد میکند و روابط انسانیاش با افراد آن شکل میگیرد با وطن تفاوت دارد. جایی که آدمی با زبان مردمان آن فکر میکند، حرف میزند، مینویسد و تمام مناسبات هستی را با آن تفسیر میکند. آن چه را من امروز ندارم، همین زادگاه است که از دست رفته است و بالتبع، زبان را. در واقع، اگر وطنی هم در کار باشد، همان زبان است که در آن سنگ و چوب و خاک یک جغرافیا معنا پیدا میکند. آنچه امروز دیگر در دسترس نیست، زبان است. غربت نخستین چیزی را که از شما میگیرد زبان است.
«بریدهای از متنِ مصاحبهٔ کاوه جبران با مجلهٔ ماه نو»
مادر بزرگ عزیز من تعریف میکند که بعد از ازدواج کردن در سن بسیار کم با پدر بزرگم و آمدن به خانهٔ شوهر، سخت دلتنگ خانهٔ پدری میشده است. میگوید وقتی به خانهٔ پدرم میرفتم و میخواستم دوباره برگردم، دزدکی مقداری از خاکِ بیخِ دیوار خانه را میکندم و در خریطهای میانداختم تا بعداً شبها آن را بو کنم و بتوانم بخوابم. زبان اهالی خانه و روستای پدربزرگم همان زبان فارسی شهرستان مادربزرگم بوده و هست.
خود من در نوجوانی حدود سه سال دور از خانواده و به تنهایی در ایران مهاجر بودم. گاهی در تهران، برگ درختان را با خاک رُس میآمیختم و مرطوب میکردم تا بلکه بویی شبیه کوچهباغهای روستای ما برناباد را بازسازی کنم و کمی احساس آرامش به من دست بدهد. در ایام یادشده تلفن همراه و تماس و این چیزها، به خصوص بین کشورها وجود نداشت. فقط هرچند ماه یک نامه از خانه میرسید یا نمیرسید.
مردم تهران با همین زبان فارسی خود ما تکلم میکردند.
میخواهم بگویم وطن زبان است، اما از آن مهمتر، وطن خاک است. همین خاکِ بی «زبان». بحث علمیاش را نمیدانم، اما همین که پدر و مادر آدم از سبزیجات و حبوبات برخاسته از خاکِ وطن تغذیه و هوای آن را تنفس میکنند لابد خون ساخته شده به این خاک وابسته میشود که وابستگی ایجاد میکند. گذشته از این، حتی یک آدم کر و لال هم وطنش را دوست دارد.
گزارهٔ «ریشه در خاک بودن» هم در همین کانتکست معنا پیدا میکند.
@ikrsim
«بریدهای از متنِ مصاحبهٔ کاوه جبران با مجلهٔ ماه نو»
مادر بزرگ عزیز من تعریف میکند که بعد از ازدواج کردن در سن بسیار کم با پدر بزرگم و آمدن به خانهٔ شوهر، سخت دلتنگ خانهٔ پدری میشده است. میگوید وقتی به خانهٔ پدرم میرفتم و میخواستم دوباره برگردم، دزدکی مقداری از خاکِ بیخِ دیوار خانه را میکندم و در خریطهای میانداختم تا بعداً شبها آن را بو کنم و بتوانم بخوابم. زبان اهالی خانه و روستای پدربزرگم همان زبان فارسی شهرستان مادربزرگم بوده و هست.
خود من در نوجوانی حدود سه سال دور از خانواده و به تنهایی در ایران مهاجر بودم. گاهی در تهران، برگ درختان را با خاک رُس میآمیختم و مرطوب میکردم تا بلکه بویی شبیه کوچهباغهای روستای ما برناباد را بازسازی کنم و کمی احساس آرامش به من دست بدهد. در ایام یادشده تلفن همراه و تماس و این چیزها، به خصوص بین کشورها وجود نداشت. فقط هرچند ماه یک نامه از خانه میرسید یا نمیرسید.
مردم تهران با همین زبان فارسی خود ما تکلم میکردند.
میخواهم بگویم وطن زبان است، اما از آن مهمتر، وطن خاک است. همین خاکِ بی «زبان». بحث علمیاش را نمیدانم، اما همین که پدر و مادر آدم از سبزیجات و حبوبات برخاسته از خاکِ وطن تغذیه و هوای آن را تنفس میکنند لابد خون ساخته شده به این خاک وابسته میشود که وابستگی ایجاد میکند. گذشته از این، حتی یک آدم کر و لال هم وطنش را دوست دارد.
گزارهٔ «ریشه در خاک بودن» هم در همین کانتکست معنا پیدا میکند.
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
کلیم همدانی یا کاشانی از شاعران برجسته و پیشگام سبک هندیست. میگویند تنها کسی که به شعرش همیشه ایراد میگرفته نورجهان بیگم همسرِ شاهجهان بوده است.
روزی کلیم بیتی مینویسد و با این امید که هیچ نقدی بر آن وارد نیست، آن را برای نورجهان بیگم میفرستد. این بیت:
ز شرم آب شدم، آب را شکستی نیست
به حیرتم که مرا روزگار چون بشکست؟!
نورجهان در پای بیت مینویسد: وقتی شکست که آب یخ بسته بود. 😉
نقل به مضمون.
منبع: تذکرۀ نشتر عشق
@ikrsim
روزی کلیم بیتی مینویسد و با این امید که هیچ نقدی بر آن وارد نیست، آن را برای نورجهان بیگم میفرستد. این بیت:
ز شرم آب شدم، آب را شکستی نیست
به حیرتم که مرا روزگار چون بشکست؟!
نورجهان در پای بیت مینویسد: وقتی شکست که آب یخ بسته بود. 😉
نقل به مضمون.
منبع: تذکرۀ نشتر عشق
@ikrsim
Forwarded from زخم بی زبان
عارضت کی به عذار دگران میماند؟
بنگر آیینه که رویت به همان میماند
هر طرف والهی وا رفته فراوان دارد
چهرهات سخت به ماه رمضان میماند
گوشهی مَعجرت از رقص چو بردارد باد
به پرِ دخترِ شاهِ پریان میماند
بس که اعضای تو شیرینحرکات افتادهست
در بدن هر سر مویت به میان میماند
داده پیراهن و دستار و قبا را به شراب
اشرف امشب به حرامیزدگان میماند
اشرف مازندرانی
@zakhme_bz
بنگر آیینه که رویت به همان میماند
هر طرف والهی وا رفته فراوان دارد
چهرهات سخت به ماه رمضان میماند
گوشهی مَعجرت از رقص چو بردارد باد
به پرِ دخترِ شاهِ پریان میماند
بس که اعضای تو شیرینحرکات افتادهست
در بدن هر سر مویت به میان میماند
داده پیراهن و دستار و قبا را به شراب
اشرف امشب به حرامیزدگان میماند
اشرف مازندرانی
@zakhme_bz