در این سالها، فضای مولد روشنفکری انقلابی نقد میشود. با طرح عناوینی مثل روشنفکر مسلح، روشنفکران جاهل، ماجراجو، و بی سواد، به روشنفکران انقلابی و آرمانگرا حمله میشود. چنان تصویری از دوران پهلوی عرضه میشود که گویی محمد رضاشاه یک پادشاه خیرخواه توسعه طلب و عاقل و مدبر است که در محاصره مشتی کودک ماجرا جو افتاده است. این دریچهای است که از سوی فضای گشوده بر سیاست ورزی به عرصه خلق فضا گشوده شده است. نشستهاند و فارغ بال از مقتضیات خلق فضا، آن دوره را مضحکه میکنند. اما اجازه بدهید بازی را عوض کنیم. از منظر بستر خلق فضا، به دوران خود بنگریم…این عبارات بخشی از یادداشت من است که با عنوان سیاست ورزی و خلق فضای سیاسی در نشریه اندیشه پویا، شماره 44، مرداد ماه سال 96 منتشر شده است. اصل یادداشت را در فایل زیر بخوانید.
@javadkashi
@javadkashi
شریعتی برای بازآفرینی خود نیازمند خم شدن بر خود است و این خم شدن از منظری فلسفی امکان پذیر است، دکتر طباطبایی نیز برای اثربخشی کلام خود نیازمند ورود به جهان زیست مردم است و این ورود نیازمند خروج از مفهوم پردازیهای انتزاعی و ورود به حیات روزمره و دینی مردم است. خم شدن فلسفی شریعتی بر خود، برخی از آثار را که به افق دوران او تعلق دارند و آفریننده سوژه انقلابی در یک افق خاص شیعیاند، به حاشیه میبرد، و آثار دیگر او را در کانون مینشاند. دکتر طباطبایی در پرتو گفتگو با دکتر شریعتی میتواند ناسیونالیسم مطلوب خود را از مفاهیمی که برای مردم محتوای آشنایی ندارد خلاص کند. مفاهیمی که نزد عموم مردم، میان تهی و شعارگونه ظاهر میشوند. حتی اگر نزد خواص رازهای پنهان داشته باشند….. این عبارات بخشی از مقاله من تحت عنوان امکانهای گفتگو میان دو افق ستیزهجو است که به مقایسه دکتر طباطبایی و دکتر شریعتی پرداخته است. این مقاله در نشریه پیام ابراهیم شماره 22، مرداد و شهریور سال 96 منتشر شده است. اصل مقاله را در فایل زیر بخوانید
javadkashi@
javadkashi@
... یکدفعه میبینید وسط صحنه تئاتر، یکی از بازیگران پشت به تماشاگران نشسته پولهای خود را میشمارد. دیگری کفشهای خود را واکس میزند. آن یکی در تلگرام خود جستجو میکند و چیزهایی مینویسد. یکی چاک دهان خود را میکشد هرچه دلش میخواهد در مقابل زن و بچه مردم به دوست طلبکارش میگوید. از میان تماشاگران کسانی برمیخیزند و روی صحنه میروند. پتو پهن میکنند هندوانه میخورند.... این عبارات بخشی از یادداشت من تحت عنوان بداهه سیاسی است. اصل یادداشت را در فایل زیر بخوانید: @javadkashi
سرمایهای برای روز مبادا
**************
صحنه سیاسی ایران با ابراهیم یزدی، خیلی زیباتر بود تا بدون او. مثل تکیه گاه بود برای روز مبادا. همانطور که پیش از او مهندس بازرگان چنین نقشی داشت.
آنها یادگار نخبگانی در ایران بودند که آرمان داشتند، اما نه خیلی بزرگ. کشوری میخواستند مستقل، دمکراتیک و توسعهیافته. اینها در منظر این نخبگان، خیلی خواستهای بزرگی نبودند. نظام پهلوی را برای تامین این خواستها، مستبد میانگاشتند و ناصالح. کافی بود به جای آنان حاکمانی صالح بنشینند و از فرصتهای داخلی و بینالمللی استفاده کنند و این همه را برای مردم تامین کنند. آنها واقع گرایانی بودند که تحقق خواستهاشان را از طریق سازوکارهای واقعاً موجود عالم دنبال میکردند. قطع نظر از این که درست میاندیشیدند یا نه، اما در مسیر خود صداقت داشتند. با صداقت تمام سوار قطار انقلاب شدند.
اما یکی دو ایستگاه جلوتر پیادهشان کردند.
کسانی آنها را از قطار پیاده کردند که آرمانهای خیلی گسترده، بزرگ و عمیق داشتند. چندان بزرگ که اساساً با همه سازوکارهای موجود جهان ناسازگار بود. به خاطراتم رجوع میکنم، من خود نیز در همان شمار بودم. آرمان پردازان بزرگ گستره آرمانهاشان از مرزهای ملی میگذشت. گسترهای جهانی داشت. عمیق هم بود. در سودای دگرگون کردن راه رسم متعارف زندگی بودند. از آموزش و هنر و فرهنگ گرفته، تا شیوه ازدواج و همسرداری و طرز راه رفتن و نگاه کردن. شورمند بودند و فعال.
چندی نگذشت که آرمان خواهان بزرگ با سر به تخته سنگ واقعیت های سترگ روزگار خوردند. تصادف چنان سخت بود که یکباره از لوکوموتیو آرمانخواهیهای انقلابی به بیرون پرتاب شدند. با کمال شگفتی آنها را سوار لکوموتیو دیگری یافتیم. لکوموتیو واقعگرایی محض. یکباره آرمان خواهان بزرگی که او را پیاده کرده بودند، دم از واقع گرایی رادیکال زدند. در موضع چپ دکتر یزدی یا مهندس بازرگان را سازشکار و وابسته میدیدند. اما در یک جهش قوسی در موضع راست او ایستادند و او را عقب مانده و وابسته به جهان قدیم یافتند. با همان شور و نشاطی که از آرمانهای بزرگ دفاع میکردند، به تمجید و مدح واقعیت پرداختند.
دکتر یزدی در آن زمان و در این زمان، گوش شنوایی برای سخنان خود نمییافت. با احساس غربت اما با شکیبایی زیست.
دکتر یزدی در حالی از میان ما رفت که دیگر کسی به آن آرمانهای بزرگ اعتقادی ندارد. کسانی هم اگر هنوز دم از آنها میزنند، به حسب ضرورت تداوم قدرت چنین میکنند. آرمانی که وجودش تداوم قدرت و استیلای سیاسی را امکانپذیر کند، یک ریای ساختاری و دغل کاری صرف است. اسید خطرناکی است که همه هست و نیست یک ملت را دود میکند و به هوا میبرد. دکتر یزدی در حالی از میان ما رفت که آرمان ستیزان و ستایندگان واقعیت نیز، در اولین قدم، صداقت را فرونهادهاند. صداقت خود از مولفههای آرمان گرایی است. به گمانشان اولین شرط ورود به معبد واقعیت قربانی کردن صداقت است. برای زندگی در عرصه لخت واقعیت دغلکاری را نباید فرونهاد.
دکتر یزدی نه در معبد واقعیت میزیست نه آرمانگرای بزرگی بود. طبع و سلوک او به مذاق اکثر کسان خوش نمیآمد. اما آنچه او را به تکیه گاهی در حاشیه، به سرمایهای برای روز مبادا تبدیل کرده بود، همانا صداقتش بود.
خدا رحمتش کند. امروز آسمان این دیار بدون او دلگیر است.
@javadkashi
**************
صحنه سیاسی ایران با ابراهیم یزدی، خیلی زیباتر بود تا بدون او. مثل تکیه گاه بود برای روز مبادا. همانطور که پیش از او مهندس بازرگان چنین نقشی داشت.
آنها یادگار نخبگانی در ایران بودند که آرمان داشتند، اما نه خیلی بزرگ. کشوری میخواستند مستقل، دمکراتیک و توسعهیافته. اینها در منظر این نخبگان، خیلی خواستهای بزرگی نبودند. نظام پهلوی را برای تامین این خواستها، مستبد میانگاشتند و ناصالح. کافی بود به جای آنان حاکمانی صالح بنشینند و از فرصتهای داخلی و بینالمللی استفاده کنند و این همه را برای مردم تامین کنند. آنها واقع گرایانی بودند که تحقق خواستهاشان را از طریق سازوکارهای واقعاً موجود عالم دنبال میکردند. قطع نظر از این که درست میاندیشیدند یا نه، اما در مسیر خود صداقت داشتند. با صداقت تمام سوار قطار انقلاب شدند.
اما یکی دو ایستگاه جلوتر پیادهشان کردند.
کسانی آنها را از قطار پیاده کردند که آرمانهای خیلی گسترده، بزرگ و عمیق داشتند. چندان بزرگ که اساساً با همه سازوکارهای موجود جهان ناسازگار بود. به خاطراتم رجوع میکنم، من خود نیز در همان شمار بودم. آرمان پردازان بزرگ گستره آرمانهاشان از مرزهای ملی میگذشت. گسترهای جهانی داشت. عمیق هم بود. در سودای دگرگون کردن راه رسم متعارف زندگی بودند. از آموزش و هنر و فرهنگ گرفته، تا شیوه ازدواج و همسرداری و طرز راه رفتن و نگاه کردن. شورمند بودند و فعال.
چندی نگذشت که آرمان خواهان بزرگ با سر به تخته سنگ واقعیت های سترگ روزگار خوردند. تصادف چنان سخت بود که یکباره از لوکوموتیو آرمانخواهیهای انقلابی به بیرون پرتاب شدند. با کمال شگفتی آنها را سوار لکوموتیو دیگری یافتیم. لکوموتیو واقعگرایی محض. یکباره آرمان خواهان بزرگی که او را پیاده کرده بودند، دم از واقع گرایی رادیکال زدند. در موضع چپ دکتر یزدی یا مهندس بازرگان را سازشکار و وابسته میدیدند. اما در یک جهش قوسی در موضع راست او ایستادند و او را عقب مانده و وابسته به جهان قدیم یافتند. با همان شور و نشاطی که از آرمانهای بزرگ دفاع میکردند، به تمجید و مدح واقعیت پرداختند.
دکتر یزدی در آن زمان و در این زمان، گوش شنوایی برای سخنان خود نمییافت. با احساس غربت اما با شکیبایی زیست.
دکتر یزدی در حالی از میان ما رفت که دیگر کسی به آن آرمانهای بزرگ اعتقادی ندارد. کسانی هم اگر هنوز دم از آنها میزنند، به حسب ضرورت تداوم قدرت چنین میکنند. آرمانی که وجودش تداوم قدرت و استیلای سیاسی را امکانپذیر کند، یک ریای ساختاری و دغل کاری صرف است. اسید خطرناکی است که همه هست و نیست یک ملت را دود میکند و به هوا میبرد. دکتر یزدی در حالی از میان ما رفت که آرمان ستیزان و ستایندگان واقعیت نیز، در اولین قدم، صداقت را فرونهادهاند. صداقت خود از مولفههای آرمان گرایی است. به گمانشان اولین شرط ورود به معبد واقعیت قربانی کردن صداقت است. برای زندگی در عرصه لخت واقعیت دغلکاری را نباید فرونهاد.
دکتر یزدی نه در معبد واقعیت میزیست نه آرمانگرای بزرگی بود. طبع و سلوک او به مذاق اکثر کسان خوش نمیآمد. اما آنچه او را به تکیه گاهی در حاشیه، به سرمایهای برای روز مبادا تبدیل کرده بود، همانا صداقتش بود.
خدا رحمتش کند. امروز آسمان این دیار بدون او دلگیر است.
@javadkashi
عشق و رسالت
علیرضا رجایی برای مرخصی از زندان آمده بود. دوستانی توصیه کردند به جای اینکه ما به خانهاش برویم، او را دعوت کنیم تا در محفل ما حضور پیدا کند. جلسه خوبی بود. به جای اینکه به دیدارهای متعارف با زندانیان اختصاص پیدا کند، نشستیم دو سه ساعتی بحث کردیم. هفت یا هشت نفر در جلسه حضور داشتند. تقریباً همه با او مخالف بودند. حتی من. او اما یک تنه ایستاد و تا آخر از مواضع خود دفاع کرد.
مهم نبود ما چه میگفتیم او چه میگفت. مهم تفاوت ما در سنخ بحثی بود که عرضه میکردیم.
آن جلسه را میتوانستی به یک صحنه تئاتر تشبیه کنی. ما که هفت هشت نفر بودیم، همه طبقه بندی شده، دقیق، با حساب و کتاب و ارقام و آمار حرف میزدیم. اگر قرار باشد آن جلسه مثل یک نمایش اجرا شود، هنرپیشگانی که نقش ما را بازی میکنند باید کت و شلوار اتو کشیده بپوشند، کراوات بزنند، خودکار و قلمی شیک به دست بگیرند و منطقی حرف بزنند. ما از ضرورت صبر، رفتارها و انتخابهای کمهزینه سخن میگفتیم و او را مرتب به عقلانیت توصیه میکردیم.
اگر قرار باشد آن جلسه در یک صحنه تئاتری به نمایش درآید، نقش علیرضا را به کسی بسپرید که لباس نامرتبی پوشیده، موهایش ژولیدهاند، و خیلی حوصله حرفهای ما را ندارد. او هم تحلیل میکرد و به امکانها و محدودیتها اشاره میکرد، اما معلوم بود این همه را میگفت تا از ما کم نیاورد، لب کلام او چیز دیگری بود، او احساس وظیفه میکرد. فکر میکرد به هر هزینهای باید با آنچه ظالمانه است ستیز کرد و با آنچه عادلانه است، همراهی. وقتی آمار و ارقام جلوش میگذاشتیم و استدلال میکردیم دفاع از فلان خواست ناممکن است و مخالفت با فلان مساله پرهزینه خیلی پاسخ قانع کنندهای نداشت. همه در موضع هجوم به او بودند حتی من.
بعد از جلسه قرار شد من او را برسانم. سوار ماشین شد. عصبی بود. چند بار به من حمله کرد. خیلی بیربط. ولی معلوم بود از من دلخور است. به خانه رساندمش. رفت، در خانه را باز کرد. وقتی میخواست در را ببندد، نگاهی به من کرد و گفت: ادای دانشمندان را درنیار. تو هم مثل من بودی معلوم نیست چرا اینطور شدی.
انگار یک تیغ به صورتم کشید.
راست میگفت. سال های متمادی مثل دو همزاد با هم رفته بودیم و آمده بودیم. علیرضا همان علیرضای سابق بود. این من بودم که تغییر کرده بودم. علی رضا نماینده دورانی است که همه احساس رسالت میکردند. فکر میکردند به این دنیا آمدهاند تا وظیفهای را به انجام برسانند. برای چنین کسی تحلیل شرایط تا جایی اهمیت دارد که برایشان معلوم کند چطور باید به وظیفهشان عمل کنند. من گرمترین دوران زندگیام را در همین سپهر گذراندهام. بخش مهمی از آن را کنار علیرضا.
من اما چندی بعد به کسانی پیوستم که بیشتر به تحلیل شرایط علاقهمندند. اگر هم کاری قرار است از تحلیلمان بیرون بیاید دیگران بکنند. علیرضا به همین تغییر اشاره کرد.
وقتی در را بست و رفت، ماشین را روشن کردم و در راه فکر میکردم چطور راهم از علیرضا جدا شد؟ خیلی پاسخ به این سوال سخت نبود. من شغل و خانه و زندگی و امکاناتی دارم. این همه را به بهای همین تغییر نقش به دست آوردهام. نشستن و تحلیل شرایط کردن، هم پرستیژ علمی میآورد، هم به عنوان یک کارشناس این طرف و آنطرف دعوت به سخنرانی میشوی، هم پروژه میگیری، هم روشنفکری میکنی و هم خیلی راحت زندگی. علیرضا نه شغل و زندگی درستی داشت نه آرامشی.
در آن جلسه علیرضا خیلی احساساتی بود. آنهم احساس رسالت. به نظرمان خیلی آدم معقولی به نظر نمیرسید. بیشتر شبیه عاشقها به نظر میآمد. وقتی به من گفت تو هم مثل من بودی، به همین عشق و رسالت اشاره میکرد. میپرسید عشقات کجا رفت، رسالتت کو؟ خودش پاسخ را میدانست، آنها را به قیمت خوب فروخته بودم. او چسبیده بود به همین دو متاع دنیا و هیچ چیز دیگر نداشت.
علی رضا بیمارستان است. مطمئن هستم همان عشق و احساس رسالتش سلامتی را به او بازخواهد گرداند. ولی من نمیدانم دلم برای او تنگ شده یا برای عشق و رسالتی که یک روز فروختم و رفت.
@javadkashi
علیرضا رجایی برای مرخصی از زندان آمده بود. دوستانی توصیه کردند به جای اینکه ما به خانهاش برویم، او را دعوت کنیم تا در محفل ما حضور پیدا کند. جلسه خوبی بود. به جای اینکه به دیدارهای متعارف با زندانیان اختصاص پیدا کند، نشستیم دو سه ساعتی بحث کردیم. هفت یا هشت نفر در جلسه حضور داشتند. تقریباً همه با او مخالف بودند. حتی من. او اما یک تنه ایستاد و تا آخر از مواضع خود دفاع کرد.
مهم نبود ما چه میگفتیم او چه میگفت. مهم تفاوت ما در سنخ بحثی بود که عرضه میکردیم.
آن جلسه را میتوانستی به یک صحنه تئاتر تشبیه کنی. ما که هفت هشت نفر بودیم، همه طبقه بندی شده، دقیق، با حساب و کتاب و ارقام و آمار حرف میزدیم. اگر قرار باشد آن جلسه مثل یک نمایش اجرا شود، هنرپیشگانی که نقش ما را بازی میکنند باید کت و شلوار اتو کشیده بپوشند، کراوات بزنند، خودکار و قلمی شیک به دست بگیرند و منطقی حرف بزنند. ما از ضرورت صبر، رفتارها و انتخابهای کمهزینه سخن میگفتیم و او را مرتب به عقلانیت توصیه میکردیم.
اگر قرار باشد آن جلسه در یک صحنه تئاتری به نمایش درآید، نقش علیرضا را به کسی بسپرید که لباس نامرتبی پوشیده، موهایش ژولیدهاند، و خیلی حوصله حرفهای ما را ندارد. او هم تحلیل میکرد و به امکانها و محدودیتها اشاره میکرد، اما معلوم بود این همه را میگفت تا از ما کم نیاورد، لب کلام او چیز دیگری بود، او احساس وظیفه میکرد. فکر میکرد به هر هزینهای باید با آنچه ظالمانه است ستیز کرد و با آنچه عادلانه است، همراهی. وقتی آمار و ارقام جلوش میگذاشتیم و استدلال میکردیم دفاع از فلان خواست ناممکن است و مخالفت با فلان مساله پرهزینه خیلی پاسخ قانع کنندهای نداشت. همه در موضع هجوم به او بودند حتی من.
بعد از جلسه قرار شد من او را برسانم. سوار ماشین شد. عصبی بود. چند بار به من حمله کرد. خیلی بیربط. ولی معلوم بود از من دلخور است. به خانه رساندمش. رفت، در خانه را باز کرد. وقتی میخواست در را ببندد، نگاهی به من کرد و گفت: ادای دانشمندان را درنیار. تو هم مثل من بودی معلوم نیست چرا اینطور شدی.
انگار یک تیغ به صورتم کشید.
راست میگفت. سال های متمادی مثل دو همزاد با هم رفته بودیم و آمده بودیم. علیرضا همان علیرضای سابق بود. این من بودم که تغییر کرده بودم. علی رضا نماینده دورانی است که همه احساس رسالت میکردند. فکر میکردند به این دنیا آمدهاند تا وظیفهای را به انجام برسانند. برای چنین کسی تحلیل شرایط تا جایی اهمیت دارد که برایشان معلوم کند چطور باید به وظیفهشان عمل کنند. من گرمترین دوران زندگیام را در همین سپهر گذراندهام. بخش مهمی از آن را کنار علیرضا.
من اما چندی بعد به کسانی پیوستم که بیشتر به تحلیل شرایط علاقهمندند. اگر هم کاری قرار است از تحلیلمان بیرون بیاید دیگران بکنند. علیرضا به همین تغییر اشاره کرد.
وقتی در را بست و رفت، ماشین را روشن کردم و در راه فکر میکردم چطور راهم از علیرضا جدا شد؟ خیلی پاسخ به این سوال سخت نبود. من شغل و خانه و زندگی و امکاناتی دارم. این همه را به بهای همین تغییر نقش به دست آوردهام. نشستن و تحلیل شرایط کردن، هم پرستیژ علمی میآورد، هم به عنوان یک کارشناس این طرف و آنطرف دعوت به سخنرانی میشوی، هم پروژه میگیری، هم روشنفکری میکنی و هم خیلی راحت زندگی. علیرضا نه شغل و زندگی درستی داشت نه آرامشی.
در آن جلسه علیرضا خیلی احساساتی بود. آنهم احساس رسالت. به نظرمان خیلی آدم معقولی به نظر نمیرسید. بیشتر شبیه عاشقها به نظر میآمد. وقتی به من گفت تو هم مثل من بودی، به همین عشق و رسالت اشاره میکرد. میپرسید عشقات کجا رفت، رسالتت کو؟ خودش پاسخ را میدانست، آنها را به قیمت خوب فروخته بودم. او چسبیده بود به همین دو متاع دنیا و هیچ چیز دیگر نداشت.
علی رضا بیمارستان است. مطمئن هستم همان عشق و احساس رسالتش سلامتی را به او بازخواهد گرداند. ولی من نمیدانم دلم برای او تنگ شده یا برای عشق و رسالتی که یک روز فروختم و رفت.
@javadkashi
دمکراسی خواهی و جریان اعتدال
موازنه نیروهای سیاسی در ایران به سمت تازهای پیش میرود. صف بندیهای گذشته به تدریج کم رنگ میشود. همراه با این تحولات، مفاهیم سیاسی نیز دوباره بازیابی شوند و جایگاه تازهای پیدا کنند. از آنجمله دمکراسی خواهی.
چند انتخاباتی که پشت سر گذاشته شد، یک جمع بندی تازه میان صاحب منصبان سیاسی، و محافل تصمیمگیر ایجاد کرده است: در فضای دو قطبی اصلاح طلبی و اصولگرایی، اصولگرایان چندان شانسی ندارند. باید به ائتلاف تازهای میدان داد که دائر مدار آن، نوعی پراگماتیسم سیاسی است. این ائتلاف، به سمت تقلیل تنشهای جهانی، و تساهل نسبی در عرصه فرهنگی و اجتماعی پیش میرود. متوجه تقلیل مشکلات اقتصادی است. چهرهای عملگرا و معطوف به حل مسائل مشخص دارد.
زبان این جریان، بیشتر شبیه ریاضیات است. در میان دهها فرقه و جریان سیاسی که پیرامون مسائل فکری و عقیدتی در حال جنگ و جدالند، تنها کسی میتواند توافق همه را جلب کند که بگوید دو دو تا چهار تا. یکی از اسلام میگوید، یکی از دمکراسی، یکی از حقوق بشر دم میزند، دیگری از ارزشهای انقلاب، در این میان اگر کسی از لزوم افزایش اشتغال سخن بگوید و به ملزومات آن اشاره کند، درست مثل کسی است که گفته دو دوتا چهارتا.
تا زمانی که پراگماتیسم سیاسی در عمل نیز بتواند توفیق نسبی پیدا کند، مفاهیم انتزاعیتر در عرصه سیاست، رنگ می بازند و معنای خود را از دست خواهند داد: دمکراسی، عدالت، اسلام، ارزشهای انقلابی، مبارزه با استکبار و امثالهم، مفاهیمی است که همه در سایه میروند. تا کنون جاذبه مفهوم دمکراسی، به خاطر میدان نزاع میان مفاهیم بود. در آن سوی میدان، مفاهیمی مثل ارزشهای انقلاب، مبارزه با استکبار، دفاع از مستضعفان جهان، اردو زده بود. به برکت آن، در این سوی میدان مفهوم دمکراسی رونق و بازاری داشت. پراگماتیسم اما یکباره در وسط میدان حاضر شده است و با زبانی عملگرا، مردم را خطاب قرار داده است.
در چنین شرایطی، آیا مفاهیمی نظیر دمکراسی خواهی یا حتی مفاهیمی که جناح اصولگرا از آن سخن میگفتند، باید دکان و بساط خود را جمع کنند و بروند؟ واقع این است که اگر زبان بوروکراتیک و عملگرا قادر بود عملاً همه مشکلات را حل کند، وجود مفاهیم انتزاعی در عرصه سیاست و نیروهایی که مدعیات کلی و انتزاعی دارند، اساساً زائد بود. اما مشکل این است که حیات سیاسی قابل تقلیل به حیات بوروکراتیک و مدیریت عقلانی کارشناسان نیست. به همین جهت نیز مشکلات حل نخواهد شد و همچنان سیاست نیازمند نیروها و مفاهیم برانگیزاننده است.
میتوان گفت ما به سمت یک خلاء مفاهیم در عرصه سیاست پیش میرویم، اما این خلاء خود بسترساز بازسازی مفاهیم پیشین و احیای دوباره حیات سیاسی به نحوی تازه خواهد بود. ابتدا باید به این نکته توجه کنیم که اعتدالیون به خودی خود قادر به حل مشکلات نیستد. به دلایل زیر:
• پشتوانه و حامل اجتماعی مشخصی ندارد. به این معنا که هیچ گروه اجتماعی مشخصی ذیل این جریان سیاسی انسجام ندارد.
• با تقاضاهای متکثر تودههای انبوه مواجه است که همه برای اولویت تقاضاهای خود صف کشیدهاند اما هیچ کدام حاضر به فداکاری وگذشت نیستند.
• گروههای صاحب نفوذ و منفعت در داخل نظام، مانع از عملیاتی شدن استراتژیهای مشخص برای حل معنیدار مشکلات خواهد شد.
• هیچ راه حل معینی برای پاسخگویی رضایت بخش به تقاضاهای متکثر وجود ندارد.
• این جریان بر راس یک بوروکراسی شدیداً فاسد و ناتوان به میدان آمده است.
همه آنچه گفته شد، میتواند در یک عبارت خلاصه شود: جریان اعتدال، بدون بهرهمندی از یک پشتوانه سیاسی و اجتماعی مشخص در پایین، چندان توفیقی برای عمل در بالا نخواهد داشت. این سخن را میتوان به یک نحو دیگر نیز بیان کرد، یک سودای خام است اگر تصور کنیم با ذهن صرفاً بوروکراتیک میتوان مسائلی را که ریشه در حیات سیاسی دارند حل کرد.
بنابراین آنچه در فضای امروز جامعه ایرانی جاری است، کاستی گرفتن یک سنخ از حیات سیاسی به نحوی است که از دهه هفتاد به این سو ساخته شده بود. اینک باید به یک فضای تازه با مشخصاتی تازه اندیشید. به نظرم در این فضای تازه، دمکراسی خواهان همچنان یک سوی فعال و زنده خواهند بود.
دمکراسی خواهی به معنایی که تا کنون مطرح بوده، بیشتر از «آنچه او نیست»، اعتبار گرفته است. دمکراسی خواهان کسانی بودهاند که مثل آن طرف دیگر، در حریم خصوصی افراد مداخله نمیکنند، در توزیع فرصتهای زندگی، مثل طرف دیگر ناعادلانه رفتار نمیکنند، بیشتر اجازه گردش نخبگان سیاسی میدهند، با دنیا دعوا ندارند و امثالهم. در شرایطی که اعتدالیون در راس حیات سیاسیاند، این مفاهیم دیگر اعتبار بخش دمکراسی خواهی نخواهد بود. گمان میکنم دمکراسی خواهی نیازمند توجه به زاویههای تازه برای کسب اعتبار است. از آنجمله:
موازنه نیروهای سیاسی در ایران به سمت تازهای پیش میرود. صف بندیهای گذشته به تدریج کم رنگ میشود. همراه با این تحولات، مفاهیم سیاسی نیز دوباره بازیابی شوند و جایگاه تازهای پیدا کنند. از آنجمله دمکراسی خواهی.
چند انتخاباتی که پشت سر گذاشته شد، یک جمع بندی تازه میان صاحب منصبان سیاسی، و محافل تصمیمگیر ایجاد کرده است: در فضای دو قطبی اصلاح طلبی و اصولگرایی، اصولگرایان چندان شانسی ندارند. باید به ائتلاف تازهای میدان داد که دائر مدار آن، نوعی پراگماتیسم سیاسی است. این ائتلاف، به سمت تقلیل تنشهای جهانی، و تساهل نسبی در عرصه فرهنگی و اجتماعی پیش میرود. متوجه تقلیل مشکلات اقتصادی است. چهرهای عملگرا و معطوف به حل مسائل مشخص دارد.
زبان این جریان، بیشتر شبیه ریاضیات است. در میان دهها فرقه و جریان سیاسی که پیرامون مسائل فکری و عقیدتی در حال جنگ و جدالند، تنها کسی میتواند توافق همه را جلب کند که بگوید دو دو تا چهار تا. یکی از اسلام میگوید، یکی از دمکراسی، یکی از حقوق بشر دم میزند، دیگری از ارزشهای انقلاب، در این میان اگر کسی از لزوم افزایش اشتغال سخن بگوید و به ملزومات آن اشاره کند، درست مثل کسی است که گفته دو دوتا چهارتا.
تا زمانی که پراگماتیسم سیاسی در عمل نیز بتواند توفیق نسبی پیدا کند، مفاهیم انتزاعیتر در عرصه سیاست، رنگ می بازند و معنای خود را از دست خواهند داد: دمکراسی، عدالت، اسلام، ارزشهای انقلابی، مبارزه با استکبار و امثالهم، مفاهیمی است که همه در سایه میروند. تا کنون جاذبه مفهوم دمکراسی، به خاطر میدان نزاع میان مفاهیم بود. در آن سوی میدان، مفاهیمی مثل ارزشهای انقلاب، مبارزه با استکبار، دفاع از مستضعفان جهان، اردو زده بود. به برکت آن، در این سوی میدان مفهوم دمکراسی رونق و بازاری داشت. پراگماتیسم اما یکباره در وسط میدان حاضر شده است و با زبانی عملگرا، مردم را خطاب قرار داده است.
در چنین شرایطی، آیا مفاهیمی نظیر دمکراسی خواهی یا حتی مفاهیمی که جناح اصولگرا از آن سخن میگفتند، باید دکان و بساط خود را جمع کنند و بروند؟ واقع این است که اگر زبان بوروکراتیک و عملگرا قادر بود عملاً همه مشکلات را حل کند، وجود مفاهیم انتزاعی در عرصه سیاست و نیروهایی که مدعیات کلی و انتزاعی دارند، اساساً زائد بود. اما مشکل این است که حیات سیاسی قابل تقلیل به حیات بوروکراتیک و مدیریت عقلانی کارشناسان نیست. به همین جهت نیز مشکلات حل نخواهد شد و همچنان سیاست نیازمند نیروها و مفاهیم برانگیزاننده است.
میتوان گفت ما به سمت یک خلاء مفاهیم در عرصه سیاست پیش میرویم، اما این خلاء خود بسترساز بازسازی مفاهیم پیشین و احیای دوباره حیات سیاسی به نحوی تازه خواهد بود. ابتدا باید به این نکته توجه کنیم که اعتدالیون به خودی خود قادر به حل مشکلات نیستد. به دلایل زیر:
• پشتوانه و حامل اجتماعی مشخصی ندارد. به این معنا که هیچ گروه اجتماعی مشخصی ذیل این جریان سیاسی انسجام ندارد.
• با تقاضاهای متکثر تودههای انبوه مواجه است که همه برای اولویت تقاضاهای خود صف کشیدهاند اما هیچ کدام حاضر به فداکاری وگذشت نیستند.
• گروههای صاحب نفوذ و منفعت در داخل نظام، مانع از عملیاتی شدن استراتژیهای مشخص برای حل معنیدار مشکلات خواهد شد.
• هیچ راه حل معینی برای پاسخگویی رضایت بخش به تقاضاهای متکثر وجود ندارد.
• این جریان بر راس یک بوروکراسی شدیداً فاسد و ناتوان به میدان آمده است.
همه آنچه گفته شد، میتواند در یک عبارت خلاصه شود: جریان اعتدال، بدون بهرهمندی از یک پشتوانه سیاسی و اجتماعی مشخص در پایین، چندان توفیقی برای عمل در بالا نخواهد داشت. این سخن را میتوان به یک نحو دیگر نیز بیان کرد، یک سودای خام است اگر تصور کنیم با ذهن صرفاً بوروکراتیک میتوان مسائلی را که ریشه در حیات سیاسی دارند حل کرد.
بنابراین آنچه در فضای امروز جامعه ایرانی جاری است، کاستی گرفتن یک سنخ از حیات سیاسی به نحوی است که از دهه هفتاد به این سو ساخته شده بود. اینک باید به یک فضای تازه با مشخصاتی تازه اندیشید. به نظرم در این فضای تازه، دمکراسی خواهان همچنان یک سوی فعال و زنده خواهند بود.
دمکراسی خواهی به معنایی که تا کنون مطرح بوده، بیشتر از «آنچه او نیست»، اعتبار گرفته است. دمکراسی خواهان کسانی بودهاند که مثل آن طرف دیگر، در حریم خصوصی افراد مداخله نمیکنند، در توزیع فرصتهای زندگی، مثل طرف دیگر ناعادلانه رفتار نمیکنند، بیشتر اجازه گردش نخبگان سیاسی میدهند، با دنیا دعوا ندارند و امثالهم. در شرایطی که اعتدالیون در راس حیات سیاسیاند، این مفاهیم دیگر اعتبار بخش دمکراسی خواهی نخواهد بود. گمان میکنم دمکراسی خواهی نیازمند توجه به زاویههای تازه برای کسب اعتبار است. از آنجمله:
• اعتدالیون بر نخبگان جویای قدرت متکیاند و قادر نیستند صدای مردم باشند. بخصوص گروههایی که در حاشیهاند. دمکراسی خواهی امروز به شرط توانایی تولید صدا برای گروههای فاقد صدا و در حاشیه واقع شده، می تواند کسب اعتبار تازه کند.
• اعتدالیون، تداوم خود را وامدار به پستو رفتن صدای فرودستان هستند. دمکراسی خواهی به شرط اثبات این نکته که صدای فرودستان است میتواند معتبر باشد.
• اعتدالیون از دل همین ساختار بوروکراتیک موجود برآمدهاند. بنابراین قادر به کاستن از بار فساد در عرصه بوروکراتیک نیستند. دمکراسی خواهان به شرط اثبات پاکدستی خود و موضع افشاگرانه نسبت به مفاسد سیاسی واقتصادی میتوانند کسب اعتبار کنند.
• اعتدالیون به دلیل زبان بوروکراتیک و کارشناسانه، نسبت خود را با فضا و ارزشهای جاری در حیات روزمره از دست میدهند. دمکراسی خواهان نیز تاکنون، به دلیل رقابت با یک هویت اسلام گرای رادیکال، رابطه قلیلی با حیات و ارزشهای روزمره مردم دارند. دمکراسی خواهی نیازمند آن است که برای کسب وجاهت، به دین و ارزشهای جاری در زندگی روزمره، رجوع کند.
این همه را میتوان در یک عبارت خلاصه کرد. دمکراسی خواهی، دیگر از سانتی مانتالیسم گذشته خود باید فاصله بگیرد. باید در میدان عمل سیاسی، به مثابه یک بازیگر مسئول، سهم واقعی خود را در بازسازی حیات اجتماعی و سیاسی از دست رفته امروز ایفا کند.
@javadkashi
• اعتدالیون، تداوم خود را وامدار به پستو رفتن صدای فرودستان هستند. دمکراسی خواهی به شرط اثبات این نکته که صدای فرودستان است میتواند معتبر باشد.
• اعتدالیون از دل همین ساختار بوروکراتیک موجود برآمدهاند. بنابراین قادر به کاستن از بار فساد در عرصه بوروکراتیک نیستند. دمکراسی خواهان به شرط اثبات پاکدستی خود و موضع افشاگرانه نسبت به مفاسد سیاسی واقتصادی میتوانند کسب اعتبار کنند.
• اعتدالیون به دلیل زبان بوروکراتیک و کارشناسانه، نسبت خود را با فضا و ارزشهای جاری در حیات روزمره از دست میدهند. دمکراسی خواهان نیز تاکنون، به دلیل رقابت با یک هویت اسلام گرای رادیکال، رابطه قلیلی با حیات و ارزشهای روزمره مردم دارند. دمکراسی خواهی نیازمند آن است که برای کسب وجاهت، به دین و ارزشهای جاری در زندگی روزمره، رجوع کند.
این همه را میتوان در یک عبارت خلاصه کرد. دمکراسی خواهی، دیگر از سانتی مانتالیسم گذشته خود باید فاصله بگیرد. باید در میدان عمل سیاسی، به مثابه یک بازیگر مسئول، سهم واقعی خود را در بازسازی حیات اجتماعی و سیاسی از دست رفته امروز ایفا کند.
@javadkashi
آنکه با غیاب خود حاضر است
***
مادران وگاهی پدران، با مرگ خود حاضر میشوند. وقتی زندهاند، گویی غایباند، دیده نمیشوند، درست مثل ستونهای یک ساختمان بزرگ. اما وقتی میمیرند، غیاب شان مثل شالوده و بنیاد یک بنا که از دست رفته آنها را همه جا حاضر میکند. تو هر آن منتظری سقف برسرت خراب شود. بنا فروبریزد. درست مثل وقتی اعتماد خود را به استواری زمین از دست میدهی. مرگ مادر یا پدر، مثل از دست رفتن اعتماد به استواری زمین، قدم برداشتن را ناممکن میکند. برای قدم برداشتن، به فقدان مادر یا پدری می اندیشی. اینچنین مادر یا پدری که مرده، با فقدان خود در زندگی تو حاضر میشود. یک فقدان بنیادی. آنها از این پس در زندگی تو به منزله آنی که نیست ایفای نقش میکنند.
برای کودکان چیزی دشوارتر از این نیست که فرد دیگری بخواهد این فقدان را پر کند. وقتی مرد ازدواج مجدد میکند، کودکان باید دیگری را به جای آنی که از دست رفته بپذیرند. شدنی نیست. کودک گاهی با آنی که به جای زخم فقدان مادر نشسته میستیزد. او جویای همان زخم فقدان است. خو کردن به دیگری برایش ناممکن است. خونی که از زخم فقدان میریزد، شرط آشتی فرد با خود است. خو کردن با پدری که ناپدری است یا مادری که نامادری است، فرد را با خود بیگانه میکند. با این همه چارهای نیست. باید قدر آنها را دانست، اما نباید فراموش کرد که آنها نامادری یا ناپدریاند.
خدا نیز با فقدان خود در میان ما حاضر است.
دست کم در این روزگار. امور این جهان و آدمها، مناسبات و غایات و ترتیبات زندگی، همه همان نامادری و ناپدریاند. به جای مادر از دست رفته نشستهاند، اما نیستند. باید قدرشان را دانست، اما مرتب به خود یادآور شد که اینها جایی که جایشان نیست نشستهاند. گاهی باید هر آنچه هست را طرد و نفی کرد تا زخم فقدان خداوند سرباز کند، خون چکان کند، و درد فقدان استخوانت را بساید، تا احساس اصالت کنی. خود را بازیابی. این خون تطهیر کننده است.
چسب و چسبهایی هست که بر زخم فقدان خداوند چسبانیدهایم. چرا که خون چکان زخم فقدان خداوند، زندگی را ناممکن میکند. چسبهایی که بر این زخم ها نشستهاند، التیام بخشاند. وجودشان مغتنم است. اما به شرطی که مرتب یاد آور شوند آنها صرفاً التیامی بر زخم فقدان خداوندند. دین در این عالم همین نقش را ایفا میکند. همه باورهای دینی و شرایع و آموزهها تا جایی که التیام بخشاند و یادآور فقدانی بنیادی در عالم، تعالی بخشاند. اما ادیان تاریخی که با منافع و طبقات صاحب نفوذ و سازمان قدرت در هم پیچیدهاند، چنین نمیکنند. خود را تجلی بخش حضور خداوند جا میزنند. همه توش و توان خود را مصروف آن میکنند که اساساً چیزی به نام زخم فقدان را فراموش کنیم. فراموش کنیم اینجا تنها زخم و خون ریزان فقدان خداوند سهم ما از وجود خداوند است. درست مثل نامادری که همه تلاش خود را مصروف آن میکند تا مادر از دست رفته را از خاطر کودک بزداید.
مادر یا پدر تقلبی، ممکن است کودک را فریب دهد. اما اساس این نسبت عمیق را ویران میکند. کودک به دیوار دروغ تکیه میکند. اما دیوار دروغ دیوار نیست. کودک سقوط خواهد کرد. آنگاه به هیچ چیز اعتقاد نخواهد آورد. جهان در اساس خود به منزله دروغ بر او پدیدار می شوند زندگی را یک دروغ بنیادی قلمداد میکند.
دین برای آنکه دستمایه کسب ثروت و قدرت و منزلت باشد، نیازمند بندگان سر به راه است. مردم به شرطی به بندگان سر به راه تبدیل میشوند که از شیوه حضور خداوند به منزله فقدان در این عالم، بی خبر بمانند. به جای رنج ناشی از غیبت خداوند در این عالم، سر به آستین قدرت و ثروت ومنزلت متولیان بسایند. این کاری بوده که طی این سه چهار دهه اخیر با مردم کردهایم. آنچه باید یادآور خداوند و غیبت خونین او باشد، خود به جای خداوند نشسته است. نامادری، مدعی مادری شده است.
مرتب کسانی را مییابی که از تکیه بر دیواری که دیوار نیست خبر میدهند. سقوط میکنند. برمیخیزند. بی اعتقاد، سرد، گسیخته، ناباور، خطرناک، خودخواه، منتظر فرصت برای کسب بیشترین لذت فوری، و البته ناراضی و پوک. گوشی برای شنیدن ندارند. حتی سخنی هم برای گفتن. ماشین هوسهای بی پایان و بیناماند.
@javadkashi
***
مادران وگاهی پدران، با مرگ خود حاضر میشوند. وقتی زندهاند، گویی غایباند، دیده نمیشوند، درست مثل ستونهای یک ساختمان بزرگ. اما وقتی میمیرند، غیاب شان مثل شالوده و بنیاد یک بنا که از دست رفته آنها را همه جا حاضر میکند. تو هر آن منتظری سقف برسرت خراب شود. بنا فروبریزد. درست مثل وقتی اعتماد خود را به استواری زمین از دست میدهی. مرگ مادر یا پدر، مثل از دست رفتن اعتماد به استواری زمین، قدم برداشتن را ناممکن میکند. برای قدم برداشتن، به فقدان مادر یا پدری می اندیشی. اینچنین مادر یا پدری که مرده، با فقدان خود در زندگی تو حاضر میشود. یک فقدان بنیادی. آنها از این پس در زندگی تو به منزله آنی که نیست ایفای نقش میکنند.
برای کودکان چیزی دشوارتر از این نیست که فرد دیگری بخواهد این فقدان را پر کند. وقتی مرد ازدواج مجدد میکند، کودکان باید دیگری را به جای آنی که از دست رفته بپذیرند. شدنی نیست. کودک گاهی با آنی که به جای زخم فقدان مادر نشسته میستیزد. او جویای همان زخم فقدان است. خو کردن به دیگری برایش ناممکن است. خونی که از زخم فقدان میریزد، شرط آشتی فرد با خود است. خو کردن با پدری که ناپدری است یا مادری که نامادری است، فرد را با خود بیگانه میکند. با این همه چارهای نیست. باید قدر آنها را دانست، اما نباید فراموش کرد که آنها نامادری یا ناپدریاند.
خدا نیز با فقدان خود در میان ما حاضر است.
دست کم در این روزگار. امور این جهان و آدمها، مناسبات و غایات و ترتیبات زندگی، همه همان نامادری و ناپدریاند. به جای مادر از دست رفته نشستهاند، اما نیستند. باید قدرشان را دانست، اما مرتب به خود یادآور شد که اینها جایی که جایشان نیست نشستهاند. گاهی باید هر آنچه هست را طرد و نفی کرد تا زخم فقدان خداوند سرباز کند، خون چکان کند، و درد فقدان استخوانت را بساید، تا احساس اصالت کنی. خود را بازیابی. این خون تطهیر کننده است.
چسب و چسبهایی هست که بر زخم فقدان خداوند چسبانیدهایم. چرا که خون چکان زخم فقدان خداوند، زندگی را ناممکن میکند. چسبهایی که بر این زخم ها نشستهاند، التیام بخشاند. وجودشان مغتنم است. اما به شرطی که مرتب یاد آور شوند آنها صرفاً التیامی بر زخم فقدان خداوندند. دین در این عالم همین نقش را ایفا میکند. همه باورهای دینی و شرایع و آموزهها تا جایی که التیام بخشاند و یادآور فقدانی بنیادی در عالم، تعالی بخشاند. اما ادیان تاریخی که با منافع و طبقات صاحب نفوذ و سازمان قدرت در هم پیچیدهاند، چنین نمیکنند. خود را تجلی بخش حضور خداوند جا میزنند. همه توش و توان خود را مصروف آن میکنند که اساساً چیزی به نام زخم فقدان را فراموش کنیم. فراموش کنیم اینجا تنها زخم و خون ریزان فقدان خداوند سهم ما از وجود خداوند است. درست مثل نامادری که همه تلاش خود را مصروف آن میکند تا مادر از دست رفته را از خاطر کودک بزداید.
مادر یا پدر تقلبی، ممکن است کودک را فریب دهد. اما اساس این نسبت عمیق را ویران میکند. کودک به دیوار دروغ تکیه میکند. اما دیوار دروغ دیوار نیست. کودک سقوط خواهد کرد. آنگاه به هیچ چیز اعتقاد نخواهد آورد. جهان در اساس خود به منزله دروغ بر او پدیدار می شوند زندگی را یک دروغ بنیادی قلمداد میکند.
دین برای آنکه دستمایه کسب ثروت و قدرت و منزلت باشد، نیازمند بندگان سر به راه است. مردم به شرطی به بندگان سر به راه تبدیل میشوند که از شیوه حضور خداوند به منزله فقدان در این عالم، بی خبر بمانند. به جای رنج ناشی از غیبت خداوند در این عالم، سر به آستین قدرت و ثروت ومنزلت متولیان بسایند. این کاری بوده که طی این سه چهار دهه اخیر با مردم کردهایم. آنچه باید یادآور خداوند و غیبت خونین او باشد، خود به جای خداوند نشسته است. نامادری، مدعی مادری شده است.
مرتب کسانی را مییابی که از تکیه بر دیواری که دیوار نیست خبر میدهند. سقوط میکنند. برمیخیزند. بی اعتقاد، سرد، گسیخته، ناباور، خطرناک، خودخواه، منتظر فرصت برای کسب بیشترین لذت فوری، و البته ناراضی و پوک. گوشی برای شنیدن ندارند. حتی سخنی هم برای گفتن. ماشین هوسهای بی پایان و بیناماند.
@javadkashi
کبوتران منزلت
***
اهالی موسیقی و نمایش در ایران، همیشه طرفداران زیاد داشتهاند و دارند. اما لزوماً همیشه صاحب منزلت نبودهاند. هنرمندان به یکی از قطبهای منزلت در جامعه ایرانی بدل میشوند و این یک رویداد تازه است.
موسیقی و نمایش، برای همه مخاطبانش، اوقات لذت بخش فراهم میکند. به همین جهت آنها طرفداران زیادی دارند. چهره و حتی زندگی شخصی شان، برای مردم هیجان انگیز است. دوستشان دارند و ماجرای زندگی آنان را دنبال میکنند.
قصه منزلت اما قصه دیگری است. زمانی که شخصیتی واجد منزلت میشود، اقتدار پیدا میکند. در جایگاه یک الگو تکیه میزند. واجد معنویتی قلمداد میشود. اعتبار عمومی پیدا میکند. گویی به یک منبع تولید معنا در زندگی تبدیل میشود. مردم در دورههای مختلف، گروههای مختلفی را واجد منزلت قلمداد میکنند. میتوان از طریق تحولی که در مراجع دارای منزلت پیدا شده، به تحولات یک جامعه پی برد. اگر این سخن راست باشد که هنرمندان طی دو سه دهه اخیر، واجد منزلت شدهاند، به این معناست که اتفاق تازهای در جامعه افتاده است. مرجعیت از جایی به جای دیگر انتقال پیدا کرده است. میتوان مرجعیت را همانند گروهی از کبوتران مهاجر تشبیه کرد. آنها هر از چندی از بامی به بام دیگر مینشینند.
سه مطلوب اجتماعی وجود دارد: قدرت، ثروت و منزلت. این سه همیشه یک جا با هم جمع نمیشوند. در هر جامعه نهادین شده، قدرت و ثروت کنار هم میایستند. بخصوص در یک جامعه با منابع رانت. آنها که صاحب قدرتند صاحب ثروت هم میشوند و آنها که صاحب ثروت، قدرت هم کسب میکنند. شبکه قدرت و ثروت وقتی کنار هم میایستند، مردمی که دستشان خالی است، کبوتران منزلت را از بام آنها میپراکنند. انتقال مرجعیت و منزلت از جایی به جای دیگر، راهی برای مقاومت در مقابل شبکه ناگشودنی ثروت و قدرت میشود.
انتقال منزلت از جایی به جای دیگر، یک نشانه خواست مردم برای تغییر است.
در ایران پیش از انقلاب، کبوتران منزلت به تدریج از بام صاحبان ثروت و قدرت برخاست و بر بام روحانیون، متولیان امور دینی و روشنفکران نشست. پیوند دین با سیاست، به تدریج سبب شد کبوتران منزلت راه تازهای در پیش گیرند. پیشترها بام روحانیون، اساتید دانشگاه، و روشنفکران پر از کبوتران منزلت بود. به نظر میرسد کبوتران به تدریج برخاسته باشند. به بام آنها نظر کنید، خیلی خلوتتر از گذشته است. مردم دست به کار پراندن کبوتران منزلتاند.
جامعه ای که کبوتران منزلت در آن سرگشته باشند، مردم احساس بی پناهی میکنند. جامعه و حیات اخلاقی مردم نیازمند گروه های مرجع اقتدار بخش و مولد مرجعیت است. هنرمندان بخصوص اهل موسیقی در چنین شرایطی جایگاهی تازه پیدا کردهاند. مردم کبوتران منزلت را به سمت بام آنان هدایت میکنند.
ظهور یک قطب تازه مرجعیت، درست مثل ثروت و قدرت، مولد تنازع است. هنرمندی که صاحب منزلت شده، هدف حمله قرار میگیرد. بزرگان و پیش کسوتها، ممکن است تاب برتری یکی بر خود را نداشته باشند. به نظرم حمله اکبر گلپایگانی به محمد رضا شجریان یک نشانه از همین رویداد است. پیش از او، هنرمند بزرگ مرحوم محمد رضا لطفی به بزرگ آواز ایران مرتب حمله میبرد. در این میان، سخن امام جمعه مشهد مبنی بر اینکه او یک استعداد از دست رفته است البته شنیدنی بود. آنهم در حالی که استاد هنوز از بستر یک بیماری دشوار برنخاسته است. ماجرا به عرصه موسیقی هم محدود نیست، حمله جناب جمشید مشایخی پیشکسوت تئاتر و سینما به عزت الله انتظامی هنرمند بزرگ و والای این سرزمین از همین سنخ بود.
هنر دیگر صرفاً عرصه تولید لذت نیست، صرفاً مولد ستاره و جمع هواداران و طرفداران نیست. هنر به کانونی از تولید مرجعیت تازه تبدیل میشود. خوب است هنرمندان در چنین شرایطی نقش خود را دریابند. جامعهای به هنر رو آورده است. جامعهای که ارزشهای دینیاش به تاراج مراجع قدرت رفته، و مواریث معنویاش به کالای کسب ثروت و قدرت تبدیل شده است. روشنفکرانش اگر در بازار ثروت و قدرت سهام نداشته باشند، در وادی سرگشتگی دچارند. در چنین شرایطی مردم از زیبایی و جذبه هنر، امکانی برای استعلای معنوی میجویند.
@javadkashi
***
اهالی موسیقی و نمایش در ایران، همیشه طرفداران زیاد داشتهاند و دارند. اما لزوماً همیشه صاحب منزلت نبودهاند. هنرمندان به یکی از قطبهای منزلت در جامعه ایرانی بدل میشوند و این یک رویداد تازه است.
موسیقی و نمایش، برای همه مخاطبانش، اوقات لذت بخش فراهم میکند. به همین جهت آنها طرفداران زیادی دارند. چهره و حتی زندگی شخصی شان، برای مردم هیجان انگیز است. دوستشان دارند و ماجرای زندگی آنان را دنبال میکنند.
قصه منزلت اما قصه دیگری است. زمانی که شخصیتی واجد منزلت میشود، اقتدار پیدا میکند. در جایگاه یک الگو تکیه میزند. واجد معنویتی قلمداد میشود. اعتبار عمومی پیدا میکند. گویی به یک منبع تولید معنا در زندگی تبدیل میشود. مردم در دورههای مختلف، گروههای مختلفی را واجد منزلت قلمداد میکنند. میتوان از طریق تحولی که در مراجع دارای منزلت پیدا شده، به تحولات یک جامعه پی برد. اگر این سخن راست باشد که هنرمندان طی دو سه دهه اخیر، واجد منزلت شدهاند، به این معناست که اتفاق تازهای در جامعه افتاده است. مرجعیت از جایی به جای دیگر انتقال پیدا کرده است. میتوان مرجعیت را همانند گروهی از کبوتران مهاجر تشبیه کرد. آنها هر از چندی از بامی به بام دیگر مینشینند.
سه مطلوب اجتماعی وجود دارد: قدرت، ثروت و منزلت. این سه همیشه یک جا با هم جمع نمیشوند. در هر جامعه نهادین شده، قدرت و ثروت کنار هم میایستند. بخصوص در یک جامعه با منابع رانت. آنها که صاحب قدرتند صاحب ثروت هم میشوند و آنها که صاحب ثروت، قدرت هم کسب میکنند. شبکه قدرت و ثروت وقتی کنار هم میایستند، مردمی که دستشان خالی است، کبوتران منزلت را از بام آنها میپراکنند. انتقال مرجعیت و منزلت از جایی به جای دیگر، راهی برای مقاومت در مقابل شبکه ناگشودنی ثروت و قدرت میشود.
انتقال منزلت از جایی به جای دیگر، یک نشانه خواست مردم برای تغییر است.
در ایران پیش از انقلاب، کبوتران منزلت به تدریج از بام صاحبان ثروت و قدرت برخاست و بر بام روحانیون، متولیان امور دینی و روشنفکران نشست. پیوند دین با سیاست، به تدریج سبب شد کبوتران منزلت راه تازهای در پیش گیرند. پیشترها بام روحانیون، اساتید دانشگاه، و روشنفکران پر از کبوتران منزلت بود. به نظر میرسد کبوتران به تدریج برخاسته باشند. به بام آنها نظر کنید، خیلی خلوتتر از گذشته است. مردم دست به کار پراندن کبوتران منزلتاند.
جامعه ای که کبوتران منزلت در آن سرگشته باشند، مردم احساس بی پناهی میکنند. جامعه و حیات اخلاقی مردم نیازمند گروه های مرجع اقتدار بخش و مولد مرجعیت است. هنرمندان بخصوص اهل موسیقی در چنین شرایطی جایگاهی تازه پیدا کردهاند. مردم کبوتران منزلت را به سمت بام آنان هدایت میکنند.
ظهور یک قطب تازه مرجعیت، درست مثل ثروت و قدرت، مولد تنازع است. هنرمندی که صاحب منزلت شده، هدف حمله قرار میگیرد. بزرگان و پیش کسوتها، ممکن است تاب برتری یکی بر خود را نداشته باشند. به نظرم حمله اکبر گلپایگانی به محمد رضا شجریان یک نشانه از همین رویداد است. پیش از او، هنرمند بزرگ مرحوم محمد رضا لطفی به بزرگ آواز ایران مرتب حمله میبرد. در این میان، سخن امام جمعه مشهد مبنی بر اینکه او یک استعداد از دست رفته است البته شنیدنی بود. آنهم در حالی که استاد هنوز از بستر یک بیماری دشوار برنخاسته است. ماجرا به عرصه موسیقی هم محدود نیست، حمله جناب جمشید مشایخی پیشکسوت تئاتر و سینما به عزت الله انتظامی هنرمند بزرگ و والای این سرزمین از همین سنخ بود.
هنر دیگر صرفاً عرصه تولید لذت نیست، صرفاً مولد ستاره و جمع هواداران و طرفداران نیست. هنر به کانونی از تولید مرجعیت تازه تبدیل میشود. خوب است هنرمندان در چنین شرایطی نقش خود را دریابند. جامعهای به هنر رو آورده است. جامعهای که ارزشهای دینیاش به تاراج مراجع قدرت رفته، و مواریث معنویاش به کالای کسب ثروت و قدرت تبدیل شده است. روشنفکرانش اگر در بازار ثروت و قدرت سهام نداشته باشند، در وادی سرگشتگی دچارند. در چنین شرایطی مردم از زیبایی و جذبه هنر، امکانی برای استعلای معنوی میجویند.
@javadkashi
Forwarded from 📚✏️ندای سیاست
Google Docs
نامه اعتراض به اخراج دکتر علی اردستانی
ریاست محترم انجمن علوم سیاسی ایران
آقای دکتر نبوی
با سلام و تحیات
با عنایت به حکم رسمی صادر شده از سوی اعضای جذب هیئت علمی دانشگاه سمنان در زمینهی قطع همکاری و اخراج یکی از اعضاء هیئت علمی خود، دکتر علی اردستانی، جمعی از دانشجویان، دانشآموختگان و استادان…
آقای دکتر نبوی
با سلام و تحیات
با عنایت به حکم رسمی صادر شده از سوی اعضای جذب هیئت علمی دانشگاه سمنان در زمینهی قطع همکاری و اخراج یکی از اعضاء هیئت علمی خود، دکتر علی اردستانی، جمعی از دانشجویان، دانشآموختگان و استادان…
فهم سیاسی از ملت
***
آیا زمان آن فرانرسیده که به هویت جمعی خود دوباره بیاندیشیم؟
پیشترها هویت جمعی ما، همان بود که که مطبوعات و رسانههای مرکز می گفتند. دولت مرکزی یک صدای کانونی بود و هیچ امکانی برای تولید صدای دیگر وجود نداشت. اما امروز صدای مرکز در میان صداها باید جایی برای خود دست و پا کند. هر کس اگر احساس کند در نظام شمارش دولت شمرده نمیشود، میتواند تولید صدا کند، چنان فریاد بزند که صداهای دیگر را به حاشیه ببرد.
ذیل سقفی که همه در آن زیست میکنیم و بر این قلمرو سرزمینی، دور تا دور، طیفهای گوناگونی با تنوعات مذهبی، قومی، زبانی نشستهاند. محفل جمعی ما پر است از تنوع سلایق سیاسی، اجتماعی و فرهنگی. باید ادب داشت، طوری سخن گفت و به نحوی عمل کرد که هیچ کس احساس نکند اینجا بیگانه است.
در این قلمرو بزرگ، حکومت خدمتگذار است. صاحب خانه نیست. خوب نیست خدمتگذار مرتب حرف بزند و انتظار داشته باشد همه سراپا گوش باشند. باید سکوت کند اجازه دهد دیگران سخن بگویند.
ایرانی بودن یا مسلمان بودن، دو ناماند برای توصیف هویت جمعی ما. این دو به نحو منازعه آمیزی با یکدیگر برای احراز اولویت ستیز میکنند. اما از یک حیث تفاوتی باهم ندارند. در هر حال قرار است کسی یا کسانی میکروفن به دست بگیرند و همگان را خطاب قرار دهند. وقتی سخن از هویت اسلامی است، فرض بر این است که اسلام متولیانی دارد و آنها قرار است سروری کنند بر همگان. وقتی سخن از هویت ملی و ایرانی است، کسان دیگری در صف ایستادهاند و خود را نمایندگان برجسته این هویت به شمار میآورند. ایستادهاند تا مردم را خطاب قرار دهند. تا سخن از هویت به میان می آید، فوراً یک سالن سخنرانی را به ذهن می آوریم که همه باید ساکت و خاموش باشد، نظم و ترتیباتی بر قرار باشد و کسانی پشت تریبون دیگران را خطاب کنند.
آنچه هویت را اینچنین با یک اقتدار مرکزی همساز میکند، فرض وجود یک ریشه تاریخی و فرهنگی مشترک است. خیال میکنیم هویت یعنی آنچه همه ما را در بنیادهای تاریخی و فرهنگی یگانه میکند. بنابراین از نسل حاضر میخواهیم که این ریشه های مشترک را پاس دارند و تمکین کنند به آنچه پدرانشان طی هزاران سال به میراث نهادهاند. سروری میراثها، سر از سروری گروهی از متولیان بر همگان در خواهد آورد.
تردیدی در وجود میراثهای مشترک نیست، اما سخن بر سر این است که میراثها، به تنهایی قادر نیستند منبع مشروعی برای وحدت جمعی و سیاسی یک ملت باشند. نوآمدگان در روزگار مدرن، گاهی میخواهند بنای تازه بنهند و راه رسم پدرانشان را نقض کنند.
ملت یک مفهوم سیاسی است. قبل از آنکه یک مفهوم تاریخی، فرهنگی، دینی یا جغرافیایی باشد. سرشت سیاسی ملت انگشت اشاره را از تاریخ و فرهنگ و زبان به سمت تنوعات موجود در زمان حال میبرد. وقتی از ملت سخن میگوییم، از امکان همزیستی تنوعاتی سخن میگوییم که گاهی ریشههای تاریخی دارند و گاه ندارند. گاه نوظهورند و گاه ریشههای هزاران ساله دارند. اما در صورت قضیه تفاوتی ایجاد نمیکند، او که به معنای سیاسی به مفهوم ملت نظر دارد، به امکان همزیستی میان آنها نظر میکند و به نامی میاندیشد که هیچ یگ از این تنوعات احساس بیگانگی نکنند. احساس نکنند زیادیاند و باید فکری برای خود بکنند.
فهم سیاسی از ملت، بیش از هر فهم دیگر از ملت، ظرفیت دارد میکروفن را از دست متولیان مرکزی بگیرد و به صداهای مختلف امکان ظهور و بروز دهد. اجازه دهد همگان سخن بگویند، حتی کودکی که به تازگی امکان سخن گفتن پیدا کرده است.
فهم سیاسی از ملت، بیشتر با یک محیط پر از صدا و سخن همساز است تا با یک سالن ساکت و آرام.
فهم سیاسی از ملت، قبل از این که به افتخار و غرور بیاندیشد، به مصالحه میاندیشد. به بیشترین امکان احساس به دید گرفته شدن و شمارش شدن. شناسایی کسانی که در حاشیه مجلس نشستهاند.
فهم سیاسی از ملت، بیش از آنکه با طرد و رد غیر خود را معرفی کند، با بازتعریف مستمر خود معرفی میشود.
فهم سیاسی از ملت، چندان دلبسته اصول از پیش مقرر شده نیست، بیشتر دلنگران گسیختگی جمع است. دلنگران آنکه کسی دراین میان احساس غربت نکند.
فهم سیاسی از ملت، به جای دل سپردن به ریشهها، دل سپرده به گرمای جمعی است. بنابر این متساهل است، گاهی با قصد قبلی ریشهها را نقض میکند. ریشهها اسلامی باشند یا ملی، تا جایی که به گرمای جمعی و همزیستی همگان مدد می رسانند، موضوعیت دارند.
***
آیا زمان آن فرانرسیده که به هویت جمعی خود دوباره بیاندیشیم؟
پیشترها هویت جمعی ما، همان بود که که مطبوعات و رسانههای مرکز می گفتند. دولت مرکزی یک صدای کانونی بود و هیچ امکانی برای تولید صدای دیگر وجود نداشت. اما امروز صدای مرکز در میان صداها باید جایی برای خود دست و پا کند. هر کس اگر احساس کند در نظام شمارش دولت شمرده نمیشود، میتواند تولید صدا کند، چنان فریاد بزند که صداهای دیگر را به حاشیه ببرد.
ذیل سقفی که همه در آن زیست میکنیم و بر این قلمرو سرزمینی، دور تا دور، طیفهای گوناگونی با تنوعات مذهبی، قومی، زبانی نشستهاند. محفل جمعی ما پر است از تنوع سلایق سیاسی، اجتماعی و فرهنگی. باید ادب داشت، طوری سخن گفت و به نحوی عمل کرد که هیچ کس احساس نکند اینجا بیگانه است.
در این قلمرو بزرگ، حکومت خدمتگذار است. صاحب خانه نیست. خوب نیست خدمتگذار مرتب حرف بزند و انتظار داشته باشد همه سراپا گوش باشند. باید سکوت کند اجازه دهد دیگران سخن بگویند.
ایرانی بودن یا مسلمان بودن، دو ناماند برای توصیف هویت جمعی ما. این دو به نحو منازعه آمیزی با یکدیگر برای احراز اولویت ستیز میکنند. اما از یک حیث تفاوتی باهم ندارند. در هر حال قرار است کسی یا کسانی میکروفن به دست بگیرند و همگان را خطاب قرار دهند. وقتی سخن از هویت اسلامی است، فرض بر این است که اسلام متولیانی دارد و آنها قرار است سروری کنند بر همگان. وقتی سخن از هویت ملی و ایرانی است، کسان دیگری در صف ایستادهاند و خود را نمایندگان برجسته این هویت به شمار میآورند. ایستادهاند تا مردم را خطاب قرار دهند. تا سخن از هویت به میان می آید، فوراً یک سالن سخنرانی را به ذهن می آوریم که همه باید ساکت و خاموش باشد، نظم و ترتیباتی بر قرار باشد و کسانی پشت تریبون دیگران را خطاب کنند.
آنچه هویت را اینچنین با یک اقتدار مرکزی همساز میکند، فرض وجود یک ریشه تاریخی و فرهنگی مشترک است. خیال میکنیم هویت یعنی آنچه همه ما را در بنیادهای تاریخی و فرهنگی یگانه میکند. بنابراین از نسل حاضر میخواهیم که این ریشه های مشترک را پاس دارند و تمکین کنند به آنچه پدرانشان طی هزاران سال به میراث نهادهاند. سروری میراثها، سر از سروری گروهی از متولیان بر همگان در خواهد آورد.
تردیدی در وجود میراثهای مشترک نیست، اما سخن بر سر این است که میراثها، به تنهایی قادر نیستند منبع مشروعی برای وحدت جمعی و سیاسی یک ملت باشند. نوآمدگان در روزگار مدرن، گاهی میخواهند بنای تازه بنهند و راه رسم پدرانشان را نقض کنند.
ملت یک مفهوم سیاسی است. قبل از آنکه یک مفهوم تاریخی، فرهنگی، دینی یا جغرافیایی باشد. سرشت سیاسی ملت انگشت اشاره را از تاریخ و فرهنگ و زبان به سمت تنوعات موجود در زمان حال میبرد. وقتی از ملت سخن میگوییم، از امکان همزیستی تنوعاتی سخن میگوییم که گاهی ریشههای تاریخی دارند و گاه ندارند. گاه نوظهورند و گاه ریشههای هزاران ساله دارند. اما در صورت قضیه تفاوتی ایجاد نمیکند، او که به معنای سیاسی به مفهوم ملت نظر دارد، به امکان همزیستی میان آنها نظر میکند و به نامی میاندیشد که هیچ یگ از این تنوعات احساس بیگانگی نکنند. احساس نکنند زیادیاند و باید فکری برای خود بکنند.
فهم سیاسی از ملت، بیش از هر فهم دیگر از ملت، ظرفیت دارد میکروفن را از دست متولیان مرکزی بگیرد و به صداهای مختلف امکان ظهور و بروز دهد. اجازه دهد همگان سخن بگویند، حتی کودکی که به تازگی امکان سخن گفتن پیدا کرده است.
فهم سیاسی از ملت، بیشتر با یک محیط پر از صدا و سخن همساز است تا با یک سالن ساکت و آرام.
فهم سیاسی از ملت، قبل از این که به افتخار و غرور بیاندیشد، به مصالحه میاندیشد. به بیشترین امکان احساس به دید گرفته شدن و شمارش شدن. شناسایی کسانی که در حاشیه مجلس نشستهاند.
فهم سیاسی از ملت، بیش از آنکه با طرد و رد غیر خود را معرفی کند، با بازتعریف مستمر خود معرفی میشود.
فهم سیاسی از ملت، چندان دلبسته اصول از پیش مقرر شده نیست، بیشتر دلنگران گسیختگی جمع است. دلنگران آنکه کسی دراین میان احساس غربت نکند.
فهم سیاسی از ملت، به جای دل سپردن به ریشهها، دل سپرده به گرمای جمعی است. بنابر این متساهل است، گاهی با قصد قبلی ریشهها را نقض میکند. ریشهها اسلامی باشند یا ملی، تا جایی که به گرمای جمعی و همزیستی همگان مدد می رسانند، موضوعیت دارند.
فهم سیاسی از ملت، حتی به آرمانها و فردای مشترک نیز در حاشیه میاندیشد. هر آرمان و فردایی که در گردهم آیی جمعی مردم خللی وارد میکند، توطئهای است برای در کانون نشاندن کسانی و از شمارش خارج کردن کسانی دیگر. مثل اتوبوسی که قرار است ساعت معینی حرکت کند و از مسافرین می خواهد راس ساعت سوار شوند والا اتوبوس حرکت خواهد کرد. ملت در مفهوم سیاسی خود، لزوماً مقصودی ندارد، بیشتر دلنگران همزیستی جمعی است. مهم نیست اگر حرکت به تعویق بیافتد.
فهم سیاسی از ملت، نه چندان برای گذشته از دست رفته اندوهناک است نه برای آینده و فردای درخشان، عجول. به زمان حال اولویت میدهد. به نیازها و خواستهای فوری و ضروری که به ملزومات زندگی امروز مربوط هستند. @javadkashi
فهم سیاسی از ملت، نه چندان برای گذشته از دست رفته اندوهناک است نه برای آینده و فردای درخشان، عجول. به زمان حال اولویت میدهد. به نیازها و خواستهای فوری و ضروری که به ملزومات زندگی امروز مربوط هستند. @javadkashi
ملت و حس و فهم مشترک
***
فهم سیاسی از ملت، نافی ابعاد تاریخی و فرهنگی ملت نیست. صرفاً به اولویت بعد سیاسی تکیه دارد. وقتی بعد فرهنگی یا تاریخی ملت را اولویت میبخشیم، ریشههای مشترک به مساله تبدیل میشود اما هنگامی که بعد سیاسی را اولویت میبخشیم، همزیستی توام با مسالمت و عدالت در کانون جای میگیرد.
آنها که در بازسازی هویت به ابعاد تاریخی و فرهنگی اولویت میبخشند، عموماً در جستجوی تولید یک ذهنیت جمعی مشترکاند که حس و فهم یگانهای خلق کند و نسبت به ترتیبات امور عمومی و چشم انداز فردا، همدلی بیافریند. چند و چون این ترتیبات چندان در کانون توجه آن نیست، همدلی طلب اساس است.
ساخت هویت ملی با اولویت ابعاد تاریخی و فرهنگی کار کسی است که همزمان فلسفه و تاریخ بداند. کار فیلسوف بخصوص در روایت افلاطونی یا ارسطوییاش، جستجوی ذات است. آنچه پشت صور گوناگون واقعیت قرار دارد. آنچه به خلاف واقعیت رنگارنگ نیست. تحول نمیپذیرد و یگانه است. اگر افلاطون این ذات را در گوهر هستی جستجو میکرد، فیلسوف هویت جو آن را در عمق تاریخ جستجو میکند.
فیلسوف – مورخ هویت جو، در میانه منازعات فراوان سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، یکدفعه در اعماق تاریخ از دید خارج میشود. پس از چندی یکباره از راه میرسد فریاد میزند یافتم یافتم. از همه میخواهد موقتاً دست از نزاع بردارند. او گوهری یافته است. فهمیده که ما همه با همه تنوعاتمان، یک نیای مشترک داریم. یک میراث که همه ما را با هم خویشاوند میکند. بنابراین منازعه خوب نیست، باید همدل باشیم و حرمت هم را نگه داریم.
درست مثل وقتی که دو نفر در خیابان با هم تصادف کرده باشند و دست به یقه در حال منازعه و کتک کاری باشند. یکی از راه برسد و بگوید چقدر غافلید شما پسر عمو هستید. آنها یکباره شرم کنند صورت هم را ببوسند و بابت فحشهایی که با نوامیس هم دادهاند عذر خواهی کنند. هویت با اولویت ملات فرهنگی و تاریخی، بر عناصری مثل افتخار و شرم تکیه می کند و توقع دارد این دو مردم را با یکدیگر یگانه و همدل کنند. قطع نظر از آنکه در حال حاضر چه مناسباتی میانشان حاکم است.
هویت با اولویت حیات سیاسی، در وهله نخست به مناسبات میان مردم نظر دارد. قرار است ملات اصلی هویت بخش برقراری جامعهای عادلانه و آزاد باشد. مواریث و هم ریشگیهای تاریخی پیشاپیش مفروض گرفته میشوند. این هم ریشگی ها و خویشاوندی های تاریخی، پیشاپیش وجود دارند و ناخودآگاه در حال اثرگذاری اند. هیچ کس تردید ندارد که کرد و بلوچ و ترک و فارس ایرانی به خاطر زندگی در یک عرصه سرزمینی و تاریخی، به دلیل رویدادهای تلخ و شیرینی که همه تجربه کردهاند، در پارهای امور فهم مشترکی میان انها جاری است. اما این فهم مشترک فاقد آن خصوصیاتی است که هویت سازان تاریخی و فرهنگی در جستجوی آن هستند. به موارد زیر توجه کنید:
اول: این فهم مشترک به دقت قابل احصاء نیست. اینقدر معلوم است که ایرانی ها بخصوص در یک محیط بیگانه، با دیدن یکدیگر احساس خوبی پیدا می کنند. درست مثل این که یک خویشاوند را دیده باشند. این حس خوشایند، حاصل فهم و حس مشترکی است که میانشان برقرار است. اما هیچ کس نمی تواند به دقت و با فهرست دقیق نشان دهد که این فهم و حس مشترک چه مولفههایی دارد. خیلی پیچیده تر از آن است که بتوان به نحو دقیق مولفه های آن را نشان داد. یک زن و شوهر پس از بیست و چند سال زندگی، فهم مشترکی پیدا می کنند، اما هیچ کس نمی تواند بفهمد دقیقاً مولفههای این فهم مشترک چیست. حال مولفههای مشترک حس و فهم میان یک ملت با سابقه چند هزارساله چطور قابل احصاء است؟
دوم: اینقدر معلوم است که این حس و فهم مشترک، یک هسته کانونی ندارد. نمیتوان نشان داد که مثلا ایرانی بودن یا مسلمان بودن، زبان فارسی، بهره مندی از خاطرات مشترک، یا حتی الگوی غذاخوردن کدامیک نقش بیشری در تولید این حس و فهم مشترک دارد. در هم آمیخته است و نمیتوان به دقت مواد این ترکیب را نشان داد.
سوم: در مواقع مختلف، سهم مولفههای برسازنده این فهم مشترک دگرگون میشود. گاهی ممکن است اسلامیت بیش از ایرانیت و گاه به عکس، ایفای نقش کند.
چهارم: برای گروهها و افراد مختلف سهم مولفههای تفاهم بخش یکی نیست. مثلاً ترک ها همانقدر به دلیل زبان فارسی با دیگران همدل نیستند که مثلاً گیلکها.
نکته مهم اما این است که این همه، به خودی خود میان ما فهم مشترک و همدلی ایجاد نمیکند. این همه بسترهای ضروری است که اصولاً امکان زیست مشترک را ایجاد می کند. اما پس از آن، باید به نحو زندگی مشترک اندیشید. به شرط توافق پیرامون یک زندگی عادلانه با یکدیگر، همه آن مواریث می توانند فراخوان شوند تا عهد مشترک ما را قوام بخشند.
***
فهم سیاسی از ملت، نافی ابعاد تاریخی و فرهنگی ملت نیست. صرفاً به اولویت بعد سیاسی تکیه دارد. وقتی بعد فرهنگی یا تاریخی ملت را اولویت میبخشیم، ریشههای مشترک به مساله تبدیل میشود اما هنگامی که بعد سیاسی را اولویت میبخشیم، همزیستی توام با مسالمت و عدالت در کانون جای میگیرد.
آنها که در بازسازی هویت به ابعاد تاریخی و فرهنگی اولویت میبخشند، عموماً در جستجوی تولید یک ذهنیت جمعی مشترکاند که حس و فهم یگانهای خلق کند و نسبت به ترتیبات امور عمومی و چشم انداز فردا، همدلی بیافریند. چند و چون این ترتیبات چندان در کانون توجه آن نیست، همدلی طلب اساس است.
ساخت هویت ملی با اولویت ابعاد تاریخی و فرهنگی کار کسی است که همزمان فلسفه و تاریخ بداند. کار فیلسوف بخصوص در روایت افلاطونی یا ارسطوییاش، جستجوی ذات است. آنچه پشت صور گوناگون واقعیت قرار دارد. آنچه به خلاف واقعیت رنگارنگ نیست. تحول نمیپذیرد و یگانه است. اگر افلاطون این ذات را در گوهر هستی جستجو میکرد، فیلسوف هویت جو آن را در عمق تاریخ جستجو میکند.
فیلسوف – مورخ هویت جو، در میانه منازعات فراوان سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، یکدفعه در اعماق تاریخ از دید خارج میشود. پس از چندی یکباره از راه میرسد فریاد میزند یافتم یافتم. از همه میخواهد موقتاً دست از نزاع بردارند. او گوهری یافته است. فهمیده که ما همه با همه تنوعاتمان، یک نیای مشترک داریم. یک میراث که همه ما را با هم خویشاوند میکند. بنابراین منازعه خوب نیست، باید همدل باشیم و حرمت هم را نگه داریم.
درست مثل وقتی که دو نفر در خیابان با هم تصادف کرده باشند و دست به یقه در حال منازعه و کتک کاری باشند. یکی از راه برسد و بگوید چقدر غافلید شما پسر عمو هستید. آنها یکباره شرم کنند صورت هم را ببوسند و بابت فحشهایی که با نوامیس هم دادهاند عذر خواهی کنند. هویت با اولویت ملات فرهنگی و تاریخی، بر عناصری مثل افتخار و شرم تکیه می کند و توقع دارد این دو مردم را با یکدیگر یگانه و همدل کنند. قطع نظر از آنکه در حال حاضر چه مناسباتی میانشان حاکم است.
هویت با اولویت حیات سیاسی، در وهله نخست به مناسبات میان مردم نظر دارد. قرار است ملات اصلی هویت بخش برقراری جامعهای عادلانه و آزاد باشد. مواریث و هم ریشگیهای تاریخی پیشاپیش مفروض گرفته میشوند. این هم ریشگی ها و خویشاوندی های تاریخی، پیشاپیش وجود دارند و ناخودآگاه در حال اثرگذاری اند. هیچ کس تردید ندارد که کرد و بلوچ و ترک و فارس ایرانی به خاطر زندگی در یک عرصه سرزمینی و تاریخی، به دلیل رویدادهای تلخ و شیرینی که همه تجربه کردهاند، در پارهای امور فهم مشترکی میان انها جاری است. اما این فهم مشترک فاقد آن خصوصیاتی است که هویت سازان تاریخی و فرهنگی در جستجوی آن هستند. به موارد زیر توجه کنید:
اول: این فهم مشترک به دقت قابل احصاء نیست. اینقدر معلوم است که ایرانی ها بخصوص در یک محیط بیگانه، با دیدن یکدیگر احساس خوبی پیدا می کنند. درست مثل این که یک خویشاوند را دیده باشند. این حس خوشایند، حاصل فهم و حس مشترکی است که میانشان برقرار است. اما هیچ کس نمی تواند به دقت و با فهرست دقیق نشان دهد که این فهم و حس مشترک چه مولفههایی دارد. خیلی پیچیده تر از آن است که بتوان به نحو دقیق مولفه های آن را نشان داد. یک زن و شوهر پس از بیست و چند سال زندگی، فهم مشترکی پیدا می کنند، اما هیچ کس نمی تواند بفهمد دقیقاً مولفههای این فهم مشترک چیست. حال مولفههای مشترک حس و فهم میان یک ملت با سابقه چند هزارساله چطور قابل احصاء است؟
دوم: اینقدر معلوم است که این حس و فهم مشترک، یک هسته کانونی ندارد. نمیتوان نشان داد که مثلا ایرانی بودن یا مسلمان بودن، زبان فارسی، بهره مندی از خاطرات مشترک، یا حتی الگوی غذاخوردن کدامیک نقش بیشری در تولید این حس و فهم مشترک دارد. در هم آمیخته است و نمیتوان به دقت مواد این ترکیب را نشان داد.
سوم: در مواقع مختلف، سهم مولفههای برسازنده این فهم مشترک دگرگون میشود. گاهی ممکن است اسلامیت بیش از ایرانیت و گاه به عکس، ایفای نقش کند.
چهارم: برای گروهها و افراد مختلف سهم مولفههای تفاهم بخش یکی نیست. مثلاً ترک ها همانقدر به دلیل زبان فارسی با دیگران همدل نیستند که مثلاً گیلکها.
نکته مهم اما این است که این همه، به خودی خود میان ما فهم مشترک و همدلی ایجاد نمیکند. این همه بسترهای ضروری است که اصولاً امکان زیست مشترک را ایجاد می کند. اما پس از آن، باید به نحو زندگی مشترک اندیشید. به شرط توافق پیرامون یک زندگی عادلانه با یکدیگر، همه آن مواریث می توانند فراخوان شوند تا عهد مشترک ما را قوام بخشند.