به مثالی که زدم دوباره نظر کنید. واقع این است که اگر در خیابان اتوموبیل دیگری را به شدت آسیب بزنید حتی اگر معلوم شود، ماشین به پسرعموی شما مربوط است، چیزی از عصبانیت و خشم او نخواهد کاست. باید تاوان پرداخت کنید والا در این روزگار از یک ریال هم نخواهد گذشت، تازه اگر پسر عموی شما باشد، باید بیشتر مایه بگذارید، خودتان شخصاً به تعمیر اتوموبیل همت کنید و سعی کنید در دلش چیزی از این رویداد نماند.
@javadkashi
@javadkashi
خشونت مقدس
********
خشونتی که از دین کسب مشروعیت میکند، چندین دهه است روح و روان ما را میآزارد. نه تنها ما که در این منطقه از جهان زیست میکنیم، بلکه جهان امروز به نحوی زخمی خشونتهای دینی است. این واقعیت، برخی از روشنفکران ما را به سمت نفی کلی خشونت به هر بها و توجیهی کشانید. فرض بر این شد که قطع نظر از هر هدفی که تعقیب میکنید، خشونت نارواست. کار به جایی کشید که ماجرای کربلا را پیامد ورود در کنشهای خشونتآمیز برشمردند و مدعی شدند آنچه در کربلا رخ داد پاسخی بود به خشونتی که پیش از آن بر آل سفیان رفته بود.
در هیاهوهای آن روز این بحث به خوبی گشوده نشد. واقعاً با چه منطقی میتوان آنچه را در کربلا گذشت از سایر کنشهای خشونتآمیز که از دین کسب مشروعیت میکنند، متمایز کرد. شاید از منظر روشنفکرانی که اصولاً نافی خشونتاند، خوب بود امام حسین (ع) بیعت را میپذیرفت و مانع از بروز آن حادثه خشونتآمیز میشد. به گمانم میتوان از حادثه کربلا و تصمیم امام حسین به منزله یک کنش مقدس خشونت آمیز در مقابل الگوهای نامقدس و نحس خشونت دفاع کرد.
آنها که به طور کلی نافی خشونتاند، درکی از حیات سیاسی ندارند. حیات سیاسی قابل تقلیل به منطق سود و زیان اقتصادی نیست. قابل تقلیل به خوب و بد اخلاقی در حوزه خصوصی هم نیست. عرصه سیاسی از این حیث که با خیر عمومی سروکار دارد، دست به گریبان شر است. شر نیروی ناشی از ارادههای خودآگاه وناخوداگاه انسانی است که موجب زوال یک جامعه، تبعیض، نابرابری، ظلم و ستم در عرصه عمومی میشود. عرصه سیاسی عرصه جدال میان خیر و شر است. در میدان این نزاع، سه انتخاب را باید از هم متمایز کرد.
اول کسانی که شر را طبیعی میانگارند. مثلا فکر میکنند نابرابری، ظلم، سرکوب و محرومیت طبیعی است. خیلی عزم جدال با آن ندارند. خود را آلوده به آن میبینند و این وضعیت را گریز ناپذیر میدانند. به گمانم کسانی که اینطور فکر میکنند فی الواقع هم داستانان شر در عرصه سیاسیاند. کسانی نیز که به سیاست عاری از خشونت به هر قیمت و بها میاندیشند، علیالاصول چنین چشم اندازی پشت نگاه آنان جاری است.
دوم کسانی که شر را قابل حذف و نفی میانگارند. فکر میکنند میتوان به کلی شر را از دایره حیات بشری تهی کرد. این چنین کسان، لاجرم خود را داعیهدار تام خیر میدانند. کسی که شر را قابل حذف میداند، به ناگزیر باید به طور مشخص و عینی صف شروران را با انگشت اشاره نشان دهد. همین انگشت اشاره او را در زمره داعیه داران خیر تام جای میدهد. چنین کسی باید متولی اعمال خشونت برای حذف و پاکسازی شر شود. او برای حذف تام شر، فداکاری میکند، همین فداکاری به او مرجعیت میبخشد. خود را نقطه کانونی برای حل و فصل منازعه خیر و شر در عالم میپندارد. هر که با هر لباس و مشربی که به او وفادار است، جزو سپاه خیر است و هر که رویاروی اوست و او را نقد می کند، جزو سپاه شر است. برای چنین کسی، اصولاً منطقه خاکستری وجود ندارد. اگر کسی با او نیست، بر اوست. انجام هر رفتاری برای حذف و نابودی دشمنان او رواست. او تابع هیچ نرم و هنجار اخلاقی نیست. خوب که نگاه میکنی، می بینی این متولی تام و تمام خیر، فی الواقع نماینده تام و تمام شر شده است. پای خدا که به میان میاید، مساله پیچیده میشود. برای چنین کسی، باور به وجود خدا، این امکان را به وجود میآورد که خود را نماینده تام و تمام خداوند تصور کند. او هر چه بیشتر به خلق خدا ستم کند، بیشتر وبیشتر خود را مقرب خداوند میپندارد. اینجاست که خشونت به نام دین هولناکتر از هر وقت خواهد شد. خشونتی با نام خدا، و مدعای خیر، اما تجسم تام و تمام شیطان. خشونت دینی از سنخ داعش را در این شمار بیاورید
********
خشونتی که از دین کسب مشروعیت میکند، چندین دهه است روح و روان ما را میآزارد. نه تنها ما که در این منطقه از جهان زیست میکنیم، بلکه جهان امروز به نحوی زخمی خشونتهای دینی است. این واقعیت، برخی از روشنفکران ما را به سمت نفی کلی خشونت به هر بها و توجیهی کشانید. فرض بر این شد که قطع نظر از هر هدفی که تعقیب میکنید، خشونت نارواست. کار به جایی کشید که ماجرای کربلا را پیامد ورود در کنشهای خشونتآمیز برشمردند و مدعی شدند آنچه در کربلا رخ داد پاسخی بود به خشونتی که پیش از آن بر آل سفیان رفته بود.
در هیاهوهای آن روز این بحث به خوبی گشوده نشد. واقعاً با چه منطقی میتوان آنچه را در کربلا گذشت از سایر کنشهای خشونتآمیز که از دین کسب مشروعیت میکنند، متمایز کرد. شاید از منظر روشنفکرانی که اصولاً نافی خشونتاند، خوب بود امام حسین (ع) بیعت را میپذیرفت و مانع از بروز آن حادثه خشونتآمیز میشد. به گمانم میتوان از حادثه کربلا و تصمیم امام حسین به منزله یک کنش مقدس خشونت آمیز در مقابل الگوهای نامقدس و نحس خشونت دفاع کرد.
آنها که به طور کلی نافی خشونتاند، درکی از حیات سیاسی ندارند. حیات سیاسی قابل تقلیل به منطق سود و زیان اقتصادی نیست. قابل تقلیل به خوب و بد اخلاقی در حوزه خصوصی هم نیست. عرصه سیاسی از این حیث که با خیر عمومی سروکار دارد، دست به گریبان شر است. شر نیروی ناشی از ارادههای خودآگاه وناخوداگاه انسانی است که موجب زوال یک جامعه، تبعیض، نابرابری، ظلم و ستم در عرصه عمومی میشود. عرصه سیاسی عرصه جدال میان خیر و شر است. در میدان این نزاع، سه انتخاب را باید از هم متمایز کرد.
اول کسانی که شر را طبیعی میانگارند. مثلا فکر میکنند نابرابری، ظلم، سرکوب و محرومیت طبیعی است. خیلی عزم جدال با آن ندارند. خود را آلوده به آن میبینند و این وضعیت را گریز ناپذیر میدانند. به گمانم کسانی که اینطور فکر میکنند فی الواقع هم داستانان شر در عرصه سیاسیاند. کسانی نیز که به سیاست عاری از خشونت به هر قیمت و بها میاندیشند، علیالاصول چنین چشم اندازی پشت نگاه آنان جاری است.
دوم کسانی که شر را قابل حذف و نفی میانگارند. فکر میکنند میتوان به کلی شر را از دایره حیات بشری تهی کرد. این چنین کسان، لاجرم خود را داعیهدار تام خیر میدانند. کسی که شر را قابل حذف میداند، به ناگزیر باید به طور مشخص و عینی صف شروران را با انگشت اشاره نشان دهد. همین انگشت اشاره او را در زمره داعیه داران خیر تام جای میدهد. چنین کسی باید متولی اعمال خشونت برای حذف و پاکسازی شر شود. او برای حذف تام شر، فداکاری میکند، همین فداکاری به او مرجعیت میبخشد. خود را نقطه کانونی برای حل و فصل منازعه خیر و شر در عالم میپندارد. هر که با هر لباس و مشربی که به او وفادار است، جزو سپاه خیر است و هر که رویاروی اوست و او را نقد می کند، جزو سپاه شر است. برای چنین کسی، اصولاً منطقه خاکستری وجود ندارد. اگر کسی با او نیست، بر اوست. انجام هر رفتاری برای حذف و نابودی دشمنان او رواست. او تابع هیچ نرم و هنجار اخلاقی نیست. خوب که نگاه میکنی، می بینی این متولی تام و تمام خیر، فی الواقع نماینده تام و تمام شر شده است. پای خدا که به میان میاید، مساله پیچیده میشود. برای چنین کسی، باور به وجود خدا، این امکان را به وجود میآورد که خود را نماینده تام و تمام خداوند تصور کند. او هر چه بیشتر به خلق خدا ستم کند، بیشتر وبیشتر خود را مقرب خداوند میپندارد. اینجاست که خشونت به نام دین هولناکتر از هر وقت خواهد شد. خشونتی با نام خدا، و مدعای خیر، اما تجسم تام و تمام شیطان. خشونت دینی از سنخ داعش را در این شمار بیاورید
سوم: کسانی هستند که شر را طبیعی نمیانگارند، اما قائل به حذف و نفی تام آن نیز نیستند. این جهان را عرصه تنازع ناتمام خیر و شر میدانند. فکر می کنند شر به طور کلی قابل حذف نیست، اما این واقعیت توضیح دهنده مسئولیت آنان است برای ایستادگی در مقابل شر و دفاع از خیر. این گروه، اصولاً درکی متفاوت و پیچیده از شر دارند. شر پدیدهای است که ممکن است از در برانی، اما از هزار روزن دیگر بازگردد. بنابراین زندگی شان تنازع ناتمام با مظاهر ناتمام شر است. همه غنا و معنای زندگی را در این تنازع ناتمام میجویند. گاه این تنازع در درون خودشان برقرار است وقتی با هوس ها و مدعاهای ناصواب درونی مواجه می شوند و گاه در بیرون با مدعیانی در حال ستیزند. آنها برای حذف و نفی تام شر به صحنه نیامدهاند، آمدهاند تا حتی الامکان از بسط دایره شر ممانعت کنند یا دست کم از آلودگی خود به نحوست شر بکاهند. امام حسین در این شمار بود. قول مقدس ایشان مبنی بر اینکه زندگی عقیده و جهاد در راه آن است، مصداقی بر این نگاه هستی شناسانه نسبت به واقعیت شر است. در چنین بستری او خود را نماینده تام و تمام خدا نمیانگارد، کنش خود را عبادتی میانگارد و از خداوند قبولی آن را طلب میکند. بیآنکه از رای و عزم خداوند خبری داشته باشد.
@javadkashi
@javadkashi
بیش از ماشینهای شعار دهنده
**********
برای من به عنوان یک شهروند ایرانی، چیزی مشمئز کنندهتر از این نبود که ترامپ پیشینه تمدنی مرا ستایش کند. آنهم در نهایت ریا و دروغ. در یک سخنرانی بیست دقیقهای، هم فرهنگ و پیشینه تاریخی مرا ستود هم نام فارسی را از بخشی از قلمرو سرزمینی من حذف کرد. ترامپ هر چه میخواست گفت، اما آب از آب تکان نخورد. خیابانهای تهران ساکت بود و مردم به کار و بار خود پرداختند.
ماجرا میتوانست طور دیگری رقم بخورد: بعد از نطق توهینآمیز ترامپ، خیابانهای تهران مملو از جمعیت معترض شود، و پلیس برای ممانعت از اقدامات افراطی مردم، ناچار به سرکوب و بازداشت گروهی از تظاهر کنندگان شود.
صدا و سیمای جمهوری اسلامی اما تمام عیار وارد شد: همه گونه نمایش وحدت را به صحنه آورد. مردم بدون استثنا در اظهار نفرت از آمریکا و پشتیبانی بدون قید و شرط از نظام از هم پیشی گرفتند. احتمالاً این اقدام با راه پیمایی پس از نماز جمعه این هفته به اوج خود خواهد رسید.
احتمالاً همه چیز پشت درهای بسته جریان دارد. میگویند و تصمیم میگیرند تا در مقابل این اتفاق تازه چه اقدامی باید صورت پذیرد. سرانجام تصمیم و تصمیماتی اتخاذ خواهد شد و به صحنه عمل خواهد آمد، آنگاه دوباره مردم در مصاحبههای خودجوش و زنده تلویزیونی به قدرتهای جهانی نشان خواهند داد تا کجا پشتیبان تصمیمات مسئولین هستند.
سیاست ورزی توسط مسئولین پشت درهای بسته همراه با نمایش پشتیبانی مردم برای این تصمیمات، اتفاق تکراری و کلیشهای طی دو سه دهه اخیر است. این اتفاق البته تا زمان معینی به مدد اقتصاد نفتی امکان پذیر است. اما چند مشکل اساسی روبروست.
اول: مردمی که عملاً از اظهار نظر، نفرت و اشتیاق خود در عرصه سیاسی واقعی محروم شده باشند، کم کم به ناظران بی طرف تبدیل میشوند. خیر و شر ماجرا را به همان مسنولین میسپارند و دنبال کار و بار زندگی خودشان میروند. آنگاه اگر روز مبادایی در کار باشد، یک باره میبینید خیابانها خالی است.
دوم: وقتی همه چیز در دستان یک گروه محدود متمرکز است، میدان انتخابهای سیاسی نیز روشن و قابل تشخیص است. این چیزی است که حریف به خوبی آن را در مییابد. با بستن یکی یکی امکانهای عمل برای آن گروه محدود، به تدریج همه چیز را به بن بست میکشاند و قادر به کنترل مسیر جریان خواهد بود. در حالیکه حضور مردم در میدان سیاست، با همه تنوع و نقدها و رنگهاشان، قلمرو انتخابهای سیاسی را دم به دم افزايش خواهد داد.
سوم: بهره گیری نمایشی از مردم، تنها به شرط پیروزی در صحنه منازعه کارآمد است. در صورتیکه در صحنه عمل توفیقی در کار نباشد، مردم تنها در موضع طلبکار خواهند نشست. این وضعیت تصمیم گیرندگان را در محاصره دو جناح قرار خواهد داد: مطامع پایان ناپذیر حریف و انتظارات رنگارنگ مردم.
در مقابل نطق بیادبانه ترامپ، نیروی واقعی از پایین نجوشیده است. این وضعیت نگران کنندهتر از ماجرای ترامپ و اغراض و اهداف اوست. خوب بود اگر نظام جمهوری اسلامی تصمیم ندارد در پیشبرد غایات و اهداف نظام، تن به کثرت نیروهای سیاسی بدهد، دست کم اجازه دهد مراجع گوناگون و شخصیتهای اثرگذار به صور مختلف نگرانی خود از چشم انداز آینده را ابراز کنند. به صور متنوع نیروها و پایگاههای اجتماعی خود را بسیج کنند. شاید صدا و سیما با همین الگوی کلیشهای تبلیغاتش بتواند گروهی را بسیج کند، اما بخشهایی از این جامعه با صداها و چهرههای دیگر بسیج میشوند. مثلا سید محمد خاتمی.
دنیای غرب با هدایت مسیقیم و غیر مستقیم آمریکا، به تدریج دایره فشار خود را تنگ و تنگتر میکند. تنها سرمایه مهم ما در این میدان، نگرانی همگانی از آمریکاست. امروز با کارنامه ای که آمریکا از مداخلات خود در افغانستان و لیبی و عراق به نمایش گذاشته، بیشتر از همیشه برای اکثریت قریب به اتفاق مردم ترسناک است. اما امکانی برای تبدیل شدن این ترس و نگرانی عمومی به یک نیروی معنادار و بالفعل سیاسی نیست. مردم بیش از ماشینهای به خیابان رونده و شعاردهندهاند. آنها هزاران و میلیونها امکان برای گشودن راههای تازهاند. فقط باید تحملشان کرد. صداهای مختلف و مخالفشان را پذیرا شد. آنگاه از سرچشمه ترس و نگرانی که امروز اعصابشان را در هم میشکند، امکانهای بی پایانی برای مقاومت و گذر از بحران خواهد جوشید.
**********
برای من به عنوان یک شهروند ایرانی، چیزی مشمئز کنندهتر از این نبود که ترامپ پیشینه تمدنی مرا ستایش کند. آنهم در نهایت ریا و دروغ. در یک سخنرانی بیست دقیقهای، هم فرهنگ و پیشینه تاریخی مرا ستود هم نام فارسی را از بخشی از قلمرو سرزمینی من حذف کرد. ترامپ هر چه میخواست گفت، اما آب از آب تکان نخورد. خیابانهای تهران ساکت بود و مردم به کار و بار خود پرداختند.
ماجرا میتوانست طور دیگری رقم بخورد: بعد از نطق توهینآمیز ترامپ، خیابانهای تهران مملو از جمعیت معترض شود، و پلیس برای ممانعت از اقدامات افراطی مردم، ناچار به سرکوب و بازداشت گروهی از تظاهر کنندگان شود.
صدا و سیمای جمهوری اسلامی اما تمام عیار وارد شد: همه گونه نمایش وحدت را به صحنه آورد. مردم بدون استثنا در اظهار نفرت از آمریکا و پشتیبانی بدون قید و شرط از نظام از هم پیشی گرفتند. احتمالاً این اقدام با راه پیمایی پس از نماز جمعه این هفته به اوج خود خواهد رسید.
احتمالاً همه چیز پشت درهای بسته جریان دارد. میگویند و تصمیم میگیرند تا در مقابل این اتفاق تازه چه اقدامی باید صورت پذیرد. سرانجام تصمیم و تصمیماتی اتخاذ خواهد شد و به صحنه عمل خواهد آمد، آنگاه دوباره مردم در مصاحبههای خودجوش و زنده تلویزیونی به قدرتهای جهانی نشان خواهند داد تا کجا پشتیبان تصمیمات مسئولین هستند.
سیاست ورزی توسط مسئولین پشت درهای بسته همراه با نمایش پشتیبانی مردم برای این تصمیمات، اتفاق تکراری و کلیشهای طی دو سه دهه اخیر است. این اتفاق البته تا زمان معینی به مدد اقتصاد نفتی امکان پذیر است. اما چند مشکل اساسی روبروست.
اول: مردمی که عملاً از اظهار نظر، نفرت و اشتیاق خود در عرصه سیاسی واقعی محروم شده باشند، کم کم به ناظران بی طرف تبدیل میشوند. خیر و شر ماجرا را به همان مسنولین میسپارند و دنبال کار و بار زندگی خودشان میروند. آنگاه اگر روز مبادایی در کار باشد، یک باره میبینید خیابانها خالی است.
دوم: وقتی همه چیز در دستان یک گروه محدود متمرکز است، میدان انتخابهای سیاسی نیز روشن و قابل تشخیص است. این چیزی است که حریف به خوبی آن را در مییابد. با بستن یکی یکی امکانهای عمل برای آن گروه محدود، به تدریج همه چیز را به بن بست میکشاند و قادر به کنترل مسیر جریان خواهد بود. در حالیکه حضور مردم در میدان سیاست، با همه تنوع و نقدها و رنگهاشان، قلمرو انتخابهای سیاسی را دم به دم افزايش خواهد داد.
سوم: بهره گیری نمایشی از مردم، تنها به شرط پیروزی در صحنه منازعه کارآمد است. در صورتیکه در صحنه عمل توفیقی در کار نباشد، مردم تنها در موضع طلبکار خواهند نشست. این وضعیت تصمیم گیرندگان را در محاصره دو جناح قرار خواهد داد: مطامع پایان ناپذیر حریف و انتظارات رنگارنگ مردم.
در مقابل نطق بیادبانه ترامپ، نیروی واقعی از پایین نجوشیده است. این وضعیت نگران کنندهتر از ماجرای ترامپ و اغراض و اهداف اوست. خوب بود اگر نظام جمهوری اسلامی تصمیم ندارد در پیشبرد غایات و اهداف نظام، تن به کثرت نیروهای سیاسی بدهد، دست کم اجازه دهد مراجع گوناگون و شخصیتهای اثرگذار به صور مختلف نگرانی خود از چشم انداز آینده را ابراز کنند. به صور متنوع نیروها و پایگاههای اجتماعی خود را بسیج کنند. شاید صدا و سیما با همین الگوی کلیشهای تبلیغاتش بتواند گروهی را بسیج کند، اما بخشهایی از این جامعه با صداها و چهرههای دیگر بسیج میشوند. مثلا سید محمد خاتمی.
دنیای غرب با هدایت مسیقیم و غیر مستقیم آمریکا، به تدریج دایره فشار خود را تنگ و تنگتر میکند. تنها سرمایه مهم ما در این میدان، نگرانی همگانی از آمریکاست. امروز با کارنامه ای که آمریکا از مداخلات خود در افغانستان و لیبی و عراق به نمایش گذاشته، بیشتر از همیشه برای اکثریت قریب به اتفاق مردم ترسناک است. اما امکانی برای تبدیل شدن این ترس و نگرانی عمومی به یک نیروی معنادار و بالفعل سیاسی نیست. مردم بیش از ماشینهای به خیابان رونده و شعاردهندهاند. آنها هزاران و میلیونها امکان برای گشودن راههای تازهاند. فقط باید تحملشان کرد. صداهای مختلف و مخالفشان را پذیرا شد. آنگاه از سرچشمه ترس و نگرانی که امروز اعصابشان را در هم میشکند، امکانهای بی پایانی برای مقاومت و گذر از بحران خواهد جوشید.
این روزها به نظر میرسد دایره توطئههای جهانی و منطقهای تنگ و تنگتر میشود. آنچه این همه تهدید را به فرصت بدل میکند، گشودن امکان برای آن است که ملت خود را به منزله یک اراده اخلاقی دوباره بازیابد. دریای قدرت و اخلاقی که از این چشمه خواهد جوشید، بخش مهمی از تهدیدات در عرصه بین الملل را خواهد کاست. به علاوه از نیروی اخلاقی ملتی که در این وضعیت فعلیت پیدا کرده، میتوان بهره برد و به اصلاح امور داخلی، نظیر کاستن از بار فساد، همگرایی ملی، همگرایی قومی و امکان گفتگو در عرصه عمومی و ملی پرداخت.
@javadkashi
@javadkashi
روایت های بزرگ، روایتهای کوچک
*********
هوای تهران اگر صاف باشد و بی دود و آلودگی، کوههای بلند در شمال تهران همه جا خودنمایی میکنند. چند قله که شاید تعدادشان از انگشتهای دو دست کمتر است. یکی از این میان دماوند است که بزرگ است و رفیع و پر از سحر و افسانه و جاذبه و خوف و دیگران که کوچکترند اما بلند و سرفراز.
هوای تهران اما اغلب دودآلود است و کمتر این کوههای بلند قادرند چشمی را مجذوب خود کنند.
صحنه سیاسی ایران نیز شباهتی به این چشم انداز شهری دارد. از دور که بنگری، چند قله بلند خودنمایی می کنند: یکی نماد ارزشهای بلند انقلاب است این کوه ایستاده تا از اصول و ارزشهای انقلابی دفاع کند. یکی نماد توسعه است، قد برافراشته تا ایران توسعه یافته و پیشرفته باشد، دیگری نماد دمکراسی است، از حقوق اساسی مردم سخن میگوید و روزگاری را نوید میدهد که همگان حاکم واقعی سرنوشت خود باشند. سرانجام یکی نیز قد برافراشته به احترام عدالت و همه هستی بلند خود را فدای منافع فرودستان میکند.
در این میان دماوند کدام است؟ دماوند در میان این قلههای بلند حیات سیاسی، دست به دست میشود، گاهی این دماوند است و گاهی آن. گاهی این در سایه آن سخن میگوید و گاهی این.
اینها روایتهای بزرگ و بلند در حیات سیاسیاند. هر یک داستانی دارند. هر یک از گذشته و حال و آینده ماجرایی تعریف میکنند. امیدهایی عرضه میکنند و بیمهایی خلق میکنند.
از این چشم انداز دور گذر کنید. بیایید همراه هم به کوهستان حیات سیاسی برویم. وقتی از دامنه کوهی بالا میروید، دیگر آن قلههای عظیم به چشم نمیآیند، و روایتهای بزرگ از پیش چشمتان بیرون میرود. آنجا همه چیز کوچک است پستی وبلندیها و میلیونها روایت خرد. همانطور که دامنه هر کوه بلند، مملو از پدیدههای خرد و شگفت انگیز است، دامنه کوهستان حیات سیاسی نیز، مملو از روایتهای کوچک است. روایت های کوچک خوانده نمیشوند، دیده نمیشوند آنها محکوم به فراموشیاند. مثل شقایقها و گلهای کوچک بابونه که در دامان کوهستان میرویند و میپوسند و فراموش میشوند.
چه اهمیتی دارد اگر پیرمردی زانوی غم به بغل گرفته باشد از اینکه در آستانه انقلاب، میان پیوستن به موج انقلابی و معشوقی که جانش بود، ناچار بود یکی را انتخاب کند. انقلاب را انتخاب کرد و حال احساس میکند دستش خالی است، جانش زخمی است، هستیاش بر باد رفته است و جهان پیش چشمش یک بازی بی فرجام و پوچ جلوه میکند. در مقابل آنهمه حماسههای بزرگ، چه اهمیتی دارد اگر در آغاز جنگ، نوجوان کم سن و سالی همراه با مادر زخمیاش، پیکر برادرش را پس از چند روز که بر خاک مانده در گور کرده باشد. تنها و بی همراه و بی هیچ تسلابخشی. چه جای گفتن دارد اگر به دلیل یک سهل انگاری جزئی نوجوانی به جوخه اعدام رفته باشد. چه اهمیتی دارد اگر مادر تنها و فقیری سالها و دهههاست، هنوز شهید شدن فرزندش در جنگ را باور نکرده باشد و هنوز هم که هنوز است، داغ سینه اش سوزان است و بر قبر فرزند شهیدش ضجه میکشد. چه اهمیتی دارد اگر کسی جوانیاش را در عشق و سودای ارزشهای انقلابی سوزانده، به خود وانهاده شده باشد. درس نخوانده و بیکار، معتاد شده باشد، و روزی از سرمای سخت یک زمستان بی رحم، جان سپرده باشد. وقتی این همه دستاوردهای توسعه پیش چشم ماست، چه اهمیتی دارد اگر شماری از دختران این سرزمین، در کشورهای پیرامون ما، به فاحشگی تن در داده باشند. وقتی نرخ رشد اقتصادی رو به صعود است، چه اهمیتی دارد اگر کسانی در یک تکه نان شب خود مانده باشند. وقتی این همه افتخارات بزرگ در عرصههای نظامی داریم، چه اهمیتی دارد اگر چند نفری گورخواب باشند. وقتی اینهمه راه برای تحقق دمکراسی رفتهایم، چه اهمیتی دارد که یک جوان نگون بخت از حق تحصیل محروم شده باشد و ناامید و بیکار راه نامعلوم زندگی را طی کند.
*********
هوای تهران اگر صاف باشد و بی دود و آلودگی، کوههای بلند در شمال تهران همه جا خودنمایی میکنند. چند قله که شاید تعدادشان از انگشتهای دو دست کمتر است. یکی از این میان دماوند است که بزرگ است و رفیع و پر از سحر و افسانه و جاذبه و خوف و دیگران که کوچکترند اما بلند و سرفراز.
هوای تهران اما اغلب دودآلود است و کمتر این کوههای بلند قادرند چشمی را مجذوب خود کنند.
صحنه سیاسی ایران نیز شباهتی به این چشم انداز شهری دارد. از دور که بنگری، چند قله بلند خودنمایی می کنند: یکی نماد ارزشهای بلند انقلاب است این کوه ایستاده تا از اصول و ارزشهای انقلابی دفاع کند. یکی نماد توسعه است، قد برافراشته تا ایران توسعه یافته و پیشرفته باشد، دیگری نماد دمکراسی است، از حقوق اساسی مردم سخن میگوید و روزگاری را نوید میدهد که همگان حاکم واقعی سرنوشت خود باشند. سرانجام یکی نیز قد برافراشته به احترام عدالت و همه هستی بلند خود را فدای منافع فرودستان میکند.
در این میان دماوند کدام است؟ دماوند در میان این قلههای بلند حیات سیاسی، دست به دست میشود، گاهی این دماوند است و گاهی آن. گاهی این در سایه آن سخن میگوید و گاهی این.
اینها روایتهای بزرگ و بلند در حیات سیاسیاند. هر یک داستانی دارند. هر یک از گذشته و حال و آینده ماجرایی تعریف میکنند. امیدهایی عرضه میکنند و بیمهایی خلق میکنند.
از این چشم انداز دور گذر کنید. بیایید همراه هم به کوهستان حیات سیاسی برویم. وقتی از دامنه کوهی بالا میروید، دیگر آن قلههای عظیم به چشم نمیآیند، و روایتهای بزرگ از پیش چشمتان بیرون میرود. آنجا همه چیز کوچک است پستی وبلندیها و میلیونها روایت خرد. همانطور که دامنه هر کوه بلند، مملو از پدیدههای خرد و شگفت انگیز است، دامنه کوهستان حیات سیاسی نیز، مملو از روایتهای کوچک است. روایت های کوچک خوانده نمیشوند، دیده نمیشوند آنها محکوم به فراموشیاند. مثل شقایقها و گلهای کوچک بابونه که در دامان کوهستان میرویند و میپوسند و فراموش میشوند.
چه اهمیتی دارد اگر پیرمردی زانوی غم به بغل گرفته باشد از اینکه در آستانه انقلاب، میان پیوستن به موج انقلابی و معشوقی که جانش بود، ناچار بود یکی را انتخاب کند. انقلاب را انتخاب کرد و حال احساس میکند دستش خالی است، جانش زخمی است، هستیاش بر باد رفته است و جهان پیش چشمش یک بازی بی فرجام و پوچ جلوه میکند. در مقابل آنهمه حماسههای بزرگ، چه اهمیتی دارد اگر در آغاز جنگ، نوجوان کم سن و سالی همراه با مادر زخمیاش، پیکر برادرش را پس از چند روز که بر خاک مانده در گور کرده باشد. تنها و بی همراه و بی هیچ تسلابخشی. چه جای گفتن دارد اگر به دلیل یک سهل انگاری جزئی نوجوانی به جوخه اعدام رفته باشد. چه اهمیتی دارد اگر مادر تنها و فقیری سالها و دهههاست، هنوز شهید شدن فرزندش در جنگ را باور نکرده باشد و هنوز هم که هنوز است، داغ سینه اش سوزان است و بر قبر فرزند شهیدش ضجه میکشد. چه اهمیتی دارد اگر کسی جوانیاش را در عشق و سودای ارزشهای انقلابی سوزانده، به خود وانهاده شده باشد. درس نخوانده و بیکار، معتاد شده باشد، و روزی از سرمای سخت یک زمستان بی رحم، جان سپرده باشد. وقتی این همه دستاوردهای توسعه پیش چشم ماست، چه اهمیتی دارد اگر شماری از دختران این سرزمین، در کشورهای پیرامون ما، به فاحشگی تن در داده باشند. وقتی نرخ رشد اقتصادی رو به صعود است، چه اهمیتی دارد اگر کسانی در یک تکه نان شب خود مانده باشند. وقتی این همه افتخارات بزرگ در عرصههای نظامی داریم، چه اهمیتی دارد اگر چند نفری گورخواب باشند. وقتی اینهمه راه برای تحقق دمکراسی رفتهایم، چه اهمیتی دارد که یک جوان نگون بخت از حق تحصیل محروم شده باشد و ناامید و بیکار راه نامعلوم زندگی را طی کند.
از دامنهها فاصله بگیریم. بالاتر که میروید، باز هم روایتهای کوچک فراواناند. اما جنسشان کمی تفاوت دارند. گاهی ممکن است چشمتان به یک شخصیت محترم بیافتد که دو سه ماه پیش از پیروزی انقلاب به جرم چاقوکشی دستگیر شده بود، اما پس از پیروزی خود را در میان زندانیان سیاسی جا زد، و بخت فروبستهاش به نعمت انقلاب، هر روز بیش از پیش گشوده و گشودهتر شد. ممکن است چشمتان به یک بوروکرات تر و تمیز و اتوکشیده بیافتد که ته ریشی دارد اما مرتب اصرار می کند که سیاسی نیست، بوروکرات است. صبح و شام دلمشغول فرصت های طلایی معاملاتی است که همیشه در کیسه سوراخ دارند و نشت هایی اتفاق میافتد که گلهای زیبای زندگی او را هر روز شکفتهتر میکنند. ممکن است چشمتان به یک مرد سیاسی بخورد که همه جا محترم است. مخالف هیچ کس نیست. سعی زیادی دارد که همه آشتی کنند. با یک نظریه پرداز و اندیشمند مواجهید که برای یک تکه نان، از دریدا و فوکو آغاز می کند تا سرانجام یک استراتژی سرکوب سرهم کند. با یک روحانی محترم مواجهید که در توجیه هیچ چیز در نمیماند، چنانکه در تخطئه همانها نیز درمانده نیست. به حسب همین تجربه عملی هم هست که تصور میکند اسلام پاسخگوی همه نیازهای بشر است.
عرصه سیاسی عرصه تنازع میان روایتهای بزرگ با روایتهای کوچک است. روایتهای بزرگ تلاش می کنند روایتهای کوچک را پنهان کنند. روایتهای کوچک اما، افشاگر بزرگی روایتهای بزرگاند. روایتهای بزرگ مرتب سروصدا میکنند تا صداهای خرد شنیده نشود، روایتهای کوچک اما مثل موریانه درونه روایتهای بزرگ را میخورند. به قلهها و روایتهای بزرگ که نگاه میکنی، روایتهای کوچک، مثل خرمگس مزاحم احساس فخر و شکوهند، وقتی بر روایتهای کوچک خم میشوی، کسی فریاد می زند کوته بین نباش، فاصله بگیر، دستاوردهای بزرگ و تاریخی را ببین.
هوا که آلوده میشود، هیچ کدام دیده نمیشوند. زندگی در بیرنگی و بیمعنایی تجربه میشود و هیچ کس نمیداند سرانجام ماجرای جدال روایتهای بزرگ و کوچک به کجا میانجامد.
@javadkashi
عرصه سیاسی عرصه تنازع میان روایتهای بزرگ با روایتهای کوچک است. روایتهای بزرگ تلاش می کنند روایتهای کوچک را پنهان کنند. روایتهای کوچک اما، افشاگر بزرگی روایتهای بزرگاند. روایتهای بزرگ مرتب سروصدا میکنند تا صداهای خرد شنیده نشود، روایتهای کوچک اما مثل موریانه درونه روایتهای بزرگ را میخورند. به قلهها و روایتهای بزرگ که نگاه میکنی، روایتهای کوچک، مثل خرمگس مزاحم احساس فخر و شکوهند، وقتی بر روایتهای کوچک خم میشوی، کسی فریاد می زند کوته بین نباش، فاصله بگیر، دستاوردهای بزرگ و تاریخی را ببین.
هوا که آلوده میشود، هیچ کدام دیده نمیشوند. زندگی در بیرنگی و بیمعنایی تجربه میشود و هیچ کس نمیداند سرانجام ماجرای جدال روایتهای بزرگ و کوچک به کجا میانجامد.
@javadkashi
هر که بیشتر برد نوش جانش
****
نظام های سیاسی مدرن، مشروعیت خود را از ادعای کلیت اخذ میکنند. آنها به انحاء مختلف باید نشان دهند نماینده روح کلی مردماند. به همین جهت به شهروندان توصیه میشود همه تعلقات دینی و قومی و زبانی خود را ثانوی قلمداد کنند و به دولت و نظام سیاسی تمسک کنند. تعلقات دینی و قومی و زبانی، هویتهای خاص و محدود مردم است اما دولت نماد هویت عام و کلی مردم.
دولت آنجاست که مردم با یکدیگر یگانه میشوند، مرزهای ساختگی را کنار می گذارند، در پرتو همبستگی خود، یک کلیت اخلاقی پدید میآورند. به نعمت این کلیت است که از مرزهای محدود و تنگناهای خاص نجات پیدا میکنند، و با دیگران و با کلیت انسانی هم آوا میشوند و این همه واسطههایی است که فرد را از جزئیت خود نجات میبخشد و با کلیت عالم و طبیعت همساز میکند.
دولت مدرن، یک واسطه الوهی است برای نجات از تنگناهای خصوصی و جزئی.
اما در واقعیت دولت مدرن هیچ گاه چنین نبوده است. مارکس نشان داد که دولت مدرن، نماینده طبقه مسلط و مالکان و صاحبان ابزار تولید است. او نظام واقعا موجود مدرن را افشا کرد و آن را به سمت حقیقتاش فراخواند. فمینیستها، نشان دادند دولت مدرن مذکر است و هیچ گاه نماینده زنان نبوده است. آنها دولت را با نقد خود به سمت حقیقتاش فراخواندند. ما جهان سومیها هم نشان دادیم که دولت مدرن، دولت اروپایی و آمریکایی است و پیرامونیها را به شمار نیاوردهاند، ما دولت مدرن را به حقیقتاش فراخوان کردیم.
ما مدعی شدیم رهاوردی تازه برای بشریت داریم. مدعی شدیم دین که با فطرتهای انسانی سازگار است، بیش از همه قادر است نماینده کلیت انسانی باشد. خیال میکردیم تحفهای برای بشر آوردهایم، ما همان کسانی هستیم که میتوانیم بالای همه هویتهای جزئی و خاص بایستیم و به نام اسلام مدعی یک هویت کلی و عام و انسانی باشیم. بیهوده نبود که آیه الله طالقانی آن روزها گفت، در سطح جهانی هر حرکت و انقلابی که ضد استعمار وضد استثمار و استحمار باشد یک انقلاب اسلامی است.
حال چه رسوایی بزرگی است که یک شهروند زرتشتی نمیتواند عضو شورای شهر یزد باشد. این اولین بار نیست که جمهوری اسلامی نشان میدهد نمیخواهد نماینده کل باشد. اما محروم کردن یک شهروند که رای عموم مردم شهر را با خود همراه کرده، این وضعیت را به نحوی خجالتآور به نمایش درآورده است.
ماجرای سپنتا نیکنام صرفاً یک نشانه است، والا اینطور نیست که نظام در ایفای نقش به منزله نمایندگی کل مسلمانان ایرانی موفق است. یا در ایفای نقش به منزله نمایندگی کل ایرانیان شیعی. یا حتی در ایفای نقش نمایندگی کل ایرانیان وفادار به انقلاب یا ایفای نقش نمایندگی کل ایرانیان وفادار به نظام جمهوری اسلامی یا هر کلیت جزئی شده دیگری.
هنگامی که از ایفای نقش کلی شانه خالی کنیم، هیچ کلیتی را نمایندگی نمیکنیم. گرداب خصوصی کردن و خاص کردن گریبان نظام را خواهد گرفت و هر روز بیشتر و بیشتر به جمعی نزدیک خواهد شد که فقط خود را نمایندگی می کنند. اگرچه در باره مفهوم و مصداق خود نیز جدل میکنند.
مردم اما در حیات سیاسی جویای چهره و شخصیت کلی خود هستند. میخواهند از محدودیتهای خاص گرای خود به سمت کلیت اخلاقی خود حرکت کنند. بنابراین جمهوری اسلامی با این روال هر روز از خواست اخلاقی مردم فاصله میگیرد و ناچار است برای در امان ماندن از خشم آنها، به خواستهای خصوصی و امیالشان پرو بال بدهد. دست به یک معامله بزند، با این مضمون که من که نظام هستم، خواستهای خصوصی خود را دنبال میکنم شما هم هر یک خواستهای خصوصی خودتان را دنبال کنید. با هم رقابت مسالمتآمیز میکنیم بر سر توزیع منابع و سرمایههای ملی. هر که بیشتر برد نوش جانش.
@javadkashi
****
نظام های سیاسی مدرن، مشروعیت خود را از ادعای کلیت اخذ میکنند. آنها به انحاء مختلف باید نشان دهند نماینده روح کلی مردماند. به همین جهت به شهروندان توصیه میشود همه تعلقات دینی و قومی و زبانی خود را ثانوی قلمداد کنند و به دولت و نظام سیاسی تمسک کنند. تعلقات دینی و قومی و زبانی، هویتهای خاص و محدود مردم است اما دولت نماد هویت عام و کلی مردم.
دولت آنجاست که مردم با یکدیگر یگانه میشوند، مرزهای ساختگی را کنار می گذارند، در پرتو همبستگی خود، یک کلیت اخلاقی پدید میآورند. به نعمت این کلیت است که از مرزهای محدود و تنگناهای خاص نجات پیدا میکنند، و با دیگران و با کلیت انسانی هم آوا میشوند و این همه واسطههایی است که فرد را از جزئیت خود نجات میبخشد و با کلیت عالم و طبیعت همساز میکند.
دولت مدرن، یک واسطه الوهی است برای نجات از تنگناهای خصوصی و جزئی.
اما در واقعیت دولت مدرن هیچ گاه چنین نبوده است. مارکس نشان داد که دولت مدرن، نماینده طبقه مسلط و مالکان و صاحبان ابزار تولید است. او نظام واقعا موجود مدرن را افشا کرد و آن را به سمت حقیقتاش فراخواند. فمینیستها، نشان دادند دولت مدرن مذکر است و هیچ گاه نماینده زنان نبوده است. آنها دولت را با نقد خود به سمت حقیقتاش فراخواندند. ما جهان سومیها هم نشان دادیم که دولت مدرن، دولت اروپایی و آمریکایی است و پیرامونیها را به شمار نیاوردهاند، ما دولت مدرن را به حقیقتاش فراخوان کردیم.
ما مدعی شدیم رهاوردی تازه برای بشریت داریم. مدعی شدیم دین که با فطرتهای انسانی سازگار است، بیش از همه قادر است نماینده کلیت انسانی باشد. خیال میکردیم تحفهای برای بشر آوردهایم، ما همان کسانی هستیم که میتوانیم بالای همه هویتهای جزئی و خاص بایستیم و به نام اسلام مدعی یک هویت کلی و عام و انسانی باشیم. بیهوده نبود که آیه الله طالقانی آن روزها گفت، در سطح جهانی هر حرکت و انقلابی که ضد استعمار وضد استثمار و استحمار باشد یک انقلاب اسلامی است.
حال چه رسوایی بزرگی است که یک شهروند زرتشتی نمیتواند عضو شورای شهر یزد باشد. این اولین بار نیست که جمهوری اسلامی نشان میدهد نمیخواهد نماینده کل باشد. اما محروم کردن یک شهروند که رای عموم مردم شهر را با خود همراه کرده، این وضعیت را به نحوی خجالتآور به نمایش درآورده است.
ماجرای سپنتا نیکنام صرفاً یک نشانه است، والا اینطور نیست که نظام در ایفای نقش به منزله نمایندگی کل مسلمانان ایرانی موفق است. یا در ایفای نقش به منزله نمایندگی کل ایرانیان شیعی. یا حتی در ایفای نقش نمایندگی کل ایرانیان وفادار به انقلاب یا ایفای نقش نمایندگی کل ایرانیان وفادار به نظام جمهوری اسلامی یا هر کلیت جزئی شده دیگری.
هنگامی که از ایفای نقش کلی شانه خالی کنیم، هیچ کلیتی را نمایندگی نمیکنیم. گرداب خصوصی کردن و خاص کردن گریبان نظام را خواهد گرفت و هر روز بیشتر و بیشتر به جمعی نزدیک خواهد شد که فقط خود را نمایندگی می کنند. اگرچه در باره مفهوم و مصداق خود نیز جدل میکنند.
مردم اما در حیات سیاسی جویای چهره و شخصیت کلی خود هستند. میخواهند از محدودیتهای خاص گرای خود به سمت کلیت اخلاقی خود حرکت کنند. بنابراین جمهوری اسلامی با این روال هر روز از خواست اخلاقی مردم فاصله میگیرد و ناچار است برای در امان ماندن از خشم آنها، به خواستهای خصوصی و امیالشان پرو بال بدهد. دست به یک معامله بزند، با این مضمون که من که نظام هستم، خواستهای خصوصی خود را دنبال میکنم شما هم هر یک خواستهای خصوصی خودتان را دنبال کنید. با هم رقابت مسالمتآمیز میکنیم بر سر توزیع منابع و سرمایههای ملی. هر که بیشتر برد نوش جانش.
@javadkashi
Forwarded from فصلنامه مطالعات ایرانی پویه
مطالعات ایرانی پویه نشریهای است مستقل، با رویکردی چندرشتهای در حوزهی علوم اجتماعی و انسانی. در این نشریه به مسایل مبرمی پرداخته میشود که هستی جامعهی کنونی ایرانی را متاثر میسازد www.pooyemag.com
پایان امروز
******
نزدیک به سه دهه است که به جهان پسا مارکسیسم وارد شدهایم. در رسانههای غربی خمرهای سرخ و استالین خصلت نمای مارکسیسم بودند و جشنهایی که پس از فروپاشی بلوک کمونیستی در جهان برقرار شد، نوید بخش آیندهای توام با بسط دمکراسی، کاستن از خشونت و جنگ در سطح بین المللی بود. مارکسیسم به عنوان یک بازیگر مهم از یک سوی صحنه بیرون رفت، اما از سوی دیگر صلحی به صحنه نیامد. در بسیاری از نقاط جهان، موج تازه دمکراسی خواهی به ویژه در خاورمیانه به فاجعههای بزرگی انجامید.
کسانی با فروپاشی دیوار برلین از پایان تاریخ سخن گفتند. راست میگفتند، امروز روان جمعی مردم، حس یک پایان دارد. اما نه از آن سنخ که متفکران لیبرال پیش بینی می کردند. پایانی از راه رسیده است از این حیث که زمان طعم امید افکن و شوق انگیز خود را از دست داده است. نه لیبرالها انتظار گسترش دمکراسی و جامعه رفاه و پیشرفته میبرند، و نه دیگر کسی انتظار استقرار عدالت در عرصههای داخلی و بین المللی دارد. این حس تلخ پایان، با از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم چه نسبتی دارد؟
این روزها به مناسبت صدمین سالگرد پیروزی انقلاب اکتبر بحث و جدلهای بسیاری در صحنه جهانی برقرار است. کسانی در موضع جانبداری و کسانی در موضع نقد و انکار، با یکدیگر گفتگو میکنند. اما بیرون از این جدال ایدئولوژیک، میتوان از وجود یک خلاء بزرگ در دنیای امروز سخن گفت. خلائی که آغاز آن از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم به منزله یک جبهه فعال سیاسی در سطح جهان بود.
پایان امروز راه را برای همه نیروهایی که دل در گرو آرمانی دارند، بسته است. اجازه بدهید بحث را به کشور خود منحصر کنیم. لیبرالهای ایرانی به تدریج امید به بسط دمکراسی را از دست دادهاند. دیگر به درستی نمیدانند چگونه میتوان راهی برای وصول به دمکراسی گشود. بنابراین به تدریج تغییر لحن داده و گاه تن به یک ناسیونالیسم تک ذهنی میسپرند. گاه خواسته یا ناخواسته به جامعه پیام میدهند که یک رضاشاه باید از راه برسد. کسانی که دل سپرده عدالت اجتماعی و اقتصادی ند، با تردید به فرودستان مینگرند و قادر نیستند با اطمینان چشماندازهای یک جنبش احتمالی توسط فرودستان را تصدیق کنند. اسلام گرایان از همه دل نگرانترند. با میراثی که از خود به جا نهادهاند، هویت خود را در معرض فروپاشی تام میبینند.
قطع نظر از آنچه پدران مارکسیسم در حوزه فلسفه و اقتصاد و جامعه می گفتند چه چیز در این میراث فکری وجود داشت که اینک با غیاب آن مواجهیم؟ غیاب چه چیزی است که لیبرالیسم مبارز، عدالت خواه صادق و اسلام گرای سیاسی را همزمان ناتوان کرده است؟
اهمیت مارکس الزاماً نظریه ماتریالیسم دیالکتیک و نظریه انقلاب و مشخصات جامعه سوسیالیستی نبود. اهمیت مارکس، پیدا کردن منطقی بود که بر اساس آن میتوانستی سرمایههای بالقوه حیات سیاسی را فعلیت ببخشی. او در زمانه خود دریافته بود که فقر، شکاف طبقاتی، ناکامیهای فرودستان، همانقدر که در عرصه خصوصی رنج آور و خونین و غمبار است، در عرصه سیاسی یک سرمایه بزرگ برای تغییر و گشودگی افقهای فرداست. او قهرمان برداشت سرمایه برای حرکت سیاسی از انبار مرتباً افزایش یابنده رنج در جامعه سرمایه داری بود.
سرمایهداری همزمان با رشد و رفاه و توسعه تکنولوژیکاش، زبالههای انسانی تولید میکند. در کنار متن پرنور و روشن زندگی طبقات بالا و متوسط، جمع کثیری را به سایههای تاریک حاشیهها پرتاب میکند. سرمایه داری تداوم خود را در تقلیل همه چیز به اقتصاد می داند و بیش از همه مرعوب حیات سیاسی است. اقتصاد عرصه اصلی حیات سرمایه داری بود و همه عزم خود را جزم کرده بود تا همه چیز را به این حیطه فروبکاهد. سیاست و اخلاق و دین و معنویت را به منطق اقتصاد تقلیل دهد تا هیچ امکانی بیرون از منطق تولید و تبادل کالا باقی نماند.
مارکس هوشمندانه دریافته بود که همین منطق تک بنیاد، پاشنه آشیل این نظام است. از متن به حاشیهها سفر کرد و از دریچه حاشیه سازی نظام سرمایه داری، امکانی برای ظهور افق حیات سیاسی گشود. سیاست را از خاک سرد مناسبات کالایی رویانید و گرما بخش تولید افق و امید در صحنه عمومی شد. مارکس دریافته بود که منطق قدرت با منطق سرمایه همساز نیست. سرمایه داری از حیث ثروت جامعه را قطبی می کند، به طوری که قلیلی صاحبان ثروت کثیرند، اما به هیچ روی قادر نیست، همین بلا را بر سر توزیع قدرت بیاورد. حاشیهها دست خالیاند، اما یک قطب غنی قدرت سیاسیاند. مارکس توزیع عادلانه ثروت را یک ضرورت میخواند و اشاره می کرد که سرمایه سیاسی ناشی از حس تنگدستی سرانجام سرمایه داری را به تجدید نظر در منطق توزیع ثروت فراخواهد خواند. @javadkashi
******
نزدیک به سه دهه است که به جهان پسا مارکسیسم وارد شدهایم. در رسانههای غربی خمرهای سرخ و استالین خصلت نمای مارکسیسم بودند و جشنهایی که پس از فروپاشی بلوک کمونیستی در جهان برقرار شد، نوید بخش آیندهای توام با بسط دمکراسی، کاستن از خشونت و جنگ در سطح بین المللی بود. مارکسیسم به عنوان یک بازیگر مهم از یک سوی صحنه بیرون رفت، اما از سوی دیگر صلحی به صحنه نیامد. در بسیاری از نقاط جهان، موج تازه دمکراسی خواهی به ویژه در خاورمیانه به فاجعههای بزرگی انجامید.
کسانی با فروپاشی دیوار برلین از پایان تاریخ سخن گفتند. راست میگفتند، امروز روان جمعی مردم، حس یک پایان دارد. اما نه از آن سنخ که متفکران لیبرال پیش بینی می کردند. پایانی از راه رسیده است از این حیث که زمان طعم امید افکن و شوق انگیز خود را از دست داده است. نه لیبرالها انتظار گسترش دمکراسی و جامعه رفاه و پیشرفته میبرند، و نه دیگر کسی انتظار استقرار عدالت در عرصههای داخلی و بین المللی دارد. این حس تلخ پایان، با از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم چه نسبتی دارد؟
این روزها به مناسبت صدمین سالگرد پیروزی انقلاب اکتبر بحث و جدلهای بسیاری در صحنه جهانی برقرار است. کسانی در موضع جانبداری و کسانی در موضع نقد و انکار، با یکدیگر گفتگو میکنند. اما بیرون از این جدال ایدئولوژیک، میتوان از وجود یک خلاء بزرگ در دنیای امروز سخن گفت. خلائی که آغاز آن از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم به منزله یک جبهه فعال سیاسی در سطح جهان بود.
پایان امروز راه را برای همه نیروهایی که دل در گرو آرمانی دارند، بسته است. اجازه بدهید بحث را به کشور خود منحصر کنیم. لیبرالهای ایرانی به تدریج امید به بسط دمکراسی را از دست دادهاند. دیگر به درستی نمیدانند چگونه میتوان راهی برای وصول به دمکراسی گشود. بنابراین به تدریج تغییر لحن داده و گاه تن به یک ناسیونالیسم تک ذهنی میسپرند. گاه خواسته یا ناخواسته به جامعه پیام میدهند که یک رضاشاه باید از راه برسد. کسانی که دل سپرده عدالت اجتماعی و اقتصادی ند، با تردید به فرودستان مینگرند و قادر نیستند با اطمینان چشماندازهای یک جنبش احتمالی توسط فرودستان را تصدیق کنند. اسلام گرایان از همه دل نگرانترند. با میراثی که از خود به جا نهادهاند، هویت خود را در معرض فروپاشی تام میبینند.
قطع نظر از آنچه پدران مارکسیسم در حوزه فلسفه و اقتصاد و جامعه می گفتند چه چیز در این میراث فکری وجود داشت که اینک با غیاب آن مواجهیم؟ غیاب چه چیزی است که لیبرالیسم مبارز، عدالت خواه صادق و اسلام گرای سیاسی را همزمان ناتوان کرده است؟
اهمیت مارکس الزاماً نظریه ماتریالیسم دیالکتیک و نظریه انقلاب و مشخصات جامعه سوسیالیستی نبود. اهمیت مارکس، پیدا کردن منطقی بود که بر اساس آن میتوانستی سرمایههای بالقوه حیات سیاسی را فعلیت ببخشی. او در زمانه خود دریافته بود که فقر، شکاف طبقاتی، ناکامیهای فرودستان، همانقدر که در عرصه خصوصی رنج آور و خونین و غمبار است، در عرصه سیاسی یک سرمایه بزرگ برای تغییر و گشودگی افقهای فرداست. او قهرمان برداشت سرمایه برای حرکت سیاسی از انبار مرتباً افزایش یابنده رنج در جامعه سرمایه داری بود.
سرمایهداری همزمان با رشد و رفاه و توسعه تکنولوژیکاش، زبالههای انسانی تولید میکند. در کنار متن پرنور و روشن زندگی طبقات بالا و متوسط، جمع کثیری را به سایههای تاریک حاشیهها پرتاب میکند. سرمایه داری تداوم خود را در تقلیل همه چیز به اقتصاد می داند و بیش از همه مرعوب حیات سیاسی است. اقتصاد عرصه اصلی حیات سرمایه داری بود و همه عزم خود را جزم کرده بود تا همه چیز را به این حیطه فروبکاهد. سیاست و اخلاق و دین و معنویت را به منطق اقتصاد تقلیل دهد تا هیچ امکانی بیرون از منطق تولید و تبادل کالا باقی نماند.
مارکس هوشمندانه دریافته بود که همین منطق تک بنیاد، پاشنه آشیل این نظام است. از متن به حاشیهها سفر کرد و از دریچه حاشیه سازی نظام سرمایه داری، امکانی برای ظهور افق حیات سیاسی گشود. سیاست را از خاک سرد مناسبات کالایی رویانید و گرما بخش تولید افق و امید در صحنه عمومی شد. مارکس دریافته بود که منطق قدرت با منطق سرمایه همساز نیست. سرمایه داری از حیث ثروت جامعه را قطبی می کند، به طوری که قلیلی صاحبان ثروت کثیرند، اما به هیچ روی قادر نیست، همین بلا را بر سر توزیع قدرت بیاورد. حاشیهها دست خالیاند، اما یک قطب غنی قدرت سیاسیاند. مارکس توزیع عادلانه ثروت را یک ضرورت میخواند و اشاره می کرد که سرمایه سیاسی ناشی از حس تنگدستی سرانجام سرمایه داری را به تجدید نظر در منطق توزیع ثروت فراخواهد خواند. @javadkashi
گرم کردن عرصه عمومی، برکتی بود که همگان از آن سود میجستند. لیبرالهایی که مدافع ارزشهای بینادین روشنگری بودند، از این گرما، برای روشن کردن چراغ دمکراسی خواهی سود جستند و اسلامگرایان، برای حقانیت بخشی به هویت دینی در جوامع پیرامونی.
از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم، منطق در حاشیه نشستن و تبدیل کردن حاشیه به امکان حیات سیاسی را از دست همه ربوده است. به همین جهت نیز هست که همگان در تولید افق درماندهاند. همه حاشیهها را فراموش کردهاند و از دولت و ساماندهی بهتر به نهادهای سیاسی سخن میگویند. حتی بحث از این هم نازلتر است، همه تنها به چند و چون انتخابات بعدی میاندیشند.
داستان به مارکس ختم نمیشود. چیزی در مارکسیسم لنینیسم هم هست که فقدانش آزار دهنده است. میتوان به هیچ یک از آموزههای لنین باور نداشت. اما شاکله فکری او، حامل میراث مهمی بود که پس از او هیچ مارکسیستی به آن تداوم نبخشید. مارکس حاشیهها را سرچشمه جوشانی برای تولید انرژی سیاسی و افق گرمابخش فردا میدید. نوید می داد که حاشیهها سرانجام با نیروی حیات سیاسی جمعی خود سامان ناعادلانه موجود را رام خواهد کرد. اما نمیدانست که این اتفاق بی واسطه زبان و فکر و نقش آفرینی روشنفکران و فعالان سیاسی روی نخواهد داد. گویی مارکس غافل بود که اگر کسی مثل خود او نبود که این وضعیت را به بیان و زبان بیاورد، حاشیهها به خودی خود، زایشگر حیات سیاسی نبودند. مارکس نمیدانست که این اوست که زبان و بیان را به خدمت حاشیه برده است. تلاقی کلام با یک وضعیت، زایشگر سیاست است.
این نکتهای بود که لنین به آن واقف شد. دانست که روشنفکران اگر رسالتی برای تغییر بر دوش خود احساس میکنند، باید عهدهدار پیوند میان زبان با حاشیه و میدان رنج و محرومیت در جامعه خویش باشند. لنین دانست که مارکس قادر نیست به نحوی عملی و واقع بینانه عاملیت سیاسی را توضیح دهد. لنین با تئوریزه کردن خلق عاملیت سیاسی، مارکسیسم را از این فقدان مهم رهانید و راه عملی ورود حاشیه به متن سیاست را گشود.
به این ترتیب، میراث هنوز قابل دفاع از مارکسیسم لنینیسم را میتوان اینطور خلاصه کرد: باید هوشمندانه منطق حاشیهسازی در هر ساختار مستقر را پیدا کرد. آنجا که کثیری به سایهها و حاشیههای بی صدا و سخن پرتاب میشوند. باید آنجا را به دقت پیدا کرد و آنگاه زبان را به خدمت فعلیت بخشی جمعی آن درآورد. آنگاه حاشیه به کانون تولید حیات سیاسی تبدیل میشود. افقهای مولد امید جان میگیرند و درهای بسته گشوده خواهند شد.
چیزی هست که وضعیت امروز جهان را پیچیدهتر از دوران مارکس و انقلاب اکتبر کرده است: منطق حاشیه ساز، صرفاً با منطق اقتصاد و تولید و کالا قابل توضیح نیست. بنابراین ادبیات مارکسی و لنینی، با همان سیاق و دستگاه واژگانی قادر به فهم و توضیح وضعیت ما نیستند. دیگر کسی نمیتواند به انقلاب پرولتری در جهان امید ببندد. اینک اذهان خلاقی باید به میان آیند که تحولات اخیر را خوب تحلیل کنند و بتوانند حاشیههای بالنده جهان امروز را دریابند و همزمان قدرت به زبان آوری و فعلیت بخشی به آن را خلق کنند. والا مارکسیسم لنینیسم با تکیه صرف بر میراث خود قادر به افق افکنی در جهان امروز نیست.
@javadkashi
از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم، منطق در حاشیه نشستن و تبدیل کردن حاشیه به امکان حیات سیاسی را از دست همه ربوده است. به همین جهت نیز هست که همگان در تولید افق درماندهاند. همه حاشیهها را فراموش کردهاند و از دولت و ساماندهی بهتر به نهادهای سیاسی سخن میگویند. حتی بحث از این هم نازلتر است، همه تنها به چند و چون انتخابات بعدی میاندیشند.
داستان به مارکس ختم نمیشود. چیزی در مارکسیسم لنینیسم هم هست که فقدانش آزار دهنده است. میتوان به هیچ یک از آموزههای لنین باور نداشت. اما شاکله فکری او، حامل میراث مهمی بود که پس از او هیچ مارکسیستی به آن تداوم نبخشید. مارکس حاشیهها را سرچشمه جوشانی برای تولید انرژی سیاسی و افق گرمابخش فردا میدید. نوید می داد که حاشیهها سرانجام با نیروی حیات سیاسی جمعی خود سامان ناعادلانه موجود را رام خواهد کرد. اما نمیدانست که این اتفاق بی واسطه زبان و فکر و نقش آفرینی روشنفکران و فعالان سیاسی روی نخواهد داد. گویی مارکس غافل بود که اگر کسی مثل خود او نبود که این وضعیت را به بیان و زبان بیاورد، حاشیهها به خودی خود، زایشگر حیات سیاسی نبودند. مارکس نمیدانست که این اوست که زبان و بیان را به خدمت حاشیه برده است. تلاقی کلام با یک وضعیت، زایشگر سیاست است.
این نکتهای بود که لنین به آن واقف شد. دانست که روشنفکران اگر رسالتی برای تغییر بر دوش خود احساس میکنند، باید عهدهدار پیوند میان زبان با حاشیه و میدان رنج و محرومیت در جامعه خویش باشند. لنین دانست که مارکس قادر نیست به نحوی عملی و واقع بینانه عاملیت سیاسی را توضیح دهد. لنین با تئوریزه کردن خلق عاملیت سیاسی، مارکسیسم را از این فقدان مهم رهانید و راه عملی ورود حاشیه به متن سیاست را گشود.
به این ترتیب، میراث هنوز قابل دفاع از مارکسیسم لنینیسم را میتوان اینطور خلاصه کرد: باید هوشمندانه منطق حاشیهسازی در هر ساختار مستقر را پیدا کرد. آنجا که کثیری به سایهها و حاشیههای بی صدا و سخن پرتاب میشوند. باید آنجا را به دقت پیدا کرد و آنگاه زبان را به خدمت فعلیت بخشی جمعی آن درآورد. آنگاه حاشیه به کانون تولید حیات سیاسی تبدیل میشود. افقهای مولد امید جان میگیرند و درهای بسته گشوده خواهند شد.
چیزی هست که وضعیت امروز جهان را پیچیدهتر از دوران مارکس و انقلاب اکتبر کرده است: منطق حاشیه ساز، صرفاً با منطق اقتصاد و تولید و کالا قابل توضیح نیست. بنابراین ادبیات مارکسی و لنینی، با همان سیاق و دستگاه واژگانی قادر به فهم و توضیح وضعیت ما نیستند. دیگر کسی نمیتواند به انقلاب پرولتری در جهان امید ببندد. اینک اذهان خلاقی باید به میان آیند که تحولات اخیر را خوب تحلیل کنند و بتوانند حاشیههای بالنده جهان امروز را دریابند و همزمان قدرت به زبان آوری و فعلیت بخشی به آن را خلق کنند. والا مارکسیسم لنینیسم با تکیه صرف بر میراث خود قادر به افق افکنی در جهان امروز نیست.
@javadkashi
دار و ندارش را غارت کردند
*********
غم و البته نه ماتم، به یک شادی بنیادی راه میبرد. نوزادی با صدای بلند و عمیق ضجه میزند، اما با اطمینان از آغوش گرم مادری که او را به افقهای آرام و رنگی و شاد جهان خواهد سپرد. او که غمگین یک هجران دیرین است، خود را در جهانی یافته که امکان وصلی در آن وجود دارد. برای عاشقان وعده وصالی وجود دارد و او در انتظار نوبت خویش است. بنابراین در انبوه غم خود، ملودی وصل را از دوردستها میشنود. او که از فقر خود غمگین است، جهان را مملو از امکانهای بهرهمندی و رفاه مییابد و اینک غمگین وضعیت خویشتن است. او در آخرین لایههای روح و ذهن خود منتظر معجزهای شاد و رنگین نشسته است. او که از روزگار هموطنان خود یا از وضعیت بشریت غمگین است، انسان را شایسته نحو دیگری از زندگی مییابد و اطمینان دارد که درهای جهان بر این لولا نخواهند چرخید و منتظر پای کوبان یک دوران تازه است.
این غمگینان، همه در یک حفره سیاه زانو به بغل گرفتهاند، اما در یک دشت پهناور سبز با ایمان به آب و خورشیدی که بنیاد زندگی را استوار میکند.
اما حال آن دو دختر زیبای پانزده ساله چه بود وقتی آنهمه شاد و خندان به سمت مرگ میرفتند؟
غمگینان، از جهان حس یک پناهگاه گرم دارند. آنها در انتظار فرورفتن در چینهای پناهگاه جهانند درست مثل کودکی که تلاش میکند بیشتر و بیشتر در سینه مادرش جا خوش کند. به جهان اطمینان دارند و با همه زخمهای بزرگ و کوچک شان، زندگی میکنند.
اما برای آن دو دختر زیبا، همه باروهای جهان فروریخته بود. آغوشهای عالم همه دروغ بودند. مادر دروغ بود، معشوق و عشق دروغ بود، و دیوارهای جهان سست بودند، هیچ انتظاری باقی نمانده بود، در عمق جانشان هیچ کس ملودی معنی داری نمینواخت. در پس زمینه شادی شان، حس عمیقی از یک ویرانی و پوچی جریان داشت.
جا داشت همه مادران کودکان و نوجوانان خود را ساعتها در آغوش بگیرند و پدران، صورت به صورت فرزندانشان بچسبانند. گرمای پوست شان باید تا عمق جان مضطرب این نونهالان رسوخ کند. دیگر کلمهها، ملودیها و شعر و موسیقی این جهان حس آن شادی و امنیت عمیق را به فرزندان ما عطا نمیکند. آنها تنها شدهاند. نقطه اتکاء عمیقی ندارند. به سرخوشیهاشان نباید اطمینان کرد. سرخوشیشان مثل اینجا و آنجا رفتن برگ پائیزی است در دست باد.
خدا گویی این جهان را ترک کرده است. او هم میگرید و در تک و تای نام تازهای است که به این جهان بازگردد. او باید اقلیم خود را بازپس گیرد. به نام او همه دار و ندار عالم احسناش را غارت کردهاند. پریشان است. شاید به آن کودکان به حسادت مینگرد، چون آن فرصت سرخوشانه را ندارد. ماندن و زندگی جاوید تقدیر اوست. @javadkashi
*********
غم و البته نه ماتم، به یک شادی بنیادی راه میبرد. نوزادی با صدای بلند و عمیق ضجه میزند، اما با اطمینان از آغوش گرم مادری که او را به افقهای آرام و رنگی و شاد جهان خواهد سپرد. او که غمگین یک هجران دیرین است، خود را در جهانی یافته که امکان وصلی در آن وجود دارد. برای عاشقان وعده وصالی وجود دارد و او در انتظار نوبت خویش است. بنابراین در انبوه غم خود، ملودی وصل را از دوردستها میشنود. او که از فقر خود غمگین است، جهان را مملو از امکانهای بهرهمندی و رفاه مییابد و اینک غمگین وضعیت خویشتن است. او در آخرین لایههای روح و ذهن خود منتظر معجزهای شاد و رنگین نشسته است. او که از روزگار هموطنان خود یا از وضعیت بشریت غمگین است، انسان را شایسته نحو دیگری از زندگی مییابد و اطمینان دارد که درهای جهان بر این لولا نخواهند چرخید و منتظر پای کوبان یک دوران تازه است.
این غمگینان، همه در یک حفره سیاه زانو به بغل گرفتهاند، اما در یک دشت پهناور سبز با ایمان به آب و خورشیدی که بنیاد زندگی را استوار میکند.
اما حال آن دو دختر زیبای پانزده ساله چه بود وقتی آنهمه شاد و خندان به سمت مرگ میرفتند؟
غمگینان، از جهان حس یک پناهگاه گرم دارند. آنها در انتظار فرورفتن در چینهای پناهگاه جهانند درست مثل کودکی که تلاش میکند بیشتر و بیشتر در سینه مادرش جا خوش کند. به جهان اطمینان دارند و با همه زخمهای بزرگ و کوچک شان، زندگی میکنند.
اما برای آن دو دختر زیبا، همه باروهای جهان فروریخته بود. آغوشهای عالم همه دروغ بودند. مادر دروغ بود، معشوق و عشق دروغ بود، و دیوارهای جهان سست بودند، هیچ انتظاری باقی نمانده بود، در عمق جانشان هیچ کس ملودی معنی داری نمینواخت. در پس زمینه شادی شان، حس عمیقی از یک ویرانی و پوچی جریان داشت.
جا داشت همه مادران کودکان و نوجوانان خود را ساعتها در آغوش بگیرند و پدران، صورت به صورت فرزندانشان بچسبانند. گرمای پوست شان باید تا عمق جان مضطرب این نونهالان رسوخ کند. دیگر کلمهها، ملودیها و شعر و موسیقی این جهان حس آن شادی و امنیت عمیق را به فرزندان ما عطا نمیکند. آنها تنها شدهاند. نقطه اتکاء عمیقی ندارند. به سرخوشیهاشان نباید اطمینان کرد. سرخوشیشان مثل اینجا و آنجا رفتن برگ پائیزی است در دست باد.
خدا گویی این جهان را ترک کرده است. او هم میگرید و در تک و تای نام تازهای است که به این جهان بازگردد. او باید اقلیم خود را بازپس گیرد. به نام او همه دار و ندار عالم احسناش را غارت کردهاند. پریشان است. شاید به آن کودکان به حسادت مینگرد، چون آن فرصت سرخوشانه را ندارد. ماندن و زندگی جاوید تقدیر اوست. @javadkashi
عکس یادگاری با فاجعه
**************
ما مردم مهربانی هستیم. این روزها، شدت احساسات و عواطف مردم نسبت به فاجعهای که گویی تنشان را زخمی کرده حیرت انگیز است. اما هیچ کس نمیپرسد این همه مهربانی، پیش از بروز فاجعه کجا بود؟ ما نسبت به فرزندان خود نیز مهربانیم. اما برای بروز مهربانیمان، منتظر فاجعهای برای او نیستیم. دلنگران آینده او هستیم و برای این که هیچ آسیبی نبیند، همه چیز را تا جایی که بتوانیم برای او و آیندهاش تدارک میکنیم. مرتب از روز مبادا سخن میگوییم و به او هشدار میدهیم.
چرا وقتی نوبت به خود جمعی و ملیمان میرسد، منتظر فاجعه مینشینیم و با هم زار زار میگرییم و تا فاجعه بعدی همه چیز را فراموش میکنیم؟
در دانش سیاسی به چنین وضعیتی میگویند، فقدان جامعه سیاسی. وقتی گروهی گردهم زندگی میکنند و درست مثل یک خانواده دلنگران آینده جمعیشان هستند و همه چیز را طوری ساماندهی میکنند که تا نسلهای بعدی زندگی جمعی شان دوام آورد، حیات سیاسی دارند. اما اگر کنار هم زندگی میکنند و هر کس سر در لاک خود دارد و به چیزی جز بیشینه کردن منافع و امکانهای شخصی نمیاندیشد، زندگی پیشاسیاسی جریان دارد.
زلزله یک فاجعه سنگین و ناگهانی است. اما فاجعه آب، از این سنگینتر است اما ناگهانی نیست. به همین جهت عواطفمان هم تحریک نمیشود. کشور خشک و خشک و خشکتر میشود مردم هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند و چند برابر مناطقی که پر آب هستند آب مصرف میکنند.
از این فاجعههای سنگین اما نه ناگهانی، فراوان داریم اما هیچ کس گوشش بدهکار هشدارهایی نیست که آینده جمعیمان را تخریب میکند. حتی زلزله نیز ساخت و سازهای شهریمان را تحت تاثیر قرار نداده است. تهران را ببینید همینطور در خطوط زلزله پر از ساختمان های بلند میشود.
این روزهای اندوه، مردم در گفت و گوها و نوشتههاشان، گاه خدا را خطاب قرار میدهند و به او شکایت میبرند و گاه دستگاههای دولتی را. به خدا شکایت میکنند که چرا سبب چنین مصیبتی برای مردمی بیگناه و مظلوم و محروم است. به دولت شکایت میبرند که چرا خوب تدارک نمیکند. اما میان خدا و دولت مستقر، چیزی وجود دارد که ما همه از آن غافلیم و آن تقدیر خودخواسته ماست. تقدیری که از کردارها و تصمیمها و نحوه زندگیمان در گذر زمان نشات میگیرد. هیچ کس اینجا با توجه به مقدورات واقعی و مخاطرات و امکانهای عینی ما، به یک زندگی جمعی پایدار نمیاندیشد. مردم سر از زندگی خصوصی خود بیرون نمیکشند، نظام سیاسی هم سر از لاکی که پشت شعارهای دهان پرکن برای خود ساخته است. یکی با زندگی خصوصی خود، فساد میکند و زندگی جمعی را به مخاطره میافکند و دیگری با تخریب مواریث و امکانهای عمومی فساد میکند.
آنچه وجود ندارد حیات سیاسی است. احتیاط و دوراندیشی ناشی از اقتدار سیاسی هم مردم را و هم دولت و نظام سیاسی را متوجه زندگی عمومی میکند. ملزومات آن را به یاد میآورد. در فقدان این سرمایه حیات بخش، نه به خدا شکایت ببریم نه به دولت. خدا بیش از همه ما گریان و ماتم زده است و دولت نیز دست پاچه و سردرگم. خدا از صحنه بیرون می رود تا شرم او دیده نشود، نظام اما مرتب در رسانهها نمایش میدهد و مسئولان با فاجعه عکس یادگاری میگیرند. @javadkashi
**************
ما مردم مهربانی هستیم. این روزها، شدت احساسات و عواطف مردم نسبت به فاجعهای که گویی تنشان را زخمی کرده حیرت انگیز است. اما هیچ کس نمیپرسد این همه مهربانی، پیش از بروز فاجعه کجا بود؟ ما نسبت به فرزندان خود نیز مهربانیم. اما برای بروز مهربانیمان، منتظر فاجعهای برای او نیستیم. دلنگران آینده او هستیم و برای این که هیچ آسیبی نبیند، همه چیز را تا جایی که بتوانیم برای او و آیندهاش تدارک میکنیم. مرتب از روز مبادا سخن میگوییم و به او هشدار میدهیم.
چرا وقتی نوبت به خود جمعی و ملیمان میرسد، منتظر فاجعه مینشینیم و با هم زار زار میگرییم و تا فاجعه بعدی همه چیز را فراموش میکنیم؟
در دانش سیاسی به چنین وضعیتی میگویند، فقدان جامعه سیاسی. وقتی گروهی گردهم زندگی میکنند و درست مثل یک خانواده دلنگران آینده جمعیشان هستند و همه چیز را طوری ساماندهی میکنند که تا نسلهای بعدی زندگی جمعی شان دوام آورد، حیات سیاسی دارند. اما اگر کنار هم زندگی میکنند و هر کس سر در لاک خود دارد و به چیزی جز بیشینه کردن منافع و امکانهای شخصی نمیاندیشد، زندگی پیشاسیاسی جریان دارد.
زلزله یک فاجعه سنگین و ناگهانی است. اما فاجعه آب، از این سنگینتر است اما ناگهانی نیست. به همین جهت عواطفمان هم تحریک نمیشود. کشور خشک و خشک و خشکتر میشود مردم هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند و چند برابر مناطقی که پر آب هستند آب مصرف میکنند.
از این فاجعههای سنگین اما نه ناگهانی، فراوان داریم اما هیچ کس گوشش بدهکار هشدارهایی نیست که آینده جمعیمان را تخریب میکند. حتی زلزله نیز ساخت و سازهای شهریمان را تحت تاثیر قرار نداده است. تهران را ببینید همینطور در خطوط زلزله پر از ساختمان های بلند میشود.
این روزهای اندوه، مردم در گفت و گوها و نوشتههاشان، گاه خدا را خطاب قرار میدهند و به او شکایت میبرند و گاه دستگاههای دولتی را. به خدا شکایت میکنند که چرا سبب چنین مصیبتی برای مردمی بیگناه و مظلوم و محروم است. به دولت شکایت میبرند که چرا خوب تدارک نمیکند. اما میان خدا و دولت مستقر، چیزی وجود دارد که ما همه از آن غافلیم و آن تقدیر خودخواسته ماست. تقدیری که از کردارها و تصمیمها و نحوه زندگیمان در گذر زمان نشات میگیرد. هیچ کس اینجا با توجه به مقدورات واقعی و مخاطرات و امکانهای عینی ما، به یک زندگی جمعی پایدار نمیاندیشد. مردم سر از زندگی خصوصی خود بیرون نمیکشند، نظام سیاسی هم سر از لاکی که پشت شعارهای دهان پرکن برای خود ساخته است. یکی با زندگی خصوصی خود، فساد میکند و زندگی جمعی را به مخاطره میافکند و دیگری با تخریب مواریث و امکانهای عمومی فساد میکند.
آنچه وجود ندارد حیات سیاسی است. احتیاط و دوراندیشی ناشی از اقتدار سیاسی هم مردم را و هم دولت و نظام سیاسی را متوجه زندگی عمومی میکند. ملزومات آن را به یاد میآورد. در فقدان این سرمایه حیات بخش، نه به خدا شکایت ببریم نه به دولت. خدا بیش از همه ما گریان و ماتم زده است و دولت نیز دست پاچه و سردرگم. خدا از صحنه بیرون می رود تا شرم او دیده نشود، نظام اما مرتب در رسانهها نمایش میدهد و مسئولان با فاجعه عکس یادگاری میگیرند. @javadkashi
Forwarded from تار و سه تار
چمری
@kermanshah_music19
چمری موسیقی عزاداری کردهای کرمانشاه هست که ریشه در ده هزار سال پیش دارد .
دراین درد بی کسی بهترین مرهم برای آلام و زخمهای کهنه مان شنیدن همین سوز صداست ...
@tar_3tar
دراین درد بی کسی بهترین مرهم برای آلام و زخمهای کهنه مان شنیدن همین سوز صداست ...
@tar_3tar
Forwarded from Logos Publications نشر لوگوس
#فايل_صوتی #سخنرانی
دکتر کاشی درباره اصلیترين مسئله ايران
در مركز فرهنگی الرحمن
پنجشنبه ۲۵ آبان
@javadkashi
@irlogos
دکتر کاشی درباره اصلیترين مسئله ايران
در مركز فرهنگی الرحمن
پنجشنبه ۲۵ آبان
@javadkashi
@irlogos
روحانیون، معمولاً تلاش می کنند در راه و طریقی بیاندیشند که پیشنیان ساخته اند. از همین حیث گاهی متهم می شوند که چرا بداعتی در سنت های فکری حوزه اتفاق نمی افتد. روشنفکران ایرانی اما در نقطه مقابل، هستی خود را در گسیختن از سنت های فکری پیشین خود جستجو می کنند. به ندرت ممکن است روشنفکری در صحنه حاضر شود و اظهار کند که رویه فکری او تداوم سنت فلان متفکر ایرانی بر اساس خوانش انتقادی آثار اوست. همواره باید اثبات کند که همه چیز را از زاویه ای ناگشوده و بدیع آغاز کرده است. حاصل چنین رویه ای فقدان تولد سنت های فکری و کمال یابی و غنایابی سنت ها در فرایند تحولات تاریخی است. همه چیز به اشخاصی منحصر می شود که در دوره های مختلف بر حسب مقتضیات دوران خود، سخن گفته اند و از صحنه بیرون رفته اند. فقر فکری امروز ما را تا حد بسیاری می توان حاصل این سنت نامطوب روشنفکری دانست.
سمپوزیوم اکنون، ما و شریعتی، تلاشی است در جهت بازخوانی انتقادی میراث دکتر علی شریعتی در نسبت با مسائل خاص دوران ما. در این سمپوزیوم، قرار است نقطه ثقل سخن، نه آثار دکتر، بلکه مسائل امروز و اکنون ما باشد، و میراث دکتر شریعتی بر اساس نسبتی که با این معضلات برقرار می کند، موضوع بحث و بررسی قرار گیرد. گویی با شریعتی، دوران خود را مرور می کنیم، وجوهی از اندیشه او که به دوران تاریخی خود او تعلق دارند به حاشیه خواهند رفت، و وجوهی که امکانی برای فهم دنیای امروز ما و عبور از معضلات امروز به دست می دهند، برگزیده شوند. این تلاش در صورتی که با توفیق همراه باشد، دکتر شریعتی را به منبعی برای بازفهم شرایط امروز ما تبدیل خواهد کرد.
این اقدام نباید به دکتر شریعتی منحصر بماند. همه متفکران یکصد سال اخیر جامعه ایرانی، از این منظر سرمایه ای برای غنابخشی به اندیشه ما در دوران مدرن هستند. تشکیل سمینارهای مشابه برای سایر متفکران قرن اخیر، نقطه اتکایی برای تولید اندیشه های بدیع در چشم انداز ایران فرداست.
این سمپوزیوم در روزهای اول و دوم آذرماه در سالن شهید مطهری دانشگاه تربیت مدرس برگزار خواهد شد.
سمپوزیوم اکنون، ما و شریعتی، تلاشی است در جهت بازخوانی انتقادی میراث دکتر علی شریعتی در نسبت با مسائل خاص دوران ما. در این سمپوزیوم، قرار است نقطه ثقل سخن، نه آثار دکتر، بلکه مسائل امروز و اکنون ما باشد، و میراث دکتر شریعتی بر اساس نسبتی که با این معضلات برقرار می کند، موضوع بحث و بررسی قرار گیرد. گویی با شریعتی، دوران خود را مرور می کنیم، وجوهی از اندیشه او که به دوران تاریخی خود او تعلق دارند به حاشیه خواهند رفت، و وجوهی که امکانی برای فهم دنیای امروز ما و عبور از معضلات امروز به دست می دهند، برگزیده شوند. این تلاش در صورتی که با توفیق همراه باشد، دکتر شریعتی را به منبعی برای بازفهم شرایط امروز ما تبدیل خواهد کرد.
این اقدام نباید به دکتر شریعتی منحصر بماند. همه متفکران یکصد سال اخیر جامعه ایرانی، از این منظر سرمایه ای برای غنابخشی به اندیشه ما در دوران مدرن هستند. تشکیل سمینارهای مشابه برای سایر متفکران قرن اخیر، نقطه اتکایی برای تولید اندیشه های بدیع در چشم انداز ایران فرداست.
این سمپوزیوم در روزهای اول و دوم آذرماه در سالن شهید مطهری دانشگاه تربیت مدرس برگزار خواهد شد.