Telegram Web Link
#بی‌ادبیات ۱۲

باز گویند راویان که دو مرد
اوفتاده به جان هم به نبرد

با فشارِ خشونتی مفرط
هر دو بودند داغِ فحش و سقط

در مکانی که بس مقدس بود
مورد احترام هرکس بود

کاندران مورها نمی‌خفتند
خاک آن را به مژه می‌رفتند

لیک در این دو مردِ خشم‌آلود
فکر آن جایگاه پاک نبود

گفت یک‌تن از آن دو غُرّه‌زنان
که «فلانم» تو را شود به «فلان»

آن دگر زین سقط به خشم آمد
که چنین بد مکُن در این مسند

شرم ‌کن، در قدم‌گهِ پاکان
مبر از روی جهل نامِ «فلان»

گفت: ای خودفریبِ خویش‌پرست
اندکی فهم و دانشت گر هست

با «فلانِ» خود آمدی معبد
من اگر نامِ آن برم چه شود؟

+ این گفتگو بین دو تن از هم‌روستایی‌های ما که حالا هر دو مرحوم شده‌اند، پیش آمده بود. ما تنها به نظم در آوردیمش.

این سلسله از بی‌ادبیات را فعلاً ادامه نمی‌دهم. خوشحال می‌شوم اگر نظری داشته باشید دریغ نفرمایید👇
@basim64

@ikrsim
دو نکتهٔ تجربی بی‌سوادانه در مورد فلسفه

- با توجه به سبک زندگی روستایی و کارگری، من خیلی دیر با بدیهیات فلسفه آشنا شدم. یعنی فکر می‌کردم خیلی دیر.
اما اخیراً به این نتیجه رسیدم که فلسفه برای افراد حوالی چهل سال و بالاتر از آن می‌تواند خیلی راهگشا باشد. برای جوان‌ترها مطمئن نیستم. مثلاً اگر جوانی بین بیست تا سی سال به فرض مثال نیچه بخواند به احتمال خیلی قوی نتیجهٔ خوبی نمی‌گیرد. فلسفهٔ نیچه به شدت بدبینانه است و دردی را مداوا نمی‌کند. حتی ممکن است برای جوان‌های داری هیجان جوانی خواندن نیچه بسیار بد تمام شود.
چهل سالگی احیاناً دورهٔ آغاز بلوغ فکری است و فرد نسبتاً سرد و گرم چشیده و تجربهٔ زیسته‌اش قابل اتکا است‌.

- نکتهٔ دیگر این که برای یک مترجم متون فلسفی، تنها فهمیدن زبان کافی نیست. مترجم فلسفه باید با فلسفه کاملاً آشنا باشد. اگر نه متن‌هایی به شدت گنگ را در اختیار خوانندگان قرار خواهد داد. مثل خیلی از ترجمه‌های بدی که این اواخر دیده‌ام.

@ikrsim
بعد از کلی سر و کله‌زدن با کانال‌های فاضلاب پایین‌شهر، برای رفع مشکلی از یک دوست، به شرکتی تر و تمیز مراجعه کردم. شرکت در طبقه‌های بالا بود و بعد از بالا شدن از چند-ده پله به نفس‌نفس افتادم. اولین جمله‌ام به جوان خوش‌تیپی که در شرکت کار می‌کرد این بود که شما چگونه روزی چند بار از این پله‌ها بالا و پایین می‌روید؟ گفت ما از آسانسور استفاده می‌کنیم. پشت سر را که نگاه کردم دیدم آسانسور داشته لامصّب‌. اما من به ندرت به آسانسور سوار شده‌ام.
کار که تمام شد، گفتم هر طور شده باید برای پایین رفتن از آسانسور استفاده کنم.
ظرف دو سه ثانیه، ده بار تصمیمم عوض شد که از پله‌ها بروم یا آسانسور. از شما چه پنهان نمی‌دانستم کدام دکمه را بزنم.
بالاخره با خودم گفتم گیرم که دکمه را اشتباه زدی، کسی که تو را نمی‌کُشد. در حالی که عرق از سر و کله‌ام سرازیر شده بود و دستانم می‌لرزید، با توکل به خدا یک دکمه را فشار دادم. دیدم در باز شد، رفتم داخل و بسته شد. باز با توکل به خدا دکمهٔ دیگری را فشار دارم. آسانسور راه افتاد، مطمئن نبودم بالا می‌رود یا پایین! به هر حال به وجد آمدم. دیدم آینه‌ای مقابلم است. گوشی را در آوردم و این عکس با ژستِ دخترانه را گرفتم. البته پیش از آن شال را از دور گردنم برداشتم که کمی شهری به نظر برسم. اما همان‌گونه که ملاحظه می‌فرمایید شال در دستم خودنمایی می‌کند. سال‌ها پیش یک دوست داشتم که می‌گفت تو اگر سر و پایت را از طلا کنند، دُمت از مِس است.
عکس را که گرفتم دیدم خانمی با لهجهٔ ایرانی گفت: طبقهٔ همکف!!! صدای ضبط‌شدهٔ آسانسور بود. در باز شد و به بیرون گام نهادم. خاک‌باد بود بیرون. شال را دور سر و گردن و روی دهان و بینی‌ام پیچاندم، طوری که فقط چشمانم بیرون بود. مثل وقت‌هایی که در روستا گوسفند می‌چراندم. با این تفاوت که به جای خر، بر موتور خویش سوار شدم و راه خانه در پیش گرفتم.

@ikrsim

😞این عکس را 👇
Forwarded from اکرام بسیم
وقتی که روبه‌سوی تو باز است پنجره
محراب پنج وقت نماز است پنجره

وزن غزل به گردش چشم تو بسته است
در این میانه قافیه‌ساز است پنجره

هر صبح با طلوع تو از بام روبرو
مانند باغچه تر و تازه‌ست پنجره

کم‌کم که روسریت به تاراج باد رفت
انگار عکس غیرمجاز است پنجره

بیدار باش تا نکشد دامن ترا
گاهی نسیم دست‌دراز است، پنجره...

وقتی‌که می‌روی، به سر شانهٔ اتاق
احساس می‌کنم که جنازه‌ست پنجره

می‌بندمش سپس، که به منظور سر زدن
دیوار هست، پس چه نیاز است پنجره...!

اکرام بسیم

@ikrsim
نهیب می‌زند امشب چه بی‌صدا، دندان
که مرد باش و بینداز پنجه با دندان

-تو که تمام جهان را به جنگ می‌طلبی
مسلحی به سلاحِ غرور تا دندان-

به خود بگیر، به خُردان که خُرده می‌گیری
در این مصاف تو هستی بزرگ یا دندان؟

به خوابِ نازی و حتی به خواب، بی‌خبری
که ایستاده شب و روز روی پا دندان

تویی غنوده در آغوشِ یارِ گندم‌گون
خراب و خسته‌تر از سنگ آسیا، دندان

کجا به روی لبت نقش‌بستنش زیباست
نمک اگر ندهد خندهٔ تو را دندان

ولو کم‌اند، غنیمت شمارشان، که فقط
به پیری‌ات به زمین است یک عصا دندان

گره به کارِ کسی بی‌جهت مزن که تو را
به روزِ حادثه باشد گره‌گشا، دندان

اکرام بسیم

«حاصل یک شب‌زنده‌داری با درد دندان 😊»

@ikrsim
Forwarded from کبری موسوی قهفرخی (کبری موسوی قهفرخی)
نگاهی به انواع ترکیب‌سازی در کتاب «نورباعی» سرودهٔ جلیل صفربیگی


ترکیب‌سازی، قدرت شاعر است در آفرینش مفاهیمی تازه‌یاب که بر بستر واژگان یا ترکیبات معمولی و دست‌فرسود نمود می‌یابد. کارکرد اصلی ترکیب‌سازی، افزودن ظرفیت‌های معنایی به واژه و چندلایه‌ کردن آن برای تحکیم شبکهٔ محتوایی شعر است. به بیانی دیگر، ترکیب‌سازی، فشرده‌سازی چند واژه در یک ترکیب نوساز است. این آفرینش را باید در متن، سنجید و توان شاعر را در میزان هنری‌بودن ترکیب نوپدیدش بررسید.
کتاب «نورباعی»، تازه‌ترین کتاب جلیل صفربیگی است که دربردارندهٔ تجربیات جدید وی در قالب تازهٔ نورباعی است. نورباعی، تک‌بیتی بر وزن رباعی است. ترکیب‌سازی در این کتاب جلوه‌های گوناگونی دارد که به برخی از آنها اشاره می‌کنم:

الف) ترکیب‌سازی از طریق افزودن واج (حرف):
در این شیوه، شاعر با افزودن واج یا واج‌هایی به ابتدا، میانه یا انتهای واژه یا ترکیبی متداول، دایرهٔ تفسیر شعر را گسترش می‌دهد؛ برای نمونه:

🔸شد حلقه
به دور حلقشان
گیسویت
با موی تو
باد اگر بورزند
بد است

صفربیگی با افزودن حرفی به فعل وزیدن، ترکیب «باد ورزیدن» را ساخته که تداعی‌کنندهٔ دشمنی ورزیدن است.


🔸خوردیم
دو جرعه
از عدمنوش فنا
رفتیم
به خواب ابد
آرام آرام

شبکهٔ کلمات (عدم، فنا، خواب، ابد، آرام آرام،... ) به‌خوبی عدمنوش را در خود پذیرفته و بدون بیرون‌زدگی از بافت معنایی شعر، آن را چون دمنوشی آرام آرام سرکشیده است.


🔸در من
نمکیدنش
چه شوری انداخت
من می‌دانستم
که لبش
شیرین است

ترجیح می‌دهم بینگارم که شاعر با افزودن «ن» به «مکیدن»، ملاحت ویژه‌ای به کار بخشیده تا شوری و شیرینی را در شعرش به هم بیامیزد و فعل جدید «نمکیدن» را بسازد در معنای چشیدن نمک؛ وگرنه می‌شود انگاشت که نمکیدن، فعل نفی مکیدن است، اما ارجحیت انگارهٔ نخست از آن روست که هر دو وجه را در خود دارد.


🔸لبخند تو:
باز کردن قفل قفس
پرواز دهاندن کبوتر-بوسه

شاعر از تلفیق پرواز دادن، لب دادن و دهان، «پرواز دهاندن» را ساخته که می‌توان دندان را نیز در آن مستتر دانست.


🔸این چشم
به هم دوخته باید بشود
نامردمکی کرد و
تو را
خوب ندید

نامردمکی کردن، نامردی کردن چشمی است که کافِ تحقیر را نیز در این بافت به دنبال می‌کشد تا کشیدگی چشم و تنگ بودن آن هم، که مانع خوب دیدن معشوق می‌شود، به ویژگی‌های منفی‌اش افزوده شود.


🔸بر دندهٔ خود
کارد کشیدم
با شعر
غم
پیش صدای آن
ویولنگ انداخت

ویولنگ؛ خیلی خوب از کار درآمده است. ببینید افزودن یک حرف، چطور کار را تمام کرده است و باعث شده که ویولن، لنگ بیندازد! نمی‌توانم تصور کنم که صدای این ویولن، صدایی نخراشیده نیست؛ که اگر «خراشیده»! هم باشد، باز حرفی باقی نمی‌گذارد و درهم‌تنیدگی اجزای شعر را بیشتر نشان می‌دهد.


🔸با اره
به جان خواب او
افتادند
با جنگل پیر
نابلوطی کردند

نابلوطی این نورباعی، خیلی نالوطی است!


🔸آغوشت
عجب قیامتی کرده به‌پا
لطفاً
لب خویش را
بدوزخ به لبم

دوزخ و قیامت، از یک‌سو، و خِ دوزخ که سرنخِ نخ را به دست می‌دهد تا کار دوخت‌ودوز بهتر پیش برود، از سوی دیگر، ترکیبی بدیع ساخته‌اند.


ب) ترکیب‌سازی از طریق جایگزینی واجی:
در این شیوه، شاعر بدون آنکه واجی به واژهٔ اصلی بیفزاید یا از آن بکاهد، حرف یا حروفی از واژه را تغییر می‌دهد تا پیوستگی کلمات را در بافت شعر تقویت کند. در برخی از موارد که صامت‌های هم‌آوا که نویسه‌های گوناگون دارند، تغییر می‌کنند (مانند ص، س، ث)، ترکیب جدید، تنها در صورت مکتوبِ شعر قابل تشخیص است. نمونه‌:

🔸من
خواب کبوتر و پرستو دیدم
تب‌بال زدند
میله‌های قفسم

*تب‌خال


🔸مثل قفسی
که در خودش
زندانی‌ست
تنهایی‌ام
از پرنده
بالابال است

*مالامال


🔸باید
بتکانم از تنم
خاکم را
از خود
بزنم به تاک
انگور شوم

*بزنم به چاک


🔸پشت سر هم
گاف زدیم و
رفتیم
جز دار مگافات
نبود این دنیا

*دار مکافات


🔸انگار که
با شراب
تحریر شده
خط لب تو
چقدر مستعلیق است

*نستعلیق
(در این شعر، «انگار» را ناخودآگاه، «انگور» خواندم!)

🔸کارم شده
داغبانی اندوهم
زخمی
قلمه
به زخم دیگر بزنم

*باغبانی


🔸من
بستری تن توام
بارانم
بیمار تو بودم ابر!
ترخیسم کن

*ترخیص


ج) ترکیب‌سازی‌های مبتنی بر تداعی:
در این شیوه، شاعر بر بستری از واژگان یا ترکیبات متعارف، ترکیبی می‌آفریند که فراتر از تغییر حروف یا کم‌وزیاد کردن آنهاست. نمونه:

🔸موهای تو را دیدم و
در سجده شدم
سنجاقک سنجاقک سنجاق‌الله

سنجاق سر+سبحان‌الله


🔸در وحشی چشم‌های تو
پرسه زدم
با تاک
تلو شراب خوردم
در تو

تلو خوردن+چلو کباب خوردن


🔸🔸 کتاب «نورباعی» را بخوانید و از تصاویر و کشف‌های شاعرانه‌اش لذت ببرید:
کرده‌ست دو پای خویش را
در یک کشف
چارانه،
که نورباعی‌ام کن فوراً!

کبری موسوی قهفرخی. اردیبهشت ۱۴۰۳
نابودیِ زرق و برق دنیا؛ که فناست
از پایهٔ شخصیّتِ ممتاز نکاست
هرچند که برف آب گردد، اما
سنگینی کوه همچنان پا برجاست

اکرام بسیم

@ikrsim
کوه هم باشی
سربه‌آسمانی زمین‌گیری
با دماغی یخ‌زده
آن یدِ بیضا را
نمی‌توانی بر سرت بزنی حتی

رود باشی
سیلی‌خورِ جناحینی، حینِ سیل
نهایتاً دستت می‌رسد به دهانی
که از خودت نیست

جنگل که گهوارهٔ جنگ است
دلخوشیِ صحرا سراب
در تلاشی فرسایشی
دریا با پهلوهایش به سنگ‌ها می‌زند

چرا «خودت» نباشی، آدم!
مخصوصاً وقتی که آدمی

«اکرام بسیم»

@ikrsim
هر روز یک اتفاق داریم
اتفاق نداریم اما
یک روز هم

کاش پیرمردی بود
از شانه‌هایش می‌گرفتیم
تا نیفتد
«اتفاق» را می‌گویم


اکرام بسیم

@ikrsim
با صخره و
          برفکوچِ شان
منتهی‌اند
انگار به من
همه
    سراشیبی‌ها


+قالب نورباعی را اخیراً جناب جلیل صفربیگی؛ شاعر بسیار خوب و تاثیرگذار ایران معرفی کرده‌اند. قطعهٔ بالا قرار بود رباعی بشود، اما دیدم به همین شکل موجزتر است و نیازی به زمینه‌سازی خاصی ندارد. همین مسئله توجیهم کرد تا به همین حالت اکتفا کنم.

با ارادت

*برفکوچ در گویش افغانستان بهمن را می‌گویند.

@ikrsim
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه‌ایم و خانهٔ هم را ندیده‌ایم

«صیدی تهرانی»

من روحیهٔ انسان‌های بسیاری را می‌شناسم.
اما نمی‌دانم خودم کی هستم.
چشم من بیش از حد به خودم نزدیک است.
من آن کسی که می‌بینم نیستم، و می‌دانم اگر از خودم دورتر بودم، یادر واقع، به اندازهٔ دشمن از خود دور بودم، برای خودم مفیدتر بودم.
نزدیک‌ترین دوست من از من خیلی دور است.
باید میان من و او حد متوسطی پیدا شود، آیا می‌فهمی چه می‌خواهم؟

«نیچه، حکمت شادان، صفحهٔ ۳۹»

@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
از هر رو در رو
دل خالی می‌کند رودی در من
بالا میاورم خود را
سرفه‌ماهی‌ها از دهانم می‌پرند
غرق می‌شود آسمان در آهم و
دو نفت‌کش سیاه در آب...

کاش رودها به عقب
برگردنِ کوهْ دستم گردند
برخیزم و
تکان نخورد
آب از آب


#اکرام_بسیم

@ikrsim
#‌بی‌ادبیات ۱۳

دوش یک کاسه لوبیا خوردم
شلغمش نیز از قفا خوردم

اوفتادم دراز بر بالین
خواب بگرفت در برم سنگین

خواب دیدم مراست شسته لباس
گشته‌ام کاردان و کارشناس

در سیاست چه با سواد شدم
دکترِ علمِ اقتصاد شدم

شاعری بود زنگ تفریحم
قدرتم بیشتر ز سعدی هم

خبر تازه داشت تلویزیون
که به من زنگ آمد از تلفون

گفت از پشت خط سلام یکی
ای که در بحث و گفتگو تو تکی

رفته نصف وطن به هجمهٔ سیل
این خبر را بکن کمی تحلیل

علتِ سیل چیست؟ باز بگو
هست پشتش کدام راز بگو

راهکارت اگر رسد به نظر
گو به بینده‌گان ما یک‌سر

صاف کردم گلوی و گفتم ها
سیل را نیست بر بدن گر پا

لیک تند است و چابک است و سریع
می‌کند گاه کارهای شنیع

مثلاً جامه بی‌نماز کند
پای در هر کجا دراز کند

گرچه آب است و می‌رود در جو
نتوانی به آن گرفته وضو

علتش را اگر بگویم راست
وعده این رفته است و کار خداست

یا از آن جا که دشمن خانه‌ست
پشت آن دست‌های بی‌گانه‌ست

غرب و شرق است اگر که راهگزین
در پی‌اش خفته است فتنهٔ چین

و اگر می‌رود شمال و جنوب
هست روسیه پشتِ این آشوب

مجری از حرف‌های من شد شاد
گفت بدرود حضرتِ استاد

نوبت میز گرد دیگر شد
بحث بر روی دین و باور شد

ساعتی از زکات و حج گفتم
گردنم را گرفته کج، گفتم

حُسنِ دوری ز خواب می‌گفتم
مثل بلبل جواب می‌گفتم

الغرض با نگاه بس نافذ
کردم از مومنان خدا حافظ

کردم آن گاه من عوض جامه
بود در باب شعر برنامه

فاعلن مفتعل فعل گفتم
شعر نیمایی و غزل گفتم

مدح وافر به شیخ گفتم و شاه
چه کند غیر مدح، یک مداح

چه کنم، شاه می‌دهد نانم
گر به مدحش شکم نترکانم؟!

شیخ هم یار «قهرمان» من است
باعث رونقِ دکان من است

یادم افتاد نانِ در روغن
تند شد جنبشِ زبان بدن

غرِش و اکت و های و هو کردم
کردم اغراق و هم غلو کردم

بود بوقی کلان، نبود آن لب
گردشی داشت باد در غبغب

گرم بودم و هم‌در آن تب و تاب
ناگهان برجهیدم از دل خواب

پایهٔ تختخواب دیدم لق
از سر و پای من روانه عرق

ساعت از خستگی فتاده ز کار
بس که گوزِ مرا نموده شمار

بس که پیچیده در دماغش بو
رفته از هوش شیرِ روی پتو

چه بگویم چه بود الباقی؟!
صاف گویم نکات اخلاقی:

ای که خواندی تو این چکامهٔ تر
لوبیا را به چشمِ کم منگر


اکرام بسیم

@ikrsim
تابشِ آفتاب سوزان بود
سومین روز عید قربان بود

با رفیق عزیز و هم عیار
می‌نمودیم مِلک وی دیوار

پای در پخسه بود و دست به بیل
رحمتِ حق به بردباری پیل!

تا شود سوزِ خستگی در ساز
کرد آن دوست قصه‌ای آغاز

گفت: مرد توانگری، دربست
ثروت و مال خویش داد از دست

گشت بی‌کار و بار مرد جوان
ماند همچون من و تو در غم نان

بود هر صبحدم سرِ بازار
تا به شب، تا مگر بیابد کار

هم در این وضع ماه‌ها بگذشت
همچنان گردنش خمیده چو هشت

کفش پُر چاک و پیرهن کنده
پیش اولاد خویش شرمنده

الغرض وضعش آن چنان شد بد
که دگر زیر پا نداشت نمد

گفت باری زنش، بخیز ای مرد!
فکر بر حال خویش باید کرد

شب به این بچه‌ها چه بار کنیم؟
شکم گشنه را چکار کنیم؟

گفت: سالی‌ست در پی کارم
هم از این وضعیت در آزارم

دیگرم نای راه رفتن نیست
مرگ بهتر چو نیست فرصتِ زیست

گر به پهلو رسد نیِ تیزم
دیگر از جای خود نمی‌خیزم

در پی زر نمی‌روم، ایزد-
مگرم زآسمان به سر ریزد

گشت حیران وی زن و فرزند
خورد بر قولِ خویشتن سوگند

گشت بهر جواب چای برون
روحش افسرده بود و دل پر خون

تا که گشت از جواب چای، رها
کَند زانجا کلوخِ استنجا

دید خشتی نهاده زیر کلوخ
کرد فکری به خاطریش رسوخ

که خدا یاورِ غریبان است
زیر این خشت گنج پنهان است

خشت را کند و دید خشتِ دگر
رفت آورد بیل و تیغ و تبر

خشت‌ها را یکی یکی می‌کَند
تا رسید عاقبت به یک دربند

درب بگشود و خانه‌ پیدا شد
گل امید بیشتر وا شد

بود پُر نقش و پُرنگار اتاق
کوزه‌ای دلفریب بر سر تاق

آن که افتاده بُد به دریوزه
تا به سر دید سیم و زر، کوزه

کوزه بگرفت و روی دوش افگند
لیک آمد به خاطرش سوگند

«در پی‌زر نمی‌روم، ایزد
مگرم زآسمان به سر ریزد»

بعدِ یک روز کار طاقت‌بر
باز هم نفله ماند و خونِ جگر

گنج بگذاشت و به خانه رسید
مرد همسایه را در آن‌جا دید

گفت: از آن که گنج خاک خورد
به که همسایه بهر خویش برد

گفت ای طالعت شده یاور
برو آن جاست کوزه‌ای پر زر

همه‌اش را بگیر، مال خودت
خرج خود می‌کن و عیال خودت

گفت همسایه: های دیوانه!
نیست یک لقمه نانْت در خانه

وانگهی گنج را به من چه دهی؟
زهی از این همه دروغ، زهی

گفت: گفتم تو را و خود دانی
نشوی غرق در پشیمانی

بیل خود را گرفت و هم تیشه
کرد همسایه با خود اندیشه:

آنچه همسایه‌ام به سابق بود
مردی آرام بود و صادق بود

گرچه هم رنجه می‌شوند قدوم
می‌کنم کذب و صدق او معلوم

راه را کرد با تردُد طی
تا که آن خانه دید و کوزهٔ وی

درب چون باز کرد از سرِ خُم
جای زر دید مار و هم گژدم

گفت: ابله عجب دروغی گفت
این که مار است، کو زرِ هنگفت؟

باش تا خانه‌اش خراب کنم
فارغش هم ز خورد و خواب کنم

کوزه را بست و رفت بر بامش
تا که از صفحه خط زند نامش

مرد غمگین نشسته در خانه
زن و فرزند هم غریبانه...

از سرِ کلبهٔ محقّر شان
کوزه را چپه کرد بر سر شان

ریخت یکجا به خانه گژدم و مار
هم از آن جا گذاشت پا به فرار

بی‌خبر زان که هم به لطف خدا
بر زمین نارسیده گشت طلا

مرد مسکین دوباره سرور شد
صاحب ملک و زیب و زیور شد

گفت ای زن ببین چگونه خدا
زآسمان ریخت کوزهٔ زر را
()
لطف اگر، حق به حق ما بکند
گژدم و مار را طلا بکند

اکرام بسیم
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
سایه‌فگنده‌ست باز یک شبِ ابری
شهر؛ غزالی که گشته طعمهٔ ببری

در پیِ صد انفجار، هیچ نلرزد
داده خدا هم به ما چه کاسهٔ صبری

ای غمِ سربرکشیده! گردنه می‌شد
جایت اگر بود کوهِ سینه‌ستبری

خود دمِ تیغیم، کو فریب و چه خصمی؟
خود رگِ گردن، کدام زور و چه جبری؟

پایِ فراریم جنگ‌ناشده، هرچند
یکسره داریم ادعای هژبری

خانهٔ خود را نساختیم و نسازیم
ما و همین اشتغالِ کندنِ قبری

#اکرام_بسیم
#غزل_تازه

@ikrsim
چهار بیت از بیدل بر کتیبهٔ کاشی رواق یکی از شبستان‌های مسجد جامع هرات:

به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا

ادبگاه محبت ناز شوخی بر نمی‌دارد
چو شبنم سر به مهر اشک می‌باید نگاه آنجا
...
قدِ خمگشته را تا می‌توانی صرف طاعت کن
به این دو روز بی‌بقا بیا فکری عبادت کن*

ز مشت خاک غیر از سجده کاری بر نمی‌آید
عبادت کن عبادت کن عبادت کن عبادت کن

* اصل این مصراع چنین است:

به این قلاب صید ماهی دریای رحمت کن

ظاهراً بعد از افتادن کاشی‌ها، در مرمت این اشتباه رخ داده، چون بقایای شکل درست مصراع در بعضی نقاط دیده می‌شود.
همچنان در مصراع اول کلمه «وقف» به اشتباه «صرف» قید شده است.

@ikrsim
اکرام بسیم
برهم نزنی سلسلهٔ نازِ کریمان محتاج‌شدنْ بی کرمی نیست در این‌جا بیدل می‌دانیم که برای انجام هرکاری زمینه‌ای نیاز است. افراد کریم و با سخاوت برای این که از کرم و سخای خویش کار بگیرند به وجود نیازمندان، نیازمندند. اگر در جامعه فرد فقیری وجود نداشته باشد، سخای…
👆بیدل
و
👇نیچه

آه روح من، من به تو همه‌چیز دادم و دستانم برای تو دیگر خالی شده است و اکنون تو لبخندزنان و لبریز از غم با من می‌گویی: کدام یک از ما باید سپاسگزار باشد؟ آیا بخشنده نباید سپاسگزار باشد که ستاننده می‌ستاند؟ آیا بخشیدن نیازی آشکار نیست؟ آیا ستاندن لطف نیست؟

چنین گفت زرتشت، نیچه، ترجمهٔ ابراهیم حقی صفحات ۱۹۳ و ۱۹۴

@ikrsim
#بی‌ادبیات

در مدرسهٔ علوم، استاد
می‌کرد دروسِ خویش ایراد

افسار سخن به دست او بود
گپ بر سر شیوهٔ وضو بود

می‌گفت ز مستحب و فرضش
از شستن روی و طول و عرضش

شد درس تمام و اندران حال
شاگرد جوان و خوش خط و خال

پرسید: اگر وضوی صبحم-
تا ظهر رسد، که نیست قبحم؟

استاد جواب داد با مهر
احسنت! نه ای عزیز خوش‌چهر

پرسید دوباره آن جوانک
برگوی ز صبح و عصر اینک

یعنی که وضوی صبح تا عصر
دارم چو نگه نباشد این قصر؟

استاد به لطف، از برش گفت
عالی‌ست اگر نباشدت خفت

بار دگر آن یلِ دلارام
در باب وضوی صبح تا شام-

پرسید اگر نگاه‌دارم
زان‌بعد نماز خود گزارم-

آیا خللی در آن نباشد؟
دوز و دغلی در آن نباشد؟

استاد که گشته بود خسته
با صوت گرفته و گسسته

گفتا که بگوی با صداقت
باشد ز برت توان و طاقت؟

تا از سرِ صبح تا سرِ شب
باشی به طهارت ای مؤدب؟

بولت نکناد سختی ایجاد؟
هم در نرود ز بادی‌ات باد؟

شاگرد به اعتماد بالا
گفتا شنو این حدیث حالا

تنها نه ز بامداد تا شام-
دارم به وضوی خویش ابرام

بد می‌برم از دروغ‌گفتن
از صبح رسانمش به خفتن

استاد که این ترانه بشنفت
گل از گل مدعاش بشگفت

رو کرد به جانب ملازم
گفتا که ببند درب قایم

آمد به برم در این ملنگی
با پای خودش چه کونِ تنگی


اکرام‌ بسیم

@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
با آن‌که هست ماهیِ آزاد اسیرِ آب
کَی دست روی دست نشسته‌ست زیرِ آب؟

گاهی پرنده ا‌ست، ولو یک وجب بلند
گاهی شناگر ا‌ست خلافِ مسیرِ آب

باز است چشم‌هاش شب و روز، لحظه‌ای
راحت لمیده نیست به روی حریرِ آب

از حرص، روی سفرۀ ساحل نمی‌پرد
قانع به زندگیِّ بنوش و نمیرِ آب

کَی دوخته‌ست چشم به بالای قامتی؟
حالش خوش‌است لای گریبانِ چیرِ آب

بیهوده لب به لعنِ کسی تر نمی‌کند؛
ای مرگ بر بلندیِ موج، ای به پیرِ آب!
...

ماهی کجاست؟ مرده و خشکیده آبِ رود
کرده‌ست افتتاح سدی را وزیرِ آب

ای وای! رفت یادم و غافل شدم که باز
آن ظرف را گذاشته‌ام زیرِ شیرِ آب

اکرام بسیم

@ikrsim
2025/07/06 18:14:57
Back to Top
HTML Embed Code: