Telegram Web Link
همدلی از همزبانی بهتر است



مقدمه


مولانا، شاعر و عارف بزرگ تورک، در آثار خود به ژرفای روابط انسانی و اهمیت پیوندهای معنوی نیز پرداخته است. یکی از معروف‌ترین آموزه‌های او، مصرع «همدلی از همزبانی بهتر است»، حامل پیامی عمیق دربارۀ ارتباطات انسانی است. با این حال، این آموزه اغلب به‌طور نادرست تفسیر شده و بهانه‌ای برای تحمیل یکسان‌سازی زبانی و فرهنگی در جامعۀ ایران شده است. هدف این نوشته، تبیین دو مفهوم همزبانی و همدلی از نگاه مولانا، نقد سوءبرداشت از آموزۀ فوق و ارائۀ راهکاری برای تصحیح آن در جهت تقویت وحدت واقعی است.

همزبانی و همدلی در نگاه مولانا

مولانا باور دارد که ارتباط واقعی میان انسان‌ها، نه از طریق زبان مشترک، بلکه از طریق پیوندهای معنوی و درک متقابل شکل می‌گیرد. داستان معروف او درباره تورک، عرب و تاجیک که هرکدام به زبانی متفاوت خواستۀ خود (اوزوم، عنب، انگور) را بیان می‌کنند اما در حقیقت به یک چیز اشاره دارند، نمادی از این دیدگاه است. از نگاه مولانا، همدلی، یعنی هماهنگ بودن در نیت و هدف، نسبت به تشابهات ظاهری در زبان و بیان ارزش بیش‌تری دارد. همزبانی، اگر به همدلی نینجامد، از نظر مولانا، مفهومی سطحی است و ارزشی ندارد.

درک نادرست آموزۀ مولانا در جامعۀ معاصر ایران

در طول صد سال اخیر، سیاست‌های فرهنگی و زبانی در ایران بر محور یکسان‌سازی زبانی متمرکز بوده است. این سیاست‌ها، که گاه با برداشت نادرست از آموزه‌های مولانا توجیه می‌شوند، بر تضعیف و ممنوعیت زبان‌های غیر فارسی، و ترویج و تحمیل زبان فارسی تأکید کرده‌اند. این سیاست‌ها، برخلاف پیام مولانا که پذیرش تفاوت‌ها و تقویت پیوندهای معنوی را توصیه می‌کند، به تشابهات ظاهری محدود شده‌اند. نتیجۀ این رویکرد، افزایش شکاف‌های اجتماعی و قومی در ایران بوده است.

نقد سیاست همزبانی اجباری

سیاست همزبانی اجباری، که با ادعای تقویت وحدت ملی اجرا می‌شوند، عملاً، علاوه بر تضعیف تنوع فرهنگی و زبانی، به شکاف‌های عمیق اجتماعی و قومی در جامعۀ ایران منجر شده است. این سیاست نه‌تنها در حفظ انسجام اجتماعی ناکام بوده، بلکه به بی‌اعتمادی در جامعه دامن زده و به کاهش پیوندهای معنوی بین ایرانیان انجامیده است. گرچه مردم ایران، به‌خاطر تحمیل اجباری آموزش به زبان فارسی در صد سال اخیر، امروزه می‌توانند به‌وسیلۀ زبان فارسی با یکدیگر ارتباط برقرار کنند، اما کمبود همدلی، درک متقابل و انسجام اجتماعی همچنان در جامعۀ ایران مشهود است. این واقعیت نشان می‌دهد که زبان مشترک لزوماً نمی‌تواند ضامن وحدت و پیشرفت باشد.

تصحیح درک از آموزه‌های مولانا: حرکت به سمت همدلی

برای رسیدن به وحدت واقعی و پایدار، ضروری است که به آموزه‌های اصیل مولانا بازگردیم. به‌جای تحمیل همزبانی، باید بر تقویت همدلی و پذیرش تنوع زبانی و فرهنگی تأکید کرد. مولانا دعوت می‌کند که از تفاوت‌های ظاهری فراتر رفته و به جوهر مشترک انسانیت توجه کنیم. جامعه‌ای که اعضای آن، با وجود تفاوت‌های زبانی و فرهنگی، در هدف و نیت همدل باشند، می‌تواند به وحدت ارکستری پایدار دست یابد.

وحدت ارکستری، الگویی است که در آن، همچون یک ارکستر موسیقی، هر فرد یا گروه نقش منحصربه‌فرد خود را ایفا می‌کند و در عین حال با دیگران در هماهنگی است. در این الگو، تنوع به جای تهدید، به منبعی برای غنا و خلاقیت تبدیل می‌شود. برای تحقق این وحدت، ضروری است سیاست‌های فرهنگی و اجتماعی بر احترام به تفاوت‌ها و تقویت پیوندهای معنوی استوار شوند. برای مثال،

ـ اجرای سیاست‌های آموزش چندزبانه در مدارس که به تمام زبان‌های رایج در ایران احترام بگذارد.

ـ ایجاد رسانه‌ها و برنامه‌های فرهنگی چندزبانه که هویت‌های گوناگون را منعکس کنند.

ـ ترویج فعالیت‌های مشترک فرهنگی که به همدلی و شناخت متقابل کمک کند.

جمع‌بندی

آموزه‌های مولانا نشان می‌دهند که همدلی مردم ایران بهتر از فارسی‌زبان بودن همۀ آن‌هاست و تحمیل زبان فارسی بر گویشوران زبان‌های غیر فارسی، لزوماً نمی‌تواند به وحدت واقعی منجر شود. تجربۀ صد سال اخیر ایران ثابت کرده است که تأکید بر شباهت‌های سطحی، نظیر همزبانی اجباری، نه‌تنها نتوانسته همدلی را تقویت کند، بلکه به کاهش انسجام اجتماعی و افزایش تنش‌ها انجامیده است. وقت آن رسیده است که با الهام از دیدگاه‌های مولانا، به جای تلاش برای یکسان‌سازی ظاهری، همدلی واقعی را تقویت کنیم و جامعه‌ای بسازیم که در آن تنوع و وحدت در هماهنگی با یکدیگر و در خدمت هم باشند.


برگوتای ایلتریش
@ilter
9👍1
فلسفۀ آگاهی و نقش آن در شکل‌گیری فلسفۀ سیاسی عصر مدرن


جهانی که دکارت ترسیم می‌کند، از یک سوژه تشکیل شده است که چیزهایی را در برابر خود دارد. آن‌چه در برابر اوست ابژه خوانده می‌شود. سوژه، خود در اصل بی‌جهان است. او هرگاه به جهان چشم باز می‌کند، تنها در پی شناخت است. او برای آن‌که بخواهد در جهان تغییری دهد، باید آن را بشناسد. آن را که شناخت، بر آن تسلط می‌یابد.

فلسفۀ سیاسی عصر جدید بخش بزرگی از محتوا و روش‌شناسی خود را مدیون ایده‌های پروریده در فلسفۀ آگاهی است. سوژه به صورت جان‌مایۀ جامعه و فرهنگ تصور می‌شود؛ به صورت سوژۀ جمعی، همچون پدیداری تک و همگن پنداشته می‌شود، و در موردهایی به صورت سوژۀ منفردی به نام قهرمان درمی‌آید. ایده‌آلی در سیاست این می‌شود که سوژۀ جمعی با بازیابی خودْ جهان را بسامان کند یا جهان را بسامان کند تا در جریان این دگرگون‌سازی و بر اثر آن، خود، سامان اصیلش را بازیابد.

جریان‌های سیاسی گوناگونی از این گونه پنداشت‌ها بهره می‌گیرند و ایدئولوژی خود را بر بنیاد آن استوار می‌کنند. با وجود شدت اختلاف‌های سیاسی نبایستی از این نکته غافل شویم که جناح‌های ستیزنده با هم چارچوب بینشی همسانی دارند. در مورد جنبش‌های ملت‌باور قضیه از این قرار است: سوژه‌ای جمعی وجود دارد که باید به خودآگاهی برسد، چون چنین شود نیروی نهفتۀ آن بیدار می‌شود، آن‌گاه است که می‌تواند جهانِ خود را بسامان کند و خودبنیاد و سرفراز شود.

این ایدئولوژی در جنبش‌های مشهور به رهایی‌بخش ملی برانگیزانندۀ شکل‌گیری «خود» است که روندی است مرکب از کشف و اختراع. همه در جستجوی «خود» برمی‌آیند، گفتمان «احیا» رواج می‌یابد، بازگشت به خویش شعار همگانی می‌شود. این تصور ایجاد می‌شود که همۀ مشکل‌های ما به این برمی‌گردد که «خود»ی وجود دارد که فراموش شده، گم شده، ناپدید شده یا این امکان از آن گرفته شده که نیروی حیاتی خود را بروز دهد. در ادامه می‌پندارند کافی است به سرچشمه‌های هستی‌بخش هویتِ گم‌شده بازگردیم، وضعیتی فراهم کنیم که رشد هویت با هیچ مانعی روبرو نشود، آن‌گاه است که اعتلای تاریخی میسر می‌شود؛ سوژۀ ملی، جهان را با فروغ خویش روشن می‌کند.

داستانی که بینش رهایی‌بخش ملی می‌سازد، معمولاً این گونه است: یک دوران عظمت ملی وجود دارد، اما چون سوژۀ ملی به دلایلی خود را فراموش می‌کند یا نمی‌تواند استعداد خود را، به سبب غفلت و به دنبال آن به سبب سلطۀ بیگانگان یا از ابتدا به دلیل مقهور شدن، بنماید، جای خود را به دوران انحطاط می‌دهد. باید با تذکار یعنی یادآوری سوژۀ خویش و آگاهی بر وضعِ جهان نوزایشی را باعث شد و یک رستاخیز ملی برانگیخت. اگر به «خود» بیاییم، سرانجام خوشی می‌یابیم. در این «پایان خوش» همۀ مشکل‌ها حل می‌شوند، از جمله بی‌سوادی و فقر و رشدنیافتگی اقتصادی. مدام می‌گویند اصلْ سوژۀ ماست و کافی است که ما به این اصل بازگردیم؛ برای این بازگشت، به آگاهی نیاز داریم، آگاهی از گذشتۀ خود و وضع جهان و وضعیت کنونی خود.

این آگاهی چنان پرداخته می‌شود که «خود» بتواند در آن تجلی یابد. «خود» در آن ساخته می‌شود. وظیفۀ اصلی ایدئولوژی رهایی‌بخش ملی این خودسازی است که خودآگاهی‌اش می‌نامد. این خودسازی را نه به‌عنوان یک جعل، بلکه یک مرحلۀ تزکیۀ نفسانی معرفی می‌کنند که گویا در جریان آن «خود» پاکیزه و ناب می‌شود.

اصل فلسفۀ آگاهی فرقه‌ای و قوم‌مدار نیست. ایدئولوژی خودمدار چون بر آن شود که خود را ایده‌شناسانه معرفی کند، چه بسا از قالب مقوله‌های فلسفۀ آگاهی بهره می‌گیرد. فلسفۀ آگاهی در گرایش چیره‌اش به ذات‌باوری، یگانه‌بینی، و به سخن دیگر، به سبب کم استعدادی‌اش برای کثرت‌باوری و هر چه کثرت را تداعی کند، از جمله گفتگو، این قابلیت را دارد که در روایت‌هایی توجیه‌گرِ خودخواهی‌های اصالت‌جو شود.


منبع. محمدرضا نیکفر، ۲۰۲۰، ایدئولوژی ایرانی، صص ۳۲-۲۸.

@ilter
👏3
تحلیل ناسیونالیسم ایرانی در چارچوب کتاب «سیاست ملی‌گرایی در ایران مدرن» اثر علی انصاری



علی انصاری در کتاب خود «سیاست ملی‌گرایی در ایران مدرن» به بررسی تطور تاریخی ناسیونالیسم ایرانی در بستر تأثیرات فکری و سیاسی داخلی و خارجی می‌پردازد. وی ناسیونالیسم ایرانی را به‌عنوان پدیده‌ای پویا و فرآیندی در حال شدن توصیف می‌کند که مراحل مختلفی از تحول را تجربه کرده است. به نظر وی، این روند از اواخر قرن نوزدهم، تحت تأثیر ایده‌های اروپایی، آغاز شده و در سه دورۀ مجزا قابل تحلیل است.

تأثیر غرب و بازسازی روایت تاریخی

انصاری تأکید می‌کند که ناسیونالیسم ایرانی از اواخر قرن نوزدهم تحت تأثیر قدرت سیاسی و فرهنگی اروپا قرار گرفت. اما منظور وی «بیان یک استدلال «شرق‌شناسانه» دربارۀ استعمار فکری نخبگان بومی نیست»، بلکه این است که روشنفکران ایرانی، از هر طیفی، «با ایده‌هایی که از اروپا سرچشمه می‌گیرند مرتبط هستند»؛ و یک چارچوب مرجع هنجاریِ ایجادشده توسط فرهنگ فکری و سیاسی اروپایی وجود دارد که ناسیونالیسم ایرانی هم توسط آن هدایت شده و هم علیه آن تعریف شده است. به گفتۀ وی، روایت غربی از تاریخ ایران به‌گونه‌ای غالب شد که روایت‌های بومی را کنار زد. ایرانیان نه‌تنها از کلان‌روایت اروپایی دربارۀ پیشرفت، بلکه از مفهوم مدرن «ملت» و روایت غربیان از تاریخ ایران برای بازتعریف هویت خود استفاده کردند.

سه دورۀ تاریخی ناسیونالیسم ایرانی

انصاری تاریخ ناسیونالیسم ایرانی را به سه دورۀ عمده تقسیم می‌کند:

دورۀ روشنگری رادیکال (۱۹۰۵-۱۹۶۰): این دوره با انقلاب مشروطه آغاز شد و با تأکید بر ناسیونالیسمی سکولار و روشنفکرانه ادامه یافت. روشنفکران این دوره تلاش کردند شاهنامه را به‌عنوان میراث اسطوره‌ای ایران معرفی کرده و با مفاهیم مدرن پیوند دهند. حتی در دوران رضا پهلوی، این گرایش ادامه داشت و بر اهمیت مدرنیزاسیون و فرهنگ ملی تأکید می‌شد.

دورۀ افراط‌های ایدئولوژیک (۱۹۶۰-۱۹۹۰): در این دوره، ناسیونالیسم روشن‌اندیش جای خود را به ناسیونالیسمی مبتنی بر اسطورۀ منجی داد. شاه با تمرکز بر شخصیت کورش تلاش کرد نقش منجی ملی را ایفا کند، اما به دلیل کمبود منابع بومی در این زمینه، به استفاده از عناصر دینی سوق پیدا کرد. از سوی دیگر، ناسیونالیسم مذهبی به رهبری آیت‌الله خمینی، با زبان و مفاهیم اسلامی، مسیر جدیدی برای ناسیونالیسم ایرانی گشود. این دو نوع ناسیونالیسم اگرچه ظاهراً متضاد بودند، اما در ساختارهای مشابه عمل کردند.

دورۀ مناقشه (۱۹۹۰-اکنون): پس از انقلاب و جنگ، بُعد اجتماعی ناسیونالیسم با ظهور نسل‌های باسواد و آگاه تقویت شد. این دوره شاهد مناقشه‌ای بین دولت و جامعه برای تعریف معنای هویت ایرانی بوده و بازتاب تغییرات اجتماعی و سیاسی ایران معاصر است.

تحول نمادها در ناسیونالیسم

یکی از جنبه‌های مهم تحول ناسیونالیسم ایرانی تغییر نمادهای هویتی آن در دوره‌های مختلف است. در دورۀ اول، شاهنامه به‌عنوان نماد اصلی هویت ایرانی مطرح بود. اما در دورۀ دوم، تمرکز به شخصیت کورش و سپس اسطوره‌های دینی تغییر یافت. این تغییرات نشان‌دهندۀ تلاش ناسیونالیست‌ها برای بازتعریف هویت در پاسخ به شرایط سیاسی و اجتماعی متغیر است.

نقش محمدرضا پهلوی و آیت‌الله خمینی

محمدرضا پهلوی و آیت‌الله خمینی، به‌عنوان دو چهرۀ محوری ناسیونالیسم در نیمۀ دوم قرن بیستم، هر یک با رویکردهای خاص خود، مسیر ناسیونالیسم ایرانی را شکل دادند. محمدرضا با تکیه بر کورش و تأکید بر عظمت ایران باستان، به دنبال تقویت ناسیونالیسم سلسله‌ای بود، درحالی‌که آیت‌الله خمینی از مفاهیم دینی برای تعریف ناسیونالیسم استفاده کرد. این دو رهیافت، اگرچه متضاد به نظر می‌رسند، اما در تداوم ناسیونالیسم ایرانی نقش مکملی ایفا کردند.

ناسیونالیسم و مدرنیزاسیون

یکی از جنبه‌های پایدار ناسیونالیسم ایرانی، پیوند آن با مدرنیزاسیون و آموزش بود. محمدرضا در دو حوزه شدیداً فعال بود. «آموزش» و «سرمایه‌گذاری در منابع آرشیوی، نسخه‌های خطی و انتشارات». پس از انقلاب نیز، تأکید بر آموزش و سرمایه‌گذاری در منابع فرهنگی ادامه یافت. این روند به‌ویژه پس از انقلاب با رشد سطح سواد و آگاهی اجتماعی تشدید شد و به تقویت ابعاد اجتماعی ناسیونالیسم انجامید.

جمع‌بندی

تحلیل علی انصاری نشان می‌دهد که ناسیونالیسم ایرانی پدیده‌ای پویا و چندوجهی است که تحت تأثیر تحولات تاریخی، ایدئولوژیک و اجتماعی، مسیرهای مختلفی را پیموده است. این پویایی ناسیونالیسم ایرانی را از یک گفتمان روشن‌اندیش و سکولار به ناسیونالیسمی ایدئولوژیک و سپس به عرصۀ مناقشات اجتماعی و فرهنگی سوق داده است. روایت انصاری بر پیچیدگی و در عین حال انسجام تاریخی ناسیونالیسم ایرانی تأکید دارد و نشان می‌دهد که این گفتمان چگونه از ایده‌های خارجی تأثیر پذیرفته و در عین حال برای تعریف هویت بومی تلاش کرده است.

@ilter
👍7
بازاندیشی در تاریخ و سنت



درک ما از گذشته همواره تحت تأثیر نگرش ما به آینده شکل می‌گیرد. این نگاه، تاریخ را به‌جای یک خط یکتا و ثابت، به‌عنوان مجموعه‌ای از روایت‌ها و چشم‌اندازها مطرح می‌کند که قابل بازنگری و بازتفسیرند. چنین دیدگاهی نه تنها ما را به بازاندیشی در مفهوم سنت و تاریخ فرا می‌خواند، بلکه امکان کشف آزادی را نیز فراهم می‌سازد. این نوشته با ارجاع به نظریات اندیشمندانی چون میشل فوکو، اریک هابسباوم، بندیکت اندرسون، و ژاک دریدا، این نگرش را تحلیل می‌کند.

تاریخ‌ها به‌جای یک تاریخ

میشل فوکو، فیلسوف برجستۀ پسا‌ساختارگرا، با تمرکز بر مفهوم گفتمان، تاریخ را نه به‌عنوان یک روایت خطی، بلکه به‌عنوان مجموعه‌ای از نظام‌های دانایی و قدرت معرفی می‌کند. از دیدگاه او، تاریخ تحت تأثیر قدرت‌های حاکم بازنویسی و بازتفسیر می‌شود. این دیدگاه به ما نشان می‌دهد که تاریخ‌ها داریم، نه یک تاریخ. به‌همین‌ترتیب، راینهارت کوزلک با تأکید بر رابطۀ دیالکتیکی بین تجربه‌های گذشته و انتظارات آینده، بیان می‌کند که تفسیر ما از گذشته به‌طور مستقیم تحت تأثیر افق‌های آینده قرار دارد.

اختراع سنت: بازنگری در مفهوم هویت

اریک هابسباوم و ترنس رنجر در کتاب اختراع سنت نشان می‌دهند که بسیاری از سنت‌هایی که به‌عنوان میراث‌های کهن تصور می‌شوند، در واقع محصول شرایط و نیازهای سیاسی و اجتماعی دوران مدرن‌اند. این سنت‌ها غالباً برای تثبیت قدرت یا هویت‌های جمعی به‌طور هدفمند ساخته شده‌اند. بندیکت اندرسون نیز در جماعت‌های تصوری بر همین نکته تأکید می‌کند و ملت‌ها را به‌عنوان پدیده‌هایی می‌بیند که از طریق بازتعریف تاریخ و خلق روایات مشترک شکل می‌گیرند.

گذشته به‌عنوان یک امکان، نه یک محدودیت

ژاک دریدا، فیلسوف ساختارشکن، معتقد است که هیچ متنی، از جمله تاریخ، معنای ثابتی ندارد. هر روایت تاریخی می‌تواند در بسترهای زمانی و مکانی مختلف به شیوه‌های متفاوت تفسیر شود. این نگرش، ما را از اسارت به یک گذشتۀ یکتا و تغییرناپذیر رها می‌کند و گذشته را به‌عنوان مجموعه‌ای از امکان‌های متکثر پیشِ روی ما قرار می‌دهد. در همین راستا، هانس گئورگ گادامر نیز بیان می‌کند که سنت و تاریخ همواره در گفتگویی مداوم با زمان حال بازتفسیر می‌شوند و این گفتگو ما را قادر می‌سازد که معنای جدیدی از هویت خود بیابیم.

کشف آزادی از خلال بازنگری در تاریخ

این دیدگاه‌های نظری به ما نشان می‌دهند که درک تاریخ و سنت به‌عنوان پدیده‌هایی مصنوع و قابل‌تغییر، ما را به سوی آزادی سوق می‌دهد. هنگامی که باور کنیم گذشته و سنت‌ها محصول انتخاب و بازتفسیرند، از محدودیت‌های یک روایت ثابت رها می‌شویم و امکان انتخاب‌های خلاقانه برای آینده فراهم می‌شود.

جمع‌بندی

اندیشمندانی چون فوکو، هابسباوم، اندرسون، دریدا و گادامر، همگی در آثار خود بر نقش قدرت، زبان، و زمان در شکل‌دهی به تاریخ و سنت تأکید دارند. این نگاه چندوجهی به ما کمک می‌کند که گذشته را نه به‌عنوان یک امر ایستا، بلکه به‌عنوان فضایی برای بازنگری و بازآفرینی درک کنیم. چنین درکی، ما را قادر می‌سازد که آینده‌ای آگاهانه‌تر و آزادانه‌تر بسازیم.


برگوتای ایلتریش
@ilter
👍8👏5
پیروزی انقلاب مردمی سوریه و بازنمایی منفی از تورکیه در بعضی رسانه‌های فارسی‌زبان



مقدمه

انقلاب مردمی سوریه که از بهار عربی آغاز شد، به یکی از پیچیده‌ترین بحران‌های منطقه‌ای و جهانی تبدیل گردید. هدف اصلی این انقلاب سرنگونی رژیم استبدادی بشار اسد بود. با حمایت‌های مؤثر تورکیه، مردم سوریه توانستند بر موانع بزرگ داخلی و خارجی غلبه کرده و دیکتاتوری اسد را سرنگون کنند. بااین‌حال، پیروزی این انقلاب و نقش تورکیه در آن، در برخی رسانه‌های فارسی‌زبان بازنمایی منفی می‌شود. این نوشته به تحلیل دلایل این بازنمایی منفی و ارتباط آن با مسائل هویتی در ایران می‌پردازد.

پیروزی انقلاب مردمی سوریه و پیامدهای آن

انقلاب سوریه علیه رژیم بشار اسد در شرایطی آغاز شد که قدرت‌های جهانی و هم‌پیمانان منطقه‌ای آن‌ها به دلایل مختلف از بقای رژیم اسد حمایت می‌کردند. روسیه به‌طور مستقیم و با حمایت نظامی از اسد دفاع می‌کرد و آمریکا با اتخاذ سیاست‌هایی مبهم و تقویت گروه‌های تروریستی متضاد مانند داعش و ی‌پ‌گ، به بی‌ثباتی بیشتر دامن می‌زد. در این میان، تورکیه نقش مهمی در حمایت از انقلاب سوریه داشت. این کشور با حمایت‌های مادی و معنوی از انقلابیون سوری، پذیرش میلیون‌ها پناهجوی سوری، و تلاش‌های دیپلماتیک برای جلب توجه جامعۀ جهانی به وضعیت سوریه، نقش برجسته‌ای در سرنگونی رژیم اسد ایفا کرد.

پیروزی انقلاب مردم سوریه نه‌تنها باعث سرنگونی رژیم بشار اسد شد بلکه موجب تقویت جایگاه ژئوپلیتیک تورکیه در منطقه گردید. با این پیروزی، تورکیه اعتبار خود را به‌عنوان کشوری حامی دموکراسی و حقوق بشر در خاورمیانه افزایش داد و همچنین هویت تورکی را در میان جمعیت‌های تورک، به‌ویژه در ایران، تقویت کرد. این تحولات باعث افزایش حس عزت‌نفس در تورک‌های ایران شد که خواهان به‌رسمیت‌شناختن هویت فرهنگی و زبانی خود هستند.

بازنمایی منفی از تورکیه در بعضی رسانه‌های فارسی‌زبان و دلایل آن

تقویت جایگاه تورکیه در منطقه پیامدهایی در حوزۀ رسانه‌ای نیز داشته است. برخی رسانه‌های فارسی‌زبان، با انتشار تحلیل‌ها و گزارش‌هایی منفی دربارۀ سیاست‌ها و اقدامات تورکیه، به بازنمایی منفی این کشور می‌پردازند. این بازنمایی‌ها دلایل متعددی دارد.

نخستین دلیل را می‌توان در رقابت ژئوپلیتیک میان دولت‌های ایران و تورکیه جستجو کرد. دولت‌های ایران و تورکیه در مسائل مختلف ژئوپلیتیک، به‌ویژه در مورد سوریه، سیاست‌های متفاوتی دارند. این اختلافات ممکن است باعث شود تا برخی رسانه‌های فارسی‌زبان بخواهند تصویری منفی علیه تورکیه بسازند. از این منظر، این رسانه‌ها ممکن است به‌طور غیرمستقیم به‌عنوان ابزاری برای پیشبرد اهداف ژئوپلیتیک ایران عمل کنند.

دومین دلیل، تفاوت‌های ایدئولوژیک میان دو دولت است. ایران که خود را مدافع ایدئولوژی اسلامی شیعی می‌داند، ممکن است نسبت به رویکرد سکولار و غیرمذهبی دولت تورکیه نگرانی‌هایی داشته باشد. در نتیجه، رسانه‌های فارسی‌زبان که تحت تأثیر نهادهای مختلف ایران هستند، ممکن است این تفاوت‌ها را در جهت انتقاد از سیاست‌های داخلی و خارجی تورکیه برجسته کنند.

سومین، و شاید مهم‌ترین دلیل بازنمایی منفی تورکیه، به سیاست هویت در ایران بازمی‌گردد. جمعیت قابل‌توجه تورک‌های ایران، که دهه‌هاست خواستار به‌رسمیت شناخته شدن هویت فرهنگی و زبانی خود هستند، تحت تأثیر نقش‌آفرینی تورکیه در منطقه، احساس عزت‌نفس بیشتری پیدا کرده‌اند. این تحول می‌تواند برای بخشی از نخبگان سیاسی و فرهنگی ایران که ایرانیت را مترادف با هویت فارسی می‌دانند، نگران‌کننده باشد. این نگرانی‌ها، به‌ویژه در شرایطی که جنبش‌های هویت‌گرا و مطالبات هویتی در میان تورک‌های ایران رشد یافته، پررنگ‌تر شده است. در این چارچوب، بازنمایی منفی تورکیه را می‌توان به‌عنوان واکنشی به هراس از تغییر در توازن هویتی و فرهنگی در ایران نیز تحلیل کرد.

جمع‌بندی

پیروزی انقلاب مردمی سوریه با حمایت تورکیه، تأثیرات ژئوپلیتیک و فرهنگی مهمی به دنبال داشت. این پیروزی نه‌تنها جایگاه تورکیه را در خاورمیانه تقویت کرد، بلکه احساس عزت‌نفس و هویت فرهنگی تورک‌های ایران را نیز تقویت نمود. در این راستا، بازنمایی منفی تورکیه در برخی رسانه‌های فارسی‌زبان، علاوه بر رقابت‌های ژئوپلیتیک و تفاوت‌های ایدئولوژیک، بازتابی از نگرانی‌های هویتی در ایران نیز است. این بازنمایی منفی، به‌ویژه در شرایطی که جنبش‌های هویت‌گرا در ایران رشد کرده‌اند، بیشتر معنادار به نظر می‌رسد. به بیانی دیگر، بازنمایی‌های منفی از تورکیه در برخی رسانه‌های فارسی‌زبان نشان‌دهندۀ نیاز به بازتعریف فراگیر ایرانیت به‌عنوان هویتی چندفرهنگی و چندملتی است که تمامی فرهنگ‌ها و ملت‌های ایران را به رسمیت بشناسد. تنها در این صورت است که می‌توان به همزیستی مسالمت‌آمیز و تقویت هویت مشترک در ایران دست یافت.


برگوتای ایلتریش
@ilter
👍14
نظریۀ دوره‌های پساجنگ


مقدمه

جنگ‌ها همواره پیامدهای عمیقی بر جوامع انسانی به‌جا می‌گذارند که فراتر از خرابی‌های فیزیکی، به تغییرات فرهنگی، اجتماعی و روانی ـ سیاسی نیز منجر می‌شوند. این دوره‌ها فرصتی برای بازنگری در باورها، ارزش‌ها، خودبازنمایی‌ها و روایت‌های ملی، و به‌طور کلی هویت ملی فراهم می‌آورند. پیتر سلوتردایک، فیلسوف آلمانی، با ارائه نظریۀ دوره‌های پساجنگ (۲۰۰۹)، این موضوع را بررسی کرده است که ملت‌ها چگونه پس از جنگ، روایت‌ها و هویت‌های خود را مورد ارزیابی قرار می‌دهند. این نوشته به تشریح این نظریه، تحلیل پیامدهای آن و ارائۀ نمونه‌هایی از تاریخ معاصر می‌پردازد.

نظریۀ دوره‌های پساجنگ

بر اساس نظریۀ سلوتردایک، در دوره‌های پساجنگ، هر ملتی، بسته به نتیجۀ جنگ، بازنمایی‌های هویتی خود را به سه شیوۀ ممکن بازنگری می‌کند. این سه حالت عبارت‌اند از تأیید، تحریف و تحول.

۱. تأیید بازنمایی‌های قبلی

ملت‌هایی که در جنگ پیروز شده‌اند، معمولاً روایت‌های پیشین خود را تأیید کرده و آن‌ها را به‌عنوان منبع مشروعیت تقویت می‌کنند. در این حالت، موفقیت در جنگ به‌مثابۀ گواهی بر درستی ارزش‌ها و هویت‌های ملی تلقی می‌شود. تأیید بازنمایی‌های قبلی می‌تواند انسجام ملی را تقویت کند، اما خطر ناسیونالیسم افراطی را نیز به همراه دارد.

به‌عنوان مثال، فرانسه پس از جنگ جهانی دوم، پیروزی خود را به نقش ارتش مقاومت به رهبری شارل دو گل نسبت داد. این تأیید، در کنار بازنمایی مقاومت ملی، به تقویت حس انسجام و اعتماد به نفس فرانسویان انجامید، اما در برخی دوره‌ها تمایلات ناسیونالیستی افراطی نیز پدیدار شد.

۲. تحریف نتیجۀ جنگ

ملت‌هایی که در جنگ شکست خورده‌اند، گاه برای حفظ تصویر مثبت از خود، نتایج جنگ را تحریف می‌کنند. این رویکرد معمولاً با بازسازی روایت‌هایی همراه است که آن‌ها را به‌عنوان پیروز یا قربانی نشان دهد.

ایتالیا پس از جنگ جهانی اول نمونه‌ای از این وضعیت است. این کشور، با جعل اصطلاح «پیروزی ناقص»، شکست‌های خود را به شکلی روایت کرد که از آن برای توجیه گرایش‌های فاشیستی و بسیج ملی بهره گیرد. این تحریف‌ها نه‌تنها مانع از بازنگری واقعی در ارزش‌های ملی شد، بلکه به دورۀ طولانی از تنش‌های داخلی و خارجی منجر گردید.

۳. متانویا (تحول فکری و فرهنگی)

ملت‌هایی که شکست را پذیرفته و تصمیم به بازنگری و اصلاح می‌گیرند، وارد دوره‌ای از تحول عمیق می‌شوند که سلوتردایک آن را متانویا می‌نامد. این تحول شامل بازنگری در ارزش‌ها و هویت‌های ملی است که از طریق مواجهۀ صادقانه با گذشته و پذیرش مسئولیت‌ها شکل می‌گیرد. متانویا هرچند دشوار و زمان‌بر است، اما فرصتی پایدار برای بازسازی فرهنگی و تقویت هویت ملی فراهم می‌آورد.

آلمان پس از جنگ جهانی دوم، نمونه‌ای برجسته از این رویکرد است. این کشور با پذیرش مسئولیت تاریخی خود، اقداماتی نظیر معاهده‌های جبران خسارت با اسرائیل، زانو زدن ویلی برانت در ورشو و ساخت یادبود هولوکاست را به انجام رساند. این اقدامات، زمینۀ بازسازی هویت آلمان و تعامل مسالمت‌آمیز با سایر کشورها را فراهم کرد.

نتیجه‌گیری

دوره‌های پساجنگ، فراتر از بازسازی‌های فیزیکی، فرصتی برای بازنگری در هویت‌ها و ارزش‌ها فراهم می‌کنند. بر اساس نظریۀ سلوتردایک، ملت‌ها بسته به نحوۀ مواجهه با نتایج جنگ، مسیرهای متفاوتی را انتخاب می‌کنند. تأیید بازنمایی‌های قبلی، تحریف واقعیت یا ورود به دورۀ متانویا، هر یک پیامدهای فرهنگی و سیاسی خاص خود را دارند. تأیید می‌تواند به تقویت انسجام ملی منجر شود، اما ناسیونالیسم افراطی را نیز تقویت می‌کند. تحریف ممکن است انسجام کوتاه‌مدت ایجاد کند، اما در بلندمدت بحران‌های هویتی به بار می‌آورد. در مقابل، متانویا به‌عنوان مسیری پایدار و اخلاقی، نه‌تنها به بازسازی هویت ملی کمک می‌کند، بلکه زمینۀ تعامل و همکاری بین‌المللی را نیز تقویت می‌نماید. تجربیات تاریخی نشان می‌دهند که انتخاب مسیر متانویا، گرچه دشوارتر، می‌تواند آینده‌ای روشن‌تر برای ملت‌ها رقم بزند.

متن کامل کتاب (انگلیسی)

برگوتای ایلتریش

@ilter
👍12👎3
منافع مشترک ایران و آمریکا در سوریۀ پسااسد؟



در طول تاریخ، سیاست خارجی خاندان‌های حاکم بر ایران همواره میان دو گرایش اصلی در نوسان بوده است: سیاست همکاری با قدرت‌های فرامنطقه‌ای علیه همسایگان و سیاست اتحاد با همسایگان برای مقابله با نفوذ قدرت‌های خارجی. این دو رویکرد، به‌ویژه در دوران پیشامدرن، نمود بارزی داشته‌اند و پیامدهای متفاوتی برای ایران به همراه داشته‌اند. بررسی این سیاست‌ها می‌تواند به تحلیل رویکردهای کنونی در سوریۀ پسااسد کمک کند.

دوران پیشامدرن: دو سیاست متضاد


همکاری با قدرت‌های فرامنطقه‌ای علیه همسایگان


یکی از نمونه‌های برجستۀ این سیاست را می‌توان در دوران آق‌قویونلوها مشاهده کرد. اوزون حسن، رهبر این خاندان، در سال ۱۴۷۳ برای مقابله با عثمانی به اتحاد با جمهوری ونیز روی آورد. این اتحاد نه‌تنها ناکام ماند، بلکه به تقویت نفوذ اروپایی‌ها در منطقه انجامید. در دوران صفویه، شاه اسماعیل اول نیز سیاستی مشابه را در پیش گرفت. او با پرتغالی‌ها علیه عثمانی و مسلمانان هند متحد شد و پای این قدرت استعماری را به منطقه باز کرد. برخلاف عثمانی و هند، که در غزا علیه پرتغالی‌ها شرکت داشتند، صفویان از چنین نبردهایی پرهیز کردند. شاه عباس اول نیز با قدرت‌های اروپایی از جمله انگلیس و پرتغال همکاری کرد تا جایگاه خود را در برابر عثمانی تقویت کند. این سیاست‌ها در کوتاه‌مدت به تحکیم قدرت خاندان صفوی کمک کرد اما در بلندمدت باعث وابستگی به قدرت‌های خارجی شد.

اتحاد با همسایگان علیه استعمارگران


در مقابل، حاکمانی مانند نادرشاه افشار و احمدشاه قاجار سیاست اتحاد با همسایگان را در پیش گرفتند. نادرشاه تلاش کرد با ایجاد وحدت میان شیعه و سنی، ائتلافی اسلامی علیه استعمارگران تشکیل دهد. اگرچه این تلاش‌ها به دلیل اختلافات داخلی و فشار خارجی ناکام ماند، اما نشان‌دهندۀ درک او از تهدیدهای فرامنطقه‌ای بود. احمدشاه قاجار نیز در جنگ جهانی اول برای اتحاد اسلامی علیه قدرت‌های استعماری روس و انگلیس تلاش کرد. این تلاش، هرچند دیرهنگام، بیانگر تمایل به مقابله با نفوذ خارجی بود.

دوران مدرن: وابستگی به غرب یا تلاش برای استقلال؟


از قاجار تا پهلوی

با آغاز دوران مدرن، سیاست خارجی ایران به‌طور فزاینده‌ای به قدرت‌های فرامنطقه‌ای وابسته شد. دولت مشروطه و سپس رژیم پهلوی به‌دلیل وابستگی به بریتانیا، سیاست همکاری با غرب علیه همسایگان را دنبال کردند. این رویکرد اگرچه به تثبیت حکومت پهلوی کمک کرد، اما منجر به تضعیف جایگاه ایران در منطقه شد.

پس از انقلاب ۱۳۵۷


انقلاب اسلامی ایران با شعار استقلال و بومی‌گرایی تلاش کرد سیاست تعامل با همسایگان را جایگزین وابستگی به غرب کند. اما فشارهای خارجی و محدودیت‌های داخلی مانع از تحقق کامل این هدف شدند. سیاست‌های جمهوری اسلامی گاه با اهداف اعلام‌شده در تضاد بود، به‌ویژه زمانی که تعامل با برخی قدرت‌های فرامنطقه‌ای همچنان در دستور کار قرار گرفت.

سوریۀ پسااسد: بازگشت به سیاست‌های تاریخی؟


در شرایط کنونی، برخی در ایران از منافع مشترک با آمریکا در سوریۀ پسااسد سخن می‌گویند. این رویکرد به‌وضوح سیاست اتحاد با غرب علیه تورکیه را دنبال می‌کند و بازتابی از همان گرایشی است که در گذشته، به جای تعامل با همسایگان، به قدرت‌های فرامنطقه‌ای متوسل شده بود. بررسی تاریخی این سیاست نشان می‌دهد که اتحاد با قدرت‌های خارجی، به‌ویژه در برابر همسایگان، معمولاً نتایج منفی برای ایران به همراه داشته است.

راهکار: تعامل با همسایگان به جای وابستگی به غرب


سیاست منطقی برای ایران، تعامل سازنده با همسایگان و ایجاد شبکه‌ای از کریدورهای انرژی، تجاری و ارتباطی در منطقه است. ایران با استفاده از موقعیت جغرافیایی ممتاز خود می‌تواند به پل ارتباطی میان شرق و غرب تبدیل شود و از این طریق به توسعۀ اقتصادی و رفاه ملی دست یابد. دشمنی با همسایگان و دوستی با قدرت‌های فرامنطقه‌ای، برخلاف منافع ملی ایران، موجب افزایش وابستگی و کاهش امنیت منطقه‌ای خواهد شد.

نتیجه‌گیری

سخن گفتن از منافع مشترک ایران و آمریکا در سوریۀ پسااسد، در واقع بازگشت به سیاست‌هایی است که در طول تاریخ بارها به زیان ایران تمام شده‌اند. تعامل با همسایگان، به‌ویژه تورکیه، می‌تواند ضامن امنیت و رفاه منطقه‌ای باشد و جایگاه ایران را به عنوان یک بازیگر مستقل در منطقه تقویت کند.


برگوتای ایلتریش

@ilter
👍19
مشکل روابط ایران و سایر کشورهای تورک کجاست؟


نورالله آیدین (۲۰۰۸)، در دکترین قدرت تورک‌ها، صفحۀ ۵۸۵ می‌نویسد: «ایران منطقه‌ای است که بعد از تورکیه بیشترین جمعیت تورک را دارد. ایران دومین کشور بزرگ تورک است. ایران که از نظر اعتقادی، فرهنگی و ساختار قومی به تورکیه شباهت دارد، باید هم‌پیمان طبیعی تورکیه در سیاست منطقه‌ای و جهانی باشد. روابط تورکیه و ایران باید بهبود یابد.»

اما کاوه بیات (۱۳۸۶) در پان‌تورکیسم و ایران، صفحات ۱۰۰ الی ۱۰۲ می‌نویسد: به عقیدۀ محمود افشار یزدی، بین ایران و تورکیه زمانی حقیقتاً روابط حسنه برقرار خواهد شد که تورک‌ها از ادعا بر بعضی مناطق ایران صرف‌نظر کنند، و این ممکن نمی‌شود مگر با فارسی‌زبان‌کردن تمام تورک‌های ایران. به اعتقاد وی، این نیز تنها از طریق ایجاد آموزش اجباری به زبان فارسی و ممنوعیت آموزش به زبان تورکی میسر می‌شود. تأکید محمود افشار یزدی، همان‌طور که در مقاله‌ی نخست او، «مطلوب ما: وحدت ملی ایران»، تصریح شده است، بر تحمیل اجباری زبان فارسی بر کل مردم ایران و محو هر چیز غیر فارسی در ایران بود. به عقیده‌ی او، تا زمانی‌که زبان مادری همه‌ی ایرانی‌ها فارسی نشود، هر لحظه برای استقلال سیاسی و تمامیت ارضی ایران، در واقع، برای تسلط انحصاری قوم فارس بر ایران احتمال خطر وجود دارد.

بنابراین، اگر امروز دستگاه سیاست‌گذاری ایران نمی‌تواند با جمهوری آذربایجان که مردمش ۹۹٪ مسلمان، ۸۵٪ شیعه، و با تقریباً نصف مردم ایران همزبان هستند، یا تورکیه که شرایط مشابهی دارد نقطه‌ی مشترکی پیدا کند، اگر احساس می‌کند که بازندۀ استراتژیک میدان قفقاز و سوریه است و در شادمانی تورک‌ها جایی ندارد، نه تقصیر آذربایجان است، نه تقصیر تورکیه. عامل نابودی روابط ایران با کشورهای تورک و عرب نگاه قوم‌گرایانۀ فارس‌محورِ رخنه‌کرده در دولت ایران است.

@ilter
👍21👏2
تأملی دربارۀ ایران

به بهانۀ فحاشی علیه رؤسای جمهوری دولت‌های همسایه در تلویزیون رسمی ایران



مقدمه

یک‌پارچه ماندن یا چندپارچه شدن کشورها به تنهایی ضامن خوش‌بختی یا تیره‌بختی مردمان آن‌ها نیست. آنچه اهمیت دارد کیفیت فرآیند تحولات و نحوۀ مدیریت آن است. نمونه‌هایی مانند چکسلواکی نشان می‌دهند که چندپارچگی می‌تواند به ثبات و توسعه منجر شود درحالی‌که مواردی نظیر تجزیۀ یوگسلاوی مشکلات عدیده‌ای به وجود آورده است. در سوی دیگر، کشورهایی مانند سوئیس توانسته‌اند با پذیرش تنوع زبانی و فرهنگی، یک‌پارچگی پایدار و موفقی داشته باشند درحالی‌که بعضی کشورها برای حفظ یک‌پارچگی‌شان هزینه‌های هنگفتی متحمل می‌شوند.

پس‌زمینه تاریخی ایران

جغرافیای سیاسی ایران در قرن نوزدهم، تحت تأثیر رقابت‌های استعماری روسیه و بریتانیا شکل گرفت. این دو قدرت بزرگ، متصرفات خاندان قاجار را به‌عنوان منطقه‌ای حائل بین روسیه و هند تعریف کرده و باعث تثبیت مرزهای سیاسی آن شدند. اما در دوران جنگ جهانی اول، گفتمان فروپاشی در ایران قوت گرفت. عواملی چون بقایای نظام فئودالی، تعارض تورک و تاجیک، توافقات استعماری برای تقسیم ایران، و فروپاشی امپراطوری‌های سنتی و تجزیۀ سرزمین‌های آن‌ها این وضعیت را تقویت کردند.

در سال‌های پایانی جنگ جهانی اول گفتمان فروپاشی به حاشیه رفت و گفتمان پهلوی به تدریج قدرت گرفت. در بعد داخلی عواملی نظیر قحطی بزرگ، و گرد آمدن روشنفکران و نخبگان دولتی حول ایدئولوژی آریانیسم این گفتمان را تقویت کردند. در بعد بین‌المللی، شکست عثمانی و عقب‌نشینی بلشویک‌ها از تقسیم ایران باعث شد تا انگلیس به‌تنهایی در جغرافیای ایران نقش‌آفرینی نموده و به تسلط گفتمان پهلوی کمک کند. این گفتمان، با تکیه بر اسطوره‌سازی‌های نژادی و تاریخی، تلاش داشت هویتی مشترک برای مردم ایران خلق کند. اما در پی مداخلۀ قدرت‌های متفق جنگ جهانی دوم در ایران، قدرت انسجام‌بخشی گفتمان پهلوی کاهش یافت، و ایران به مدت چند دهه عرصۀ کشمکش لیبرال‌های طرفدار یک‌پارچگی و کمونیست‌های هواخواه چندپارچگی گردید.

در ربع آخر قرن بیستم، اسلام‌گرایان روحانی‌محور توانستند به این کشمکش‌ها پایان دهند و هویت مذهبی را جایگزین گفتمان پهلوی کنند. آن‌ها، با مسلط کردن گفتمان جمهوری اسلامی، مذهب را به عامل انسجام مردمان ایرانی تبدیل کردند. علاوه بر عوامل اجتماعی ـ اقتصادی مرتبط با رشد سریع و ناموزون اقتصادی، عوامل فرهنگی و ایدئولوژیکی نظیر سرخوردگی ایرانیان از غرب، جستجوی‌شان برای یک هویت جدید فرهنگی، و رشد اسلام سیاسی، همچنین برخی الزامات رقابت ایدئولوژیک شرق و غرب نیز در این تحول نقش داشتند.

در دهه‌های اخیر، کمرنگ شدن نقش مذهب در هویت‌یابی جوانان و رشد بی‌اعتمادی عمومی به گفتمان جمهوری اسلامی آن را تضعیف کرده است. امروزه یک سوال اساسی این است که آیا ایران کنونی، به‌عنوان بازماندۀ سرزمین‌های امپراطوری سنتی قاجار، می‌تواند یک‌پارچگی خود را حفظ کند یا به سمت چندپارچگی خواهد رفت؟

آیندۀ ایران: یک‌پارچگی یا چندپارچگی؟

پاسخ این سوال، بیش از هر چیز به کیفیت مدیریت سیاسی و اجتماعی بستگی دارد. گروه‌هایی که به یک‌پارچگی ایران علاقه دارند، به جای تلاش برای سرکوب هویت‌های حاشیه‌ای، از جمله ملت‌های غیر فارس، باید به دنبال راهکارهایی برای تقویت عدالت اجتماعی و هم‌زیستی مسالمت‌آمیز باشند. رویکردهایی مانند تلاش برای تحقیر تورک‌ها یا توهین به مقامات کشورهای دیگر تورک نه‌تنها به تقویت انسجام در کشور و یک‌پارچگی آن کمکی نمی‌کنند، بلکه بذر نارضایتی‌های عمیق‌تر را می‌کارند.

راهبرد پیشنهادی. هم‌پارچگی

آن‌هایی که به حفظ یک‌پارچگی ایرانیان علاقه دارند، قبل از هر چیز، لازم است توجه کنند که یک‌پارچگی و یکسانی دو مفهوم متمایز هستند. به جای تمرکز بر گفتمان‌های فرسوده و ناکارآمد یکسان‌سازی که به معنای سرکوب تفاوت‌ها و تحمیل هویت واحد است، بهتر است اصول جدیدی برای ادارۀ کشور به‌کار گیرند و هم‌پارچگی ایرانیان را تقویت کنند، یعنی تنوع ایرانیان در قالب یک کلیت واحد را بپذیرند. ملت‌های غیر فارس را به رسمیت بشناسند و به حقوق آن‌ها احترام بگذارند. در راستای گسترش و تعمیق دموکراسی و ایجاد فضایی که در آن تمامی ملت‌های ایران بتوانند در تصمیم‌گیری‌های کشور سهیم باشند تلاش کنند. عدالت سیاسی و اقتصادی را اجرا کنند و در جهت رفع تبعیض‌ها و نابرابری‌های ساختاری میان ملت‌های ایران بکوشند. به حقوق بشر پایبند باشند. آزادی‌های فردی و جمعی را تضمین نموده و برای اعتمادسازی میان دولت و مردم جهد کنند. کنار هم نگه داشتن ایرانیان مستلزم هم‌پارچگی آنان است، نه یکسان‌سازی زیر جلد یک‌پارچگی‌.


برگوتای ایلتریش
@ilter
👍10👎5👏3
تحلیل پساساختارگرایانۀ اظهارات توهین‌آمیز علیه رؤسای جمهوری دولت‌های همسایه در تلویزیون رسمی



مقدمه

در روز ۹ دی ۱۴۰۳، مراسمی در مسجد اعظم اردبیل برای گرامیداشت آنچه «شهدای جنگ چالدران» نامیده می‌شود، برگزار شد. این مراسم که به‌صورت زنده از شبکۀ تلویزیونی دولتی پخش می‌شد، شاهد اظهارات توهین‌آمیز فردی غیررسمی علیه رؤسای جمهور تورکیه و جمهوری آذربایجان بود. این رویداد، علاوه بر ایجاد تنش‌های دیپلماتیک، به تحلیل‌های متعددی در حوزۀ سیاست داخلی و خارجی ایران دامن زد. در این نوشته، تلاش شده است تا این رویداد از منظر پساساختارگرایی، به‌عنوان بخشی از سیاست خارجی و فرآیند ملت‌سازی ایرانی بررسی شود.

ملت به‌مثابۀ برساخت دولت

مطابق نظریه‌های سنتی، ملت پدیده‌ای مقدم بر دولت تلقی می‌شود. این دیدگاه فرض می‌کند که هویت‌های مشترک قومی، زبانی یا مذهبی مبنای مشروعیت دولت‌ها هستند. اما از منظر پساساختارگرایی، رابطۀ میان دولت و ملت معکوس است: دولت، ملت را از طریق ابزارهای گفتمانی و فرهنگی بازنمایی و ایجاد می‌کند. بندیکت اندرسون، در مفهوم «جماعت سیاسی تصوری»، ملت را محصول بازنمایی‌های متنی و فرهنگی دولت می‌داند. چارلز تیلی نیز استدلال می‌کند که دولت‌های ملی به‌ندرت می‌توانند کاملاً با هویت‌های مقدم هم‌تراز شوند، چراکه ملت محصول فرآیندهای دولتی است، نه یک حقیقت پیشینی.

ساختار شکنندۀ دولت و ضرورت بازتولید هویت

پساساختارگرایان بر این باورند که دولت‌ها به دلیل ناتوانی در هم‌ترازی کامل با هویت‌های مقدم، ساختارهایی شکننده و نیازمند بازتولید دائمی هویت خود هستند. دیوید کمبل توضیح می‌دهد که این بازتولید، اغلب از طریق بازنمایی خطرات و تهدیدات خارجی انجام می‌شود. در این چارچوب، سیاست خارجی ابزاری برای تقویت انسجام داخلی و مشروعیت دولت از طریق بازنمایی مداوم تهدیدات است.

سیاست خارجی به‌مثابۀ ابزار بازتولید هویت

سیاست خارجی، از منظر پساساختارگرایی، نه‌تنها راهی برای مدیریت روابط بین‌الملل، بلکه ابزاری برای بازتولید هویت دولتی از طریق بازنمایی خطرات خارجی است. دولت‌ها با بازنمایی تهدیدات خارجی، انسجام داخلی را تقویت کرده و مشروعیت خود را حفظ می‌کنند. در این رویکرد، تهدیدات خارجی، صرفاً مخاطراتی برای دولت نیستند، بلکه شرط امکان بقای آن محسوب می‌شوند. ازاین‌رو، حتی در صورت کاهش واقعی تهدیدات، دولت‌ها ممکن است به‌صورت عمدی تهدیدات جدیدی بازنمایی کنند تا فرآیند بازتولید هویت تداوم یابد.

تحلیل موردی: اظهارات علیه رؤسای جمهوری تورکیه و جمهوری آذربایجان

با توجه به این رویکرد، می‌توان رویداد اردبیل را تحلیل کرد. جنگ چالدران، که به‌عنوان موضوع این مراسم بازنمایی شد، در واقع نزاعی بین دو خاندان صفوی و عثمانی بر سر قدرت بود و نه جنگی میان ایران و تورکیه. این جنگ همچنین بازتابی از تنش‌های ساختاری میان کوچ‌نشینان و یکجانشینان آن دوره بود و ارتباطی با مفهوم امروزی ایران ندارد. از طرف دیگر، برگزاری مراسم برای رویدادی که بیش از پنج قرن از وقوع آن می‌گذرد، فاقد توجیهی معنادار به نظر می‌رسد و بیشتر حامل پیام‌هایی سیاسی در شرایط کنونی است.

پیروزی قاطع جمهوری آذربایجان در جنگ ۲۰۲۰ و تحولات متعاقب آن، و موفقیت‌های تورکیه در شمال آفریقا و خاورمیانه، بخصوص در سوریه، به تقویت گفتمان ملت تورک در منطقه انجامیده درحالی‌که چالشی جدی برای گفتمان ملت ایرانی ایجاد کرده‌اند؛ گفتمانی که خود را در تضاد با گفتمان ملت تورک تعریف کرده و مشروعیت خود را بر اساس این بازنمایی توجیه می‌کند. اظهارات توهین‌آمیز مطرح‌شده در این مراسم، می‌تواند بخشی از تلاش دولت ایرانی برای مقابله با این چالش و تقویت گفتمان ملت فارس باشد.

در چارچوب سیاست خارجی، این اقدام را می‌توان تلاشی برای بازنمایی قدرت‌یابی تورکیه و جمهوری آذربایجان به‌عنوان تهدیدی خارجی برای ملت ایرانی تعبیر کرد. این بازنمایی، انسجام داخلی و هویت فارسی را تقویت کرده و از پذیرش هویت تورکی توسط شهروندان ایرانی جلوگیری می‌کند. بنابراین، اظهارات مذکور نشان‌دهندۀ تلاش دولت ایرانی برای برساختن هویت تورکی به‌عنوان «دیگری» و تقویت هویت فارسی به‌مثابۀ «خود» است.

نتیجه‌گیری

تحلیل پساساختارگرایانه نشان می‌دهد که اظهارات مطرح‌شده علیه رؤسای جمهور تورکیه و جمهوری آذربایجان در مراسم مذکور، بخشی از سیاست خارجی دولت ایرانی و تلاشی برای بازتولید هویت فارسی است. این اقدام، در پاسخ به تحولات منطقه‌ای و برای تقویت گفتمان ملت‌سازی فارسی صورت گرفته است. سیاست خارجی دولت ایرانی، با بازنمایی قدرت‌یابی هویت تورکی به‌عنوان تهدید خارجی و برساخت مفهوم «دیگری» از «تورک»، سعی کرده است انسجام داخلی و مشروعیت خود را حفظ کرده و گفتمان هویت‌سازی فارسی را تقویت کند.


برگوتای ایلتریش
@ilter
👍11👎3🤔1
دانش موقعیتی: تأثیر موقعیت اجتماعی بر دانش و جهان‌بینی



در دهه‌های اخیر، دیدگاه‌های نظری متعددی بر تأثیر موقعیت اجتماعی بر شکل‌گیری دانش و جهان‌بینی‌های انسان تأکید داشته‌اند. این دیدگاه‌ها بر این باورند که دانش و باورهای ما نه تنها تحت تأثیر شرایط اجتماعی، بلکه در بسترهای خاص فرهنگی، تاریخی و قدرت شکل می‌گیرند. در این نوشته، با تکیه بر آرای متفکرانی مانند ساندرا هاردینگ، سوزان هکمان، میشل فوکو، استوارت هال، به بررسی مفهوم دانش موقعیتی و تأثیر آن بر نظام‌های معرفتی می‌پردازیم.

موقعیت اجتماعی و شکل‌گیری دانش


ساندرا هاردینگ (۱۹۹۱)، در علم چه کسی؟ دانش چه کسی؟: تفکر از زندگی زنان، استدلال می‌کند که دانش‌ها و جهان‌بینی‌های ما به‌طور اجتماعی موقعیت‌مندشده و ساخته‌شده هستند. به عبارت دیگر، آن‌چه ما به‌عنوان «دانش» می‌پذیریم، در بستر اجتماعی و موقعیت‌های خاص تاریخی تولید می‌شود. از این رو، باورها و اندیشه‌های ما نه محصولی مستقل و انتزاعی، بلکه وابسته به جایگاه اجتماعی و فرهنگی ما هستند.

تحول پارادایمی در برداشت از دانش


سوزان هکمان (۲۰۰۴)، در خودهای خصوصی، هویت های عمومی: بازنگری در سیاست هویت، بر تحول برداشت از دانش در دهه‌های اخیر تأکید می‌کند. او بیان می‌کند که پارادایم دانش از تأکید بر انتزاع و کلی‌گویی به سوی پذیرش دانش موقعیتی تغییر یافته است. این تحول نشان‌دهندۀ اهمیت درک زمینه‌ها و شرایط خاص در تولید دانش است. به عبارت دیگر، دانش دیگر به عنوان حقیقتی عام و جهانی تلقی نمی‌شود، بلکه به زمینه‌های خاص اجتماعی، فرهنگی و تاریخی گره خورده است.

قدرت و دانش در نگاه فوکویی


میشل فوکو (۱۹۶۹ و ۱۹۸۹)، در باستان‌شناسی دانش و نظم اشیا: باستان‌شناسی علوم انسانی، پیوندی ناگسستنی میان دانش و قدرت قائل است. او بر این باور است که دانش هرگز خنثی نیست و همواره به سیستم‌های قدرت و سازوکارهای کنترل اجتماعی متصل است. فوکو تأکید می‌کند که دانش نه‌تنها ابزار قدرت است، بلکه خود نیز محصول سازوکارهای قدرت است. بنابراین، تحلیل دانش بدون در نظر گرفتن شبکه‌های قدرتی که آن را شکل داده‌اند، ناقص خواهد بود.

زمینه و موقعیت در گفتار


استوارت هال (۱۹۹۰)، در هویت فرهنگی و دیاسپورا، بیان می‌کند که هر سخن و استدلالی همواره در یک زمینۀ مشخص و در ارتباط با شرایط اجتماعی، فرهنگی و تاریخی شکل می‌گیرد. او تأکید دارد که درک یک گفتار بدون توجه به موقعیت گوینده و زمینه‌ای که در آن استدلال می‌کند، دشوار است. این دیدگاه نشان‌دهندۀ اهمیت توجه به موقعیت اجتماعی افراد در تحلیل گفتارها و اندیشه‌های آن‌ها است.

نتیجه‌گیری

مفهوم دانش موقعیتی بر این نکته تأکید دارد که دانش و باورهای انسانی به‌طور جدایی‌ناپذیری با زمینه‌های اجتماعی، فرهنگی، تاریخی و قدرت مرتبط هستند. این دیدگاه ما را به بازاندیشی در مورد ذات دانش و باورهای انسانی دعوت می‌کند و نشان می‌دهد که تحلیل انتقادی دانش نیازمند درک موقعیت اجتماعی و زمینه‌های خاص تولید آن است. از این رو، توجه به این ابعاد برای فهم بهتر دانش و جهان‌بینی‌های انسانی، به‌ویژه در علوم اجتماعی، سیاست و فرهنگ، امری ضروری است.


برگوتای ایلتریش
@ilter
👍8
دنیای سیاه‌وسفید مدرن و دنیای رنگارنگ پسامدرن



سنت فلسفی مدرنیته زمان را خطی و رو به جلو می‌بیند و حقیقت را خورشیدی در نظر می‌گیرد که جهان را از تاریکی جهل بیرون می‌کشد. دانش مدرن، با اتکا به اصول علمی و عقلانی، جهان را به‌سوی پیشرفت و روشنایی هدایت می‌کند. در دهه‌های اخیر، این نگاه مطلق‌گرا به حقیقت و دانش جای خود را به دیدگاهی چندپاره داده است. جهان دیگر سیاه‌وسفید نیست؛ بلکه فضایی رنگارنگ پر از گفتمان‌ها و روایت‌های متنوع است. در این نوشته، به بررسی تحولات ناشی از این تغییرات می‌پردازیم.

کالا شدن همه چیز و مصرف‌گرایی

در دهه‌های اخیر، همه چیز، از جمله حقیقت، دانش و معنا، به کالاهایی مصرفی تبدیل شده‌اند. رسانه‌های جمعی با تبلیغات و برنامه‌های فرهنگی، زندگی روزمره را به عرصه‌ای برای مصرف بی‌پایان تبدیل کرده‌اند. دیوید لایون در کتاب پسامدرنیته توضیح می‌دهد که مصرف‌گرایی تنها محدود به کالاهای مادی نیست؛ بلکه مفاهیمی همچون معنا و هویت نیز به بخشی از فرآیند مصرف تبدیل شده‌اند. افراد با انتخاب‌های مصرفی خود نه تنها نیازهای مادی، بلکه هویت و معنای زندگی خود را نیز شکل می‌دهند. در این دنیای رنگارنگ، مصرف‌گرایی به محور اصلی زندگی تبدیل شده و افراد با مصرف کالاها و خدمات، هویت و جایگاه خود در جامعه را مستمراً بازتعریف و بازسازی می‌کنند.

بی‌باوری به حقیقت مطلق و گسست از کلان‌روایت‌ها

مصرف‌گرایی، با گسترش رسانه‌های جمعی و خلق دیدگاه‌های متنوع، به کاهش باور به حقیقت مطلق و گسست از کلان‌روایت‌ها منجر شده است. در دوران مدرن، حقیقت به‌عنوان نوری مطلق در نظر گرفته می‌شد که مانند خورشیدی ثابت جهان را روشن می‌کرد. کلان‌روایت‌هایی مانند پیشرفت علمی و اجتماعی، چارچوب‌هایی فراگیر برای درک جهان بودند. اما با تکثر اطلاعات و تولید روایت‌های متعدد توسط رسانه‌ها، افراد دیگر به یک حقیقت واحد و مطلق باور ندارند. هر فرد می‌تواند روایتی متفاوت از حقیقت داشته باشد. این گسست از کلان‌روایت‌ها، که نتیجهٔ مستقیم مصرف‌گرایی اطلاعاتی است، به شکل‌گیری جهان پسامدرن کمک کرده است که در آن هیچ روایتی بر دیگری برتری ندارد.

تضعیف نظام‌های علمی و فروپاشی مرجعیت

مصرف‌گرایی همچنین نقش مهمی در تضعیف نظام‌های علمی و فروپاشی مرجعیت‌های سنتی ایفا کرده است. در دوران مدرن، علم مانند نوری روشن وظیفه داشت که جهان را از جهل و بی‌دانشی نجات دهد و مرجعیت علمی غیرقابل‌چالش بود. اما در دوران پسامدرن، مرجعیت علم به دلیل تکثر گفتمان‌ها و مصرف بی‌پایان اطلاعات به چالش کشیده شده است. لایون، با استناد به نظریات نیچه و فوکو، نشان می‌دهد که علم دیگر تنها منبع حقیقت نیست. مصرف‌گرایی و رسانه‌ها به خلق گفتمان‌های جایگزین منجر شده‌اند که هرکدام ادعای حقیقت خود را دارند. این تغییر باعث فروپاشی مرجعیت علمی و تضعیف نقش آن به‌عنوان منبع قطعی شناخت شده است.

کنش سیاسی در دنیای هتروتوپیک

مصرف‌گرایی و گسترش رسانه‌ها دنیای ما را به یک فضای هتروتوپیک تبدیل کرده‌اند؛ فضایی که در آن روایت‌ها و گفتمان‌های متنوع و ناسازگار در کنار هم وجود دارند. هیچ گفتمان واحدی نمی‌تواند خود را بر دیگران تحمیل کند، زیرا مصرف‌گرایی باعث ایجاد فضایی متنوع و رنگارنگ از اطلاعات شده است. لایون تأکید می‌کند که در چنین فضایی، کنش سیاسی صحیح، احترام به تنوع گفتمان‌ها و پذیرش دموکراسی است. در دنیایی که هر روایت و گفتمان در کنار سایر روایت‌ها همزیستی دارد، تنها راه حفظ همزیستی مسالمت‌آمیز، پذیرش تنوع و احترام به حقوق دیگران است. در غیر این صورت، تلاش برای تحمیل یک گفتمان بر دیگران به تضاد و پایمال شدن حقوق منجر می‌شود.

نتیجه‌گیری

دنیای پسامدرن، دنیای سیاه‌وسفید مدرن را به دنیایی رنگارنگ و چندپاره تبدیل کرده است. مصرف‌گرایی به گسترش روایت‌های متنوع و گفتمان‌های متعدد منجر شده که هیچ‌یک بر دیگری برتری ندارد. این تکثر گفتمان‌ها باعث شده است که باور به حقیقت مطلق و مرجعیت‌های سنتی تضعیف شود. در این جهانِ رنگارنگِ هتروتوپیک احترام به تنوع و پذیرش دموکراسی تنها راه همزیستی مسالمت‌آمیز است. تنها از طریق پذیرش گفتمان‌های مختلف و احترام به دیگران است که می‌توان از تضاد و پایمال شدن حقوق جلوگیری کرد.


برگوتای ایلتریش
@ilter
👍9👏1
زبان فارسی در گذر تاریخ



مقدمه

زبان فارسی که در متون تاریخی با نام دری شناخته می‌شود، یکی از مهم‌ترین زبان‌های جهان اسلام به‌شمار می‌آید. در تاریخ‌نگاری رسمی، بدون توجه به سیر تحول تاریخی آن، اغلب ادعا می‌شود که این زبان ادامۀ زبان‌های باستانی جغرافیای ایران و همواره زبان غالب ادبی و ارتباطی در فلات ایران بوده است. اما شواهد تاریخی نشان می‌دهند که این زبان از پیشینه‌ای پیچیده برخوردار است و روابط عمیقی با زبان‌های دیگر منطقه دارد. در این نوشته سیر تاریخی زبان فارسی بررسی می‌شود.

پیدایش زبان دری

پیدایش زبان دری به سدۀ هشتم میلادی (دوم هجری) بازمی‌گردد. پیش از اسلام، زبان ارتباطی و تجاری مسیر جادۀ ابریشم زبان سُغدی بود، که در زمینۀ تبلیغ ادیان بودایی، مانوی و مسیحی نیز کاربرد وسیعی داشت. گسترش اسلام به ماوراءالنهر در قرن هشتم به‌تدریج از اعتبار و رونق زبان سغدی کاست.

کاتبان بومی مسلمان، که آشنایی چندانی با عربی نداشتند، کوشیدند زبانی دیگر ـ احتمالاً تخاری ـ را برای کتابت به‌کار گیرند. این تلاش در محیطی صورت گرفت که اکثریت مردم تورک بودند و اسلام دین غالب به‌شمار می‌رفت. بنابراین، زبان کتابت جدید ریشه‌ای هندوایرانی داشت و در نحو و لغات از زبان‌های تورکی و عربی تأثیر پذیرفت. زبانی که به این صورت شکل گرفت، دری نامیده شد و محدود به ماوراءالنهر بود.

اوج‌گیری زبان دری در دورۀ سامانیان

در نیمهٔ دوم قرن نهم، برآمدن خاندان سامانیان و لذا کاهش نفوذ حکّام و اشراف عرب باعث پیوند زبان دری با نهاد قدرت اسلامی در منطقه گردید. رقابت سامانیان (به‌عنوان بازوی خلیفۀ عباسی برای توسعۀ ارضی) با قراخانیان (که آن زمان مسلمان نبودند) باعث تقویت جایگاه زبان دری به‌عنوان زبان اداری و دینی شد. زیرا، درحالی‌که سامانیان کاتبان دری‌زبان را به خدمت گرفته بودند، قراخانیان از کاتبان تورک استفاده می‌کردند.

غلبۀ دین اسلام در ماوراءالنهر جایگاه زبان دری را بیش‌تر ارتقا داد. متون ادبی و تاریخی برجسته‌ای به این زبان تولید شد و پایه‌های سنت مکتوب ادبیات دری تحکیم یافت. بنابراین، دورۀ سامانیان را می‌توان دورۀ اوج زبان دری و تبدیل آن به یکی از زبان‌های معتبر جهان اسلام دانست.

گسترش زبان دری و ورود آن به ایران

در قرون دهم و یازدهم، غزنویان و سلجوقیان، که خود را وارث سامانیان می‌دانستند، به قدرت رسیدند. این دو خاندان، با فتوحات خود، زبان دری را از ماوراءالنهر فراتر برده و آن را به‌عنوان زبانی دیوانی و فرهنگی، در قلمرو وسیعی از هند تا آناتولی، شامل فلات ایران، گسترش دادند. در این دوره، زبان دری به دیوان و ادبیات محدود بود و توده‌های مردم آشنایی چندانی با آن نداشتند.

زبان دری تا اوایل دوران قاجار

بدین‌ترتیب، استفاده از زبان دری در دربارهای تورک به سنتی اداری و ادبی تبدیل شد. این زبان صرفاً در امور کتابت و ادبی استفاده می‌شد و به کارگزاران دولتی و نخبگان فرهنگی محدود بود. زبان‌های تورکی و عربی نیز همچنان نقش مهمی در سیاست و دین ایفا می‌کردند.

جهانگردان مختلف اشاره کرده‌اند که در این دوره، بویژه در ایران، تورکی زبان سیاست، عربی زبان فصاحت، و فارسی زبان ملاحت بود. ادوارد براون و لیدی شیل نیز در قرن نوزدهم گزارش داده‌اند که در خارج از تهران کمتر کسی فارسی می‌دانست.

زبان دری در دوران معاصر

در اوایل قرن نوزدهم، با گسترش چاپ سنگی در هند انگلیسی، صدها کتاب نیز به زبان دری چاپ شد. انتشار گستردۀ کتب چاپی به زبان دری موجب افزایش رواج این زبان و ارتقای آن به موقعیت زبان نخبگان و روشنفکران ایرانی شد. در این دوره، تحت تاریخ‌نگاری استعماری، نام دری به‌تدریج جای خود را به عنوان فارسی داد.

در قرن بیستم، روی کار آمدن دولت پهلوی و اجرای سیاست تک‌زبانی، به همراه ممنوعیت زبان‌های بومی، موقعیت زبان فارسی را باز هم ارتقا داد. تأسیس رادیو در ۱۹۳۷، تلویزیون در ۱۹۶۰، و ادامۀ سیاست‌های زبانی پهلوی در دهه‌های اخیر نیز موجب گسترش بیش‌تر این زبان گردید.

جمع‌بندی

زبان دری، از آغاز پیدایش خود در ماوراءالنهر تا جایگاه کنونی‌اش در ایران، مسیر پرپیچ‌وخمی را طی کرده است. در بستر تعاملات دینی و سیاسی قرن هشتم در ماوراءالنهر شکل گرفت، با سامانیان اعتبار، و با غزنویان و سلجوقیان گسترش یافت، با منابع چاپی هند انگلیسی و سیاست‌های تک‌زبانی دولت ایرانی در قرن اخیر به زبان غالب در ایران تبدیل شد.

بررسی مسیر تاریخی زبان فارسی نشان می‌دهد که جایگاه کنونی آن در ایران، نه نتیجۀ روندی طبیعی یا انتخاب آزادانۀ مردم، بلکه محصول پروژه‌های قدرت، سیاست‌های تک‌زبانی، و سرکوب تنوع زبانی و فرهنگی دو قرن اخیر است. از این‌رو، برخی پژوهشگران، در چارچوب زبان‌شناسی اجتماعی، آن را در زمرۀ زبان‌های قاتل قرار می‌دهند که بقای زبان‌های دیگر ایران را تهدید می‌کند.


برگوتای ایلتریش
@ilter
👍15👎42
ایران‌شناسی استعماری، دلایل و پیامدهای آن


مقدمه

از قرن نوزدهم به این سو، ایران‌شناسی یکی از زمینه‌های مطالعاتی جذاب برای محققان غربی بوده است. اما، اغلب این محققان، به‌جای ارائۀ تصویری علمی از ایران، بازنمایی‌های گفتمان نژادی آریانیسم را بازتولید نموده، و تاریخ ایران را به‌شکل ستیز دائمی میان عنصر «بومی» تاجیک و عنصر «مهاجم» تورک بازنمایی کرده‌اند. ایران‌شناسی استعماری نه‌تنها برای پیشبرد اهداف سیاسی و ژئوپلیتیک قدرت‌های استعماری مورد استفاده قرار گرفته، بلکه پیامدهای منفی متعددی نیز به همراه داشته است. این نوشته دلایل و پیامدهای ایران‌شناسی استعماری را بررسی می‌کند.

ایران‌شناسی استعماری: بازنمایی نژادی تاریخ ایران

ادوارد براون، یکی از برجسته‌ترین ایران‌شناسان غربی، در یک سال در میان ایرانیان، ایران را به نیمۀ شمالی تورک و نیمۀ جنوبی «ایرانی» تقسیم کرده و تاریخ ایران را به‌عنوان صحنۀ ستیز دائمی این دو به تصویر می‌کشد. به گفتۀ او، «تمام تاریخ ایران از دوران اسطوره‌ای تا زمان حاضر صحنۀ کشمکش و درگیری اقوام تورک از یک سو و ایرانیان جنوب با نژاد تقریباً خالص آریایی از دیگر سو است».

مینورسکی، ایران‌شناس دیگر، در مقدمۀ تذکره‌الملوک، این دیدگاه را با استفاده از تعبیری استعاری تقویت کرده و می‌گوید: «تورک و فارس همچون آب و روغن‌اند که هرگز با هم نمی‌آمیزند». بررسی آثار مختلف ایران‌شناسی نشان می‌دهد که این تفسیر مغرضانه در این حوزۀ مطالعاتی غالب است.

ایران‌شناسی استعماری، که تحت تأثیر فرضیۀ نژادی آریانیسم شکل گرفت، چند محور اصلی دارد:

۱) اصطلاح تاجیک را که تاریخاً به معنای اقوام ناهمگون یکجانشین بود، به‌عنوان قومی یکدست با نام جدید پرس (بعدها ایرانی) و از نژاد آریایی تعریف می‌کند؛

۲) این عنصر نوساز را به‌عنوان بومی ایران و در ستیزی مداوم با عنصر تورک به‌عنوان مهاجم معرفی می‌کند؛ و

۳) این عنصر جدید را نماد پیشرفت و تمدن نژاد آریایی، و تورک نماد عقب‌ماندگی قلمداد می‌کند.

دلایل ایران‌شناسی استعماری

یکی از پرسش‌های اساسی دربارۀ دانش ایران‌شناسی این است که قدرت‌های استعماری چرا به چنین روایتی از تاریخ ایران نیاز داشتند. پاسخ، در شرایط تاریخی و ژئوپلیتیکی آن دوره نهفته است. در قرن نوزدهم، تقریباً تمامی منطقۀ خاورمیانه تحت حاکمیت خاندان‌های تورک قرار داشت؛ و قدرت‌های استعماری، برای تضعیف این حکومت‌ها و تسلط بر منابع طبیعی و بازارهای منطقه، نیازمند به چالش کشیدن مشروعیت این خاندان‌ها بودند.

در مورد ایران، هدف اصلی روسیه و انگلیس تضعیف حکومت تورک قاجار بود. بازنمایی تاریخ ایران به‌عنوان صحنۀ ستیز میان «ایرانیان بومی» و «تورک‌های مهاجم»، علاوه بر تضعیف مشروعیت حکومت قاجار، می‌توانست، از طریق تفرقه‌افکنی در میان مردم ایران، به مشروعیت سلطۀ استعمارگران نیز کمک کند.

پیامدهای ایران‌شناسی استعماری

ایران‌شناسی استعماری پیامدهای متعدد قابل توجهی برای ایران به همراه داشت که در ادامه به برخی از آن‌ها اشاره می‌شود:

۱. ترویج تورک‌ستیزی: قدرت‌های استعماری برای شوراندن اقوام غیرتورک علیه حاکمان تورک سعی کردند افکار تورک‌ستیزانه را ترویج دهند. این رویکرد باعث ایجاد شکاف‌های عمیق میان ملت‌های مختلف ایران شد.

۲. تفرقه‌افکنی میان ملت‌ها: تقسیم‌بندی ایران به دو عنصر متضاد تورک و تاجیک، اتحاد مردم ایران را تضعیف کرد و آن‌ها را در برابر یکدیگر قرار داد.

۳. تضعیف هویت تورک: این گفتمان با به حاشیه راندن زبان و فرهنگ تورکی و تخریب مداوم آن در نظام‌های آموزشی، رسانه‌ها و متون تاریخی، تلاش کرد هویت تورک را تضعیف کند.

۴. تضعیف انسجام مردمی: گفتمان ایران‌شناسی استعماری، انسجام اجتماعی و همبستگی میان اقوام مختلف را کاهش داد و مانع از شکل‌گیری یک هویت فراگیر در ایران شد.

۵. کاهش قدرت ژئوپلیتیکی: حاشیه‌رانی تورک‌ها به‌عنوان بخش بزرگی از جمعیت ایران، موجب کاهش کیفیت و تخریب منابع انسانی و در نتیجه کاهش قدرت ژئوپلیتیکی ایران شد.

۶. تخریب فرصت‌های همکاری منطقه‌ای: ایران دومین کشور بزرگ تورک است و طبیعتاً باید هم‌پیمان استراتژیک کشورهایی چون تورکیه و آذربایجان باشد، اما دانش ایران‌شناسی استعماری روابط ایران با سایر کشورهای تورک را تضعیف کرده و فرصت‌های همکاری با آن‌ها را از بین می‌برد.

جمع‌بندی

گفتمان ایران‌شناسی استعماری با تحریف تاریخ و تصویرسازی‌های نژادی، تلاش کرد مشروعیت خاندان‌های حاکم تورک را زیر سؤال ببرد و سلطۀ استعمارگران را توجیه کند. این گفتمان نه‌تنها به انسجام داخلی ایران آسیب رساند، بلکه روابط ایران با کشورهای همسایه را نیز تضعیف کرد. حل خیلی از مشکلات کشور مستلزم بازنگری پسااستعماری دانش ایران‌شناسی است، تا با تأکید بر تاریخ مشترک و انسجام فرهنگی، زمینه‌ساز تقویت وحدت ملی و روابط منطقه‌ای شود.


برگوتای ایلتریش
@ilter
👍17👌4👎3
سه مؤلفۀ فاشیسم از دیدگاه راجر گریفین


راجر گریفین، یکی از برجسته‌ترین نظریه‌پردازان مطالعات فاشیسم، مفهوم جدیدی از این ایدئولوژی را بر اساس سه مؤلفه ارائه داده است: اسطورۀ تولد دوباره، ملی‌گرایی افراطی پوپولیستی، و اسطورۀ انحطاط. این مؤلفه‌ها به عنوان ارکان حداقلی فاشیسم شناخته می‌شوند و به درک عمیق‌تر از ایدئولوژی فاشیستی کمک می‌کنند. در این نوشته، این سه مؤلفه توضیح داده شده است.

۱. اسطورۀ تولد دوباره
. به گفتۀ گریفین، اسطورۀ تولد دوباره (یا باززایی) ویژگی اساسی فاشیسم است. این اسطوره بر این باور استوار است که جامعه پس از یک دوران انحطاط و بحران، نیازمند احیا و بازسازی بنیادی است. این باززایی معمولاً به معنای ایجاد یک نظم نوین سیاسی و اجتماعی است که از بقایای گذشته فراتر می‌رود. فاشیسم، برخلاف بسیاری از ایدئولوژی‌های دیگر، به شدت آینده‌نگر است و بر ساخت یک جامعۀ جدید تأکید دارد که به‌زعم طرفداران آن، ققنوس‌وار از خاکستر زوال گذشته برمی‌خیزد.

۲. ملی‌گرایی افراطی پوپولیستی
. ملی‌گرایی افراطی پوپولیستی، دومین مؤلفۀ فاشیسم از دیدگاه گریفین، بر ایدۀ ارگانیک بودن ملت تأکید دارد. در این دیدگاه، ملت به عنوان یک موجود زنده و یگانه تلقی می‌شود که باید از عناصر بیگانه و فاسدکننده پاک شود. این ملی‌گرایی اغلب با نژادپرستی و بیگانه‌هراسی همراه است و بر یکپارچگی قومی و فرهنگی تأکید دارد.

۳. اسطورۀ انحطاط
. اسطورۀ انحطاط، سومین مؤلفه، بر این باور است که جامعۀ کنونی به دلیل نفوذ ارزش‌های بیگانه، فساد اخلاقی یا ضعف سیاسی به انحطاط رسیده است. این اسطوره اغلب به عنوان توجیهی برای ضرورت تولد دوباره و بازسازی جامعه مورد استفاده قرار می‌گیرد. انحطاط در ادبیات فاشیستی به‌مثابۀ یک بحران حیاتی تلقی می‌شود که تنها از طریق یک انقلاب ملی قابل حل است.

از دیدگاه گریفین، ایدۀ محوری فاشیسم نگرشی آینده‌نگرانه است که بر پایۀ وجود یک ملت ارگانیک بنا شده، اما این ملت به‌دلیل حضور دگرهای هویتی دچار انحطاط شده است و اکنون نیازمند باززایی از طریق ملی‌گرایی پوپولیستی است. این سه مؤلفۀ اصلی فاشیسم ابزار مفیدی برای تحلیل ایدئولوژی‌های سیاسی فراهم می‌کنند، زیرا نشان می‌دهند چگونه فاشیسم بر بازسازی جامعه و ایجاد نظمی جدید تأکید دارد. فهم این مؤلفه‌ها به ما امکان می‌دهد تا ریشه‌ها و جذابیت فاشیسم برای طرفدارانش را بهتر درک کنیم و ارتباط آن را با بحران‌های اجتماعی و سیاسی مورد بررسی قرار دهیم.


برگوتای ایلتریش
@ilter
👍9👎4
نگاهی به دیباچۀ پوراندخت‌نامه، دیوان اشعار ابراهیم پورداود


مقدمه

ابراهیم پورداود یکی از برجسته‌ترین شخصیت‌های ناسیونالیسم قومی فارس در ایران اوایل قرن بیستم بود که نقش مهمی در شکل‌دهی به گفتمان هویت ایرانی ایفا کرد. آثار وی بازتاب‌دهندۀ دغدغه‌های این نحلۀ سیاسی دربارۀ مسائل هویتی در ایران است. یکی از آثار شاخص او دیوان شعری با عنوان «پوراندخت‌نامه» (چاپ بمبئی، ۱۳۰۶) است. در این نوشته، دیدگاه پورداود در دیباچۀ پوراندخت‌نامه دربارۀ وضعیت تمدنی در ایران و تغییر الفبای زبان فارسی، و تأثیر آن بر گفتمان ناسیونالیسم قومی فارس در ایران بررسی می‌شود.

نگرش پورداود به وضع تمدنی در ایران


پورداود در صفحۀ ۷ دیباچۀ پوراندخت‌نامه به‌صراحت اظهار می‌کند که ایران، جز در شئونات ادبی، «رتبه و مقام» دیگری ندارد. به نظر وی، آن‌چه از دانشمندان و شاعران گذشته به‌جای مانده، صرفاً ارزش «لغوی و تاریخی» دارد، زیرا «ترقی علم در مغرب‌زمین» بر ارزش علمی آن‌ها «داغ باطله» زده است. وی، در صفحۀ ۸ نیز، با انتقاد از افت کیفیت شعر فارسی نسبت به قرون گذشته، بیان می‌کند که «سبب این انحطاط اوضاع زمان و مقتضیات این عصر جدید» نیست، بلکه این است که «ایران هنوز دارای تمدنی که آن را به کلی مادی نموده و از معنویات منصرف ساخته باشد نیست». بااین‌حال، وی در صفحۀ ۱۶ ادعا می‌کند که ایران «بنا به شهادت تاریخ دنیا از چند هزار سال پیش دارای تمدنی بوده است و ایرانیان یکی از عوامل مهم ترقی و تمدن نوع بشر بوده‌اند».

این دیدگاه متناقض پورداود دربارۀ وضع تمدنی در ایران، که در بازنمایی‌های گفتمان ناسیونالیسم قومی فارس نیز دیده می‌شود، قابل توجه است. وی، از یک سو، اظهار می‌دارد که و «ایران هنوز دارای تمدنی ... نیست» و جز در حوزۀ ادبی، «رتبه و مقام» دیگری ندارد، و از سویی دیگر، بر تمدن چند هزار سالۀ ایران تأکید کرده و آن را یکی از «عوامل مهم ترقی و تمدن نوع بشر» می‌خواند. این تناقض نه‌تنها نشان‌دهندۀ نوعی ناسازگاری در سخنان پورداود است، بلکه گویای کشمکش‌های فکری در گفتمان ناسیونالیسم قومی فارس نیز است. از یک طرف، نوعی ناامیدی از وضعیت کنونی ایران در قیاس با غرب را به تصویر می‌کشد، و از طرف دیگر، گذشته‌ای پرافتخار برای خود تصور می‌کند. این کشمکش فکری میان باور به عقب‌ماندگی کنونی و ستایش گذشته‌ای پرافتخار، نشان‌دهندۀ تلاش برای یافتن تعادلی میان ضرورت‌های مدرنیته و حس غرور ملی است.

نگرش پورداود به تغییر الفبا


موضوع دیگری که پورداود در پوراندخت‌نامه به آن پرداخته، بحث تغییر الفبای زبان فارسی است. او در صفحۀ ۱۶ اشاره می‌کند که تغییر «الفبای حالیه» به دلیل «نواقص و عیوبات» آن ضروری است. پورداود «دین دبیره» یا «الفبای زند» را پیشنهاد می‌کند و مخالفت شدیدی با انتخاب الفبای لاتین نشان می‌دهد. به نظر او، برگزیدن الفبای لاتین «لطمۀ بزرگی» به زبان فارسی و ملیت ایرانی خواهد زد و بنابراین به «صلاح ... ایرانیان» نیست. پورداود بر این باور است که انتخاب الفبای لاتین، تقلیدی «کورکورانه» از «تتارهای باکو و تورک‌های آنقره» است و «هیچ وطن‌پرستی به چنین سودای مضری تن نخواهد در داد».

این موضع‌گیری به‌جای آن‌که بر استدلال‌های علمی و فنی استوار باشد، ریشه در پیش‌داوری‌های ایدئولوژیک و قوم‌محور دارد. این رویکرد پورداود، که حاوی اظهارات توهین‌آمیز نسبت به تورک‌ها است و در اشعار مختلف پوراندخت‌نامه و سایر آثار پورداود نیز دیده می‌شود، همچنین، نشان‌دهندۀ تلاش ناسیونالیسم قومی فارس برای ایجاد تمایز زبانی و فرهنگی بین تورک‌های ایران با تورک‌های تورکیه و جمهوری آذربایجان است. تهدید تلقی نمودن شباهت به کشورهای تورک و اجتناب عامدانه از آن در فضای فکری ایران قرن بیستم تأثیرگذار بوده و الهام‌بخش سیاست‌گذاری فرهنگی دولت ایرانی شده است.

جمع‌بندی

دیدگاه‌های ابراهیم پورداود در دیباچۀ پوراندخت‌نامه بیانگر تناقضات بنیادین گفتمان ناسیونالیسم قومی فارس است. از یک سو، به عقب‌ماندگی کنونی ایران باور داشته و به مدرنیته و تغییرات تمایل دارند، اما از سوی دیگر، بر آن‌چه تمدن کهن و پرافتخار گذشته می‌پندارند تأکید می‌کنند و سعی بر حفظ آن دارند و از انجام تغییرات لازم سر باز می‌زنند.

این تناقض‌ها بازتاب‌دهندۀ چالش‌های هویتی و فکری ناسیونالیسم قومی فارس بوده و نشان می‌دهند که گفتمان‌های قوم‌گرایانه چگونه می‌توانند بر تصمیمات فرهنگی و زبانی اثر گذاشته، زمینه‌ساز گسست‌ها و تعارض‌های اجتماعی شوند. این تحلیل می‌تواند به درک بهتر تأثیر گفتمان ناسیونالیسم قومی فارس بر سیاست‌گذاری‌های فرهنگی و هویتی در ایران کمک کند و نقاط قوت و ضعف آن را روشن سازد.


برگوتای ایلتریش
@ilter
👍12👎3
انفعال و فعالیت کاذب


خطری که امروزه تهدیدمان می‌کند انفعال نیست، بلکه فعالیت کاذب است؛ اشتیاق به «فعال بودن»، «مشارکت کردن» و پنهان ساختن پوچی آن‌چه جریان دارد است. مردم همواره مداخله می‌کنند و «کاری می‌کنند»؛ دانشمندان در بحث‌های بی‌معنا شرکت می‌کنند، و غیره. کاری که به‌راستی دشوار است عقب نشستن و پا پس کشیدن است. صاحبان قدرت غالباً حتی مشارکت «انتقادی» و گفت‌وشنود را به سکوت ترجیح می‌دهند. صِرف وارد ساختن ما در «گفت‌وشنود» مطمئن‌شان می‌سازد که انفعال نامیمون ما را شکسته‌اند.


اسلاوی ژیژک

@ilter
👍10👎3
چرا ایران و تورکیه می‌توانند متحد استراتژیک باشند؟


نورالله آیدین (۲۰۰۸)، در دکترین قدرت تورک‌ها، صفحۀ ۵۸۵ می‌نویسد:

«ایران منطقه‌ای است که بعد از تورکیه بیشترین جمعیت تورک را دارد. ایران دومین کشور بزرگ تورک است. ایران که از نظر اعتقادی، فرهنگی و ساختار قومی به تورکیه شباهت دارد، باید هم‌پیمان طبیعی تورکیه در سیاست منطقه‌ای و جهانی باشد. روابط تورکیه و ایران باید بهبود یابد.»

@ilter
👍14👎4
وطن، یورت، میهن


مقدمه

در روزهای اخیر، به پیشنهاد یکی از دوستانم، مطلبی خواندم که در آن ادعا شده بود کلمۀ تورکی یورت به معنای محل برپایی چادرهای قبیله‌ای است و زبان تورکی معادلی برای کلمۀ عربی وطن ندارد درحالی‌که کلمۀ فارسی میهن، به معنای وطن، از دیرباز وجود داشته است. این ادعا را می‌توان از زوایای گوناگونی بررسی کرد.

در این نوشته، من از دیدگاه نظریۀ سازه‌انگاری در فلسفۀ سیاسی به موضوع می‌پردازم. ابتدا توضیح می‌دهم که در دوران پیشامدرن، کلمۀ وطن و معادل‌های آن در زبان‌های دیگر معنای متفاوتی نسبت به امروز داشتند. سپس نشان می‌دهم که مدرنیسم و گفتمان ملی‌گرایی معنای این کلمات را دستخوش تحولی بنیادین کرده‌اند.

نظریۀ سازه‌انگاری

نظریۀ سازه‌انگاری بر این باور است که معنای کلمات ثابت نیستند. طبق این دیدگاه، معنا در بسترهای گفتمانیِ اجتماعی و تاریخی شکل می‌گیرد و در اثر تحولات گفتمانی دگرگون می‌شود. بر این اساس، مفهوم وطن نیز محصول تعاملات اجتماعی و تغییرات فرهنگی است. این کلمه، در گذشته به زادگاه یا محل زندگی فرد اشاره داشت اما، با ظهور مدرنیسم و گفتمان ملی‌گرایی، بار معنایی جدیدی پیدا کرد و به عنصری کلیدی در شکل‌گیری هویت ملی تبدیل شد.

مفهوم وطن در دوران پیشامدرن

در این دوران، سرزمین‌ها مرزهای سیاسی مشخصی نداشتند و هویت افراد بر پایۀ واحدهای اجتماعی کوچک‌تر مانند قبیله، ایل، روستا و شهر تعریف می‌شد. مفهوم وطن به محل زندگی فرد یا سرزمین پدری اشاره داشت و تعریف آن با نیازهای محلی و وابستگی به منابع طبیعی گره خورده بود. این مفهوم فاقد معنای پیچیدۀ ملی‌گرایانۀ امروزی بود و ارتباط عاطفی افراد با آن شخصی و محلی بود، نه جمعی و ملی.

مفهوم وطن در دوران مدرن

ظهور مدرنیسم و شکل‌گیری دولت ـ ملت‌ها، مفهوم وطن را دستخوش تحولی بنیادین نمود. در عصر مدرن، وطن معنای تازه‌ای یافت و به سرزمینی با مرزهای سیاسی مشخص بدل شد که مردم آن از طریق زبان، فرهنگ و تاریخ مشترک، احساس تعلق و هویت جامعوی پیدا کردند. این دگرگونی، عمدتاً ناشی از جنبش‌های ناسیونالیستی قرن نوزدهم بود که مفاهیمی چون استقلال ملی، حاکمیت ملی و هویت ملی را رواج دادند و وطن را به عنصری اساسی از مورد اخیر تبدیل نمودند.

از دیدگاه بندیکت اندرسون، ملت‌ها «اجتماعات تصوری» هستند. به این معنا که اعضای یک ملت، هرچند ممکن است هرگز یکدیگر را ملاقات نکنند، اما خود را بخشی از یک اجتماع واحد تصور می‌کنند. به باور وی، رسانه‌های جمعی، مانند روزنامه‌ها و کتاب‌ها، نقشی کلیدی در تجربۀ همزمان میان افراد و شکل‌گیری این تصور جمعیِ مشترک داشته‌اند. اندرسون، مفهوم وطن را نیز محصول این «تصور جمعی» می‌داند، تا واقعیت تاریخی.

ارنست گلنر نیز معتقد است که مفهوم وطن، به عنوان بخشی از هویت ملی، در دوران مدرن و به‌عنوان محصول ضرورت‌های مدرنیته در پاسخ به نیازهای جوامع صنعتی به یکپارچگی اجتماعی و فرهنگی شکل گرفته است. از نظر گلنر، وطن سرزمینی است که از طریق زبان مشترک، نظام آموزشی و ایدئولوژی ملی به‌عنوان یک واحد اجتماعی و فرهنگی تعریف و تقویت می‌شود. او بر این باور است که ناسیونالیسم، با تبدیل هویت‌های پراکندۀ محلی و قبیله‌ای به هویت ملی، مفهومی مدرن از وطن ایجاد کرد که کارکردی اساسی در هماهنگی اجتماعی و اقتصادی جوامع مدرن دارد.

ایران به‌عنوان وطن

شکل‌گیری ایدۀ «ایران» به‌عنوان وطن به نیمۀ دوم قرن نوزدهم بازمی‌گردد. پیش از آن، شرایط جغرافیایی پیچیده و نبود ارتباطات گسترده باعث شده بود مناطق مختلف ایران به‌صورت واحدهای مستقل اقتصادی و فرهنگی عمل کنند.

به گفتۀ پولاک، پزشک دربار ناصرالدین‌شاه، درک ایرانیان قرن نوزدهم از وطن به ولایت محل تولدشان محدود بود. رودی متی، تاریخ‌نگار حوزۀ ایران، نیز این واقعیت را به‌خوبی شرح می‌دهد.

ظهور ملی‌گرایی ایرانی و شکل‌گیری دولت مدرن در ایرانِ اواخر قرن نوزدهم، همچنین توافق روسیه و بریتانیا مبنی بر قبول سرزمین‌های قاجاری به‌عنوان منطقۀ حائل، موجب تثبیت مرزهای سیاسی ایران و پیدایش مفهوم وطن به معنای امروزی آن در ایران گردید.

جمع‌بندی

کلمۀ وطن، و معادل‌های آن در زبان‌های دیگر، در طول تاریخ، معنایی متفاوت با برداشت امروزی داشته‌اند. ابتدا به زادگاه یا محل زندگی فرد اشاره داشتند و فاقد بار معنایی ملی یا جمعی بودند.

اما با ظهور مدرنیسم و گفتمان ملی‌گرایی، این مفاهیم دستخوش تحول معنایی عمیقی شدند و به عنصری کلیدی در هویت‌سازی ملی تبدیل گشتند. بنابراین، تحلیل آن‌ها مستلزم در نظر گرفتن این تحولات است. نادیده گرفتن این بسترها، ما را از فهم دقیق این مفاهیم بازمی‌دارد و تصویر ناقصی از هویت‌سازی ارائه می‌دهد.


برگوتای ایلتریش
@ilter
👍13👎3👏31
2025/10/20 09:12:40
Back to Top
HTML Embed Code: