Forwarded from دِلِ لَــعْلْ
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویشِ خود بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند
جوفروش است آن نگار سنگدل
با من او گندمنمایی میکند
یار من اوباش و قلّاش است و رند
بر من او خود پارسایی میکند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی میکند
کشتی عمرم شکستهست از غمش
از من مسکین جدایی میکند
آنچه با من میکند اندر زمان
آفت دور سمایی میکند
سعدی شیرینسخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند
باخویشبیگانه!
بیگانهآشنا!
افصحالمتکلمین #سعدی
@delelaal
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویشِ خود بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند
جوفروش است آن نگار سنگدل
با من او گندمنمایی میکند
یار من اوباش و قلّاش است و رند
بر من او خود پارسایی میکند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی میکند
کشتی عمرم شکستهست از غمش
از من مسکین جدایی میکند
آنچه با من میکند اندر زمان
آفت دور سمایی میکند
سعدی شیرینسخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند
باخویشبیگانه!
بیگانهآشنا!
افصحالمتکلمین #سعدی
@delelaal
آدمها تا چیزی نداشته باشند نگرانی هم ندارند. نگرانیِ از دستدادن.
دارایی و برخورداری مرتباً دلواپسی میآفریند.
پدر و مادرها همواره نگران فرزندان خود استند. این که با چه کسانی حشر و نشر دارند، چرا دارد شب میشود و هنوز خانه نیامدهاند، آیندهٔ شان چه میشود و از این قبیل...
آدمهای ثروتمند فراواناند که با وصف دنیاداری، آب و نان خوش از گلوی شان پایین نمیرود. آدم کافیست سری به صرافیها بزند تا در چشمبههمزدنی چهرههای درهمی را ببیند که ثانیه به ثانیه مثل سایه قیمت دلار و تومان و یورو را دنبال میکنند. در همان حال انگار خود شان هم از جنس همان بانکنوتهای مندرس و پینهخوردهاند. از بس پریشانخاطر نقصان احتمالیاند. شاید بیرون در مارکتِ صرافی، همان معتاد کنار جاده، نسبت به صرافها خیال راحتتری داشته باشد.
بیدل در غزلی زیبا بیتی دارد با همین مضمون:
آفت اندوختنی میخواهد
برقِ ما نیست، مگر خرمنِ ما
ذکر داستان برق و خرمن در شعر و ادبیات فارسی بسامد بالایی دارد.
و آن این است که در گذشته ظاهراً با شرارِ برق، خرمنها آتش میگرفتهاند.
بیدل میگوید آفت اندوختهای میخواهد که آن را در بر بگیرد. فیالواقع اگر اندوختهای نباشد، آفتی هم نخواهد بود. پس اندوخته، خود دشمنِ خود است. کسی که خرمنی نداشته باشد، با آمدن برق عینِ خیالش نیست. بگذارید برق خود را به زمین و آسمان بکوبد.
البته نباید از نظر دور داشت که اندوختههاییست که ایشان را آفتی نیست، همان است که فرودسی فرموده است:
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
پس حساب علم و حکمت جداست.
بیتهای دیگر از غزل بیدل:
اگر این است سلوکِ احباب
دشمنِ ما نبوَد دشمنِ ما
خلعتآرای چمن، عریانیست
چاک دوزید به پیراهنِ ما
آخر انجام رعونتْ چون شمع
میکِشد تا به رگِ گردنِ ما
قاصد آورْد پیامِ دلدار
باز گردید ز خود رفتنِ ما
بیدل آخر ز چه خورشید کم است؟
این چراغِ بهنفسروشنِ ما
@ikrsim
دارایی و برخورداری مرتباً دلواپسی میآفریند.
پدر و مادرها همواره نگران فرزندان خود استند. این که با چه کسانی حشر و نشر دارند، چرا دارد شب میشود و هنوز خانه نیامدهاند، آیندهٔ شان چه میشود و از این قبیل...
آدمهای ثروتمند فراواناند که با وصف دنیاداری، آب و نان خوش از گلوی شان پایین نمیرود. آدم کافیست سری به صرافیها بزند تا در چشمبههمزدنی چهرههای درهمی را ببیند که ثانیه به ثانیه مثل سایه قیمت دلار و تومان و یورو را دنبال میکنند. در همان حال انگار خود شان هم از جنس همان بانکنوتهای مندرس و پینهخوردهاند. از بس پریشانخاطر نقصان احتمالیاند. شاید بیرون در مارکتِ صرافی، همان معتاد کنار جاده، نسبت به صرافها خیال راحتتری داشته باشد.
