Telegram Web Link
صبح وقتی دیده‌ام بیدار شد
عزم من رفتن به سمت کار شد

باز پنچر بود موتور سیکلم
مشکلی افزود بر صد مشکلم

با خودم گفتم: بجنب از جای خویش
لاجرم راهی شدم با پای خویش

بعد گامی چند در حال «ددید!»
تُند از ره موترِ لینی رسید

داد زد شاگردِ موتر از جلو
«آب‌برده»، «خواجه‌کله»، «شهرِ نو»

مثل مرغی خسته یک‌دم پر زدم
تکیه بر یک چوکی موتر زدم

تا گرفتم بر سر چوکی قرار
پیرمردی گشت بر موتر سوار

قامتش خم مثل قوسِ صاد بود
سن و سالش بیش و کم هفتاد بود

با خودم گفتم که بهر احترام
چوکی خود را به او بخشم تمام

گرچه در آن دم مرا حالی نبود
چوکیِ دیگر ولی خالی نبود

خواستم از جا بخیزم ناگهان
گفت حسی، ای که می‌خیزی، بدان!

گر به او بخشی تو جای خویش را
می‌رهانی از سرش تشویش را

از عطای خویشتن خوش‌دل مباش
نکته‌ای گویم از آن غافل مباش

بر دلش گردد فرو نیشی دگر
باز می‌افتد به تشویشی دگر

با خودش گوید که لطفِ این جوان
بر تو می‌گوید که هستی ناتوان

نیست نیروی به جا استادنت
زود می‌آید ز پا افتادنت

الغرض او هست و درگیریِ خویش
می‌شود مایوس از پیریِ خویش

گفتم: ای حسِ خبیثِ ناجوان
پس چه راهی را بگیرم پیش، هان!

گر نخیزم رسمِ حرمت نیست این
ور بخیزم باز می‌گردد غمین

گفت راهی هست اگر خوشبین شوی
آن که: از این موترک پایین شوی

لحظۀ پایین‌شدن دیدم به درد
رفت بر چوکی من آن پیر مرد

لنگ لنگان باز افتادم به راه
می‌نمودم ردِ موتر را نگاه

#بداهه
#طنز

در گویش افغانستان:
موتر= ماشین، خودرو
موتر لینی= وسیلهٔ نقلیهٔ مسیری، خطی
چوکی= صندلی
پایین‌شدن= پیاده‌شدن
ددید= صدای بوق🙂
@ikrsim
ای وهمِ غیر! ما را معذور دار و بگذر
دل‌خانه‌ای‌ست‌ کانجا نتوان به زور جا کرد

بیدل

@ikrsim
Bargardi Ey Kash
Mohammad Alizade
از آن آهنگ‌های بسیار تأثیرگذار.
سلام بر آهنگساز و خواننده و نوازنده‌هایش.
با سختیِ زندگی که بی‌پا و سر است
آن کس که نشد خسته، هم‌او باهنر است
بردیم به دوش، بارِ صد سختی و باز
گفتند بدوش، هرچه گفتیم نر است

اکرام بسیم

@ikrsim
برقص تا که زمین زیر پات چین بخورد
بچرخ تا همهٔ آسمان زمین بخورد

بپاش سوی من آتشفشان چشمت را
که بی‌امان به سرم سنگ آتشین بخورد

سری سپرده‌ام اینگونه و هراسی نیست
به هرچه سنگ در این راه بعد از این بخورد

ببر به پشت بناگوش موی را که دلم
چون از کمند گذر کرد بر کمین بخورد

نوشته‌ام به لبم آفرین به آهن داغ
که بر لبان تو مهر صد آفرین بخورد

چنین که خوبی، شک می‌کنم از آن منی
بیا به جلوه که شک مرا یقین بخورد

دکتر رامین عرب‌نژاد

@ikrsim
چون عیش و غم زمانه قسمت کردند
ما را غم بی‌کرانه قسمت کردند

شیخ و شه و شحنه عیش‌ونوش همه را
بردند و برادرانه قسمت کردند

بله...
میرزا محمد
#فرخی_یزدی
@delelaal
خشکیده گلِ خنده به روی لبِ یلدا
امسال شده بسته درِ مکتبِ یلدا

سرد است همان، اشک روانش، چه توان گفت؟
هرچند که بالا زده امشب تبِ یلدا

بایست که ناخوانده و بی‌همهمه باشد
شعر است اگر هم، همهٔ مطلبِ یلدا

آن باد که بر شانه سرِ زلف می‌افشانْد
بُغضی متورّم شده در غبغبِ یلدا

این گیسوی شب نیست که در هم شده، انگار
ماری‌ست که چنبر زده بر منصبِ یلدا

از روز اثری نیست، در افتاده به زنجیر
خورشید پسِ کوهِ بلندِ شب یلدا

اکرام بسیم

@ikrsim
گفتی خوش باش، روشنی تأمین شد
پیدا سرِ صبح از پسِ کلکین شد
لبخند به روی عکس افتاد، اما
با گفتنِ سیب کی دهن شیرین شد؟!

کلکین=پنجره

اکرام بسیم
@ikrsim
بر دلِ ما کس ندارد یک تبسم التفات
زخم اگر می‌خندد اینجا، مهربانی میکند!

بیدل

فراموش‌بودن در بعضی آدم‌ها سرخوردگی شدیدی به بار می‌آورد. در قدیم هراتی‌ها می‌گفتند: کسی سنهٔ ما را نمی‌خوانَد یا کسی ریگ ما را برنمی‌دارد.
در چنان حالتی حتی ذکرِ شرِ آدم‌ها هم ممکن است خوشحال شان کند. یعنی به بدی یاد شدن را بر فراموش‌شدن ترجیح می‌دهند.

بیدل می‌گوید کسی به درد دلِ ما توجهی ندارد به حدی که اگر زخم هم بخندد «دهان باز کند» آن را مهربانی تلقی می‌کنیم.
در همین راستا و با اندکی تفاوت، عراقی بیتی دارد:

گه‌گهی یاد کن به دشنامم
سخنِ تلخ از تو شیرین است
یا
سخنی تلخ است و شیرین است

وضعیت اسفبار این روزهای ما هم مطابق با بیت بیدل است. در اوج فراموشی، همین که حداقل از بابِ سیه‌روزی، سرخطِ اخبار جهانیم، انگار مورد لطف قرار داریم.

@ikrsim
ابیات برفیِ بیدل

بزم می گرم است، از دم‌سردیِ واعظ چه باک‌
برف نتواند شدن در فصل تابستان سفید

از آن‌جایی که بیدل در سرزمین هندوستان می‌زیسته از برف کمتر گفته؛ تنها چند بیت برفی دارد. همان‌گونه که از نوروز تقریباً هیچ‌چیزی نگفته است. هند از کشورهای حوزهٔ نوروز نیست. یعنی اگر کسی بخواهد با بیدل پزِ زبان فارسی و نوروز و این چیزها بدهد شمارهٔ اشتباه را گرفته است.
بگذریم! در بیت بالا بیدل می‌گوید، حرف زاهد در گرمای مجلسِ میگساری نمی‌تواند خودی نشان بدهد، همان‌گونه که برف در فصل تابستان از ابراز سفیدی عاجز است.
پس زیست‌کنندگان فصل تابستان را از آمدن برف که چیزی خیلی بعید است، باکی نیست.
اما بدا به حال دست و گریبانانِ زمستان امسال!

چون مو سپید شد سر دعوا به خاک دزد
این برف پنبه‌ای است اشارتگر لحاف‌

در این جا می‌فرماید مویت که سفید شد ادعاهای ناحقت را کنار بگذار، چون این برف «یعنی موی سفید» به مثابهٔ پنبه‌ای‌ست که مخصوص لحاف است. چرا لحاف، چون در مصراع اول از سر دزیدن «یعنی پنهان کردن سر» می‌گوید و معمولاً لحاف را روی سر می‌کشند. این شبکهٔ تداعی معانی، همان‌طور که مستحضر هستید از شگردهای بیدل است.

موی سفید تا کَنْد خشت بنای فرصت‌
سیل است آنچه بر خویش تل کرده است برفم‌

باز همان تشبیه موی سفید به برف، اما از زاویه‌ای دیگر. کندن خشت بنای فرصت، استعاره از گذشت عمر است. می‌گوید موی سفید روی سرم مثل یک تلنبار برف است که به سیل منجر می‌شود و اصلاً تمام «بنای فرصت» را ویران خواهد کرد.

ای شیخ به تدبیرِ امل بیهُده حرفی‌
دستار به کُهسار می‌افکن تلِ برفی‌

در این بیت هم مثل بیتِ اول حرفِ زاهد و بعد دستارش به برف تشبیه شده است. حالا دستار را چه به کوهسار؟ شباهتِ مقدار برفی که در قلهٔ کوه باقی می‌ماند به دستار چقدر جالب است. می‌گوید بیهوده خودت را با حرافیِ مفرط به زحمت نینداز، دستارت را به کوهسار پرت کن که برف جایش در بلندی کوه‌هاست.
به تدبیرِ امل، یعنی با مشوره‌دهیِ منفی یا به قول هراتی‌ها پیش‌لب‌چی کردنِ «امید و آرزو».

در منابعی که بنده در دست دارم «دستار به کُهسار میفکن تلِ برفی»، همین «میفکن» قید شده که نمی‌تواند به معنای «نیفکن، نه‌افکن» باشد، با اجازهٔ شما فعلاً مِی‌افکن یعنی به‌افکن نوشتیم.

به امید این که برفِ امسال، به زودی آب گردد و روزهای سرد به تندی بگذرند و بگذارند بروند. تحملِ حرفِ زهاد لااقل نیاز به بخاری و زغال و برق قوی و این خرت و پرت‌ها ندارد.

@ikrsim
ماییم و نفس نفس نفس دربدری
ماییم و قدم قدم قدم خیره‌سری
هنگام خبردار شدن بی‌هوشی
هنگام به‌هوش‌آمدن بی‌خبری

#احسان_افشاری
@ikrsim
ز انقلابِ حوادث، بزرگی ایمن نیست
به طبع‌ِ کوه اثر افزون‌تر است زلزله را

ابیات شبه‌علمی در شعر بیدل کم نیست. مشخصاً علمی از آن لحاظ نگفتم که کار شاعر الزاماً کشف علمی نیست، بلکه در مواردی ممکن است به صورت تجربی و یا هم از خلال جرقه‌ای شهودی چیزی بگوید که بتوان از آن رابطه‌ای علمی استخراج کرد. گاهی حتی احتمال دارد خودِ شاعر از وجود چنین نکاتی در کار خویش بی‌خبر باشد.

بیدل در بیت بالا می‌گوید بزرگ‌بودن همیشه مانعی برای جلوگیری از حوادث نیست. حالا بزرگی را می‌توانیم قدرت بخوانیم یا تنومندی و اقتدار و از این قبیل...
می‌گوید بزرگی همیشه مانعِ آسیب‌پذیری نیست، چنان‌که زلزله یا همان زمین‌لرزه، برای کوه، سنگین‌تر تمام می‌شود [در حالی‌که برای پر کاهِ کوچک و ناچیز خطری به حساب نمی‌آید].

این‌که بیدل این مسئله را براساس مشاهدات یا لمحات شهودی یا دانش خودش گفته، برای ما روشن نیست. اما در فیزیک، اجسام دارای ارتفاع بیشتر در مقابل ضربات افقی آسیب‌پذیرتراند و به همین‌ترتیب برخورد اجسام سنگین در نتیجهٔ حرکت، فشار بیشتری به خودشان و چیزی که به آن برمی‌خورند وارد می‌کند.

بیدل در بیت دیگری هم همین مضمون را با اندکی تفاوت آورده است:

پایهٔ اعتبارها فتنه‌کمینِ آفت است
از همه جا به کوهسار زلزله بیشتر شود

این‌جا می‌گوید در مناطق کوهستانی بیشتر از دیگر نقاط، زمین‌لرزه روی می‌دهد، این را که آیا واقعاً همین‌طور است، نمی‌دانم.

بُعد دیگر قضیه اما این است که روی‌دادهای طبیعیِ غم‌انگیز برای انسان از قدیم‌الایام وجود داشته، اما متأسفانه امروز با توجه به تراکمِ نفوس در مساحت‌های کوچک تلفات بیشتر است.
و این که روی‌هم‌رفته دنیا محل حوادث است...
در بیتِ شوپنهاورانهٔ دیگری بیدل خیال همه را راحت می‌کند به این نمط:

ًدیگر به کجا می‌‌روی ای طالبِ آرام؟
گردون تپش‌‌آباد و زمین زلزله دارد

می‌گوید روی هم‌رفته آرامشی وجود ندارد، فلذا ای آن‌که در طلبِ آنی، بیهوده سرگردانی. کهکشان در تپش [هر ستاره و سیاره‌ای سراسیمه به سویی] و زمین زلزله‌خیز است.

از نقطه‌ و در نقطه‌ای که ما و شما قرار داریم تنها می‌توانیم روح درگذشتگان زلزله‌های اخیر را شاد و تن مجروحان را شفایاب آرزو کنیم و خلاص. برای آدم‌هایی با شرایط ما (افغانستانی‌ها) هر کار دیگری حشو است، شاید مثل این‌جا، صحبت‌کردن در مورد شعرهای زلزله‌خیز بیدل.

@ikrsim
حتماً شما هم جملهٔ قلمبهٔ «بزرگ بیندیشید» را شنیده‌اید. از پشتِ شیشهٔ یخ‌زدهٔ کلکین به کفِ کوچهٔ محل مان نگاه می‌کنم که هنوز خامه و خاکی‌ست و فاضلاب خانه‌ها وسط آن جویی مرکب از لای و لوش کشیده است. در تموز به ویژه، حشره‌ای نیست که خداوند آفریده باشد و برفراز این خطِ لجن ورجی وورجی و وز وز نکند. گاهی که لولهٔ آب سوراخ، یا سیم برق قطع می‌شود، این مسیر لجن را با بیل می‌کَنیم که پلاستیکی، جیری، چیزی دور لوله یا سیم برق بپیچیم. بارها شده که حین پیچیدن نایلون به دور لوله یا سیم برق به خودم گفته‌ام «بزرگ بیندیش». گاهی یکی سر می‌رسد و می‌پرسد: لالا چکار می‌کنید؟ در حالی‌که نسوار در دهانم آب زیادی جمع کرده در دل می‌گویم: خیر سرم دارم بزرگ می‌اندیشم! به سختی جملهٔ آبدارِ «هیچی باز همین پس‌مرگِ وامانده سوراخ شده» را لورده می‌کنم.
به جان همین مگسی که همین لحظه روی دماغم نشست حاضرم قسم بخورم که زندگی هفتاد درصد مردم این جغرافیا به همین منوال می‌گذرد. حالا جناب روانشناس محترم! بی‌زحمت خود شما زحمت بزرگ‌اندیشیدن را بکشید. در میان این لای و لوش احمقانه‌ترین کار همین بزرگ‌اندیشیدن است. حالا تصویر کنید آدم با دستانی گِل‌مال، شیر آب را باز کند و او هم به جای آب، فِس فِس باد بیرون بدهد، برق هم نباشد.
اما بیایید برای دلخوشی آن روانشناس محترم هم که شده، لحظاتی بزرگ بیندیشیم. قدم اول این خواهد بود که از کوچهٔ محل مان که وصفش را کردم بیرون برویم. می‌رویم و می‌رسیم به شهری که در آن درب مکاتب بسته است و فقر و بیکاری و گرانی دمار از روزگار مردمانش درآورده است. باز هم بزرگ می‌اندیشم و می‌بینیم که تمام شهرهای کشور همین‌گونه‌اند. بزرگ‌تر می‌اندیشیم و می‌رسیم به کشور همسایه؛ ایران و کافی‌ست عکس آن نویسنده‌ای که در زندان اعتصاب غذا کرده است را ببینیم. آن‌طرف روسیه و اکراین. بازهم بزرگ‌تر می‌اندیشیم و می‌رسیم به امارات و با چهره‌ای شاخ به شاخ می‌شویم که از قرار شنیده‌ها، هر یک از ما را به قیمت دو دلار فروخته است و ترکیه‌ای که زلزله زیر و زبرش کرده و از مردم عام هزاران قربانی گرفته اما چند رهبرنمای فراری ساکن آن‌جا هنوز زنده‌اند. هرچه بزرگ‌تر می‌اندیشیم به چیزهای دردآور بیشتر برمی‌خوریم. دایرهٔ بزرگ‌اندیشیدن را که از قارهٔ آسیا گذراندیم می‌رسیم مثلاً به آمریکا که... نیازی به توضیح بیشتر نیست. حالا تمام کرهٔ زمین را با توسن بزرگ‌اندیشی درنوردیده‌ایم و در این‌جا لاجرم کار جناب روانشناس ما پایان می‌پذیرد.
بیرون از کرهٔ زمین که رفتیم به جای روانشناسی، پای فلسفه به میان می‌آید و به نظر من در حوزهٔ فلسفه است که «بزرگ بیندیشیم» معنادار می‌شود، علی‌الخصوص فلسفهٔ بیدل:

برق و شرار محملِ فرصت نمی‌کشد
عمری نداشتم که بگویم چسان گذشت

بیدل در حدود هفتاد و نه سال زیسته است. تنها بخش‌هایی از زندگی‌نامهٔ خودنویس‌اش تا چهل و یک سالگی با تعدادی نامه، شش‌صد و پنجاه صفحه است. با آن‌هم او این زمان طولانی را به کوتاهی «برق و شرار» می‌داند.
حالا به زبان ساده، برای بزرگ‌اندیشیدن، در حالی‌که در سرمای منفی چند درجه مثل بُز می‌لرزیم و یک سر نایلیونی که دور لولۀ آب می‌پیچیم مرتب از دست ما در می‌رود باید با خود بگوییم: ببین جوان! عمر تو در برابر کایناتی به این بزرگی آن اندازهٔ یک جِرت است، البته بیدل صورت مؤدبانه‌تر جرت، یعنی برق و شرار را به کار برده است. برعکسِ روانشناسیِ پرتِ متداول، در فلسفهٔ بیدل بزرگ‌اندیشی آن‌جا آغاز می‌شود که خود را بسیار ناچیز بشماری در حدی که به چند دهه سال بگویی: جِرت! با خود بگویی در جهانی به این وسعت، لرزیدن من و سوراخ شدن لوله و در رفتنِ نایلون چه اهمیتی دارد و از این حرف‌ها...
همین‌قدر ساده و همین‌مقدار متناقض.
اما سختیِ کار آن است که قرارگرفتن در موضعی که کسانی مثل بیدل از آن به هستی می‌نگریسته‌اند، به شدت صعب است. ولی خب ناممکن هم نخواهد باشد!

@ikrsim
چنان که سوختن از بی‌تو ساختن سخت است
کجا در آتشِ سوزان گداختن سخت است؟!

«دل» است و عاقبتش باختن، خیالی نیست
که در حضورِ تو «خود» را نباختن سخت است

کلاه و کفشم اگر جای هم گرفته، نخند
تو آمدی و سر از پا شناختن سخت است

اگر چه نیستم آبادی و تو سیل... ولی
به پیش روی تو سر برفراختن سخت است

نوشت از تو و افتاد از نفس قلمم
برای مورچه یک متر تاختن سخت است

اکرام بسیم

@ikrsim
با آن که جهان پُر است از نفرت و کین
سخت است، ولی نباش دایم غمگین
تلخی گاهی میوهٔ شیرین دارد
با زخمِ زبانِ بیل شد سبز زمین

اکرام بسیم

@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
نشسته بر فرازِ بامِ تنهایی
زنی
پوقانه‌های مست و رنگارنگ
-یکی امید و دیگر عشق و خوشحالی و خوشبختی و آن دیگر دلِ بی‌درد-
گرفته تنگ با لب‌های خوش‌رنگ خیالاتش
یکایک را و پُر می‌کرد

یکی
-شاید دل بی‌درد یا امید-
را چون دزدها بر داشت با خود باد
و می‌شد دور
وَ پشتِ باد، بادِ تُند راه افتاد آن زن آن، زنِ رنجور

پس از پیمودن یک‌چند منزل لاجرم افتاد آخر پای باد از کار
زن آن پوقانه را تا خواست بردارد
فرو شد خار!

دل‌بی‌دردترکیده
و نومیدانه برگشت آن زنِ مغموم پشتِ بامِ تنهایی
نه یاری نه تسلایی
از آن بدتر
که از پوقانه‌های دیگرش هم نه ردِ پایی

-اگر چه در خیالش بود- شد دلسرد از آن خانه
و زنْ خود گشت پوقانه

«اکرام بسیم»

@ikrsim
هر سال اگرچه حال ما بد می‌شد
آری بد، اما نه به این حد، می‌شد!
ای دوست! به او سلام ما را برسان
از باغ شما بهار اگر رد می‌شد

اکرام بسیم

@ikrsim
گوته:
در بهترین سال‌های زندگی‌ام، آن عده از دوستانم که انگار مرا آن‌قدر که بتوانند در باره‌ام قضاوت کنند، می‌شناختند، اغلب به من می‌گفتند که نحوهٔ زندگی من از آن‌چه گفته‌ام، آنچه گفته‌ام از آنچه می‌نویسم و آنچه را که نوشته‌ام از آنچه منتشر کرده‌ام بهتر بوده است.

از کتاب «عاشق‌پیشه» تحقیق و ترجمهٔ محمد قاضی‌زاده

@ikrsim
نوروزِ فلسفی 😉

تجدد از بهارت رنگ‌گرداندن نمی‌داند
نفس هر پرزدن بی‌پرده دارد صبح نوروزی

بیدل

می‌گوید: از نو رسیدن بهار تو «ای معشوق!» با سبز و سرخ شدن گل و بلبل متجلی نمی‌شود، فی‌الواقع با بودن تو، هر نفسی که از سینه بیرون می‌شود همچون نسیم صبح نوروز دلکش است.

این بیت در غزلی از بیدل جای خوش کرده که عاشقانهٔ عارفانه است و در پایان این متن کاملش را می‌گذارم. یعنی معشوق بیدل افلاطونی‌ست.

اما خارج از متن غزل و با درنظرگرفتن بیت به صورت مستقل، جای این معشوق را می‌شود با هر داراییِ منتهی به کمالی عوض کرد، از جمله دانش و خرد!
انسان دانا و خردمند از عوامل بیرونی تأثیر زیادی نمی‌پذیرد و چون از درون غنی‌ست، همه چیز را در خودش می‌تواند داشته باشد به شمول بهار و نوروز! یعنی در اوج زمستان در نهادش بهاری می‌تواند داشت، شاید مترنم‌تر از این بهار و نوروزی که مردم در آن، در به در دنبال هویت خود می‌گردند.

حالا ببینید که در کل چه غزلی به هم زده است شاعر:

الهی‌! سخت بی‌برگم به ساز طاعت‌اندوزی‌
همین یک الله الله دارم‌، آن هم گر تو آموزی‌

ز تشویشِ نفس بر خویش می‌لرزم‌، از این غافل‌
که شمع از باد روشن می‌شود هر گه تو افروزی‌

تجدّد از بهارت رنگ‌گرداندن نمی‌داند
نفس هر پرزدن بی‌پرده دارد صبح نوروزی‌

سرانجام زبان‌آرایی من بود داغ دل‌
سیه کردم چو شمع آیینه از سعی نفس‌سوزی‌

در این وادی که دل از آه مأیوسان عصا گیرد
چو شمع از خارهای پی‌سپر دارد قلاووزی‌

ز بی‌صبری در این مزرع تو قانع نیستی‌، ورنه‌
تبسّم می‌کشد سویت چو گندم محمل روزی‌

قباهای هنر از عیب‌جویی چاک شد بیدل‌
چو عریانی لباسی نیست گر مژگان به هم دوزی

@ikrsim
2025/07/08 20:21:34
Back to Top
HTML Embed Code: