حافظ وظیفهٔ تو دعا گفتن است و بس
در بندِ آن مباش که نشنید یا شنید
«حافظ شیرازی، قرن هشتم»
راز حقیقیِ اندرز دادن این است که وقتی آن را صادقانه بر زبان آوردید نسبت به این که به آن عمل میشود یا نه کاملاً بیتفاوت باشید و هرگز برای هدایتکردن آدمها در مسیر درست پافشاری نکنید.
«هانا ویتال اسمیت آمریکایی، قرن سیزدهم»
@ikrsim
در بندِ آن مباش که نشنید یا شنید
«حافظ شیرازی، قرن هشتم»
راز حقیقیِ اندرز دادن این است که وقتی آن را صادقانه بر زبان آوردید نسبت به این که به آن عمل میشود یا نه کاملاً بیتفاوت باشید و هرگز برای هدایتکردن آدمها در مسیر درست پافشاری نکنید.
«هانا ویتال اسمیت آمریکایی، قرن سیزدهم»
@ikrsim
غزل بیدل
Dr Mohammad Esfahani
اوج هماهنگی شعر و صدا در شعر بیدل و صدای دکتر محمد اصفهانی. از این دست اثرهای ماندگار بسیار بسیار اندک خلق میشوند. چند روزیست که این قطعه را میشنوم و حقیقتاً بیشتر حرفی برای گفتن نیست:
ز ره هوس به تو کی رسم نفسی ز خود نرمیده من
همه حیرتم به کجا روم به رهت سری نکشیده من
چه بلا ستمکش غیرتم چقدر نشانهٔ حسرتم ای دل
که شهید خنجر ناز تو شده عالمی و تپیده من
من بیدل و غم غفلتی که ز چشم پر ز فسون تو
همه جا ز جلوهٔ من پر است و به هیچ جا نرسیده من
@ikrsim
ز ره هوس به تو کی رسم نفسی ز خود نرمیده من
همه حیرتم به کجا روم به رهت سری نکشیده من
چه بلا ستمکش غیرتم چقدر نشانهٔ حسرتم ای دل
که شهید خنجر ناز تو شده عالمی و تپیده من
من بیدل و غم غفلتی که ز چشم پر ز فسون تو
همه جا ز جلوهٔ من پر است و به هیچ جا نرسیده من
@ikrsim
«دُرّ مکنون» مجموعهایست از رباعیات مولانای بلخ به انتخاب احمد بهراد عزیز. از آنجایی که ماه رمضان و کمشدنِ ساعات کارگری، فرصت خوبیست برای خواندن شعر، این مجموعه را دیروز یکنفس خواندم و از میان دوصد رباعی چهار آن را اینجا با هم میخوانیم که خیلی دلنشیناند:
دل در برِ من زنده برای غم توست
بیگانهٔ خلق و آشنای غم توست
لطفیست که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم توست!؟
...
سلطانِ ملاحت، مهِ موزونِ من است
در سلسلهاش این دلِ مجنونِ من است
بر خاک درش خون جگر میریزم
هرچند که خاکِ آن به از خونِ من است
...
یک چشمِ من از روزِ جدایی بگریست
چشمِ دگرم گفت: چرا؟ گریه ز چیست؟
چون روزِ وصال شد، فرازش کردم
گفتم نگریستی، نباید نگریست
...
دل با هوسِ تو زاد و بودی دارد
با سایهٔ تو گفت و شنودی دارد
«لاحول» همیکنم ولیکن «لاحول»
در عشق، گمان مکن که سودی دارد
@ikrsim
دل در برِ من زنده برای غم توست
بیگانهٔ خلق و آشنای غم توست
لطفیست که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم توست!؟
...
سلطانِ ملاحت، مهِ موزونِ من است
در سلسلهاش این دلِ مجنونِ من است
بر خاک درش خون جگر میریزم
هرچند که خاکِ آن به از خونِ من است
...
یک چشمِ من از روزِ جدایی بگریست
چشمِ دگرم گفت: چرا؟ گریه ز چیست؟
چون روزِ وصال شد، فرازش کردم
گفتم نگریستی، نباید نگریست
...
دل با هوسِ تو زاد و بودی دارد
با سایهٔ تو گفت و شنودی دارد
«لاحول» همیکنم ولیکن «لاحول»
در عشق، گمان مکن که سودی دارد
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
میگفت که من کوهم و لیکِن افتاد
وارفته به شکل تپهی شن افتاد
آنکس که تو را ندیده، مَن مَن میکرد
شد با تو مقابل و به مِنمِن افتاد
اکرام بسیم
@ikrsim
وارفته به شکل تپهی شن افتاد
آنکس که تو را ندیده، مَن مَن میکرد
شد با تو مقابل و به مِنمِن افتاد
اکرام بسیم
@ikrsim
👆عزیزانی که تمایل به شنیدن شرح شعر بیدل، معرفی کتاب در مورد او و در مجموع مباحث مربوط به بیدل دارند، میتواند کانال «برکهٔ کهن» در یوتیوب، متعلق به شاعر و نویسندهٔ گرامی و عزیز، حمید زارعی را دنبال کنند. لینک اولین ویدیوی کانال مذکور در پست قبلی👆
Forwarded from اکرام بسیم
بیا که حال مرا دیدن تو خوب کند
بگو به ماه کمی دیرتر غروب کند
تو شور یک جریانِ مسلّطی در من
بمان که خاطرههای بدم رسوب کند
قرار را چه کنم؟ عاشقم یکی -که تویی-
بیاید و همهاش بشکن و بروب کند
تو میروی و خرابم، شبیه چشمی که
نظر به ضربۀ بیرونِ چارچوب کند
تو نیستی و من آن قدر رفتهام از خویش
که یک نسیم، شمالِ مرا جنوب کند
بیا که با تو غزل گفتهام چنان گیرا
که هر که خوانْد، سرِ جاش میخکوب کند
اکرام بسیم
@ikrsim
بگو به ماه کمی دیرتر غروب کند
تو شور یک جریانِ مسلّطی در من
بمان که خاطرههای بدم رسوب کند
قرار را چه کنم؟ عاشقم یکی -که تویی-
بیاید و همهاش بشکن و بروب کند
تو میروی و خرابم، شبیه چشمی که
نظر به ضربۀ بیرونِ چارچوب کند
تو نیستی و من آن قدر رفتهام از خویش
که یک نسیم، شمالِ مرا جنوب کند
بیا که با تو غزل گفتهام چنان گیرا
که هر که خوانْد، سرِ جاش میخکوب کند
اکرام بسیم
@ikrsim
Forwarded from Haroon Behyar/هارون بهیار
با شاعران 🌹❤️
در سالهای که از بخت، شکر داشتیم و از روزگار هم، آن سالهای دور، من با فرید اروند، شهباز ایرج و زندهیاد عفیف باختری گاهوبیگاه کوچهی پُل ِهوایی خانهی داکتر حامد میرفتیم، داکتر حامد دیوان حافظ را میگشود و هنرمندیهای دیوانهکنندهی زبان او را برای ما شرح میداد، حضور داکتر حامد برای ما همیشه منبعِ فیض و فضیلت بوده است، این بیت حافظ از همان لحظههای نایاب در یادم هست بیتی که وقت خواندن آن لبهای آدم، شکلِ بوسیدن را میگیرند:
لبم از بوسهربایان بر و دوشش باد
من از همان ایام تا ایندم از شمار محبان و متعجبان شگردهای شگرف و غریبِ زبان حافظ هستم و همواره در آنها گم بودهام.
به هر روی گاهی بالای خود قهر میشوم که چرا هارون بهیار این شاعرِ هنرمند و این جوان کاکه را اینقدر دیر شناختم شاعری که بازیهای زبان یا زبانبازیهایبینظیرش انگشت حیرت بر دهان آدم مینشاند و آدم را در التذاذ و انبساطِ ناتمام غرق میکند،
حالا من یکی از مسحوران و مشتاقان غزلهایش استم، غزلهایی که چشم و گوش مارا سرشار لذت میکند، لذت حاصل از هنر، وظیفهیی را که افلاطون برای هنر، قایل بود، (انتقال لذت از راه چشم و گوش!)
از کارکردهای برازندهی “غزل فورم” میتوان به انسجام بخشیدن به ساختار شعر، آسانسازی مضمون، سادهسازیِ ارتباط با مخاطب، نمایشیشدن زبان، لذتبخشی و … اشاره کرد، در غزلهای هارون بهیار، این کارکردهارا قشنگ میشود دید، بهویژه کارکردهای زبان را که به شدت هنرمندانه عمل میکنند و غزل را به صحنهی نمایش رقص واژهها مبدل میسازند همهی هنجارشکنیهای ممکن در زبان را میشود به راحتی در این غزلها دید و چشید عدول از قواعد آشنای صرف و نحو، شکستن هنجارهای لفظی، بههمزدن معانی متعارف، ساختن ترکیبهای تازه، رویکرد و استفادههای گوارا از گویشها و اصطلاحات عامیانه به گونهی بسیار زیبا و طبیعی، لذتِ هنریِ خاصی را برای مخاطب ارمغان میدهد، در غزلهای بهیار، مضمون آفرینی نیز بر عهدهی زبان هست، آخشیجهای زبانی با بافتهای شاعرانه ضمن انسجامبخشی به ساختار شعر، مضامین فوقالعاده قشنگ میآفرینند، به بیتهایی از غزلی او با ردیف “به حرف” که قطعن ردیف متفاوت و دشواری هم است درنگ میکنیم :
هلاک گشتم و نشد بیاورم تو را به حرف
خراب گفتگوستم، خرابِ تو، خرابِ حرف
دیده میشود که در ذهن شاعر، مضمونی از پیش آمادهشدهای وجود ندارد و این وزن ،قافیه، ردیف و عوامل زبانی است که با زیبایی در بافتهای نَو جابجا میشوند و محتوا خلق میکنند، تکرار صمیمانهی صفت “خراببودن” برای چیزی و بازی قشنگ خرا بِ حرف در قافیه، هم شایان ذکر هست، جالبتر اینکه این بازی در همین غزل، سه چار بار صورت گرفته و هربار هم غیرمنتظرهتر از پیش!
میان کوچههایم و سکوت گوش میکنم
سکوت با من آمده میان کوچهها به حرف
شنیدنِ سکوت را میتوان به مثابهی یک تناقضنمایی قشنگ در کنار جاندارانگاریهایی که در بیت فوق با “سکوت”صورت گرفته و در اوج زیباییست در نظر گرفت، مخصوصن وقتی سکوت با شاعر میآید، تا اینجا گمان غالب در ذهن مخاطب چیز دیگریست که با اتفاق غیرمنتظرهای تغییر میکند اینکه سکوت به حرف میآید، در خیز دیگر اینکه سکوت با شاعر به حرف آمده، واقعن زیباییِ طرفهی این بیت، هیجانانگیز است.
تو آتشی، چگونه باشم استوار! هیچ وقت
به پیش تو نداشته، زبانِ برف، تابِ حرف
جریان معنیآفرینی یا مضمونسازی زبان، ردیف و قوافی چنان طبیعی و بکر استند که آدم گمان میبرد این غزل اصلن قافیه ندارد در حالیکه بخشی از فرایند مضمونسازی بر دوش قافیه هست. به نقش محسوس و برجستهی موسیقی و چینش واژهها در تقابل یا کنار هم نیز بایستی توجه کرد تقابل آتش و برف در پیوند شان با استوار و نداشتنِ تاب حرفزدن، تصویریست که ذهن مخاطب را مست میکند، سعی بهیار عزیز برای بهرهمندساختن زبان از ایجاز - که قدما به آن حرفِ بسیار در ظرف اندک میگفتند - همچنان موفق و مهم هست اینرا در تمام غزلهایش متوجه شده میتوانید.
پر از سوالهای منطقی و غیرمنطقیست
چه میشود که با دلم بیایی ای خدا به حرف
کمتر اتفاق میافتد که با بیشترین حدِ زبانبازیهای هنری، عاطفهی شعر آسیب نبیند، موفقیت دیگر بهیار ما در این پهنه، نیز برازنده هست او به خوبی و درستی هوای عواطف خودرا دارد و به خوبی هم از عاملِ “تجربههای شخصی” - که برخورداری از آن برای هر شاعری مفید و مبرم هست بهخصوص که از این گسترده در بستر تخیل، امتیازاتی نصیب شعر و شاعر آن میشود - کار میگیرد و هیجانهای شورانگیز خودرا با حلاوت و عذوبت کامل بیان میکند.
،👇👇
در سالهای که از بخت، شکر داشتیم و از روزگار هم، آن سالهای دور، من با فرید اروند، شهباز ایرج و زندهیاد عفیف باختری گاهوبیگاه کوچهی پُل ِهوایی خانهی داکتر حامد میرفتیم، داکتر حامد دیوان حافظ را میگشود و هنرمندیهای دیوانهکنندهی زبان او را برای ما شرح میداد، حضور داکتر حامد برای ما همیشه منبعِ فیض و فضیلت بوده است، این بیت حافظ از همان لحظههای نایاب در یادم هست بیتی که وقت خواندن آن لبهای آدم، شکلِ بوسیدن را میگیرند:
لبم از بوسهربایان بر و دوشش باد
من از همان ایام تا ایندم از شمار محبان و متعجبان شگردهای شگرف و غریبِ زبان حافظ هستم و همواره در آنها گم بودهام.
به هر روی گاهی بالای خود قهر میشوم که چرا هارون بهیار این شاعرِ هنرمند و این جوان کاکه را اینقدر دیر شناختم شاعری که بازیهای زبان یا زبانبازیهایبینظیرش انگشت حیرت بر دهان آدم مینشاند و آدم را در التذاذ و انبساطِ ناتمام غرق میکند،
حالا من یکی از مسحوران و مشتاقان غزلهایش استم، غزلهایی که چشم و گوش مارا سرشار لذت میکند، لذت حاصل از هنر، وظیفهیی را که افلاطون برای هنر، قایل بود، (انتقال لذت از راه چشم و گوش!)
از کارکردهای برازندهی “غزل فورم” میتوان به انسجام بخشیدن به ساختار شعر، آسانسازی مضمون، سادهسازیِ ارتباط با مخاطب، نمایشیشدن زبان، لذتبخشی و … اشاره کرد، در غزلهای هارون بهیار، این کارکردهارا قشنگ میشود دید، بهویژه کارکردهای زبان را که به شدت هنرمندانه عمل میکنند و غزل را به صحنهی نمایش رقص واژهها مبدل میسازند همهی هنجارشکنیهای ممکن در زبان را میشود به راحتی در این غزلها دید و چشید عدول از قواعد آشنای صرف و نحو، شکستن هنجارهای لفظی، بههمزدن معانی متعارف، ساختن ترکیبهای تازه، رویکرد و استفادههای گوارا از گویشها و اصطلاحات عامیانه به گونهی بسیار زیبا و طبیعی، لذتِ هنریِ خاصی را برای مخاطب ارمغان میدهد، در غزلهای بهیار، مضمون آفرینی نیز بر عهدهی زبان هست، آخشیجهای زبانی با بافتهای شاعرانه ضمن انسجامبخشی به ساختار شعر، مضامین فوقالعاده قشنگ میآفرینند، به بیتهایی از غزلی او با ردیف “به حرف” که قطعن ردیف متفاوت و دشواری هم است درنگ میکنیم :
هلاک گشتم و نشد بیاورم تو را به حرف
خراب گفتگوستم، خرابِ تو، خرابِ حرف
دیده میشود که در ذهن شاعر، مضمونی از پیش آمادهشدهای وجود ندارد و این وزن ،قافیه، ردیف و عوامل زبانی است که با زیبایی در بافتهای نَو جابجا میشوند و محتوا خلق میکنند، تکرار صمیمانهی صفت “خراببودن” برای چیزی و بازی قشنگ خرا بِ حرف در قافیه، هم شایان ذکر هست، جالبتر اینکه این بازی در همین غزل، سه چار بار صورت گرفته و هربار هم غیرمنتظرهتر از پیش!
میان کوچههایم و سکوت گوش میکنم
سکوت با من آمده میان کوچهها به حرف
شنیدنِ سکوت را میتوان به مثابهی یک تناقضنمایی قشنگ در کنار جاندارانگاریهایی که در بیت فوق با “سکوت”صورت گرفته و در اوج زیباییست در نظر گرفت، مخصوصن وقتی سکوت با شاعر میآید، تا اینجا گمان غالب در ذهن مخاطب چیز دیگریست که با اتفاق غیرمنتظرهای تغییر میکند اینکه سکوت به حرف میآید، در خیز دیگر اینکه سکوت با شاعر به حرف آمده، واقعن زیباییِ طرفهی این بیت، هیجانانگیز است.
تو آتشی، چگونه باشم استوار! هیچ وقت
به پیش تو نداشته، زبانِ برف، تابِ حرف
جریان معنیآفرینی یا مضمونسازی زبان، ردیف و قوافی چنان طبیعی و بکر استند که آدم گمان میبرد این غزل اصلن قافیه ندارد در حالیکه بخشی از فرایند مضمونسازی بر دوش قافیه هست. به نقش محسوس و برجستهی موسیقی و چینش واژهها در تقابل یا کنار هم نیز بایستی توجه کرد تقابل آتش و برف در پیوند شان با استوار و نداشتنِ تاب حرفزدن، تصویریست که ذهن مخاطب را مست میکند، سعی بهیار عزیز برای بهرهمندساختن زبان از ایجاز - که قدما به آن حرفِ بسیار در ظرف اندک میگفتند - همچنان موفق و مهم هست اینرا در تمام غزلهایش متوجه شده میتوانید.
پر از سوالهای منطقی و غیرمنطقیست
چه میشود که با دلم بیایی ای خدا به حرف
کمتر اتفاق میافتد که با بیشترین حدِ زبانبازیهای هنری، عاطفهی شعر آسیب نبیند، موفقیت دیگر بهیار ما در این پهنه، نیز برازنده هست او به خوبی و درستی هوای عواطف خودرا دارد و به خوبی هم از عاملِ “تجربههای شخصی” - که برخورداری از آن برای هر شاعری مفید و مبرم هست بهخصوص که از این گسترده در بستر تخیل، امتیازاتی نصیب شعر و شاعر آن میشود - کار میگیرد و هیجانهای شورانگیز خودرا با حلاوت و عذوبت کامل بیان میکند.
،👇👇
Forwarded from Haroon Behyar/هارون بهیار
بهیار ما تسلط خوبی نیز بر پیچوخم عروض دارد و از این توانِش، به بهترین صورت ممکن استفاده میکند، تکنیکها و شگردهای زبانیاش طبیعی استند و این مساله منجر به استواری و شفافیت آنها در آیینهی شعرش شده هست، اگر نگویم کار ناممکن، میتوانم بگویم کار واقعن دشواری هست که با اینگونه ردیف در چنین وزنی غزلی به این سلاست و دلربایی ساخت و پرداخت!
کالریج شاعر و نظریهپرداز انگلیسی که گویا نقد زیباییشناسانه و دور از محتوا را او در اروپا پایهگذاری کرد، میگفته است: در یک شعر بسامان اجزا، متقابلن یکدیگر را حمایت و تبیین میکنند؛ همگی آنها هم به نسبت با مقصود، هماهنگی دارند، هم به تقویت مقصود کمک میکنند و هم بر تاثیرات شناخته شدهی آرایش وزنی میافزایند.
به وضوح متوجه میشویم که یک هماهنگی سازمانیافتهی هنری در تمام عناصر و در کُل در کلیت شعرهای بهیار ما دستبهکار است و همیشه این هماهنگی ساختارمند و هنری غزلهای اورا حفظ و حمایت میکند، میتوانید با خوانش همین غزل هم این هماهنگی ساختارمند هنری را در آن ببینید، در بیت زیر شاعر، شاعری که دچار سکوت نیمهشب است، با سکوت نیمهشب سخن میزند و تابلوی ساختهاش را از رنگوبوی عاطفه نیز بهرهمند میکند، شرحِ شگفتانگیز و شاعرانهیی از تنهایی و سکوت، بیشک !
سکوت نیمهشب ! شبیهی من چنین همیشهگی
به خود دچار دیدهای ؟ بگو کی و کجا؟ به حرف
در همینجا حضور منور تان به عرض برسانم که من کدام منتقد ادبی نیستم فقط گاهی نتیجهی خلوت و خوانش خودرا از برخی شعرها، خدمت شما پیشکش میکنم، حالا هم اینها فقط اشارات موجز و تذکرات گذرا بودند یاران میتوانند خود، غزلهای بهیار مارا - که صحنهی نمایش رقصِ رنگین زبان هست - بخوانند و به شعف برسند.
آبشار شعرش مستانه باد !
نویسنده: وهاب «مجیر»
کالریج شاعر و نظریهپرداز انگلیسی که گویا نقد زیباییشناسانه و دور از محتوا را او در اروپا پایهگذاری کرد، میگفته است: در یک شعر بسامان اجزا، متقابلن یکدیگر را حمایت و تبیین میکنند؛ همگی آنها هم به نسبت با مقصود، هماهنگی دارند، هم به تقویت مقصود کمک میکنند و هم بر تاثیرات شناخته شدهی آرایش وزنی میافزایند.
به وضوح متوجه میشویم که یک هماهنگی سازمانیافتهی هنری در تمام عناصر و در کُل در کلیت شعرهای بهیار ما دستبهکار است و همیشه این هماهنگی ساختارمند و هنری غزلهای اورا حفظ و حمایت میکند، میتوانید با خوانش همین غزل هم این هماهنگی ساختارمند هنری را در آن ببینید، در بیت زیر شاعر، شاعری که دچار سکوت نیمهشب است، با سکوت نیمهشب سخن میزند و تابلوی ساختهاش را از رنگوبوی عاطفه نیز بهرهمند میکند، شرحِ شگفتانگیز و شاعرانهیی از تنهایی و سکوت، بیشک !
سکوت نیمهشب ! شبیهی من چنین همیشهگی
به خود دچار دیدهای ؟ بگو کی و کجا؟ به حرف
در همینجا حضور منور تان به عرض برسانم که من کدام منتقد ادبی نیستم فقط گاهی نتیجهی خلوت و خوانش خودرا از برخی شعرها، خدمت شما پیشکش میکنم، حالا هم اینها فقط اشارات موجز و تذکرات گذرا بودند یاران میتوانند خود، غزلهای بهیار مارا - که صحنهی نمایش رقصِ رنگین زبان هست - بخوانند و به شعف برسند.
آبشار شعرش مستانه باد !
نویسنده: وهاب «مجیر»
ای خواجه ضیا شود ز روی تو ظلم
با طلعتِ تو سور نماید ماتم
این بیت رشیدالدین وطواط را از درس بدیع و بیان دوران مکتب به یاد دارم. عنوان درس مدح شبیه به ذم بود و بیت وطواط به عنوان نمونه ذکر شده بود.
هر دو مصراع بیت یاد شده را به دو صورت میتوان خواند.
اول در صورتی که تکیه بر روی «ظلم» و «ماتم» باشد. در این صورت معنای بیت میشود: با آفتابی شدن روی تو، تاریکی به روشنی بدل میشود و ماتم به شادی.
در حالت دوم که تکیه یا فشار ادای کلمات روی «ضیا» و «سور» باشد، عکس معنای اول حاصل میشود: با روی تو روشنی به تاریکی میگراید و شادی به ماتم.
این مقدمهٔ کوتاه را برای توضیح بیتی از بیدل نوشتم که از منظر خوانش، مثل بیت وطواط میتوان از آن به دو برداشت رسید. البته سخن بیدل عاشقانه نیست و بحث مهم اجتماعی را حامل است و عمیق است و تصویری و خلاصه بیدلانه:
جمعِ علم افلاس میآرد نه جاه
بیشترها پوست میپوشد کتاب
دوست عزیزم؛ حمید زارعی، خوانشی از این بیت داشته است که متن خود ایشان را اینجا میگذارم:
««میگوید کسب علم، و جمعآوری دانش، فقر و بدبختی به همراه دارد، نه ثروت و مال.
و برای شاهد، کتاب را مثال میزند.
کتاب، نمادِ جمعآوری دانش است. هر کتابی، در خود علم و دانش جمع آورده و تمام وجودش دانش است، اما لباسش پوست است.
جلد کتابها در آن زمان، بیشتر پوست دباغی شدهی حیوانات بوده است.
پوست یا پوستین، بیارزشترین نوع لباس هم بوده.
و لباس از اصلیترین نشانهای میزان ثروت فرد است.
افراد ثروتمند، دیبا و اطلس میپوشیدهاند افرادِ فقیر پوستین.
کتابها هم که جلدشان «اکثرا» پوست حیوانات بوده.
پس بیدل با دقت به این موضوع میگوید کتاب را ببین که با این همه جمعآوری علم، در نهایت پوست میپوشد. همین نشانهایست که بدانیم علماندوزی در نهایت باعث فقر مالی میشود.»»
در جامعهٔ ما مثال آدمهایی که دنبال علم و دانش رفته و عمری در این راه گذاشتهاند، اما وضعیت معیشتی خوبی ندارند کم نیست.
حالا میتوان بیت بیدل را با تکیه بر «افلاس» خواند و در آن حال معنایی حاصل میشود که باز هم مثالهای زیادی برایش وجود دارد.
میگوید آنچه اندوختنِ علم را به بار میآورد مفلسی و فقر است نه مال و ثروت. کتاب را مثال میزند که با این که پوشش فقیرانهای دارد و در پوستینی فرو شده است، دروناش پر از علم است!
شاهد مثال این معنا هم آن که اکثر اغنیا و آقازادههای شان، غرق خوشگذرانیاند و فرسنگها از دانش دور، در عوض -حد اقل در افغانستان- این بچههای مناطق محروم استند که بیشتر برای کسب علم تلاش میکنند و هماینان بیشتر در دانشگاهها «فارغ از این که نهاد رسمی دانشگاه چقدر مروج دانش است» و لیلیهها سر میکنند، ماهها دوری خانوادههای شان را تاب میآورند، تا روشن شوند.
به هر حال، فقط خواستم یادآوری کنم که شعر بیدل به چه میزان تأویلپذیر است. اما در این که خوانشِ اول، قویتر است و رساتر، شکی نیست. در همان راستا رباعی طنزی میخوانیم از جناب جلیل صفربیگی، شاعر خوب ایلامی:
در شعر خود اعتراض میکاشت جلیل
هی پنجرههای باز میکاشت جلیل
میلیونر شهر میشد امروز اگر
جای کلمه پیاز میکاشت جلیل
@ikrsim
با طلعتِ تو سور نماید ماتم
این بیت رشیدالدین وطواط را از درس بدیع و بیان دوران مکتب به یاد دارم. عنوان درس مدح شبیه به ذم بود و بیت وطواط به عنوان نمونه ذکر شده بود.
هر دو مصراع بیت یاد شده را به دو صورت میتوان خواند.
اول در صورتی که تکیه بر روی «ظلم» و «ماتم» باشد. در این صورت معنای بیت میشود: با آفتابی شدن روی تو، تاریکی به روشنی بدل میشود و ماتم به شادی.
در حالت دوم که تکیه یا فشار ادای کلمات روی «ضیا» و «سور» باشد، عکس معنای اول حاصل میشود: با روی تو روشنی به تاریکی میگراید و شادی به ماتم.
این مقدمهٔ کوتاه را برای توضیح بیتی از بیدل نوشتم که از منظر خوانش، مثل بیت وطواط میتوان از آن به دو برداشت رسید. البته سخن بیدل عاشقانه نیست و بحث مهم اجتماعی را حامل است و عمیق است و تصویری و خلاصه بیدلانه:
جمعِ علم افلاس میآرد نه جاه
بیشترها پوست میپوشد کتاب
دوست عزیزم؛ حمید زارعی، خوانشی از این بیت داشته است که متن خود ایشان را اینجا میگذارم:
««میگوید کسب علم، و جمعآوری دانش، فقر و بدبختی به همراه دارد، نه ثروت و مال.
و برای شاهد، کتاب را مثال میزند.
کتاب، نمادِ جمعآوری دانش است. هر کتابی، در خود علم و دانش جمع آورده و تمام وجودش دانش است، اما لباسش پوست است.
جلد کتابها در آن زمان، بیشتر پوست دباغی شدهی حیوانات بوده است.
پوست یا پوستین، بیارزشترین نوع لباس هم بوده.
و لباس از اصلیترین نشانهای میزان ثروت فرد است.
افراد ثروتمند، دیبا و اطلس میپوشیدهاند افرادِ فقیر پوستین.
کتابها هم که جلدشان «اکثرا» پوست حیوانات بوده.
پس بیدل با دقت به این موضوع میگوید کتاب را ببین که با این همه جمعآوری علم، در نهایت پوست میپوشد. همین نشانهایست که بدانیم علماندوزی در نهایت باعث فقر مالی میشود.»»
در جامعهٔ ما مثال آدمهایی که دنبال علم و دانش رفته و عمری در این راه گذاشتهاند، اما وضعیت معیشتی خوبی ندارند کم نیست.
حالا میتوان بیت بیدل را با تکیه بر «افلاس» خواند و در آن حال معنایی حاصل میشود که باز هم مثالهای زیادی برایش وجود دارد.
میگوید آنچه اندوختنِ علم را به بار میآورد مفلسی و فقر است نه مال و ثروت. کتاب را مثال میزند که با این که پوشش فقیرانهای دارد و در پوستینی فرو شده است، دروناش پر از علم است!
شاهد مثال این معنا هم آن که اکثر اغنیا و آقازادههای شان، غرق خوشگذرانیاند و فرسنگها از دانش دور، در عوض -حد اقل در افغانستان- این بچههای مناطق محروم استند که بیشتر برای کسب علم تلاش میکنند و هماینان بیشتر در دانشگاهها «فارغ از این که نهاد رسمی دانشگاه چقدر مروج دانش است» و لیلیهها سر میکنند، ماهها دوری خانوادههای شان را تاب میآورند، تا روشن شوند.
به هر حال، فقط خواستم یادآوری کنم که شعر بیدل به چه میزان تأویلپذیر است. اما در این که خوانشِ اول، قویتر است و رساتر، شکی نیست. در همان راستا رباعی طنزی میخوانیم از جناب جلیل صفربیگی، شاعر خوب ایلامی:
در شعر خود اعتراض میکاشت جلیل
هی پنجرههای باز میکاشت جلیل
میلیونر شهر میشد امروز اگر
جای کلمه پیاز میکاشت جلیل
@ikrsim
بیتی از عفیف باختری و...
جدا از ویژگیهای زیباییشناسانهای که در شعر قابل سنجش و بررسیست، به نظر میرسد ماندگاری شعر و بهتر است بگویم خاصبودن آن بیشتر برخاسته از برخورداریِ آن اثر از چیزیست که به سادگی نمیتوان توضیحش داد. ترس من این است که تلاش برای بازکردنِ آن «خاصّیت» باعث تقلیلش شود. اما وقتی با حجم انبوهی از متن ارائهشده زیر عنوان شعر و تعداد کثیری شاعر که همه مثل هم مینویسند مواجهیم، میطلبد که چنان تلاشی ولو الکن صورت بگیرد و تفکیکی هرچند مبهم انجام بپذیرد.
چند سال پیش یادداشتی خواندم از آرش قربانی، شاعر ایرانی که در آن از شعر به عنوان «منطقهای شورشی» در مقابل فلسفه به مثابهٔ «شورشهای منطقی» که این دومی قولیست از رمبو، یاد کرده بود. منطق شورشی منطقیست که کپیبرداری از آن ممکن نیست و یا دستِ کم خیلی سخت است، در مقابل منطق نامتعارف که به مرور به متعارف تبدیل میشود. مثلاً در حوزهٔ غزل امروز، شکستن نحو جملات و روایت خطی در شعر و داستان، استفاده از قافیه و ردیفهای نو و عجیب و تغییر آنها- مثل آوردن ردیف نقطهچین یا اعداد و قس علی هذا... تلاشهایی نامتعارف بودند که کمکم بدل به متعارف و اخیراً حتی مبتذل و مضحک شدند. یعنی این تلاشهای نامتعارف به راحتی رمز گشایی و کدگذاری شده و در دسترس هر آن که خُرده استعدادی داشت قرار گرفتند. نتیجتاً امروز شعرهای داریم که با وصف آن که توسط شاعران عدیدهای نوشتهاند اما همهچیزشان یکیست. در واقع صد شاعر میتواند دو شاعر باشد و حتی کمتر.
اما منطق شورشی همچون نامتعارف برای تبدیلشدن به متعارف، خاصیتی بالقوه ندارد. خارج از دسترس و متکی به خود و خوآیین است.
در همین راستا ببینید به این بیت از عفیف باختری:
به بیزبانیِ برگی که روی آب افتاد
هزار دایره از دستِ زندگی فریاد
این جا شاعر برای بازی زبانی، شکستن نحو کلام و حرکتهای متداول و تقلیلپذیر اینچنینی هیچ تلاشی نکرده است. یعنی اگر خطکش معیارهای زیباییشناسانهٔ کلاسیک را روی این بیت بگذاریم چیزی جز یک تضاد و تناقض ساده «بیزبانی و فریاد» دستگیرمان نمیشود.
فیالواقع این نگاهِ عمیق فلسفی پنهان در پسِ پشت بیت است که با برگی کوچک، زندگی و هستی را به چالش میکشد.
به ایماژ افتادن برگ روی آب کاری نداریم، چون تصویر در هر صورت امکان و ظرفیت الگوبرداری و رونویسی دارد. چنین تصویری نیز مثل تصویر ماه و برکه و پلنگ میتواند در شعر شاعران به فرسایشی نفسگیر برسد.
اما بیت عفیف تنها برخورد شیئی بر روی آب و ایجاد دایرهای نیست. اعتراض و شورش دارد و جاماندهای برای بازتولید ندارد.
با توجه به چنین رویکردیست که شعر خاص تولید میشود و کمیت جایش را به کیفیت میدهد.
این را که عفیف چنین نگاهی را از کجا دریافته، با مطالعهٔ ضمنی زندگیاش میتوان تا حدی دریافت. آنچه از چند مصاحبه و نوشته در مورد او متوجه میشویم، ضمن برخورداری از آن ژنِ فطری، اشراف او به ادبیات و در مجموع هنر غرب در کنار ادبیات فارسی، زندگی ساده و پرهیز از تجمل، به رسیدنش به چنین جایگاهی کمک کرده است.
@ikrsim
جدا از ویژگیهای زیباییشناسانهای که در شعر قابل سنجش و بررسیست، به نظر میرسد ماندگاری شعر و بهتر است بگویم خاصبودن آن بیشتر برخاسته از برخورداریِ آن اثر از چیزیست که به سادگی نمیتوان توضیحش داد. ترس من این است که تلاش برای بازکردنِ آن «خاصّیت» باعث تقلیلش شود. اما وقتی با حجم انبوهی از متن ارائهشده زیر عنوان شعر و تعداد کثیری شاعر که همه مثل هم مینویسند مواجهیم، میطلبد که چنان تلاشی ولو الکن صورت بگیرد و تفکیکی هرچند مبهم انجام بپذیرد.
چند سال پیش یادداشتی خواندم از آرش قربانی، شاعر ایرانی که در آن از شعر به عنوان «منطقهای شورشی» در مقابل فلسفه به مثابهٔ «شورشهای منطقی» که این دومی قولیست از رمبو، یاد کرده بود. منطق شورشی منطقیست که کپیبرداری از آن ممکن نیست و یا دستِ کم خیلی سخت است، در مقابل منطق نامتعارف که به مرور به متعارف تبدیل میشود. مثلاً در حوزهٔ غزل امروز، شکستن نحو جملات و روایت خطی در شعر و داستان، استفاده از قافیه و ردیفهای نو و عجیب و تغییر آنها- مثل آوردن ردیف نقطهچین یا اعداد و قس علی هذا... تلاشهایی نامتعارف بودند که کمکم بدل به متعارف و اخیراً حتی مبتذل و مضحک شدند. یعنی این تلاشهای نامتعارف به راحتی رمز گشایی و کدگذاری شده و در دسترس هر آن که خُرده استعدادی داشت قرار گرفتند. نتیجتاً امروز شعرهای داریم که با وصف آن که توسط شاعران عدیدهای نوشتهاند اما همهچیزشان یکیست. در واقع صد شاعر میتواند دو شاعر باشد و حتی کمتر.
اما منطق شورشی همچون نامتعارف برای تبدیلشدن به متعارف، خاصیتی بالقوه ندارد. خارج از دسترس و متکی به خود و خوآیین است.
در همین راستا ببینید به این بیت از عفیف باختری:
به بیزبانیِ برگی که روی آب افتاد
هزار دایره از دستِ زندگی فریاد
این جا شاعر برای بازی زبانی، شکستن نحو کلام و حرکتهای متداول و تقلیلپذیر اینچنینی هیچ تلاشی نکرده است. یعنی اگر خطکش معیارهای زیباییشناسانهٔ کلاسیک را روی این بیت بگذاریم چیزی جز یک تضاد و تناقض ساده «بیزبانی و فریاد» دستگیرمان نمیشود.
فیالواقع این نگاهِ عمیق فلسفی پنهان در پسِ پشت بیت است که با برگی کوچک، زندگی و هستی را به چالش میکشد.
به ایماژ افتادن برگ روی آب کاری نداریم، چون تصویر در هر صورت امکان و ظرفیت الگوبرداری و رونویسی دارد. چنین تصویری نیز مثل تصویر ماه و برکه و پلنگ میتواند در شعر شاعران به فرسایشی نفسگیر برسد.
اما بیت عفیف تنها برخورد شیئی بر روی آب و ایجاد دایرهای نیست. اعتراض و شورش دارد و جاماندهای برای بازتولید ندارد.
با توجه به چنین رویکردیست که شعر خاص تولید میشود و کمیت جایش را به کیفیت میدهد.
این را که عفیف چنین نگاهی را از کجا دریافته، با مطالعهٔ ضمنی زندگیاش میتوان تا حدی دریافت. آنچه از چند مصاحبه و نوشته در مورد او متوجه میشویم، ضمن برخورداری از آن ژنِ فطری، اشراف او به ادبیات و در مجموع هنر غرب در کنار ادبیات فارسی، زندگی ساده و پرهیز از تجمل، به رسیدنش به چنین جایگاهی کمک کرده است.
@ikrsim
آن کس که خوش است و وضعِ بهتر دارد
دردِ تو اگر نه، دردِ دیگر دارد
فیالجمله اگرچه ظاهراً آزاد است
از سرو بخواه یک قدم بر دارد
اکرام بسیم
@ikrsim
دردِ تو اگر نه، دردِ دیگر دارد
فیالجمله اگرچه ظاهراً آزاد است
از سرو بخواه یک قدم بر دارد
اکرام بسیم
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
با کوه حرفم شد
وقتی که فریادِ مرا رد کرد
گفتم دگر یاری به جز ساحل نمیگیرم
اما وقارش با زبانِ حال میگفت:
رد کردن این نیست؛
فریادهای یار را بر دل نمیگیرم
#محمداکرام_بسیم
@ikrsim
وقتی که فریادِ مرا رد کرد
گفتم دگر یاری به جز ساحل نمیگیرم
اما وقارش با زبانِ حال میگفت:
رد کردن این نیست؛
فریادهای یار را بر دل نمیگیرم
#محمداکرام_بسیم
@ikrsim
حدیثهای اخیر در مورد بیدل موجب شد تا در شعر خود وی تفحصی بکنم. حقیقتاً به چیزهای عجیبی برخوردم که با این که آن را بیدل گفته، در مورد بازنشرش تردید داشتم.
بیدل متعلق به هر تباری که بوده، برخلافِ آن آزادگی و عدم تعلق خاطر به ظواهر که غالبِ آثارش را در برگرفته، شکلِ ظاهری اقوام مختلف را با کنایه، تمسخر و حتی هجو مضمون جور کرده است. مثلاً ابیاتی از این دست در شعرهای او وجود دارند:
ظالم نمیکشد الم از طینتِ حسد
تنگی فشار دیدهٔ ازبک نمیشود
...
خیرهبینی لازمِ طبع درشت افتاده است
کم تواند چشمِ تنگ از طینت ازبک گذشت
...
تنگچشمی ز جهان جوش زند چون قلماق
کورهٔ خشم شود دهر چو طبعِ ازبک
ملاحظه میفرمایید که در نگاهِ او چشم ازبکها تنگ بوده و این ویژگی را برای مدعاهایش مثل زده است.
بعد فارسها را میستاید و هندیها را هجو میکند:
اگر شاهدانِ خراسان و فارس
به گلگونیِ چهره آیینهاند
به رنگینیِ حُسن، سبزانِ هند
سرینِ حنابندِ بوزینهاند
معلوم نیست که این میزان خشم بیدل به ویژه در مورد هندیها از کجا نشأت گرفته است و توجه کنید که به هندی و ازبک به عنوان «دیگری» آن هم نوع بدش نگاه میکند، هرچند تلویحی. یعنی خودش را از این دو تیره نمیداند.
اما با این وصف، اضافه شود که با توجه به این که بیدل در غالب آثار پر حجمش برای انسانیت به معنای عامش نوشته، قایل شدن قومیت برایش به نوعی بیمعنی مینماید.
@ikrsim
بیدل متعلق به هر تباری که بوده، برخلافِ آن آزادگی و عدم تعلق خاطر به ظواهر که غالبِ آثارش را در برگرفته، شکلِ ظاهری اقوام مختلف را با کنایه، تمسخر و حتی هجو مضمون جور کرده است. مثلاً ابیاتی از این دست در شعرهای او وجود دارند:
ظالم نمیکشد الم از طینتِ حسد
تنگی فشار دیدهٔ ازبک نمیشود
...
خیرهبینی لازمِ طبع درشت افتاده است
کم تواند چشمِ تنگ از طینت ازبک گذشت
...
تنگچشمی ز جهان جوش زند چون قلماق
کورهٔ خشم شود دهر چو طبعِ ازبک
ملاحظه میفرمایید که در نگاهِ او چشم ازبکها تنگ بوده و این ویژگی را برای مدعاهایش مثل زده است.
بعد فارسها را میستاید و هندیها را هجو میکند:
اگر شاهدانِ خراسان و فارس
به گلگونیِ چهره آیینهاند
به رنگینیِ حُسن، سبزانِ هند
سرینِ حنابندِ بوزینهاند
معلوم نیست که این میزان خشم بیدل به ویژه در مورد هندیها از کجا نشأت گرفته است و توجه کنید که به هندی و ازبک به عنوان «دیگری» آن هم نوع بدش نگاه میکند، هرچند تلویحی. یعنی خودش را از این دو تیره نمیداند.
اما با این وصف، اضافه شود که با توجه به این که بیدل در غالب آثار پر حجمش برای انسانیت به معنای عامش نوشته، قایل شدن قومیت برایش به نوعی بیمعنی مینماید.
@ikrsim
هرچند قریب موقعِ خفتن بود
از روشنیِ تو هستیام روشن بود
حقام بودی و پای هر مسئلهای
با بودنِ تو، همیشه حق با من بود
اکرام بسیم
@ikrsim
از روشنیِ تو هستیام روشن بود
حقام بودی و پای هر مسئلهای
با بودنِ تو، همیشه حق با من بود
اکرام بسیم
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
همواره سپُرد راه با من سایه
افتاد به پرتگاه با من سایه
پایم که شکست، پای او نیز شکست
اما نکشید آه با من سایه
یعنی باش یاور و نیاور به زبان
عمری بُرده بارِ زمین را خورشید
بخشیده همیشه نور و گرما خورشید
اما در را تا نگشاید، هرگز
در خلوت کس نمینهد پا خورشید
بخشندگی و همین بده و نستان
باد آمد و زد نخست پهلو بر برگ
باران که گرفت شد کلاهی تر، برگ
از دستِ درخت اگر رها شد، بگذاشت
تا خاکشدن به روی پایش سر، برگ
اینگونه دهند پاسخ خوردنِ نان
با لحن ملایم خودش نم نم، ابر
بارید، اگرچه کمکمک شد کم، ابر
یک ریگ شکست شیشه را، لیک شهاب
بشکافتش و دوباره شد مدغم، ابر
این است طبیعت ملایمخویان
میگوید هر چهراست سرحد، دیوار
از حدِ خودش نمیشود رد دیوار
پیش روی دزد شده سد دیوار
جنبیده اگر نمیتواند دیوار
گاهی خود را از ایستادن نتکان
#اکرام_بسیم
@ikrsim
افتاد به پرتگاه با من سایه
پایم که شکست، پای او نیز شکست
اما نکشید آه با من سایه
یعنی باش یاور و نیاور به زبان
عمری بُرده بارِ زمین را خورشید
بخشیده همیشه نور و گرما خورشید
اما در را تا نگشاید، هرگز
در خلوت کس نمینهد پا خورشید
بخشندگی و همین بده و نستان
باد آمد و زد نخست پهلو بر برگ
باران که گرفت شد کلاهی تر، برگ
از دستِ درخت اگر رها شد، بگذاشت
تا خاکشدن به روی پایش سر، برگ
اینگونه دهند پاسخ خوردنِ نان
با لحن ملایم خودش نم نم، ابر
بارید، اگرچه کمکمک شد کم، ابر
یک ریگ شکست شیشه را، لیک شهاب
بشکافتش و دوباره شد مدغم، ابر
این است طبیعت ملایمخویان
میگوید هر چهراست سرحد، دیوار
از حدِ خودش نمیشود رد دیوار
پیش روی دزد شده سد دیوار
جنبیده اگر نمیتواند دیوار
گاهی خود را از ایستادن نتکان
#اکرام_بسیم
@ikrsim
اکرام بسیم
Voice message
بلند شد، دو قدم رفت و بر زمین افتاد
دراز کرد خودش را سگی که جان میداد
غزل شروع شد و روی صفحه، خودکارم
پرندهیی ست که دیگر نمیپرد آزاد
صدا صدای فشنگاست و دود دودِ تفنگ
جهان جنازه طفلیاست روی شانهی باد
هزار مرتبه در خود اگر بهار کنم
به یک درخت که دنیا نمی شود آباد
تِرَن رسید و شتابان گذشت از راهی
که رفتهاست به سمتی که هر چه بادا باد
نگو هوای مرا جاودانه خواهی داشت
مرا -دروغ چه لازمـ نمیبری از یاد
به بیزبانی برگی که روی آب افتاد
هزار دایره از دست زندگی فریاد
عفیف باختری
این غزل استاد عفیف را به صورت بداهه آهنگی درست کردم و اینجا گذاشتم که فراموشم نشود. طبق معمول گیتارم ناکوک است و این را طبق معمول ببخشید😊
@ikrsim
دراز کرد خودش را سگی که جان میداد
غزل شروع شد و روی صفحه، خودکارم
پرندهیی ست که دیگر نمیپرد آزاد
صدا صدای فشنگاست و دود دودِ تفنگ
جهان جنازه طفلیاست روی شانهی باد
هزار مرتبه در خود اگر بهار کنم
به یک درخت که دنیا نمی شود آباد
تِرَن رسید و شتابان گذشت از راهی
که رفتهاست به سمتی که هر چه بادا باد
نگو هوای مرا جاودانه خواهی داشت
مرا -دروغ چه لازمـ نمیبری از یاد
به بیزبانی برگی که روی آب افتاد
هزار دایره از دست زندگی فریاد
عفیف باختری
این غزل استاد عفیف را به صورت بداهه آهنگی درست کردم و اینجا گذاشتم که فراموشم نشود. طبق معمول گیتارم ناکوک است و این را طبق معمول ببخشید😊
@ikrsim
هیچکس بر شمع -در آتشزدن- رحمی نکرد
از ازل بر حال ما میگرید استعدادِ ما
بیدل
شمع برای سوختن و گداختن ساخته شده است بنا بر این کسی هنگام آتشزدن به او رحمی نمیکند و نباید هم بکند.
بعد این مسئله را به ما انسانها توسعه میدهد.
این شعر اساساً نقطهٔ مقابل «سرزمین من بیسرود و بیصدایی» است. استعداد ما مردم، نامهربانی، بدِ هم را خواستن، بیاتفاقی، فرار کردن و نهایستادن و نظارهکردن و اینهاست. با این اوصاف چرا «بیسرود و بیصدا» نباشیم اصلاً!
همیشه یک «دیگری» را فریاد میزنیم که روزگار ما را خراب کرده، اما مگر «خودِ» ما کیست و چیست؟
لابد ما هم مثل همان شمع مستعدِ و مناسب آتشگرفتنیم. وقتی شمع آمادهٔ سوختن است، گناه فندک و گوگرد چیست؟
@ikrsim
از ازل بر حال ما میگرید استعدادِ ما
بیدل
شمع برای سوختن و گداختن ساخته شده است بنا بر این کسی هنگام آتشزدن به او رحمی نمیکند و نباید هم بکند.
بعد این مسئله را به ما انسانها توسعه میدهد.
این شعر اساساً نقطهٔ مقابل «سرزمین من بیسرود و بیصدایی» است. استعداد ما مردم، نامهربانی، بدِ هم را خواستن، بیاتفاقی، فرار کردن و نهایستادن و نظارهکردن و اینهاست. با این اوصاف چرا «بیسرود و بیصدا» نباشیم اصلاً!
همیشه یک «دیگری» را فریاد میزنیم که روزگار ما را خراب کرده، اما مگر «خودِ» ما کیست و چیست؟
لابد ما هم مثل همان شمع مستعدِ و مناسب آتشگرفتنیم. وقتی شمع آمادهٔ سوختن است، گناه فندک و گوگرد چیست؟
@ikrsim