بیدل در غزلی زیبا بیتی دارد با همین مضمون:
آفت اندوختنی میخواهد
برقِ ما نیست، مگر خرمنِ ما
ذکر داستان برق و خرمن در شعر و ادبیات فارسی بسامد بالایی دارد.
و آن این است که در گذشته ظاهراً با شرارِ برق، خرمنها آتش میگرفتهاند.
بیدل میگوید آفت اندوختهای میخواهد که آن را در بر بگیرد. فیالواقع اگر اندوختهای نباشد، آفتی هم نخواهد بود. پس اندوخته، خود دشمنِ خود است. کسی که خرمنی نداشته باشد، با آمدن برق عینِ خیالش نیست. بگذارید برق خود را به زمین و آسمان بکوبد.
البته نباید از نظر دور داشت که اندوختههاییست که ایشان را آفتی نیست، همان است که فرودسی فرموده است:
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
پس حساب علم و حکمت جداست.
بیتهای دیگر از غزل بیدل:
اگر این است سلوکِ احباب
دشمنِ ما نبوَد دشمنِ ما
خلعتآرای چمن، عریانیست
چاک دوزید به پیراهنِ ما
آخر انجام رعونتْ چون شمع
میکِشد تا به رگِ گردنِ ما
قاصد آورْد پیامِ دلدار
باز گردید ز خود رفتنِ ما
بیدل آخر ز چه خورشید کم است؟
این چراغِ بهنفسروشنِ ما
@ikrsim
Forwarded from بغلِ باد (سهگانیهای محمداکرام بسیم) (اکرام بسیم)
#سه_پاره
نور مخفیِ ضعیفی با شعف
داشت میخندید از بالای رف
بر صفِ یکدستِ کاشیهای کف
گفت یکرنگید و در صف جابهجا
متحد هستید اما زیر پا
متحد بودن کجا و این کجا
من تک و تنهایم، اما روشنم
روشن است این خانه با تابیدنم
پا نمیمالند هردم بر تنم
بیصدا گفتند کاشیها: ببین
ای چراغِ روشنِ بالانشین
گرچه بالایی و ما روی زمین
لیک ما را روز و شب این است رنگ
نیست ما را مثل تو آن چشمِ تنگ
تا به انگشتی شود گُم بیدرنگ
گاه باید جانبِ خود نیز دید
ای که هر لحظه، فقط با یک کلید
میشوی مانند روحی ناپدید
#اکرام_بسیم
#کودکونوجوان
@ikrambasim_3
نور مخفیِ ضعیفی با شعف
داشت میخندید از بالای رف
بر صفِ یکدستِ کاشیهای کف
گفت یکرنگید و در صف جابهجا
متحد هستید اما زیر پا
متحد بودن کجا و این کجا
من تک و تنهایم، اما روشنم
روشن است این خانه با تابیدنم
پا نمیمالند هردم بر تنم
بیصدا گفتند کاشیها: ببین
ای چراغِ روشنِ بالانشین
گرچه بالایی و ما روی زمین
لیک ما را روز و شب این است رنگ
نیست ما را مثل تو آن چشمِ تنگ
تا به انگشتی شود گُم بیدرنگ
گاه باید جانبِ خود نیز دید
ای که هر لحظه، فقط با یک کلید
میشوی مانند روحی ناپدید
#اکرام_بسیم
#کودکونوجوان
@ikrambasim_3
برهم نزنی سلسلهٔ نازِ کریمان
محتاجشدنْ بی کرمی نیست در اینجا
بیدل
میدانیم که برای انجام هرکاری زمینهای نیاز است.
افراد کریم و با سخاوت برای این که از کرم و سخای خویش کار بگیرند به وجود نیازمندان، نیازمندند. اگر در جامعه فرد فقیری وجود نداشته باشد، سخای سخاوتمندان روی دست شان باد میکند.
از این زاویه که نگاه کنیم، این طبقهٔ فرودست است که با پذیرفتن هدیهٔ ثروتمندان به ایشان کمک میکند که احساس رضایت کنند و یا به عنوان آدمهایی دستگیر شناخته شوند و حتی پُز بدهند.
در همین عید قربان اگر فقراء نباشند این حجم از گوشتهای قربانی را چه کسی بخورد تا ثوابش به پای قربانیکننده نوشته شود؟
یکی از شگردهای بیدل جابهجاکردن جایگاه علت و معلول است. این جابهجایی را با چنان ظرافتی انجام میدهد که خواننده انگشتبردهان میماند.
او در بیت بالا همین مسئله را خاطرنشان میسازد. میگوید نفسِ محتاجبودنْ خالی از بخشش و کرم نیست. محتاجان با بخششِ احتیاجِ خود به اغنیاء لطف میکنند.
در دنیای امروز اگر این بخشش از سوی فقراء انجام نشود، سخاوتمندان خود دستبهکار میشوند تا اول ایجاد فقر کنند، تا بعداً در قسمت فقرزدایی بتوانند سخای خود را مصرف نمایند.
نگاه کنید به جامعهٔ بینالملل که افغانستان را رها کرد تا فقیر شود و حالا باز دارد ظاهراً کمک میکند که فقری را که خود موجدش بوده، پوشش بدهد. پس اگر جامعهٔ فقیر افغانستان نباشد، موسسات ملی و بینالمللی در مقابل چه فعالیتی به کارمندان خود معاش پرداخت کنند و به شکلهای مختلف فخر بفروشند؟
انصافاً بد نیست اشاره شود که بخشی از علل فقر و بدبختی ما دیگراناند و سهم خود ما نیز در این رابطه غیر قابل اغماض است.
@ikrsim
محتاجشدنْ بی کرمی نیست در اینجا
بیدل
میدانیم که برای انجام هرکاری زمینهای نیاز است.
افراد کریم و با سخاوت برای این که از کرم و سخای خویش کار بگیرند به وجود نیازمندان، نیازمندند. اگر در جامعه فرد فقیری وجود نداشته باشد، سخای سخاوتمندان روی دست شان باد میکند.
از این زاویه که نگاه کنیم، این طبقهٔ فرودست است که با پذیرفتن هدیهٔ ثروتمندان به ایشان کمک میکند که احساس رضایت کنند و یا به عنوان آدمهایی دستگیر شناخته شوند و حتی پُز بدهند.
در همین عید قربان اگر فقراء نباشند این حجم از گوشتهای قربانی را چه کسی بخورد تا ثوابش به پای قربانیکننده نوشته شود؟
یکی از شگردهای بیدل جابهجاکردن جایگاه علت و معلول است. این جابهجایی را با چنان ظرافتی انجام میدهد که خواننده انگشتبردهان میماند.
او در بیت بالا همین مسئله را خاطرنشان میسازد. میگوید نفسِ محتاجبودنْ خالی از بخشش و کرم نیست. محتاجان با بخششِ احتیاجِ خود به اغنیاء لطف میکنند.
در دنیای امروز اگر این بخشش از سوی فقراء انجام نشود، سخاوتمندان خود دستبهکار میشوند تا اول ایجاد فقر کنند، تا بعداً در قسمت فقرزدایی بتوانند سخای خود را مصرف نمایند.
نگاه کنید به جامعهٔ بینالملل که افغانستان را رها کرد تا فقیر شود و حالا باز دارد ظاهراً کمک میکند که فقری را که خود موجدش بوده، پوشش بدهد. پس اگر جامعهٔ فقیر افغانستان نباشد، موسسات ملی و بینالمللی در مقابل چه فعالیتی به کارمندان خود معاش پرداخت کنند و به شکلهای مختلف فخر بفروشند؟
انصافاً بد نیست اشاره شود که بخشی از علل فقر و بدبختی ما دیگراناند و سهم خود ما نیز در این رابطه غیر قابل اغماض است.
@ikrsim
اکرام بسیم
برهم نزنی سلسلهٔ نازِ کریمان محتاجشدنْ بی کرمی نیست در اینجا بیدل میدانیم که برای انجام هرکاری زمینهای نیاز است. افراد کریم و با سخاوت برای این که از کرم و سخای خویش کار بگیرند به وجود نیازمندان، نیازمندند. اگر در جامعه فرد فقیری وجود نداشته باشد، سخای…
«...همیشه با این اندیشهٔ مونتنی محظوظ شدهام که میگوید فردی که کمکی را دریافت میکند، بخشنده را مرهون خویش میسازد، زیرا سعی فرد مهربان بر نیکی کردن به دیگری متمرکز بوده و در حقیقت کسی که مطلب و فرصت این کار را برای او فراهم میکند، سخاوتمند است...»
فرازهایی از یک نامهٔ الکساندر پوپ (۱۶۸۸-۱۷۴۴) شاعر پرآوازهٔ انگلیسی، ترجمهٔ محمد قاضیزادهٔ گرامی
@ikrsim
فرازهایی از یک نامهٔ الکساندر پوپ (۱۶۸۸-۱۷۴۴) شاعر پرآوازهٔ انگلیسی، ترجمهٔ محمد قاضیزادهٔ گرامی
@ikrsim
در کتاب عاشقپیشه، روایتی از زندگی و عشقهای گوته، ترجمهٔ محمد قاضیزاده، از قول گوته این جملات قید شده است:
«برای نثر نوشتن، باید چیزی برای گفتن داشته باشیم، لیکن کسی که چیزی برای گفتن هم ندارد میتواند نظمی سر هم کند و قافیه ببافد.
در چنین زمینهای [یعنی در نظم] یک واژه، واژهٔ دیگری را به ذهن متبادر میسازد و در نهایت چیزی از آن ساخته میشود که در واقع هیچ چیز نیست ولی به نظر میرسد که چیزی هست.»
این بحث گوته خیلی دقیق است. تصور کنید محتوای شعرهای عاشقانه را با نثر مینوشتند. آن گاه چندین دیوان غزل در این خلاصه میشد که زلف یارم مثل شب سیاه است، کمرش مثل موی باریک، دهانش چون غنچهٔ گل و چند جملهٔ دیگر و تمام! تمام آرایههای ادبی در خدمت همین محتوا است. یعنی عملاً چیزی جز توصیف مکرر اعضا و حرکات و سکنات و خلق و خوی معشوق نیست. گذشته از آن، خیلی وقتها محتوای شعرها بیآن که شاعر هدفی داشته باشد نظر به اقتضای قافیه و وزن خلق میشود. در حالی که برای نثر نوشتن باید پیشاپیش موضوع در ذهن نویسنده وجود داشته باشد. نثر نوشتن آگاهی بالایی میطلبد و ناداری و فقر نویسنده به قول هراتیها «تا بگویی نورالدین» افشا میشود.
@ikrsim
«برای نثر نوشتن، باید چیزی برای گفتن داشته باشیم، لیکن کسی که چیزی برای گفتن هم ندارد میتواند نظمی سر هم کند و قافیه ببافد.
در چنین زمینهای [یعنی در نظم] یک واژه، واژهٔ دیگری را به ذهن متبادر میسازد و در نهایت چیزی از آن ساخته میشود که در واقع هیچ چیز نیست ولی به نظر میرسد که چیزی هست.»
این بحث گوته خیلی دقیق است. تصور کنید محتوای شعرهای عاشقانه را با نثر مینوشتند. آن گاه چندین دیوان غزل در این خلاصه میشد که زلف یارم مثل شب سیاه است، کمرش مثل موی باریک، دهانش چون غنچهٔ گل و چند جملهٔ دیگر و تمام! تمام آرایههای ادبی در خدمت همین محتوا است. یعنی عملاً چیزی جز توصیف مکرر اعضا و حرکات و سکنات و خلق و خوی معشوق نیست. گذشته از آن، خیلی وقتها محتوای شعرها بیآن که شاعر هدفی داشته باشد نظر به اقتضای قافیه و وزن خلق میشود. در حالی که برای نثر نوشتن باید پیشاپیش موضوع در ذهن نویسنده وجود داشته باشد. نثر نوشتن آگاهی بالایی میطلبد و ناداری و فقر نویسنده به قول هراتیها «تا بگویی نورالدین» افشا میشود.
@ikrsim
Hamsaye iFilm
<unknown>
شاعر: هارون بهیار
آهنگساز: نجیب اکرم زاده
تنظیم: مصطفی سفیدرو
خوانندهها:
نجیب اکرمزاده (افغانستانی)
سعید ( تاجیکستانی)
حسن مجیدی(ایرانی)
میکس و مستر: مرتضی تقیزاده
تهیه کننده و ناظر ضبط: نجیب اکرمزاده
آهنگساز: نجیب اکرم زاده
تنظیم: مصطفی سفیدرو
خوانندهها:
نجیب اکرمزاده (افغانستانی)
سعید ( تاجیکستانی)
حسن مجیدی(ایرانی)
میکس و مستر: مرتضی تقیزاده
تهیه کننده و ناظر ضبط: نجیب اکرمزاده
درد است به اندازهٔ کافی، دکتر
جا نیست به یک دردِ اضافی، دکتر
دیریست که تنهاییِ مزمن دارم
باید شوم آرزوگرافی، دکتر
اکرام بسیم
@ikrsim
جا نیست به یک دردِ اضافی، دکتر
دیریست که تنهاییِ مزمن دارم
باید شوم آرزوگرافی، دکتر
اکرام بسیم
@ikrsim
از رنگِ درخت باغها میترسند
از نورِ سحر چراغها میترسند
از بس که به حقِ هم سیاهی کردیم
از سایهٔ ما کلاغها میترسند
اکرام بسیم
@ikrsim
از نورِ سحر چراغها میترسند
از بس که به حقِ هم سیاهی کردیم
از سایهٔ ما کلاغها میترسند
اکرام بسیم
@ikrsim
به نظر میرسد برگزاری کارگاههای شعر، حلقههای ادبی، محافل و جشنوارههای ادبی بازدهِ قابل لمسی ندارد و حتی باعث افت کیفیت تولید ادبی کسانی میشود که در مقام مدرس و رهنما و عضو فعال وارد عمل میشوند. شاید ساعت خلق تیر شود اما عملاً متن قابل اعتمادی و اتکایی به ادبیات اضافه نمیکند. تولید اثر ادبی کنجی میخواهد و خلوتی که آدم بتواند فکر کند. همیشه و هر جا روی صحنهبودن آدمها را به سطح بالا میآورد. وقتیست که صاحبان متن بیش از خود متن در انظار قرار دارند. گاهی حتی متنی وجود ندارد اما صاحب دارد.
@ikrsim
@ikrsim
از القابِ بسیار سنگین و سهمگین و عجیب و غریب که بگذریم، اگر شعر فارسی را از آغاز تا امروز بخوانیم متوجه میشویم که بعضی از شاعران به زبانی رسیدهاند که چیزی را در آن نمیشود افزود یا جابهجا کرد. این زبان میتواند نمادین و پیچیده باشد، مثل زبان شعر واصف باختری یا راحتتر و صمیمی مثل زبان شعر فروغ فرخزاد. شاعرانی با چنین زبانهایی سرآمد روزگار خودند. واصف باختری از این صفت واقعاً برخوردار است. هیچ شاعر معاصر دیگری در حوزهٔ شعر افغانستان، از منظر زبانی حتی به او نزدیک هم نشده است.
باز از زبان که بگذریم، اندیشه و سپس تطبیق آن اندیشه با سبک واقعی زندگی شاعران است. فروغ فرخزاد که به عنوان مثال نام گرفتم، اندیشه و زبان خود را زیسته است. واصف باختری را به درستی نمیدانم.
هر چه هست او در شعر معاصر (به ویژه نیمایی) افغانستان سرآمد و استاد است. استاد دیروز درگذشت، روحش شاد.
@ikrsim
در ادامه غزلی از استاد واصف باختری و اجرای آن در قالب آهنگی تاثیرگذار از ظاهر هویدا 👇
باز از زبان که بگذریم، اندیشه و سپس تطبیق آن اندیشه با سبک واقعی زندگی شاعران است. فروغ فرخزاد که به عنوان مثال نام گرفتم، اندیشه و زبان خود را زیسته است. واصف باختری را به درستی نمیدانم.
هر چه هست او در شعر معاصر (به ویژه نیمایی) افغانستان سرآمد و استاد است. استاد دیروز درگذشت، روحش شاد.
@ikrsim
در ادامه غزلی از استاد واصف باختری و اجرای آن در قالب آهنگی تاثیرگذار از ظاهر هویدا 👇
Aye Kash
Balkh.com
ای کاش! ای عشق! ای عشق! ما را ز ما میرهاندی
وز خاک ما زآتش و خون فوّارهای میجهاندی
هنگام هنگامههامان، گم شد نسبنامههامان
خود٘ کَی سزاوار بودیم، ما را بر این خوان٘ تو خواندی
ما خفتهگان فسونیم، زندانیان قرونیم
ای کاش آتشفشانی بر خاک ما میفشاندی
مشتی گیاهیم تشنه، در چنبرِ داس و دَشنه
حرفی، پیامی ز باران، باری به ما میرساندی
ای عشق! آخر چه میشد، زورق نه این حجم غم را
زین مرگنا میکشیدی، تا ساحلی میکشاندی
تیغی چو کاووس بستیم، رخشی چو رستم نراندیم
حق بود ای پیر اگر تو ما را ز درگاه راندی
ما همسرایانِ لالیم، از نسل سنگ و سفالیم
از سوی ما این ترانه، تو خود نبشتی و خواندی
@ikrsim
ِ
وز خاک ما زآتش و خون فوّارهای میجهاندی
هنگام هنگامههامان، گم شد نسبنامههامان
خود٘ کَی سزاوار بودیم، ما را بر این خوان٘ تو خواندی
ما خفتهگان فسونیم، زندانیان قرونیم
ای کاش آتشفشانی بر خاک ما میفشاندی
مشتی گیاهیم تشنه، در چنبرِ داس و دَشنه
حرفی، پیامی ز باران، باری به ما میرساندی
ای عشق! آخر چه میشد، زورق نه این حجم غم را
زین مرگنا میکشیدی، تا ساحلی میکشاندی
تیغی چو کاووس بستیم، رخشی چو رستم نراندیم
حق بود ای پیر اگر تو ما را ز درگاه راندی
ما همسرایانِ لالیم، از نسل سنگ و سفالیم
از سوی ما این ترانه، تو خود نبشتی و خواندی
@ikrsim
ِ
نگاهِ امروزی به نگاهِ دیروزی 😊
کس به زیر دُمِ خر خاری نهد
خر نداند دفع آن، بر میجهد
بر جهَد وآن خار محکمتر زند
عاقلی باید که خاری بر کَنَد
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جفته میانداخت، صد جا زخم کرد
نکتهای که بد نیست به آن توجه شود وجوه دیگر این تمثیلهای شاعرانه است که یا نظر به حالت وجد ناشی از جوشش شعر از دید شعرا مغفول میماند و یا دانسته از آن اغماض میکنند. اما طبیعتاً وقتی تشبیه یا تمثیلی در شعر صورت میگیرد تنها وجهی از وجوه شباهت بین اشیاء، حیوانات و انسانها مدنظر است. مثلاً وقتی روی یار به ماه تشبیه میشود، از باب روشنی و سفیدی و تابناکی است. اما بدیهیست که روی هیچ معشوقی کاملاً دایرهای نیست، یا به دور زمین نمیچرخد و اینها... این تشبیه صورت به ماه خیلی دور از ذهن نیست و خواننده با آن رابطه برقرار میکند.
گاهی اما تمثیلها و تشبیهها به صورتیاند که خیلی زود و به سادگی حالت عکس یا ضد شان به ذهن خواننده میرسد و یا این که نکات برجستهتری در اشیاء و پدیدههای به کار گرفته شده وجود دارد که پیش از نیت شاعر، نگاه خواننده به سمت آن معطوف میشود و در نتیجه کار شاعر خیلی جالب به نظر نمیآید.
نگاه کنید به همین مورد خاص تمثیل که از مولویست و عزیزی در صفحهاش نشر و تحسین کرده بود. میگوید که اگر کسی خاری را به زیر دُمِ الاغ بخلاند، خر که عقل ندارد آن خار را در بیاورد، شروع میکند به ورجی وورجی. به حدی که خودش را بیشتر از صدمهٔ آن خار، زخمی میکند.
یکی نیست از جناب مولوی بپرسد که گیرم خر از شدت درد جفتک نیندازد، اما از آن جایی که فقط سُم دارد و انگشتی نه، آن خار را چگونه از زیر دم خود بیرون کند؟ مشکل خر از این بیانگشتی است یا از بیعقلی؟ مسلماً بیانگشتی!!! یعنی اگر هیچ تکانی نخورد و بگذارد آن خار را تا دسته فرو کنند، کار عاقلانهای کرده است؟ میگوید «عاقلی باید که خاری بر کند» اما اگر آدم حتی عقل کُل باشد ولی انگشت نداشته باشد میتواند خار را در آورد؟
گذشته از این، آن «کس» مگر مرض دارد که خار را زیر دم خر بیچاره بنهد؟ چرا چنین کار زشتی صرفاً برای نشاندادن این که خر بیعقل است، تصویر شود.
بعد، از آن جایی که ورجی وورجی کردن بعد از رسیدن درد و زخم موجب تسکین نسبی درد میشود، تصمیم خر بسیار عاقلانه است و اتفاقاً آن کسی که خار را زیر دم خر/ یعنی دقیقاً روی شرمگاهش مینهد بیعقل است.
ببیند اینجا پیش از آن که بیعقلیِ خر نشان داده شود، کار زشت خلهکردن، آن هم زیر دم خر مسکین و بیانگشتی او تبارز پیدا میکند و حتی دل آدم به حال خر میسوزد که در این قطعه از او استفادهٔ ابزاری شده است.
در مقابل بد نیست این قطعۀ زیبا از سعدی شیرازی را بخوانیم که به حق یکی قطعات ماندگار شعر فارسی است:
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدّتی با گُل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
@ikrsim
کس به زیر دُمِ خر خاری نهد
خر نداند دفع آن، بر میجهد
بر جهَد وآن خار محکمتر زند
عاقلی باید که خاری بر کَنَد
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جفته میانداخت، صد جا زخم کرد
نکتهای که بد نیست به آن توجه شود وجوه دیگر این تمثیلهای شاعرانه است که یا نظر به حالت وجد ناشی از جوشش شعر از دید شعرا مغفول میماند و یا دانسته از آن اغماض میکنند. اما طبیعتاً وقتی تشبیه یا تمثیلی در شعر صورت میگیرد تنها وجهی از وجوه شباهت بین اشیاء، حیوانات و انسانها مدنظر است. مثلاً وقتی روی یار به ماه تشبیه میشود، از باب روشنی و سفیدی و تابناکی است. اما بدیهیست که روی هیچ معشوقی کاملاً دایرهای نیست، یا به دور زمین نمیچرخد و اینها... این تشبیه صورت به ماه خیلی دور از ذهن نیست و خواننده با آن رابطه برقرار میکند.
گاهی اما تمثیلها و تشبیهها به صورتیاند که خیلی زود و به سادگی حالت عکس یا ضد شان به ذهن خواننده میرسد و یا این که نکات برجستهتری در اشیاء و پدیدههای به کار گرفته شده وجود دارد که پیش از نیت شاعر، نگاه خواننده به سمت آن معطوف میشود و در نتیجه کار شاعر خیلی جالب به نظر نمیآید.
نگاه کنید به همین مورد خاص تمثیل که از مولویست و عزیزی در صفحهاش نشر و تحسین کرده بود. میگوید که اگر کسی خاری را به زیر دُمِ الاغ بخلاند، خر که عقل ندارد آن خار را در بیاورد، شروع میکند به ورجی وورجی. به حدی که خودش را بیشتر از صدمهٔ آن خار، زخمی میکند.
یکی نیست از جناب مولوی بپرسد که گیرم خر از شدت درد جفتک نیندازد، اما از آن جایی که فقط سُم دارد و انگشتی نه، آن خار را چگونه از زیر دم خود بیرون کند؟ مشکل خر از این بیانگشتی است یا از بیعقلی؟ مسلماً بیانگشتی!!! یعنی اگر هیچ تکانی نخورد و بگذارد آن خار را تا دسته فرو کنند، کار عاقلانهای کرده است؟ میگوید «عاقلی باید که خاری بر کند» اما اگر آدم حتی عقل کُل باشد ولی انگشت نداشته باشد میتواند خار را در آورد؟
گذشته از این، آن «کس» مگر مرض دارد که خار را زیر دم خر بیچاره بنهد؟ چرا چنین کار زشتی صرفاً برای نشاندادن این که خر بیعقل است، تصویر شود.
بعد، از آن جایی که ورجی وورجی کردن بعد از رسیدن درد و زخم موجب تسکین نسبی درد میشود، تصمیم خر بسیار عاقلانه است و اتفاقاً آن کسی که خار را زیر دم خر/ یعنی دقیقاً روی شرمگاهش مینهد بیعقل است.
ببیند اینجا پیش از آن که بیعقلیِ خر نشان داده شود، کار زشت خلهکردن، آن هم زیر دم خر مسکین و بیانگشتی او تبارز پیدا میکند و حتی دل آدم به حال خر میسوزد که در این قطعه از او استفادهٔ ابزاری شده است.
در مقابل بد نیست این قطعۀ زیبا از سعدی شیرازی را بخوانیم که به حق یکی قطعات ماندگار شعر فارسی است:
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدّتی با گُل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
@ikrsim
Forwarded from Haroon Behyar/هارون بهیار
گرفته فکر مرا بیرویه باز به بازی
چه کفرهای زیادی سرِ نماز به بازی
سکوت را بشکن در مصافِ کوردلان، تا
اگر حریف قدر بود سرفراز ببازی
سیاهپوش هجوم شبِ سیاهی؛ خورشید!
مباد تابیدن را به پیشواز ببازی
چه وعدهها که رسیدند و باز وعده شدند، آه
گرفته است مرا این شب دراز به بازی
ترانهها همه افسانههای آزادی اند
گرفته است زبان را ترانهساز به بازی
به جای من بنشین و نگاه کن، که ببینم
چقدر میدهی ای دوست امتیاز! به بازی
نشست جای من و دخترانه گفت عزیزم!
ببخش! مثل تو من نیستم مجاز به بازی
دلیل گریۀ او را به گریه پرسیدم، گفت:
گرفته چشم مرا رشحۀ پیاز به بازی
صدای خُرِّ و پفِ سایهای رسید به چشمم
گرفته بود مگس را دهانِ باز به بازی
#هارون_بهیار
چه کفرهای زیادی سرِ نماز به بازی
سکوت را بشکن در مصافِ کوردلان، تا
اگر حریف قدر بود سرفراز ببازی
سیاهپوش هجوم شبِ سیاهی؛ خورشید!
مباد تابیدن را به پیشواز ببازی
چه وعدهها که رسیدند و باز وعده شدند، آه
گرفته است مرا این شب دراز به بازی
ترانهها همه افسانههای آزادی اند
گرفته است زبان را ترانهساز به بازی
به جای من بنشین و نگاه کن، که ببینم
چقدر میدهی ای دوست امتیاز! به بازی
نشست جای من و دخترانه گفت عزیزم!
ببخش! مثل تو من نیستم مجاز به بازی
دلیل گریۀ او را به گریه پرسیدم، گفت:
گرفته چشم مرا رشحۀ پیاز به بازی
صدای خُرِّ و پفِ سایهای رسید به چشمم
گرفته بود مگس را دهانِ باز به بازی
#هارون_بهیار
غم است بار دلم، دوستان! برای خودش
دلی که بود زمانی جوان برای خودش
زمانهایست که چون خاک در زمینگیری
مرا نشانه نموده زمان برای خودش
من آن کشالهٔ ابرم که میکِشند مرا
زمین برای خودش آسمان برای خودش
صدا به بغض نشستهست و فرصتیست فراخ
که زخمْ باز نماید دهان برای خودش
به چنگ و نای چه حاجت؟ همین بس است که باز
گرفته جشنْ سگ از استخوان برای خودش
چه حاجت است برقصد؟ فقط همین کافیست
برای گرگ دهد دُم تکان برای خودش
چگونه خندهٔ گل بشکفد که سال تمام
گرفته باغ و چمن را خزان برای خودش
دل و دماغ به خواندن نمانده! آن هم شعر
که هر که هست روان پشتِ نان برای خودش
اکرام بسیم
@ikrsim
دلی که بود زمانی جوان برای خودش
زمانهایست که چون خاک در زمینگیری
مرا نشانه نموده زمان برای خودش
من آن کشالهٔ ابرم که میکِشند مرا
زمین برای خودش آسمان برای خودش
صدا به بغض نشستهست و فرصتیست فراخ
که زخمْ باز نماید دهان برای خودش
به چنگ و نای چه حاجت؟ همین بس است که باز
گرفته جشنْ سگ از استخوان برای خودش
چه حاجت است برقصد؟ فقط همین کافیست
برای گرگ دهد دُم تکان برای خودش
چگونه خندهٔ گل بشکفد که سال تمام
گرفته باغ و چمن را خزان برای خودش
دل و دماغ به خواندن نمانده! آن هم شعر
که هر که هست روان پشتِ نان برای خودش
اکرام بسیم
@ikrsim
انتظارِ وعدهٔ دیدارْ آخر وا خرید
از غمِ ماضیشدنْ مستقبلِ حالِ مرا
بیدل
میگوید انتظار وعدهٔ دیدار خیالم را از به گذشته پیوستنِ آیندهام راحت کرده است. یعنی من همچنان باید منتظر باشم و از این حیث آیندهام همیشه آینده است و انتظارم پایانی ندارد که ماضی شود.
@ikrsim
از غمِ ماضیشدنْ مستقبلِ حالِ مرا
بیدل
میگوید انتظار وعدهٔ دیدار خیالم را از به گذشته پیوستنِ آیندهام راحت کرده است. یعنی من همچنان باید منتظر باشم و از این حیث آیندهام همیشه آینده است و انتظارم پایانی ندارد که ماضی شود.
@ikrsim
گفتم که ببین چقدر آقا هستم
من صاحبِ انگیزهٔ بالا هستم
خندید به من آینه و گفت، فقط
در گوشِ خودت بگو: توانا هستم!
اکرام بسیم
@ikrsim
من صاحبِ انگیزهٔ بالا هستم
خندید به من آینه و گفت، فقط
در گوشِ خودت بگو: توانا هستم!
اکرام بسیم
@ikrsim
دیشب شادی درد مرا تسکین کرد
استقلال، ای وطن! تو را آذین کرد
در تلوزیون جشن روان بود، اما
همسایه فیوز برق را پایین کرد
اکرام بسیم
@ikrsim
استقلال، ای وطن! تو را آذین کرد
در تلوزیون جشن روان بود، اما
همسایه فیوز برق را پایین کرد
اکرام بسیم
@ikrsim
Forwarded from برکهی کهن (حمید زارعیِ مرودشت)
کمالِ حسنِ تو شد باعثِ تنزّلِ ما
بلند گشت چو خورشید، سایه پست شود
«ناظم هروی»
غزل ۲۹۶
ـ @berkeye_kohan ـ
کمالِ حسنِ تو شد باعثِ تنزّلِ ما
بلند گشت چو خورشید، سایه پست شود
«ناظم هروی»
غزل ۲۹۶
ـ @berkeye_kohan ـ