Telegram Web Link
ملی گرایی یک انتخاب نیست
********
ملی گرایی آمده است. به منزله یک گفتار سیطره یافته، همه را در بر گرفته است. مساله این است که کدام ملی‌گرایی را باید اختیار کرد. مفاهیمی که دارای بار ایدئولوژیک هستند، انتخاب نمی‌شوند یکباره مثل یک روح ناپیدا از راه می‌رسند و همگان را در سیطره خود می‌برند. امروز اگر گفتارهای سیاسی در ایران را مطالعه کنید، همه رنگ و بوی ملیت گرایی گرفته‌اند از درونی‌ترین لایه‌های نظام جمهوری اسلامی، تا بیرونی‌ترین نیروهای سیاسی در خارج از کشور.
روزی که اسلام گرایی سیطره یافت، همه به زبان اسلام سخن می‌گفتند از نیروهای چپ مارکسیستی تا نیروهای ملی گرا. وقتی در دهه هفتاد گفتار دمکراسی وجه هژمون پیدا کرد، همه با زبان دمکراسی سخن می‌گفتند از اسلام گرایان گرفته تا نیروهای چپ و مارکسیست. امروز سخن ملی گرایانه این وجه را پیدا کرده است. تنها نیروهای چپ هستند که هنوز تن به این نظم گفتاری نداده‌اند.
ملی گرایی آمده است، چرا که همه گفتارهای موجود ناتوان از پر کردن یک حفره بزرگ‌اند و آن فقدان درک عمومی ما از کلیت ما، و تشخص جمعی ماست. همه گفتارها در عمل ثابت کرده‌اند که جانبدار گروه و طبقه و جناحی هستند و دیگران را از دایره تعریف خود بیرون برده‌اند. فقدان درک کلیت یافته از ما، یعنی فقدان یک سقف که برای همه ساکنان این سرزمین ایجاد اعتماد به یک همزیستی انسانی در دراز مدت کند.
سیطره ملی گرایی لزوماً یک خبر خوب نیست. میدانی تازه از منازعات گفتمانی گشوده شده است. حال باید به صنوف آن توجه کرد و به صداهای مختلفی که از آن به گوش می‌رسد. باید تلاش کنیم در گوشه‌ای امن و مطمئن از این میدان بایستیم. به گمانم دو صدا از میدان ملی گرایی بلند شده است.
نخست صدایی که از ملت ایران سخن می‌گوید و مفهوم ملت را با مفاهیم اقتدار و قدرت و نیروی زورآوری همراه می‌کند. موتور اصلی به حرکت درآورنده آن، خصومت و ستیز با شیاطینی است که هستی ملی را به مخاطره انداخته‌اند. قهر و خشونت در آن موج می‌زند. این صدا، علی الاصول لباس فاخر هویت ملی را در قامت کسانی می‌پوشاند که اهل زورآوری و نزاع‌اند. دوم صدایی که از سوی محرومان و به حاشیه پرتاب شدگان به گوش می‌رسد. آنها که به شمار آورده نشده‌اند. رساترین صدای آن را باید به آن گورخوابی نسبت داد که در مقابل میکروفون خبرنگار گفت: مگر ما اهل این کشور نیستیم؟ مگر ما ایرانی نیستیم؟ در این صدای دوم، اثری از نزاع و زورآوری نیست. خواست دیده شدن است. خواست همزیستی همگان در یک مناسبات عادلانه است.
ملی گرایی جویای قدرت و اقتدار، همه امور را به یک هسته واحد نسبت می‌دهد. همه ساکنان این سرزمین را از یک نیا و خون مشترک می‌داند و وقتی از ملت ایران سخن می‌گوید گویی از اعضاء یک خانواده سخن می‌گوید. ملی گرایی به شمار آورده نشدگان اما، کثرت گراست، در طبیعت خود دمکراتیک و جویای عدالت است.
واقعیت پیرامون ما پیچیده است. وجوهی از واقعیت پیرامون ما مقوم صدای نخست است و وجوهی مقوم صدای دوم. آنچه مسلم است، هیچ یک از این دو صدا، تماماً قادر به تسلط بر دیگری نیستند. بنابراین باید امید داشت که حاصل این نزاع، یک مصالحه سیاسی باشد. مصالحه‌ای که روایت زورآورانه را در محدوده‌های دفاع از مرزهای ملی به رسمیت می‌شناسد و در عین حال گشاینده بسترهای گفتگو و تنازع و رقابت در عرصه داخلی است تا مهیا کننده یک حیات سیاسی آزادانه‌تر و عادلانه‌تر باشد.
@javadkashi
Forwarded from گروه مطالعاتی «جامعه‌شناسی تشیع»
📗معرفی گروه مطالعاتی «جامعه‌شناسی تشیع»📗

📚گروه مطالعاتی جامعه شناسی تشیع، متشکل از جمعی از دانش آموختگان و پژوهشگران علوم اجتماعی است که حوزه‌ی پژوهشی آنها، دین و مشخصا تشیع است. این گروه بر اساس دغدغه‌ی مشترک اعضای آن مبنی بر کمرنگ بودن رویکرد جامعه‌شناختی به تشیع، در جامعه‌شناسی ایران در سال 1390 شکل گرفت.

📚بر این اساس، هدف این گروه، معرفی پژوهش های اجتماعی در حوزه‌های مختلف مربوط به جامعه‌شناسی تشیع است و از آثاری که در این حوزه تولید شده‌اند، برای معرفی و بحث و نقد استقبال می‌کند.

📚پرونده‌های مطالعاتی «جامعه‌شناسی تشیع»
«جامعه‌شناسی تشیع» یکی از شاخه‌های جامعه‌شناسی دین است. مطالعه‌ی نمودهای بیرونی امر دینی با شروع از دین نزدیک، یعنی دین جامعه‌ی خود و در ایران، تشیع، با بهره‌گیری از ابزارهای علوم اجتماعی، هدف این شاخه از جامعه‌شناسی دین است. به جز «امامت و عدالت» که از مبادی و اصول تمایزبخش تشیع هستند،مهمترین حوزه‌های جامعه‌شناختی تشیع را به شرح زیر می‌توان برشمرد:
1- تاریخ اجتماعی تشیع
2- روحانیت و مرجعیت
3- تشیع، سیاست، قدرت
4- مناسک (اعیاد و عزاداری‌ها)
5- انتظار و مهدویت
6- باطني‌گرايی، عرفان و تصوف
7- زیارت و مکان‌های مذهبی
8- ادبیات و هنرهای شیعی

📚 «جامعه‌شناسی تشیع» چه چیزی نیست؟
با توجه به ابعاد مختلف فلسفی، عرفانی، کلامی و فقهی... حوزه‌های فوق، آثاری در «جامعه‌شناسی تشیع» مورد ارزیابی قرار می‌گیرند که یا توسط «جامعه‌شناسان» تولید شده باشند یا «از نظریات و روش‌های علوم اجتماعی» بهره گرفته باشند و مطالعات نظری محض، وقایع‌نگاری های تاریخی، مباحث کلامی و دیگر شاخه‌های علوم اسلامی رایج در حوزه‌های علمی شیعه که جهت‌گیری اصلی آنها، تبلیغی، تجویزی و ارزش‌مدارانه باشد موضوع سنجش این شاخه‌ی علمی نخواهند بود.


📚طرح پژوهشی و کتاب «کتابشناسی انتقادی جامعه‌شناسی تشیع»
اولین گام در هر پژوهش علمی منبع‌شناسی است. در حوزه‌ی جامعه‌شناسی تشیع، شناسایی کلیه آثار تولید شده در ایران که در کتابخانه ملی ایران موجود است، موضوع کار پژوهشی گروه مطالعاتی جامعه‌شناسی تشیع قرار گرفت. با ملاک قراردادن آثار موجود در کتابخانه‌ی ملی ایران و محدود کردن حوزه‌ی جست و جو به آثار چاپ شده به زبان فارسی در حوزه‌های تعیین‌شده، صدها اثر شناسایی و مورد بحث و بررسی قرار گرفت و در هر حوزه با انتخاب کتب واجد «رویکرد اجتماعی»، نقد و بررسی آن به عنوان منبعی در جامعه‌شناسی تشیع، ذیل الگویی واحد در دستور کار قرار گرفت. در این مسیر جلسات متعددی به صورت عمومی برگزار شد و گزارش این جلسات و معرفی آثار گزیده در سایت رسمی گروه مطالعاتی قابل رویت است.
نتایج این تلاش‌ها که مدت شش سال ادامه داشت، در کتابی با عنوان «کتابشناسی انتقادی جامعه‌شناسی تشیع» توسط انتشارات نگاه معاصر در سال 1396 منتشر شد.

📚در همین راستا، گروه مطالعاتی در حال حاضر، طرح پژوهشی شناسایی و نقد پایان‌نامه‌های دانشجویی در حوزه جامعه‌شناسی تشیع را آغاز نموده و دنبال می‌کند که نتایج این پژوهش چندین ساله گروهی نیز در آینده نزدیک در قالب یک کتاب منتشر خواهد شد.

توضیحات بیشتر در:
http://www.socio-shia.com

#معرفی_گروه

کانال گروه مطالعاتی «جامعه‌شناسی تشیع»
جهت عضویت در کانال روی نشانی زیر کلیک کنید:
🖋@Socio_shia
آتشی زیر خاکستر نیست
*********
چندین دهه است سوخت ماشین‌های قدرتمند در حیات سیاسی این کشور، کینه بوده است. اما چند سالی است ماشین حکومت و ماشین اپوزیسیون برانداز هر دو ایستاده‌اند. حرکت نمی‌کنند. هرچه رانندگان استارت می‌زنند حرکتی در کار نیست، هیچکدام سوخت ندارند.
چیزی تغییر کرده است.
یکصد و اندی سال است در صحنه سیاسی ایران، کینه حرکت آفریده است. مردم بسیج نمی‌شدند، مگر آنکه کسی یا جریانی در کانون بیشترین کینه عمومی قرار گیرد. وقتی کینه غلیان می‌کرد، صحنه نمایشی کودکانه‌ای گشوده می‌شد که شیطانی در موضع ضد قهرمان در کانون می‌ایستاد، و فرشته‌ای مثل آفتاب در سوی دیگری از صحنه می‌درخشید.
منازعات سیاسی هنگامی که با اسطوره‌های کینه جویانه توام می‌شدند، مردم فرصت خوبی به دست می‌آوردند تا احساس رستگاری کنند. آنها ضمن روانه کردن احساس کینه جویانه‌شان علیه ضد قهرمان، احساس می‌کردند در سویه حق ایستاده‌اند. مهم نیست خودشان کیستند وچه می‌کنند، مهم این است که در بازی کینه جویانه سیاست کجا ایستاده باشند. فریادهای خشمگینانه شان در فضای سیاسی، آنها را بیمه می‌کرد. می‌توانستند دروغ بگویند، خیانت کنند، سر دیگران کلاه بگذارند اما هر از چندی سنگی کینه جویانه در فضای سیاست پرتاب کنند. البته فرصت خوبی هم برای فرشتگان نجات بخش فراهم می‌کردند تا چند صباحی سروری کنند.
عرصه سیاست هیچگاه عرصه دوستی نبود. بیهوده نبود که مردم همیشه می‌گفتند سیاست پدر و مادر ندارد. هنوز هم می‌گویند.
کینه جزئی از زندگی است. زندگی خالی از کینه، چیزی کم دارد. اما کینه همیشه در توازنی با احساس عشق و دوستی به زندگی غنا می‌بخشد. در زندگی سیاسی ما، به ندرت می‌توانی از روابط پایدار دوستانه سراغ بگیری. وقتی کینه در زندگی یکه تاز می‌شود، خون زندگی را می‌مکد درست مثل یک زالوی خونخوار.
سال‌های پس از انقلاب، استحصال از چاه عمیق کینه شدت بیشتری پیدا کرد. در دهه اول فجایع بزرگی آفرید. هم نظام و هم مخالفینش، تا توانستند کینه ساختند و راهی عرصه عمومی کردند. اما به نظر می‌رسد، طی دو دهه اخیر، فضای کشور دگرگون شده است. کینه دیگر مصرف کننده‌ای ندارد. نظام علیه مخالفینش، و براندازان علیه نظام، تا می‌توانند بر پدال گاز ماشین خود فشار وارد می‌آورند اما حرکتی در کار نیست. نه پیام‌های کینه جویانه نظام، و نه مخالفینش، پژواکی ایجاد نمی‌کنند.
کینه دلالت سیاسی خود را از دست داده است. مردم کسانی را چپاولگر، خیانت‌کار، دزد و حتی جنایت‌کار می‌دانند، اما در دل انبار انبار کینه نیاندوخته‌اند و در خیالات خود به روزی نمی‌اندیشند که خرخره‌ای را بجوند. البته هستند کسانی که در دل کینه‌ دارند، اما جماعت‌های معترضی وجود ندارند که دست در آب کینه فروکرده باشند و با هم پیمان خونین بسته باشند. مردم مصائب فراوانی دارند. اما زندگی در آتش مستمر کینه مصیبتی است بر دیگر مصائب آنان.
نقش آفرینی کینه در عرصه سیاسی ایران را می‌توان به سه منبع نسبت داد: نخست شیوع روایت‌هایی از دین که در پی پررنگ کردن مرزهای کفر و دین بود و تنها در تجربه جهاد احساس مومنانه می‌کرد، دوم ادبیات لیبرال که صحنه سیاسی را به صحنه صرف قواعد حقوقی تقلیل می‌داد و سوم، ادبیات چپ، که سیاست را با تنازع آشتی ناپذیر طبقات اجتماعی پیوند می‌داد. اسلام سیاسی، لیبرالیسم و اندیشه چپ، هر سه با یکدیگر هم داستان شدند تا به کلی امکان همدلی و دوستی را از صحنه سیاسی بزدایند. سیاست به جای آنکه موجب غنای زندگی اجتماعی شود، عامل غارت سرمایه‌های فرهنگی و اجتماعی شد.
بحران‌ها عمیق‌اند. اما آتش کینه‌ای زیرخاکستر نیست. روان و وجدان‌های عمومی بیش از حد از زخم کینه مجروح است. دوستی و عشق جای آن را پر نکرده، اما مردم در انتظار کالایی متفاوت از گذشته‌اند.
@javadkashi
لگوها و عروسک‌های شکسته
*********
چیزی در نسل جدید وجود دارد که برای هم نسلان من قابل فهم نیست: آنها می‌خواهند زندگی کنند. این درست همان نکته ساده و بدیهی است که برای نسل من، و برای دنیایی که ما در آن بالیدیم قابل فهم نیست.
دنیایی که ما در آن بالیدیم یک دست نبود. رنگ‌ها و تنوعات و تعارض‌های فراوانی در آن موج می‌زد. اما چیزی بود که همه آنها را به هم پیوند می‌داد. همه ما حس سنگینی از زندگی در این دنیا داشتیم. چیزی بود که بر روان همه ما سنگینی می‌کرد و سبب می‌شد تبعیض، ستم، نابرابری و استبداد را تحمل نکنیم. ما برای تحقق الگویی آرمانی از زندگی، می‌خواسیتم همه چیز را به یک نقطه آغاز پاک و بی آلایش بازگردانیم. پر از عشق نسبت به آن نقطه آغاز بودیم و پر از اشتیاق به آن الگوی آرمانی زندگی. در پرتو آن عشق و اشتیاق، پر بودیم از میل به ویرانی هر آنچه در روزگارمان جاری بود. ما پر از حس نفرت و کینه بودیم نسبت به هر آنچه بود. اساساً آشتی و سازش با بودهای این عالم را خیانت به آرمان‌ها می‌دانستیم.
نسل‌هایی که پس از ما آمدند، درست در نقطه مقابل ما قرار دارند. آنها می‌خواهند زندگی کنند. میل به زندگی، آنان را با هر آنچه هست در نسبت قرار می‌دهد. از زندگی موجود ناراضی‌اند، بسیار بسیار بیش از ما. اما تامین رضایت خود را در از میان بردن هر آنچه هست نمی‌جویند. نه نقطه آغاز بی آلایشی برای آنها وجود دارد نه الگویی آرمانی از زندگی. آنها آرایش تازه هر آنچه هست را جستجو می‌کنند. آرزو دارند هر آنچه هست را به هم بریزند و از قطعات آن شکلی تازه خلق کنند.
بیشتر به خلاقیت در فرم می‌اندیشند تا به خلاقیت در محتوا. به جای روایتی حقیقت طلبانه از زندگی و سیاست، روایتی زیبایی شناختی دارند.
ما به کودکانی شبیه بودیم، که عروسک اسباب بازی‌مان را می‌شکستیم، اما اینها به کودکانی شبیه‌اند که اسباب بازی‌شان لگوست.. هر چه را پیش رویشان هست جدی می‌گیرند، اما لزوماً دوستش ندارند. ممکن است شکل موجودش را در ذهن و روانشان تخریب‌ کنند، اما در جستجوی آنند تا قطعات آن را در یک صورت بندی تازه سرهم کنند. آنها به هزار شکل ممکن زندگی با همین قطعات می‌اندیشند، و ما به یک فراروی می‌اندیشیدیم که نسبتی با زمان حال نداشت.
نسل من رو به انقراض است. اما برای نسل جدید بن بست ساخته است. نسل من، اگر در مناصب سیاسی و حاکمیتی نشسته، از مواهب مالی و رانتی فراوان بهره مند است، اما مرتب دار و ندار جهان را تحقیر می‌کند و میل جوانان به زندگی را تقبیح می‌کند. به آنان راه نمی‌دهد، موقعیت‌های خود را به آنان واگذار نمی‌کند. از جهان پر از زهد خود دیواری ساخته برای نسل جدید. خود زاهدانه از مواهب دنیا بهره‌مند است و جوانان طالب زندگی و دنیا را بی کار و محروم از زندگی رها کرده است. نسل من اگر در موقعیت اپوزیسیون است، نسل جدید را تحقیر می‌کند که چرا به اندازه کافی فداکار نیست. چرا به هیزم تنور آتشین او تبدیل نمی‌شود.
نسل جدید اگر احساس ناامیدی و یاس کند، ناشی از سکونت ناگزیر در بن بستی است که ما برای او ساخته‌ایم. تاب نمی‌آورند، با ما می‌ستیزند، اگر مایوس و ناامید باشند، ناشی از بی نتیجه ماندن تلاش هایشان است و طولانی شدن عمر این بن بست. چه فاجعه‌ای است اگر فرزندان برای گشایش زندگی شان منتظر مرگ پدر بمانند.
به خلاف آنچه ما فکر می‌کنیم، میل نسل جدید به زندگی، خودخواهانه نیست. آنها نماینده دورانی هستند که نه مرگ بلکه زندگی رانه روانی معطوف به رهایی است. تداوم ما، مشروط به آن است که میل زندگی و میل مرگ، اروس و تاناتوس، به توازن برسند. آنها با جانبداری سویه زندگی، رو به روی سویه مرگ زندگی ایستاده‌اند.
اگر نمی‌خواهیم فرزندان منتظر مرگ پدران بمانند، باید کارکرد خود را دگرگون کنیم.
فرزندان ما به هر حال بر ما غلبه خواهند کرد. اما غلبه تام و تمام سویه زندگی بر سویه معطوف به مرگ، زندگی را دستخوش بحران‌هایی از سنخ دیگر می‌کند. بحران‌هایی که دوباره سویه مرگ را فراخوان خواهد کرد و دوباره نسلی مشابه نسل ما را متولد خواهد ساخت. باید به توازن اندیشید. ما می‌توانیم پیش از مرگ، به توازن جامعه کمک کنیم. نسل جدید را به رسمیت بشناسیم، راه را برای او بازکنیم، به تدریج به نفع او عقب بنشینیم، دنیای آنان را جدی بگیریم، به جد منتقد دنیای خود باشیم، تا آنها به ما اعتماد کنند. آنوقت از ما خواهند شنید که مسیر زندگی گاهی به نقطه‌های بحرانی خواهد رسید و عبور از آن نقاط، جز با فداکاری، از خود گذشتگی، و پذیرش قهرمانانه مرگ امکان پذیر نخواهد بود.
@javadkashi
دکتر کاشی-امام حسین و تقلیل بار شرارت
🔊فایل صوتی برنامه پاسخ‌های عاشورا به پرسش‌های انسان امروز
📍موضوع: امام حسین و تقلیل بار شرارت
📝باحضور: جناب آقای دکتر محمدجواد غلامرضاکاشی
📋کاری از کتابخانه تخصصی‌قرآنی اشراق نجف‌آباد
@eshraghlib
مقصدی زیباتر از با هم بودن نیست
*********
برای پیشبرد بحث در کلاس، به یک تمثیل متوسل شدم. کشور را به یک قطار تشبیه کردم. گفتم فرض کنید حکومت با تصمیماتش مثل لکوموتیو قطار باشد و به دنبالش واگن‌های متعدد. صدای تلق تلوق حرکت قطار، این همه سر و صدا و دلمشغولی‌های هر روزه به سیاست باشد و اینهمه اخبار و گزارش‌های خبری حاکی از حرکت قطار. از آنها پرسیدم شما کجا هستید؟
کسی و کسانی گفتند ما در یکی از واگن‌ها نشسته‌ایم. آنها در قطار بودند و با راهی که قطار می‌رفت همدلی می‌کردند. منتظر بودند قطاری که با زحمت بلیط آن را خریده‌اند به مقصد برسد. امیدوار بودند و پرنشاط چرا که سر و صداهای روزمره، تلق تلوق‌های بشارت دهنده به فردا بود.
کسانی گفتند قطاری هست و ریلی و سر و صدایی. اما حرکتی در کار نیست. ‌گفتند خود را در موقعیت کشانیدن می‌بینند شاید به حرکت افتد. سعی می‌کنند این تن بزرگ تنبل و بی حرکت را به حرکت آورند. کشانیدن قطار البته وضعیت شگفتی است. با این که بعید می‌نمود، اما آنها دست از امید برنمی‌داشتند و از کشانیدن یا هول دادن قطار دست نمی‌شستند.
کسانی گفتند بیرون قطار ایستاده‌اند، دلمشغول امور خود هستند. قطار پر سر و صداست و البته مزاحم زندگی‌شان. اما سعی می‌کنند چندان گوش به قطار ندهند. پشت به قطار می‌نشینند و سر در گریبان خود برده‌اند یا دل به دیگری سپرده‌اند. زندگی‌شان را سپری می‌کنند. زندگی در پناهگاه‌های امن را اختیار کرده بودند. خیلی مطمئن نبودند تا کی می‌توانند در این عزلت‌گاه تنهایی بمانند. هر آن منتظر فروریختن پناهگاه خود بودند اما عزم کرده بودند به محض فروریختن این پناهگاه پناهگاه دیگری برای خود بسازند.
کسانی گفتند زیر قطارند. قطار بر تن‌هاشان هر لحظه خراشی تازه می‌افکند. پر از درد بودند و رنج. احساس می‌کردم جهان درونی‌شان پر از درد و فریاد است. شاید منتظر بودند تا فرصتی دست دهد، جمعی فریاد بزنند و فریادهای جمعی التیامی باشد بر فریادهایی که هر آن در درون می‌کشند.
کسانی اما گفتند، ریل قطارند. این از همه دردناک تر بود. ریل فریاد نمی‌زند. سفت و سخت و خاموش شده است. همیشه منتظر وزن سنگین قطاری است که می‌آید، ضربه می‌زند و می‌گذرد.
من اما در دل گفتم کاش قطار بایستد. واگن‌های فراوان به واگن‌های موجودش بیافزاید آنقدر که همه را سوار کند. ریل را هم کاش از جا می‌کندند و جان‌های فلزی شده و خاموش را از دل آن بیدار می‌کردند و سوار قطار می‌کردند. مگر مقصد و مقصودی مهم تر از با هم بودن هست؟
@javadkashi
روشنفکری و مسئولیت مغفول.pdf
283.1 KB
این متن نامه نخبگان دانشجو به روشنفکران و دعوت از آنها برای مشارکت در عرصه عمومی است. من به این نامه پاسخ داده ام. امیدوارم که امکانی برای گفتگو گشوده باشم
👇👇👇👇👇👇
پاسخی به دعوت نخبگان دانشجو
*************
بیش از چهارصد تن از نخبگان و فعالان صادق و اصیل فعالیت‌های دانشجویی، نامه‌ای منتشر کرده‌اند و در آن نامه دلسوزان این میهن را فراخوان کرده‌اند که بیشتر و بیشتر به بحران‌های عدیده این کشور بیاندیشند. به جای مباحث فرعی و انتزاعی، همه چیز را معطوف کنند به روزگاری که در آن به سر می‌بریم. هشدار داده‌اند که شرایط خطیر امروز را درک کنند. به حای کلی گویی‌های بی حاصل، فضای بیناذهنی بسازند و عرصه کلان تصمیم سازی در کشور را تحت تاثیر قرار دهند. در تزهایی که تا کنون مطرح بوده، بازاندیشی کنند. در برساخت یک گفتمان جمعی برای بازگشت به امر اجتماعی کمک کنند، برنامه‌های عملی اصلاح عرضه کنند، پیوندهای خود را با اقشار مختلف مردم تحکیم کنند و سرانجام پیشینه خود را از نقطه نظر نسبت خود با دو آرمان آزادی و عدالت، نقد کنند. محورها و مباحث طرح شده در این نامه، فوق العاده حائز اهمیت است. امید می‌رود به همت هم آنان، عرصه عمومی در فضای اجتماعی و سیاسی کشور گرم شود، و از موضع انتظار و تماشاگر منفعل رویدادهای شگرف این روزگار بیرون رویم.
آنچه به این نامه تازگی می‌بخشد، خطاب آنان است. همیشه این دانشجویان بودند که باید صبر می‌کردند تا از درون فضای روشنفکران کسی برخیزد و آنان را به مسیر هدایتی دعوت کند. اما کوبیدن در خانه صاحب نظران و روشنفکران از سوی دانشجویان، معنای قابل تاملی دارد. آنها علناً صاحبان قلم و تریبون را خطاب قرار داده‌اند و به طعنه گفته‌اند نام و نان روشنفکری را می‌خورید اما به وظیفه خود عمل نمی‌کنید. به نظرم این خطابی است تازه و البته شریف. به سهم خودم خود را سرزنش می‌کنم و برای گشودن هر میدانی برای گفتگو اعلام آمادگی می‌کنم. بدیهی است این کار، عزمی جدی و جمعی می‌طلبد، امیدوارم چنین عزمی ظهور کند. در کنار این بزرگان، چشم انتظار می‌مانم تا چنان روزگاری از راه برسد و در حد مقدورات خود در این میدان حاضر شوم.
مطالعه این نامه شریف اما نکته‌ای در ذهنم برانگیخت. طرح آن را بی فایده نمی‌دانم. به نظرم این نامه، در بطن خود یک الگوی عمل استراتژیک را در میان نهاده است. حاکمیت به منزله یک ساختار ناتوان از حل مسائل کنار نهاده شده است. از نام کوچک مردم در مقابل نام قداره بندان سخن گفته شده و از روشنفکران خواسته شده، برخیزند، با مردم سخن بگویند، و راه بگشایند. این استراتژی که معطوف به مردم و روشنفکران، قطع نظر از ساختار سیاسی است، یک استراتژی تازه است و در تقابل با استراتژی‌های پیشین که رو به سوی حاکمیت داشت، با حکومت سخن می‌گفت و از مردم انتظار حمایت داشت.
این استراتژی به ظاهر در نقطه مقابل استراتژی پیشین است. استراتژی اول، رو به سوی حاکمیت داشت، ولی استراتژی دوم رو به سوی مردم و روشنفکران دارد. اما به گمانم چنین نیست، این هر دو استراتژی دو روی یک سکه‌اند و من تصور می‌کنم تا از دو سوی این استراتژی رها نشویم، راه به جایی نخواهیم برد.
یک دوگانه است که پشت این هر دو استراتژی ایستاده: باور به وجود مردمی که مستمراً بار رنج بر دوش دارند و حاکمانی که ظلم می‌کنند، قداره می‌بندند، جاهلند و خیانت‌کار. این دوگانه سازی، هر دو استراتژی را مشابه هم ساخته است. استراتژی قدیمی آن بود که مستقیم برویم بر سر حاکمان فریاد بکشیم، دومی عبارت از آن است که مردم و روشنفکران را بسیج کنیم، همدل و هم رای کنیم و عزمی جزم در سطح عمومی بسازیم. نانوشته‌هایی هم هست که به سادگی می‌توان آنها را حدس زد. مردم را هم رای کنیم، من‌ها را ما کنیم تا بتوانیم با قدرت بیشتری استراتژی اول را اجرا کنیم که همانا فریاد کشیدن بر سر حاکمان است.
تمایزگذاری میان مردمان ساده و صادق و فداکار و رنج کش و حاکمان ستم کار و زورگو، کلیشه‌ای است که یکصد واندی سال بر سر ما حکومت می‌کند. حقیقتاً چگونه می‌توان مرزهای متمایز کننده میان مردم و حاکمان را نشان داد؟ با آنچه در این نامه در باره جمهوری اسلامی گفته شده، هیچ مخالفتی ندارم، اما نمی‌دانم مرزهای متمایز کننده جمهوری اسلامی از مردم دقیقاً کجاست.
خیلی راه دور نرویم. خطاب شما به روشنفکران چنان است که گویی آنها اساساً بیرون از مدار قدرت‌اند. ضمیری پاک دارند. دل در گرو مردم دارند و سراسر اخلاقی و پاک سرشتند. فقط غافلند و نیازمند ندایی بوده‌اند که سر از خواب غفلت بردارند. حقیقاً چنین است؟ چرا به این واقعیت آشکار چشم بسته‌اید که روشنفکری نیز دکانی است که نان و نام دارد و اکثر روشنفکران و اساتید دانشگاه و قلم داران نیز کسب و کاری دارند و زندگی می‌کنند. از قلیل آنها بگذرید. اکثر آنها نه از سر غفلت بلکه از سری که در گریبان زندگی کرده‌اند به آنچه گفتید توجه نمی‌کنند. نوشته‌اید «مساله ما را به مساله من، ما، او تقلیل داده‌اند». فاعل فعلی که برای این جمله اختیار کرده‌اید، احتمالاً حاکمیت است. اما این بی انصافی است. انگار نه انگار که همین روشنفکران در این ماجرا سهم اصلی داشته‌اند. من خود به سهم خود در این زمینه اشاره کرده‌ام و از این بابت استغفار کرده‌ام. ضمناً چه کسی گفته که مردم ستم دیدگان و مظلوم و قربانی‌اند. کدام شرارتی هست که از حکومت سر می‌زند اما ریشه در کرد و کار روزمره مردم ندارد؟ آنچه در سطح حاکمیت با ارقام درشت فساد خودنمایی می‌کند، در رفتارهای روزمره مردم البته در اندازه‌های کوچک و خرد جاری است. میلیون‌ها خرده شرارت جاری است چندانکه شرارت را به یک امر بدیهی تبدیل کرده است. مردم به سیاق حاکمان زندگی می‌کنند و صد البته حاکمان نیز به سیاق مردم. نام‌هایی که این نامه را امضاء کرده‌اند، تا جایی که من می‌شناسم نام‌های بزرگ و شریفی است. هزینه داده و رنج کشیده. من در موضعی نیستم که از سهم آنها در فاجعه‌ای که همه امروز دست به گریبان آن هستیم سخن بگویم. اما راست و صادقانه خوب است شما دانشجویان نیز از سهم خود بگویید.
بیایید در این گفتگوی عمومی و ملی، از دوگانه سازی پرهیز کنیم. اگر قرار است عرصه عمومی به باور هابرماس، مرجعیتی برای داوری ایجاد کند، پیش از داوری حکم صادر نکنیم. والا گشودن میدان گفتگویی که از آن سخن گفته‌اید مرا می‌ترساند. درست مثل دادگاهی است که رای خود را صادر کرده، متهم و قربانی را پیشاپیش شناسایی کرده، تنها به دنبال یک مجوز مدنی و ملی برای مجازات خاطیان هستید.
گفتگوی ملی در اینجا و اکنون جامعه ایرانی، نیازمند عقولی است که از میدان منازعه بالاتر بایستند. با یک فاجعه مواجهیم. بیشترین مظهر این فاجعه، از هم گسیختن جامعه و تبدیل شدن ما، به من و تو و اوست. نیازمند یک ما هستیم اما به قول درست شما نه از آن سنخ ماهایی که بیشتر می‌ترساند. به مایی نیازمندیم که بسترساز ظهور من‌های متمایزی باشد با وجدان‌های بیدار. نه من‌های تخمیر شده در یک ساختار هم رنگ. کمک کنیم بالاتر ایستادن از میدان روزمره این فاجعه امکان پذیر شود. بیرون ایستادن از میدان فاجعه امروز، تبعیت نکردن از آنچیزی است که گرم کننده میدان تخریب هر روزه است و آن چیزی نیست جز تهدید و دوگانه سازی و اظهار تنفر. برای بازگشت به جامعه، پیشاپیش نیازمند حرمت نهادن به بنیاد جامعه‌ایم و آن چیزی نیست جز دل بستن به یکدیگر و بهره گیری از زبانی که هیچ کس پیشاپیش خود را متهم ردیف اول نیانگارد.
سخن از تصویرهای رمانتیک نیست. چشم نبسته‌ام به واقعیت تنازع و تعارضات طبقاتی و قومی. چشم نبسته‌ام به تبعیض و آنچه قدرتمندان با مردم می‌کنند. اما باور کنیم همه به نحوی قربانیان روال نادرستی هستیم که در شکل گیری و تداومش همه دخالت داریم.
بیایید در گشودن میدان گفتگو، هیچ کس را پیشا پیش بیرون از ماجرا تعریف نکنیم. از درونی‌ترین اقشار حاکمیت تا بیرونی‌ترین لایه‌های اپوزیسیون، تا همه نمایندگان اقشار متعدد مردم. لزوماً به روشنفکران محوریت عطا نکنیم. معلوم نیست به چه دلیل آنها چنین مرجعیتی دارند. در عرصه سیاسی، تنها همگان مرجعیت دارند و بس. از نقش زبان سخن گفته‌اید. زبان همانقدر که سرکوبگر و حاشیه ساز و طرد کننده است، رهایی بخش و زایشگر و آفریننده هم هست. اما در عرصه سیاست، زبان استعداد رهایی بخش خود را در همگانیت عرصه عمومی پدیدار می‌کند. هر چه از سر و ته این تمامیت بزنید، حتی به قدر یک نفر، به استعدادهای شرارت بار زبان مدد رسانده‌اید.
دعوت همگان در میدان گفتگو، و تحصیل مرجعیت همگانی، نیازمند جلب اعتمادهای از دست رفته است. در این آشفته بازار اولین شرط اعاده اعتماد آن است که هر جریانی پیش از ورود، به جای کشیدن تیغ تیز نقد بر دیگری، به سهم خود در بروز فاجعه اشاره کند. دانشجویانی که گشاینده این باب مقدس‌اند، خوب است اولین بنیادگذاران این روال نامتعارف باشند. اگر قرار است در کانون بایستند، از خود آغاز کنند. آنگاه پیش از طرح هر گفتگویی از دیگران نیز بخواهند به جای نقد و حمله به دیگری، خود را نقد کند. در ایران امروز، متوجه کردن تیغ‌های نقد به سوی خود، راهگشای تحصیل همگانیت است. همگانیتی که درمان دردهای عمیق ماست.
@javadkashi
دور باطل یک زندگی بی حاصل
**************
اگر دزدی شب هنگام از دیوار خانه‌ای بالا رفت، یا جنایتی مرتکب شد، حتماً باید دستگیر و مجازات شود. این منطق عرصه خصوصی زندگی است. پیچیدگی چندانی ندارد. در میان مردان سیاست هم اگر کسی مرتکب دزدی یا جنایت شد، مصونیت ندارد، باید دستگیر و مجازات شود.
اما زندگی سیاسی به ندرت به همین سادگی است. اگر افراد متکثری دست به دزدی و جنایت زدند، احتمالاً یک باند فاسد بر مردم حاکمند، پس باید دست به کار شد. قدرت را از دست یک باند فاسد درآورد و به دست صالح‌ترها سپرد. اما از کجا می‌توان اطمینان حاصل کرد که سقوط یک باند فاسد، مشکل را حل می‌کند؟ شاید یک باند دزد و جنایت‌کار در انتظارند تا جانشین باند فعلی شوند. آن وقت ممکن است ما ابزار انتقال قدرت از دست یک باند به یک باند دیگر باشیم. ممکن است به حسب تجربه به این نتیجه رسیده باشیم که هر گروهی که در آن مناصب می‌نشیند همان کاری را می‌کند که قبلی‌ها کرده‌اند. آنگاه احتمالاً به جای ساقط کردن یکی و به قدرت رسانیدن دیگری، باید روال امور را چنان ساماندهی کنیم که کسی امکان سرقت و جنایت پیدا نکند. افراد را جا به جا نکنیم، روال امور را چنان سامان دهیم که فرصت این کارها وجود نداشته باشد.
اما گاه خوب که نگاه می‌کنیم می‌بینیم، ماجرا خیلی پیچیده‌تر است. ممکن است متوجه شویم فقط یک گروه یا باند نیستند که دزدی و جنایت‌ می‌کنند. اصولاً اغلب مردم، هر کجا که هستند به یکدیگر تعرض می‌کنند. مثلا فقط مدیران ارشد نیستند که خطا می‌کنند، کارمند جزء یک اداره نیز مشغول است. کاسب محله نیز کم ندارد. صاحب خانه نیز با مستاجرش همان می‌کند که کارمندان می‌کنند. معلم سر کلاس، کار خود را درست انجام نمی‌دهد، استاد دانشگاه مقاله سرقت می‌کند و به نام خود منتشر می‌کند، دانشجو پایان نامه‌اش را از مغازه‌های میدان انقلاب خریداری می‌کند. گدایان کلاه برداران بزرگ‌اند، میوه‌ و گوشت و لبنیاتی که می‌خرید، درست نمی‌دانید چه خریده‌اید و.... در تفسیر این وضعیت چند سناریو وجود دارد:
اول: حاکمان فاسدند مردم هم فاسد شده‌اند. پس راه چاره این است که حاکمان را جا به جا کنیم تا مساله حل شود. این راهی است که فعالان سیاسی پیشنهاد می‌کنند، آنها می‌خواهند به سرعت از هر چیزی فرصتی برای بسیج و فشار آوردن به حاکمیت استفاده کنند. حرفشان هم همیشه غلط نیست، گاهی ممکن است موفق شوند افرادی را به جای افرادی در مناصب بنشانند و مسائل کشور را تا حدودی حل کنند. اما تضمینی در کار نیست، شما هزینه‌های بزرگ می‌دهید و اغلب از چاله به چاه می‌افتید.
دوم: فساد همه جا گیر شده است، پس مساله منحصر به حاکمان نیست، باید مردم را یکی یکی اصلاح کرد و در دراز مدت در انتظار اصلاح امور ماند. این راهی است که اصحاب فرهنگ پیشنهاد می‌کنند. آنها عمل سیاسی را به حاشیه می‌رانند و معتقدند به جای این راه‌های غیر تضمین شده و کوتاه مدت، به کار بلند مدت اندیشید و آن اصلاح امور در عرصه فرهنگ و باورها و کردارهای مردم است. آنها هم کاملاً اشتباه نمی‌کنند، اما مساله به سرعت زوال امور بستگی دارد. ممکن است شتاب چندان باشد که پیش از نتیجه دادن کار فرهنگ دوست ما، کار همه یکسره شود.
سوم: فساد همه گیر شده است، و اتفاقاً این مساله یک مساله سیاسی است. اما مساله سیاسی را نباید به مساله حاکمان تقلیل داد. مساله سیاسی است به این معنا، که آنچه به ما در سطح ملی، فرم بخشیده، نادرست است. جیزها در جای خود نیستند و روال غلط امور، همه چیز را و همه کس را به فساد کشانیده است. در این تفسیر سوم، چشم شما نه به حاکمان است نه به تک تک مردم. چشم شما به الگویی است که به امور فرم بخشیده است.
من به این معنای سوم باور دارم.
منشاء فساد در فاهمه جمعی ماست. یکصد سال است فکر می‌کنیم کسانی که بر سر کارند، باید با کسان دیگری جا به جا شوند. اما غافلیم که مرتباً کسانی را با کسان دیگر، در یک فرم ثابت جا به جا می‌کنیم و با تعجب می‌بینیم که نشد و دوباره دست به کار جا به جایی تازه ‌می‌شویم.
حکومت آنجا منعقد نمی‌شود که کسانی از صندلی‌هایی برمی‌خیزند و کسان دیگری به جای آنها تکیه می‌زنند. انعقاد حکومت آنجاست که هر کس خود را متولی حفظ امری می‌بیند که عمومی است. وقتی حریم عمومی محترم دانسته شد، آنجا حکومت فرم بایسته خود را پیدا کرده است. حریم عمومی یعنی هر قاعده و مال و دارایی که به عموم مردم و نسل‌های بعدی تعلق دارد. به همین جهت، حکومت با مقوله قدسیت سروکار دارد و اساساً یک مفهوم به کلی عقلانی نیست. حریم عمومی حریم مقدس است. به این معنا که هر کس به سادگی جرات نزدیک شدن به آن را در خود نمی‌یابد. آنجا حریمی است که با وجدان‌های فردی و جمعی سروکار دارد.
فرمی که یکصد و اندی سال است تابع آن هستیم، هر چه هست، یک کاستی بزرگ دارد: هیچ گاه حریم عمومی تقدسی ندارد و میدان گشوده‌ و بی صاحبی است که هر کس خواست می‌تواند به آن تعرض کند بدون آنکه وجدانش آزرده شود. رژیم پهلوی با الگوی ناسیونالیسم خود، هر روز تاج مقدسی بر سر نژاد ایرانی می‌نهاد و تبلیغ می‌کرد که هنر نزد ایرانیان است و بس. ما قرار بود به پیشینه خود افتخار کنیم و چشم بدوزیم به اعماق درخشان تاریخ. آنچه اساساً به آن بی توجه بودیم، عرصه حیات عمومی بود. چیزی که به تاریخ بی ارتباط بود به مناسبات زنده و فعال میان ما ربط داشت. جمهوری اسلامی به جای تاریخ، شریعت را جانشین کرد. معلوم است که ما اغلب مسلمانیم و حفظ حریم شریعت مهم است، اما این لزوماً ربطی به حریم عمومی ندارد. همان قدر که حریم عمومی تاریخ نیست، شریعت هم نیست. حتی اخلاق هم نیست. تاریخ و شریعت و اخلاق، اگر نقشی داشته باشند، ترغیب مردم به حفظ حریم عمومی است. اگر هم اسم این اخلاق باشد، اخلاق سیاسی است نه اخلاق عرصه خصوصی.
ما یکصد سال است در یک واحد ملی زندگی می‌کنیم و چیزی که اساساً به آن نمی‌اندیشیم مساله حریم عمومی است. همانقدر که حاکمان به آن بی اعتنا هستند، تک تک مردم نیز به آن اعتنایی ندارند. این عبارت ترجمان آن است که ما اصولاً درکی سیاسی از موجودیت عمومی خود نداریم و تا چنین نشود، مستمراً در دور باطل یک زندگی بی حاصلیم.
@javadkashi
14 آبان 1397 به دعوت انجمن علمی علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی، در پاسخ به پرسش «فلسفه سیاسی چیست»، سخنرانی کردم. به نظرم عنوان «حقیقت، خرد و عشق» نیز برای این سخنرانی مناسب است. @javadkashi
این ماه نیمه تمام
*******
هیچ کس سلطان سکه را دوست نداشت. اما خبر اعدامش کام مردم را شیرین نکرد. یک شهروند خوب نبود، اما انگار کسی انتظار مرگ او را هم نداشت. می‌شنویم و می‌گذریم. سعی می‌کنیم فراموش کنیم. هیچ کس نیازی ندید وجدان اجتماعی را آماده پذیرش مجازات مرگ او کند. چاره‌ای نیست، عبور می‌کنیم در حالیکه خاکستر سردی گویا بر روانمان پاشیدند.
پیشترها اینچنین نبودیم. روزی روزگاری بود که همه دارندگان ثروت و مکنت را خائن و جانی قلمداد می‌کردیم. در خیالاتمان می‌پروراندیم که همه شان را مجازات کنیم. در تخیلات فردی و جمعی‌مان، روز موعودی را به تصور می‌آوردیم که به ثروت‌هاشان هجوم ببریم، غارتشان کنیم و آنها را به مجازات ثروت اندوزی شان برسانیم. جامعه اما از آن روزها عبور کرده است. دست کم اقشاری از جامعه.
انکار نمی‌کنیم که در جهان کسانی استعمارگرند و کسانی استعمار شده. انکار نمی‌کنیم کسانی به ظلم و بیداد بر مردم حکومت می‌کنند. انکار نمی‌کنیم که افراد و طبقاتی مردم را استثمار می‌کنند و فرصت‌های زندگی‌شان را تباه می‌کنند. انکار هم نمی‌کنیم که باید در مقابل استعمار و ظلم و استثمار مقاومت کرد. اما گویی وجدان اجتماعی ما، به واژه عدالت حساس شده است. باید اقناعش کنی آنچه روی می‌دهد مصداق عدالت است نه مصداق سبعیت. حقوقدانان ممکن است تکلیف را روشن کنند. استناد کنند که اعدام کاملاً قانونی است. اما وجدان اجتماعی را تنها نمی‌توان با استناد به مواد قانونی راضی کرد.
وجدان در اساس یک قلمرو عقلانی و منطقی نیست. یک قلمرو حسی و عاطفی است. جریحه دار می‌شود. ممکن است با استدلالات حقوقی یا عقلانی بتوانی از جراحتش بکاهی. اما اساساً از سنخ حقوق و عقل نیست. چنانکه یک مفهوم ذاتی و همیشگی هم نیست. در شرایط مختلف احکام متفاوتی صادر می‌کند. ممکن است چند دهه پیش، وجدان اجتماعی در صورت گذشت از اعدام سلطان سکه برمی‌آشفت. آن روز هم با استدلال‌های معقول شاید از شدتش کاسته می‌شد. اما امروز داستان دیگری است. به نظرم تغییراتی در حال و هوای ما روی داده است.
گاهی حال و هوای روزگار، اصل اساسی مناسبات انسانی را بر کینه و عداوت نهاده است. آنگاه نگاه‌ها همه به مرزهای متمایز کننده توجه می‌کند. آنجا که ستمگری رویاروی ستم دیده ایستاده است، آنجا که زخم خورده‌ای زیر پای زخم زننده‌ای است. آنجا که ثروت اندوز، محرومی را تحقیر می‌کند و هزاران مرز متمایز کننده دیگر. وجدان‌های انسانی تحریک می‌شوند. باید برخیزی و کاری کنی، باید مجازاتی، مقاومتی، ضربه‌ای و مرگی از راه برسد تا التیامی باشد بر وجدان‌های برانگیخته و زخمی. وجدان‌ها به قیام فرامی‌خوانند و آنی سکوت بر ستم را روا نمی‌شمرند. آن روزها برای جلوگیری از غلیان وجدان‌های اجتماعی، گاهی دست خودت نیست، به دروغ هم که شده، کسی و کسانی را مجازات می‌کنی تا محبوبیت جلب کنی. در این دنیای مبتنی شده بر عداوت، دوستی و عشق هم هست، اما دوستان، هم پیمانان صادق رفع یک ظلم‌اند. کسانی که با هم برای یک میدان پر مخاطره هم پیمان شده‌اند. با خون عقد برادری می‌بندند و از سر جان یکدیگر را دوست دارند. در چنان حال و هوایی، اعدام سلطان سکه، یک رویداد مبارک به حساب می‌آید.
اما حال و هوای روزگار ما به تدریج تغییر می‌کند. می‌توان نشان داد گروه‌های اجتماعی تازه‌ای به میان آمده‌اند با دنیایی تازه. چشم به تنازعات و ستمگری ها نبسته‌اند اما اصل و اساس مناسبات انسانی را در دوستی و همدلی می‌یابند. رنج می‌کشند از ستمگری‌ها، زخم بر دل و دیده دارند از کسانی که به حقوقشان تعرض می‌کنند. اعتراض هم می‌کنند، فریاد هم می‌زنند. اما گویی در همه حال، به قول حافظ، در نهانشان نظری به حریف ستمگر هم دارند، ستیز می‌کنند اما رقم مهر یکدیگر را هم بر چهره دارند. حاصل آن است که اگر هم سخت ستیز می‌کنند خواهان مرگ و نیستی یکدیگر نیستند. معلوم است که مناسبات انسانی پیچیده است و گاه ناچار به کشتن دیگری هم می‌شویم، اما حتی اگر اثبات کنی که همه چیز از سر ضرورت انجام پذیرفته، و مطابق با قانون و عدالت است، چیزی مثل یک درد پنهان نگفتنی، وجدانشان را می‌آزارد. هیچ‌گاه مرگ دیگری را برنمی‌تابند. دست کم برای این گروه‌ها، خیلی بیش از این‌ها باید تلاش کنی تا وجدانشان را نسبت به اعدام سلطان سکه اقناع کنی.
روزگارمان تغییر می‌کند و من با اشتیاق منتظرم این ماه نیمه تمام، تمام شود.
@javadkashi
دوشنبه پنجم آذرماه، در دانشکده حقوق و علوم سیاسی علامه طباطبایی، در باره پیامدهای سیاسی ادراکات اعتباری علامه سخن گفتم. این سخنرانی با عنوان امکان‌های سیاسی فلسفه علامه طباطبایی ایراد شد @javadkashi
.
مرثیه ای برای حافظه ها
با یاد طاهر احمدزاده
نویسنده : سوسن شریعتی

طاهر احمدزاده درسال 1300 متولد شد و در تاریخ آذر 1396از دنيا رفت. او قرن ما را همچون کنشگر، همچون قربانی، همچون ناظر پا به پای هیاهوهایش آمد و از پا نیفتاد : از شهریور بیست ، نهضت ملی شدن نفت، مبارزات سیاسی دهه چهل وپنجاه ، انقلاب ایران ، استقرار نظام پس از ان ، تا بحران دهه شصت كه ديگر آرام-آرام صحنه را ترک کرد قبل از اینکه زندگی را رها کند. این پابه پایی با لحظات پر تنش تاریخ ما به زیست او نیز موقعیتی اورژانسی بخشید: به ثبت نرسیده، شفاهی، دستخوش قبض وبسط؛ عمری اگرچه طولانی اما نشسته بر باد، دستخوش طوفان و مدام در معرض نابودی. درست شبیه بخشي از ديروز ما كه در پناه-پسقله های حافظه های تکه پاره و سرگردان و بی مکان چرخ می خورد، چرخ می خورد تا بالاخره با مرگ صاحبانش بر خاک افتد: نه خاني آمده و نه خاني رفته.
پل ریکور حافظه ها را در معرض سه خطر مي داند: ا- دست کاری شدن. 2-ممنوع شدن.3-دستوری شدن.
در کنار این سه تهدید، زیست های اورژانسی در تاریخ معاصر ما نيز که فرصت ثبت شدن پیدا نمی کنند را هم باید افزود. همین است که بی سرپناه می مانند و اگر موفق شوند بقا يابند فقط شکل و شمایل زمزمه دارند و شایعه؛ يك دهان به دهان ِ وفادار اما نامطمئن. در چنین وضعیتی است که آدم ها و حضورشان ضروری می شوند. به تعبیر پی یر نورا، مورخ فرانسوی، خود بدل می شوند به "مکان حافظه". جایی که حافظه های چندپاره در آنجا گره می خورند و یک نام را بدل به یک آدرس می کنند. مکانی برای یادآوری:
.
«اماکن حافظه رفرانس های اساسیِ تاریخ ِفرهنگی یک قوم هستند. مکان حافظه می تواند یک بنا باشد، یک شخص مهم، یک موزه، آرشیوها، یک سمبول یا یک نهاد...» . (پي ير نورا)
فراخواندن و به رسمیت شناختن این اماکن حافظه تکیه گاهی ضروری برای وجدان تاریخی جامعه است تا با آینده مواجهه ای بی ترس داشته باشد. به گفته پي ير نورا، تنوع اماکن(از اشیا، تا حوادث)، تنوع و تکثر حافظه ها را نمایندگی می کند؛ تنوع و تکثری که در عین حال ضامن تمامیت یک اجتماع است. از همین رو فراموشی، دست كاري و یکسان سازی این اماکن كه غالباً به نام ایجاد وحدت ملی از سوی قدرت ها انجام می گیرد نه تنها ریشه کن شدن تاریخی امر اجتماعی را موجب می شود بلکه با نادیده گرفتن و به رسمیت نشناختن این تنوع، عملاً حافظه ها را به رقبای پنهان و خاموش یکدیگر بدل می سازد و تمامیت مطلوب را بدل به تکه پاره های رقیب ساخته و میدان را کارزار حافظه ها می کند. در برابر اين خطر تنها راه به ثبت رساندن تعدد واقعیت ها و نشان دادن تنوع حافظه ها، یا به عبارتی چند صدایی كردن دیروز است.
با مرگ احمدزاده، يكي از اين صداهاست كه خاموش شده قبل از اين كه به گوش ها رسيده باشد؛ بخشی از حافظه معاصر است كه به خاک سپرده می شود قبل از اينكه به تاريخ سپرده شود. از همین رو ما نه تنها سوگوار مرگ احمدزاده هستیم كه سوگوار خود معاصرمان نيز هستيم كه شفاهی، فراموش شده، به حاشيه رانده شده و بي سر پناه مانده و تااطلاع ثانوي دلخوش و دلگرم بود و هست به حضور و بقای اين نام ها و آدرس ها. بخش اعظم دیروز ما هنوز تاریخ نشده و به یمن همین نام ها و از خلال ان هاست که ما توانسته ایم تا به امروز، دیروز خود را به یاد آوریم. انها در حياتشان يك تذكر بوده اند؛ تذكري تاريخي و هويتي كه رنگارنگ بوده است و كوشش مي شود تك پارچه تعريف گردد. آنها مثل یک بزرگتر بالای سر "أنچه گذشت" ايستاده بودند که مبادا دستخوش دروغ و مسخ و فراموشی شود. رفتن آنها نه تنها جایی خالی ایجاد می کند بلکه بخشی از خود ما را هم با خود می برد. مي ماند يك "ما"ي يتيم، بي صاحب و بي آدرس.مگر اينكه زنده ها دست به كار شوند.
منبع: ايران فردا
زنده باد زندگی
********
قلمرو به رسمیت شناخته شده سیاسی را «لعنت به این زندگی» اسماعیل بخشی نامشروع می‌کند. همه مشارکت کنندگانش در مقابل ناله او ساکت‌اند. لااقل بگویید کتکش نزنند. بگویید در یک سلول انفرادی حبس‌اش کنند تا دیگر خبری از او نباشد. شاید فراموش شود. دست کم تا موعد انتخابات.
اصلاح طلبان اصلاح طلب‌اند. دلیل‌اش اخلاقی است به مخاطرات ناشی از فروپاشی می‌اندیشند. شاید دلیلش این باشد که در تداوم وضع موجود منافعی دارند. شاید هیچ کدام، عاجز از هر نوع دیگر از زندگی سیاسی‌اند. اما نمی‌دانند با اسماعیل بخشی چه کنند. وجودشان را به پرسش می‌گیرد. بغض که می‌کند و از خودسوزی چهارکارگر برای یک میلیون و دویست هزارتومان سخن می‌گوید، وحشت می‌کنند. وقتی می‌گوید لعنت بر این زندگی، آنها هم در دل همان را تکرار می‌کنند. او از بخت شوم خود، آنها از خون شدن وجدان‌شان. خوب شد بازداشتش کردند و الا اگر قرار بود همینطور سخن بگوید، چیزی نمی‌ماند. اما کاش کتکش نزده بودند. اینطوری لعنت بر این زندگی، طنینی بی پایان پیدا می‌کند. همه جا در همه لحظات.
فردا که قرار بر حضور در پای صندوق‌های انتخاباتی باشد، انتظار دارند اسماعیل بخشی و دوستانش پای صندوق رای حاضر شوند. چقدر دلشان می‌خواهد اعلام کند همه در انتخابات شرکت کنید و اصلاح طلبان را شایسته رای بداند. نمی‌دانند خواهد آمد یا نه. اگر آمد، با وجدانشان چه کنند؟ اگر نیامد چه؟
اصولگرايان وضع بدتری دارند. لعنت به این زندگی در درون آنها بیشتر باید طنین بیاندازد. اصلاح طلبان داعیه عدالت و فرودستان نداشته و ندارند. اما اصولگرایان سال‌هاست در مقابل هجوم اصلاح طلبان سنگری ساخته‌اند از دین و عدالت علی و رسیدگی به امور فرودستان. اما نمی‌توانند از اسماعیل بخشی حمایت کنند. نمی‌دانند میان حمایت از او، و سایر سیاست‌هایی که از آنها جانبداری می‌کنند، چگونه جمع کنند. پس سکوت کرده‌اند. ولی صدای بغض آلود بخشی در درونشان طنین می‌اندازد: لعنت بر این زندگی.
حیات سیاسی تنها زمانی رونق دوباره پیدا خواهد کرد که بتوان گفت زنده باد زندگی. سیاست اصولاً قلمرو جمعی تداوم زندگی آزاد و عادلانه است. اسماعیل بخشی، بد شعاری انتخاب کرده است. شعاری است از درون عسرت‌های ناگریز زندگی. او قلمرو به رسمیت شناخته شده زندگی سياسي را ویران کرده است.
هر وقت اسماعیل بخشی با لبخند فریاد زد زنده باد زندگی، قلمرو حیات سیاسی مان دوباره بازآفرینی شده است. به امید آن روز.
@javadkashi
2025/07/03 16:55:17
Back to Top
HTML Embed Code: