Telegram Web Link
غفلت سنتی و متجددانه از مرگ
امروز شنونده سخنرانی یک روحانی جوان در یک مراسم ختم بودم. خیلی خوب، منقح، سامان یافته و دقیق سخن می‌گفت. موضوع سخنرانی او مرگ بود. سخنرانی‌های مراسم ختم، همیشه برایم جذاب بوده‌اند. خطبای مراسم ختم، مرا به عمیق‌ترین الگوها و کلیشه‌های حاکم بر ذهنیت عوامانه می‌برند.
اما این روحانی از سنخ دیگر بود.
مسجد در زمره مساجدی است که مجالس ختم طبقات بالا در آن برگزار می‌شود. وفات شدگان و دوستان و بازماندگان، معمولاً تحصیل کرده‌اند: دکتر و مهندس و سرمایه‌دار. در چنین مجالسی معمولاً روحانی مجلس عوامانه سخن می‌گوید و شنوندگان اهل نظر و علم و تحقیق‌اند و از این فاصله، حرف و حدیث‌های فراوان برانگیخته می‌شود.
معمولاً در گپ و گفت‌های بعد از جلسه می‌توان شاهد این حرف و حدیث‌ها بود.
اما این روحانی، خوب سخن می‌گفت. اندیشیده و دقیق. سررشته سخن را اگر می‌گرفتی ناچار بودی تا آخر ادامه دهی. مساله محوری او، نقد این سخن رایج بود که «بس است چقدر از مرگ سخن می‌گویید، از زندگی سخن بگویید». روشنفکران و مخاطبان جوان آنها را خطاب قرار داده بود. به آیه انالله و اناالیه راجعون اشاره می‌کرد و استدلال می‌کرد که آیه از آغاز و فرجام زندگی سخن می‌گوید، آغاز و فرجامی که هیچ گریزی از آن نیست. آیه خدا را در آغاز و و انجام زندگی آدمی قرار می‌دهد.
به نظرش همه سازوکار فکری و عملی دنیای جدید، تولید غفلت از پایان قصه زندگی در این جهان است. پایانی که به هیچ روی گریزی از آن نیست.
روحانی جوان می‌‌پرسید، اگر فرجام زندگی مرگ است، تنها در پرتو توجه به این پایان گریزناپذیر می‌توان از چند و چون زندگی و غایت و معنای آن پرسید. غفلت از مرگ، به نظر او همانند غفلت یک کارگردان از پایان بندی یک فیلم است. از فیلم چیزی سر در نخواهید آورد اگر پایانی در کار نباشد.
من در درون با او گفتگو می‌کردم: راست می‌گفت زندگی در دنیای جدید با غفلت از مرگ همراه است. اما غفلت از مرگ به معنای فقدان پایان بندی داستان زندگی نیست. هر یک از ما، در داستانی زندگی می‌کنیم که پایانی برای آن متصور شده است: رفتن در زمره پولدار ترین‌ها، معروف‌ترین‌ها، جای گرفتن در زمره افرادی که نامی ماندگار دارند و ..... همین تصورها قطع نظر از واقعی یا خیالی بودنشان، داستان زندگی را با یک پایان بندی برای ما جذاب می‌کنند.
اما روحانی جوان درست می‌گفت، مرگ تنها پایان بندی تردید ناپذیر و واقعی زندگی است و در پرتو توجه به آن، همه صور دیگر پایان بندی که در زمره احتمالات هستند، تعلیق می‌شوند، و ارزش و اهمیت آنها را با تردید مواجه می‌کنند.
پرسش روحانی جوان پرسشی بنیادی بود، در پرتو آنچه او می‌گفت، به نظرم همه جهان زیست ما در دنیای مدرن، در سایه یک غفلت عظیم امکان پذیر شده است. آنچه روشنفکرها این سال‌ها گفته و شنیده‌اند، همه در جهت تعمیق این غفلت بنیادی است.
اما همه مشکل من با این روحانی جوان، پاسخ ساده‌ای بود که به این پرسش بنیادی می‌داد. او واکنش‌ها و پاسخ‌های تاریخی بشر به معضل مرگ را مرور کرد: نبرد با مرگ، وحشت از مرگ، غفلت از مرگ و تسلیم به مرگ. به نظرم این صورت‌ها که برشمرد، پاسخ‌های متفاوت و عمیق انسانی به پدیده مرگ بودند. این صورت‌ها را مرور کرد و به نقد تک تک آنها پرداخت. او خود پاسخ و واکنشی دیگر در کیسه داشت. می‌گفت که دین منادی واکنشی دیگر است: به نظر او توصیه دین، آمادگی برای مرگ است. به نظرش گوهر آمادگی برای مرگ، ترک محرمات و انجام واجبات بود.
در حیرت فرورفتم.
اتهام او به روشنفکران درست بود. روشنفکران این روزگار برای فروش کالای فکری‌شان باید غفلت از مرگ را امکان پذیر کنند، بنابراین الگوی کلامی‌شان از بنیادی‌ترین واقعیت زندگی تهی بود. روحانیون و تبلیغات رسمی صدا و سیما و گفتار مسلط سیاسی، به مرگ توجه دارد اما پاسخی ساده و گاهی بی ربط به آن می‌دهد.
پاسخ او را می‌فهمیدم. او با تکیه بر مفهوم قیامت، زندگی در این جهان را مقدمه زندگی در آن جهان می‌انگاشت بنابراین می‌گفت باید خود را آماده کرد و با انجام اعمال درست، آینده خود را در آن جهان تامین کرد.
من به قیامت معنقدم اما از خود پرسیدم توجه به مرگ در پرتو مفهوم قیامت، چه تفاوتی دارد با الگوی غفلت از مرگ؟ او نیز نوعی غفلت از مرگ را توصیه می‌کرد. آن که از مرگ می‌پرسد، زنده در این جهان است و هیبت مرگ، به پایان یافتن زندگی در این جهان بازمی‌گردد. او که در این جهان زنده است و زندگی می‌کند، در متن نشاط و سرزندگی در این جهان، فرض را بر پایداری و دوام زندگی نهاده است. آن جهان باشد یا نباشد، مرگ پایانی برای زندگی در این جهان است. بالاخره پایان محتوم زندگی در این جهان، سوال بزرگی است که کلیت زندگی در این جهان را به یک مساله تبدیل می‌کند. مساله قیامت و وجود جهانی پس از مرگ، چیزی از هیبت مرگ و پایان یافتن زندگی در این جهان، کم نمی‌کند.
سنت‌گرا و روشنفکر متجدد هر دو بر طبل غفلت از مرگ می‌کوبند. اما سنت‌گرا با طرح مساله مرگ و عرضه پاسخی ساده برای آن، زندگی در این جهان را تحت یک قاعده پیشینی می‌طلبد، روشنفکر متجدد با غفلت از مرگ، زندگی در این جهان را بی هیچ قاعده پیشینی فهم می‌کند و اراده آزاد و مختار انسانی را جانشین هر قاعده کلی می‌کند. یکی طرح مساله مرگ را دستمایه حاکمیت شریعت می‌کند و دیگری غفلت از مرگ را دستمایه نظم دمکراتیک.
مرگ اما به خودی خود، با ریشخندی در میان ما رفت و آمد می‌کند. ریشخند مرگ، بنیان افکن است و روشنفکر و روحانی هر دو سر در لانه غفلت از مرگ دارند.
زباله‌های جاندار
********
شهر بدون زباله زیباست. تبلیغات شهری مرتب از ما می‌خواهند در شهر زباله نریزیم. ماموران شهرداری نیز صبح و شام در کار پاک کردن شهر از آلودگی و چهره زشت زباله‌اند. ما در خانه زباله‌ها را تحمل نمی‌کنیم، به تدریج حساسیت‌های درون خانه را به شهر برده‌ایم. در شهر نیز وجود زباله‌ها را تحمل نمی‌کنیم.
ما خود تولید کننده زباله‌ایم. می‌توان به این اعتبار انسان را حیوان مولد زباله نام نهاد. اگر اینچنین است، این همه نفرت از زباله چرا؟ زباله‌ها، پاره‌های وجود شهری‌ ما محسوب می‌شوند، ما نسبت به بخشی از پاره وجود خود اظهار نفرت می‌کنیم. در زندگی شهری، نه تنها، نسبت خود با زباله‌ها را نمی‌بینیم، بلکه میان خود و زباله، فاصله گذاری می‌کنیم. زندگی ما و زندگی زباله‌ها، در دو دنیای متمایز، جدا، و پر فاصله از یکدیگر شکل می‌گیرد.
کارگران شهرداری، در تولید این فاصله گذاری به ما خدمت می‌کنند و اینچنین امرار معاش می‌کنند.
اما بازیافت زباله، تا حد زیادی صورت مساله را تغییر داده است. بازیافت زباله، به معنای بازگشت رسمی و اعلام شده زباله‌ها در صورت بندی تازه به متن زندگی است. پیش از این‌ها بازیافت زباله بدون اعلام رسمی اتفاق می‌افتاد. یک افشاگری رسوا کننده بود اگر می‌فهمیدی، کالای خریداری شده را در پلاستیک بازیافت شده در یافت می‌کنی. اما خوشبختانه همه ما فهمیده‌ایم، زباله‌ها باید بازیافت شوند. گاهی به خود سرکوفت می‌زنیم که از اهمیت اقتصادی زباله‌ها غافلیم، در کشورهای پیشرفته به زباله‌ها به عنوان منبع تولید درآمد و ثروت نظر می‌کنند.
ضمن اینکه بازیافت نوعی صرفه جویی هم هست.
بازیافت زباله فرایندی دشوار و پرهزینه است. ماموران رسمی شهرداری، عهده دار این نقش نیستند. اداره‌های بازیافت، از خیابان خواب‌ها در تفکیک و جمع آوری زباله‌های قابل بازیافت کمک می‌گیرد. آنها توقع زیادی ندارند، نیازمند اندکی پول در حد رفع گرسنگی روزانه‌اند. سال‌هاست چشم‌های ما عادت کرده به دیدن مردان خیابان خواب و سیاه، که سر در سطل‌های زباله دارند و گونی‌های بزرگ خود را پر می‌کنند و به دوش می‌برند.
آنها با ماموران یونیفورم پوش شهرداری، تفاوت دارند. ماموران شهرداری در یک نقش تعریف شده پیش چشم‌های ما ظاهر می‌شوند، اما این مردان سیاه و کثیف، شبیه سایه‌های ما در روزهای روشن و آفتابی شهرند. شبح‌های سبک و بی آزار. که گویی با دیواری شیشه‌ای از دنیای ما زندگی کنندگان شهری، تفکیک شده‌اند.
خوب که نگاه می‌کنی، با این شغل و نقش تازه، این خیابان‌ خواب‌های دیرآشنا و بی نام، نامی اختیار کرده‌اند. آنها نیز به سهم خود، زباله‌های انسانی‌اند. گویی زندگی شهری ما، تنها زباله‌های بی جان تولید نمی‌کند زباله‌های جاندار نیز خلق می‌کند. شهر یک روی آفتابی دارد یک روی سایه وار. روی سایه وار شهر، محل ملاقات زباله‌های بی جان و زباله‌های جاندار است.
ما زباله‌های جاندار نیز خلق می‌کنیم.
بازیافت زباله، زباله‌های بی جان را از نام زباله بودن نجات داده و آدمی را در جایگاه زباله جای داده است. زباله‌های انسانی، در کار تبدیل زباله‌های شهری به اشیاء و محصولات قابل مصرف‌اند.
ما برای تداوم زندگی، نیاز داریم دیوار جداکننده‌ای میان خود و این جهان پرهیاهوی زباله‌های بی جان و جاندار ترسیم کنیم. اما گاهی چشم در چشم می‌شویم، در چشم هم خیره می‌مانیم و دیوار فرضی فرومی‌ریزد و آرامش ما به هم می‌خورد. زباله‌های انسانی در خانه و شهر و متن زندگی پاکیره مان رسوخ می‌کنند. به یادمان می‌آورند که آنها بخشی از منطق زندگی ما هستند.
باید شهرداری فکری برای این رویداد بکند.
گاهی که چشم در چشم می‌شویم، حالت نگاه به سکوت شبیه است. مات و از سنخ تماشا. گاهی چشم در چشم که می‌شوی، چشم‌ها از حدیث درون حکایت می‌کنند، یکی شکر می‌کند که دیگری نیست، دیگری هم دیگری را آرزویی دست نیافتنی می‌یابد. گاهی چشمی در این میان حالت التماس به خود می‌گیرد.
اما گاهی متفاوت است.
چند روز پیش، یک لحظه چشم در چشم یکی از آنها شدم. جوان بود. بیست و چهار پنج ساله. می‌توانستی تصور کنی که حمام رفته باشد و لباس تمیزی پوشیده باشد. خوش اندام بود و زیبا. چشم‌های درشت و روشنی داشت. چشم در چشم شدنمان یک لحظه بیشتر به طول نیانجامید. چشمش را به سوی دیگری چرخاند. جرخش چشمش، پر از غرور بود.
به راه خود ادامه دادم. فراموش کردنش زحمت داشت. احساس کردم اتاق کاغذ دیواری شده زندگی شخصی‌ام، آلوده است. تئوری‌ها و نقل قول‌ها و بگومگوهای روشنفکرانه کمکی به من نمی‌کرد.
اتاقم پر زباله بود شهرم نیز. کجا هستند ماموران شهرداری؟؟؟
امروز در دانشگاه علامه طباطبایی، و در سمینار همایش ملی بررسی نظری و عملی روابط دولت و ملت در ایران، شرکت کردم و در پنلی با عنوان دولت، ملت و رسانه، مقاله‌ای ارائه دادم. ابتدا یک مقدمه نظری پیرامون مفهوم ملت و نسبت آن با رسانه ارائه کردم و آن را با ناسازه بی پایان ستیز و همدلی توام دانستم و اشاره کردم که ناسازه مذکور، همواره به طور موقت، و با برقراری توازن‌های ناپایدار تعدیل می‌شود. به طوری که نه یک ساختار جمعی تحت عنوان ملت همبسته، بلکه چهار صورت بندی جمعی حاصل می‌شود که هر یک کاستی‌هایی دارند. سرانجام به وضعیت امروز ایران اشاره کردم و به این نتیجه رسیدم که مساله امروز ما، احیای حدی از همدلی، در کنار فرایند مستمر ستیز و منازعه است. مشروح بحث را در فایل زیر بخوانید.
متن سخنرانی اینجانب در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به همت جناب علی ورامینی تنظیم و در روزنامه اعتماد منتشر شده است. در این سخنرانی، من فهم خود از رشته‌گی را بیان کردم و استدلال کردم که علوم سیاسی در قیاس با سایر رشته‌های علوم انسانی، نقش و جایگاه ممتازی در برساختن فهم میان رشته‌ ای از امور انسانی دارد. متن تنظیم شده در روزنامه اعتماد را در فایل زیر بخوانید.
این یک اثر هنری است

جاذبه هنر، به خاطر توانایی خارج کردن مخاطب خود از دایره مفاهیم است. از جهان نام‌ها، عبارات، احکام و صفت‌ها و قیود. موسیقی بیشتر از همه این خصوصیت را دارد. موسیقی مخاطب خود را به جهانی نام ناپذیر پرتاب می‌کند. شاید عکس، کمتر از همه هنرها این توانایی را داشته باشد. آنهم یک عکس واقعی و کاملاً رئال. با این همه عکسی که دیروز از خودکشی یک مرد در خیابان میرداماد منتشر شد، یک اثر هنری بود. مخاطب خود را به کلی از جهان مفاهیم به بیرون پرتاب می‌کرد.
دیروز در ساعت پنج عصر، مردی میانسال، خود را در خیابان میرداماد تهران به دار آویخته است. هنوز هیچ خبر دقیقی از دلایل این حادثه و حتی جزئیاتی در باره نحوه انجام این اقدام، منتشر نشده است. تنها خبر می‌دهند انبوه رانندگانی که در خیابان همیشه شلوغ میرداماد دنده عوض می‌کردند و در لابلای ماشین‌ها، امکانی برای فرار از ترافیک می‌جستند، خود را با سقوط یک مرد از آسمان مواجه می‌بینند. همه وحشت زده ترمز می‌کنند میادا روی ماشین آنها سقوط کند. صدای ترمزها، در فضا می‌پیچد و پیکر مرد میان زمین و آسمان آونگ می‌شود. لحظاتی چند نفس‌ها در سینه‌ها حبس می‌شود. فورا زنگ می‌زنند، آتش نشانی از راه می‌رسد و صحنه را به حالت عادی درمی‌آورد. از حادثه چیزی جز چند تصویر در فضای مجازی باقی نمانده است.
خبرگزاری‌ها همه خبر را مخابره کرده‌اند. اما جالب است بیشتر حجم خبر را دو سه عکس اشغال کرده‌ است در باره خودکشی این مرد، هفت هشت جمله بیشتر ننوشته‌اند.
موزیسین، مخاطبان خود را برای ساعاتی از جهان پر مشغله روزمره بیرون می‌برد و در یک فضای استعلایی غرق می‌کند. این عکس‌ها نیز مخاطب را برای لحظاتی از جهان روزمره به بیرون می‌برد بی آنکه صدا و ترنم و نوایی در کار باشد.
شاید تفاوت مهمی میان وجه هنری این عکس و موسیقی باشد. موسیقی جهان پس از زندگی روزمره است، جهانی از سنخ فراغت. اما وجه هنری این عکس، پرتاب به جهانی پیش از زندگی روزمره است. پرتاب به نقطه آغازی فرضی که گویا جهان و زندگی روزمره از آنجا آغاز شده است. روز نخستینی که نوع بشر عهدی با یکدیگر بسته‌‌اند که با هم زندگی کنند، با هم رنج بکشند و شادی‌های خود را تقسیم کنند. روز نخستین فراموش شده‌ای که متن زندگی روزمره آن را به ناخودآگاه همه پرتاب کرده است.
موسیقی بخصوص از سنخ رمانتیک‌اش، بیشتر یاد آور طبیعت پاک و نیالوده آدمی است. اما روح هنری این عکس، بیشتر یاد آور گناه نخستین است. یک بد عهدی بنیادین، که صورت و سرشت زندگی را تباه و تیره کرده است.
مفاهیم در جهان موسیقیایی، ناتوان از بیان احساس غنی نهفته در ملودی‌های زیبای موسیقی‌اند. مفاهیم اما در نسبت با این عکس، بیشتر از سنخ حجاب و فریب‌اند. در سالن موسیقی، مفاهیم به نرمی از ما فاصله می‌گیرند، اما در وجه هنری این عکس، مفاهیم رسوا می‌شوند، فرومی‌ریزند. به دروغ‌های بزرگ تبدیل می‌شوند.
من اصلاح طلب‌ام. مدافع دمکراسی‌ام. از حقوق مردم و حقوق بشر دفاع می‌کنم. رقبای من در صحنه سیاسی، اصولگرا هستند. از اسلام و معنویت و حریم اسلام و عدالت دفاع می‌کنند. رویاروی هم ایستاده‌ایم و چنین به نظر می‌رسد که وجودمان شاخصه توسعه سیاسی در ایران است. به مردم امید می‌دهیم که دلنگران نباشید همین تنوع نسبی عرصه سیاسی، راه بر دمکراسی آرمانی خواهد گشود. دمکراسی که تحقق پیدا کند، همه به حقوق خود می‌رسند. ما صدای همه تنوعات جامعه ایرانیم. رقیبانمان، ما را دشمن می‌خوانند، آنها به مردم وعده عدالت و معنویت می‌دهند. ما هستیم و رقیب اصولگرای ما هست و البته چندین و چند جناح و صدای متفاوت دیگر. با ده‌ها و صدها رسانه، هر روز میلیون‌ها میلیون مفهوم و تصویر و قصه و روایت و ایدئولوژی و گزاره‌های فلسفی و عرفانی بر مردم سر ریز می‌کنیم
اما وجه هنری این عکس، همه جهان ما را ویران می‌کند. اثبات می‌کند همه هم دست و هم داستانیم تا همه بر سر یک سفره بمانیم و کسان بسیاری بیرون بمانند بدون آنکه صدایی داشته باشند. با هم فریاد می‌زنیم تا یک فراموشی نظام یافته پایدار بماند. برای کسانی که این مرد نماینده آنهاست، تنها استراتژی مقاومت انتخاب مرگ بود و بهره گیری از خصلت رسواگر مرگ.
اگر اختلافی با همسر، خویشاوندان یا دوستانش داشت، می‌توانست یک موقعیت محلی یا خانودگی اختیار کند، آنوقت همه متفق القول بودیم که چقدر بعضی بی رحم‌اند؟. با خویشان خود چه می‌کنند؟.
اگر یک اعتراض سیاسی صرف بود، می‌توانست در مقابل مجلس، ریاست جمهوری، یک وزارت خانه یا دادگستری دست به این اقدام بزند. آنوقت چه راحت می‌توانستیم آن را شاهدی بر ظلم یا ناکارآمدی دستگاه سیاسی بگیریم و شاهدی بر صدق دعاوی سیاسی‌مان.
اما وجه هنری اقدام این مرد و جاذبه هنری این عکس در آن است که در یک محیط عمومی اقدام به خودکشی کرده است. یک سوی آن، بازارچه بزرگ خرید و فروش لب تاب و گوشی‌های گران قیمت است و سوی دیگرش هفت هشت صرافی و البته سوی دیگرش موزه دفینه. بخشی از محل به حال ما مربوط است و بخشی به گذشته ما. برنامه ریزی اقدام او چنان بوده که هیچ کس نتواند خود را بیرون بگذارد و در باره دیگرانی که به او ربط ندارد حکمی صادر کند.
در باره ماست و جد و آباد و گذشته و حال ما. همه ما.
اقدام این مرد، یک اثر هنری است و عکس، ثبت این اقدام هنری درخشان است. زیبایی شناسی هنر به قول کانت، در برقراری پیوند میان یک امر جزئی و یک کلیت است. او توانسته است در تصویری که خلق کرده، یک اقدام جزئی، یک موقعیت خاص، و یک عکس را به تصویر تمامیت و کلیت ما مربوط کند و تصویری کلیت یافته از ما را در خودآگاهمان احیا کند.
عادت ما در شنیدن موسیقی، بریدن از جهان و دیگران و سفر به جهان درون و حظ و حال فردی است. این عکس، جان و جهان درون ما را ویران می‌کند و به بیرون پرتاب می‌کند. کلیت بیرون ما را رسوا می‌کند و تاریکی درون ما را بر آفتاب می‌نهد.
امکان‌های مقدر و خوانش‌های روشنفکرانه
*****
امروز در دانشکده علوم انسانی دانشگاه تربیت مدرس، مجالی دست داد تا همراه با دکتر داوود فیرحی و دکتر منوچهری، در باره علامه نائینی گفتگو کنیم. بهانه جلسه، کتاب دکتر فیرحی با نام آستانه‌ی تجدد بود. این کتاب فی الواقع، شرح و حاشیه نویسی‌هایی بر رساله تنبیه الامه و تنزیه مله است. خود ایشان اظهار داشتند در این اثر تحت تاثیر کتاب ارزشمند «قرار داد اجتماعی، متن و در زمینه متن» بوده‌اند که با اهتمام ژرار شومین، اندره سنیک، کلود مورالی و ژوزه مدینا، به رشته تحریر در آمده، توسط جناب آقای مرتضی کلانتریان ترجمه و در سال سال 1379 توسط نشر اگه منتشر شد.
اثر جدید دکتر فیرحی نخستین تجربه در ایران برای فهم پذیر کردن یک اثر تاریخی در بستر و زمینه آن به شمار می‌رود. در وهله نخست، معنای کلمات و واژگان ناآشنای متن در اختیار خواننده قرار می‌گیرد. حواشی مشروح و مفصل متن، خواننده را با پشتوانه‌های اصولی و فلسفی متن آشنا می‌کند، و برای فهم کتاب، خواننده به سایر آثار علامه نائینی دست می‌یابد و به پرسش‌ها و منازعاتی که اثر در رابطه با آنها تحریر شده است.
تردیدی ندارم آنچه به همت جناب فیرحی اتفاق افتاده، برای نخستین بار امکان خوانش جدی کتاب علامه نائینی در فضاهای فکری و آکادمیک را فراهم آورده و در آینده نزدیک شاهد حضور آن در آثار علمی، مقالات، و پایان نامه‌ها خواهیم بود. من در این جلسه، به طرح بحثی پرداختم که فی الواقع طرح یک پرسش از کلیت اثر بود: آیا علامه نائینی توفیقی داشته است؟ نظرم منفی بود و می‌خواستم دلایل عدم توفیق علامه نائینی را به بحث بگذارم. مشروح بحث اینجانب را در فایل زیر بخوانید:
نظریه رویای نبوی که طی یکی دو سال اخیر توسط دکتر عبدالکریم سروش ارائه شده است، در همان نظریه نخستین قبض و بسط ریشه دارد. نظریه قبض و بسط در همان خانه نخستین‌اش، نقطه قوت مهمی داشت اما مولف نظریه در دام پیامدهای سیاسی نظریه افتاد و آن نقطه قوت مهم را تداوم نبخشید. مشروح نظر مرا در فایل زیر بخوانید:
زنی که پیشترها به جبهه اصلاحات تعلق داشته، و شاید کسانی او را هنوز به جبهه اصلاح طلبان متعلق بدانند، در یک اقدام شرم آور به مقدسات مردم توهین کرده است. توجیهی روشنفکرانه و متجددانه نیز برای خلق صحنه وقیحانه خود عرضه کرده است: «تقدس زدایی از امر مقدس و فروریختن هر آنچه مقدس است، جوهر مدرنیته است. شوخی با امر مقدس و تابوزدایی هم جزئی از همین روند مدرن شدن جامعه است». بنابر همین فتوای متجددانه، کمر همت بسته و پیشگام مدرن شدن جامعه ایرانی شده است.
او به جبهه اصلاحات تعلق داشته و هنوز هم در زمره اصلاح طلبان شمرده می‌شود. با این عمل وقیحانه، اینک او لکه ننگی بر دامن اصلاح طلبان است. اصلاح طلبان، اگر با قوت و قدرت نتوانند نسبت خود را با این لکه که بر دامن دارند، تعیین کنند، آنچه امروز تنها یک لکه است، به تمام هستی و موجودیت‌شان تبدیل می‌شوند. آنها در تمامیت خود تبدیل به یک لکه می‌شوند. اصل یادداشت من در این زمینه را در فایل زیر بخوانید:
....شاید اصلاح طلبان امروز کارکردی جز آن ندارند که پل ورود قدرت طلبانی باشند که بدون آنها و نام و برند سیاسی آنها، به چیزی شان نمی‌خرند.
اصلاح طلبان نیازمند بازیابی خود هستند. این اتفاق نخواهد افتاد مگر با بازتعریف مبانی ایدئولوژیک‌شان، ساماندهی به خود بر مبنای یک برنامه استراتژیک و هویتی خاص و مرز گذاری با رقیبانی که بیرون از قلمرو آنان حیات سیاسی دارند.
اصلاح طلبان، تا کنون همه را پوشش داده‌اند و نماینده همه بوده‌اند اگر این روال را ادامه دهند باید خود را آماده وضعی کنند که دیگر نماینده هیچ کس نیستند و هیچ کس در چتر پوشش‌شان قرار ندارد. اگر همینطور ادامه دهند باید وضعیت خود را ببینند در حالیکه سقف گلین کاروانسرای بزرگی بوده‌اند و اینک هیچ کاروانی در آن اقامت نمی‌کند همه فقط برای تماشا می‌آیند و می‌گذرند. اصل یادداشت را در فایل زیر بخوانید
2025/07/13 11:05:54
Back to Top
HTML Embed Code: