.... جهانگیری بن بست را شکست. او یکباره در کشاکش این مباحث، جهت بحث را به سمت مباحث سیاسی برد. دوباره به احمدی نژاد ارجاع داد. اما به وجه بسته و سرکوبگرایانه سیاسی در دوران او. به اعمال محدودیت برای اصلاح طلبان و فشار و حصرهای صحنه سیاسی اشاره کرد. اینجا در مقابل یک برنامه زنده تلویزیونی، رقیبان او به ویژه قالیباف به کلی مات شدند. نه میتوانستند با جهانگیری هم نوا شوند و نه میتوانستند علیه او چیزی بگویند. اگر همراه میشدند کسی از آنها نمیپذیرفت به علاوه تنبیه هم میشدند، اگر از در تقابل در میآمدند یکباره به منزله ضد قهرمان رویاروی دوگانه سازی جهانگیری قرار میگرفتند... این عبارات بخشی از یادداشت اینجانب پیرامون مناظره اخیر انتخاباتی است. اصل یادداشت را در فایل زیر بخوانید:
بحران تئوریک نظام جمهوری اسلامی
**********
من در انتخابات شرکت میکنم، و به آقای روحانی رای میدهم. اما این مانع از آن نیست که چشم ببندم بر فرایند مخربی که اینک در فضای سیاسی ایران جاری است. وقتی به روند تبلیغات سیاسی طی دو دهه اخیر نظر میکنم، نشانههای بارز زوال را در آن مشاهده میکنم. زوال خطرناکی که به گمانم میتواند برای کشور مخاطرهآمیز باشد.
یکبار دیگر مناظرهها را در ذهنمان مرور کنیم: مجری مرتب سوال میپرسد. بسیاری از سوالات در باره اسلام و ارزشهای انقلابی و مبارزه با استکبار و دفاع از ارزشهای دینی است. اما هیچ کس به این سوالات پاسخ نمیدهد. همه مدافع توسعه اقتصادی و اشتغال و رفع مشکلات فرودستان و گشودگی در فضاهای اجتماعی و فرهنگی و سیاسیاند. جای مجری بودم از آنها، بخصوص آنها که نماینده اصولگرایان هستند میپرسیدیم، تکلیف اسلام چه شد؟ چرا یکی از اعمال محدودیت در زمینه پوشش زنان دفاع نمیکند. هیچ کس چرا مدعی مبارزه با آمریکا نیست. هیچ کس از لزوم اعمال محدودیتهای شرعی در فضای فرهنگی و اجتماعی دفاع نمیکند. هیچ کس نمیگوید چه بر سر اسلام آمد.
به گمانم اتفاقی افتاده که باید مورد تامل قرار گیرد. سوال این است که چرا در تبلیغات انتخاباتی، اثری از اسلامیت نظام نیست؟ چرا همه از ارزشهای ناظر به وظایف دنیوی، عرفی و معطوف به جمهوریت نظام دفاع میکنند. در حالیکه در مواقع معمولی ماجرا به عکس است، اسلامیت نظام همه جا حاضر است و باید دنبال نشانههای جمهوریت نظام بگردید.
نگاهی به پشت سر مان بیاندازیم و نظر کنیم از کجا آمدهایم و اینک کجا هستیم. نظام جمهوری اسلامی ایران، حاصل موازنهای میان جمهوریت و اسلامیت است. به هر حال انقلابی در ایران رخ نمود که مردم شالوده اصلی آن بودند. نظام برآمده ازآن انقلاب نمیتوانست وجه جمهوریت را در ساختار خود جا ندهد. روحانیون و باورهای دینی نقش مهمی در سازماندهی و پیشبرد و هدایت آن به عهده داشتند، بنابراین اسلامیت نیز جزء اجتناب ناپذیر آن به شمار میرفت.
پیوند میان این دو جزء از حیث نظری دشوار بود. ولی در گرماگرم انقلاب، سخن از عشق بود که اول آسان مینماید. فکر میکردیم این دو جزء یکدیگر را تقویت خواهند کرد. ما اسلامی خواهیم داشت بر پایه خواست مردم و دمکراسی خواهیم داشت بر پایه معنویت دینی. این روایت، نوعی روایت جمهوری خواهانه از نظم دمکراتیک بود. آن را مقابل روایت لیبرال و بخصوص چپ باید فهم میکردیم که دمکراسی را عرصه تنازع میان گروهها و منافع گوناگون تعریف میکردند.
این دو به عقد هم درآمدند اما سر زندگی خود که رفتند، منازعه آغاز شد. مضمون اصلی منازعات سیاسی طی چهار دهه اخیر ایران، بر سر نسبت دو پاره این موازنه است. متفکران و اندیشمندان ایرانی اقوال گوناگونی برای تعیین حدود برای هر یک عرضه کردند. مثلا روزگاری دکتر سروش از نظریه حکومت دمکراتیک دینی سخن گفت، و چندی بعد از دمکراسی مینی مال. این هر دو نظریه راهی برای نسبت گذاری میان این دو وجه میگشود. از آن سو، محمد جواد لاریجانی از نقش مشروعیت بخشی اسلامیت و نقش مقبولیت بخشی جمهوریت سخن گفت. الگوهای دیگری هم در این سالها عرضه شدهاند. اما مسئولان نظام هیچگاه مصلحت ندیدند که به طور واقعی بنشینند و در باره حیطه و قلمرو هر یک از این دو پاره تعیین تکلیف کنند.
آنچه در عمل باید پیش میرفت، تقلیل جمهوریت و بسط جزء اسلامیت نظام بود. اما بازی یک سر دیگر هم داشت، وجه جمهوریت نیز بی کار ننشست و در این سالها به تقلیل جزء اسلامیت پرداخت. به این ترتیب دو جزئی که باید یکدیگر را تقویت میکردند به خوردن ریشه یکدیگر مشغول شدند.
وجه اسلامیت نظام، به تدریج شروع کرد به گسترش مرزهای خود در درون جزء جمهوریت نظام. فعالیتهای حزبی و تشکیلاتی محدود شد. مطبوعات به شدت تحت نظر قرار گرفتند. محافل تولید فکر، محدود شدند. بسیاری از اختیارات که پیشترها در دست دولت بود، از آن گرفته شد و به سوی دیگر برده شد. نهادهای موازی بسیاری در کنار نهادهای دولتی تاسیس شد. به طوری که کم کم، رئیس جمهور و دولت آن، نقش و جایگاه محدودتری پیدا کرد. اصل انتخابات هم، به تدریج با قوانین و قواعد و نظارتهایی توام شد و از بار تعیین کنندگی آن کاسته شد.
از دمکراسی همین انتخابات ماند و چند روزی که به تبلیغات اختصاص دارد. اما وجه جمهوریت نظام، از همین منفذ هم کار خود را میکند. به مناظرهها توجه کنید. مناظره جایی است که همه کاندیداها میخواهند رای بگیرند. تقریبا همه اسلامیت را وانهادهاند و خود را نماینده روایت مبتنی بر جمهوریت خود را وانمایی میکنند.
همراه با پیشرفت عملی و واقعی اسلامیت در بستر عینی، جمهوریت هم در بستر سخن و گفتار کار خود را کرده است. تقریباً این بخش را در اشغال و انحصار خود درآورده است. کاری هم از دست رسانههای جمهوری اسلامی گویی ساخته نیست.
**********
من در انتخابات شرکت میکنم، و به آقای روحانی رای میدهم. اما این مانع از آن نیست که چشم ببندم بر فرایند مخربی که اینک در فضای سیاسی ایران جاری است. وقتی به روند تبلیغات سیاسی طی دو دهه اخیر نظر میکنم، نشانههای بارز زوال را در آن مشاهده میکنم. زوال خطرناکی که به گمانم میتواند برای کشور مخاطرهآمیز باشد.
یکبار دیگر مناظرهها را در ذهنمان مرور کنیم: مجری مرتب سوال میپرسد. بسیاری از سوالات در باره اسلام و ارزشهای انقلابی و مبارزه با استکبار و دفاع از ارزشهای دینی است. اما هیچ کس به این سوالات پاسخ نمیدهد. همه مدافع توسعه اقتصادی و اشتغال و رفع مشکلات فرودستان و گشودگی در فضاهای اجتماعی و فرهنگی و سیاسیاند. جای مجری بودم از آنها، بخصوص آنها که نماینده اصولگرایان هستند میپرسیدیم، تکلیف اسلام چه شد؟ چرا یکی از اعمال محدودیت در زمینه پوشش زنان دفاع نمیکند. هیچ کس چرا مدعی مبارزه با آمریکا نیست. هیچ کس از لزوم اعمال محدودیتهای شرعی در فضای فرهنگی و اجتماعی دفاع نمیکند. هیچ کس نمیگوید چه بر سر اسلام آمد.
به گمانم اتفاقی افتاده که باید مورد تامل قرار گیرد. سوال این است که چرا در تبلیغات انتخاباتی، اثری از اسلامیت نظام نیست؟ چرا همه از ارزشهای ناظر به وظایف دنیوی، عرفی و معطوف به جمهوریت نظام دفاع میکنند. در حالیکه در مواقع معمولی ماجرا به عکس است، اسلامیت نظام همه جا حاضر است و باید دنبال نشانههای جمهوریت نظام بگردید.
نگاهی به پشت سر مان بیاندازیم و نظر کنیم از کجا آمدهایم و اینک کجا هستیم. نظام جمهوری اسلامی ایران، حاصل موازنهای میان جمهوریت و اسلامیت است. به هر حال انقلابی در ایران رخ نمود که مردم شالوده اصلی آن بودند. نظام برآمده ازآن انقلاب نمیتوانست وجه جمهوریت را در ساختار خود جا ندهد. روحانیون و باورهای دینی نقش مهمی در سازماندهی و پیشبرد و هدایت آن به عهده داشتند، بنابراین اسلامیت نیز جزء اجتناب ناپذیر آن به شمار میرفت.
پیوند میان این دو جزء از حیث نظری دشوار بود. ولی در گرماگرم انقلاب، سخن از عشق بود که اول آسان مینماید. فکر میکردیم این دو جزء یکدیگر را تقویت خواهند کرد. ما اسلامی خواهیم داشت بر پایه خواست مردم و دمکراسی خواهیم داشت بر پایه معنویت دینی. این روایت، نوعی روایت جمهوری خواهانه از نظم دمکراتیک بود. آن را مقابل روایت لیبرال و بخصوص چپ باید فهم میکردیم که دمکراسی را عرصه تنازع میان گروهها و منافع گوناگون تعریف میکردند.
این دو به عقد هم درآمدند اما سر زندگی خود که رفتند، منازعه آغاز شد. مضمون اصلی منازعات سیاسی طی چهار دهه اخیر ایران، بر سر نسبت دو پاره این موازنه است. متفکران و اندیشمندان ایرانی اقوال گوناگونی برای تعیین حدود برای هر یک عرضه کردند. مثلا روزگاری دکتر سروش از نظریه حکومت دمکراتیک دینی سخن گفت، و چندی بعد از دمکراسی مینی مال. این هر دو نظریه راهی برای نسبت گذاری میان این دو وجه میگشود. از آن سو، محمد جواد لاریجانی از نقش مشروعیت بخشی اسلامیت و نقش مقبولیت بخشی جمهوریت سخن گفت. الگوهای دیگری هم در این سالها عرضه شدهاند. اما مسئولان نظام هیچگاه مصلحت ندیدند که به طور واقعی بنشینند و در باره حیطه و قلمرو هر یک از این دو پاره تعیین تکلیف کنند.
آنچه در عمل باید پیش میرفت، تقلیل جمهوریت و بسط جزء اسلامیت نظام بود. اما بازی یک سر دیگر هم داشت، وجه جمهوریت نیز بی کار ننشست و در این سالها به تقلیل جزء اسلامیت پرداخت. به این ترتیب دو جزئی که باید یکدیگر را تقویت میکردند به خوردن ریشه یکدیگر مشغول شدند.
وجه اسلامیت نظام، به تدریج شروع کرد به گسترش مرزهای خود در درون جزء جمهوریت نظام. فعالیتهای حزبی و تشکیلاتی محدود شد. مطبوعات به شدت تحت نظر قرار گرفتند. محافل تولید فکر، محدود شدند. بسیاری از اختیارات که پیشترها در دست دولت بود، از آن گرفته شد و به سوی دیگر برده شد. نهادهای موازی بسیاری در کنار نهادهای دولتی تاسیس شد. به طوری که کم کم، رئیس جمهور و دولت آن، نقش و جایگاه محدودتری پیدا کرد. اصل انتخابات هم، به تدریج با قوانین و قواعد و نظارتهایی توام شد و از بار تعیین کنندگی آن کاسته شد.
از دمکراسی همین انتخابات ماند و چند روزی که به تبلیغات اختصاص دارد. اما وجه جمهوریت نظام، از همین منفذ هم کار خود را میکند. به مناظرهها توجه کنید. مناظره جایی است که همه کاندیداها میخواهند رای بگیرند. تقریبا همه اسلامیت را وانهادهاند و خود را نماینده روایت مبتنی بر جمهوریت خود را وانمایی میکنند.
همراه با پیشرفت عملی و واقعی اسلامیت در بستر عینی، جمهوریت هم در بستر سخن و گفتار کار خود را کرده است. تقریباً این بخش را در اشغال و انحصار خود درآورده است. کاری هم از دست رسانههای جمهوری اسلامی گویی ساخته نیست.
دمکراسی در محدوده جمهوری اسلامی، از دهه هفتاد به اینسو ظهور پیدا کرد. تنازع میان کاندیداها، واقعاً بازنمایاننده تنازع در عرصه عمومی بود. واقعاً متدینها و طبقات سنتی، به کسانی رای میدادند و متجددین و شهرنشینان و طبقات مدرن به دیگران. اما امروز کم و بیش همه شعارهای مورد پسند طبقات مدرن میدهند. گاهی مدرن از سنخ لیبرال آن و گاه مدرن از سنخ چپ آن. من به طبقات متدین فکر میکنم. اگر قرار باشد حقیقتاً با توجه به این الگوی تبلیغاتی انتخاب کنند، چه باید بکنند؟ چه کسی واقعا نماینده آنهاست؟ من به طبقات مدرن فکر میکنم اگر قرار است واقعاً با تکیه بر این تبلیغات تصمیم بگیرند، کدام یک از آنها صداقت دارند؟
نظام سیاسی گویی تصمیم گرفته یک وجه رویت ناپذیر داشته باشد و یک وجه رویت پذیر. در وجه رویت ناپذیرش، این اسلامیت است که قرار است تکلیف جمهوریت را روشن کند. اما در وجه رویت پذیر، جمهوریت جلوی ویترین قرار گرفته و اسلامیت را به حاشیه رانده است.
جمهوریتی که روی پرده باشد، و اسلامیتی که پشت پرده، هر دو وجهی ریاکارانه دارند. پیوند ریاکارانه میان جمهوریت و اسلامیت، نه به نفع جمهوریت است نه به نفع اسلامیت. این هر دو در الگوی ریاکارنه عقد، ریشه یکدیگر را میجوند. در این الگوی ریاکارانه پیوند، یک سو تلاش میکند جمهوریت را به کلاهی تبدیل کند که سر مردم تشنه تغییر میگذارد و سوی دیگر تلاش میکند در کشاکشهای انتخاباتی به تدریج وجه اسلامیت را فرسوده و منسوخ کند.
با این روال، مطمئن باشیم به تدریج کسانی که حقیقتاً مدافع اسلامیت هستند، نسبتی میان خود و اسلامیتی که ریاکارانه نقش آفرینی میکند نخواهند یافت. کسانی هم که حقیقتاً مدافع جمهوریت و دمکراسی هستند از این دمکراسی ظاهری دلزده خواهند شد و حساب خود را به تدریج جدا خواهند کرد.
جمهوری اسلامی به جد دستخوش بحران تئوریک است. تصور میکنم امروز وقت آن است که به جد مساله نسبت میان جمهوریت و اسلامیت مورد بحث قرار گیرد. این نسبت را باید دوباره موضوع بازکاوی قرار داد. والا نگران آن هستم که واخوردگان از جهموریت و واخوردگان از اسلامیت، هر یک به دو سوی رادیکال طیف منازعه بپیوندند. یک گروه به سمت الگوهای طالبانی حرکت کند و سوی دیگر، به سمت آرزوی حمله بیگانه.
نظام سیاسی گویی تصمیم گرفته یک وجه رویت ناپذیر داشته باشد و یک وجه رویت پذیر. در وجه رویت ناپذیرش، این اسلامیت است که قرار است تکلیف جمهوریت را روشن کند. اما در وجه رویت پذیر، جمهوریت جلوی ویترین قرار گرفته و اسلامیت را به حاشیه رانده است.
جمهوریتی که روی پرده باشد، و اسلامیتی که پشت پرده، هر دو وجهی ریاکارانه دارند. پیوند ریاکارانه میان جمهوریت و اسلامیت، نه به نفع جمهوریت است نه به نفع اسلامیت. این هر دو در الگوی ریاکارنه عقد، ریشه یکدیگر را میجوند. در این الگوی ریاکارانه پیوند، یک سو تلاش میکند جمهوریت را به کلاهی تبدیل کند که سر مردم تشنه تغییر میگذارد و سوی دیگر تلاش میکند در کشاکشهای انتخاباتی به تدریج وجه اسلامیت را فرسوده و منسوخ کند.
با این روال، مطمئن باشیم به تدریج کسانی که حقیقتاً مدافع اسلامیت هستند، نسبتی میان خود و اسلامیتی که ریاکارانه نقش آفرینی میکند نخواهند یافت. کسانی هم که حقیقتاً مدافع جمهوریت و دمکراسی هستند از این دمکراسی ظاهری دلزده خواهند شد و حساب خود را به تدریج جدا خواهند کرد.
جمهوری اسلامی به جد دستخوش بحران تئوریک است. تصور میکنم امروز وقت آن است که به جد مساله نسبت میان جمهوریت و اسلامیت مورد بحث قرار گیرد. این نسبت را باید دوباره موضوع بازکاوی قرار داد. والا نگران آن هستم که واخوردگان از جهموریت و واخوردگان از اسلامیت، هر یک به دو سوی رادیکال طیف منازعه بپیوندند. یک گروه به سمت الگوهای طالبانی حرکت کند و سوی دیگر، به سمت آرزوی حمله بیگانه.
صدای محزون یک موذن پیر
***************
مثل هر ایرانی دیگر در این روزها نگران انتخابات هستم. بازی خوب روحانی و جهانگیری در مناظره سوم، مرا امیدوار کرد. امیدوار شدم که فضای رخوت طبقه متوسط بشکند و روز جمعه در انتخابات حاضر شوند تا از یک پیچ خطرناک دیگر بگذریم. با این همه:
مناظره سوم مرا از عالم سیاست به عالم خیالات برد. با خود تصور میکردم همه چیز میتوانست به نحوی دیگر رقم بخورد. این امکان وجود داشت که روحانیون پس از پیروزی انقلاب، در حاشیه نظام سیاسی بنشینند و موضع انتقادی و ارشادی خود را حفظ کنند.
تقریباً مشابه با کاری که اسلامگرایان تونس پس از پیروزی کردند.
کاش روحانیون به عنوان طبقهای که در هدایت یک انقلاب نقش کانونی داشتند، یک طبقه قدرتمند و ذینفوذ باقی میماندند. اگر چنین میشد، دست کم تا دهههای متمادی، هیچ نظم سیاسی نمیتوانست بدون جلب نظر و توجه آنها، اوضاع را مدیریت کند.
روحانیون خوب بود اجازه میدادند نظم این جهانی همچنان خصلت این جهانی خود را حفظ کند. نظمی که به اعتبار مقتضیات مدرن، و به اقتضاء خصلت رقابت و منازعات متعارف سیاسی، و به اعتبار کارکردهای گسترده دنیوی و معیشتی، به شدت این جهانی و مادی است. آنچه به شدت دنیوی و این جهانی است، هر چه هم موفق و کارآمد باشد، دست کم در این سوی جهان حفرهای در روح و روان آدمیان خلق میکند. آدمیان هر چه از تمنیات این جهانی سیرابتر میشوند، ارواح تشنهتر و خواهندهتری برای پناهگاههای معنوی پیدا میکنند. آنوقت جمهوری اسلامی، تنها نظام سیاسی مدرن بود که برای این اروح تشنه پناههگاههای امن تعبیه کرده بود.
کاش متولیان نظام جمهوری اسلامی، به جای تلاش برای بردن جمهوریت در لاک اسلامیت، طبع ناسازگار جمهوریت با اسلامیت را تصدیق میکردند. دو امر ناسازگار که در عین حال به یکدیگر سخت نیازمندند. جمهوریت بدون اسلامیت، یک نظام مادی، این جهانی، بازیگر، نامتوازن و پر اضطراب است. اسلامیت نیز بدون جمهوریت افسرده، خمار، بی رابطه با جهان جدید، عقب مانده و بی اعتنا به دشواریهای مردم و مسلمانان است. اما جمهوریت با حضور اسلامیت در حاشیه قدرت، میتوانست در بازیهای بی مهار قدرت در این جهان جدید کمی محتاطتر باشد. میتوانست در پی گیری آزادیهای مردم، مراقب جوانب منصفانه و عادلانه نظم اجتماعی نیز باشد. جمهوریت هنگامی که چشم مراقب اسلامیت بالا سر آن است، نمیتوانست آنقدر بر تنور سیاست بدمد که همه چیز را در سیطره خود ببرد. اسلامیت نیز با حیات جمهوریت، میتوانست امکانی پیدا کند برای بیرون رفتن از لاک درونی خود. میتوانست با بهرهگیری از امکانهای جمهوریت، در عرصه جهان امروز زبانی تازه پیدا کند. فرصتهایی برای گفتگو در عرصه جهانی بگشاید. با افقهای تازه آشتی کند. خود را بسط دهد و منطقی تازه برای ظهور مهیا کند.
قدرت اما افسونگرتر از آن بود که میپنداشتیم.
جمهوریت یک خط ارتباط افقی است و این جهانی. اسلامیت اما سرشت خود را بر ارتباطی عمودی از زمین به سوی آسمان تعریف میکرد. کسی نبود به همگان گوشزد کند که این دو خط عمودی و افقی، در جهان جدید با هم نسبت سازگار ندارند. آنچه افقی است، هر خط عمودی را به تدریج محو میکند، خطوط عمودی در جهان امروز هم، خطوط افقی را مختل میکنند. در جهان جدید این دو نه در سازگاریشان، بلکه در ناسازگاریهاشان با یکدیگر پیوند میخورند و یکدیگر را بارور میکنند. این دو خط، هر یک در طبع خود، زایشگر احساس گرسنگی به دیگری است.
نظام پهلوی همان سامان افقی بود که خطوط معنوی را در سازوکار خود محو کرده بود. جمهوری اسلامی میتوانست یک ساختار دو منطقی باشد. چنانکه هر یک از این دو، در هنگامههای گرسنگی، تامین کننده نیازهای دیگری باشند.
جمهوری اسلامی هیچ گاه ناسازگاری ذاتی دو وجه خود را نپذیرفت. خواست جمهوریت را تماماً در اسلامیت خود هضم کند. اما مناظره سوم به نحو غریبی اسلامیتی بود که در حلقوم منطق مقتضی جمهوریت فرورفته بود. اسلامی تا بن دندان دنیوی، این جهانی، بازیگر و مادی. جویای قدرت و ثروت. آب از دهان حریص و خواهندهاش روان بود.
من همیشه حسرت سنین نوجوانی خود را در دوره پهلوی میخورم. مناره مسجدی بود که در هنگامه دلگرفتگی از هجوم پول و حرص و شهوت، میتوانستی به صدای محزون یک موذن پیر پناه ببری.
***************
مثل هر ایرانی دیگر در این روزها نگران انتخابات هستم. بازی خوب روحانی و جهانگیری در مناظره سوم، مرا امیدوار کرد. امیدوار شدم که فضای رخوت طبقه متوسط بشکند و روز جمعه در انتخابات حاضر شوند تا از یک پیچ خطرناک دیگر بگذریم. با این همه:
مناظره سوم مرا از عالم سیاست به عالم خیالات برد. با خود تصور میکردم همه چیز میتوانست به نحوی دیگر رقم بخورد. این امکان وجود داشت که روحانیون پس از پیروزی انقلاب، در حاشیه نظام سیاسی بنشینند و موضع انتقادی و ارشادی خود را حفظ کنند.
تقریباً مشابه با کاری که اسلامگرایان تونس پس از پیروزی کردند.
کاش روحانیون به عنوان طبقهای که در هدایت یک انقلاب نقش کانونی داشتند، یک طبقه قدرتمند و ذینفوذ باقی میماندند. اگر چنین میشد، دست کم تا دهههای متمادی، هیچ نظم سیاسی نمیتوانست بدون جلب نظر و توجه آنها، اوضاع را مدیریت کند.
روحانیون خوب بود اجازه میدادند نظم این جهانی همچنان خصلت این جهانی خود را حفظ کند. نظمی که به اعتبار مقتضیات مدرن، و به اقتضاء خصلت رقابت و منازعات متعارف سیاسی، و به اعتبار کارکردهای گسترده دنیوی و معیشتی، به شدت این جهانی و مادی است. آنچه به شدت دنیوی و این جهانی است، هر چه هم موفق و کارآمد باشد، دست کم در این سوی جهان حفرهای در روح و روان آدمیان خلق میکند. آدمیان هر چه از تمنیات این جهانی سیرابتر میشوند، ارواح تشنهتر و خواهندهتری برای پناهگاههای معنوی پیدا میکنند. آنوقت جمهوری اسلامی، تنها نظام سیاسی مدرن بود که برای این اروح تشنه پناههگاههای امن تعبیه کرده بود.
کاش متولیان نظام جمهوری اسلامی، به جای تلاش برای بردن جمهوریت در لاک اسلامیت، طبع ناسازگار جمهوریت با اسلامیت را تصدیق میکردند. دو امر ناسازگار که در عین حال به یکدیگر سخت نیازمندند. جمهوریت بدون اسلامیت، یک نظام مادی، این جهانی، بازیگر، نامتوازن و پر اضطراب است. اسلامیت نیز بدون جمهوریت افسرده، خمار، بی رابطه با جهان جدید، عقب مانده و بی اعتنا به دشواریهای مردم و مسلمانان است. اما جمهوریت با حضور اسلامیت در حاشیه قدرت، میتوانست در بازیهای بی مهار قدرت در این جهان جدید کمی محتاطتر باشد. میتوانست در پی گیری آزادیهای مردم، مراقب جوانب منصفانه و عادلانه نظم اجتماعی نیز باشد. جمهوریت هنگامی که چشم مراقب اسلامیت بالا سر آن است، نمیتوانست آنقدر بر تنور سیاست بدمد که همه چیز را در سیطره خود ببرد. اسلامیت نیز با حیات جمهوریت، میتوانست امکانی پیدا کند برای بیرون رفتن از لاک درونی خود. میتوانست با بهرهگیری از امکانهای جمهوریت، در عرصه جهان امروز زبانی تازه پیدا کند. فرصتهایی برای گفتگو در عرصه جهانی بگشاید. با افقهای تازه آشتی کند. خود را بسط دهد و منطقی تازه برای ظهور مهیا کند.
قدرت اما افسونگرتر از آن بود که میپنداشتیم.
جمهوریت یک خط ارتباط افقی است و این جهانی. اسلامیت اما سرشت خود را بر ارتباطی عمودی از زمین به سوی آسمان تعریف میکرد. کسی نبود به همگان گوشزد کند که این دو خط عمودی و افقی، در جهان جدید با هم نسبت سازگار ندارند. آنچه افقی است، هر خط عمودی را به تدریج محو میکند، خطوط عمودی در جهان امروز هم، خطوط افقی را مختل میکنند. در جهان جدید این دو نه در سازگاریشان، بلکه در ناسازگاریهاشان با یکدیگر پیوند میخورند و یکدیگر را بارور میکنند. این دو خط، هر یک در طبع خود، زایشگر احساس گرسنگی به دیگری است.
نظام پهلوی همان سامان افقی بود که خطوط معنوی را در سازوکار خود محو کرده بود. جمهوری اسلامی میتوانست یک ساختار دو منطقی باشد. چنانکه هر یک از این دو، در هنگامههای گرسنگی، تامین کننده نیازهای دیگری باشند.
جمهوری اسلامی هیچ گاه ناسازگاری ذاتی دو وجه خود را نپذیرفت. خواست جمهوریت را تماماً در اسلامیت خود هضم کند. اما مناظره سوم به نحو غریبی اسلامیتی بود که در حلقوم منطق مقتضی جمهوریت فرورفته بود. اسلامی تا بن دندان دنیوی، این جهانی، بازیگر و مادی. جویای قدرت و ثروت. آب از دهان حریص و خواهندهاش روان بود.
من همیشه حسرت سنین نوجوانی خود را در دوره پهلوی میخورم. مناره مسجدی بود که در هنگامه دلگرفتگی از هجوم پول و حرص و شهوت، میتوانستی به صدای محزون یک موذن پیر پناه ببری.
… ما نیز مشابه با دوران شریعتی در یک دوگانه حرکت و زوال قرار داریم. اما در دوران پهلوی، جامعه قدرت بیشتری برای دفاع از موجودیت و تداوم خود داشت. اما اینک ما در وضعیتی به سر میبریم که جامعه ارزشهای تاریخی خود را برای مقاومت و حفظ تداوم از دست رفته مییابد. فهمی صرفاً شریعت مدار از میراث دینی، حمله به مواریث ملی، از میان برداشتن ظرفیتهای سنت برای ایجاد پناهگاه روانی برای از راه ماندگان وضعی نگران کننده پیش روی جامعه قرار داده است. جهان همچنان در سیر تحولی خود شتاب بیشتری میگیرد و جامعه ایرانی، احساس میکند توش و توان اندکی برای همسویی در حین حفظ موجودیت تاریخی دارد….عبارت فوق، بخشی از سخنرانی اینجانب در بنیاد دکتر علی شریعتی است. گزارش این سخنرانی در روزنامه شرق امروز منتشر شده است. متن ویرایش شده این سخنرانی را در یکی از دو فایل زیر بخوانید:
یکی انکار دیگری است
**************
قالیباف به نحو رقت انگیزی از صحنه رقابت کناره گرفت. به نظرم قالیباف سرانجام نتوانست این نکته ساده را بیاموزد که انتخابات موقعیتی است به کلی متفاوت با موقعیتهای بوروکراتیک که معمولاً سرچشمهاش روی زمین نیست. بازی روی زمین، اقتضائات خود را دارد. اگر انتخابات را به صحنه نمایش تشبیه کنیم، مردم باید باورت کنند. اینطور نیست که هر انتخاباتی با یک چهره و صورتک ظاهر شوی و هر بار چیزی بگویی و بازهم فکر کنی این بار باورت میکنند. کسی که معلوم است بازی میکند، بازیگر خوبی نیست. هر چه تلاش کند در دل و جان مردم نه چیزی را اثبات میکند نه انکار. به تعبیری دیگر صرفاً بازیگر است و به کار همان صحنه نمایش و تاتر میخورد نه عرصه پیچیده سیاست.
قالیباف اما با رفتنش، کار را به دو رقیب اصلی سپرد که هیچ کدام بازیگر صرف نمایش نیستند. هر دو معلوم است آمدهاند کاری بکنند. یکی انکار دیگری است: روحانی و رئیسی. مثل دوم خرداد، یکی شیخ و دیگری سید. اما این بار، این سید است که در دل طبقه متوسط و تحصیل کرده شهری و بسیاری از اقشار دیگر رعب افکنده است. چنان رعبی که کمتر کسی میتواند در خانه بنشیند.
دوگانهای که اینک روبروی هم ایستادهاند، نسخه دیگری از همان نسخه دوم خرداد سال 1376؛ یا خرداد ماه سال 1384 و سرانجام خرداد ماه سال 1388 اند. هر کدام همه امور کشور را به سمتی متفاوت خواهند کشانید. آنچه میان این دو جاری است اصلاً از سنخ بازی نیست. خیلی عبوس و جدی و رعب انگیز است. اینک رقابتی جاری است که نفسها را در سینه حبس میکند. ترس و انتظار در عرصه عمومی حاکم شده است.
روحانی در پرتو این الگوی رقابت، دیگر روحانی سابق نیست. خواسته یا ناخواسته نماینده طبقه و گروههای اجتماعی است که دو دهه برای حفظ فرصتهای خود برای زندگی، برای دفاع از الگوی متفاوت حیات سیاسی، برای زندگی در یک جامعه آزادتر و عادلانهتر ایستادگی کردهاند، و هزینه دادهاند. روحانی پیشترها در سایه بزرگترها در عرصه سیاسی ایران حضور داشت، اینک او فرصتی یافته تا از زیر سایهها بیرون رود و خود مرجعیتی در عرصه سیاسی پیدا کند. رای به روحانی به جد معنایی سرنوشت ساز پیدا کرده است.
سیاست اینچنین شخصیتها را به قواره خود میپرورد حتی اگر خود نخواهند یا ندانند.
**************
قالیباف به نحو رقت انگیزی از صحنه رقابت کناره گرفت. به نظرم قالیباف سرانجام نتوانست این نکته ساده را بیاموزد که انتخابات موقعیتی است به کلی متفاوت با موقعیتهای بوروکراتیک که معمولاً سرچشمهاش روی زمین نیست. بازی روی زمین، اقتضائات خود را دارد. اگر انتخابات را به صحنه نمایش تشبیه کنیم، مردم باید باورت کنند. اینطور نیست که هر انتخاباتی با یک چهره و صورتک ظاهر شوی و هر بار چیزی بگویی و بازهم فکر کنی این بار باورت میکنند. کسی که معلوم است بازی میکند، بازیگر خوبی نیست. هر چه تلاش کند در دل و جان مردم نه چیزی را اثبات میکند نه انکار. به تعبیری دیگر صرفاً بازیگر است و به کار همان صحنه نمایش و تاتر میخورد نه عرصه پیچیده سیاست.
قالیباف اما با رفتنش، کار را به دو رقیب اصلی سپرد که هیچ کدام بازیگر صرف نمایش نیستند. هر دو معلوم است آمدهاند کاری بکنند. یکی انکار دیگری است: روحانی و رئیسی. مثل دوم خرداد، یکی شیخ و دیگری سید. اما این بار، این سید است که در دل طبقه متوسط و تحصیل کرده شهری و بسیاری از اقشار دیگر رعب افکنده است. چنان رعبی که کمتر کسی میتواند در خانه بنشیند.
دوگانهای که اینک روبروی هم ایستادهاند، نسخه دیگری از همان نسخه دوم خرداد سال 1376؛ یا خرداد ماه سال 1384 و سرانجام خرداد ماه سال 1388 اند. هر کدام همه امور کشور را به سمتی متفاوت خواهند کشانید. آنچه میان این دو جاری است اصلاً از سنخ بازی نیست. خیلی عبوس و جدی و رعب انگیز است. اینک رقابتی جاری است که نفسها را در سینه حبس میکند. ترس و انتظار در عرصه عمومی حاکم شده است.
روحانی در پرتو این الگوی رقابت، دیگر روحانی سابق نیست. خواسته یا ناخواسته نماینده طبقه و گروههای اجتماعی است که دو دهه برای حفظ فرصتهای خود برای زندگی، برای دفاع از الگوی متفاوت حیات سیاسی، برای زندگی در یک جامعه آزادتر و عادلانهتر ایستادگی کردهاند، و هزینه دادهاند. روحانی پیشترها در سایه بزرگترها در عرصه سیاسی ایران حضور داشت، اینک او فرصتی یافته تا از زیر سایهها بیرون رود و خود مرجعیتی در عرصه سیاسی پیدا کند. رای به روحانی به جد معنایی سرنوشت ساز پیدا کرده است.
سیاست اینچنین شخصیتها را به قواره خود میپرورد حتی اگر خود نخواهند یا ندانند.
....انتخابات در منظومه محدودیتها و امکانهای درونی جمهوری اسلامی، در همان زمان که بیانگر شکافها و گروههای خاص و منازعه گر با یکدیگر است، مولد تصویری از «ما»ست. تنها به برکت انتخابات میتوانیم از «ما»ی گم شده خود خبر بگیریم. اگرچه این «ما»، در میان خاک و طوفان روزهای انتخابات گم است. مبهم است. پیدا و پنهان میشود. گاهی آشکار هم که میشود زخمی است. خونین است. کمی حالش خوب نیست. اما هست. «ما»یی که در انتخابات چهره نشان میدهد شاید برای هیچ یک از گروهها و جناحهای خاص شیک و تر تمیز و استناندارد نیست. اما زنده است. به نظرم این مهمترین ثمری است که میتوان در جنگل آشوبناک فضای انتخاباتی چید. انتخابات یک میدان عمل مشترک میان کسانی است که هیچ قرابتی میان خود و دیگری احساس نمیکنند. مدتهاست سرمایه تصویری جمعی و کلی از خود را گم کردهایم. به گمانم همین تصویر مبهم و کج از «ما» را که در فضای انتخابات ظاهر میشود باید پاس داشت.... این عبارات بخشی از یادداشت من است که در باره انتخابات نوشته شده است. متن یادداشت را در فایل زیر بخوانید:
@javadkashi
@javadkashi
منتظر گمگشته
انتظار نسبتی با قرار و عهد و پیمان دارد. قرار و مدار و عهد و پیمانی در کار است که تو منتظری. منتظر کسی یا چیزی. حادثهای یا سخنی. اگر قرار دوستی در جهان نبود، چه معنایی داشت انتظار حال و احوال پرسیدن از دوست. اگر عهد و قرار زن و شوهران نبود، چه معنایی داشت انتظار از راه رسیدن مرد در ساعت معینی؟
وقتی عهد مثل یک خانه استوار است، انتظاری از سنخ توقع میزاید. اگر زنی آمدن همسر یا فرزند خود را به انتظار نشسته، عهدی در میان است که بنا برآن همسر یا فرزندان باید به خانه بازگردند. خانواده منظومهای است از قرار و مدارها که گفته یا ناگفته هر کس را به رفتارهایی وادار میکند. همین قرار و مدارهای ناشی از عهد است که انتظار پدید میآورد. دوست بنابر عهد دوستی منتظر دوست خود نشسته و رئیس در انتظار مرئوس خود. انتظار اینجا به معنای توقع است. منتظر نگاه به بیرون دارد و آماده حسابرسی است، اگر طرف مطابق وعده از راه نرسد.
انتظار گاهی برای کسب اطمینان از استواری یک عهد است. قرار و مداری در میان هست. مثلا به واسطه نگاهی یا سخنی. اما نمیدانی چقدر همه چیز جدیت دارد. نشستهای منتظر. انتظار اینجا آزمونی است برای ارزیابی جدیت پیمانی که نمیدانی بالاخره منعقد شده یا نه. انتظار اینجا هنوز در افق توقع است، اما با کمی دلهره و اضطراب.
انتظار گاهی برای ترمیم عهدی است که شکسته شده است. عهدی شکسته. رابطهای گسیخته شده. اما زخم ناشی از شکسته شدن این پیمان، مثل زخمی دل منتظر را خونین کرده است. انتظار اینجا از سنخ امید است. انتظار میکشد تا نشانهای شاید از آن سو برسد. باشد تا آنچه شکسته شده دوباره ترمیم شود. انتظار اینجا با نوستالژیای یک گذشته از دست رفته توام است. چشم به آیندهای دارد که از گذشته سیراب باشد.
انتظار اما گاهی به یک پیمان گمشده تعلق دارد. میدانی پیمانی بستهای. اما نمیدانی چه زمانی، با چه کسی. نمیدانی بندهای آن پیمان چه بود. همه چیز را فراموش کردهای. منتظری اما نمیدانی منتظر چه چیزی یا منتظر چه کسی. چنین منتظری را باید منتظر گمگشته نامید. انتظار همیشه انتظار چیزی است، انتظار کسی است. اما گمگشته نمیداند مطابق کدام پیمان چه باید بکند، چه باید نکند، منتظر چه چیز باشد.
منتظر گم گشته وارد هر پیمانی میشود. مرتب پیمان میبندد، وفاداری میکند، و در افق انتظارهای آن پیمان مینشیند. اما نباید جدی گرفت. این ها حقههایی است که با خود در انداخته است. دامهایی است که پیش خود گشوده است. باشد تا پیمان گمشده از سر تصادف در دام افتد. هر حادثهای، از در درآمدن هر کسی، چشمهای او را خیره میکند و گوشهای او را تیز. رویدادها و آدمیان بسترهای آزمون این شکارچی حقه باز و دلخستهاند. منتظری که پیمان خود را فراموش کرده بی قرار است. جهان نیز در چشم او از قرار می افتد. اگر بادی بجنبد، لبی از لب گشوده شود، راهی به تاریکی اعماق فروشود، چیزی در دل منتظر جا به جا میشود.
منتظران همه بر مبنای بندهای یک پیمان در انتظار چیزی یا کسی هستند. بنابراین در آشوب حادثه های جهان، و این همه آمد و شد که دیگران میکنند، تنها در انتظار حادثه خویشتن یا محبوب خویشتن نشستهاند. هر آنچیز دیگر، هر رویداد و هر کس دیگر در چشم او، تار و خاموش و ساکت و بی رنگاند. چنان منتظری در سکوت جهان، انتظار حادثه خود و محبوب خود را میکشد. اما در چشم و روح متنظر گمگشته همه حادثه ها در دم اول لرزه به اندامش میافکنند و همه آدمیان در نگاه نخستین او، محبوبی به شمار میروند محبوبی که شاید انتظارش را باید میکشید.
منتظرانی که مطابق یک پیمان معلوم منتظرند، در کنار محبوب خود آرام میگیرند و با بروز حادثه ای که انتظارش را داشتند، دلگرم و شاد و پیروز میخندند. اما منتظر گم گشته با همان شتابی که به هر حادثهای خیره میشود و با همان اشتیاقی که به هر کس به منزله معشوق و محبوب خود نظر میکند ، با همان شتاب نیز روی میگرداند، هیچ حادثهای حادثه او نیست، و هیچ کس محبوب او.
منتظر گم گشته به همه چیز و همه کس دل میبندد و از همه چیز و همه کس بریده است. مرتب میایستد، عبور میکند، آشنای همه کسان و بیگانه جهان است. نباید جدی اش گرفت وقتی میخندد، رگی از بغض و گریه در قاه قاه بلند او پنهان است. وقتی میگرید کسی در درونش با صدای بلند میخندد. منتظر گم گشته یک ریاکار تمام عیار است. با همه چیز درآویخته اما به دروغ. اساساً ار دایره دروغ راهی به بیرون نمیشناسد. از دروغی به دروغ دیگر پناه میبرد. شیاد و دروغگوست، اما با خود شیادی میکند. به خود دروغ میگوید. دیگران از او کمتر دروغی شنیدهاند. @javadkashi
انتظار نسبتی با قرار و عهد و پیمان دارد. قرار و مدار و عهد و پیمانی در کار است که تو منتظری. منتظر کسی یا چیزی. حادثهای یا سخنی. اگر قرار دوستی در جهان نبود، چه معنایی داشت انتظار حال و احوال پرسیدن از دوست. اگر عهد و قرار زن و شوهران نبود، چه معنایی داشت انتظار از راه رسیدن مرد در ساعت معینی؟
وقتی عهد مثل یک خانه استوار است، انتظاری از سنخ توقع میزاید. اگر زنی آمدن همسر یا فرزند خود را به انتظار نشسته، عهدی در میان است که بنا برآن همسر یا فرزندان باید به خانه بازگردند. خانواده منظومهای است از قرار و مدارها که گفته یا ناگفته هر کس را به رفتارهایی وادار میکند. همین قرار و مدارهای ناشی از عهد است که انتظار پدید میآورد. دوست بنابر عهد دوستی منتظر دوست خود نشسته و رئیس در انتظار مرئوس خود. انتظار اینجا به معنای توقع است. منتظر نگاه به بیرون دارد و آماده حسابرسی است، اگر طرف مطابق وعده از راه نرسد.
انتظار گاهی برای کسب اطمینان از استواری یک عهد است. قرار و مداری در میان هست. مثلا به واسطه نگاهی یا سخنی. اما نمیدانی چقدر همه چیز جدیت دارد. نشستهای منتظر. انتظار اینجا آزمونی است برای ارزیابی جدیت پیمانی که نمیدانی بالاخره منعقد شده یا نه. انتظار اینجا هنوز در افق توقع است، اما با کمی دلهره و اضطراب.
انتظار گاهی برای ترمیم عهدی است که شکسته شده است. عهدی شکسته. رابطهای گسیخته شده. اما زخم ناشی از شکسته شدن این پیمان، مثل زخمی دل منتظر را خونین کرده است. انتظار اینجا از سنخ امید است. انتظار میکشد تا نشانهای شاید از آن سو برسد. باشد تا آنچه شکسته شده دوباره ترمیم شود. انتظار اینجا با نوستالژیای یک گذشته از دست رفته توام است. چشم به آیندهای دارد که از گذشته سیراب باشد.
انتظار اما گاهی به یک پیمان گمشده تعلق دارد. میدانی پیمانی بستهای. اما نمیدانی چه زمانی، با چه کسی. نمیدانی بندهای آن پیمان چه بود. همه چیز را فراموش کردهای. منتظری اما نمیدانی منتظر چه چیزی یا منتظر چه کسی. چنین منتظری را باید منتظر گمگشته نامید. انتظار همیشه انتظار چیزی است، انتظار کسی است. اما گمگشته نمیداند مطابق کدام پیمان چه باید بکند، چه باید نکند، منتظر چه چیز باشد.
منتظر گم گشته وارد هر پیمانی میشود. مرتب پیمان میبندد، وفاداری میکند، و در افق انتظارهای آن پیمان مینشیند. اما نباید جدی گرفت. این ها حقههایی است که با خود در انداخته است. دامهایی است که پیش خود گشوده است. باشد تا پیمان گمشده از سر تصادف در دام افتد. هر حادثهای، از در درآمدن هر کسی، چشمهای او را خیره میکند و گوشهای او را تیز. رویدادها و آدمیان بسترهای آزمون این شکارچی حقه باز و دلخستهاند. منتظری که پیمان خود را فراموش کرده بی قرار است. جهان نیز در چشم او از قرار می افتد. اگر بادی بجنبد، لبی از لب گشوده شود، راهی به تاریکی اعماق فروشود، چیزی در دل منتظر جا به جا میشود.
منتظران همه بر مبنای بندهای یک پیمان در انتظار چیزی یا کسی هستند. بنابراین در آشوب حادثه های جهان، و این همه آمد و شد که دیگران میکنند، تنها در انتظار حادثه خویشتن یا محبوب خویشتن نشستهاند. هر آنچیز دیگر، هر رویداد و هر کس دیگر در چشم او، تار و خاموش و ساکت و بی رنگاند. چنان منتظری در سکوت جهان، انتظار حادثه خود و محبوب خود را میکشد. اما در چشم و روح متنظر گمگشته همه حادثه ها در دم اول لرزه به اندامش میافکنند و همه آدمیان در نگاه نخستین او، محبوبی به شمار میروند محبوبی که شاید انتظارش را باید میکشید.
منتظرانی که مطابق یک پیمان معلوم منتظرند، در کنار محبوب خود آرام میگیرند و با بروز حادثه ای که انتظارش را داشتند، دلگرم و شاد و پیروز میخندند. اما منتظر گم گشته با همان شتابی که به هر حادثهای خیره میشود و با همان اشتیاقی که به هر کس به منزله معشوق و محبوب خود نظر میکند ، با همان شتاب نیز روی میگرداند، هیچ حادثهای حادثه او نیست، و هیچ کس محبوب او.
منتظر گم گشته به همه چیز و همه کس دل میبندد و از همه چیز و همه کس بریده است. مرتب میایستد، عبور میکند، آشنای همه کسان و بیگانه جهان است. نباید جدی اش گرفت وقتی میخندد، رگی از بغض و گریه در قاه قاه بلند او پنهان است. وقتی میگرید کسی در درونش با صدای بلند میخندد. منتظر گم گشته یک ریاکار تمام عیار است. با همه چیز درآویخته اما به دروغ. اساساً ار دایره دروغ راهی به بیرون نمیشناسد. از دروغی به دروغ دیگر پناه میبرد. شیاد و دروغگوست، اما با خود شیادی میکند. به خود دروغ میگوید. دیگران از او کمتر دروغی شنیدهاند. @javadkashi
... رجوع دوباره به شریعتی به این معنا نیست که از او و آموزههایش، درمان دردهای امروز خود را بجوییم. بدیهی است چنین امکانی وجود ندارد. اصولاً جستجوی درمان در آموزههای یک متفکر پیشین خواست نابجایی است. اما او تنها میراث موجود برای طراحی الگویی تازه برای بازسازی جامعه از دست رفته ماست. اصولا جامعهای که در نتیجه تحولات دنیای مدرن از دست رفته، بازیابیاش تا حدودی مستلزم نگاه به پشت سر است. نگاه به پشت سر، به معنای رجعت به گذشته نیست، به معنای کسب نیرو و اعتماد به نفس تازه از مرجعی است که آن را پشت سرگذاشته است..... این عبارات بخشی از یادداشت این جانب در ماه نامه ایران فردا، شماره 30، منتشر شده در خرداد ماه سال 1396 است. اصل یادداشت را در فایل زیر بخوانید:
این یک صندلی نیست
**********
آن صندلی که روبروی شماست، از این حیث که امکانی برای نشستن است، مثل همه صندلیهای دیگر است. با همه صندلیها این همان است. همه صندلیهای عالم امکانی برای نشستن فراهم میکنند، چنانکه همه صندلی سازهای جهان هم از این حیث که صندلی میسازند، مثل هماند. اما اگر روزی در نتیجه نشستن روی همین صندلی روبرو، سرنگون شوید به طوریکه دچار نقص عضو بشوید، یا اگر روزی محبوب نازنینی لحظاتی روی آن نشسته باشد، این صندلی مثل هیچ صندلی دیگری در این عالم نیست. آنکه آن را ساخته نیز مثل هیچ صندلی سازی نیست. این شیءکه روبروی شماست، دیگر صندلی نیست. اگر امکانی برای نشستن فراهم میکند، اهمیتی ندارد. یک شیء بی نام منحصر به فرد شده است از این حیث که در یک شکاف بحرانی قرار گرفته. شکاف سلامتی و نقص تن، شکاف میان تو و او که محبوب توست. آن که این صندلی را ساخته، عامل اصلی تجربه منحصر به فردی است که تو از این شیء پیدا کردهای. صندلی اینچنین، از این همانیاش با همه صندلیهای دیگر جدا میشود. این نه آن میشود.
اینچنین است که اشیاء عالم گاهی در تجربه این همان ظاهر میشوند و گاه در تجربه این نه آن.
انسان، جهان و خداوند، در این دو سنخ از تجربه جهان، دو الگوی ارتباطی گوناگون با هم برقرار میکنند. در تجربه این همان، همه عالم در کلیت و جزئیتاش، این همان است. همه چیز از این حیث که مخلوق خداوند است، با همه چیز برابر به نظر میرسد. همه گیاهان مثل هماند، جانوران نیز، همه سنگها و کوهها نیز مثل هماند. اگر گفته شود عالم در کلیت خود نیز میتوانست طوری دیگر خلق شود مهم نبود چرا که در هر حال مخلوق یک خداوند یگانه بود. جهان دیگر هم مثل این جهان که هست، یک مخلوق الهی بود. مثل همین جهان بود.
جهان، در تجربه این همان، میان انسان و خداوند، یک دالان است. آدمی از میانش میگذرد و به سوی خداوند حرکت میکند. مهم نیست این دالان چه شکلی است. چه نقش و نگاری دارد. مهم این است که امکانی برای حرکت و اتصال به سمت و سوی خداوند است. مومن در این سنخ از تجربه، جهان را خواب آلود و خمار میبیند. بیشتر ترجیح میدهد سر در گریبان کند و چشم ببندد، مبادا که چیزها در این عالم مبهوتش کنند و از حرکت بازش دارند.
در تجربه این نه آن اما ماجرا متفاوت است. یک صندلی گاهی از همه صندلیهای دیگر، و از همه نسبتهایی که با زمین و میز و کف و سقف یک اتاق دارد متمایز میشود. به خودی خود به یک کلیت متمایز تبدیل میشود. به تنهایی واسطهای می شود برای پیوند تو با کلیت عالم. برای پیوند تو با آنکه این صندلی را ساخت و با خداوند که خالق امکان این صندلی است.
تجربه این همان با عالم، حاصل پل زدن بر همه شکافها و دوئیتها و کثرتهاست. تجربه این نه آن اما حاصل زندگی در شکافها و تمایزهای و کثرتهاست. در تجربه این همان، مومن قلبی آرام و مطمئن دارد اما در تجربه این نه آن، همه چیز اضطراب انگیز و نا آرام است.
ما از این دوگانه گریزی نداریم. گاه در این و گاه در آن، دیگران و عالم را تجربه میکنیم. این دو حاصل دو الگوی الهیاتیاند. هر یک چشم اندازی متفاوت بر عالم و خداوند میگشایند.
در تجربه این همان، من با دیگران این همانم. بندهای هستم از بندگان خدا. دیگران نیز با من این هماناند. بنابراین در دیگری خیره نخواهم ماند. از دیگری میخواهم کنار رود تا من در تجربه قدسیام پیش بروم، خود نیز حجاب خود هستم باید که برخیزم تا او در من حلول کند. اما در تجربه این نه آن، دیگری امکان منحصر به فرد برقراری نسبت من با خداست. چنانکه من و خواستها و کاستیها و داشتههایم، امکانهای منحصر به فرد من برای ارتباط با خداوند است.
هیچ یک از این دو الگوی مواجهه با خداوند و چیزها و آدمیان، کامل و خودبسنده نیست. هر یک کاستیهایی دارد و به یکدیگر راه میبرد. من اما احساس میکنم امروز دست کم به طور موقت، راه ما به خداوند از طریق تجربه این نه آن میگذرد. وجه منحصر به فرد چیزها، آنچه مرا متمایز میکند، و آنچه دیگری را، امکان کمتر آزمودهای است برای تجربه مومنانه. الگویی از تجربه مومنانه که در همان حین که درونی است، بیرونی است، در همان لحظه که تجربهای باطنی است، اخلاقی، اجتماعی و سیاسی هم هست.
باید به بیرون خزید. در تجربه بی مهابای عالم و آدم و چیزها، رازهای بزرگی نهفته است. این روزها وجه رازناک جهان به ندرت در سفرهای درونی حاصل میشود. راههای سفرهای انفسی برای اکثر مردمان مسدود است. باید دست به سفرهای آفاقی زد. در وجه متمایز امور. در آنچه دیگری را یک کل منحصر به فرد یگانه میکند.@javadkashi
**********
آن صندلی که روبروی شماست، از این حیث که امکانی برای نشستن است، مثل همه صندلیهای دیگر است. با همه صندلیها این همان است. همه صندلیهای عالم امکانی برای نشستن فراهم میکنند، چنانکه همه صندلی سازهای جهان هم از این حیث که صندلی میسازند، مثل هماند. اما اگر روزی در نتیجه نشستن روی همین صندلی روبرو، سرنگون شوید به طوریکه دچار نقص عضو بشوید، یا اگر روزی محبوب نازنینی لحظاتی روی آن نشسته باشد، این صندلی مثل هیچ صندلی دیگری در این عالم نیست. آنکه آن را ساخته نیز مثل هیچ صندلی سازی نیست. این شیءکه روبروی شماست، دیگر صندلی نیست. اگر امکانی برای نشستن فراهم میکند، اهمیتی ندارد. یک شیء بی نام منحصر به فرد شده است از این حیث که در یک شکاف بحرانی قرار گرفته. شکاف سلامتی و نقص تن، شکاف میان تو و او که محبوب توست. آن که این صندلی را ساخته، عامل اصلی تجربه منحصر به فردی است که تو از این شیء پیدا کردهای. صندلی اینچنین، از این همانیاش با همه صندلیهای دیگر جدا میشود. این نه آن میشود.
اینچنین است که اشیاء عالم گاهی در تجربه این همان ظاهر میشوند و گاه در تجربه این نه آن.
انسان، جهان و خداوند، در این دو سنخ از تجربه جهان، دو الگوی ارتباطی گوناگون با هم برقرار میکنند. در تجربه این همان، همه عالم در کلیت و جزئیتاش، این همان است. همه چیز از این حیث که مخلوق خداوند است، با همه چیز برابر به نظر میرسد. همه گیاهان مثل هماند، جانوران نیز، همه سنگها و کوهها نیز مثل هماند. اگر گفته شود عالم در کلیت خود نیز میتوانست طوری دیگر خلق شود مهم نبود چرا که در هر حال مخلوق یک خداوند یگانه بود. جهان دیگر هم مثل این جهان که هست، یک مخلوق الهی بود. مثل همین جهان بود.
جهان، در تجربه این همان، میان انسان و خداوند، یک دالان است. آدمی از میانش میگذرد و به سوی خداوند حرکت میکند. مهم نیست این دالان چه شکلی است. چه نقش و نگاری دارد. مهم این است که امکانی برای حرکت و اتصال به سمت و سوی خداوند است. مومن در این سنخ از تجربه، جهان را خواب آلود و خمار میبیند. بیشتر ترجیح میدهد سر در گریبان کند و چشم ببندد، مبادا که چیزها در این عالم مبهوتش کنند و از حرکت بازش دارند.
در تجربه این نه آن اما ماجرا متفاوت است. یک صندلی گاهی از همه صندلیهای دیگر، و از همه نسبتهایی که با زمین و میز و کف و سقف یک اتاق دارد متمایز میشود. به خودی خود به یک کلیت متمایز تبدیل میشود. به تنهایی واسطهای می شود برای پیوند تو با کلیت عالم. برای پیوند تو با آنکه این صندلی را ساخت و با خداوند که خالق امکان این صندلی است.
تجربه این همان با عالم، حاصل پل زدن بر همه شکافها و دوئیتها و کثرتهاست. تجربه این نه آن اما حاصل زندگی در شکافها و تمایزهای و کثرتهاست. در تجربه این همان، مومن قلبی آرام و مطمئن دارد اما در تجربه این نه آن، همه چیز اضطراب انگیز و نا آرام است.
ما از این دوگانه گریزی نداریم. گاه در این و گاه در آن، دیگران و عالم را تجربه میکنیم. این دو حاصل دو الگوی الهیاتیاند. هر یک چشم اندازی متفاوت بر عالم و خداوند میگشایند.
در تجربه این همان، من با دیگران این همانم. بندهای هستم از بندگان خدا. دیگران نیز با من این هماناند. بنابراین در دیگری خیره نخواهم ماند. از دیگری میخواهم کنار رود تا من در تجربه قدسیام پیش بروم، خود نیز حجاب خود هستم باید که برخیزم تا او در من حلول کند. اما در تجربه این نه آن، دیگری امکان منحصر به فرد برقراری نسبت من با خداست. چنانکه من و خواستها و کاستیها و داشتههایم، امکانهای منحصر به فرد من برای ارتباط با خداوند است.
هیچ یک از این دو الگوی مواجهه با خداوند و چیزها و آدمیان، کامل و خودبسنده نیست. هر یک کاستیهایی دارد و به یکدیگر راه میبرد. من اما احساس میکنم امروز دست کم به طور موقت، راه ما به خداوند از طریق تجربه این نه آن میگذرد. وجه منحصر به فرد چیزها، آنچه مرا متمایز میکند، و آنچه دیگری را، امکان کمتر آزمودهای است برای تجربه مومنانه. الگویی از تجربه مومنانه که در همان حین که درونی است، بیرونی است، در همان لحظه که تجربهای باطنی است، اخلاقی، اجتماعی و سیاسی هم هست.
باید به بیرون خزید. در تجربه بی مهابای عالم و آدم و چیزها، رازهای بزرگی نهفته است. این روزها وجه رازناک جهان به ندرت در سفرهای درونی حاصل میشود. راههای سفرهای انفسی برای اکثر مردمان مسدود است. باید دست به سفرهای آفاقی زد. در وجه متمایز امور. در آنچه دیگری را یک کل منحصر به فرد یگانه میکند.@javadkashi
پناهگاه خود را از دست دادهایم
***************
معماری ساختمانهای شهری به گمانم تا حد زیادی ساختار شخصیت ما را بیان میکند. در خیابانها و کوچههای شهر که قدم میزنید، ساختمانهای رنگ و وارنگ، با قد و نماهای گوناگون پیش رویمان صف کشیدهاند. هر کدام ساز متفاوتی با دیگری میزند. این تفاوتها، گاهی وسوسه انگیرند. دوست دارید مثل یک روح نامرئی، از تک تک پنجرهها وارد شوید و پشت این نماهای متفاوت، ساختار داخلی این خانهها را هم ببینید.
من همیشه با خیال ورود به یک دنیای تازه وارد ساختمانهای تازه ساز شدهام. اما تقریباً همیشه یکه خوردهام از دیدن اینکه تقریباً همه جا ساختار داخلی خانهها از یک کلیشه همه جا شایع تبعیت میکند. درون همه خانهها مثل هم است. اما نمای بیرونی به دروغ وسوسه ورود به دنیایی متفاوت و منحصر به فرد را القا میکند. دست کم برای من دیگر، نمای ساختمانهای شهر، وسوسهگر نیست. من منتظر هیچ اتفاق تازهای در درون این ساختمانها نیستم. یکی دو اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی و ... دیگر هیچ. هیچ رازی در میان نیست.
مقایسه میکنم با خانههای قدیم که نمای وسوسهگری ندارند اما ساختار درونی بنا، پیچیده و پر رمز و راز است.
آدمهای این روزگار نسبتی دارند با این ساختمانها. لباسها و طرز سخن گفتن و القاب و موقعیتها، همه در جهت تولید تمایز عمل میکنند. هر کس به نحوی در صدد عرضه نمایی از خود است که او را به کلی از دیگران متمایز میکند. اما من دیگر به ندرت ممکن است وسوسه شوم به درون افراد سر بزنم. همه کم و بیش ترکیبی کلیشهای شدهاند از یکی دو اتاق خواب و پذیرایی و سرویس بهداشتی و.... آدمها در بیرون در جستجوی تمایزند و در درون تکرار و تکرار و تکرار یکدیگر.
باید از همین نماهای جویای تمایز لذت برد. اگر خطر کنید و به داخل و درونه آدمها بروید، خودتان را عیناً در وجود دیگری ملاقات میکنید. ملاقات خود در دیگری و ملاقات دیگری در خود، روزگاری از انسانیت به معنای عام آن خبر میداد و شوق آور بود. امروز اما، ملاقات خود در دیگری، از اوج انحطاط زندگی خبر میدهد. همه مثل هماند نه به این خاطر که یک گوهر قدسی مشابه دارند، بلکه به این جهت که همه کلیشه یکدیگرند.
جهان سرمایه داری ماشین مولد چنین تولیداتی است. اما من از نقش دین میپرسم. کارکرد دین علی الاصول باید به عکس این وضعیت باشد. کارکرد بنیادی و اولی دین، تولید تمایز درونی در حین تشابه در نمای بیرونی است. قرار است مومنان اگرچه در مناسک جمعی دین و در بسیاری از شعائر مثل هم ظاهر میشوند، در درون قرار است دنیاهای متمایز داشته باشند. جهانهایی باشند پر از اسرار رویت ناپذیر. خط منحصر به فردی باشند برای ارتباط با یک منبع قدسی.
جالب توجه است که نه تنها در جامعه امروزی ما، دین چنین نقشی بر عهده ندارد، بلکه ماشین دنیای سرمایه داری را هزاران برابر برای تولید آدمیانی با درونههای کلیشه قدرتمندتر کرده است. گاهی وضعیت ما خیلی غیر قابل تحملتر از آن چیزی است که به سرمایهداری نسبت میدهند. شما فراوان و فراوان میبینید آدمیانی که هم در نماهای بیرونی کلیشهاند هم در نماهای درونی. درون آدمها همان است که در بیرون میبینید، و بیرون آدمها همان است که در نسخههای شایع دیگر مشاهده میکنید.
وضع چنان غیر قابل تحمل است که گاهی همان دروغ جامعه مدرن را یک پناهگاه مییابید. بگذار نماهای بیرونی به دروغ وسوسهگر باشند، دست کم به طور موقت کمی احساس زندگی به تو میدهند. از سنت و دین به ظواهر فریبنده مدرن پناه آوردن تحفهای است واقعاً. پیشترها از ملال ناشی از زندگی مدرن، این فرصت را داشتیم که به دنیای پر معنای دین پناه ببریم.
دین امروز در جامعه ایرانی، یک سوخت موثر برای ماشین دنیای سرمایه داری است. این ماشین البته با این سوخت، خیلی خوب کار نمیکند. محصولات خوب دنیای جدید را تولید نمیکند، اما همین که دین را به سوخت یک ماشین تبدیل کرده به خود میبالد.
دنیای جدید دنیایی است پر از جاذبه و رنگ و خلاقیت، و شوق جستجوی فرداهای متفاوت. دنیای خطی و بی بازگشت به سمت دورترها. اما فاقد پناهگاه است. دنیای حرکت به سمت افقهای دور است، اما منزلگاهی برای نشستن و درنگ باقی نمیگذارد. در این ترکیب ناسازگار و عجیبی که ما ساختهایم، دنیای جدید به دور خود میگردد و در این چرخش بی معنا، ما پناهگاه خود را هم از دست دادهایم.
@javadkashi
***************
معماری ساختمانهای شهری به گمانم تا حد زیادی ساختار شخصیت ما را بیان میکند. در خیابانها و کوچههای شهر که قدم میزنید، ساختمانهای رنگ و وارنگ، با قد و نماهای گوناگون پیش رویمان صف کشیدهاند. هر کدام ساز متفاوتی با دیگری میزند. این تفاوتها، گاهی وسوسه انگیرند. دوست دارید مثل یک روح نامرئی، از تک تک پنجرهها وارد شوید و پشت این نماهای متفاوت، ساختار داخلی این خانهها را هم ببینید.
من همیشه با خیال ورود به یک دنیای تازه وارد ساختمانهای تازه ساز شدهام. اما تقریباً همیشه یکه خوردهام از دیدن اینکه تقریباً همه جا ساختار داخلی خانهها از یک کلیشه همه جا شایع تبعیت میکند. درون همه خانهها مثل هم است. اما نمای بیرونی به دروغ وسوسه ورود به دنیایی متفاوت و منحصر به فرد را القا میکند. دست کم برای من دیگر، نمای ساختمانهای شهر، وسوسهگر نیست. من منتظر هیچ اتفاق تازهای در درون این ساختمانها نیستم. یکی دو اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی و ... دیگر هیچ. هیچ رازی در میان نیست.
مقایسه میکنم با خانههای قدیم که نمای وسوسهگری ندارند اما ساختار درونی بنا، پیچیده و پر رمز و راز است.
آدمهای این روزگار نسبتی دارند با این ساختمانها. لباسها و طرز سخن گفتن و القاب و موقعیتها، همه در جهت تولید تمایز عمل میکنند. هر کس به نحوی در صدد عرضه نمایی از خود است که او را به کلی از دیگران متمایز میکند. اما من دیگر به ندرت ممکن است وسوسه شوم به درون افراد سر بزنم. همه کم و بیش ترکیبی کلیشهای شدهاند از یکی دو اتاق خواب و پذیرایی و سرویس بهداشتی و.... آدمها در بیرون در جستجوی تمایزند و در درون تکرار و تکرار و تکرار یکدیگر.
باید از همین نماهای جویای تمایز لذت برد. اگر خطر کنید و به داخل و درونه آدمها بروید، خودتان را عیناً در وجود دیگری ملاقات میکنید. ملاقات خود در دیگری و ملاقات دیگری در خود، روزگاری از انسانیت به معنای عام آن خبر میداد و شوق آور بود. امروز اما، ملاقات خود در دیگری، از اوج انحطاط زندگی خبر میدهد. همه مثل هماند نه به این خاطر که یک گوهر قدسی مشابه دارند، بلکه به این جهت که همه کلیشه یکدیگرند.
جهان سرمایه داری ماشین مولد چنین تولیداتی است. اما من از نقش دین میپرسم. کارکرد دین علی الاصول باید به عکس این وضعیت باشد. کارکرد بنیادی و اولی دین، تولید تمایز درونی در حین تشابه در نمای بیرونی است. قرار است مومنان اگرچه در مناسک جمعی دین و در بسیاری از شعائر مثل هم ظاهر میشوند، در درون قرار است دنیاهای متمایز داشته باشند. جهانهایی باشند پر از اسرار رویت ناپذیر. خط منحصر به فردی باشند برای ارتباط با یک منبع قدسی.
جالب توجه است که نه تنها در جامعه امروزی ما، دین چنین نقشی بر عهده ندارد، بلکه ماشین دنیای سرمایه داری را هزاران برابر برای تولید آدمیانی با درونههای کلیشه قدرتمندتر کرده است. گاهی وضعیت ما خیلی غیر قابل تحملتر از آن چیزی است که به سرمایهداری نسبت میدهند. شما فراوان و فراوان میبینید آدمیانی که هم در نماهای بیرونی کلیشهاند هم در نماهای درونی. درون آدمها همان است که در بیرون میبینید، و بیرون آدمها همان است که در نسخههای شایع دیگر مشاهده میکنید.
وضع چنان غیر قابل تحمل است که گاهی همان دروغ جامعه مدرن را یک پناهگاه مییابید. بگذار نماهای بیرونی به دروغ وسوسهگر باشند، دست کم به طور موقت کمی احساس زندگی به تو میدهند. از سنت و دین به ظواهر فریبنده مدرن پناه آوردن تحفهای است واقعاً. پیشترها از ملال ناشی از زندگی مدرن، این فرصت را داشتیم که به دنیای پر معنای دین پناه ببریم.
دین امروز در جامعه ایرانی، یک سوخت موثر برای ماشین دنیای سرمایه داری است. این ماشین البته با این سوخت، خیلی خوب کار نمیکند. محصولات خوب دنیای جدید را تولید نمیکند، اما همین که دین را به سوخت یک ماشین تبدیل کرده به خود میبالد.
دنیای جدید دنیایی است پر از جاذبه و رنگ و خلاقیت، و شوق جستجوی فرداهای متفاوت. دنیای خطی و بی بازگشت به سمت دورترها. اما فاقد پناهگاه است. دنیای حرکت به سمت افقهای دور است، اما منزلگاهی برای نشستن و درنگ باقی نمیگذارد. در این ترکیب ناسازگار و عجیبی که ما ساختهایم، دنیای جدید به دور خود میگردد و در این چرخش بی معنا، ما پناهگاه خود را هم از دست دادهایم.
@javadkashi
سه صدا و یک فرصت
*******************
هنوز بیست و چهار ساعت از عملیات تروریستی در تهران نمیگذرد. هرگونه تحلیل در باره چند و چون، دلایل و پیامدهای این حادثه زود هنگام است. هیچ کس به درستی نمیداند آنچه روی داده، تا چه حد تداوم خواهد یافت و تا چه اندازه عمق و گستره خواهد داشت. با این همه، طی همین چند ساعت محدود سه صدا شنیده شد. هر یک از این سه صدا، مبتنی بر تحلیلی از عمق و گستره این رویدادهاست.
صدای اول، صدای کسانی است که اصولاً تلاش میکنند این رویداد را کم اهمیت جلوه دهند. رئیس مجلس نخستین کسی بود که با سبک خواندن این حادثه، آن را تخفیف داد. بنابر این صدا، اتفاق مهمی نیافتاده است. بنابر این هیچ کس نگران نباشد. همه چیز به روال سابق تداوم خواهد یافت. قابل درک است که نظام سیاسی با توجه به ابعاد گسترده روانی که این حادثه بر میانگیزد، و پیامدهای ناشی از آن، چنین واکنشی از خود نشان دهد. برای کنترل اوضاع و پیامدهای محتمل آن، باید آن را کم ارزش نشان داد.
صدای دوم، به نجواهایی مربوط میشود که از میان حامیان دو جناح اصولگرا و اصلاح طلب شنیده میشود. این نجواها در صدد تسویه حسابهای جناحی عمل میکنند. نجواهای اصولگرایانه تلاش کردند این حوادث را نشانهای بر کذب مدعیات حسن روحانی قلمداد کنند. او گفته بود در جهت کاهش تنش و جنگ عمل کرده و در صورت رای نیاوردن کشور دچار بحران و جنگ خواهد شد. حال بوی نگران کننده بحران و جنگ در شرایطی به مشام میرسد که او خود بر مصدر نشسته است. نجواهایی نیز از طرف مخالفین و شاید برخی از اصلاح طلبان به گوش رسید مبنی براینکه این رخدادها نمایشی است. آنها از خطر یک کودتا توسط جناح شکست خورده در انتخابات اظهار نگرانی کردند.
صدای سوم اگرچه خفیف است اما در متن جامعه قابل شنیدن است. در میان مردم در تاکسی و اتوبوس. از چهره به شدت امنیتی شده شهر. از این واقعیت که مردم با اطمینان قبلی به مترو و میادین و مراکز مهم شهری نمینگرند. ترسی البته کم دامنه میان مردم جریان دارد. مردم میترسند نکند ماجرا تداوم پیدا کند. این ترس، در بطن خود، احساسی عمومی و جمعی نهفته دارد. احساسی که دولت و نیروهای امنیتی و جناحهای مختلف سیاسی، و موافق و مخالف را در وضع تازهای قرار میدهد. در بطن این صدا، توجهی تازه وجود دارد. توجه به آنچه هست و نیست ما در آن نهفته است. به شرط وجود آن است که ما هستیم و قادریم با هم موافقت یا مخالفت کنیم. توجه به آنچه نه من است نه تو، کلیت و تمامیت ماست.
روزهای آینده نشان خواهد داد که کدام صدا، بر صداهای دیگر غلبه خواهد کرد. نگارنده امیدوار است این اولین حادثه آخرین نیز باشد. آنگاه با اطمینان میتوان گفت حادثهای جزئی و کم اهمیت و سبک و نمایشی بوده است. در آن صورت باید منتظر فراموشی سریع آن باشیم. به سرعت امواج نگران کننده فعلی فروخواهد نشست و همه دوباره به مسائل متعارف و پیشین بازخواهند گشت.
اگر یکی دو بار دیگر این حوادث تکرار شود، اما چندان تداوم پیدا نکند، احتمال غلبه صدای دوم بیشتر خواهد شد. آنگاه هر یک از دو جناح تلاش میکنند از فرصت ایجاد شده برای تسویه با دیگری استفاده کنند.
اگر دامنه حوادث بیش از اینها باشد، نوبت به صدای سوم میرسد.
امید که بسترهای عینی برای غلبه صدای سوم فراهم نشود. اما این مانع از آن نیست که به این صدا، در همین شرایط توجه نکنیم. به گمانم این صدا همان صدای مبارکی است که دهههاست تضعیف شده است. احتمال اندک گسترش خشونت و تروریسم، به طور جدی، تمامیت هستی ما را نشانه میرود. ما در پرتو این نگرانی، قادر میشویم به تمامیت خود توجه کنیم. درک کلیتی که ما همه در پرتو آن هستیم و قادریم با هم رقابت و ستیز کنیم، امکان مهمی است و نباید از نظر دور داشته شود.
درک این تمامیت، با آنچه رسانههای رسمی تحت عنوان صفوف همبسته مردم تبلیغ میکنند تفاوتی بنیادین دارد. صفوف همبسته و وحدت یافته مردم، آنچنان که در تبلیغات رسمی گفته میشود، فی الواقع تثبیت نمایندگی تام نظام سیاسی است. صفوف همبسته مردم، گرداگرد تصمیمات و جسم نظام سیاسی شکل گرفته است. نظام سیاسی تجلی تام و تمام اراده عمومی است. صدای او صدای مردم است و مردم خود هیچ صدا و کلامی ندارند. در این روایت، مردم همه در یک دیگ جوشیدهاند، و تمایز و تشخصی ندارند. اگر هم صدا و سخن و چهره متفاوتی دیده میشود، از سنخ خس و خاشاک است.
در مقابل این الگو از تمامیت، یک روایت معکوس هم وجود دارد. این روایت را رسانه های معارض با نظام جمهوری اسلامی تبلیغ میکنند. در این روایت معکوس، مردم یکصدا و یک سخن، با نظام سیاسی مخالفند. جمهوری اسلامی به هیچ رو نماینده مردم نیست. اگر هم هست و استقرار دارد، تنها با واسطه زور و خشونت قابل توضیح است.
پایان بخش اول ....
@javadkashi
*******************
هنوز بیست و چهار ساعت از عملیات تروریستی در تهران نمیگذرد. هرگونه تحلیل در باره چند و چون، دلایل و پیامدهای این حادثه زود هنگام است. هیچ کس به درستی نمیداند آنچه روی داده، تا چه حد تداوم خواهد یافت و تا چه اندازه عمق و گستره خواهد داشت. با این همه، طی همین چند ساعت محدود سه صدا شنیده شد. هر یک از این سه صدا، مبتنی بر تحلیلی از عمق و گستره این رویدادهاست.
صدای اول، صدای کسانی است که اصولاً تلاش میکنند این رویداد را کم اهمیت جلوه دهند. رئیس مجلس نخستین کسی بود که با سبک خواندن این حادثه، آن را تخفیف داد. بنابر این صدا، اتفاق مهمی نیافتاده است. بنابر این هیچ کس نگران نباشد. همه چیز به روال سابق تداوم خواهد یافت. قابل درک است که نظام سیاسی با توجه به ابعاد گسترده روانی که این حادثه بر میانگیزد، و پیامدهای ناشی از آن، چنین واکنشی از خود نشان دهد. برای کنترل اوضاع و پیامدهای محتمل آن، باید آن را کم ارزش نشان داد.
صدای دوم، به نجواهایی مربوط میشود که از میان حامیان دو جناح اصولگرا و اصلاح طلب شنیده میشود. این نجواها در صدد تسویه حسابهای جناحی عمل میکنند. نجواهای اصولگرایانه تلاش کردند این حوادث را نشانهای بر کذب مدعیات حسن روحانی قلمداد کنند. او گفته بود در جهت کاهش تنش و جنگ عمل کرده و در صورت رای نیاوردن کشور دچار بحران و جنگ خواهد شد. حال بوی نگران کننده بحران و جنگ در شرایطی به مشام میرسد که او خود بر مصدر نشسته است. نجواهایی نیز از طرف مخالفین و شاید برخی از اصلاح طلبان به گوش رسید مبنی براینکه این رخدادها نمایشی است. آنها از خطر یک کودتا توسط جناح شکست خورده در انتخابات اظهار نگرانی کردند.
صدای سوم اگرچه خفیف است اما در متن جامعه قابل شنیدن است. در میان مردم در تاکسی و اتوبوس. از چهره به شدت امنیتی شده شهر. از این واقعیت که مردم با اطمینان قبلی به مترو و میادین و مراکز مهم شهری نمینگرند. ترسی البته کم دامنه میان مردم جریان دارد. مردم میترسند نکند ماجرا تداوم پیدا کند. این ترس، در بطن خود، احساسی عمومی و جمعی نهفته دارد. احساسی که دولت و نیروهای امنیتی و جناحهای مختلف سیاسی، و موافق و مخالف را در وضع تازهای قرار میدهد. در بطن این صدا، توجهی تازه وجود دارد. توجه به آنچه هست و نیست ما در آن نهفته است. به شرط وجود آن است که ما هستیم و قادریم با هم موافقت یا مخالفت کنیم. توجه به آنچه نه من است نه تو، کلیت و تمامیت ماست.
روزهای آینده نشان خواهد داد که کدام صدا، بر صداهای دیگر غلبه خواهد کرد. نگارنده امیدوار است این اولین حادثه آخرین نیز باشد. آنگاه با اطمینان میتوان گفت حادثهای جزئی و کم اهمیت و سبک و نمایشی بوده است. در آن صورت باید منتظر فراموشی سریع آن باشیم. به سرعت امواج نگران کننده فعلی فروخواهد نشست و همه دوباره به مسائل متعارف و پیشین بازخواهند گشت.
اگر یکی دو بار دیگر این حوادث تکرار شود، اما چندان تداوم پیدا نکند، احتمال غلبه صدای دوم بیشتر خواهد شد. آنگاه هر یک از دو جناح تلاش میکنند از فرصت ایجاد شده برای تسویه با دیگری استفاده کنند.
اگر دامنه حوادث بیش از اینها باشد، نوبت به صدای سوم میرسد.
امید که بسترهای عینی برای غلبه صدای سوم فراهم نشود. اما این مانع از آن نیست که به این صدا، در همین شرایط توجه نکنیم. به گمانم این صدا همان صدای مبارکی است که دهههاست تضعیف شده است. احتمال اندک گسترش خشونت و تروریسم، به طور جدی، تمامیت هستی ما را نشانه میرود. ما در پرتو این نگرانی، قادر میشویم به تمامیت خود توجه کنیم. درک کلیتی که ما همه در پرتو آن هستیم و قادریم با هم رقابت و ستیز کنیم، امکان مهمی است و نباید از نظر دور داشته شود.
درک این تمامیت، با آنچه رسانههای رسمی تحت عنوان صفوف همبسته مردم تبلیغ میکنند تفاوتی بنیادین دارد. صفوف همبسته و وحدت یافته مردم، آنچنان که در تبلیغات رسمی گفته میشود، فی الواقع تثبیت نمایندگی تام نظام سیاسی است. صفوف همبسته مردم، گرداگرد تصمیمات و جسم نظام سیاسی شکل گرفته است. نظام سیاسی تجلی تام و تمام اراده عمومی است. صدای او صدای مردم است و مردم خود هیچ صدا و کلامی ندارند. در این روایت، مردم همه در یک دیگ جوشیدهاند، و تمایز و تشخصی ندارند. اگر هم صدا و سخن و چهره متفاوتی دیده میشود، از سنخ خس و خاشاک است.
در مقابل این الگو از تمامیت، یک روایت معکوس هم وجود دارد. این روایت را رسانه های معارض با نظام جمهوری اسلامی تبلیغ میکنند. در این روایت معکوس، مردم یکصدا و یک سخن، با نظام سیاسی مخالفند. جمهوری اسلامی به هیچ رو نماینده مردم نیست. اگر هم هست و استقرار دارد، تنها با واسطه زور و خشونت قابل توضیح است.
پایان بخش اول ....
@javadkashi
بخش دوم یادداشت سه صدا و یک فرصت...
این دو روایت اگرچه معارض یکدیگرند، اما در یک نکته مشترکاند: یک ما وجود دارد یکی آن را در این سو، دیگری در آن سو میبیند.
اما در بطن نگرانی مردم روایتی دیگر از تمامیت ما شکل گرفته است. در این روایت، ما یک ضرورت است که همه نگران هستند مبادا وجود نداشته باشد. همه در حال ارزیابی وجود و قوت و ضعف آن هستند. همه میدانند اگر آن ما به طور قوی وجود داشته باشد، هیچ خطر تهدید کنندهای وجود ندارد. اما اگر نباشد یا ضعیف باشد، همه چیز میتواند در نتیجه حوادث کوچک فروبریزد. میل جمعی برای وجود نیرومند یک مای قدرتمند در بطن حیات جمعی ما، یک فرصت استثنایی است. در میدان این چشمداشت جمعی ما، همه باید آماده بازسازی خود و موقعیت خود باشند.
نظام سیاسی اینک موجودیت خود را وامدار وجود نیرومند این مای جمعی است. این مای جمعی به خودی خود سرشتی ایدئولوژیک ندارد. به خودی خود نه اسلامی است نه ایرانی است نه غربی، نه مدرن است نه سنتی. با این همه اسلام و ایرانیت و سنتی بودن و مدرن بودن، هر یک ذخائر و سرمایههایی برای تقویت این مای جمعی دارند. از یک قطره این سرمایهها هم نباید به سادگی گذشت. این مای جمعی تنها به شرط گشودگی بر همه صداها امکان پذیر خواهد شد. نظام سیاسی در چنین وضعیتی در جستجوی آن نخواهد بود که خود را در کانون و مردم را در حاشیه و مطیع خود بیابد، بلکه تلاش دارد چتری برای موجودیت همه تفاوتها بیانگارد.
طبیعی است که در بستر این گشودگی، مردم نیز در وضع تازهای قرار خواهند گرفت. خود را نه در تقابل با سایر گروههای اجتماعی، و نه در تقابل با نظام سیاسی خواهند فهمید. به میدان مشترکی مینگرند و هر یک سهم خود را در احداث وضع تازه جستجو خواهد کرد.
می فهمم که رمانتیک و خیالاتی به مساله مینگرم. اما واقع است که هر یک از سه صدا، بر واقعی انگاشتن یک الگوی خیالی استوار است. الگوی نخست بر این خیال که هیچ اتفاق تازهای نیافتاده است. در حالیکه در و دیوار میگویند که افتاده است. صدای دوم بر این خیال که فرصت تازهای برای هجوم با رقیب داخلی پیدا کرده است. اما به نظر میرسد که فضای بین المللی و منطقهای پیچیدهتر از این سنخ خیالات است. البته صدای سوم هم بر این خیال که خویش جمعی از دست رفته بازیابی میشود. اگرچه کمتر نشانهای در اظهارات مسئولان نظام و فضاهای تبلیغاتی شنیده میشود.
هر کس دلخوش به یک الگوی خیالین است و من هم دلخوشی خود را بیان کردم اگرچه آرزو میکنم روند حوادث به سمتی برود که با صداهای اول و دوم همسوتر باشد.
معمولاً مسئولان سیاسی کشورهای دیگر، از فرصت رویدادهایی اینچنین استفاده میکنند تا این صدای سوم را به منزله سرمایهای برای هستی مشترک تولید و تقویت کنند. حادثه حتی اگر کوچک هم باشد، آن را بزرگ میکنند تا امکانی برای جوشیدن سرمایه کلیت و تمامیت ما فراهم شود. متاسفانه هیچ کس به این امکان در این فضای ملتهب جمعی توجه ندارد.
@javadkashi
این دو روایت اگرچه معارض یکدیگرند، اما در یک نکته مشترکاند: یک ما وجود دارد یکی آن را در این سو، دیگری در آن سو میبیند.
اما در بطن نگرانی مردم روایتی دیگر از تمامیت ما شکل گرفته است. در این روایت، ما یک ضرورت است که همه نگران هستند مبادا وجود نداشته باشد. همه در حال ارزیابی وجود و قوت و ضعف آن هستند. همه میدانند اگر آن ما به طور قوی وجود داشته باشد، هیچ خطر تهدید کنندهای وجود ندارد. اما اگر نباشد یا ضعیف باشد، همه چیز میتواند در نتیجه حوادث کوچک فروبریزد. میل جمعی برای وجود نیرومند یک مای قدرتمند در بطن حیات جمعی ما، یک فرصت استثنایی است. در میدان این چشمداشت جمعی ما، همه باید آماده بازسازی خود و موقعیت خود باشند.
نظام سیاسی اینک موجودیت خود را وامدار وجود نیرومند این مای جمعی است. این مای جمعی به خودی خود سرشتی ایدئولوژیک ندارد. به خودی خود نه اسلامی است نه ایرانی است نه غربی، نه مدرن است نه سنتی. با این همه اسلام و ایرانیت و سنتی بودن و مدرن بودن، هر یک ذخائر و سرمایههایی برای تقویت این مای جمعی دارند. از یک قطره این سرمایهها هم نباید به سادگی گذشت. این مای جمعی تنها به شرط گشودگی بر همه صداها امکان پذیر خواهد شد. نظام سیاسی در چنین وضعیتی در جستجوی آن نخواهد بود که خود را در کانون و مردم را در حاشیه و مطیع خود بیابد، بلکه تلاش دارد چتری برای موجودیت همه تفاوتها بیانگارد.
طبیعی است که در بستر این گشودگی، مردم نیز در وضع تازهای قرار خواهند گرفت. خود را نه در تقابل با سایر گروههای اجتماعی، و نه در تقابل با نظام سیاسی خواهند فهمید. به میدان مشترکی مینگرند و هر یک سهم خود را در احداث وضع تازه جستجو خواهد کرد.
می فهمم که رمانتیک و خیالاتی به مساله مینگرم. اما واقع است که هر یک از سه صدا، بر واقعی انگاشتن یک الگوی خیالی استوار است. الگوی نخست بر این خیال که هیچ اتفاق تازهای نیافتاده است. در حالیکه در و دیوار میگویند که افتاده است. صدای دوم بر این خیال که فرصت تازهای برای هجوم با رقیب داخلی پیدا کرده است. اما به نظر میرسد که فضای بین المللی و منطقهای پیچیدهتر از این سنخ خیالات است. البته صدای سوم هم بر این خیال که خویش جمعی از دست رفته بازیابی میشود. اگرچه کمتر نشانهای در اظهارات مسئولان نظام و فضاهای تبلیغاتی شنیده میشود.
هر کس دلخوش به یک الگوی خیالین است و من هم دلخوشی خود را بیان کردم اگرچه آرزو میکنم روند حوادث به سمتی برود که با صداهای اول و دوم همسوتر باشد.
معمولاً مسئولان سیاسی کشورهای دیگر، از فرصت رویدادهایی اینچنین استفاده میکنند تا این صدای سوم را به منزله سرمایهای برای هستی مشترک تولید و تقویت کنند. حادثه حتی اگر کوچک هم باشد، آن را بزرگ میکنند تا امکانی برای جوشیدن سرمایه کلیت و تمامیت ما فراهم شود. متاسفانه هیچ کس به این امکان در این فضای ملتهب جمعی توجه ندارد.
@javadkashi
مهلکههای ایمان و آزادی
**************
روزگار ما به کابوس نزدیکتر از واقعیت است.
معبدی را تصور میکنم که بر قله سنگی یک کوه بزرگ ساخته شده است. هیچ راهی به بیرون ندارد جز دو سه پنجره که شعاعی به درون میتاباند. سر از پنجرهها که بیرون آوری، درههای بزرگ، عمیق و خوفناک است که برای بلعیدنت دهان گشودهاند. انتخابی در میان نیست. یا باید در معبد بمانی و تسلیم تقدیری شوی که صاحبان معبد برای تو ترسیم میکنند، یا خود را از پنجره ها به بیرون پرتاب کنی.
معبد اسارت است و تسلیم. فی الواقع یک دروغ بزرگ است. یک زندان است که به جای معبد به خورد خلق خدا دادهاند. در فشار و تحقیر ناتمام درون معبد، پنجرهها به دروغ سرود آزادی میخوانند. وسوسهگرند. آنها گشودهاند تا هر گاه از شدت فشار تحقیر به مرزهای خطرناک رسیدی، هوس آزادی کنی و سودا زده خود را از پنجره به اعماق درهها پرتاب کنی.
اگر این پنجرهها به دروغ سودای آزادی منتشر نمیکردند، ساکنان معبد می شوریدند و سقف معبد را بر سر متولیانش خراب میکردند.
امروز با نسلی مواجهیم که در مهلکه سودای دو دروغ قرار دارد: یکی به نام ایمان دیگری به نام آزادی. هر دو برای بلعیدن غرور و اختیار و وجدان و هستی یک نسل دهان گشودهاند. دو جبهه ستیزندهاند. اما برای بلعیدن یک نسل دست در یک کاسه بردهاند.
اینجا منازعه اصلی بر سر ایمان و آزادی نیست. منازعه بر سر حقیقت و دورغ است. اگر حقیقتی در میان بود، ایمان و آزادی در کارزاری خونین یکدیگر را ملاقات میکردند. درست مثل دو قهرمان بزرگ که در میدان یک نبرد حماسی با یکدیگر درگیرند. یا ایمان در نتيجه یک نبرد آزادی را به چنگ میآورد یا آزادی ایمان را. اما در میدان دروغ و ریا و فریب، آزادی به ایمان چشمک میزند، ایمان به آزادی. ایمان و آزادی هر دو تلههای شکارند، به نام ایمان، آزادی را سر میبرند و به نام آزادی ایمان را.
من به یک نسل قربانی شده فکر میکنم. تلههای رنگارنگ، پیش پای او گشودهاند. هیچ کس به آنها رحم نمیکند. هیچ افق اصیل و صادقانهای پیش روی او گشوده نیست. زندگی برایشان قربانگاهی بیش نیست. دیگر به کلمهها و مفاهیم اعتماد ندارد. به چهرهها، قصهها و سوداهای شاعرانه نیز.
شاید برای نخستین بار است که همه دوگانههای عصر مدرن، برای ما بی معنا شده اند. ما تنها رویاروی دروغ و حقیقتایم. ساختن هر دوگانه ای جز دروغ و حقیقت، آدرس غلط دادن است. عقل و آزادی، دین و عقل، آزادی و عدالت، فرد و جمع، خیر و نفع، و دهها و دهها دوگانه دیگر، در این دیار بی معنا شدهاند. دوگانه دروغ و حقیقت دوگانه اعظم ماست.
دروغی در معبد منتشر است، و دروغی است که پنجرهها منادی آن شدهاند. حقیقت و صدق را در کجا باید جست؟ کجاست شهسواری که بر زمین و آسمان دروغ، پرتوی از حقیقت بیافشاند؟
@javadkashi
**************
روزگار ما به کابوس نزدیکتر از واقعیت است.
معبدی را تصور میکنم که بر قله سنگی یک کوه بزرگ ساخته شده است. هیچ راهی به بیرون ندارد جز دو سه پنجره که شعاعی به درون میتاباند. سر از پنجرهها که بیرون آوری، درههای بزرگ، عمیق و خوفناک است که برای بلعیدنت دهان گشودهاند. انتخابی در میان نیست. یا باید در معبد بمانی و تسلیم تقدیری شوی که صاحبان معبد برای تو ترسیم میکنند، یا خود را از پنجره ها به بیرون پرتاب کنی.
معبد اسارت است و تسلیم. فی الواقع یک دروغ بزرگ است. یک زندان است که به جای معبد به خورد خلق خدا دادهاند. در فشار و تحقیر ناتمام درون معبد، پنجرهها به دروغ سرود آزادی میخوانند. وسوسهگرند. آنها گشودهاند تا هر گاه از شدت فشار تحقیر به مرزهای خطرناک رسیدی، هوس آزادی کنی و سودا زده خود را از پنجره به اعماق درهها پرتاب کنی.
اگر این پنجرهها به دروغ سودای آزادی منتشر نمیکردند، ساکنان معبد می شوریدند و سقف معبد را بر سر متولیانش خراب میکردند.
امروز با نسلی مواجهیم که در مهلکه سودای دو دروغ قرار دارد: یکی به نام ایمان دیگری به نام آزادی. هر دو برای بلعیدن غرور و اختیار و وجدان و هستی یک نسل دهان گشودهاند. دو جبهه ستیزندهاند. اما برای بلعیدن یک نسل دست در یک کاسه بردهاند.
اینجا منازعه اصلی بر سر ایمان و آزادی نیست. منازعه بر سر حقیقت و دورغ است. اگر حقیقتی در میان بود، ایمان و آزادی در کارزاری خونین یکدیگر را ملاقات میکردند. درست مثل دو قهرمان بزرگ که در میدان یک نبرد حماسی با یکدیگر درگیرند. یا ایمان در نتيجه یک نبرد آزادی را به چنگ میآورد یا آزادی ایمان را. اما در میدان دروغ و ریا و فریب، آزادی به ایمان چشمک میزند، ایمان به آزادی. ایمان و آزادی هر دو تلههای شکارند، به نام ایمان، آزادی را سر میبرند و به نام آزادی ایمان را.
من به یک نسل قربانی شده فکر میکنم. تلههای رنگارنگ، پیش پای او گشودهاند. هیچ کس به آنها رحم نمیکند. هیچ افق اصیل و صادقانهای پیش روی او گشوده نیست. زندگی برایشان قربانگاهی بیش نیست. دیگر به کلمهها و مفاهیم اعتماد ندارد. به چهرهها، قصهها و سوداهای شاعرانه نیز.
شاید برای نخستین بار است که همه دوگانههای عصر مدرن، برای ما بی معنا شده اند. ما تنها رویاروی دروغ و حقیقتایم. ساختن هر دوگانه ای جز دروغ و حقیقت، آدرس غلط دادن است. عقل و آزادی، دین و عقل، آزادی و عدالت، فرد و جمع، خیر و نفع، و دهها و دهها دوگانه دیگر، در این دیار بی معنا شدهاند. دوگانه دروغ و حقیقت دوگانه اعظم ماست.
دروغی در معبد منتشر است، و دروغی است که پنجرهها منادی آن شدهاند. حقیقت و صدق را در کجا باید جست؟ کجاست شهسواری که بر زمین و آسمان دروغ، پرتوی از حقیقت بیافشاند؟
@javadkashi
فرزندی که دوست داشته نمیشود
***********
آیه الله مکارم شیرازی گفتند «ما از روی ناچاری بیان میکنیم که با رای مردم باید امور کشور اداره شود». به نظرم این کلام، صریحترین و صادقانهترین روایت از نقش مردم در نظریه حکومت دینی در ایران امروز است. واقع این است که مردم در منظومه فهم شریعت مدارانه از حکومت، جایگاهی ندارند. باید تبعیت کنند چنانکه در امور روزمره خود باید از شریعت تبعیت کنند.
به نظرم دو عامل جمهوری اسلامی را ملزم کرده از سر ناچاری بیان کند «با رای مردم باید امور کشور اداره شود»: نخست نقش بالفعل و واقعی مردم در حیات و ممات بخشی به حکومتهاست. روزگار عجیبی شده مردم نقش تعیین کنندهای پیدا کردهاند. جمهوری اسلامی خود تنها حکومت دینی در تاریخ این کشور است که در نتیجه یک انقلاب به قدرت رسیده است. پیشترها، مردم در کف قاعده هرم حیات سیاسی نشسته بودند و در راس هرم کسانی میآمدند و میرفتند. جنگ و جدالهایی در راس حاکمیت جریان داشت، ولی تکلیف مردم همیشه روشن بود: باید تبعیت میکردند. اما وضع دگرگون شده، اگر به نظر مردم در عمل تمکین نشود آنها با انقلاب نظر خود را تامین میکنند. جمهوری اسلامی خود حاصل همین وضع تازه است. پس باید از روی ناچاری بپذیریم که با رای مردم باید امور کشور اداره شود.
یک عامل دیگر هم هست که ما را ملزم کرده تا از سر ناچاری برای رای مردم نقش قائل شویم و آن کسب پذیرش و مشروعیت در عرصه جهانی است. روزگار عجیبی شده است، اگر دیگر کشورهای جهان نپذیرند که یک حکومت نماینده واقعی مردم خود است، مشروعیت آن پذیرفته نیست و در این روزگار، بدون کسب مشروعیت جهانی امکان حیات سیاسی وجود ندارد.
حکومت دینی که علی الاصول مشروعیت خود را از خداوند اخذ میکند، ملزم شده هم پذیرش مردم را با خود همراه کند، و هم پذیرش کشورهای جهان را. پذیرش رای و خواست مردم از حیث نظری چندان دشوار نیست. به هر حال فرض بر این است که مردم اکثراً دین دارند و پذیرش حکومت از سوی اکثر این مردم دین دار، میتواند با خواست خداوند جمع شود. اما پذیرش در عرصه جهانی را چه باید کرد که اکثراً بر دین و آیین ما نیستند. حتی گاهی بر مبنای حکم شریعت، در زمره کفار و مشرکان محسوب میشوند.
چه نسبتی میان رای مردم و خواست خدا وجود دارد؟ همانطور که رای مردم تعیین نمیکند حکم خدا چیست، رای مردم هم علیالاصول نباید تعیین کند چه کسی حکومت کند و چطور حکومت کند. مهم تر از این، نظر کفار و مشرکان در عرصه جهانی است. آنها چرا باید تعیین کنند چه کسانی و چطور بر مردم حکومت کنند؟ آنها که روزی روزگاری دین را به شریعت تقلیل دادند تا ساختار سیاسی را هر چه بیشتر متمرکز کنند، باید برای این مشکلات نظری، پاسخی فراهم کنند. البته به گمان نگارنده امکانی برای پاسخ هم وجود ندارد.
دمکراسی خواهان ایرانی نیز در چارچوب نظام جمهوری اسلامی، استدلالی هنجاری برای نقش مشروعیت بخش مردم ندارند. آنها همین که دیدند جمهوری اسلامی ناچار است بیان کند «با رای مردم باید امور کشور اداره شود» برای خود جایگاهی پیدا کردند. آنها زاییده همین وجه از سر ناچاریاند. نان خود را از ناحیه همین وجه ناگزیر و از سر ناچاری تامین میکنند. همین نکته آنها را در وضع دشواری قرار داده است.
خودشان را مدافع جمهوری اسلامی میدانند، حتی گاهی از متولیان جمهوری اسلامی، بیشتر به مصالح تداوم نظام میاندیشند، اما جز به شیوهای پراگماتیک نمیتوانند از موجودیت نظام دفاع کنند. از این حد بیشتر نمی توانند فراتر روند که هزینههای انقلاب موجب شده همه چیز را در چارچوب نظم مستقر پیش ببرند. اما نمیتوانند به شیوهای هنجاری و ارزشمدار از نظم متکی بر رای مردم دفاع کنند. دفاعی که با موجودیت نظام جمهوری اسلامی سازگار بیافتد.
دوست دارند در چشم متولیان جمهوری اسلامی خودی محسوب شوند. اما او که از سر ناچاری پذیرفته شده، نمیتواند خودی محسوب شود. درست مثل فردی که از سر ناچاری به فرزندی گرفته شده است. هیچ وقت این شانس را ندارد که مثل دیگر فرزندان خودی محسوب شود و دوست داشته شود.
نگارنده تصور میکند تا زمانی که جمهوری اسلامی شریعت را کانون معنا بخش به وجه اسلامیت خود قرار داده، خواست مردم را جز از سر ناچاری نخواهد پذیرفت. فرزندی که از سر ناچاری پذیرفته شده، خیلی قابل اعتماد نیست. مرتب باید دست و پای او را جمع کرد تا پر رو نشود. این کاری است که نظام، تا کنون به شیوههای مختلف انجام داده است. اما فراموش نکنیم فرزندی هم که هیچ وقت دوست داشته نشده، چندان وفادار و قابل اعتماد نیست. ممکن است شبی که همه خوابند، دار و ندار اسلامیت را غارت کند.
@javadkashi
***********
آیه الله مکارم شیرازی گفتند «ما از روی ناچاری بیان میکنیم که با رای مردم باید امور کشور اداره شود». به نظرم این کلام، صریحترین و صادقانهترین روایت از نقش مردم در نظریه حکومت دینی در ایران امروز است. واقع این است که مردم در منظومه فهم شریعت مدارانه از حکومت، جایگاهی ندارند. باید تبعیت کنند چنانکه در امور روزمره خود باید از شریعت تبعیت کنند.
به نظرم دو عامل جمهوری اسلامی را ملزم کرده از سر ناچاری بیان کند «با رای مردم باید امور کشور اداره شود»: نخست نقش بالفعل و واقعی مردم در حیات و ممات بخشی به حکومتهاست. روزگار عجیبی شده مردم نقش تعیین کنندهای پیدا کردهاند. جمهوری اسلامی خود تنها حکومت دینی در تاریخ این کشور است که در نتیجه یک انقلاب به قدرت رسیده است. پیشترها، مردم در کف قاعده هرم حیات سیاسی نشسته بودند و در راس هرم کسانی میآمدند و میرفتند. جنگ و جدالهایی در راس حاکمیت جریان داشت، ولی تکلیف مردم همیشه روشن بود: باید تبعیت میکردند. اما وضع دگرگون شده، اگر به نظر مردم در عمل تمکین نشود آنها با انقلاب نظر خود را تامین میکنند. جمهوری اسلامی خود حاصل همین وضع تازه است. پس باید از روی ناچاری بپذیریم که با رای مردم باید امور کشور اداره شود.
یک عامل دیگر هم هست که ما را ملزم کرده تا از سر ناچاری برای رای مردم نقش قائل شویم و آن کسب پذیرش و مشروعیت در عرصه جهانی است. روزگار عجیبی شده است، اگر دیگر کشورهای جهان نپذیرند که یک حکومت نماینده واقعی مردم خود است، مشروعیت آن پذیرفته نیست و در این روزگار، بدون کسب مشروعیت جهانی امکان حیات سیاسی وجود ندارد.
حکومت دینی که علی الاصول مشروعیت خود را از خداوند اخذ میکند، ملزم شده هم پذیرش مردم را با خود همراه کند، و هم پذیرش کشورهای جهان را. پذیرش رای و خواست مردم از حیث نظری چندان دشوار نیست. به هر حال فرض بر این است که مردم اکثراً دین دارند و پذیرش حکومت از سوی اکثر این مردم دین دار، میتواند با خواست خداوند جمع شود. اما پذیرش در عرصه جهانی را چه باید کرد که اکثراً بر دین و آیین ما نیستند. حتی گاهی بر مبنای حکم شریعت، در زمره کفار و مشرکان محسوب میشوند.
چه نسبتی میان رای مردم و خواست خدا وجود دارد؟ همانطور که رای مردم تعیین نمیکند حکم خدا چیست، رای مردم هم علیالاصول نباید تعیین کند چه کسی حکومت کند و چطور حکومت کند. مهم تر از این، نظر کفار و مشرکان در عرصه جهانی است. آنها چرا باید تعیین کنند چه کسانی و چطور بر مردم حکومت کنند؟ آنها که روزی روزگاری دین را به شریعت تقلیل دادند تا ساختار سیاسی را هر چه بیشتر متمرکز کنند، باید برای این مشکلات نظری، پاسخی فراهم کنند. البته به گمان نگارنده امکانی برای پاسخ هم وجود ندارد.
دمکراسی خواهان ایرانی نیز در چارچوب نظام جمهوری اسلامی، استدلالی هنجاری برای نقش مشروعیت بخش مردم ندارند. آنها همین که دیدند جمهوری اسلامی ناچار است بیان کند «با رای مردم باید امور کشور اداره شود» برای خود جایگاهی پیدا کردند. آنها زاییده همین وجه از سر ناچاریاند. نان خود را از ناحیه همین وجه ناگزیر و از سر ناچاری تامین میکنند. همین نکته آنها را در وضع دشواری قرار داده است.
خودشان را مدافع جمهوری اسلامی میدانند، حتی گاهی از متولیان جمهوری اسلامی، بیشتر به مصالح تداوم نظام میاندیشند، اما جز به شیوهای پراگماتیک نمیتوانند از موجودیت نظام دفاع کنند. از این حد بیشتر نمی توانند فراتر روند که هزینههای انقلاب موجب شده همه چیز را در چارچوب نظم مستقر پیش ببرند. اما نمیتوانند به شیوهای هنجاری و ارزشمدار از نظم متکی بر رای مردم دفاع کنند. دفاعی که با موجودیت نظام جمهوری اسلامی سازگار بیافتد.
دوست دارند در چشم متولیان جمهوری اسلامی خودی محسوب شوند. اما او که از سر ناچاری پذیرفته شده، نمیتواند خودی محسوب شود. درست مثل فردی که از سر ناچاری به فرزندی گرفته شده است. هیچ وقت این شانس را ندارد که مثل دیگر فرزندان خودی محسوب شود و دوست داشته شود.
نگارنده تصور میکند تا زمانی که جمهوری اسلامی شریعت را کانون معنا بخش به وجه اسلامیت خود قرار داده، خواست مردم را جز از سر ناچاری نخواهد پذیرفت. فرزندی که از سر ناچاری پذیرفته شده، خیلی قابل اعتماد نیست. مرتب باید دست و پای او را جمع کرد تا پر رو نشود. این کاری است که نظام، تا کنون به شیوههای مختلف انجام داده است. اما فراموش نکنیم فرزندی هم که هیچ وقت دوست داشته نشده، چندان وفادار و قابل اعتماد نیست. ممکن است شبی که همه خوابند، دار و ندار اسلامیت را غارت کند.
@javadkashi