Telegram Web Link
Forwarded from برکه‌ی کهن (حمید زارعیِ مرودشت)


بیت با خطّ‌ِ شخصِ بیدل👆🏼

هیچ‌کس بر شمع در آتش زدن رحمی نکرد
از ازل بر حالِ ما می‌گرید استعدادِ ما

«بیدلِ دهلوی»

ـ @berkeye_kohan ـ

«خانهٔ ویران»

بر زمینی کهنه و فرتوت
کنجِ بی‌غوله
پایه‌هایی ریخته‌پاشیده و آوار بر هم
چون تلی از خاک و سنگ و خشت برپا بود
کج نگویم، راست
خانه‌ای ویرانه آنجا بود

خشت‌های خام گرمِ ذکرِ خیرِ نیم‌پزها خاک می‌خوردند
نیم‌پزها هم ادای پخته‌ها را در می‌آوردند

خام‌ها با شور می‌گفتند
- چهرهٔ سرخ و سفیدِ آن ابرخشتِ تناور را ببینید، آی!
گوییا در کوره‌های زر، تنش را با مذابِ سیم آغشته‌ست
راستی آن گوشه‌هایش رشکِ مشقِ خامهٔ صُنع است
آن ملاتِ زیر پایش را نگاهی کن
هیچ معجونی چنین آمیخته در چارسوی این جهان دیدی!؟
آب اگر بر او رسد چون شیشهٔ مُل رنگ می‌گیرد
باد اگر بر او وزد چون چنگ و نی آهنگ می‌گیرد

او طلاخشتی‌ست، وی را
جای‌خوش‌‌کردن بر ایوانِ دژِ نوشیروان شاید

صیقل خامی به جان نیم‌پز، مالان
تا چه -خود- زاید

نیم‌پز این قصه‌ها را می‌شنید و سخت می‌بالید:
صد درود ای قدردانانِ پر و پا قرص!
سخت سرمستم که با این شور و این شوریدگی همراه این خشت کهنسالید و می‌مالید
من که بازوی شما بودم
تا شما را تاب و نیروی زیاد و بارِ کم باشد
لحظه‌ای را هم نیاسودم
دل دلش می‌گفت:
خود نمی‌دانم چه فرمودم!؟

الغرض نشخار شان در وصفِ یکدیگر فراوان بود
اما
خانه ویران بود.
بی‌خیالِ این که خشتِ پختهٔ برگشته‌بخت و بی‌کسی در پی
زیر بار این تل پرباد
پنهان بود!
خانه ویران بود.


اکرام بسیم

@ikrsim
وقتی اذیتی تو، جهانم اذیت است
آری هرات! روح و روانم اذیت است

دارد دراز می‌شود و باز؛ در سکوت
بسکه زبان میان دهانم اذیت است

دارم نگاه می‌کنم ای وای! ای دریغ!
در لوحه‌های شهر زبانم اذیت است

راحت چگونه بگذرم از جاده‌های تو
وقتی که سخت پیر و جوانم اذیت است

بیرون بیار شاد شود، فکر می‌کنم
دردی که رخته کرده به جانم اذیت است

گفتم به سرنوشت ببین طالعم چه است
"راحت نوشت"، من که بخوانم "اذیت است"

از من مخواه دوست! که فرمان عشق را
می‌خواهمش به پیش برانم، اذیت است

گفتم به دوست؛ گفت: نگو که هرات را
دیوانه می‌شوم که بدانم اذیت است

می‌گفت هر چه هست ولی نیست زادگاه
آن دوست، در بهشت گمانم اذیت است

غیر از عذاب و خودخوری و چُرت و فکر هاان!
شاعر شدن کجاش عزیزم مزیت است

#هارون_بهیار
Forwarded from اکرام بسیم
همواره سپُرد راه با من سایه
افتاد به پرتگاه با من سایه
پایم که شکست، پای او نیز شکست
اما نکشید آه با من سایه

یعنی باش یاور و نیاور به زبان

عمری بُرده بارِ زمین را خورشید
بخشیده همیشه نور و گرما خورشید
اما در را تا نگشاید، هرگز
در خلوت کس نمی‌نهد پا خورشید

بخشندگی و همین بده و نستان

باد آمد و زد نخست پهلو بر برگ
باران که گرفت شد کلاهی تر، برگ
از دستِ درخت اگر رها شد، بگذاشت
تا خاک‌شدن به روی پایش سر، برگ

این‌گونه دهند پاسخ خوردنِ نان

با لحن ملایم خودش نم نم، ابر
بارید، اگرچه کم‌کمک شد کم، ابر
یک ریگ شکست شیشه را، لیک شهاب
بشکافتش و دوباره شد مدغم، ابر

این است طبیعت ملایم‌خویان

می‌گوید هر چه‌راست سرحد، دیوار
از حدِ خودش نمی‌شود رد دیوار
پیش روی دزد شده سد دیوار
جنبیده اگر نمی‌تواند دیوار

گاهی خود را از ایستادن نتکان

#اکرام_بسیم

@ikrsim
عشق است همان که من نخوردم بر از او
دیگر چه کنم توقعِ دیگر از او
آمد چون موی سر درآورد از من
اما مویی نشد در آرم سر از او

@ikrsim
Audio


منتظرانِ بهار

غزلی از بیدل دهلوی

پیانو: عباس ابو حمزه

آواز: سروش آیینه

کانالِ تلگرامیِ سروشِ آیینه👇🏼

ـ www.tg-me.com/joreh99

‌‌
چه دلکش است بهار و چه دلنشین باشد
سحر که عطر نسیمش در آستین باشد

گذارِ با فرِ انوارِ مهرِ نوروزی
چو دست رحمتِ حق، بر سرِ زمین باشد

ببین که رشحهٔ ابرِ بهارِ تازه و تر
صفای جان و دوای دلِ حزین باشد

طنینِ نغمهٔ مطرب، طرب‌فزای روان
طرب‌فزای روان الحق این طنین باشد

جوانه‌ها رزان در وجودِ زندهٔ باغ
چو دورِ دامنِ دلدار، چین چین باشد

سماطِ سبزه به پهنای دشت گسترده
غریقِ بسترِ گل، رشکِ هفت‌سین باشد

بساط گل به چمن بلبلا غنیمت دان
بخوان کنون که تو را فرصتی چنین باشد

بیا که مثلِ گلِ نوبهار خنده کنیم
چه لازم است تو را اخم بر جبین باشد

بسیم تازه دماغی به مَی کنم یا نَی
بیا و مرحمتی کن؛ هم آن هم این باشد :)

این شعر از سال‌های نوجوانی است که در هفته‌نامه یا ماهنامهٔ «ارج» چاپ شده بود. در آن زمان که از به‌کارگیری زبان قلمبه و آوردن تخلص در واپسین بیت ابایی نداشتیم :)

سال نو تان سبز و پر از موفقیت و دستاورد باشد عزیزان.

@ikrsim
#بی‌ادبیات ۱

هست این قصه در هرات سمر
که بدیدند خوابِ یک‌دیگر-

یک شب از روی اتفاق دو دوست
که برِ هم بُدند چون رگ و پوست

شب گذشت و رسید روز از راه
تا شوند از هوای هم آگاه-

به ملاقات هم شدند روان
کرد تعریف خواب، این با آن

اولی گفت خواب تو چون بود؟
گفت بسیار خوابِ میمون بود

خواب دیدم فتاده‌ایم به چاه
لیک ما را خدا نمود نگاه

چاه تو بود لب به لب از شیر
چاه من گُه‌ گرفته سر تا زیر

هر دو از آن بر آمدیم اما
من تو را لیس می‌زدم تو مرا

بیش از اینت نه بهره‌ای‌ست نیاز
حال، تو خواب خود به من گو باز

گفت در دشتِ تازه و خرم
چشمهٔ رزقِ خلق می‌دیدم

همه‌شان از متاع در فوران
هر طرف جوی‌های رزق، روان

یکی از چشمه‌ها از آنِ تو بود
لیک بُد تنگ مثلِ چشمِ حسود

گفتم این چشمه از رفیق من است
سوی آن با علاقه بردم دست

تا مگر رزقِ تو زیاد کنم
با محبت دلِ تو شاد کنم

بردم آن‌گه در آن فرو انگشت
تا نمایم ورا دهانه درُشت

ناگه از خوابِ ناز بجْهیدم
پنجه‌ در کون خویشتن دیدم

#طنز
#بی‌ادبیات
+ آنچه را خواندید یک حکایت فولکلور بود، ما تنها به نظمش درآوردیم.

@ikrsim
#بی‌ادبیات ۲

مردی املاک بی‌شماری داشت
کِشتمندی و دامداری داشت

مرزعی داشت بس فراخ و وسیع
خرم و سبز در خریف و ربیع

انداران گاومیش و اسپ و خروس
گوسفند و بز و خر و طاووس

از برای فروش می‌پرورد
لیک آذوقه‌شان نمی‌آورد

بود بسیار مالدار و خسیس
خُرده‌سنج و سیاه‌کار و حریص

دام‌ها را شکیب رفت از دست
پس گرفتند بین خویش «نشست»

تا بیابند حلِ مسئله را
بنمایند ختم غائله را

اسپ گشنه چه رنج کار برد؟
خر تشنه چگونه بار برد؟

گاو چون بی‌علوفه شیر دهد؟
تخم چون ماکیانِ پیر دهد؟

میش و بز را چه کُرک و پشم آید؟
استخوانْ‌شان اگر به چشم آید؟

پشت درهای بسته رأی زدند
حرف‌ها از تلاش و سعی زدند

بنوشتند یک عریضه به قهر
تا فرستند نزد حاکم شهر

اسپ کز تیرهٔ نجیبان بود
گفت این نامه می‌برم من زود

ارزشم پیش حاکم است بلند
نکند در جواب من چه و چند

رفت و بعد از چلم‌کشی برگشت
لب و لوچه فتاده چون شش و هشت

که به من حاکم افتخار نداد
به درِ خویش هیچ بار نداد

گاو گفتا که ماااا بریم که ماااا
شاخ داریم و هم صدای رسا

خاک حاکم هماره شخم زنیم
نیست ما را ز بارگاهش بیم

شیر ما کرده کام او شیرین
حرف ما را نمی‌زند به زمین

رفت و آمد فرو فگنده سرش
دست‌ها از دو پا درازترش

الغرض هرکسی که شد عازم
هیچ نشنید حرف او حاکم

سعی شان بی‌نتیجه و بر ماند
پیشِ حاکم نرفته یک خر ماند

گفت ای همرهانِ نقل و نبات
گرچه ماییم انکرالاصوات

شهرت ما خری و نادانی‌ست
می‌رویم امتحان که مجانی‌ست

گله را و طویله و رمه را
خنده آمد ز حرف خر همه را

که دل ما دگر به سوز مده
خریت بیش از این بروز مده

همه رفتیم و حرف ما نشنید
روی خر خواهد از چه روی خرید؟

خر به اصرار نامه را برداشت
پای در راه بارگاه گذاشت

ساعتی تا ز رفتنش بگذشت
گرد بر شد به آسمان از دشت

فوجی از راه دور می‌آمد
لشکری بر ستور می‌آمد

یکی از آن میانه رهبر بود
چون که نزدیک شد، همان خر بود

آمد آزاده و بلند نشست
همچنان حکمِ حاکمش در دست

خواند، بشنو چه سخت فرمان بود
آنچه معطوفِ مرد دهقان بود:

نه دگر کار ناپسند کنی
زین پس آذوقه‌شان سه چند کنی

و اگر سر بپیچی از فرمان
اندر افتی به گوشهٔ زندان

همه گاو و بز و خروس و سمند
هم از این قصه در شگفت شدند

که چه بودت در این میانه سپر؟
پیش حاکم چگونه رفتی، خر!؟

گفت رفتم اگر چه با سرِ خم
چون شما، تن نزار و دل پر غم

لیک دیدم که از کشاکش دهر
همکلاسی‌م بوده حاکم شهر

+آنچه را خواندید یک حکایت فولکلور بود. ما تنها به نظم در آوردیمش.

@ikrsim
#بی‌ادبیات ۳

جمعی از دوستان به پاتوقِ خویش
گِرد بودند و می‌زدند حشیش

نه عقب دیده می‌شد و نه جلو
خانه از فرطِ دود، دهلیِ نو

جمع شان جمع و گفت‌وگو شان گرم
چرس بر روی دامنان‌ْشان نرم

یکی از بُزکشی سخن می‌راند
دیگری خویش پهلوان می‌خواند

یکی از قهرمانی‌اش در رزم
یکی از شعرخوانی‌اش در بزم

آن یکی کج نشسته دُر می‌سفت
یکی این راست‌داستان می‌گفت:

که زمانی گروهِ عیاران
جمع بودیم دورِ دسترخوان

گرم در حالت کباب زدن
تنه بر سنگِ آسیاب زدن

قوت بر سفره چیده از هر باب
همه‌جا را گرفته بوی کباب

ناگهان خشمگین و غُره‌زنان
اندر آمد به خانه شیرِ ژیان

پای‌ بودش بلندتر ز چنار
دهنش چون دهان اژدرِ هار

هیبتی داشت در بلندیِ پشم
چهره‌ای داشت در نهایتِ خشم

غلطی این نخوانده مهمان کرد
حمله سوی گروهِ یاران کرد

من که بودم دوپینگ‌کردهٔ چرس
مثل رزم‌آوری شجاع و نترس

آخر از شیر خشمگین گشتم
شیرِ شیرانِ این زمین گشتم

پنجه انداختم به پنجهٔ شیر
برق‌آسا کشیدمش در زیر

داشت تسلیم می‌شد او در جنگ
که دُمش سفت شد مرا در چنگ

سبُکش از زمین جدا کردم
نگو آن‌گه چه کارها کردم

گِردِ سر شصت بار گرداندم
نسخهٔ مرگِ وی بپیچاندم

زدمش مثل کوه بر دیوار
گفتم ای زشت‌خوی بدکردار!

تا نکشتم تو را برو گم‌ شَو
شیرِ بیچاره داد زد که: میَو



اکرام بسیم
@ikrsim
#بی‌ادبیات ۴

راویان گویند در ملکِ وجود
رادمردی بود و یک دستش نبود

کار کردن بهر او دشوار بود
دایماً زین وضع در آزار بود

عاقبت زین وضع بد آمد به تنگ
ریخت یک برنامه را با خویش، رنگ

از برای خودکشی طرحی فگند
رفت روی قلهٔ کوهی بلند

تا بیندازد به پایین خویش را
ختم بخشد غصه و تشویش را

داشت می‌انداخت خود را، ناگهان
صحنه‌ای بشکوه داد او را تکان

دید مردی را که در پایین کوه
می‌کند پیوسته رقصی با شکوه

مرد می‌پیچید و می‌رقصید مست
گرچه بر پیکر نبودش هیچ دست

گفت با خود من که یک‌دستم‌، ببین
می‌کشم خود را به خواری این‌چنین

او دو دستش قطع و هی بی‌عیب و نقص
می‌کند این‌قدر موزون از چه رقص!؟

رفت پایین تا بپرسد علتش
تا رهاند این مگر از ذلتش

لنگ‌لنگان پیش آن خوشدل رسید
آه سردی از دل پرخون کشید

گفت: ای عیارمرد نازنین
می‌شود آرام گیری بر زمین؟

من که یک دستم نباشد بر تنم
گشته در سر ایدهٔ خودکشتنم

تو نداری هیچ دستی گرچه، باز
رقص داری مست و رشک‌انگیز و ناز

گفت: ای مجنون بود رقصم کجا!
من که هستم بدتر از تو بی‌نوا

خسته‌ام زین رقصِ ناموزونِ خویش
نیست دستی تا بخارم کون خویش


اکرام بسیم

@ikrsim
#بی‌ادبیات ۵

یک شهر، که جا به ناکجا داشت
گویند که مکتبی به پا داشت

دارای معلمانِ دانا
در علم و هنر بسی توانا

درسش همه‌جا حسدبرانگیز
ورزیده و مستعد تلامیذ

مکتب روزی به جنبش آمد
گفتند: هَلا! مفتّش آمد

کردند صفوف را منظم
تفکیکِ مؤخر و مقدم

تفتیش‌کننده تُرش‌رو بود
بسیار زیاد تندخو بود

گردید به یک کلاس داخل
افتاد درونِ سینه‌ها دل

برداشت یکی کتابِ تاریخ
یعنی که گشود بابِ تاریخ

با لهجهٔ تندِ خانمان‌سوز
رو کرد به سوی دانش‌آموز

گفتا که بخیز چابک از جای
پاسخ به سوال من بفرمای

پرسید: پسر! به حربِ خیبر
از جای که کنْد دربِ خیبر؟

شاگرد به لرز و ترس افتاد
از فکر به مشق و درس، افتاد

گفتا که نحیف و دردمندم
آقا! به خدا که من نکندم

اشکش چو گُهر ز چشم آمد
آن مرد ولی به خشم آمد

رو کرد به سوی اوستادش
بگرفت به باد انتقادش

کین ابلهِ بی‌هنر چه گوید
این دانهٔ خشک چون بروید؟

استاد به لحن حق‌به‌جانب
گفت این پسرک نبوده کاذب

سنگین و عزیز و ارجمند است
من مطمئنم که او نکنده‌ست

با پاسخ نغزِ شان مفتّش
چون راه ندید، کرد کُرنش

بر هوشِ پسر و فهمِ استاد
می‌رفت و درود می‌فرستاد

اکرام بسیم

@ikrsim
#بی‌ادبیات ۶

پیش از امروز بیش و کم سده‌ای
بوده مردی بزرگِ دهکده‌ای

داشته باغ‌ها سراسر نخل
خرجْ در خِسّت و به کثرتْ دخل

تا به سر سکه بوده در خُم او
مور بی‌فیضِ برگِ گندمِ او

شاه و در حد برده می‌خورده
آب را پوف کرده می‌خورده

کارگر را نه میلِ دادنِ مُزد
دایماً در هراسِ حملهٔ دُزد

یکی از دوستان مخلص را
گفت دریاب یار مفلس را

که ندارم همیشه شب‌ها خواب
نشکند دزد خانه‌ام را باب!

جستجو کن سگی که شام و سحر
دهدم از حضورِ دزد، خبر

کوچک و نازک و ظریف بوَد
دزد را با صدا حریف بوَد

نه که پُر نوشد و زیاده خورد
هرچه بر من خدای داده خورد

دوستش یافت خوابِ او را رگ
رفت پیدا کند برایش سگ

سگی آورد از برای خلیل
سگ نگو، بود گُنده‌تر از پیل

گردنش پشم‌ریزِ گردنِ شیر
زورش الهام بخش سُمّ ِ حمیر

داد زنجیر را به دستِ رفیق
خواست واپس کناد طیِ طریق

دوستش کرد داد و واویلا:
کردی این خرس از کجا پیدا؟

من که گفتم بیار یک سگ ریز
نه که این غول‌ِ مست و وهم‌انگیز!

گفت ای راه‌بسته از پس و پیش
اندکی صبر کن، چرا تشویش؟

یارِ گرمابه و گلستانت
نشکسته‌ست گوشهٔ نانت

به سگِ بی‌زبان چه قوت دهی؟
ور دهی، قدرِ یک قروت دهی!

امشبش تا گذشته، دوش شود
این سگِ گُنده مثل موش شود


اکرام بسیم

@ikrsim
#بی‌ادبیات ۷

در زمان قدیم با یک شاه
بذله‌گویی سیاه شد همراه

می‌شدند از هرات زیْ کابل
دست و پای از پیاده‌رفتن شُل

شاهْ شادان که بذله‌گو به هنر
می‌برد از میانه رنجِ سفر

وسطِ راه، روی دشت و دمن
کاروان بود گرم در رفتن

هم‌دران دشتِ تفته و سوزان
کنغُزی تیره بود گُه‌غلتان

بردنِ بار و هم سپردنِ راه
رنگِ او بیشتر نموده سیاه

روز چون رُخ سیاه، مسکین را
غلت می‌داد گویِ سرگین را

شاه با استفاده از فرصت
سمت آن بذله‌گو نمود جهت

کای سیه! چیست این که غلتانی؟
بهر ما گوی اگر که می‌دانی

بذله‌گو را، که بود مردِ حساب
بنگر تا چه خوب گفت جواب:

سرورم! خود به جای فرمودید
نیست در گفتهٔ شما تردید

لیک آن چیز را که غلتانم
باشد امشب غذای سُلطانم

زین سخن سخت قهر شد سلطان
گفت ای سفله‌طینتِ نادان

بی‌ادب! می‌کَشم گُهت را من
چون به کابل رسیم فردا، من

عاقبت کاروان به شهر رسید
شاه را وقت خشم و قهر رسید

شاه تا رفت کارْ زار کند
فکر شلاق و چوب و دار کند

بذله‌‌گو برد خدمتِ سلطان
یک ترازو و نیز یک قلیان

گفت بادا دراز، بحرِ کرم!
عمرِ پربارِ قبلهٔ عالم

گفته بودید می‌کَشید گُهم
آمدم تا به یاد تان بدهم

این ترازو و‌ نیز این قلیان
گُه بر این می‌کشید یا بر آن؟

گرچه گردید بد رقم ماتش
شاه بگذشت از مجازاتش

اکرام بسیم

@ikrsim
کشیدنِ گُه= در گویش کابل، کنایه از دمار از روزگار کسی درآوردن
بد رقم= بد جور

تصویر کنغُز در پست بعدی👇
#بی‌ادبیات ۸

یک روز فسونگری دل‌آزار
از بهرِ خرید رفت بازار

با چهرهٔ شادمان و تازه
بگذاشت قدم به یک مغازه

دید از دمِ در گرفته تا میز
از مشتری آن مغازه لبریز

تعدادِ زیادِ مشتری، حال
نگذاشته در وجود بقال

یک سمت نهاده، دید قند است
پرسید که کیلویی به چند است

بقالِ نمانده رنگ بر رُخ
بشنید ولی نداد پاسخ

با دست نمود باز اشاره
پاسخ نشنید هم دوباره

شد خسته و آن مغازه بگذاشت
از تابلوش شماره برداشت

آن کبکِ دری نخورده دانه
برگشت دوان دوان به خانه

گوشی بگرفت باز و فی‌الحال
بی‌حوصله زنگ زد به بقال

پاسخ آمد: بله، بفرما؟
ای دوست نمای امر بر ما

آن شوخ به عشوه گفت: جانم
از مشتریان آن دکانم

دیدم که دکان فراخ دارید
آیا به مغازه شاخ دارید؟

بقال که بود خسته، باری
اندیشه نکرد و گفت: آری

گفتا که اگر که نیست زحمت
ای منبعِ جود و کانِ رحمت

ما را ممنون خود نمایید
آن شاخ به کون خود نمایید

بقال از این سقَط برآشفت
فریاد کشید و نا سزا گفت

در این کش و گیر، آمد از در
آن فتنهٔ شوخ را برادر

پرسید که با که قصه گویی؟
باید که تو را دهم به شویی

گوشی بگرفت زودش از دست
تا باز رسد طرف چه کس هست

غُرّید که: بی‌ادب که هستی؟
تا محو کنم تو را ز هستی

بقال تمام داستان گفت
بشنو چه برادرِ جوان گفت:

بگذشته زمان چقدرْ زان دم؟
گفتا: سه دقیقه بیش یا کم

گفتا که اگر به تنگنایید
کافی‌ست، کنون برون نمایید


اکرام بسیم

@ikrsim
همان‌گونه که مردی قوی از قدرت جسمانی‌اش به خود می‌بالد و از ورزش‌هایی که عضلاتش را به کار می‌گیرند لذت می‌برد، خردورز نیز فعالیت عقلی تجزیه و تحلیل را ارج می‌نهد. خردورز حتی از کوچکترین اشتغالاتی که مجال عرض اندام برایش فراهم می‌کنند محظوظ می‌شود. او دوست‌دار معماها، مسائل غامض، و خطوط مرموز است، و در راه حل‌هایی که برای هر یک می‌یابد درجه‌ای از هوش را نشان می‌دهد که در نظر فاهمه‌های معمولی فوق‌طبیعی می‌نماید.

قتل‌های خیابان مورگ، ادگارد آلن پو

@ikrsim
#بی‌ادبیات ۹

روزگاری بود یک بیچاره‌مَرد
روده‌هایش بینِ هم گرمِ نبرد

گشنگی تاب و توانش بُرده بود
رفته از یادش که کی نان خورده بود!

بود در دستانِ او یک نانِ خُشک
با حلاوت بوی می‌کردش چو مُشک

غوطه می‌دادش سپس در آبِ جو
تا نگیرد خشکی‌اش اندر گلو

می‌جَوید و همچنان سر بر هوا
بی‌امان می‌گفت: شُکرت ای خدا

شُکرگویان بود با چشمانِ تر
رد شد از پهلوی او یک رهگذر

دید نانِ خشک و آبِ جوی را
وان سیه‌روزِ تشکرگوی را

گفت ای ژولیدهٔ مسکین! سلام
ای غریقِ مانده در سودای خام!

نان خشکت هست مثلِ استخوان
کرده‌ ات رنجورْ دندان در دهان

در دهانت بس‌که می‌پیچد صدا
روشن است انگار سنگِ آسیا

حال با این حال و با این وضعِ زیست
شُکرکردن‌های تو از بهرِ چیست؟

گفت ای دُرنای در حالِ سفر
بهتر آن که سر کنی در زیرِ پر

فهم نتوانی زبانِ حال را
بشنود گوشِ تو تنها قال را

گرچه پیشِ خویشتن مردِ رهی
لیک از حالِ دلم کی آگهی!

تو نمی‌دانی و می‌داند خدا
هست شُکرم بدتر از صد ناسزا


اکرام بسیم

@ikrsim
#بی‌ادبیات ۱۰

پیرمردی داشته سه گل‌پسر
هر یکی بهتر به نیرو از دگر

برده عمری بارِ اندوه و عذاب
تا رسیده هر سه را فصل شباب

گشته هم آغوشِ صد رنج و محن
تا پسرها را یکایک داده زن

لیک هر سه گرمِ خورد و خوابِ خویش
غافل از احوال زارِ بابِ خویش

با زن و فرزندِشان سرگرم و شاد
شمع کم‌سویِ پدر مقهورِ باد

شامِ شان کیچیری و صبحانه شیر
روز و شب بی‌‌‌خوان و نان بابای پیر

پیرْ حیران تا چه خود دیگر کند!؟
این صباحی چند را چون سر کند!؟

بعد چندی راه‌حلی خوب یافت
زود سوی یک پسر، زان سه شتافت

با محبت گفت: نور دیده‌ام!
سخت پیر و ناتوان گردیده‌ام

خواهم اندک اندک اندر گور خفت
گویمت رازی که می‌باید نهفت

گر که خواهی دولت و دنیای خود
راز می‌پوش از برادرهای خود

سال‌ها با خود کشیدم رنج را
تا که روزی یافتم یک گنج را

گنج را یک جای پنهان کرده‌ام
بعد از این دیگر تو را خان کرده‌ام

لیک روزی که مرا مردن رسد
وقتِ گفتن جای آن روزن رسد

تا بدان روزت همی باید شکیب
بهر این بیمار پیدا کن طبیب

نان و آبم را مهیا کن پسر
تا که خوش باشد در این پیری پدر

چون پسر بشنید این خوش‌ مژده را
کرد آب و نانِ وافر دست و پا

بهر آن محرومِ از یک نانِ جو
گوشت می‌آورد یک‌سر با پلو

چارهٔ بیماری‌اش را می‌نمود
روز و شب تیماری‌اش را می‌نمود

بی‌خبر از این که پیش از او، پدر
قصه را گفته به آن دوی دگر

هر یکی زان سه پدر را شد غلام
روز و شب از بهرِ خدمت پیشگام

این یکی می‌گفت: امشب را پدر
بایدم تا صبح گردد تاج سر

آن یکی می‌گفت: نوبت از من است
نان بابا در میانِ روغن است

هفته‌ها و ماه‌ها با این روال
می‌گذشت و مرد هی می‌کرد حال

تا که روز مرگ او از ره رسید
خواند فرزندان خود را آن فقید

هر یکی را گفت جای گنج، لیک
گفت: بعدم چون اجل آورد پیک

گنج را بیرون کنید و مالِ خویش
تا به مردن خرجِ خویش و آلِ خویش

این بگفت و جان به جانانش سپُرد
گنج را بنهاد و فرزندانِ گُرد

تا که در جای معین شد یکی
دید آن دوی دگر با چابکی

خاک سختِ آن زمین را می‌کَنند
گفت بگذارید این خاکِ نژند

یا مگر چیزی در آن گم کرده‌اید!؟
کاین چنین یک‌دم تلاطم کرده‌اید

الغرض آگه شدند از حالِ هم
مانده هر سه سخت در جنجالِ هم

گفت یک‌تن به که تقسیمش کنیم
تا که پیدا با زر و سیمش کنیم

این سخن بر هر سه مقبول اوفتاد
یافتند القصه صندوقی گشاد

باز کردندش به شادی، تیز تیز
داخلش جا خوش نکرده هیچ چیز

مانده تنها اندران یک شاخ بود
کاغذش تا کرده در سوراخ بود

از میان شاخش آوردند در
روی آن این بود با خطِ پدر:

از شما آخر گرفتم حقِ خویش
باز هم ماندید و کون لقِ خویش

فصلِ پیریِ شما هم می‌رسد
ناگزیریِ شما هم می‌رسد

گر خوش آمد از پدر این پندِ تان
همچنان باشید با فرزندِ تان

من که رفتم دیگر این شاخ و شما
کاغذ و صندوق و سوراخ و شما


اکرام بسیم

@ikrsim
#بی‌ادبیات ۱۱

گویند یکی که بود مغرور
جویید ولی نیافت مزدور

تا که بکند در آن حوالی
چاهِ پرِ مستراح خالی

ناچار گرفت بیل و زنبر
تا کارکند تهوع‌آور

هرچند که خبره بود و محتاط
انگشت آغشت با فضولات

زین حادثه ناله و فغان داشت
وسواس و غرور توأمان داشت

با عایله گفت: روی یک نطع
انگشتِ پلید می‌کنم قطع

افتاد زنش به عذر و زاری
کای مردکه از چه بی‌قراری؟

بیهوده مباش در تب و تاب
انگشت بشوی پاک با آب

با آب شود نظیف، ناپاک
چون پاک شود دگر چرا باک؟

گفتا که نه باید این کثافت
با قطع‌شدن شود نظافت

هرچند که کرد خانم اصرار
آن مرد شتافت پیشِ نجار

گفتا که بگیر کارِ ما کن
انگشتِ کثیف را جدا کن

حیران شد از این شنیده نجار
حرفِ زنِ او نمود تکرار

با لطف زبان به پند بگشود
چون دید ورا نمی‌کند سود

ناچار گرفت تیشۀ خویش
گفتا: بگذار دستِ خود پیش

آهسته نواخت روی پنجه
تا که نشود زیاد رنجه

نه زخم شد و نه گشت پرخون
لیکن آن مرد شد دگرگون

هرچند که داشت دردی اندک
گویی که به سینه خورد ناوک

فریاد کشید و هم فغان کرد
انگشتِ کثیف در دهان کرد

بیرون که کشید-بر سرش خاک-
دیگر شده بود پنجه‌اش پاک

اکرام بسیم
@ikrsim
2025/07/06 11:47:06
Back to Top
HTML Embed Code: