Telegram Web Link
خط، دایره، نوروز
********
چیزی هست که میان ما و نوروز فاصله انداخته است. امروز نوروز به یک تشریفات صرف دید و بازدید تبدیل شده است. لذت‌ و شادی‌هایی دارد اما کسالتی نیز در آن موج می‌زند. آنها که این جشن را بنیان نهادند در جهانی متفاوت با جهان ما زیست می‌کردند. ما در جهانی دیگر جشن نوروز می‌گیریم و این فاصله پرناشدنی است.
خیال می‌کنم پیشینیان ما، در دشت‌ها و کوهستان‌های سنگی و سخت زندگی می‌کردند. سرمای زمستان، آنان را در کومه‌های کوچک شان محصور می‌کرد. سختی زمستان، خوراک اندکی که در حد زنده ماندن اندوخته بودند، کشتزارهای خشک و سرد، کم شدن فعالیت‌های روزمره، لختی و کرختی بدن، زوزه‌های وحشت گرگ، سه ماه زمستان را طولانی و تمام نشدنی می‌کرد. وقتی آفتاب نیمه دوم اسفند گرم می‌شد، دشت و کوه به تدریج رنگ عوض می‌کرد، کشتزارها می‌شکفت، بوی هوا دگرگون می‌شد، پنجره‌ها گشوده می‌شد، مردم از حصار خانه‌ها بیرون می‌رفتند و چشم انداز جهان تازه می‌شد.
بهار یک خبر تازه بود. یک نقطه آغاز، یک طلیعه نو. زندگی دوباره آغاز می‌شد بهار و تابستان پشت سر گذاشته می‌شد و دوباره زمستان. سرد و خاموش و سنگین. همه چیز فشرده می‌شد و خاموش و همه منتظر خبرتازه بهار که دوباره از راه برسد.
برای پیشینان ما، جهان حرکتی دایره‌ای داشت. از یک نقطه آغاز می‌شد و دوباره پس از چندی به همان نقطه بازمی‌گشت. ما همه در گردونه دوار زمان بودیم. می‌رفتیم و دوباره به همان نقطه آغاز بازمی‌گشتیم. ما سوار بر گردونه عالم بودیم. طبیعت در چرخش دوارش در ما ترس و بیم و امید و عشق می‌ریخت.
این روزها اما، ما سوار لکوموتیو زمان هستیم. حرکت خطی است. به سمت مقصدی در حرکتیم. بر طبیعت ریل‌های آهنی کوبیده‌ایم و پشت پنجره قطاری که با شتاب می‌رود جز صورتی محو از طبیعت نمی‌بینیم. عالم را مسخر خود کرده‌ایم. بر گردونه دوار زمان غلبه کرده‌ایم. اینک هر بهار و هر نوروز، نقطه‌ای از مسیر خطی حرکت ماست. ما امروز بهارهای زندگی‌مان را می‌شمریم. کسانی از سر شوق افزوده شدن عدد بهارهای زندگی‌شان را با شادی جشن می‌گیرند و کسانی با حسرت و حیرت و ترس به افزوده شدن عدد بهارهای زندگی می‌نگرند.
نوروز خبری از چند و چون طبیعت نمی‌دهد از ما و وضعیت ما خبر می‌دهد. با خود می‌گوییم سال پیش چه کردیم و چه نکردیم و برای سال بعد برنامه ریزی می‌کنیم چگونه مسیر خطی حرکت خود به سمت موفقیت‌های بیشتر را سامان دهیم. مسئولان سیاسی نیز در تلویزیون حاضر می‌شوند و همین الگوی محاسبه را در سطح ملی تکرار می‌کنند. سال پیش چطور بر ملت ما گذشت، دستاوردهامان چه بود و سال آینده باید چه کنیم و مسیر حرکت مان در آینده چه خواهد بود.
خدا در مسیر حرکت دوری زمان، در کانون ایستاده بود و عالم و آدم گرد او می‌چرخیدند و امروز انسان لکوموتیو زمان را هدایت می‌کند و همه چیز به یک غایت هدف گیری شده معطوف است.
نوروز در جهان پیشین، خبر از زندگی تازه می‌داد. زندگی در هر حرکت دوری سخت و سرد و خسته می‌شد و هر سال این فرصت را داشت که از نوروز تازگی کسب کند و دوباره از نو بیاغازد. نوروز در جهان ما، برای کسانی مبشر آرزوهایی است که سال‌ها صرف آن کرده‌اند و برای کسانی مبشر مرگ که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.
مرگ در جهان دوری پیشین، پیوستنی آرام به جهانی بود که ذاتش آشوب و تکرار و حرکت است. مرگ در جهان امروزی، به بیرون پرتاب شدن از قطاری که بی توقف به پیش می‌رود. مرگ در آن روز، پیوستن بود و امروز گسسته شدن. مرگ آن روز، گسیخته شدن شاکله فردی انسان در ابدیت بود و مرگ امروز، پرتاب شدن به نیستی به عدم.
چیزی هست که میان ما و نوروز فاصله انداخته است.
نوروز برای ما، خبر تازه و خبر از تازه‌گی نیست. تعطیلات است در جهانی که پر از خبرهای تازه است. در نوروز، بی خبر زندگی می‌کنیم درست مثل قرارگاهی است برای نفس گرفتن تا دوباره دویدن را آغاز کنیم. نوروز برای پیشینیان ما، خبر تازه و آغاز تلاش بود.
در فضای شهری، ستون‌ها و کف اتوبان‌ها و خیابان‌های شهری تحولی از بهار نمی‌پذیرند. بهار در فضای شهری ما محصور اراده ماست. آن را با اراده و حساب شده در باغچه‌های از قبل طراحی شده می‌کاریم. بهار را در گل بنفشه‌ای می‌یابیم که دیروز باغبانی در باغچه‌های خیابان کاشته است. در جهان پیشینان ما، بهار در برگ سبز سمجی از راه می‌رسید که بر بام چوبین یا گلین خانه ما شکفته بود.
چیزی و چیزهایی هست که میان ما و پیشینان فاصله انداخته است. آنها اگر زنده شوند، دلشان از نوروز ما خواهد گرفت.
سیاست و هوس
********
جریان وابسته به محمود احمدی نژاد، دوباره فعال شده‌اند. هیچ کس نمی‌داند چقدر جاذبه دارند و در گرد‌آوردن بخش‌هایی از مردم چقدر موفق خواهند بود. اما با اطمینان می‌توان گفت بعد از اعتدالیون و نیروهای حامی آنها، تنها صدای قابل شنیده شدن صدایی است که از خیمه آنها بلند می‌شود. آنها چرا هنوز جاذبه دارند؟ در این یادداشت تلاش می‌کنم به این سوال پاسخ دهم و از پاسخی که به این سوال می‌دهم امکانی برای ارزیابی وضعیت عمومی خودمان بگشایم.
پاسخ به این سوال که چرا احمدی نژاد هنوز می‌تواند تولید جاذبه کند، از زوایای مختلف امکان پذیر است. من صرفاً از زاویه جاذبه افکنی کلام به این سوال پاسخ خواهم داد. احمدی نژاد با کاربست قواعدی ساده می‌تواند برای بخش‌هایی از مردم جاذبه افکنی کند. او به نحو ماهرانه‌ای میان سیاست و هوس ارتباط برقرار می‌کند. تبدیل دولت به ماشین توزیع بی دلیل پول و مزایا یک هوس ساده است که با رویاهای ساده دلانه مردم عجین شده است. او همیشه می‌تواند از ناحیه برقراری این پیوند سود ببرد. چرا که دو جناح دیگر، میان سیاست و مفاهیم کلی و انتزاعی ارتباط برقرار می‌کنند.
جناح اصولگرا، از اصول انقلاب، از ارزش‌های دینی، از خواست و شریعت الهی سخن می‌گوید. آنها از حاکمیت دین دفاع می‌کنند و بر این باورند که حکومت رسالت تاریخی، دینی، متشرعانه و ایدئولوژیک دارد. مردم باید با عرصه سیاست نه با جسم و نیازهای جسمانی بلکه با انگیزه‌های متعالی و روحانی خود نسبت برقرار کنند. حیات سیاسی حیاتی معنوی است و جمهوری اسلامی موظف به دفاع از حریم‌های مقدس زندگی جمعی است.
جمعی از مردم که هم به این ارزش‌ها باور دارند و هم با صداقت منادیان این سخن اطمینان دارند و هم به توان آنها برای تحقق بخشی به این ارزش‌ها ایمان آورده‌اند، البته حول اصولگرایان جمع می‌شوند. اما واقع این است که اکثریت مردم، یکی از شروط سه گانه فوق را ندارند. یا اصولاً به این ارزش‌ها دیگر باور ندارند، یا اگر دارند به صداقت منادیان اطمینان ندارند و یا اصولا این ارزش‌ها را اگر هم خوب می‌دانند، قابل تحقق نمی‌دانند. بنابراین اکثریت مردم، امکان ارتباط با حیات سیاسی از منظری معنوی را از دست داده‌اند.
جناح اعتدالی، از عقلانیت در سیاست دفاع می‌کند. تلاش دارد از منظری کارشناسانه از مدیریت اقتصادی، سیاسی، امنیتی و بین المللی دفاع کند. منادی آن است که باید عقل را بر امور حاکمیت داد و مقصود از عقل، مصالح جمعی است که تامین کننده منافع دراز مدت عموم مردم است. در دانش سیاسی نظر کردن به آنچه در جهت امور دراز مدت جمع مردم است، به معنای توجه به زندگی سیاسی عقلانی است. اما این عقلانیت و نظر کردن به آنچه جمعی و دراز مدت است به معنای به حاشیه راندن هر آنچیزی است که به همین خواست آنی و فوری و هوس آلود من معطوف است.
البته بخش‌هایی از مردم به جد نگاهی عقلانی به عرصه سیاسی دارند و با منطق دولت همسو هستند اما اقلی از مردم واقعا تصور می‌کنند که منادیان این سخن، عزم جدی برای تحقق این روایت در حیات سیاسی دارند و اگر هم صداقت کافی داشته باشند، دیگر ایمان خود را از دست داده‌اند که در این دیار بتوان نظمی عقلانی و معطوف به مصالح دراز مدت جمعی حاکم کرد.
احمدی نژاد خوب فهمیده است که در شرایطی که نه معنویت و نه عقل، دائر مدار حیات سیاسی است، هوس یکه تاز میدان خواهد بود. پس سوار بر این اسب می‌شود و بر موج هوس‌های بی مهار مردم می‌تازد.
حیات سیاسی عاری از مفاهیم کلی، اسم مستعار انحلال حیات سیاسی است. احمدی نژاد خود را در میدانی می‌بیند که یکی از حاکمیت دین و انقلاب سخن می‌گوید اما اعتبار خود را برای تحقق حاکمیت معنوی به هر دلیل از دست داده است و دیگری از حاکمیت عقل و دمکراسی سخن می‌گوید و او نیز اعتبار خود را برای تحقق این سنخ از سامان سیاسی از دست داده است.
آنها که نه دیگر به ارزش‌های معنوی و دینی در حیات سیاسی قائلند و نه باور به امکان تحقق عقلانیت در حیات سیاسی دارند، اراده سازنده سیاسی شان از دست رفته است. آنها دست به گریبان رویاهای ساده اندیشانه می‌شوند. اگر اهل خشونت بودند در خشونتی کور امکانی برای گشایش جستجو می‌کردند اما حال که چندان اهل خشونت و خطر نیستند، دست به دامان خیال و رویا می‌شوند تا از عسرت‌های زندگی رها شوند. احمدی نژاد دقیقاً سرمایه خود را از خیالات خام مردمی اخذ می‌کند که با هوس‌های بی مهار خود در جامعه سیاست گسیخته رها شده‌اند.
هیچ کس نمی‌تواند فهم کند که احمدی نژاد چقدر قادر به جلب آراء این بخش از مردم است. اما اگر در انتخابات آینده حاضر باشد، باید دید موازنه میان سیاست معنوی، سیاست عقلانی و سیاست توام با هوس، به سود چه کسی رقم خواهد خورد.
آنچه از این تصویر حاصل می‌شود، خالی شدن جامعه ایرانی از فضیلت حیات سیاسی است. تا چنین است به طور روز افزونی باید منتظر ظهور قهرمانانی نظیر احمدی نژاد با نام‌های تازه باشیم.
رانندگی در مه غلیظ
************
بیایید یک برداشت آزاد از مدینه افلاطونی کنیم.
او می‌گفت فیلسوفان باید پادشاه شوند تا جامعه از انحطاط بیرون رود. افلاطون به این ضرورت اشاره می‌کرد که عقل باید بر حیات سیاسی حاکم شود. مقصود نظامی از دانایی بود که به طور فراگیر خیر عمومی را در دراز مدت تامین کند. سپردن کار به دست فیلسوف این امکان را پدید می‌‌آورد که در میدان تنازع منافع گروه‌های گوناگون، امکانی نیز فراهم باشد که کسی از بالا، به منافع همگان در دراز مدت نظر کند.
ملاحظه امور از بالا، نافی تنازع میان گروه‌های گوناگون نیست. اتفاقاً گشاینده بستری است که تنازعات را ممکن می‌کند. باید بستر و میدان مشترکی باشد تا طرف‌هایی برای منازعه در آن حاضر شوند و علیه هم رجز خوانی کنند. اگر بستر و میدان مشترکی در کار نباشد، طرفینی هم در کار نیست. هر کس کار خود را می‌کند. درست مثل رانندگی در مه غلیظ است، هر کس بر گاز اتوموبیل خود می‌فشارد و بعدها ناظران باید حکایت کنند که در آن فضای مه آلود، سرنوشت رانندگانی که آنچنان جسورانه می‌راندند، چه شد و آن روز چه بر همگان گذشت.
فیلسوف حتی اگر اشتباه کند، بودنش ضرورت دارد چرا که دست کم امکانی هست تا در پرتو آن بتوان گفت اشتباهی روی نموده است. فقدان وجود فیلسوف، به معنای فقدان وجود نگاهی از بالاست و آنگاه هیچ معیاری برای ارزیابی نیست. همه به نظر خود درست عمل می‌کنند. نتیجه را باید به خدا و سرنوشت واگذار کرد. در چنین شرایطی همه باید منتظر تصادفات پیش بینی نشده باشند. تصادفات میمون یا نامیمون.
نقشی که آن روزها افلاطون به فیلسوفان سپرده بود، امروز بر عهده روشنفکران و متفکران و فرهیختگان جامعه است. نقش آنها، نگاه کردن از بالا، از منظری کلی و دراز مدت برای تعیین خیر عمومی است. مهم نیست که اشتباه می‌کنند یا درست تشخیص می‌دهند، مهم وجود امکانی برای نگریستن عقلانی به حیات سیاسی است. انتظار می‌رود در کنار رویدادهای روزمره، صاحبان نظر و قلمی باشند که مرتب با هم حرف می‌زنند، تبادل نظر می‌کنند، چشم‌اندازهای کلی ترسیم می‌کنند و پیش چشم مردم، افق‌های متنوعی می‌نهند.
سال‌هاست جامعه ایرانی این امکان را از دست داده است. روشنفکران و صاحبان فکر و نظر، هیچ بحث مشترکی با هم ندارند. هیچ اتفاق نظری میانشان وجود ندارد. اختلاف نظر مشخصی هم وجود ندارد.
جامعه وانهاده شده است. میدانی برای رقابت معنی دار سیاسی وجود ندارد به همین دلیل، طبقات و گروه‌های اجتماعی با منافع مشخص هم وجود ندارند. آنچه باقی مانده، افرادند با منافع و خواست‌های فوری، فردی، کوتاه مدت و مادی. این وضعیت در این روزها که به انتخابات نزدیک می‌شویم، به خوبی خود را نشان می‌دهد. همه باید به فکر این باشند که چه باید گفت که افراد سخن آنها را باور کنند و ترغیب شوند به آنها رای دهند. در این شرایط، راه کارهای زیر ضرورت پیدا می‌کند:
اول: باید زبان ساده‌ای به کار برد به طوری که همه دقیقاً بفهمند که کاندیدا قرار است چه کار مشخصی برای تک تک افراد بکند. کلی بافی، به کار گرفتن مفاهیم کلی، استفاده از زبان تخصصی، آمار و ارقامی که فهم آنها نیازمند تخصص است، بی فایده است.
دوم: هر نامزد انتخاباتی، خود را رویاروی افرادی تصویر می‌کند که می‌گویند روشن و واضح بگو، از آمدنت چه چیز نصیب من‌ می‌شود. بنابراین نامزد انتخاباتی باید همزمان با فرودستان، فرادستان، اهل فرهنگ، زنان، قومیت‌ها، صاحبان مشاغل گوناگون، معلمان و پزشکان و بیماران رویارو شود و اعلام کند که از آمدنش چه چیز نصیب آنها خواهد شد. فراموش نکنید نامزد انتخاباتی با هر یک از این طیف‌های گوناگون به طور کلی و عام سروکاری ندارد. باید طوری سخن بگوید که تک تک اعضاء این گروه‌ها بفهمند که چه چیز به طور مشخص عایدشان می‌شود. چرا که به ندرت یک خواست مشخص طبقاتی وجود دارد. هیچ گروهی واجد چنین درک جمعی نیست تا به طور مشخص بفهمد سیاست‌های تامین کننده منافع گروهی‌اش چیست. واقعا چه سیاست عامی فرودستان را حمایت می‌کند و چه سیاستی مدافع تولید کنندگان است و .....
سوم: حال بر گذشته و آینده تفوق پیدا کرده است. رویداد یا نظام ارزشی پشت سر ما وجود ندارد، افق آرمانی معینی هم پیش‌رو گشوده نیست. بنابراین خیلی از گذشته‌ها و آینده‌ها نباید سخن گفت. مساله همین معضل محسوس امروز است، دقیقا به همان شکل و معنای زیرپوستی که هر کس به طور مشخص
آن را احساس می‌کند. مرثیه در باره گذشته شنیدنی نیست و وعده‌های کاندیداها در باره آینده‌های دور هم کمتر باور کردنی به نظر می‌رسد. می‌ماند همان یکی دو روز بعد از انتخاب کاندیدا. فرد به محض انتخاب شدن، دقیقاً چه کار مشخصی خواهد کرد.
‌چهارم: وجوه اخلاقی کاندیدا خیلی مهم نیست. اینکه فرد در گذشته چه کرده، چه اخلاقیاتی دارد، به لحاظ شخصی چه کارنامه‌ای اقتصادی یا اخلاقی دارد، کمتر از گذشته اهمیت دارد. مهم این است که می‌تواند چیزی را عوض کند؟ می‌تواند چیزی در سبد آنها بیاندازد؟ زور و توانایی‌اش را دارد که نهادهای دیگر را با خود همراه کند؟
پنجم: مهم نیست که وعده‌های کاندیدا چقدر با موازین اخلاقی سازگار است. اگر برای افراد منتظر بهبود اوضاع، کاری می‌شود کرد بکند. حتی به قیمت نابودی بخش‌های دیگر، یا به باد دادن آینده کشور. اما اگر واقعا کاری هم نمی‌شود کرد، به جای سردادن شعارهای کلی و بی معنی، وعده تامین منافع معین و مشخص افراد بدهد حتی به دروغ. مردم خود را رویاروی دو سنخ دروغ می‌یابند: اول دروغ‌های ایدئولوژیک اما منسوخ و بی معنی، دوم دروغ‌های معین و معطوف به منافع فردی. آنها دروغ‌های سنخ دوم را ترجیح می‌دهند.

اجازه بدهید به اندوه بارترین قسمت این مصیبت اشاره کنم. آنها که متولی ساختن مفاهیم و سخنان و شعار با مشخصات فوق می‌شوند، روشنفکران و نخبگان و صاحبان فکر و قلم هستند. همه جناح‌ها، صاحبان فکر و قلم خود را دعوت می‌کنند تا در ساختن یک نظام تبلیغاتی با اهداف فوق، یاری شان دهند.
ما همه رانندگان در مه غلیظ هستیم. با این تفاوت که امکانی برای توقف کنار جاده نیست. همه باید برانند. پرشتاب هم باید راند.
البته نباید جانب انصاف را فروگذاشت. جناح‌های مختلف در توسعه این وضعیت نقش یکسانی ندارند. در حال حاضر دولتی‌ها در مقایسه با رقیبانشان، نقش کمتری در بسط این وضعیت منحط دارند. به گفتگوها و مناظره‌هایی که این روزها تلویزیون به راه انداخته توجه کنید. یکسو نمایندگان دولت هستند با آمار و ارقام و نمودار. یکسوی دیگر، افرادی که خوب می‌دانند چطور باید با زبانی سخن گفت که در این فضای آشفته به دل افراد گسیخته شده از منافع دراز مدت جمعی بنشیند. کسی می‌نویسد مار، دیگری عکس مار را می‌کشد.
Forwarded from Javad Kashi
دوست عزيز جناب دكتر كلاهي لطف فرموده اند و بر يادداشت سياست و هوس اينجانب نقد بحث انگيز و قابل تاملي نگاشته اند. دوستان لطف مَي كنند اين نقد را بخوانند. من در يكي دو روز اينده در حد توان تلاش مَي كنم پاسخ به اين نقد را بنويسم.
سیاست واقعی
درباره‌ی تحلیل «سیاست و هوس» این پرسش مطرح است که آیا رأی مردمی همواره مبتنی بر چیزی که هوس خوانده شده نبوده است؟ دکتر کاشی در تحلیل خود دو نوع سیاست را از هم متمایز می‌کند: سیاست آرمان‌گرا و سیاست هوس‌گرا. آرمان‌گرایی خود بر دو نوع است: معنویت‌گراییِ جناح اصول‌گرا و عقل‌گراییِ جناح اعتدال‌گرا (و البته همچنین دموکراسی‌خواهیِ جناح اصلاح‌طلب). هوس‌گرایی در برابر این هر دو گرایش، عاری از هر نوع آرمان‌طلبی است. هوس به معنای نیازهای مادی روزمره و کوتاه‌مدت است دربرابر آرمان به معنای درخواست‌های غیرمادی بلندمدت. می‌توان ادعا کرد توده‌ِی رأی دهندگان همواره – مگر در مقاطع استثنایی مثل دوره‌های انقلاب و جنگ – تابع چیزی بوده‌اند که دکتر کاشی هوس می‌خواند.
البته انتخاب اصطلاح «سیاست و هوس» متضمن داوریِ منفی درباره‌ی چیزی است که به این نام خوانده شده. دست کم در این ابتدای تحلیل لزومی به این داوری منفی نیست. می‌توان این اصطلاح را با اصطلاح دیگری (مثلاً «سیاست زندگی روزمره» یا «سیاست واقعی») جایگزین کرد و بار منفی آن را کنار گذاشت. حالا اگر با این اصطلاح جدید صورت‌بندی قبلی را دوباره بچینیم، داوری‌ها ممکن است دستخوش تغییراتی شود. با این عینک جدید، دو گرایش دربرابر هم قرار می‌گیرند: آرمان‌گرایی در برابر واقع‌گرایی؛ یا سیاست آرمانی در برابر سیاست واقعی. یک طرف سیاستی است که از عقلانیت و معنویت سخن می‌راند و طرف دیگر سیاستی است که از واقعیتِ زندگی (یعنی نیازهای مادی و روزمره) حرف می‌زند.
حالا با این نگاه جدید، می‌توان نگاهی سریع به تاریخ سیاسی ایران انداخت و تحولات آن را از نو خواند: دوران جنگ، دوران آرمان‌گرایی بود. دولت پس از جنگ، با طرحِ سیاست واقعی دربرابر سیاست آرمانی پیروز میدان شد. دولت هاشمی رفسنجانی اولین دولتِ سیاست واقعی پس از انقلاب بود. دوران سازندگی تلاشی بود برای زدودن روحیه‌ی آرمان‌گرایی و جایگزین کردن درخواست رفاه مادی. اما گویا هنوز تب و تاب آرمان‌خواهی آن‌چنان ننشسته بود که رفاه‌طلبی به راحتی بتواند تداوم یابد. در اواخر دوره‌ی هاشمی، اصول‌گرایانِ وقت (جناح راست) با احیای شعارهای آرمان‌خواهانه، دولت را زیر فشار گذاشتند. هم‌زمان اصطلاح‌طلبان وقت (جناح چپ) شعارهای آرمان‌خواهانه‌ی خود را می‌دادند. پیروزی خاتمی پس از هاشمی را البته نخبگان سیاسی آن جناح، پیروزیِ آرمانِ دموکراسی‌خواهی تفسیر کردند اما همان زمان بسیاری از تحلیل‌گران، آن رأی به خاتمی را رأی منفیِ توده‌ی رأی دهندگان به آرمان‌گرایی دستِ راستی تفسیر کردند که در اواخر دولت هاشمی در حال اوج گرفتن بود (و نه رأیِ مثبت به آرمان‌گراییِ دست چپی). رأی به خاتمی، رأیی ضدآرمان‌گرا (واقع‌گرا) بود نه آرمان‌گرا.
توده‌ی رأی دهندگان، چه هنگام رأی دادن به هاشمی و چه هنگام رأی دادن به خاتمی، دنبال سیاست واقعی بودند نه سیاست آرمانی. آرمان‌گرایی بیش‌تر حربه‌ای در دست سیاست‌مردان بوده برای محکوم کردن رقیب و مشروع کردن خویش. حربه‌ای که (بر خلاف تصور آن‌ها) در میان توده‌ی رأی دهنده کم‌تر خریداری داشته است. اما در میان سیاست‌مردان، تفاوت احمدی‌نژاد با دیگران آن بود که دانست برای مشروعیت گرفتن و محکوم کردن، آرمان‌ها سلاح کارآمدی نیستند و سیاست واقعی کاراتر است.
در این‌جا راست و دروغ بودن وعده‌ها مطرح نیست؛ چنان که وعده‌های آرمان‌گرا به همان اندازه می‌توانند دروغ باشند که وعده‌های واقع‌گرا – و از قضا احتمال دروغ بودن وعده‌های آرمان‌گرا بیش‌تر است چرا که آرمان‌ها معمولاً دست‌نایافتنی‌ترند. و اگر بخواهیم بین این دو نوع دروغ داوری کنیم باید گفت توسل به آرمان‌ها برای دادن وعده‌های دروغ، غیراخلاقی‌تر است تا توسل به نیازهای مادی برای دادن وعده‌های دروغ. اگر قرار است دروغی گفته شود، همان بهتر که پای آرمان‌ها به میان کشیده نشود.
نکته‌ی جالب آن است که خود دولت احمدی‌نژاد هم دائم از همین منظر مورد نقد قرار گرفته است. احمدی‌نژاد را کم‌تر به خاطر ضدیت با دین یا مخالفت با دموکراسی نقد می‌کنند. مهم‌ترین نقدها بر احمدی‌نژاد از این جنس است که اقتصاد را به تباهی کشانده یا وضع معیشت را بدتر کرده.
پدیده‌ی احمدی‌نژاد، حمله‌ای از سوی سیاست واقعی بود به سمت سیاست آرمانی. تهاجمِ درخواست‌های مادی بود به سمت ادعاهای ایدئولوژیک. از این نظر مقطع احمدی‌نژاد به نظر می‌رسد نقطه‌ی عطفی بود در تاریخ سیاست ایران: نقطه‌ی مرگ آرمان‌خواهی‌های ایدئولوژیک و تولد سیاست واقعی از درون آن‌ها. به نظر می‌رسد که دولت‌های بعد از احمدی‌نژاد کم‌تر تمایلی به سر دادن شعارهای آرمان‌گرا داشته باشند. دولتی موفق خواهد شد که صرف‌نظر از هر گرایش ایدئولوژیکی که دارد، مشخصاً به مردم بگوید که برای معیشت آن‌ها چه خواهد کرد. دولت روحانی با همین جنس شعارها سر کار آمد. امروز، در آستانه‌ی شروع رقابت‌های انتخابات ریاست‌جمهوری بعدی، بیانیه‌ی ابراهیم رئیسی به عنوان جدی‌ترین کاندیدای اصول‌گرا هم منتشر شد. در این بیانیه هیچ اثری از شعارهای آرمانیِ اصول‌گرایانه نیست. متن بیانیه از ابتدا تا انتها به معیشت و زندگی واقعی پرداخته است. چه خوب! وظیفه‌ی دولت بیش از این نباید باشد که معیشت مردم را سامان دهد.
نتیجه‌ی این تحلیل قطعاً به نفع احمدی‌نژاد نخواهد بود. احمدی‌نژاد سیاست واقعی را دست‌مایه‌ی عوام‌فریبی قرار داد. احمدی‌نژاد بدیهی‌ترین حق مردم را که تأمین نیازهای مادی اولیه‌ی آن‌ها است به ابزار جلب توجه به خود تبدیل کرد. احمدی‌نژاد ضعف و فقر ضعیف‌ترین مردم را دست‌مایه‌ی بازی‌های سیاسی خود کرد. احمدی‌نژاد اقتصاد کشور را به تباهی کشاند. اشکالات احمدی‌نژاد همین‌ها است؛ نه اصول‌گرا نبودن یا اصلاح‌طلب نبودنِ او. اشکال احمدی‌نژاد آن نیست که آرمان‌های معنویت‌گرا یا دموکراسی‌خواه نداشت. اشکالِ او آن است که نتوانست معیشت مردم را گامی به جلو ببرد. و دولت‌های بعدی اگر بخواهند کاری بکنند باید در همین راستا باشد.
..... ماجرا شبیه حوزه گازی مشترک میان ایران و قطر شد. این میدان مثل یک کاسه پر از یک نوشیدنی گواراست. یک طرف قطر و طرف دیگر ایران، یک نی در آن فرو کرده و می‌مکند. اینجا ما، و آنجا قطری‌ها قرار است تا می‌توانیم با زور و قدرت تمام محتویات کاسه را ببلعیم. هر جرعه‌ای که طرف مقابل فرومی‌دهد زیانی برای دیگری است. هر دو می‌دانیم که به زودی محتویات کاسه تمام می‌شود و حریصانه تلاش می‌کنیم سهمی که برده‌ایم بیشتر از طرف مقابل باشد. اگر این کار در عرصه روابط بین دولت‌ها رواست، در عرصه داخلی یک فاجعه است. مرگ سیاست است. مرگ حیات مدنی است. ... این عبارات بخشی از پاسخ من به نقد جناب دکتر محمد رضا کلاهی بر مقاله سیاست و هوس اینجانب است. اصل یادداشت را در فایل زیر بخوانید:
سرکار خانم دکتر رز فضلی لطف فرمودند در باره گفتگوی من و دکتر کلاهی، پستی در فیس بوک خود گذاشته اند. فکر می کنم نقطه نظرات انتقادی ایشان، در پیشبرد بحث من و دکتر کلاهی مدد کار باشد. خیلی ممنون از زحمتی که خانم دکتر عزیز متحمل شدند. متن خانم رز فضلی را در فایل زیر بخوانید:
Forwarded from در ادامه ي همايش بررسي جايگاه عقل
Forwarded from Javad Kashi
عقل، ایمان و زندگی روزمره ایرانی، عنوان سخنرانی امروز اینجانب در سمینار مفهوم عقل و زندگی روزمره ایرانی بود. این سمینار در دانشگاه صنعتی شریف در حال برگزاری است. فایل این سخنرانی تقدیم دوستان شده است.
ماجرای عکس‌های دو نفره
**************

انتخابات اتفاقی است که مردم و نظام سیاسی در کنار هم عکس می‌گیرند.
در موقعیت‌های متعارف، نظام سیاسی با شعارها و مناسک و تبلیغات رسمی، تلاش دارد استوار، ایستاده بر شعارها و آرمان‌های انقلابی و اهداف برنامه ریزی شده خود ظاهر شود. موفق، استوار، بی تزلزل، بی نیاز به دیگران و نیرومند. مردم نیز در تاکسی و حلقه‌های خصوصی و خانوادگی با بگو مگوهای خود ظاهر می‌شوند. ناراضی، ناباور، شکاک، نق زننده و شاکی.
اما در فضاهای انتخاباتی، قرار است نظام سیاسی رای بگیرد. بنابراین تلاش دارد ریخت و شاکله خود را حفظ کند و در عین حال، گوش شنوایی برای شکایت‌های مردم بگشاید. نشان دهد که از سنخ و جنس آنهاست. دردها و رنج‌های آنان را درک می‌کند. در این نما، نظام سیاسی رنجور و زخمی و لنگ خود را نشان می‌دهد تا مردم خیلی احساس بیگانگی نکنند. مردم نیز وقتی در صحنه‌های انتخاباتی ظاهر می‌شوند به رغم شکایت‌ها و نارضایتی‌های خود، در برگزاری انتخاباتی که فرصتی برای آنهاست، همراه و همساز با نظام و مسیر او ظاهر می‌شوند. این چنین است که انتخابات فضای منحصر به فردی برای گرفتن عکس دو نفره نظام و مردم است.
اینکه در عکس دونفره انتخاباتی، کدام یک اولویت پیدا می‌کنند و کدام یک در سایه دیگری دیده می‌شود و هر یک در چه نسبتی با دیگری ظاهر شود، خود قصه‌ای است که باید آن را از آغاز دنبال کرد.
در دهه اول انقلاب، در عکس دو نفره نظام و مردم، مردم در سایه نظام دیده می‌شوند. نظام سیاسی مقدس است، پرشکوه است، آرمان‌های بزرگ دارد، غایت‌های دور پیش رو گشوده است و مردم در این عکس دو نفره، زیر سایه نظام سیاسی دیده می‌شوند. مردم صدا و تصویری که نظام در فضا می‌پراکند تکرار می‌کنند.
در دهه هفتاد، مردم و نظام سیاسی هر دو روی دو سکوی برابر ایستاده‌اند. گاه مردم صدای نظام سیاسی را پژواک می‌دهد و گاه بر عکس این نظام سیاسی است که صدای مردم را پژواک می‌دهد.
دهه هشتاد به اینسو را نباید با یک عکس توضیح داد. باید از صحنه چند عکس گرفت. گاهی مردم در حال دویدن هستد نظام پشت سر آنها متعجب و مستاصل می‌دود، گاه به عکس این نظام سیاسی است که به سویی می‌رود و مردم نگران دنبال آن می‌روند. گاهی اخم آلود به هم نگاه می‌کنند، گاهی برای هم شکلک در می‌آورند. گاهی خجالت زده به هم نگاه می‌کنند، گاهی هم لبخندی از سر اجبار به هم می‌زنند.
من به عکس دونفره‌ای می‌اندیشم که این روزها به تدریج ساخته می‌شود.
آثار دکتر کاتوزیان با همه ضعف‌ها و قدرت‌هایش، بستری است برای زایش امکان‌های تازه به تاریخ فرهنگی و اجتماعی و سیاسی ایران. من به کمک آثار کاتوزیان این امکان را پیدا می‌کنم که به دور از ادراکات غایتمند شایع شده، به تاریخ فرهنگی ایرانیان و ساختار قدرت نظر کنم. کاتوزیان به درستی نشان می‌دهند که اینجا قدرت خانه‌ای در زمین ندارد. تا جایی که به تحلیل ساختارهای اقتصاد سیاسی مربوط می‌شود، اینجا نظم را در ساختارمندی اقتصادی و طبقات متعین اجتماعی جستجو نکنید. رویدادها ارتباطی خطی با هم ندارند. اگر هم دارند همانقدر که در غرب نمودار می‌شود سرراست و ساده نیست. اینجا چیزی و مناسبات و قواعدی هست که خطوط را در هم می‌ریزد. ممکن است به ظاهر و بر حسب آمار و ارقام، امور از جایی به جایی و بر حسب تامین غایتی حرکت کند. اما تحلیل‌های کاتوزیان به من می‌گوید خیلی این خطوط را جدی نگیرید. آنها ممکن است گمراه کننده باشند. ممکن است رویدادها سویه ای در زیر داشته باشند که در بالا دیدنی نیستند. ... این عبارات بخشی از سخنرانی من در سمینار جامعه شناسی تاریخی ایران: نقد و بررسی آثار دکتر همایون کاتوزیان است. این سمینار در چهارم استفند ماه سال 1395 برگزار شد. متن این سخنرانی، در ماهنامه اقتصادی آینده نگر شماره 59 اردیبهشت ماه سال 1396 نیز منتشر شده است. فایل زیر متن کامل سخنرانی من است.
رستوران با کلاس سیاست
****************
یکی از کاندیداها می‌گوید، همه سلایق در ستاد و کابینه من حضور خواهند داشت.
در ادبیات سیاسی این روزها، سلایق به معنای جناح‌ها و جریان‌های سیاسی در کشورند. مقصودش این است که او یک شخصیت فراجناحی است و از هر کس که صاحب صلاحیت باشد، استفاده خواهد کرد بدون اینکه از نسبت‌اش با این یا آن گروه بپرسد.
من اما به واژه سلیقه و سلایق توجه می‌کنم. از خود می‌پرسم چگونه شد که واژه سلیقه وارد ادبیات سیاسی ما شد. پیش از این، واژه‌هایی نظیر احزاب، نیروها یا طرف‌ها بیانگر جریان‌های مختلف رقیب در صحنه سیاسی ایران بود.
سلیقه جایگزین دوگانه سازی‌هایی نظیر حق و باطل، نیروهای انقلاب و ضد انقلاب، اصولگران و تجدید نظرطلبان، نیروهای خودی و غیر خودی، دمکراسی خواهان و استبداد خواهان، استقلال طلبان و نیروهای وابسته و امثالهم است. این سنخ دوگانه سازی‌ها طرد کننده و خشن به نظر می‌رسند. می‌فهمم که جایگزینی سلیقه به جای این دو گانه‌سازی‌ها احساس مسالمت جویانه‌تری متبادر به ذهن می‌کند. گوینده‌ای که از واژه سلیقه استفاده می‌کند به مخاطب خود اعلام می‌کند صحنه را خیلی سیاه و سفید نمی‌بیند و همه را در میدان دید خود جای می‌دهد قصد حذف هیچ کس را ندارد.
من اما راستش کمی بدبین هستم. در آن دوگانه سازی‌ها خشونتی هست اما صداقت بیشتری نهفته است. سلیقه مسالمت جویانه است اما به نظرم یک دروغ و ریای رسوا کننده پس پشت آن پنهان است.
در صحنه سیاسی ایران نیروهای متفاوتی با هم رقابت و ستیز فکری می‌کنند: گروهی اسلام گرا به همان معنای ایدئولوژیک دهه شصت هستند، کسانی در جستجو تحکیم یک حکومت دینی مبتنی بر شریعت، کسانی لیبرال و نولیبرال‌اند و اصولا با هر حکومت ایدئولوژیک سر آشتی ندارند، کسانی در جستجو نظم دمکراتیک‌اند و دمکراسی خواهی خود را قطع نظر از تعلق به صورت بندی‌های ایدئولوژیک دنبال می‌کنند. می‌توان به این جناح‌ها باز هم عناوینی افزود. این نیروهای مختلف در کمتر مفهومی با هم اشتراک نظر دارند، پایگاه‌های اجتماعی‌شان نیز به کلی با هم متفاوت است، برنامه‌های سیاسی و عملی ناسازگار و حتی متعارض دارند.
چطور می‌توان این همه تفاوت را دید بازهم از آن تحت عنوان سلیقه یاد کرد؟
با خودم فکر می‌کنم می‌توان در یک میدان ستیز خونین، و در شرایطی که هر کس گلوی دیگری را می‌فشارد، به طرفین منازعه گفت، دوستان یکدیگر را نکشید، بیایید گفتگو کنیم و حل منازعه کنیم. می‌توان آنها را که روی هم کارد کشیده‌اند ترغیب کرد کاردهاشان را تحویل دهند و سر هم فریاد بزنند.
اما چه معنایی دارد کسی در میدان منازعه حاضر شود و به همه بگوید دوستان چرا دعوا می‌کنید شما فقط اختلاف سلیقه دارید این همه سر و صدا راه نیاندازید. چطور ممکن است طرفین یک منازعه فکری و عملی رادیکال در صحنه سیاسی با واژه سلیقه نامیده شوند؟
خوب که فکر کردم پاسخ خود را یافتم.
سلیقه معمولاً هنگام خرید لباس و سفارش غذا به کار می‌رود. از فرزند مان می‌پرسیم کدام لباس با سلیقه‌اش سازگار است یا از دوستمان می‌پرسیم چه غذایی را می‌پسندد و با سلیقه غذایی او سازگار است. چلوکباب یا قرمه سبزی؟
درست است که گروهی پرشمار خود را اصولگرا می‌خوانند، گروهی پرشمار اصلاح طلب، گروهی پرشمار سوسیالیست و گروهی پرشمار لیبرال. اما در میان این گروه‌های پرشمار، سه لایه را باید از هم متمایز کرد: لایه اول فکر می‌کنند در مقابل دیگری باید تا پای جان بایستند و مقاومت کنند، آنها گوهر سیاست را منازعه و ستیز می‌دانند. لایه دوم، بر این باورند که به جای ستیز و منازعه خونین، باید گفتگو کرد، تفاهم ساخت، اجماع موقتی برای حل مشکلات عمومی تولید کرد. آنها در عرصه سیاسی تمایز و کثرت را جدی می‌گیرند اما مصالحه و گفتگو را جوهر حیات سیاسی می‌شمرند.
اما یک لایه سوم هم وجود دارند که نام اصولگرا و اصلاح طلب و لیبرال و سوسیالیست تابلوی مغازه کار و کاسبی شان شده است. سرشان به کار و منافع خودشان است اما از بخت خوب یا بد، کاسبی‌شان در میدان سیاست امکان پذیر شده است. آنها این تفاوت‌ها را بیشتر از سنخ سلیقه می‌شمرند. برای آنها، تفاوت اسلا‌م‌گرا و سکولار و لیبرال، همان تفاوت چلوکباب است و خورش قرمه سبزی.
به نظرم طی این چهار دهه، سطح منازعه از لایه نخست به لایه سوم تنزل کرده است. ابتدا منازعات را کسانی هدایت می‌کردند که می‌خواستند سر به تن رقیب نباشد. جز به حذف رقیب نمی‌‌اندیشیدند. در دهه هفتاد، کم کم به هم توصیه کردیم که چرا نزاع و جنگ و خونریزی. بنشینیم و گفتگو کنیم و با رعایت چارچوب‌های خیر عمومی توافق کنیم.
اما اینک، لایه سومی‌ها سردمدارند. کسانی که فی نفسه یک تابلوی سفیدند. نه چپ‌اند نه راست، نه اسلام گرا نه لیبرال. به هم توصیه می‌کنند لباس‌های رنگارنگ بپوشیم و حرف‌های رنگارنگ بزنیم، و غذاهای رنگارنگ بخوریم. لبخند بزنیم و شاد باشیم.
آنها که می‌گویند در ستاد و کابینه ما همه سلایق حضور دارند، مقصودشان این است که با لایه سومی‌ها کار دارند، خودشان هم از آن سنخ‌اند، کاری به کار مشکلات کشور ندارند. به جمع رفقای همدل در رستوران با کلاس سیاست می‌اندیشند.
پنجره را باید بست
*********
سال‌ها می‌توان تنها رفت. تنها که باشی خیال می‌کنی، هر کجا بخواهی می‌روی. هر جا بخواهی می‌توانی از راه رفته بازگردی. تنهایی شاید همان آزادی است. تنها که باشی، می‌توانی جهانی بسازی به پهنای افقی که قابل دیدن است. به عمق هر آنچه می‌توانی لمس کنی. در جهانی زیست می‌کنی که خودت ساخته‌ای. پادشاه جهان خویشتن خواهی بود. در عالم تنهایی، سینه سپر می‌کنی، پر افتخار و مغرور از این سو به آن سو می‌روی، دد و دام جهان یک نفره را به فرمان خویش می‌گیری. احساس پهلوانی می‌کنی.
می‌توان یک عمر در میان دیگران تنها زیست. دیگران در عالم تنهایی تو اشباح‌اند. چهره‌هاشان دود گرفته و مبهم است. حین گفتگو با آنها، با خویشتن نجوا می‌کنی. کنارشان راه می‌روی اما در آسمان تنهایی خود پرواز می‌کنی. راه می‌روی اما چمباتمه زده‌ای در گوشه‌های پنهان خویشتن.
هیچ اتاقی بی پنجره نیست. برای اتاق کوچک تنهایی هم پنجره‌ای ساخته‌اند. شعاع نوری که از پنجره اتاق به درون می‌تابد، گاهی کلیت جهان تنهایی‌ات را مخدوش می‌کند. پنجره را باید بست. پرده‌ای باید بر آن آویخت. پنجره گاهی سایه‌های آدمیان و جانوران را از بیرون جهان تنهایی به درون می‌تاباند. تو همیشه مقایسه می‌کنی میان کسالت این همه سایه که در رفت و برگشت‌اند و اشیاء جهان تنهایی‌ات که تر و تازه و رنگارنگ‌اند. غنای جهان تنهایی‌ات همیشه در مقایسه با عالم سایه‌های پشت پنجره، سربلند است.
تنهایی میوه دوران ماست. بسیاری از ما به درون خزیده‌ایم. در قیل و قال جهان، اتاقی ساخته‌ایم برای تنهایی خود. دیگران به ما احساس زندانی بودن می‌دهند و ما از زندان دیگران به تنهایی خویش فرار می‌کنیم.
او که تنهاست، حتی برای یک لحظه نباید به دیگری فرصت ورود به حریم تنهایی دهد. کمتر کسی حد نگه دار است. به درون می‌آیند و بساط تنهایی‌ات را به خود آلوده می‌کنند. کمی وا بدهی، دستت را می‌گیرند بیرونت می‌کشند. با آفتاب بیرون، باد و باران، عطر گل‌های بهاری و عالم پر نقش و نگار، از خود بیخودت می‌کنند. هزار تکه می‌شوی، در عالم منتشر می‌شوی. ساده نباید بود، ساده نباید گرفت. کسانی هستند که می‌توانند عالم تنهایی را با همه ثقل و سنگینی‌اش ویران کنند. تنهای خانه از دست داده، بی خانمان است. بی خانمانی با ناهشیاری و مستی توام است. بازگشتی ندارد، دیگر تو به تقدیری که نوشته شده پرتاب شده‌ای.
عالم چرخ و فلکی است چرخنده و پرشتاب. او که تنهایی اختیار کرده، سوار نمی‌شود. نشسته گاهی تماشا می‌کند. دل آسوده است و ضربان قلب‌اش آرام. بیرون رفتن از اتاق تنهایی به معنای سوار شدن بر این چرخ و فلک پرشتاب است. حال باید با شور و اندوه یک تقدیر زندگی کنی که به دامش افتاده‌ای. گاه رنگ صورتت از وحشت سفید می‌شود و گاه از شدت نشاط سرخ و پرخون.
نشسته‌ام، به یک بی خانمان می‌نگرم. تراژدی ویران شدن خانه تنهایی‌اش را شاهد بودم. او دیگر از خود بیرون رفته. دوستی اختیار کرده است و دوستانی. هر یک پتکی به دست گرفته‌اند به جان سنگی بی شکل افتاده‌اند. فکر می‌کنند خورشیدی در دل این سنگ بی قواره نهفته است. با تمام نیرو می‌کوبند. آنها به افسانه‌ها پیوسته‌اند. خیال پردازند. دیوانه‌اند و سودایی.
برمی‌خیزم به درون اتاق تنهایی خود بازمی‌گردم. اگرچه دیگر خاکستری است و بی رنگ. پرده‌هایش افتاده‌اند و خورشید تا میانه اتاق را اشغال کرده‌ است. پنجره‌ها را دوباره باید بست پرده‌ها را آویخت.
2025/07/10 15:10:14
Back to Top
HTML Embed Code: