Telegram Web Link
اکرام بسیم
‌ کمالِ حسنِ تو شد باعثِ تنزّلِ ما بلند گشت چو خورشید، سایه پست شود «ناظم هروی» غزل ۲۹۶ ـ @berkeye_kohan ـ ‌
هرچه کمتر شود فروغِ حیات
رنج را جان‌گدازتر بینی

سوی مغرب چو رو کند خورشید
سایه‌ها را درازتر بینی

رهی معیری

@ikrsim
آتش زده است
عشق
رگ هایم را
یک شمعم و
صد فتیله در خود دارم

جلیل صفربیگی

@js313
@ikrsim
اهلِ معنی از حوادث گرمِ خوابِ راحت اند
شورِ موجِ بحر در گوش صدف افسانه است

بیدل

ظاهر معنای بیت این است که کسانی که دارای تفکر و اندیشه‌اند و نگاهی عمیق به هستی و مافیها دارند، نسبت به حوادث پیرامون شان بی‌پروا استند. به عبارت ساده‌تر دنیا را آب می‌برد و اهل معنی را خواب.
همان‌گونه که تلاطم امواج بر صدف که در عمق دریا جای خوش کرده است بی‌اثر است.

خوب این که بد است. مگر می‌شود که شما از یک طرف اهل درک و فهم باشید و از سوی دیگر نسبت به رنج و درد و حادثه‌ای که به دیگران می‌رسد بی‌خیالی پیشه کنید.

اما نه، نکته اینجاست که در شعر -به ویژه شعر بیدل- هم همانند فلسفه واژه‌ها در معانی و مدعاهای خاص به کار می‌شود. مِن‌باب مثال در فلسفهٔ افلاطون صورت مفهومی دارد، اما همین صورت در فلسفهٔ اسپینوزا چیزی نزدیک به مخالف آن مفهوم ارسطو را حمل می‌کند.

به نظر می‌رسد در بیت بیدل هم «حوادث» در معنای ظواهر و چیزهای پرطمطراق به کار رفته است.
یعنی می‌گوید اهالی دانش و معانی به اتفاقات پر سر و صدا، اما بی‌ارزش و مفهوم بهایی نمی‌دهند. با نادانان وارد بحث نمی‌شوند و کردار آن‌ها بر ایشان اثری ندارد. این است که گوش کر و پهلوی خواب شان را به آن سمت می‌کنند.

به همین ترتیب مراد از حوادث، احتمالاً اتفاقاتی‌ست که انسان، در افتادن آن نقشی ندارد و برای پیشگیری آن کاری هم نمی‌تواند انجام بدهد. پس بهتر است با آن کنار بیاید و خم بر ابرو نیاورد.
چنان که در بیت دیگری بیدل می‌گوید:

عالم امکان ندارد از حوادث چاره‌ای
در هجوم گرد، سیل آبادی ویرانه است
@ikrsim
جز به‌هم‌چیدن کسی را با تصرف کار نیست
گندم انبار است هر سو لیک قحطِ آدمی‌ست

بیدل

وقتی در جاده‌های شهر هرات قدم بزنید متوجه می‌شوید که فراوانی انواع و اقسام میوه‌ها و سبزیجات و در مجموع مواد غذایی واقعاً خیره‌کننده است. از امبه‌ها و شفتالوهای پر آب و تاب بگیرید، تا هندوانه‌های غول‌پیکر و انگورهای طلایی‌رنگ و آرد و برنج و روغن و کچالو و کشمش و غیره و ذالک. همه‌چی به وفور اینجا یافت می‌شود. به لطف گل‌خانه‌های بی‌زبان و آب‌های زیرزمینی که هر روز به خشکیدن نزدیک‌تر می‌شود، خیارها و بادنجان‌رومی‌های تر تازه آذین هر بساطی‌اند.
اما به همین وفرت، جیب مردم خالی و دهان شان خشک است. کارگر این شهر با مزد یک روز کار، البته اگر کاری پیدا شود، تنها می‌تواند نان خشک و کچالوی شب‌اش را دست و پا کند.
او فقط قادر است «به هم‌چیدگی» را در این نعمات پر الوان خداوندی نظاره کند بی‌که وسعِ «تصرفی» در آن داشته باشد.

به نظر می‌رسد این وضعیت در طول تاریخ بشر همواره وجود داشته، چنان که بیدل هم در توصیفِ زمانهٔ خود و در بیتِ مذکور فرموده است.
می‌گوید جز به‌هم‌چیدن و انبار کردن کسی کاری ندارد. می‌چینند و انبار می‌کنند بی‌آن که بتوانند از آن استفاده کنند. گندم فراوان است اما آدم-که توانی برای تصرف داشته باشد- قحط است.

ببینید که بیدل چه مقدار به جزییات زندگی آدمی، دردها، رنج‌ها و آلام او وارد شده است.

@ikrsim
یکی از مهم‌ترین تلاش‌های بشر که هیچگاه به نتیجهٔ مطلوب نرسیده، تلاش برای رسیدن به حقیقت بوده است. البته منظور از این تکاپو، تکاپوی عقلی و تجربی‌ست. بحث ایمان و باور از جنس دیگری‌ست.
اما این‌که آدم چگونه با این تلاش بی‌حاصل کنار بیاید مسئله‌ای‌ست که بیدل در بیت زیر به آن پرداخته است:

حیفِ همت، کز تلاشِ بی‌اثر سوزد دماغ
خجلتِ نایابی مطلوب، مطلوبم بس است

سوختنِ دماغ، کنایه از ناامید شدن از کوشش و در نتیجه، تکرار نکردن آن کوشش است.

می‌گوید حیف است که آدم‌ از به نتیجه نرسیدنِ سعی خود ناامید باشد، بلکه اساساً خودِ رسیدن به خجلتِ نایابیِ مطلوب- حد نهایی تلاش- بایستی مطلوبش باشد.
آدم باید قبول کند که همینی هست که است یا همینی است که هست. با همین محدودیت کنار بیاید و در حد امکان رضایت خاطر داشته باشد.

این غزل بیدل بیت دیگری نیز دارد به غایت زیبا، که مضمون «زندگانی به مراد همه‌کس نتوان کرد» را تداعی می‌کند به این صورت:

سخت دشوار است منظورِ خلایق زیستن
با همه زشتی اگر در پیشِ خود خوبم، بس است

@ikrsim
این بحث که شعر باید چه بگوید و متعهد باشد و مثلاً درد و رنج و روزگار انسان زمانه‌اش را منعکس کند، گزاره‌‌هایی کلیشه‌ای است که البته به جا به نظر می‌رسد. وقتی هم‌نوعانت غرق در رنج و ملال و خفقان باشند، اما تغزل در شعر تو گل کند حال‌به‌هم زن است و... نشاید که نامت نهند آدمی!
اما از طرف دیگر نمی‌توانیم نادیده بگیریم که بزم‌های شعرخوانی و شوخی‌ و مناظرهٔ
شاعران در طول تاریخ ادبیات فارسی وجود داشته است. یعنی شعر فارسی علاوه بر حمل‌کردن حکمت و اندرز و روایت غم و شادی انسان، نوعی جنبهٔ سرگرمی هم داشته و می‌تواند داشته باشد. این که خواننده و شنونده حق دارد از چینش کلمات و ریتم جملات، فارغ از محتوای آن لذت ببرد. یعنی شعری تنها و تنها زیبایی سرگرم‌کننده داشته باشد و آدم را به جایی نرساند.

مثل این بیت که شاعرش نمی‌دانم کیست:

هلالِ یک شبه دید و به هم کشید ابرو
گرفت ناخنِ زیبا و روی آب انداخت

این بیت طنزی ظریف، تصویری زیبا و موسیقی خوبی دارد و خواننده با همین چیزها کیف می‌کند. اما این که بخواهیم از آن انتظار داشته داشته باشیم نگاه جامعه را تغییر دهد و تعهد‌ی داشته و خردورزانه باشد، پر بی‌راه رفته‌ایم. البته که نمی‌توانیم یقهٔ شاعرش را هم بگیریم که چرا شعر سرگرم‌کننده گفته است.
یعنی تا اینجا بحثی نیست. بحثی نیست چون فرضاً در یک فضای سفید، که غم و رنجی نباشد، شعر با چه چیزی می‌تواند وجود داشته باشد جز همین توصیف و تشکیل زیبایی؟
گپ آن جا کریه می‌شود که فردی تا داخل مملکت هست به نام شعر فند بگیرد و محافل شیرینی‌خوری و نخ سوزن برگزار کند، وقتی هم خارج رفت همان برنامه‌های مسخره را آن جا ادامه دهد. خود را تخته کند در حلق مردم. بی‌آن که یک بیت-حتی سرگرم‌کننده- زیبا داشته باشد.
یعنی شعر، وسیلهٔ صِرفِ تظاهر و تفاخر بشود. ادا و اطوار و ژست بشود و دکلمه و شمع و دیگر هیچ. نام شاعر و عکس‌های او از بیت‌هایش بیشتر شهرت داشته باشد. در گذشته بزم شعر وجود داشته که در آن شعر هم خوانده می‌شده، بزم‌های شعر امروزی اما تنها دیدن هم‌پیاله‌ بعد از سال‌ها است بی‌آن شعری به معنای واقعی در میان باشد.
البته دیدار دوستان سابق و هم‌لقمه و پیاله‌گان قدیمی در کانتکست خودش اتفاق بسیار خوشایند و میمونی‌ست، اما کار ادبی و مشخصاً تولید متن خوب، در بستر این بله‌برون‌ها غایب است.

@ikrsim
سحر که می‌گیرد از نگاهت طبیعتِ من نشاط خود را
چه غم اگر آفتاب بندد از آسمانم بساط خود را؟

اگرچه تنها تو تکیه داری به متکای دلم همیشه
شبیه ملک دو پادشاهی؛ ندیده مسکین ثبات خود را

تو سرو، تو باغ، تو گلستان، تو آفتابی، تو ماه تابان
خدای من در تو کرده پنهان، خلاصۀ کائنات خود را

تبسم تو طلوعِ صبح‌است و اخم‌هایت فرازی از شب
به ابروانت بگو سحر شد، رها کنند ارتباط خود را

اگرچه جانا به جان حافظ، که نیست در من توان حافظ
دلم به دست آر تا ببخشم، به چشم‌هایت هراتِ خود را

رسیده مرگم در آستانه، ولی بیا تو در این میانه
نفس بکش در فضای خانه، که بازیابم حیات خود را

اکرام بسیم

@ikrsim
تیره‌بختی در وطن ایجادِ غربت می‌کند
گر ز چینی مو دمد، چینش همان بنگاله است

بیدل

مصراع اول که به قدری واضح و بروز است که هیچ جای بحثی باقی نمی‌گذارد.
آدم وقتی زندگی به کامش نباشد، اختیاری از خود نداشته باشد، آرزوهایش پامال شود، فقیر و تهیدست و بیکار باشد، تحت ستم و فشار باشد، وطن برایش حالت غربت دارد و در آن احساس غریبی می‌کند.

در مصراع دوم بیدل برای تمثیل این وضعیت مثالی می‌آورد.

موی چینی در اشعار بیدل از موتیوهای بسیار پرکاربرد است و آن ترک نازکی‌ست که بر روی ظرف‌های چینی ایجاد می‌شود. در هرات امروزه هم این درزهای خفیف را موَک یا مویک می‌گویند.
بعد بیدل در جاهایی که نام مردم هند و بنگال را می‌برد، با اشاره به تیره‌گی پوست این اقوام، آن را به سیه‌بختی و فلاکت هم ربط می‌دهد.

در نتیجه می‌گوید آدم تیره‌بخت در وطن خودش احساس غریبی می‌کند همان گونه که ظرف چینیِ سفیدرنگ، وقتی ترک برداشت، چینِ روشن‌رنگ برایش بنگال تیره‌رنگ خواهد بود. یعنی در چینِ خودش غریب می‌شود.
این که خودِ مویک هم در ظرف چینی خط سیاهی می‌اندازد و از آن شبکه‌های تداعی معانی می‌سازد از شگردهای بیدل است.

@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
نه سعی به سویِ ارجمندی دارم
نه از هیچی به دل گزندی دارم
خواب و رؤیاست زندگی، بالشِ من!
تا زیر سری، سرِ بلندی دارم

محمداکرام بسیم

@ikrsim
باری یکی از دوستان یادآوری کرده بود که نوشتن از بیدل و شعرش به نوعی مرض بدل شده است. هرچند تعداد کسانی که در مورد بیدل می‌نویسند و درست می‌نویسند یا در مورد جاهایی می‌نویسند که باید بنویسند بسیار اندک است، اما حرف آن دوست تاحدی درست بود. این که شما مرتب قسمتی از عرفان بیدل را با مغلطه بردارید و مثلاً کیف کردن خود را نشان بدهید واقعاً هم می‌تواند یک مرض باشد. چنین برخوردی با بیدل در میان گروه‌هایی از وطنداران بی‌غمِ ما در جاهای مختلف وجود دارد. مثل کلاب هوس و اینستاگرام و... در این جاها به جای نشان‌دادن کار بیدل، خودی‌نشان‌دادن در بیدل‌فهمی بیشتر متبارز است. یا قسمت‌هایی از بیدل را برمی‌دارند که باب طبعِ حکام محل زندگی شان باشد و خودی شیرین می‌کنند.
و این که تنها نشان‌دادن لذت‌بردن و کیف‌کردن خواننده بدون برجسته‌سازی دلیل مشخص آن و به صورت کلی بیدل را بزرگ و مرشد خواندن ره به جایی نمی‌برد.
این‌ها را نگفتم که بگویم کار من متفاوت است که کار من اصلاً کاری نیست. اما من سعی‌ام بر نشان‌دادن بیدل است نه خود. یعنی تکیه بر نمودنِ ارزش شعر بیدل است نه تبارز دادن بیدل‌فهمی نویسنده. در همین راستا اگر قرار است خوانندهٔ این متن‌ها «کس»ی را تحسین و تکریم کند آن «کس» باید بیدل باشد.
هر وقت چیزی از او خواندم که حس کنم بد نیست در موردش بنویسم، می‌نویسم.
گفتم که یک بار این را بگویم.

حالا چرا بیدل؟ یکی این که دیگران زیاد خوانده شده‌اند و بیدل بنابر دلایلی کمتر. دوم این که کار بیدل بسیار حجیم، متفاوت و در جاهایی مدرن و پیش رو است. شما هیچ مثالی مانند او در تاریخ ادبیات ندارید که این مقدار فضاهای سورئال و اثیری را تجربه کرده باشد. در عین حال، پیوندزدن این فضاهای ذهنی با واقعیت در کار بیدل حیرت‌آور است.

شما یک مثال از دیگر شاعران بزرگ بیاورید که نیستی را به این سان عینی تمثیل کرده باشد.

قانع به جام وهمیم، در بزم نیستی کاش
قسمت کنند بر ما، از یک حباب، نیمی

حباب خودش هیچی نیست، مقداری هوا است در لایهٔ بسیار نازکی از آب. حباب نماد ناچیزی و ناپایداری است. به مجرد دست‌خوردن ناپدید می‌شود. چه رسد به این که کسی بخواهد آن را دو نیم کند و نصفش را بدهد به شاعر این بیت. این تصویر توهم و نیستی به زیباترین شکل ممکن است.
دامنهٔ خیال بیدل در این حد نا محدود و باز و چارچوب ناپذیر است و همین امر در کنار خیلی اوامر دیگر، او را به برترین شاعر فارسی‌زبان بدل کرده است.

@ikrsim
سپرِ افسردگی

افسردگی نوعی بیماری‌ست که وقتی به سمت حاد شدن برود بهتر است فرد افسرده به دکتر مراجعه کند. یعنی راه درمان افسردگی در جوامع مرفه همان رجوع به دکتر و استفاده از دارو و مشوره‌های روانپزشکی است.

اما به نظر من در محیط ما اتفاقاً آن کس که افسردگی نداشته باشد بیمار روانی‌ست. مگر می‌شود آدم دارای وجدانِ سالمی باشد اما این‌ میزان دربه‌دری را نبیند و افسرده نشود. یعنی شما بیایید در شهر قدم بزنید، در هر قدم کودک کار، تکدی‌گر، زنی‌که با نوزاد بیمار وسط خیابان نشسته و دستش به سمت مردم دراز است برای کمک، بیکاری، گرانی و انواع محدودیت‌ها را ببینید چگونه افسرده نشوید. وقتی آدم نمی‌تواند به این همه آدم و به خودش کمک بکند چه خاکی بر سرش بریزد! همه مردم هم نمی‌توانند به دکتر مراجعه کنند، باز در افغانستان داشتن افسردگی نوعی ریشخندی محسوب می‌شود و دکتر متخصص هم برای درمان بیماران بسیار کم است.
افسردگی‌های ناشی از شکست عشقی، از دست دادن موقعیت شغلی، ترک اعتیاد، عدم توفیق در رشته‌ای و این چیزها که بیخی بچه‌بازی به حساب می‌آید.
اینجا در افغانستان آدم باید از خودش خجالت بکشد که به خاطر چنین خزعبلاتی افسرده شود.
با این اوصاف، راهِ درمان یا تسکین و تخفیف این افسردگی چیست! یکی و خلص؛ راه در مانی وجود ندارد.
اما چه باید کرد! ضرب‌المثلی‌ست در زبان پشتو که می‌گوید «اوسپنه په اوسپنه ماتیژی» یعنی آهن را با آهن می‌شود شکست. به همین منوال، افسردگی را هم باید با افسردگی شکست داد.
آدم وقتی در متن این دربه‌دری و بی‌سرنوشتی قرار دارد از غم و رنج و ملال و افسردگی اشباع و به نوعی در مقابل فشارهای وارده عایق می‌شود. حالت بی‌خاصیتی و نقطهٔ تسلیمی که بر خلاف خودش عمل می‌کند.
در جریان فراگیری ویروس کرونا، از آن‌جایی که راه درمانی برای آن وجود نداشت، بحث ایمنی گله‌ای مطرح شد. این که آنقدر این ویروس همه‌گیر شود که جزیی از روال روزمرهٔ زندگی مردم بگردد و سیستم دفاعی بدن آدم‌ها خود را با آن تنظیم کند. برای افسردگی هم در وطن ما چنین اتفاقی افتاده است.
در همین مایه‌ها بیدل بیتی دارد که می‌فرماید:

فضولیِ هوس‌ات ننگِ اعتبار مباد
به کامِ توست جهان، گر جهان به کامِ تو نیست

همین که دنیا به کام تو نمی‌گردد تو را در مقابل هوس عایق می‌کند و همین یعنی دنیا به کام تو می‌گردد. چون آرامش کامل وجود خارجی ندارد.

آنچه یاد کردم الزاماً علمی نیست و یکی از عارضه‌های جانبی‌اش می‌تواند این باشد که آدم کاری نکند. اما برای این که بخواهید کاری بکنید و به جایی برسید باید موقعیت فعلی خود را دریابید و بتوانید حد اقل در حال زندگی کنید.

@ikrsim
#سه_گانی

مور دنبالِ سایه‌ای می‌گشت
تا بیابد از آفتاب پناه
سایهٔ کفش سررسید از راه

#اکرام_بسیم

@ikrambasim_3
خانم میانسالی داشت سوالی می‌پرسید، یک‌باره سوالش را نیمه‌تمام و پا به فرار گذاشت. دیدم همه داد می‌زنند زلزله! و فرار می‌کنند.
سرم را زیر میز کارم فرو بردم و دست‌هایم را بر زمین گذاشتم. از زمین صدای مهیبی بلند می‌شد و می‌لرزید، کم کم لرزه تبدیل به تکان‌های شدیدی شد، خیلی شدید. نمی‌خواهم بگویم نترسیدم، اما تنها چیزی که به فکرم نرسید، ترس بود. نوعی رخوت و بی‌حالی داشتم. منتظر بودم همه‌چی بر هم بریزد. بعد از چند ثانیه سرم را بیرون آوردم و دیدم سالن دفتر ما به طور کامل تخلیه شده و من تنها مانده‌ام. بلند شدم و بیرون رفتم و دیدم تمام مردم روی بلوار خیابان تجمع کرده‌اند. مرد و زن بعضا با سر و پای برهنه. کسی به کسی نگاه نمی‌کرد.
کم‌کم وسعت حادثه خود را نشان می‌داد.
هنوز مردم از شوک بیرون نیامده بودند که دوباره و سه‌باره... زمین لرزید.

حالا که فکر می‌کنم، در همان لحظه که زیر میز بودم، باید به ذهنم می‌رسید که دقیقاً در همین لحظه، صدها سقف با خشت خام بر سرِ کودکان و زنان روستایی فرو می‌ریزد. یعنی باید می‌ترسیدم! هرچند کارم با وصف ناچیزی، همیشه برای مردمم بوده، اما باید بیشتر به فکر همه بود.
میزان کمک مردم هرات به آسیب دیده‌گان زلزله خیره‌کننده است واقعاً.
تعداد بسیار زیادی از مردم با بیل و کلنگ به ساحات زلزله‌زده می‌روند.
پیش از زلزله، موترم را پیش مستری «تعمیرکار» گذاشته بودم که تعمیر کند، وقتی رفتم پس بگیرم شاگردش گفت مستری بیل و کلنگ برداشته و رفته زنده‌جان؛ جایی که روستاهایش بیشترین آسیب را دیده‌اند.
دوستم می‌گوید سه ساعت برای اهدای خون انتظار کشیدم و آخر هم نوبت من نرسید.
چه انسانیتی! دست این مردم را باید بوسید واقعاً!

@ikrsim
از دفتر بیرون آمدیم داخل بلوار. این تاکسی سه‌چرخ به مردم آب معدنی می‌دهد.
@ikrsim
برداشته‌ام کودکِ سرماخورِ خود را
بر روی خیابان زده‌ام چادُرِ خود را

این شهر هرات است که دستان طبیعت
بر پوستش انداخته گاز امبُرِ خود را

من پای ندارم بروم خارج از این شهر
حتی بزند بر سرِ من آجُرِ خود را

شاید که قرار است که با زلزله قدری
خالی بکند آن دلِ از غم پُرِ خود را

دور است که از سینهٔ او درد شود دور
این گاوصفت یافته‌است آخورِ خود را

با شعر نوشتن نشود درد دوا، لیک
پنهان نتوانند صدف‌ها دُرِ خود را

اکرام بسیم

@ikrsim
الان داشتم شکر می‌کردم که بعد از دوهفته بودن در هوای سردِ بیرون، امشب در خانه‌‌ایم که دوباره زمین‌لرزه رسید.
دوباره بیرون و‌ هوای سرد...
بعد از مدت‌ها امشب یک دقیقه اخبار یکی از تلویزیون‌های فارسی‌زبان را تماشا می‌کردیم. می‌گفت کاروان‌های کمک سازمان ملل به مردم غزه، به آنجا رسیده‌اند. لباس و نان و این چیزا... نشان می‌داد که سازمان ملل اجازه داده شهری زیر بمباردمان با خاک یکسان شود تا بعد بیاید مقداری بیسکویت و تی‌شرت به مردم بدهد. شما اگر مضحک‌تر از این خبر جایی دیده بودید بفرمایید. سازمان ملل به جای پرداختن به اصل مشکل، روی قطع‌شدگی کامل یک پا، وازلین می‌مالد.
خیلی واضح است که این سازمان عروسک خیمه‌شب‌بازی چند کشور قدرتمند ظالم است. این سازمان برای انحراف اذهان عامه، گاهی از گاو دُمش را به مردم می‌رساند. البته پیش از این اجازه می‌دهد و نظاره می‌کند که گرگ سهم آن مردم را بقاپد.
@ikrsim
پنبه نه در گوش و واکش بی‌خلل
خانهٔ آسودگی، قفلش کری‌ست

بیدل

@ikrsim
2025/07/07 12:30:50
Back to Top
HTML Embed Code: