Telegram Web Link
🔲⭕️ما تفاله نیستیم، ما مردمیم!
مجتبی لشکربلوکی

در یکی از برنامه های صدا و سیما، کارشناس مدعو گفتند که این تفاله‌ها و کف‌های روی آب نمی‌توانند در برابر اقیانوس عظیم پایداری کنند. ایشان عملا معترضان را تفاله خواندند یا دست کم برداشت افراد زیادی مانند من این است که از نظر ایشان معترضان تفاله اند. راحت ترین راه اینست که مقابله به مثل کرد و نسبت های ناروا داد. اما سه نکته را یادآوری کنم.

1) در دنیا به همین افرادی که شما تفاله می نامید می گویند شهروند. راه دوری نرویم در همین کشور نام ما بود ولی نعمتان انقلاب.

2) یکی از اساتید دانشگاه استنفورد به این موضوع پرداخته که چرا انسانهایی با باور قوی به ارزشهای اخلاقی که در سایر بخشهای زندگی دل‌رحم اند می‌توانند دست به اعمال خشونت بار بزنند. او به شش مکانیزم رسیده است. یکی از آن شش مکانیزم چنین است: انسانیت‌زدایی از طرف مقابل: منطق کلی این روش، مادون انسان در نظر گرفتن سایرین است. هرچه درجه انسانیت طرف مقابل بیشتر خدشه دار شود، آسیب رساندن به او آسان تر می‌شود. کاکاسیا خواندن بردگان و شهروند درجه دو دانستن اقلیت ها، نجس دانستن غیرهمکیشان، مزاحم خواندن مهاجرین در واقع آماده سازی برخوردهای زشت و خشن با آن‌هاست. من اگر جای آن کارشناس محترم بودم ضمن عذرخواهی صریح از مردم، یادآوری می کردم که همه ما مردمیم. همه!

3) بگذارید از یک تجربه جهانی با هم صحبت کنیم. گروهی از اوگاندا به رهبری فردی بسیار متوحش و متوهم (که خود را پیامبر می دانست) شورش کردند. این گروه مسئول قتل بیش از صدهزار انسان، ربودن بالای سی‌هزار کودک و آوارگی بیش از دو میلیون اوگاندایی دانسته شدند. در این میان یکی راه متفاوتی انتخاب کرد خانمی به نام بتی بیگومب گفت که می خواهد با آنان مذاکره کند. او به داخل جنگل رفت. مایل ها پیاده رفت تا بتواند به آنان برسد. بتی سرانجام بعد از ماه‌ها تلاش با شورشیان تماس برقرار کرد. اوایل آن‌ها مذاکره با یک زن را اهانت‌آمیز می دانستند. چندی بعد نه تنها شورشیان که رهبر شورشیان نیز بتی را «مامان» صدا کرد و حتی پذیرفت که جنگل را ترک و مذاکرات صلح را آغاز کند.

اگرچه تلاش‌ها برای برقراری صلح موفقت‌آمیز نبود، اما بازکردن ذهن آنان برای گفت‌وگو دستاورد چشمگیری بود. بتی به‌خاطر تلاش‌هایش، زنِ سال اوگاندا شد. وقتی از او پرسیده شد که رمز موفقیتت چه بود یک پاسخ مشخص و کوتاه داشت: گوش کردن. او پاسخ داد که کلید این کار متقاعدکردن یا حتی چاپلوسی نبود بلکه فقط گوش‌دادن بود.
در هر اردوگاه، به مردم اعلام می‌کرد که برای سخنرانی آن‌جا نیامده بلکه آمده تا به حرف‌هایشان گوش کند. کنجکاوی و تواضعِ همراه با اعتماد به نفس او اوگاندایی‌ها را غافلگیر می‌کرد. کار به جایی رسید که در اردوگاه بتی را «مِگو» صدا می‌زدند. مِگو به‌صورت تحت‌اللفظی یعنی مادر، همچنین اصطلاحی مهربانانه برای خطاب‌کردن بزرگ‌ترها. دقت کنید بتی نمایندۀ دولتی بود که در چشم بسیاری از آنان ظالم تلقی می‌شد. طولی نکشید که مردم پیشنهاد دادند که بتی را به فرماندهان ارتشِ چریکی معرفی کنند. یک جمله طلایی از بتی شاید جالب باشد:‌ حتی شیطان هم قدر شنیده‌شدن را می‌داند (نشریه ترجمان)

☑️⭕️تجویز راهبردی:
گوش کردن، آن هم گوش کردن واقعی، با حوصله و بدون سانسور هنری است که مدت هاست از دست داده ایم. این مردم فهیم و صبور حتما دردی دارند. حتما زخمی اند. پس باید به حرف آنان گوش داد. این جامعه می گوید پس از آنکه دخترمان مهسا امینی را از دست دادیم پیش از آنکه نیازمند یک پدر مقتدر باشیم نیازمند مادری هستیم که به حرف هایمان گوش کند. پیشنهاد می کنم همین هایی که بازداشت می شوند را بازجویی نکنیم. بلکه پای صحبت شان بنشینیم، ببینیم دردشان چیست؟ بلافاصله نگوییم می دانیم، گوش کنیم!

از خودمان بپرسیم که چرا مشکل به کف خیابان کشیده می شود؟ چرا باید شاهد زخمی و کشته شدن مردم و نیروی انتظامی باشیم؟ جامعه ای که متشکل نیست، جامعه ای که اتمیزه است. جامعه ای که مسیر شفافی برای بیان انتظارات و مطالبات ندارد. جامعه ای که (به درست یا به غلط) احساس می کند اولویت های کشور با اولویت های شخصی شان همسو نیست. چه می کند؟ برخی می روند و آن هایی که می مانند مسیر انتقاد را برمی گزینند. ولی اگر انتقاد مسیر شفاف، قانونی و کم هزینه نداشته باشد، چاره ای جز به خیابان آمدن دارند؟
وقتی تنها راه شنیده و دیده شدن خیابان باشد، سرنوشت ما همین است. نگذاریم خیابان سرنوشت ما را تعیین کنند. نظام سیاسی ما باید به گونه ای باشد که به صورت سیستماتیک امکان شنیده شدن را فراهم کند وگرنه انتقادها به اعتراض و کدورت به نفرت و سوء تفاهم به سوء تعامل ختم خواهد شد. ما تفاله نیستیم، ما خس و خاشاک نیستیم. مردمی فهیم، صبور و باهوش که یا همکیش همیم و یا همنوع هم. ما همه انسانیم و شایسته شنیده شدن.

@Dr_Lashkarbolouki
بذر کلمه‌ها را دوباره باید کاشت
----
این جنبش هر چه هست و به هر کجا که بیانجامد، کار و کسب‌های مهمی را کساد کرد. چندین دهه است اهل سیاست دکان‌هایی ساخته بودند که در ویترین آن‌ها چیزی نبود الا کلمات و مفاهیم عام. یکی عدالت می‌فروخت، دیگری دمکراسی. یکی الگوهای مشارکت سیاسی بسته بندی می‌کرد، دیگری مبارزه با فقر و استثمار را. یکی استکبار ستیزی می‌فروخت، دیگری مبارزه با فساد را. یکی دین حراج کرده بود، دیگری آزادی را.
نام‌های چپ و راست و مقدس و نامقدس را می‌توانستی بخری و با یک زنجیر ارزان قیمت به گردنت بیاویزی. اما نسبتی با واقعیت صلب نداشتند. نام‌ها به جای آنکه خللی در واقعیت ایجاد کنند، آن را رنگ می‌کردند. گاهی آبی، گاهی سفید و گاهی بنفش. کلمات جا به جا می‌شدند و توهم دگرگونی واقعیت را به اذهان متبادر می‌کردند. تولید کنندگان در خیال فروش بیشتر بودند و مصرف کنندگان خود را ورزیده می‌کردند تا خود دکانی بزنند و تولیداتی تازه عرضه کنند.
مردم عادت کرده بودند هر از چندی با خبر یک فاجعه، فساد، تحقیر و رنج جمعی روبرو شوند. همان زمان که از حس ناتوانی در خود فشرده می‌شدند، متولیان امر به سرعت جلسه‌ای برگزار می‌کردند و از هم می‌پرسیدند حالا چه بگوئیم مردم باور کنند این بار به جد رفع مشکل خواهیم کرد. همان ماجرا دستاویز تازه‌ای بود برای رقیبانی که برای انتخابات بعدی طرح و نقشه می‌کشیدند. کلمه‌ها مثل پشه‌های موذی این سو و آن سو می‌رفتند، بی آنکه جریان متعارف امور دگرگون شود. حال کار و کسب کلمه‌ها و گزاره‌ها و مفاهیم بی معنا، کساد شده است.
این نسل جویای دمکراسی، رفاه، عدالت و امنیت هست، اما نمی‌داند چگونه باید خواست خود را بیان کند. این کلمه‌ها مشکوک و آلوده و متهم‌اند. سابقه دراز دامنی از دروغ و افسانه سرایی و خیانت دارند. سخنوری‌ها و بیانیه‌ها به زمین می‌خورند، می‌شکنند و هزار تکه می‌شوند. شنیده نمی‌شوند. چنانکه چیزی هم که درست فهم کنی نمی‌گویند. «زن، زندگی، آزادی»، معنای دقیقی ندارد. مثل یک کاسه خالی است هر کس رنج زیرپوستی‌اش را در آن می‌ریزد.
عمر آن ریای ساختاری به پایان رسیده چراغ کلمه‌های دروغ شکسته است. بذر کلمات را باید دوباره بکاریم. آنهم در خاک آلام و رنج‌های روزمره مردم. مزرعه کلمات را اگر مردم خود با رنج‌های روزمره‌شان آبیاری کنند، از جان و پوست و دست‌هاشان کلمه‌های تازه می‌رویند.
@javadkashi
نهری که برکه شد
--------
نسل جدید از نسل‌های پیش از خود خبردارد، حتی تداوم داستانی است که پدر و مادرش زیسته‌اند. اسلام در یکی دو دهه قبل از انقلاب، میاندار عرصه عمومی جامعه مدرن ایران شد. در آشوب مدرنیته بی‌سامان دوران پهلوی، پناهگاهی شد برای مردمانی که جایگاه خود را در یک جهان پرشتاب از دست داده بودند. اسلام در عرصه سیاست به یک رژیم حقیقت تبدیل شد. تولید قدرت عظیم کرد و فقط در چند ماه، نظام پهلوی را سرنگون کرد. اسلام از عرصه خصوصی مردمان برآمد و در جهان سیاست دنیای جدید قد برافراشت. آن روزها، اسلام نهر پرجوش و خروشی بود که همه گرداگردش می‌نشستند و احساس قدرت و امید می‌کردند. از مسلمان گرفته تا مارکسیست و ملی‌گرا و دمکراسی‌خواه.  
رویداد انقلاب و پیروزی آن، قاعده بازی را دگرگون کرد. آنها  که بر مناصب قدرت تکیه زدند، صلاح دانستند نهر را تبدیل به برکه کنند. گرداگردش حصار کشیدند، گنبد و بارگاه و دربار و درگاهی ساختند و هر کس و ناکسی را به درون راه ندادند. داستان مردم را طی این چهار دهه، در نسبت با این نهر برکه شده باید مطالعه کرد. صاحبان برکه از مردمی که پشت دیوارهای بلند متحیر مانده بودند تبعیت و بندگی و بردگی محض طلب کردند. این منطق اصلی آنها از همان روز کشیدن حصار بود.
اصلاحات تلاشی بود از سوی پدران نسل امروز. آنها می‌خواستند اقشار بیشتری از مردم به درون راه داده شوند. می‌خواستند بعضی دیوارها برداشته شود، قلمرو برکه بیشتر شود و مردمان بیشتری احساس قدرت و وجود کنند. توفیقاتی داشتند. اما چندان نپایید. صاحبان اصلی برکه به هیچ اصلاح اساسی تن در ندادند به فکر افتادند حصارها را تنگ‌تر هم بکنند.
آنها نمی‌دانستند آب نهر برکه شده به تدریج کیفیت خود را از دست خواهد داد. دیگر قابل شرب نیست، بوی نامطبوعی خواهد گرفت. نه تنها به مثابه یک رژیم حقیقت، تولید امید و قدرت نخواهد کرد، بلکه از دست می‌رود. خشک می‌شود و دیگر برکه‌ای در میان نخواهد ماند. آنگاه باید دست به دامان دروغ و ریا شوند. مدعی آب گوارایی شوند که نیست. جرعه‌های خالی به کام مردم بریزند. دروغ جانشین رژیم حقیقت می‌شود و به تخریب خود و جهانش می‌پردازد.
برادران بزرگ این نسل که امروز در خیابان هستند، در سال 1388 همین واقعیت را برملا کردند. شعار خصلت نمای جنبش 88 انکار دروغ بود. نه به دروغ، دعوتی برای گشودن راه بود، شاید آن برکه نیمه خشک، دوباره به سرشت نهر گونه‌اش بازگردد. اما نشد که نشد و برادران بزرگ این نسل هم توفیقی پیدا نکردند.
نسل امروز در تداوم تجربه پیشینیانش، از امید به جوشش آن نهر چشم پوشیده است. به جای آنکه راه پیشینیانش را تداوم دهد، در جستجوی آغاز است. می‌خواهد خود آغازگر باشد. آغاز کردن، یک لحظه تاریخی پر مساله و اضطراب است. مثل پریدن در تاریکی است. اما این راهی است که درهای بسته و دیوارهای بلند پیش روی نسل‌های بشری گذاشته‌اند. نسل ما متهم است و لاجرم تماشا می‌کند. مرجعیت خود را از دست داده اما دلنگران است. خطرهای بسیاری هست که تولید ترس می‌کنند. نقش آفرینی هر  که بیرون از این دیار است مرا می‌ترساند. محیط پر از خطر و تهدید است. با اینهمه آغاز پر از وسوسه‌های دل‌انگیز است.
زن، زندگی آزادی، خصلت نمای این جنبش است. دستمایه‌های اولیه برای احداث یک جهان جدید. تا آن روز صبر بسیار باید کرد. اما اجمالا می‌توان فهمید جهان جدید با مشارکت بیشتر زنان شکل خواهد یافت. تصور اردوگاهی از جامعه به پایان رسیده است. هیچ غایت و هدف مقدس یا نامقدسی قرار نیست گریبان جامعه را بگیرد. اصالت زندگی مثل یک نهر خروشان قرار است همه جا را در اشغال خود درآورد. توهم جامعه به مثابه یک کل آهنین، رخت خواهد بست و موقعیت‌های کثیر چشم‌نوازی خواهند کرد. جامعه با قاعده سنگین و ستون‌های بسیارش باید بر زمین تکیه کند. اگر هم قرار است با خدا نسبتی برقرار کند، از مسیر زمین، از طریق همین قاعده سنگین و موقعیت‌های کثیر است، نه از طریق راس که جامعه را در یک خلاء تاریک، معلق نگاه می‌دارد.  
آغاز پر از وسوسه‌های دل‌انگیز است اما من به دیوار تکیه داده‌ام و مرعوب به آغازی می‌نگرم که نسل تازه آن را آغازیده است. آیا موفق خواهد شد یا داستان ما همچنان داستان شکست‌های تازه است؟
@javadkashi
از خانه فرار کرده‌اند
-------
برخی از تحلیل‌ها، روایتی روان‌شناختی و نسلی از جنبش عرضه می‌کنند. حاصل نگاهی پدرانه است. به نظر می‌رسد رویاروی روایت امنیتی است که با نام اغتشاش به انکار تام آن می‌پردازد. روایت روان شناختی و نسلی نگاهی زودگذر و موقت از جنبش به دست می‌دهد. اعلام می‌کند آنچه هست، یک هیجان موقت است و با مدارا و صبوری می‌توان آن را رفع کرد. گویی به فرزندان عاصی‌ شده خود می‌نگرد. توصیه می‌کند نباید زیاده سخت گرفت. مساله حل شدنی است. فرزندان در فرایند رشد عاصی می‌شوند، اما پدران تدبیر می‌کنند تا این دوران سپری شود.
فراموش می‌کنند پدران روزی دست از پدری کردن می‌کشند، فرزندشان که به سن جوانی رسید، شخصیت مستقل‌شان را به رسمیت می‌شناسند. حتی با توجه به ناتوانی تدریجی بدن و قوت رو به رشد فرزندشان، رابطه به تدریج معکوس می‌شود. به ویزه در این دوران شگفت که فرزندان به هدایت کنندگان پدر تبدیل شده‌اند.
نکته مهم‌تری که روایت نسلی و روان‌شناختی فراموش می‌کند، انتقال یک منطق خانوادگی به جامعه سیاسی است. اتفاقاً همین نگاه پدرانه در عرصه سیاست است که فاجعه‌آفرین شده‌ است. انتقال این منطق به عرصه سیاست سبب می‌شود مردمان یکسره فرزندان حکومت دیده شوند. فرزندانی که هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شوند. همیشه کودک می‌مانند و نیازمند حفظ و حراست‌اند. باید از آن‌ها مراقبت کرد و از آن‌ها انتظار ادب و تسلیم و تبعیت داشت والا شلاق پدری در کار خواهد افتاد که شرط تادیب فرزندان است. از خانه باید رانده شوند و در گرسنگی و رنج بمیرند تا قاعده پدری نقض نشود.
نسل ما که پدر و مادر یا حتی پدربزرگ و مادربزرگ این نسل‌اند، در نگاه حکومت هنوز در کودکی مانده‌اند. از مرز شصت سال عبور کرده اما هنوز هم بچه‌های ناخلف و مستوجب تادیب تلقی می‌شوند. همیشه نگاه چپ چپ و سرزنش‌آمیز حکومت را در همه جا تجربه کرده‌اند. ما هنوز هم با این سن و سال بچه‌های رانده شده از خانه‌ایم. نگاه پدرانه چندین نسل از این مردم را تحقیر کرده است. اگر ما مثل زندانیان خو کرده به محیط دم بر نمی‌آوریم فرزند و نوه‌های ما تاب تحمل ندارند.
نگاه پدرانه از گفتگو سخن می‌گوید. مقصودش متقاعد کردن نسل جوان به آرامش است. انگار ما کیسه‌ای مملو از دانایی، تجربه و درس زندگی داریم که باید فرزندانمان را از آن بهره‌مند کنیم. شخصیت تحقیر شده ما چیزی در انبان ندارد. ما توان گفتگو و متقاعد کردن جوانان را نداریم. آن‌ها به سخن ما گوش نمی‌دهند. اساساً دل خوشی از ما ندارند.
آنها از خانه فرار کرده‌اند. سال‌هاست این اتفاق افتاده است. تنها با به رسمیت شناختن آنها می‌توان امید داشت به خانه برگردند. آنگاه می‌توان امید داشت گفتگو معنای واقعی خود را پیدا کند. هدف گفتگو را هم بنا نهادن دنیایی تازه باید نهاد. دنیایی که عاری از تحقیر نگاه پدرانه باشد. دنیایی که اساساً متعلق به آنهاست.
@javadkashi
جواهر زنانه و مردانه اعتراض
--------
اگر ملیت ایرانی معنایی دارد، در دوره‌هایی سر بلند کرده که معترضیم.
در این یکصد و اندی سال که از ورودمان به دوران مدرن گذشته، آن‌ها که بر سریر حکومت تکیه کردند، مردم را به یک صحنه نمایش فراخواندند. همه نورافکن‌ها را به سوی خود کج کردند تا به نحوی خیره کننده بدرخشند. مردم را در تاریکی نشاندند تا به هیچ رو دیده نشوند. تفاوت‌ها و شکایت‌ها و تمایزهاشان پدیدار نباشند. ساکت و تماشاگر محض بنشینند. مردم گم و گور در تاریکی سالن را طلب کرده‌اند تا بتوانند مدعی باشند منت نهاده‌اند نمایندگی مردم را پذیرفته‌اند. در چنین شرایطی ملیت ما، مثل یک عکس بی‌جان قاب شده و به دیواری کوبیده شده است.
مردم برای چرخیدن نورافکن‌ها راهی جز اعتراض نداشته‌اند. در موقعیت‌های اعتراض، فرصت پیدا کرده‌اند یکدیگر را خوب ببینند. تمایز و تفاوت‌هاشان را دوست داشته باشند، و حس پنهانی از دوست داشتن در درونشان شکوفه کند. «ما» در صحنه‌های خونین اعتراض دلبری کرده است. مردم را دردهای مشترک‌شان به صحنه می‌کشاند و حسی از همبستگی در درونشان می‌خلد. به تدریج خواست‌های مشخصی که اعتراض برانگیخته بود، فراموش می‌شود و لذت با هم بودگی جانشین می‌شود. مردم برای دیدن و حس کردن یکدیگر اعتراض می‌کنند. حس سرشار بیرون آمدن از گم و گور شدگی به اعتراض وادارشان می‌کند. این همان جوهر زنانه اعتراضات است که طی یکصد و اندی سال گذشته در خلق نیروی جمعی اثرگذار بوده است.
اما سویه مردانه‌ای هم در کار است. سویه مردانه است که نام می‌نهد، هدف گذاری می‌کند، خلق آرمان می‌کند، بار سنگینی از تکالیف جمعی و فردی می‌سازد. قهرمان می‌سازد، اسطوره‌ها را به یاری فرامی‌خواند. به آنچه یک ضیافت جمعی است ریشه‌ها و بنیادهای هزارساله الصاق می‌کند. گذشته را به خط می‌کند تا آینده را تسخیر کند و از همه مهم‌تر بر روح و جان و لذت و حال مردمان مسلط شود. سویه مردانه است که خندق‌های عمیق می‌کند، دوگانه‌های حق و باطل می‌سازد. سنگرهای نبرد احداث می‌کند. آنکه بعدها مردم را گم و گور می‌خواهد و نورافکن‌ها را به سمت خود کج می‌کند، نطفه‌اش در همین سویه مردانه منعقد می‌شود.
در تاریخ ایران، اعتراضات یک سویه پنهان زنانه و یک سویه آشکار مردانه داشته است. سویه مردانه سرانجام سویه زنانه را به پستوی خانه برده است. مردم بار دیگر از دیدار یکدیگر محروم شده‌اند و هستی ملی ما در یک نام بی محتوا گم و گور شده است. در اعتراضات اخیر ظاهراً بازی دیگری جریان دارد. سویه زنانه آشکار است و سویه مردانه را به حاشیه برده است. به تدریج باید در انتظار ظهور صورت تازه‌ای از ملیت ایرانی بود. ایرانیتی در حال، جانشین ایرانیت تاریخی و فرهنگی می‌شود. فهمی ضیافت‌گونه از با هم بودگی، جانشین فهمی اردوگاهی می‌شود. این سرمایه را پاس باید داشت تا در کودکی نمیرد. باید منتظر ماند تا بلوغ پیدا کند. حتی اگر بلوغش در این نزدیکی‌ها نباشد.
@javadkashi
خانه حقیقت کجاست؟
----
در جنبش امروز سخن از جنگ روایت‌هاست. آنچه مهم است توانایی خطاب قرار دادن کل است نه لزوماً انطباق روایت با واقعیت. مقصود کل مردم ایران است و حتی کل انسانیت به معنای عام. شمار مردمانی که به خیابان می‌آیند یا نمی‌آیند، مهم نیست، مهم سخن و بیانی است که دعوت کننده کل باشد. این سخن امروز نزد کیست؟
کلام گاهی صرفاً به مدد جنگجویان می‌رود. خودی‌ها را تحسین، و کسانی را که در جبهه مقابل‌اند تحقیر می‌کند. در چنین میدانی حتی اگر غلبه پیدا کنی، از نیروی حقیقت در عرصه سیاست بی‌بهره‌ خواهی ماند. غلبه کرده‌ای، اما شکست خوردگان در خفا زرادخانه خشم، کلام و اندیشه خود را پر می‌کنند تا در آوردگاهی دیگر دوباره جدال از سر گرفته شود. سرانجام این ماجرا ریزش تو و رویش دیگری است. روایت باید بتواند استعداد جذب دیگران را حداکثری کند تا به تجلی حقیقت در عرصه سیاست نزدیک‌تر شود. حقیقت در میدان نزاع سیاسی، در نگاهی پرورده می‌شود که ضمن نزاع، توانایی خود را برای تحت حمایت قرار دادن همگان به نمایش بگذارد. از خصم خود هم نباید غفلت کنی، او نباید همیشه در جزم خود بماند، باید در پرتو قدرت کلامت مثل یخ آب شود. آنکه تخم حقیقت را در بطن خود می‌پرورد، کلامش مشخصاتی دارد از جمله آنکه:
• از آنچه جزئی و مشروط و خاص است، دریچه‌ای به سمت آنچه کلی و عام است بگشاید. اگر جمع کثیری از مردمان در دهه پنجاه به دعوت منادیان اسلام سیاسی لبیک گفتند به خاطر اسلامی بودن کلام نبود. به خاطر مدعای نجات همه ایرانیان از عسرت‌های روزگار بود. حتی مدعای نجات بشریت از رنج بی‌معنایی زمانه. آن روز اسلام چنین مدعایی داشت. چندین دهه است اسلام را به همان خانه جزئی و خاص‌اش بازگردانده‌اند. حتی کلام‌شان یارای جذب مسلمین را هم ندارد. به گروه اقلیتی اکتفا کرده‌اند. اغلب مسلمانان با حیرت و تردید به اوضاع می‌نگرند و خیال می‌کنند حتی حراست از اسلام‌شان هم در شرایط امروز میسر نیست. روایت پیروز روایتی است که بتواند سقفی برای همگان خلق کند. به ویژه مسلمانانی که نگران حراست از مسلمانی‌شان ترس خورده و مرعوب‌اند. هر چه یک کلام بیشتر ترس‌آور باشد، کمتر امکان بهره‌گیری از قدرت و نیروی حقیقت دارد.
• هنگامه جدال همه از نیروی نفرت و انکار دیگری بهره می‌برند. آنکه بتواند در همان حال منتشر کننده حس عشق به دیگری باشد پیروز میدان است. پدر و پسر یا خواهر و برادری که بر سر هم فریاد می‌کشند، به هزار شیوه اثبات می‌کنند پس پشت این منازعه، نیروی قدرتمند بخشش و مهر در انتظار ایستاده است. قهر و خشم اقتضاء طبیعی نزاع است اما در ساختن دنیای جدید عقیم است. غضب باید بتواند اثبات کند از خاک عشق و دوستی و مهر و همدلی برخاسته است. مهم این است که در شاکله کلام خود چگونه ظاهر شده‌ایم. آنکه جز به مرگ و تسلیم دیگری یک گام عقب نمی‌نشیند، هیچ حظی از دوستی نبرده است. به طور طبیعی کلامش از حظ حقیقت هم بی‌بهره است و در میدان منازعه پیشاپیش شکست خود را رقم زده است.
• سخنور باید از خود و خودی‌ها عبور کرده باشد تا کلامش در حصار تنگ خودی‌ها نماند. مدعای حقیقتی که سخن خودی‌خواه حمل می‌کند بادکنکی است که هر لحظه در مخاطره ترکیدن است. اما آنکه از خود و حریم خودی‌ها عبور کرده، مثل خیل پرندگانی است که نمی‌دانی هر صبح و شب کجا می‌روند در دل و جان چه کسی خانه می‌کنند. عبور از خود و خودی‌ها هم ممکن نیست، مگر آنکه صرفاً در درون منطق قدرت سخن نگفته باشی. توانسته باشی از منطق قدرت و خواست صرف غلبه بر دیگری عبور کرده باشی.

جدالی که امروز جریان پیدا کرده حاصل گفتاری است که روزی روزگاری مدعای کلیت داشت. اما هر چه از عمر آن گذشت، تنگ نظر و دگرستیز و عبوس شد. هرچه توان ایجاد اشتیاق و دوستی مردمان را از دست داد، به نیروی تولید ترس و رعب دیگران پناه آورد. اما هنوز معلوم نیست در مقابل خود چه آفریده است. آیا آنکه رویارویش ایستاده در انبانش نوع دوستی، عشق و دوستی هست؟ آیا فرصتی داشته تا در روزگاران عسرت، نیروی دگرخواهی در خود بپرورد؟
@javadkashi
به مناسبت روز دانشجو
---
دانشگاه در غرب در پیوند با دولت مدرن شکل گرفت تا برای نیرو و قدرت حاکم، نقش خرد و اندیشه را بازی کند. دانشگاه خرد اجتماع شهری شده مدرن است. اما در ایران ما بیش از شصت سال است دانشگاه برای ایفای نقش خرد در سازمان اجتماعی می‌جنگد. نیروی حکومت اصرار دارد بی‌مهار باشد و در حصر نازک اندیشی‌های خرد نماند. حتی اگر این اعمال قدرت فاقد خرد، بعدها بلای جان خودش شود. دانشگاه به جای آنکه کانون تولید و ترویج علم باشد و با آموزه‌سازی‌های خود درمانی برای دردهای فزاینده اجتماع تولید کند، به آوردگاه ستیز میان اراده حاکم و خواست آزادی تبدیل شده است.
دانشگاه به هزینه حکومت تاسیس می‌شود با این خیال که خود را در زبان و بیان و نوشتار اساتید و دانشجویان بازتولید کند. غافل از اینکه نفس کتاب و درس و کلاس، به شرط آزادی معنا دارند. در فقدان آزادی نه آموزشی در کار هست نه پرورشی. آموزش در فقدان آزادی همان نتیجه‌ای را در بر دارد که ترویج معنویت و اخلاق با زور و فشار. زور و فشار مستبدانه سیاسی، همانطور که جامعه دینی را به یک برهوت معنویت تبدیل می‌کند دانشگاه را به یک محیط سرد و بی معنا بدل می‌کند. دانشجو با سیاسی شدنش بازگشت معنا به دانشگاه را فریاد می‌زند. دانشجو فرزند خلف فضایی است که روح خود را می‌جوید. روز دانشجو یادآور رسالت دانشگاه برای دفاع از موقعیتی است که همیشه در این دیار از آن دریغ شده است. دانشگاه هویت و جایگاه خود را هنگامی بازخواهد یافت که تاثیر نگاه انتقادی و سازنده خود را در جریان امور و تصمیمات سیاسی پیدا کند.
سه ماه است در این دیار جنبشی گسترده درگرفته است. همه نهادها و محافل از این جنبش متاثر شده‌اند. دانشگاه‌ هم در این شمار بوده است. حاکمان اگر اندکی عاقبت اندیش بودند می‌دانستند دانشگاه سویه قابل گفتگو و تعامل این جنبش است. اگر نظام هیچ وقت نخواسته از خرد فضای دانشگاهی بهره ببرد، اینک دانشگاه داوطلبانه سویه خردمند یک جنبش اجتماعی را در اختیار خود دارد. حضور مستقیم نیروی سرکوب در فضای دانشگاهی، اعمال فشار به دانشجو و استاد، تعلیق و بازداشت دانشجویان، اخراج اساتید چه معنایی دارد جز آنکه نظام مستقر در صدد خردزدایی از جنبشی است که رویاروی او ایستاده است.
اعمال فضای امنیتی در دانشگاه هیچ ثمری جز بستر سازی برای راندن منازعه‌ به سمت خشونت بی‌مهار ندارد. اگر حقیقتاً در جهت دفاع از امنیت کشور عمل می‌کنید، باید به زنده‌تر شدن فضای دانشگاهی بیاندیشید. دانشگاه زنده میانجی خوبی برای انتقال حوزه منازعه به میدان گفتگو و تعامل سازنده است.
@javadkashi
ملت شدن
-----
ملیت‌گرایی از راه می‌رسد و هر روز قوت بیشتری پیدا می‌کند. اما آنچه از راه می‌رسد با سنخ‌های پیشین ناسیونالیسم ایرانی دست کم سه تفاوت اساسی دارد:
اول: به جای آنکه ناسیونالیسمی معطوف به راس باشد، دست به کار ساختن یک ملیت‌گرایی از پایین و قاعده هرم اجتماع سیاسی است. ذهنیت و روان جامعه در انتظار یک قهرمان ملی نیست تا اسطوره‌های باستانی را نمایندگی کند. به جای آنکه به شکوه و عظمت ملی بیاندیشد و خواهان خلق حماسه‌های ملی باشد، به دوستی می‌اندیشد. دوستی با همه کسانی که در محدوده این سرزمین زندگی می‌کنند. ملیت‌‌گرایی دوران مشروطه، به عقده تحقیرشدگی پاسخ می‌داد، اما این بار می‌آید تا بافت‌های آفت خورده اجتماعی را درمان کند. دلمشغول خاک و محیط زیست است. دلنگران گروه‌های رانده شده، داغ ننگ خورده، و به رسمیت شناخته نشده ایرانی است. به ایرانیان بیشتر از تاریخ ایران علاقه‌مند است و به گرمای حضور جمعی مردمان، بیش از افتخارات بزرگ.
دوم: نقطه طلایی این سنخ تازه فرداست نه دیروز. به جای آنکه خیال کند، ایرانی وجودی تاریخی در گذشته دارد، تصور می‌کند در حال ملت شدن است. ملت شدن یک خواست است نه یک میراث حاضر و آماده. باید برای ملت شدن بکوشد، نه اینکه به میراثی که پیشاپیش هست افتخار کند. هر کس در این فرایند نقش و جایگاهی دارد. هیچکس دست خالی نیست. اقوام هر کدام میراث ارزشمندی دارند. باید سهم خود را در احداث یک ملیت نیرومند ایفا کنند. متدینان باید نشان دهند میراث دینی‌شان چه کمکی به ساخته شدن یک ملت می‌کند. گروههای جدید اجتماعی هر کدام باید سبدی از داشته‌های خود به میدان بیاورند. هدف یکی شدن و یک رنگ و یک صدا شدن نیست. درست به عکس، میثاقی است برای حفظ و حراست از تفاوت‌ها. در تفاوت رنگ و صداهای متنوع است که غنای خود را میجوید. در صدد ساختن اردوگاه نیست، میخواهد بستری برای ظهور همگان بگشاید. نه تنها دلنگران تفاوت‌ها نیست، بلکه از ظهور جلوه‌ها و رنگ‌های تازه استقبال می‌کند.
سوم: ملیتی که در راه است، جان و انرژی و قدرت خود را از خون زندگی می‌گیرد. نه از شعارهای پرطمطراق هویت خواهانه. به همین جهت گرم و حماسی نیست. اردوگاه نمی‌سازد. در صدد تولید پشتوانه‌ای است برای هر جوان که آرزوی ویژه و خاص خود را طلب ‌کند. به هر کس توشه راه می‌دهد و نیرو و قدرت عطا می‌کند تا زندگی خود را همانطور که طبع‌اش طلب می‌کند پیش ببرد. ملت شدنی در مخیله جمعی است که بیشتر از سنخ خاک و زمین و آب است، نه از سنخ آسمان و سقف و افق.
@javadkashi
Forwarded from تاریخ تحلیلی
ملت شدن؟

نخستین مساله ی این کمترین با یادداشت اخیر دکتر کاشی عزیز عنوان آن است: "ملت شدن" که این معنی را به ذهن متبادر می کند که لابد ما تاکنون "ملت" نبوده ایم. هرچند بر اساس یادداشت حدسم این است که این نامگذاری ناظر بر امید ایشان به جنبش جاری در پی افکندن مناسبات حقوقی نو و برابر میان آحاد جامعه بوده است، چشم انتظار ناسیونالیسم دموکراتیک.

اگر این دریافت درستی باشد، چنین چشم اندازی در پی پیوندی معنایی میان دموکراسی با ملت بودگی است، تو گویی ربط مستقیمی میان کیفیت دموکراسی و ملت بودگی یک اجتماع از آدمیان وجود دارد. اما آیا واقعا چنین است؟ یعنی جوامعی که از مناسبات دموکراتیک بی بهره اند کمتر از جوامع جدیدالتاسیس و بدون تاریخی که مناسبات دموکراتیک را پی ریزی کرده اند شایسته "ملت" نامیده شدن هستند؟ مثلا آیا استرالیا "ملت" تر از ایران است؟

می توان با جناب کاشی عزیز در نقد ناسیونالیسم باستانگرایانه "دیروز" که ناسیونالیسمی ذهنی ست و البته محتوایی با تاریخ تولید قابل رهگیری دارد همراه بود اما آیا نمی توان بر همین نهج، این تعبیر ایشان را که نقطه ی طلایی سنخ تازه ی ناسیونالیسم را "فردا" می داند و آن را ملت شدنی در "مخیله جمعی" می انگارد مورد پرسش قرار داد که به همان اندازه تخیلی و رویا پردازانه است؟

اگر تاریخ و یا جغرافیای مشترک دیروز با اهالی بلخ و بخارا و ایروان و هرات، امروز از ما و ساکنان این نواحی ملت واحدی نمی سازد، و یا دین و زبان مشترک با برخی از آنان، البته رویای مشترک نیز از انجام این مهم قاصر است. به نظر می رسد فرآیند ملت شدگی بیش از آنکه ناشی از رویا و تمنای مشترک باشد متاثر از "تجربه" ی مشترک است ولو تجربیاتی تلخ و دردناک، از این زاویه ملت شدگی نه با روایات گسست که با روایت تجربیات مشترک زیسته ی مداوم است که محقق می شود، با روایاتی ذیل الگوی "زمان بالنده ی خطی" و نه "زمان چرخنده" و پریشان که هر بار می خواهد از نقطه ی صفر آغاز کند! [۱]

اجازه بدهید این مختصر را با نقل پاراگرافی از کتاب ارزشمند "تاریخ ایران مدرن" اثر مورخ ارجمند آبراهامیان [۲] تمام کنم:

"نوعی هویت ملی برآمده از آیین شیعه، میراث پیش از اسلام، تجربیات مشترک سده ی گذشته، تهدیدهای امپریالیستی غرب، انقلاب مشروطه، جنبش ملی شدن صنعت نفت به رهبری محمد مصدق، کودتای دردبار سال ۱۳۳۲، عصر پهلوی و البته تجربیات پرشور انقلاب اسلامی و جنگ تمام عیار با عراق، مردم را به یکدیگر پیوند زده و عملا نوعی انسجام بوجود آورده است. این هویت ملی نه تنها به واسطه ی تاریخ، جغرافیا، زبان و مذهب مشترک، بلکه بدلیل تجربه های جمعی اخیر از جمله ۹ انتخابات ریاست جمهوری و ۷ انتخابات مجلس از سال ۱۳۵۷ به این سو استحکام یافته است. تاریخ همچنین رعایا و دهقانان و حتی جمعیت غیر فارسی زبان را به شهروندان کامل ایرانی تبدیل کرده است. برخلاف بسیاری از کشورهای منطقه، ایران محصول نقشه سازی های امپریالیستی در سده ی گذشته نیست."

@hamidrezaabedian

[۱] زمان بالنده ی خطی و زمان چرخنده را مجید توکلی طرقی در توضیح تمایز تاریخ نگاری مدرن و تاریخ نگاری سنتی بکار گرفته است. من آن را در کتاب رضا ضیاء ابرهیمی (پیدایش ناسیونالیسم ایرانی/نشر مرکز/ص ۵۱) دیده ام.

[۲] تاریخ ایران مدرن/نشر نی/ص ۳۳۸
فاجعه حکومتی کردن علم
-------
در تحلیل‌هایی که محافل نزدیک به نظام از اعتراضات اخیر ارائه کردند، «علوم شناختی» جایگاه ویژه‌ای داشت. آنچه این تحلیل‌گران از علوم شناختی می‌فهمند، امکان سازمان دادن به ذهن و رفتار مردمان با تبلیغات است. خیال کرده‌اند در مدت زمانی که فضای مجازی در ایران فعال بوده، گروه‌های معاند در داخل و خارج، ذهن و ساختار عصبی، عاطفی، شناختی و رفتاری جوانان را تحت تاثیر قرار داده‌اند و آنها را از نظام مقدس دور کرده‌اند. نکته جالب توجه راه‌کاری است که برای خروج از این بحران عرضه می‌کنند. راه‌کارشان بهره‌گرفتن از علوم شناختی برای دگرگون کردن موازنه در میدان سیاست است. به هم توصیه می‌کنند باید به نظام موثر تبلغیاتی روی بیاوریم تا ساختار عصبی، عاطفی و شناختی جوانان را با نظام همسو کنیم.
حال باید از آنها بپرسیم چگونه میان ماهیت دینی نظام که انتظار می‌رود بر دعوت به حق استوار شده باشد، با دستکاری کاری کردن افکار عمومی تطابق ایجاد می‌کنند.
چیزی که در این میان فراموش شده، انسان به مثابه موجود دارای وجدان، خرد و قدرت انتخاب است. فراموشی انسان و حرمت و کرامت او، بزرگ‌ترین فاجعه ناشی از منطق استیلاست که همه چیز را به مقتضیات بقاء و دوام خود تبدیل می‌کند.
نظام تلاش می‌کند از دشمنانش عقب نماند. پس هر چه بیشتر شبیه دشمنان خود می‌شود. چنانکه دشمنانش هم در تلاش برای مشابهت با نظام در این مسابقه عقب نمانده‌اند.
مقصودشان چه بود وقتی می‌گفتند جوانان فطرت‌های پاک و وجدان‌های آزاد دارند. خوب چرا از خود نمی‌پرسند چه کرده‌ایم که وجدان‌های آزاد و پاک جوانان پذیرای ما نیست. فقط در چنین صورتی است که به جای قربانی کردن حقیقت در پای منطق قدرت، قدرت را قربانی حقیقت خواهند کرد و البته این کاری است پر مخاطره و پذیرش آن به شجاعت و آزادگی فراوان نیاز دارد.
می‌توان از علوم شناختی بهره دیگری هم برد. اگر مشاهده می‌کنند جوانان این دیار، تحت تاثیر تبلیغات موثر دشمنان واقع شده‌اند، ساختار یکسویه تبلیغات دشمانش را در یک فضای گشوده و متکثر رسانه‌ای در داخل جبران کنند. اجازه تفکر و استدلال و آزادی تفکر را در داخل گسترش دهند. اجازه دهند هر کس همانطور که وجدان و سلایقش طلب می‌کند انتخاب کند. آنگاه مخاطب خود را از کلیشه‌های ذهنی یکسویه رها می‌کنند.
راستش را بخواهید، اگر قرار است با منطق دستکاری کردن افکار عمومی به دوام خود بیاندیشید، قطعا دشمنانتان از شما نیرومندترند.
@javadkashi
غول بازیگوش ترس
-----------
جنبش اعتراضی پایان یافته یا هنوز ادامه دارد؟ هر پاسخی به این سوال آفرینشگر صورتی از ترس است. اگر ادامه دارد، جمهوری اسلامی می‌ترسد و فضای امنیتی را افزایش خواهد داد. اگر جنبش اعتراضی پایان پیدا کرده یا در حال خاموشی است، معترضین می‌ترسند و با هم زمره می‌کنند: نظام انتقام خواهد گرفت، افراد تازه‌ای بازداشت و مجازات می‌شوند و محدودیت‌های تازه‌ای در عرصه آزادی‌های اجتماعی و فرهنگی و سیاسی اعمال خواهد شد.
غول ترس، بازیگوشانه گاه این سو گاه آن سو می‌نشیند و هر کجا بنشیند، یکی را مرعوب می‌کند و دیگری را امیدوار. چنین شرایطی نمی‌تواند تداوم داشته باشد. به تدریج طرفین ماجرا، برای خاتمه دادن به ترس بازیگوش، با هم رقابت می‌کنند. این سرآغاز فصلی تازه از استبداد سیاسی است. به خلاف عقیده رایج، مستبدان نیستند که ترس ایجاد می‌کنند، در اغلب موارد این ترس است که مستبد می‌زاید.
اعتراضاتی که تجسم میل جمعی برای تغییر در عرصه سیاسی بود، در تکاپوی ختم ماجرا می‌افتد. یکی تمایل پیدا می‌کند به افزایش قدرت سرکوب تا جایی که هر صدایی خاموش شود، و دیگری تمایل پیدا می‌کند به فشارهای خارجی و پناه می‌برد به یک چهره که رسانه‌های آن طرف آب تبلیغ می‌کنند. آنچه در این میان قربانی می‌شود، میل جمعی برای یک تغییر اساسی در عرصه سیاست است. خواست تغییر هنگامی قربانی می‌شود که تاب و توان‌ها پایان پیدا می‌کند و همه به ختم ماجرا می‌اندیشند. این همان نقطه‌ای است که ابداع و خلق و آفرینش در عرصه سیاست به پایان می‌رسد: حکومت از عرصه سیاست عقب می‌نشیند تا نیروهای امنیتی کار را یکسره کنند، و مردم عقب می‌نشینند تا نیروهای خارجی با فشارهای تازه و به صحنه آوردن یک چهره تازه کار را تمام کنند.
آنچه هم حکومت و هم معترضین از آن غافلند، فهم سیاست ورزی در میدان پرمخاطره و آشوب است. قرار نیست ماجرا خاتمه پیدا کند. آنکه جویای ختم ماجراست، منتظر کسی است تا اراده خود را واگذار کند. همان هنگام که حکومت تمام اراده خود را به نیروهای امنیتی می‌سپارد، کسانی جانبدار رضا پهلوی می‌شوند تا او آنها را نمایندگی کند. سویه خلاق حیات سیاسی که امید می‌رفت خلق و ابداعی نو کنند، از صحنه خارج می‌شود. این آغاز بیگانگی در عرصه سیاست است. قرار است سنخی از بیگانگی و قهر جانشین سنخ دیگر شود.
اعتراضات خیابانی، صورت معصوم ظهور و بروز خواست مردم است. پذیرش آن و گشودن میدانی برای یک تفاهم و قرارداد تازه، جامعه سیاسی را از آلودگی‌های ناشی از گذر ایام، پاک می‌کند. جمع کردن خیابان با خشونت صرف، توطئه را جانشین سیاست ورزی می‌کند. توطئه‌گران در دو سوی صحنه می‌نشینند و برای هم خط و نشان می‌کشند و دراین میان، مردم‌اند که برای شان چاه تازه‌ای حفر می‌شود.
@javadkashi
مهربانی کی سرآمد؟
---------
ما نسل انقلابی متهم‌ایم که به پیامدهای آنچه کردیم نیاندیشیده بودیم. دفترهای حساب و کتاب روی میز گشوده می‌شوند. خسارت‌ها و دستاوردها در دو ستون نوشته می‌شوند و از ما خواسته می‌شود خود را حسابرسی کنیم. آنچه در این میان فراموش می‌شود لحظه انقلابی است. موضوعی که از دایره محاسبات پیامدگرا بیرون می‌ماند. اجازه بدهید بیشتر توضیح دهم.
آنها که در این دیار دست به انقلاب ‌زدند، به پیامد کار جمعی خود نیاندیشیدند زیرا پیش از آن تدبیرهای پیامدگرایانه‌شان در زندگی فردی شکست خورده بود. مسیر زندگی‌های شخصی‌‌شان برای رشد و پیشرفت مسدود بود. تحقیر شده بودند و برای بیرون آمدن از این وضعیت چاره‌ای نمی‌دیدند. دیده نشده بودند و از گشودن حتی یک پنجره در اتاق تاریک عاجز بودند. از اقل کرامت یک شهروند محروم‌ بودند. فشار روانی ناشی از تبعیض، روح و جانشان را فشرده کرده بود. پیامد چنین شرایطی، درک مشخصی از زندگی بود. زندگی بیشتر به گذران دوران محکومیت و زندان شباهت پیدا کرد. زندانی شانسی برای تجربه زندگی به مثابه میدان متکثر انتخاب و پیشرفت و خود شکوفایی ندارد. باید با تنهایی و تکرار سر کند. به ویژه اگر زندانی محکوم به حبس ابد باشد. به ویژه اگر فشار انفرادی روح و جانش را فشرده باشد. آشوب شبه مدرنیته آن روزگار، وقتی با فضای استبداد سیاسی همراه شد، چنین پیامدی بر روح و جان جوانان آن دوران داشت.
وقت ملاقات برای هر زندانی شوق‌آور است. مهم نیست با چه کسی ملاقات کنی. ملاقات با دیگری، گویی حظی دارد از فضای آزادی. دیگری به یک امکان برای گذر از حصارهایی عبور ناپذیر تبدیل می‌شود. انقلاب برای حال و روح یک جمع سرکوب شده همان وضعیت شوق‌آور را ایجاد می‌کند. ما مشتاق یکدیگر بودیم.
به شعارهایی که گاه تند و خشونت بارند توجه نکنید. آن سوی این شعارها، میل انبوه جمعیتی است که می‌خواهند در حظ پیوند عمیق با دیگری خود را از انبوه غم‌ها و اندوه‌های ناشی از فشار تبعیض و استبداد و تحقیر نجات بخشد. نشانگان میل به پیوند و دوستی، خواست رها شدن از گره‌های ناگشودنی در زندگی فردی، خواست ویران کردن حصارهایی که مرا از تو جدا می‌کند، هزاران هزار برابر بیشتر از نفرت و طرد دیگری است. طرد دیگری بهانه‌ای برای وصول من به تو است.
نباید فریب یک نام را خورد. ما از انقلاب ایران سخن می‌گوییم انگار کاری کردیم مثل کاری که فرانسوی‌ها یا انگلیسی‌ها و روس‌ها کردند. دم انقلابی برای ما، شانس حتی موقت برای فرار از زندان ابد انفرادی و حس رها شدن در بیکرانگی جمع بود. جمعی که به رغم انبوهی و کثرت‌اش، به فردیت ما هم تشخص و قدرت و حس شکوفایی می‌بخشید. ما در فضای انقلابی یکدیگر را به رسمیت می‌شناختیم، به هم اعتبار می‌دادیم و همه از حس زندگی به مثابه قلمرو آزاد تصمیم و انتخاب بهره می‌گرفتیم. موقت بود اما لحظه نوشیدن آن آب گوارا برای آنکه تشنه کام است، لذتی شگفت دارد. او در وضعیتی نیست که به پیامدها فکر کند.  
انقلاب به خلاف نام‌اش آنهمه سیاسی نبود. در اصل با ابعاد عمیق درونی ما ارتباط شگفتی داشت. اتفاقاً فاجعه از زمانی آغاز شد که مقتضیات سیاسی انقلاب غلبه کرد. بالاخره انقلاب باید مسیری پیدا کند. رهبری و جهت و سازمانی بیابد. درست از همین نقطه بود که عشق من به تو، به عشق ما به یک کانون واحد هدایت شد. درست در چنین لحظاتی است که مردم آزاد خود را مهیای تسلیم می‌کنند. تسلیم به پدیده دولت انقلابی.
اولین وظیفه دولت انقلابی تصرف همه سرچشمه‌های دوستی، مهر و عشق و عطوفت همگرایانه میان مردم است. تنها عشق مجاز، عشق به مصادر حکومتی است. همانطور که اسلحه‌ها به سرعت جمع‌آوری شد، عشق و دوستی میان مردم هم باید به سرعت جمع آوری می‌شد. دوستی مردم با یکدیگر، خطر بزرگی برای بقاء نظام سیاسی به حساب می‌آید. اسلحه‌ها به سرعت جمع شدند اما جمع کردن همه امکان‌های دوستی مردم با یکدیگر خیلی طول کشید. هنوز هم که هنوز است ادامه دارد.  
دولت مدرن و به ویژه دولت انقلابی و ایدئولوژیک خود را میانجی هر ربط و نسبتی می‌داند. حتی میان من و خدا. ارتباط فردی من حتی با خدا بی میانجی مصالح نظم سیاسی، یک گناه بزرگ محسوب می‌شود. این میانجی میان من و من، میان من و تو، و میان همه امکان‌های همبستگی اجتماعی می‌نشیند. یا باید صحنه را ترک کنی یا میانجی‌گری این میانجی خود خوانده را بپذیری.
چه زود، چه زود، چه زود همه گفتیم مهربانی کی سرآمد.  
@javadkashi
دمکراسی از همین امروز
----
جوانانی بودند که چندین ماه خیابان شهرها را اشغال کرده بودند کم کم به خانه بازگشتند و بازمی‌گردند. آنها که بودند، چه می‌گفتند، چه می‌خواستند؟
اینک صدای بزرگ‌تران است که به گوش می‌رسد. از نظر نظام، آنها هیچ نبودند و هیچ سخن قابل شنیدنی نداشتند. به نظرشان همه چیز خاتمه یافته است. در یک برنامه تلویزیونی مجری به شعر «من رشته محبت خود پاره می‌کنم، شاید گره خورد به تو نزدیک‌تر شود»  اشاره کرد و نتیجه گرفت اعتراضات مثل پاره شدن رشته محبت با نظام بود، اما هدف نزدیک‌تر شدن به نظام بود. مردم با مشارکت در راه‌پیمایی بیست و دوم بهمن بارگشتند در حالیکه به نظام نزدیک‌تر شده بودند.
مخالفین نظام، پرچم‌های گوناگون بلند کرده‌اند و هر کدام به نحوی داعیه‌دار نمایندگی آن جوانان هستند. یکی خواستار اصلاح ساختاری نظام است، دیگری اصل و فرع نظام را انکار می‌کند. یکی سودای سلطنت دارد دیگری در خیال جمهوری سکولار است.
میان آن جوانان و این مردان و زنان سیاست، فاصله‌ای هست که هیچ کس به آن توجه نمی‌کند. آنان کم کم محو می‌شوند و تبدیل می‌شوند به موضوع تفسیر. هر کس به مراد خود دست به تفسیری از آنان می‌زند و به سمت مقصودی توصیه می‌کند. گویی آنان به سایه‌ تبدیل شده‌اند و کسانی در آفتاب چهره نشان می‌دهند.
کسانی که دردهای زیرپوستی داشتند. منطق کسب قدرت را نمی‌دانستند و اهل مباحث نظری و فلسفی و جامعه شناختی هم نبودند. کم کم کسانی از راه می‌رسند که منطق کسب قدرت را می‌دانند و مباحث نظری و جامعه شناختی هم بلدند اما درد زیرپوستی ندارند. در شکاف میان دردهای فاقد زبان و زبان فاقد درد، سویه بیگانه ساز سیاست خانه می‌کند.
دقیقاً در همین شکاف است که معترضان به سکوهای تماشاگری رانده می‌شوند و اهل سیاست و سخن و نظر، در صحنه نمایش با هم رقابت می‌کنند. سرانجام یکی بر دیگران غالب می‌شود. مردم امیدهای فراوان می‌بندند و فصل تازه‌ای سرانجام در سیاست آغاز می‌شود. آنگاه این تماشاگرانند که با هم آه می‌کشند و با خود می‌گویند چه می‌خواستیم چه شد.
هیچ‌کس نمی‌خواهد همان معترضان سخن بگویند. اگر هنوز توان این کار را ندارند، به امکان‌های به سخن آمدنشان بیاندیشند. اگر نماینده معینی ندارند، بسترهای به میدان آمدن نمایندگانشان را مهیا کنند.  
قدرت، تن به منطق حقیقت نمی‌سپارد. یکی به حفظ قدرت فکر می‌کند و هر چه زودتر می‌خواهد صورت مساله را پاک کند، دیگری در جستجوی امکانی برای کسب قدرت است و این کار را با سرمایه‌ای انجام می‌دهد که آن جوانان در میان نهادند و رفتند.
حقیقت دست‌کم به طور موقت می‌تواند منطق قدرت را معلق کند. این کار تنها با گشودن میدان حضور نسل معترض فراهم می‌شود. باید اجازه داد آنها در یک فضای آرام‌ خود سخن بگویند. یکدیگر را در فضایی امن‌تر بازیابند. باهم گفتگو کنند. آرزومندی‌ها و مرثیه‌های خود را بخوانند. از دردهای خود بنالند و راه‌های خروج از مسیرهای رنج را نشان دهند. سیاست اصیل، میدان دادن به ظهور و وجود دیگری است، نه تنازع و حذف و غلبه بر دیگری. دردمندان با کوله بار دردهای خود باید راهگشا شوند. به جای آنکه کلمات پرطمطراق میانجی شوند، دردهای مشترک باید میاندار باشند. آنگاه می‌بینی که مسیر برون رفت یا این یا آن نیست، در بسیاری از موارد نه این و نه آن است. مسیرهای گوناگونی گشوده می‌شود که هر کدام مشکل گشای دردی است متمایز با دیگری. تنها یک نفر یا یک گروه نیست که معتبر خواهد شد، شمار کثیری اعتبار خواهند یافت و در صحنه موضوعیت پیدا خواهند کرد. آنگاه دیگر تماشاگری موضوعیت خود را از دست خواهد داد، همه بازیگر خواهند شد. دوگانه اصلاح و انقلاب از میان برخواهد خواست، و دمکراسی به جای آنکه یک آرزوی متعلق به فردا باشد، از همین امروز آغاز خواهد شد.
@javadkashi 
بازارگرمی فایده‌ای ندارد
------
مخالفین نام و نشان‌دار جمهوری اسلامی، در کسب حمایت گسترده ایرانیان در داخل کشور ناکام مانده‌اند. یک دلیل این ناکامی، شباهت آنها به خود جمهوری اسلامی است. همه در این نکته مشترک‌اند که برای ایران فردا یک نام اختیار کرده‌اند. یکی می‌گوید ایران فردا سکولار است، دیگری می‌گوید جمهوری است و آن یکی از مشروطه سلطنتی یاد می‌کند. هر کدام از این نام‌ها به پیشانی یک فرد کوبیده شده تا در ایران فردا متولی نام مذکور باشد. همان چیزی که تداوم حیات سیاسی برای جمهوری اسلامی را دشوار کرده، پذیرش این نام‌ها را هم دشوار کرده است.
مخالفین بی‌نام و نشان بیشتر جلب توجه می‌کنند. کسانی که سابقه سیاسی روشنی ندارند، نشانه هیچ رژیم معینی نیستند. فقط هستند چون هر کس می‌تواند روی سکوی آنان بایستد و سخن بگوید. همان‌ها که با عنوان سلبریتی شناخته می‌شوند نه رهبران سیاسی.
چیزی که کار جمهوری اسلامی و مخالفین‌اش را دشوار کرده، یک اجتماع متکثر چند صداست. جمهوری اسلامی در میان جمع هوادارانش محبوب است، اما نمی‌داند با سایر گروه‌های اجتماعی چه کند. همین مشکل را مخالفین هم دارند. یک گروه از میان گروه‌های متکثر از آنان طرفداری می‌کند اما نمی‌دانند با سایر گروه‌های مردم باید چه کرد. راه کار را در وحدت یافته‌اند. یک صدا برای تداوم جمهوری اسلامی و یک صدا برای برانداختن جمهوری اسلامی از مردم می‌خواهد وحدت پیدا کنند. اما جامعه ایرانی در شرایط امروز وحدت‌گریز است. سوژه سیاسی هوشمند کسی است که بتواند در میدان وحدت‌گریز جامعه امروز اراده سیاسی خود را پیش ببرد. هر آنکه صلای وحدت سر می‌دهد، همگان را فرامی‌خواند تا برای تامین یک هدف عاجل، در کوتاه مدت دست از کیستی و خواست خود بردارد. مردم یکبار چنین کرده‌اند و سال‌هاست هزینه می‌دهند. گویی همگان وجدان کرده‌اند حتی یک لحظه نباید از هویت و هستی متمایز خود دست بردارد.
سیاست ورزان می‌خواهند مساله پیچیده را ساده کنند. پس می‌گویند وحدت کنید. آنکه این وضعیت پیچیده را فهم نکند، قادر به بازیگری در این شرایط نیست. دوران آن گذشته که تابلویی مقابل تابلوی حریف بگذاری و خیال کنی بازار گرم می‌شود و تا شب همه کالاها به فروش می‌رسد. آنکه پرچم سکولاریسم یا جمهوری را مقابل حکومت دینی گذاشته، همگان را می‌رماند. مردم امروز خریدار نیستند، تا بازار گرمی فایده‌ای داشته باشد. مردم در جستجوی سکونت‌گاه‌اند. هر کس در این میدان پر آشوب نشان دهد جای بیشتری برای نشستن دیگران فراهم کرده، اعتماد بیشتری ایجاد می‌کند.
زبانی که به جای بازار گرمی سکونت‌گاه برای دیگری ایجاد کند، در جامعه امروز ایران وجود ندارد. تحصیل چنین زبانی نیازمند تجدید نظرهای عمیق در نوع نگرش به سیاست و جامعه است. همه طرف‌های نام و نشان‌دار سیاسی در ایران امروز، فاقد چنین زبانی برای سخن گفتن با جامعه‌اند. پس تا چنین است، جامعه معترض همانقدر که تسلیم نظم موجود نمی‌شود تن به مدعیان نمایندگی‌اش هم نمی‌دهد.
@javadkashi
به نام خدا رویاروی خدا
-------
خبر وفات دکتر جعفر جعفری لنگرودی، غم‌انگیز بود. دانشجوی ایشان نبودم، چند بار در کلاس‌های ایشان شرکت کردم و گاهی اوقات، در جمع دانشجویانی بودم که گرداگردش جمع می‌شدند. یک جمله از ایشان به خاطرم مانده است. عبارتی که مثل یک نهال کوچک در درون من بارور شد. یکبار خطاب به دانشجویانش گفت، مثل کسانی نباشید که از تغییر، احساس ویرانی می‌کنند.
او از ایران رفت، اما می‌توان همه رویدادهای کشور را در پرتو این عبارت حکیمانه تفسیر کرد. جامعه تغییر کرد، نسل‌های تازه به میدان آمدند، مطالبات تازه در میان افتاد و همه امور داخلی و خارجی دگرگون شد اما متولیان امور حکومت از تغییر ترسیدند و خیال کردند شجاعت و بزرگی در اثبات این نکته است که مرغ یک پا بیشتر ندارد. در را به همان پاشنه‌ای چرخاندند که از اول ساختند.
تجربه نشان داد آنکه از تغییر می‌ترسد همان ترس ویرانش می‌کند. خیال می‌کند از داشته‌های خود حراست می‌کند، اما نمی‌داند تغییر دار و ندارش را با خود برده و آنچه خیال می‌کند از آن حراست می‌کند، چیزی نیست جز توهمات بی مبنا. جدال میان توهم با واقعیت‌های دگرگون شده، یکی از اساسی‌ترین عوامل ظهور خشونت در تاریخ سیاسی کشورهای جهان بوده است.
تغییر روزگار و ظهور نسل‌های جدید را به حساب آن گذاشتند که کنترل جهان از دست خدا خارج شده و آنها باید آب را به جوی مورد نظر خدا بازگردانند. اگر ایمان داشتند که خدا خود مدبر الامور است، کار مردم به این جا نمی‌رسید. تغییر امور عالم و آدم مدبری دارد و کسی قرار نیست در میان بایستد و به نام خدا اصرار کند که هیچ چیز نباید از محدوده فهم و تعریف پیشین ما خارج شود. آنها به نام خدا، رویاروی خدا ایستاده‌اند.
در حوزه سیاست، جزم‌ اندیشی‌های ذهنی تنها عامل مقاومت در مقابل تغییر نیست. شبکه‌های قدرت و ثروت، به میان می‌آیند و آنگاه در کنار یکدیگر، هیولای هراس آوری می‌سازند. هیولایی که تنها پیرامون خود را ویران نمی‌کند بلکه به خود نیز رحم نمی‌کند.
@javadkashi
Forwarded from ایران فردا
🔴 سکولاریسم و زبانِ اغواگر سیاست
▪️جایگاه دین در ایران امروز-1

💠محمدجواد غلامرضاکاشی*
@iranfardamag


🔸وطن پرستی در برابر بیگانه پرستی، اسلام در برابر غرب، دمکراسی در برابر دیکتاتوری از جمله دوگانه‌ها و برابر نهادهایی است که در زبان سیاسی ما رواج دارد. زبان عالم سیاست در ایران مملو از این سنخ برابرنهادهای عامه‌پسند است. برابر نهادها بیش از آنکه نسبتی با واقعیت داشته باشند، عناوینی هستند که به کار هویت سازی‌های ستیزنده آمده‌اند. گروهی خواسته‌اند پرچم هویتی برپا کنند که از بنیاد با وضع موجود یا موجودیت یک گروه دیگر در تعارض باشد. پس نامی اختیار کرده‌اند که ریشه و بنیاد حریف را بسوزاند. واقعیت اما با تصویر ساده شده این دوگانه‌سازی‌ها نسبتی ندارد. ما با این برابرنهادها، مردمان را در خلسه خروج رادیکال از وضع موجود قرار می‌دهیم و به محض پایان یافتن دوران این خلسه، دوباره واقعیت سترگ است که گریبان‌شان را می‌گیرد. هر دوره از تاریخ ایران را می‌توان ذیل یکی از این برابرنهادها تعریف کرد. امروز ما ذیل سایه برابر نهاد حکومت دینی و حکومت سکولار قرار داریم. این برابر نهاد، چه نسبتی با واقعیت اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و سیاسی امروز ایران دارد و گذر از یکی و وصول تام به دیگری تا چه حد ممکن است؟

فهم درست صورت مساله

▪️ابتدا باید صورت مساله را درست فهمید. طرفداران سکولاریسم بر این باورند که ایران چهار دهه است حاکمیت دین را تجربه کرده و اینک نوبت آن است که دین به عرصه خصوصی رانده شود و مشروعیت سیاسی را به مردم واگذار کند. چنانکه گویی حقیقتاً با حکومت دین مواجه بوده‌ایم. آیا مدعای حاکمیت دین در ایران در اصل یک مدعای واقعی بود؟ بنیانگذاران جمهوری اسلامی خیال می‌کردند شایسته‌تر آن است که به جای عقل و فهم و تدبیر بشری، عقل و فهم و تدبیر الهی را جانشین کنند. اما تجربه چهار دهه گذشته نشان داد کار همچنان به دست عقل و فهم و تدبیر بشری مانده است. اما نام خدا دستاویزی برای پرهیز از عقل و تدبیر جمعی مردم و تنگ کردن دایره مشارکت عمومی در پیشبرد خیر عمومی بوده است. دستاویزهایی که عقل و تدبیر جمعی مردم را در این یکصد واندی سال گذشته تنگ کرده، به دین محدود نبوده و نیست. ناسیونالیسم باستان‌گرای پهلوی، احیای شکوه از دست رفته ایرانی، ترقی‌خواهی یا رسیدن به دروازه‌های تمدن بزرگ صور دیگری از تنگ کردن دایره مشارکت عمومی در حیات سیاسی ایرانیان بوده است. بنابراین مساله جانشینی مردم به جای خدا نیست، مساله تحقق امکان عقل و تدبیر جمعی مردم است.

🔸مساله پیش روی ما، گشودن امکان عقل و تدبیر عمومی در یک جامعه سیاسی است که خصلت گریزناپذیر آن، کثرت و تنوعات رو به تزاید آن است. توجه به این کثرت، و مشارکت دادن به آن برای برپا کردن امر عمومی، با سرشت غیردمکراتیک حکومت‌ها ناسازگار بوده است. پس گریزی جز آن نبوده که این کثرت نادیده گرفته شود. پس نام‌های برانداز این خصلت متکثر به میدان آمده‌اند. یکبار به نام بازگشت به شکوه از دست رفته، روزی دیگر به نام وصول به آستانه تمدن بزرگ و روز دیگر، به نام و یاد خدا.

▪️آنها که امروز از سکولاریسم سخن می‌گویند، همه اعتبار خود را از این مدعا می‌گیرند که قرار است دین به عرصه خصوصی رانده شود. گویی کلید رها شدن مردم را پیدا کرده‌اند. اما غافلند سکولاریسم خود یک نام برانداز تازه است که از کثرت رو به تزاید جامعه ایرانی عبور می‌کند و چشم انداز خیالینی از یک جامعه همبسته و متحد ترسیم می‌کنند. در توهمی که سکولاریسم برمی‌انگیزد، جامعه ایرانی قرار است در عرصه سیاست از محدودیت‌های دین خلاص شود و با عقل و تدبیر بشری، به ترقی، توسعه و آبادانی واصل شود. سکولاریسم نه بر حسب معنایی که در فرهنگ‌نامه‌ها برای آن نوشته‌اند بلکه بر حسب آنچه در صور خیالین مردم درج می‌شود محقق شدن وضعیتی است که در آن علم، تخصص و تجربه‌های عام بشری در مدیریت امور عمومی دائر مدار شود. شریعت به عرصه خصوصی محدود شود و عقل و تدبیر جانشین آن در عرصه عمومی گردد.....



متن کامل:

https://bit.ly/3KSJ3pf

#ایران_فردا
#سکولاریسم
#عرصه‌ی_دین
#محمدجواد_غلامرضاکاشی


https://www.tg-me.com/iranfardamag
شش نکته پیرامون برنامه فکری دکتر سید جواد طباطبایی
----
اندیشیدن به ایران و پرسش از چند و چون ملتی که نام ایران بر خود دارد، یک ضرورت جدی است. اسلام سیاسی در نیم قرن گذشته، در کانون حیات جمعی ما حضور داشت و اینک اعتبار آن تا حد قابل توجهی از دست رفته است. اجتماع سیاسی ما، به یک جانشین می‌اندیشد و لاجرم هویت ملی ایرانیان در دستور کار فکری قرار می‌گیرد. سید جواد طباطبایی در این زمینه پیشقدم بود و آثار مهمی از خود به جا نهاد. فقدان ایشان سپهر فکری و عمومی ما را با یک فقدان عمیق مواجه کرد. اگر قرار باشد به تداوم این پروژه فکری بیاندیشم، تلاش می‌کنم میراث به جای مانده از دکتر را در معرض پاسخگویی به شش نکته قرار دهم.
اول: سرشت جامعه مدرن تولید مستمر فاعلان سیاسی تازه است. پیامد این خصلت، گسیخته شدن مستمر هویت‌هاست. دیگر نمی‌توان به صورت‌های یکپارچه ملت اعتبار داد. حتی فهم‌های متکثر از ملت‌ هم نمی‌پایند و در نتیجه ظهور سیاسی گروه‌ها و اقوام و نیروهای تازه، کم رنگ می‌شوند و آنچه ملت خوانده می‌شد دوباره باید خود را بازآفرینی کند تا بتواند از شمولیت خود دفاع کند. ایران از این خصلت مدرنیته مستثنی نبوده و نیست. به ویژه پس از افول اعتبار اسلام سیاسی این ویژگی با نیروی بیشتری ظاهر شده است. برنامه فکری دکتر طباطبایی، چگونه می‌تواند هویت ایرانی را بازآفرینی کند و در همان حال، فرایند کثرت یابنده اجتماع ایرانی را محترم بدارد؟ کثرت یابی جامعه، آن را هویت‌گریز می‌کند، هر ایده معطوف به بازسازی اجتماع ایرانی، باید چنان پویایی داشته باشد که همراه با این هویت گریزی، از توان احیای مجدد هویت از دست رفته بازنماند. در برخی آثار دکتر با ایده وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت مواجهیم، این ایده برای یک وضعیت خاص پاسخگوست، اما وضعیت‌ها مرتب ناوضعیت می‌شوند و آنچه هست از دست می‌رود. دکتر طباطبایی چه پاسخی برای این مساله در برنامه فکری خود دارد؟
دوم: یکی دیگر از خصائل مدرنیته، اصالت بخشی به فرد و هویت شخصی اوست. برنامه فکری دکتر طباطبایی، چه جایگاهی برای فرد قائل است؟ هر سنخی از هویت‌گرایی که به کلی فردیت را در خود مضمحل کند، در دنیای امروز پذیرفتنی نیست. برنامه فکری دکتر طباطبایی تا جایی که به روایت هگلی ارتباط دارد، میتواند پاسخ‌هایی برای آن تمهید کند. اما آنچه در آثار ایشان منعکس است، حاکی از کم عنایتی به این وجه هویت یابی در دنیای جدید است. هر قدر که برنامه فکری دکتر طباطبایی به روایتی تاریخی و فرهنگی از هویت ملی استوار باشد، از فرصت دادن به فرد ناتوان‌تر می‌شود.
سوم: در کشوری که اینهمه تبعیض و تحقیر قومی و طبقاتی و دینی بیداد می‌کند، برنامه فکری دکتر طباطبایی نباید بی‌اعتنا به این واقعیت‌های تلخ بماند. به نظرم آنها که در نظر دارند این برنامه فکری را دنبال کنند، باید این وجه از پروژه فکری دکتر طباطبایی را دنبال کنند. فهم ملی از کلیت اجتماع ایرانی، اگر از خصلت عدالت بی بهره باشد، پذیرندگی خود را از دست خواهد داد.
چهارم: هویت‌ها اعم از اسلامی یا ملی، همواره خصلتی مردانه داشته‌اند. ایران در سالی که گذشت، نشان داد دست به گریبان یک چرخش زنانه است. اینک ضروری است همه صنوف فهم خود را از حیث میزان توجه به این چرخش زنانه موضوع تامل مجدد قرار دهیم. زنانگی در نسبت با زندگی و فراروندگی آن از نام‌ها شناخته می‌شود. برنامه دکتر طباطبایی یا هر کس که به بازسازی هویت ایرانی می‌اندیشد، باید در نسبت میان هویت جمعی ایرانی و زنانگی و زندگی بیاندیشد. آنکه به ایرانیت و در ضمن زنانگی زیست جمعی ما می‌اندیشد باید ایرانی بودن را با فرایند خلاق، روزمره، و زایشگر زندگی محل توجه قرار دهد.
پنجم: نیم قرن و شاید یک قرن است که منازعات هویتی کانون تولید تنفر، دگر ستیزی، خشونت و طرد بوده است. به نظر می‌رسد روان و خاطره و جان این جامعه از دگرستیزی آزرده باشد. جان و دل مردمان امروز این دیار، دیگر پذیرای هیچ سنخی از دگرستیزی‌های همزاد تنفر نیست. آن کسی می‌تواند قهرمان عرصه احیای نام ایران باشد که بتواند روایتی دگرپذیر، توام با عشق و دوستی از ایرانی بودن عرضه کند. روایتی که هم به کثرت‌های درونی‌اش به دیده مهر می‌نگرد و هم به هویت‌هایی که بیرون از آن حضور دارند. ادامه یادداشت👇🏽👇🏽
ششم: هر زبانی که به احیای نام ایرانی می‌اندیشد، باید نسبت خود را به فرایند جهانی شدن معلوم کند. جهان امروز از یکسو به سمت ظهور هویت‌های بسته ملی و قومی می‌رود و از سوی دیگر به سمت بی معنا شدن در نتیجه جهانی شدن مستمر. تنها راه گریز، احیای دوباره هویت‌های ملی اما به نحو گشوده به جهانی شدن انسانی و اخلاقی است. روایت دکتر طباطبایی ممکن است در مخاطره آن باشد که به خلق هویت‌های ملی فروبسته کمک کند. آنکه به احیای نام ایران می‌اندیشد باید نسبت اخلاقی خود را با جهانی شدن روشن کند. روایتی بسازد که بتواند ایرانی بودن را به فرایندهای جهانی شدن گشوده نگاه دارد. ایرانی بودنی که در تسریع فرایند جهانی شدن انسانی و عادلانه و صلح آمیز، یک برکت محسوب شود.
من خیال می‌کنم هر روایت هویت سازی که گذشته نگر باشد، قادر به تامین این شش نکته نیست. تنها با عطف نظر از گذشته به آینده می‌توان این نکات را تامین کرد. به جای دفاع از ایرانیتی که از دست رفته، باید به ایرانی بودنی اندیشید که قرار است به دست مردم و در فرایند تشریک مساعی جمعی در آینده ظهور کند. ایرانی بودنی که بیشتر به تجربه جمعی و توش و توان جمعی مردم زنده می‌اندیشد تا مواریث به جای مانده از گذشتگان.
@javadkashi
2025/06/30 14:13:35
Back to Top
HTML Embed Code: