فریباترین دختر ایران زمین
----
زیباترین و فریباترین دختر ایران زمین نوروز است. آن روزها نیمههای اخر اسفند از راه میرسید و تا روز عید دلربایی میکرد. امسال خبری از آن دختر جوان فریبا نیست. چشمها و سینههایی جانشین آن دختر زیبا شدهاند که با نفرت و کینه به خود، به گذشته و آینده نظر میکنند. هرچه بود و شد از سوی حکومت انکار میشود. امسال بیش از مردم پذیرای نوروز شده است تا اعلام کند هر چه بود گذشت. سال جدیدی در راه است و همه چیز را باید فراموش کرد و دوباره به روال گذشته بازگشت. جریانات سیاسی خارج از کشور به این غم و کینه انبار شده، مثل یک سرمایه عظیم مینگرند. بازی که آغاز کردهاند بدون فعال سازی این ذخیره تلنبار شده، به سرانجام نخواهد رسید. آنها سود سرمایههاشان را در فعال شدن نفرت و کینه تلنبار شده مردم سرکوب شده جستجو میکنند.
ستمدیده وقتی اعتراض میکند، در یک موضع اخلاقی میایستد. به صرف اعتراض، ستمگران را رسوا میکند و در موضع حقیقت مینشیند. اما قدرت ستمدیده تا جایی است که بتواند حقانیت خود را حفظ کند. به محض آنکه حقانیتاش از دست برود، همجنس و هم سنخ ستمگران میشود، پلیدی به ستمدیده هم منتقل میشود و بازی حق و باطل سیاسی به بازی صرف قدرت عریان تنزل پیدا میکند.
یکی از مجاری نفوذ ستمگران به جبهه ستمدیدگان، نفرت و کینه انبار شده در خانه دل ستمدیدگان است. هر چه شدت و مدت سرکوب بیشتر باشد، حجم نفرت در میان ستمدیدگان افزون و افزونتر میشود. یکباره میبینی ستمدیدگان از انگیزههای اصلی اعتراض خود غفلت میکنند. مساله محوری دیگر رفع ستمکاری نیست. آنها که روزی روزگاری به خاطر نادیده گرفته شدگی، طرفدار برابری و انصاف بودند، به خاطر بیعدالتیها، جانفدایان عدالت بودند به خاطر شدت سرکوب شدگی، طرفداران سینه چاک آزادی بودند، تغییر سرشت میدهند. انتقام گیرندگان صرف میشوند. تنها به حذف و سرکوب سرکوب کنندگان میاندیشند. خبر ندارند که همسرشت ستمگران شدهاند. منتظر فرصتاند تا سرکوب کنند، بی عدالتی کنند، نمیدانند آنها خود نیز به دشمنان آزادی تبدیل شدهاند.
سرکوبگر هنگامی در رژیم سرکوب خود به اوج موفقیت دست پیدا میکند که حریف خود را مثل خود سرکوبگر ساخته باشد. آنگاه بازی تقلیل پیدا میکند به اینکه فعلا چه کسی فرصت و امکان سرکوب دیگری را دارد. سرکوبگر اگر پیروز میدان باشد که هیچ، اما اگر شکست هم بخورد امکانی تاریخی برای احیای دوباره خود تولید میکند. امکانی برای آنکه روزی روزگاری دوباره سر برآورد.
همه نانی که امروز رضاپهلوی میخورد، حاصل امکان تاریخی است که پدرش در انبار مخالفین انقلابیاش ذخیره کرده بود. از ما که مخالف انقلابیاش بودیم، ستمگران بالقوهای ساخته بود و نمیدانستیم. حال که زمانی گذشته، دیگر بحثی از سرشت اخلاقی این و آن در میان نیست. بحث دیگری روی میز است: «کدامیک بیشتر ستمگر بودند؟» حال طرفداران هر کدام باید اسناد و مدارک خود را روی میز بگذارند و ثابت کنند کدامیک ستمگرتر از دیگری بودند. رضا پهلوی بر اساس اسناد و مدارکی که عرضه میکند نتیجه گرفته است در دوران پدرش کمتر ستمکاری شده بود. احساس حقانیت میکند و به میدان آمده است.
ستمدیده باید راهی جز تلنبار کردن کینه و نفرت اختیار کند تا حقانیت خود را در میدان منازعه حفظ کند. ستمدیده باید چشم خود را به ستمگر ببندد. از ارزشهای اخلاقی خود دفاع کند. منادی و دعوت کننده به حقانیت ارزشهای اخلاقی باشد و پذیرای هر کس که آنها را بپذیرد. دفاع از ارزشهای اخلاقی، عاری از هر گونه کینه ورزی و انگیزه انتقام، راه نفوذ پلیدی را به جبهه معترضین میبندد. این کاری است بسیار دشوار و گاهی ناممکن. اما تنها راه ممانعت از چرخه بازتولید پلیدی در چرخه تاریخی قدرت سیاسی همین است.
باید بغضها را فروداد به استقبال آن فریباترین دختر ایران رفت. در روزگاری که به سر میبریم، ستایش زیبایی متر و معیار حراست از حریم حقانیت است. تنها زیبایی است که از میدان بازتولید کینهها فراتر مینشیند. آب زنیم راه را نوروز از راه میرسد.
@javadkashi
----
زیباترین و فریباترین دختر ایران زمین نوروز است. آن روزها نیمههای اخر اسفند از راه میرسید و تا روز عید دلربایی میکرد. امسال خبری از آن دختر جوان فریبا نیست. چشمها و سینههایی جانشین آن دختر زیبا شدهاند که با نفرت و کینه به خود، به گذشته و آینده نظر میکنند. هرچه بود و شد از سوی حکومت انکار میشود. امسال بیش از مردم پذیرای نوروز شده است تا اعلام کند هر چه بود گذشت. سال جدیدی در راه است و همه چیز را باید فراموش کرد و دوباره به روال گذشته بازگشت. جریانات سیاسی خارج از کشور به این غم و کینه انبار شده، مثل یک سرمایه عظیم مینگرند. بازی که آغاز کردهاند بدون فعال سازی این ذخیره تلنبار شده، به سرانجام نخواهد رسید. آنها سود سرمایههاشان را در فعال شدن نفرت و کینه تلنبار شده مردم سرکوب شده جستجو میکنند.
ستمدیده وقتی اعتراض میکند، در یک موضع اخلاقی میایستد. به صرف اعتراض، ستمگران را رسوا میکند و در موضع حقیقت مینشیند. اما قدرت ستمدیده تا جایی است که بتواند حقانیت خود را حفظ کند. به محض آنکه حقانیتاش از دست برود، همجنس و هم سنخ ستمگران میشود، پلیدی به ستمدیده هم منتقل میشود و بازی حق و باطل سیاسی به بازی صرف قدرت عریان تنزل پیدا میکند.
یکی از مجاری نفوذ ستمگران به جبهه ستمدیدگان، نفرت و کینه انبار شده در خانه دل ستمدیدگان است. هر چه شدت و مدت سرکوب بیشتر باشد، حجم نفرت در میان ستمدیدگان افزون و افزونتر میشود. یکباره میبینی ستمدیدگان از انگیزههای اصلی اعتراض خود غفلت میکنند. مساله محوری دیگر رفع ستمکاری نیست. آنها که روزی روزگاری به خاطر نادیده گرفته شدگی، طرفدار برابری و انصاف بودند، به خاطر بیعدالتیها، جانفدایان عدالت بودند به خاطر شدت سرکوب شدگی، طرفداران سینه چاک آزادی بودند، تغییر سرشت میدهند. انتقام گیرندگان صرف میشوند. تنها به حذف و سرکوب سرکوب کنندگان میاندیشند. خبر ندارند که همسرشت ستمگران شدهاند. منتظر فرصتاند تا سرکوب کنند، بی عدالتی کنند، نمیدانند آنها خود نیز به دشمنان آزادی تبدیل شدهاند.
سرکوبگر هنگامی در رژیم سرکوب خود به اوج موفقیت دست پیدا میکند که حریف خود را مثل خود سرکوبگر ساخته باشد. آنگاه بازی تقلیل پیدا میکند به اینکه فعلا چه کسی فرصت و امکان سرکوب دیگری را دارد. سرکوبگر اگر پیروز میدان باشد که هیچ، اما اگر شکست هم بخورد امکانی تاریخی برای احیای دوباره خود تولید میکند. امکانی برای آنکه روزی روزگاری دوباره سر برآورد.
همه نانی که امروز رضاپهلوی میخورد، حاصل امکان تاریخی است که پدرش در انبار مخالفین انقلابیاش ذخیره کرده بود. از ما که مخالف انقلابیاش بودیم، ستمگران بالقوهای ساخته بود و نمیدانستیم. حال که زمانی گذشته، دیگر بحثی از سرشت اخلاقی این و آن در میان نیست. بحث دیگری روی میز است: «کدامیک بیشتر ستمگر بودند؟» حال طرفداران هر کدام باید اسناد و مدارک خود را روی میز بگذارند و ثابت کنند کدامیک ستمگرتر از دیگری بودند. رضا پهلوی بر اساس اسناد و مدارکی که عرضه میکند نتیجه گرفته است در دوران پدرش کمتر ستمکاری شده بود. احساس حقانیت میکند و به میدان آمده است.
ستمدیده باید راهی جز تلنبار کردن کینه و نفرت اختیار کند تا حقانیت خود را در میدان منازعه حفظ کند. ستمدیده باید چشم خود را به ستمگر ببندد. از ارزشهای اخلاقی خود دفاع کند. منادی و دعوت کننده به حقانیت ارزشهای اخلاقی باشد و پذیرای هر کس که آنها را بپذیرد. دفاع از ارزشهای اخلاقی، عاری از هر گونه کینه ورزی و انگیزه انتقام، راه نفوذ پلیدی را به جبهه معترضین میبندد. این کاری است بسیار دشوار و گاهی ناممکن. اما تنها راه ممانعت از چرخه بازتولید پلیدی در چرخه تاریخی قدرت سیاسی همین است.
باید بغضها را فروداد به استقبال آن فریباترین دختر ایران رفت. در روزگاری که به سر میبریم، ستایش زیبایی متر و معیار حراست از حریم حقانیت است. تنها زیبایی است که از میدان بازتولید کینهها فراتر مینشیند. آب زنیم راه را نوروز از راه میرسد.
@javadkashi
نوروز و مساله شر
******
وقاحت شر در میان ایرانیان باستان، به جشن نوروز معنا میبخشید. فرض بر این بوده که دوازده یار اهریمن، در طول دوازده ماه در کار جویدن و بریدن و برانداختن ستونهایی هستند که جهان را نگاه میدارند. در روزهای پیش از نوروز درست در همان زمان که ستونها در شرف افتادن هستند معجزهای روی میدهد. نوروز از راه میرسد و ستونها دوباره برقرار میشوند و اهریمنان هر چه بافتهاند از هم گسیخته میشود. اما یاران اهریمن دوباره پس از نوروز دست به کار جویدن ستونهای عالم میشوند.
خداوند ایرانیان باستان هر سال یکبار، با جهان آدمیان در هم میآمیزد، دست به کار جبران انحطاط ناشی از شرارتها میشود و دوباره ما را با عالمی که از همه زوایای آن شرارت میروید تنها میگذارد. جشن نوروز همان میعادگاه مقدس پیوند میان آدم و طبیعت و خداوند است. پس چنین است که همزمان با شکوفههای بهاری، مردم میرقصند، فریاد میزنند، شادی میکنند، و روابط شان پر میشود از رنگ و خنده و شادی.
خدای قرآن با خدای ایرانیان باستان، تفاوت دارد، اما در تقابل با آن نیست. فیلسوفان، متکلمان و فقیهان مسلمان خدا را بیش از حدی که در قرآن طرح شده، متعالی کردند، شر را از پیکره و سرشت عالم زدودند، چندانکه همه جا نور خداوند تابید، و شرارت تقلیل پیدا کرد به سایههایی که در این گوشه یا آن گوشه عالم پنهان بود. میان خدا و انسان، میعادگاهی در زمین باقی نماند. خداوند متعال شد، اما در همان حال ناظر همیشگی به اعمال بندگان خود نیز هست. در زمین نیست، اما همیشه ناظر است. همیشه در حال کنترل نامحسوس امور این جهان است. آدمیان در چنین جهانی پشت گرماند اما در همان حال اندوهناک، چرا که هیچ گاه قادر به انجام وظایف خود نیستند. به همین جهت، جشن، به معنای عمیق کلمه، هیچگاه جایگاهی دینی نیافت. شادی اگر هم هست، معنایی درونی دارد. نسبتی ندارد با رفتاری مثل رقص، یا خندههای بلند و مشارکت جمعی مردم در یک آئین سراسر شادی و لبخند.
فقیهان و متکلمان مسلمان، برای مشروعیت بخشیدن به ساختارهای سیاسی این جهانی، نیازمند خداوند متعال اما همیشه ناظر بودند. ناگزیر بودند شیطان را از وجه هستی شناسانه اش ساقط کنند، تا بتوانند مدعی یک ساختار حکومتی کاملاً پاک باشند و در همان حال، امیال، زنان، جوانان، و بسترهای متعارف زندگی روزمره را پناهگاه شیطان بیانگارند. در چنین جهانی، رسالت حکومت رفت و روب کردن مستمر زندگی از بقایای شیطان است و وظیفه مردم اطاعت. .
@javadkashi
******
وقاحت شر در میان ایرانیان باستان، به جشن نوروز معنا میبخشید. فرض بر این بوده که دوازده یار اهریمن، در طول دوازده ماه در کار جویدن و بریدن و برانداختن ستونهایی هستند که جهان را نگاه میدارند. در روزهای پیش از نوروز درست در همان زمان که ستونها در شرف افتادن هستند معجزهای روی میدهد. نوروز از راه میرسد و ستونها دوباره برقرار میشوند و اهریمنان هر چه بافتهاند از هم گسیخته میشود. اما یاران اهریمن دوباره پس از نوروز دست به کار جویدن ستونهای عالم میشوند.
خداوند ایرانیان باستان هر سال یکبار، با جهان آدمیان در هم میآمیزد، دست به کار جبران انحطاط ناشی از شرارتها میشود و دوباره ما را با عالمی که از همه زوایای آن شرارت میروید تنها میگذارد. جشن نوروز همان میعادگاه مقدس پیوند میان آدم و طبیعت و خداوند است. پس چنین است که همزمان با شکوفههای بهاری، مردم میرقصند، فریاد میزنند، شادی میکنند، و روابط شان پر میشود از رنگ و خنده و شادی.
خدای قرآن با خدای ایرانیان باستان، تفاوت دارد، اما در تقابل با آن نیست. فیلسوفان، متکلمان و فقیهان مسلمان خدا را بیش از حدی که در قرآن طرح شده، متعالی کردند، شر را از پیکره و سرشت عالم زدودند، چندانکه همه جا نور خداوند تابید، و شرارت تقلیل پیدا کرد به سایههایی که در این گوشه یا آن گوشه عالم پنهان بود. میان خدا و انسان، میعادگاهی در زمین باقی نماند. خداوند متعال شد، اما در همان حال ناظر همیشگی به اعمال بندگان خود نیز هست. در زمین نیست، اما همیشه ناظر است. همیشه در حال کنترل نامحسوس امور این جهان است. آدمیان در چنین جهانی پشت گرماند اما در همان حال اندوهناک، چرا که هیچ گاه قادر به انجام وظایف خود نیستند. به همین جهت، جشن، به معنای عمیق کلمه، هیچگاه جایگاهی دینی نیافت. شادی اگر هم هست، معنایی درونی دارد. نسبتی ندارد با رفتاری مثل رقص، یا خندههای بلند و مشارکت جمعی مردم در یک آئین سراسر شادی و لبخند.
فقیهان و متکلمان مسلمان، برای مشروعیت بخشیدن به ساختارهای سیاسی این جهانی، نیازمند خداوند متعال اما همیشه ناظر بودند. ناگزیر بودند شیطان را از وجه هستی شناسانه اش ساقط کنند، تا بتوانند مدعی یک ساختار حکومتی کاملاً پاک باشند و در همان حال، امیال، زنان، جوانان، و بسترهای متعارف زندگی روزمره را پناهگاه شیطان بیانگارند. در چنین جهانی، رسالت حکومت رفت و روب کردن مستمر زندگی از بقایای شیطان است و وظیفه مردم اطاعت. .
@javadkashi
چرا هیچ کس نمیگرید
---
در حوزه سیاست، باید به تعادل دو وجه اندیشید: وجه طبیعی امور و وجه عقلانی و مدنی آن. فراموشی و غفلت از یکی فرد را به بیراهه میکشاند.
در بدو امر یک شورش و آشوب سیاسی، به طبیعت رابطه نابرابر سیاسی بازمیگردد. صبر و تحمل گروهی از مردم خاتمه پیدا کرده است. از حدت گرسنگی و نادیده گرفتهشدگی و تحقیر، فریاد میزنند. عصبانی و خشمگین و کینهجویانه دست به هر عملی میزنند که نشانگر خشم و اعتراض آنهاست. اما این خشم و اعتراض باید مقاصد آن گروه معترض را هم تامین کند. ممکن است یک اعتراض سیاسی، کار را بر آن گروه بدتر کند. پس باید خرد و تدبیری به میان آورد که اعتراض از مسیر درست به سمت هدف درست حرکت کند. این همان کاری است که تحت عنوان استراتژي عمل شناخته شده است.
کار دشوار ترکیب متوازن این دو مولفه است. مردان و زنان سیاسی و روشنفکران این دوران گاهی انقلابی میشوند و برانداز و از مردم میخواهند به جنبش خود ادامه دهند. گاهی محافظه کارند و دلنگران، پس از مردم میخواهند دست نگه دارند کار بدتر از این میشود و گاه اصلاح طلباند و از مردم میخواهند اعتراض خود را به شکل مسالمت جویانه تدبیر کنند. اینها در یک نکته با هم اشتراک نظر دارند، خیال میکنند یک جنبش سیاسی را باید تحت سیطره مقاصد تدبیر شده آنان درآورد.
آنچه در نگاه آنها غایب است، وجه طبیعی یک جنبش است. مردم در وهله نخست نه با هدف براندازی و نه اصلاح امور قیام میکنند. کاسه صبری است که لبریز شده است. حد و حدود تحقیر و فشاری است که تحملناپذیر است. نادیده گرفتن وجه طبیعی یک جنبش سیاسی، نگاهی تکنیکال را به یک وضعیت انسانی تحمیل میکند. نگاههای تکنیکال روح یک وضعیت سیاسی را سرکوب میکنند. کسانی که در کسوت استراتژیست ایستادهاند و به حسب چشماندازهای گوناگون تحلیل میکنند، جان و خون و زندگی یک وضعیت سیاسی را سرکوب کردهاند. آنها به جای تحلیل در حال سرکوباند.
در ایران پس از انقلاب نگاههای استراتژیستی و تدبیرگرایانه غلبه کرده است. قبل از انقلاب، توجه به وجه طبیعی جنبشهای سیاسی غلبه داشت. از واژگانی نظیر ظلم و ستم و استثمار استفاده میشد. فعالان سیاسی، از تماشای صحنه احساساتی میشدند، میگریستند، از عمق جانشان شاد میشدند، انگیزههای انتقام جویانه در دلشان شعله میکشید. البته مشکل شان هم این بود که از وجوه عقلانی ماجرا غافل بودند و چه بسا کار را بدتر از آن کردند که بود. اینک مردان و زنانی که تحلیل میکنند، و توصیههای استراتژیک عرضه میکنند، نه اشکی میریزند و نه از عمق جانشان شاد میشوند. به زبان سرد تحلیلهای سیاسی خود چسبیدهاند. زبانی که به کلی از رنج و درد و زخمهای واقعی در میدان سیاست بیگانه است.
زبان بیانگر عرصه سیاست در ایران پیش از انقلاب پر از حس و عاطفه بود و البته از تاملات عاقبتاندیش خالی. زبان بیانگر عرصه سیاست امروز، عاقبتاندیش است و به کلی خالی از رنجهایی که مردم در صحنه سیاست از آن حقیقتاً مینالند. اگر آن روز فعالان سیاسی کار را بدتر از آن کردند که بود، تحلیلگران امروز، خود میگویند و میشنوند و از ارتباط واقعی با آنچه در میدان جاری است ناتوانند. به بازیگران سرگشته عرصه سیاست تبدیل شدهاند. گاه کارشان به فرصت طلبی رسیده است. صبر میکنند ببینند در نتیجه رویدادها چه فرصتی به دستشان میآید تا راه خود را انتخاب کنند. میدان پیشروی شان آنقدر گسترده است که میتوانید انتظار داشته باشید نامزد انتخابات شوند و یا به صف براندازان بپیوندند. همه چیز بستگی دارد به جریان رویدادهای کف خیابان.
سخن سیاسی باید راهگشای مردم باشد اما فهم عاطفی رنج و درد و آلام مردم است که به کلام سیاسی خون و زندگی عطا میکند. کلام سیاسی دیروز پر از زندگی بود اما ناهشیار و بیاحتیاط، و کلام سیاسی امروز فرصتطلب و مرده و بیاثر است. بی نسبتی زبان سیاست با وجوه طبیعی، عاطفی و زخمهای واقعی در عرصه سیاست همه چیز را مستعد بی مهارسازی خشونت میکند.
ما به سرانجام ماجرا میاندیشیم. یکی هوای برانداختن نظام دارد دیگری در شوق گشودن بابی تازه در انتخابات آتی است. معلوم نیست چرا هیچ کس برای دختران زیبای دانشآموز این سرزمین نمیگرید که مدرسه برایشان به یک تهدید بزرگ تبدیل شده است. بی وجود چنین عاطفه جمعی، دست آنها که به چنین جنایاتی اقدام میکنند نمیلرزد. بی وجود عاطفه جمعی، میدان سیاست عرصه تاخت و تاز کسانی است که صاحب قدرتند. تیغ تیزشان هر روز تیزتر میشود و میدان عمل و تهدیدشان فراختر.
@javadkashi
---
در حوزه سیاست، باید به تعادل دو وجه اندیشید: وجه طبیعی امور و وجه عقلانی و مدنی آن. فراموشی و غفلت از یکی فرد را به بیراهه میکشاند.
در بدو امر یک شورش و آشوب سیاسی، به طبیعت رابطه نابرابر سیاسی بازمیگردد. صبر و تحمل گروهی از مردم خاتمه پیدا کرده است. از حدت گرسنگی و نادیده گرفتهشدگی و تحقیر، فریاد میزنند. عصبانی و خشمگین و کینهجویانه دست به هر عملی میزنند که نشانگر خشم و اعتراض آنهاست. اما این خشم و اعتراض باید مقاصد آن گروه معترض را هم تامین کند. ممکن است یک اعتراض سیاسی، کار را بر آن گروه بدتر کند. پس باید خرد و تدبیری به میان آورد که اعتراض از مسیر درست به سمت هدف درست حرکت کند. این همان کاری است که تحت عنوان استراتژي عمل شناخته شده است.
کار دشوار ترکیب متوازن این دو مولفه است. مردان و زنان سیاسی و روشنفکران این دوران گاهی انقلابی میشوند و برانداز و از مردم میخواهند به جنبش خود ادامه دهند. گاهی محافظه کارند و دلنگران، پس از مردم میخواهند دست نگه دارند کار بدتر از این میشود و گاه اصلاح طلباند و از مردم میخواهند اعتراض خود را به شکل مسالمت جویانه تدبیر کنند. اینها در یک نکته با هم اشتراک نظر دارند، خیال میکنند یک جنبش سیاسی را باید تحت سیطره مقاصد تدبیر شده آنان درآورد.
آنچه در نگاه آنها غایب است، وجه طبیعی یک جنبش است. مردم در وهله نخست نه با هدف براندازی و نه اصلاح امور قیام میکنند. کاسه صبری است که لبریز شده است. حد و حدود تحقیر و فشاری است که تحملناپذیر است. نادیده گرفتن وجه طبیعی یک جنبش سیاسی، نگاهی تکنیکال را به یک وضعیت انسانی تحمیل میکند. نگاههای تکنیکال روح یک وضعیت سیاسی را سرکوب میکنند. کسانی که در کسوت استراتژیست ایستادهاند و به حسب چشماندازهای گوناگون تحلیل میکنند، جان و خون و زندگی یک وضعیت سیاسی را سرکوب کردهاند. آنها به جای تحلیل در حال سرکوباند.
در ایران پس از انقلاب نگاههای استراتژیستی و تدبیرگرایانه غلبه کرده است. قبل از انقلاب، توجه به وجه طبیعی جنبشهای سیاسی غلبه داشت. از واژگانی نظیر ظلم و ستم و استثمار استفاده میشد. فعالان سیاسی، از تماشای صحنه احساساتی میشدند، میگریستند، از عمق جانشان شاد میشدند، انگیزههای انتقام جویانه در دلشان شعله میکشید. البته مشکل شان هم این بود که از وجوه عقلانی ماجرا غافل بودند و چه بسا کار را بدتر از آن کردند که بود. اینک مردان و زنانی که تحلیل میکنند، و توصیههای استراتژیک عرضه میکنند، نه اشکی میریزند و نه از عمق جانشان شاد میشوند. به زبان سرد تحلیلهای سیاسی خود چسبیدهاند. زبانی که به کلی از رنج و درد و زخمهای واقعی در میدان سیاست بیگانه است.
زبان بیانگر عرصه سیاست در ایران پیش از انقلاب پر از حس و عاطفه بود و البته از تاملات عاقبتاندیش خالی. زبان بیانگر عرصه سیاست امروز، عاقبتاندیش است و به کلی خالی از رنجهایی که مردم در صحنه سیاست از آن حقیقتاً مینالند. اگر آن روز فعالان سیاسی کار را بدتر از آن کردند که بود، تحلیلگران امروز، خود میگویند و میشنوند و از ارتباط واقعی با آنچه در میدان جاری است ناتوانند. به بازیگران سرگشته عرصه سیاست تبدیل شدهاند. گاه کارشان به فرصت طلبی رسیده است. صبر میکنند ببینند در نتیجه رویدادها چه فرصتی به دستشان میآید تا راه خود را انتخاب کنند. میدان پیشروی شان آنقدر گسترده است که میتوانید انتظار داشته باشید نامزد انتخابات شوند و یا به صف براندازان بپیوندند. همه چیز بستگی دارد به جریان رویدادهای کف خیابان.
سخن سیاسی باید راهگشای مردم باشد اما فهم عاطفی رنج و درد و آلام مردم است که به کلام سیاسی خون و زندگی عطا میکند. کلام سیاسی دیروز پر از زندگی بود اما ناهشیار و بیاحتیاط، و کلام سیاسی امروز فرصتطلب و مرده و بیاثر است. بی نسبتی زبان سیاست با وجوه طبیعی، عاطفی و زخمهای واقعی در عرصه سیاست همه چیز را مستعد بی مهارسازی خشونت میکند.
ما به سرانجام ماجرا میاندیشیم. یکی هوای برانداختن نظام دارد دیگری در شوق گشودن بابی تازه در انتخابات آتی است. معلوم نیست چرا هیچ کس برای دختران زیبای دانشآموز این سرزمین نمیگرید که مدرسه برایشان به یک تهدید بزرگ تبدیل شده است. بی وجود چنین عاطفه جمعی، دست آنها که به چنین جنایاتی اقدام میکنند نمیلرزد. بی وجود عاطفه جمعی، میدان سیاست عرصه تاخت و تاز کسانی است که صاحب قدرتند. تیغ تیزشان هر روز تیزتر میشود و میدان عمل و تهدیدشان فراختر.
@javadkashi
چسب و روغن
----
چسب قطعههای همساز و ناهمساز را به هم میچسباند تا یک شیء استوار و محکم بسازد. همان کاری که جوش با قطعات آهن میکند. روغن اما کار دیگری میکند. مانع سایش میان قطعات مختلف میشود. رابطهها را روان میکند بیآنکه از قطعات گوناگون یک شیء واحد بسازد.
ما در جنبش انقلابی سال 57 همبسته شدیم. سنخ همبستگی ما از سنخ چسب بود. چسب میتواند قطعات فلز و پلاستیک و کاغذ را به هم بچسباند. طوری که در مدتی طولانی به هم چسبیده بمانند. اما این کار را با انسانها نمیتوان کرد مگر برای یک مدت کوتاه. آدمیان وقتی در مدت طولانی به هم چسبیده بمانند، احساس تهوع میکنند. برای گروههای به هم چسبیده انسانی، هر نام پر افتخاری که بگذارید، پایدار نخواهد ماند. کسانی در همان لحظات نخست، خود را از پیکر به هم چسبیده جدا میکنند. کسان دیگر، به هر دلیل چسبیده میمانند، اما در دل و ضمیرشان خبرهای دیگری است. دو رویی، نفاق، و نفرت از درون پیکر به هم چسبیده را به یک هیکل متعفن تبدیل میکند.
وضعیت امروز ما، واکنشی است به هر ایدهای که میان افراد و گروههای انسانی همبستگی از سنخ چسب تولید میکرد. کسانی که امروز سودای دوباره چسب ریختن دارند، سرشت روزگار ما را درک نکردهاند.
از ترفندهایی که همبستگی از نوع چسب را معنادار میکرد، تولید دشمن مشترک بود. این کاری است که هنوز هم دستگاه تبلیغاتی جمهوری اسلامی مرتکب میشود. هنوز هم گاهی خیال میکنند اقلیتی از هوادارانشان را میتوانند با همین ترفند به هم بچسبانند. مخالفین جمهوری اسلامی امروز، همین کار را با تبدیل کردن تمامیت جمهوری اسلامی به عنوان یک دشمن مشترک انجام میدهند. اما حد موفقیتشان به اندازه جمهوری اسلامی است. اقلیتی را میتوانند با چنین چسبی به هم بچسبانند. اما اکثریت بیرون میمانند.
ترفندهای دیگری هم هست. مثلا معرفی یک چهره که همه گرداگردش جمع شوند. برایش کاریزما دست و پا کنند و در مردم این خیال جادویی را برانگیزند که او نجات بخش شماست. ترفند دیگر، جنجال افکنی است. طوری که دیگران را به تکاپوی مدام وادار کنند و خرد و انتخاب و تامل را از مردم بگیرند و ...
انگار تاریخ مصرف چسب سالهاست به پایان رسیده است. چسبها نمیچسبانند. نه هواداران نظام به هم میچسبند نه جبهههای همبستگی برای برانداختن نظام.
امروز تنها یک شکل از همبستگی ممکن است: شکلی که رابطه میان گروههای اجتماعی و حتی افراد وابسته به یک گروه اجتماعی را روانتر کند و از سایشها بکاهد. همان کار که روغن با قطعات یک ماشین مکانیکی میکند. آن وقت این دشمن مشترک یا ترفندهای دیگر نیست که تولید همبستگی میکند، خواست تحقق یک جامعه قانونمند و عقلانی است که حس همبستگی ایجاد میکند. باید همان تجربهای را بسط و توسعه داد که همسایههای یک مجتمع ساختمانی میکنند. آنها دوست دارند زندگیهاشان در یک سازه ساختمانی بزرگ، با همسایههای هزار رنگ تداوم داشته باشد. بنابراین به حریم هم احترام میگذارند و سعی میکنند سهمشان را در تحقق امور مشترک ادا کنند. یک اخلاق مبتنی بر ضرورت همزیستی شکل میگیرد و چه بسا در مقابل عادات یک همسایه ناساز، مدارا پیشه کنند و بخشی از امور را به زمان بسپارند.
باید خطوط تمایز را به رسمیت شناخت. باید پذیرفت منافع و علائق گروههای مختلف با هم ناسازگار است. ناسازگاریها را باید معرفی کرد. آنگاه به این فکر کرد چگونه میتوان به هر گروه اعتماد بخشید قرار نیست هستی اجتماعیاش فدای هیچ ضرورت فوری یا امر مقدس انگاشته شدهای شود. قرار است بستری فراهم شود تا او بتواند برای بقاء وجود متمایزش و حتی افزودن به قدرت فعلیاش تلاش کند. زمانهای نیست که فکر کنیم تولید انبوه کینه و نفرت نسبت به کسانی، فکری، جریان خاصی میتواند یک طوفان انقلابی بسازد. وجدان عمومی ما فریاد میزند، تنها در پرتو امنیت بخشی به دیگری میتوانید از تداوم هستی خود مطمئن باشید. همان لحظه که دیگری را انکار میکنید، برای خود چاله خطرناک مرگ حفر کردهاید.👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽
----
چسب قطعههای همساز و ناهمساز را به هم میچسباند تا یک شیء استوار و محکم بسازد. همان کاری که جوش با قطعات آهن میکند. روغن اما کار دیگری میکند. مانع سایش میان قطعات مختلف میشود. رابطهها را روان میکند بیآنکه از قطعات گوناگون یک شیء واحد بسازد.
ما در جنبش انقلابی سال 57 همبسته شدیم. سنخ همبستگی ما از سنخ چسب بود. چسب میتواند قطعات فلز و پلاستیک و کاغذ را به هم بچسباند. طوری که در مدتی طولانی به هم چسبیده بمانند. اما این کار را با انسانها نمیتوان کرد مگر برای یک مدت کوتاه. آدمیان وقتی در مدت طولانی به هم چسبیده بمانند، احساس تهوع میکنند. برای گروههای به هم چسبیده انسانی، هر نام پر افتخاری که بگذارید، پایدار نخواهد ماند. کسانی در همان لحظات نخست، خود را از پیکر به هم چسبیده جدا میکنند. کسان دیگر، به هر دلیل چسبیده میمانند، اما در دل و ضمیرشان خبرهای دیگری است. دو رویی، نفاق، و نفرت از درون پیکر به هم چسبیده را به یک هیکل متعفن تبدیل میکند.
وضعیت امروز ما، واکنشی است به هر ایدهای که میان افراد و گروههای انسانی همبستگی از سنخ چسب تولید میکرد. کسانی که امروز سودای دوباره چسب ریختن دارند، سرشت روزگار ما را درک نکردهاند.
از ترفندهایی که همبستگی از نوع چسب را معنادار میکرد، تولید دشمن مشترک بود. این کاری است که هنوز هم دستگاه تبلیغاتی جمهوری اسلامی مرتکب میشود. هنوز هم گاهی خیال میکنند اقلیتی از هوادارانشان را میتوانند با همین ترفند به هم بچسبانند. مخالفین جمهوری اسلامی امروز، همین کار را با تبدیل کردن تمامیت جمهوری اسلامی به عنوان یک دشمن مشترک انجام میدهند. اما حد موفقیتشان به اندازه جمهوری اسلامی است. اقلیتی را میتوانند با چنین چسبی به هم بچسبانند. اما اکثریت بیرون میمانند.
ترفندهای دیگری هم هست. مثلا معرفی یک چهره که همه گرداگردش جمع شوند. برایش کاریزما دست و پا کنند و در مردم این خیال جادویی را برانگیزند که او نجات بخش شماست. ترفند دیگر، جنجال افکنی است. طوری که دیگران را به تکاپوی مدام وادار کنند و خرد و انتخاب و تامل را از مردم بگیرند و ...
انگار تاریخ مصرف چسب سالهاست به پایان رسیده است. چسبها نمیچسبانند. نه هواداران نظام به هم میچسبند نه جبهههای همبستگی برای برانداختن نظام.
امروز تنها یک شکل از همبستگی ممکن است: شکلی که رابطه میان گروههای اجتماعی و حتی افراد وابسته به یک گروه اجتماعی را روانتر کند و از سایشها بکاهد. همان کار که روغن با قطعات یک ماشین مکانیکی میکند. آن وقت این دشمن مشترک یا ترفندهای دیگر نیست که تولید همبستگی میکند، خواست تحقق یک جامعه قانونمند و عقلانی است که حس همبستگی ایجاد میکند. باید همان تجربهای را بسط و توسعه داد که همسایههای یک مجتمع ساختمانی میکنند. آنها دوست دارند زندگیهاشان در یک سازه ساختمانی بزرگ، با همسایههای هزار رنگ تداوم داشته باشد. بنابراین به حریم هم احترام میگذارند و سعی میکنند سهمشان را در تحقق امور مشترک ادا کنند. یک اخلاق مبتنی بر ضرورت همزیستی شکل میگیرد و چه بسا در مقابل عادات یک همسایه ناساز، مدارا پیشه کنند و بخشی از امور را به زمان بسپارند.
باید خطوط تمایز را به رسمیت شناخت. باید پذیرفت منافع و علائق گروههای مختلف با هم ناسازگار است. ناسازگاریها را باید معرفی کرد. آنگاه به این فکر کرد چگونه میتوان به هر گروه اعتماد بخشید قرار نیست هستی اجتماعیاش فدای هیچ ضرورت فوری یا امر مقدس انگاشته شدهای شود. قرار است بستری فراهم شود تا او بتواند برای بقاء وجود متمایزش و حتی افزودن به قدرت فعلیاش تلاش کند. زمانهای نیست که فکر کنیم تولید انبوه کینه و نفرت نسبت به کسانی، فکری، جریان خاصی میتواند یک طوفان انقلابی بسازد. وجدان عمومی ما فریاد میزند، تنها در پرتو امنیت بخشی به دیگری میتوانید از تداوم هستی خود مطمئن باشید. همان لحظه که دیگری را انکار میکنید، برای خود چاله خطرناک مرگ حفر کردهاید.👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽
به جای آنکه انگشت اشاره را به سمت جریانی متوجه کنیم، بگذارید آنها که برای اثبات خود مرتب طرد و انکار میکنند، خود به خود حاشیهای شوند. خود را به خاطر خودشیفتگی و انکار دیگری، در فشار ببینند و ناگزیر شوند برای امکان بقاء خود به وجود و حق دیگری اعتراف کنند. بگذارید ضرورت بقاء، قانونپذیری، پذیرش غیر، احترام به دیگری و پذیرش حیات مدنی را اجتناب ناپذیر کند. درست به خلاف آنچه ما کردیم. ما برای نفی دیگری قیام کردیم. موقتاً یک گروه همبسته ساختیم. لاجرم قانونگریز شدیم، تن به حق وجود دیگری ندادیم، و بنیادی ساختیم که با حیات مدنی سازگار نشد. ما نمیدانستیم برای خود اما به نام دیگری، در حال حفر چالهای هستیم. اگر آن روز جامعه سیاسی را ماشینی میدیدیم که نیازمند روغن است نه چسب، امروز به جای بیگانگی و تهوع و انزجار، دوستیهای پایدار درو کرده بودیم.
@javadkashi
@javadkashi
انقلاب در تصورات انقلابی
--------
هواداران نظام جمهوری اسلامی، دلنگران آرمانهای انقلابی هستند. خوب است همه به شرط تحقق آن آرمانها دوباره بیاندیشیم. تنها شرط تحقق آن آرمانها، تعطیلی تدریجی شهرهای بزرگ و تقویت روستا بود. اگر میتوانستیم دوباره جمعیت شهری را روستایی کنیم، یا دست کم از گسترش شهر جلوگیری کنیم، هم ساده زیستی مد نظر انقلابیون محقق میشد هم اینهمه فساد دامن مدیریتهای سیاسی را نمیگرفت و هم الگوی مد نظر آقایان برای یک جامعه متشرع محقق میشد. زنان با میل و رغبت خانه نشین میشدند و در فضای عمومی پوشیده ظاهر میشدند. اما انقلابیون آن روز، سوداهای متفاوت و متعارض داشتند. امروز چوب آن تعارضها را میخورند.
جمهوری اسلامی سوداهای زندگی در فضای روستا را در سر میپروراند، اما خود به نقطه عطفی در تحول فضای شهری در ایران مدرن تبدیل شد. زندگی کلان شهری، میوه جمهوری اسلامی بود. زندگی در شهر یعنی زندگی در میدان انتخابهای آزاد. آزادی هم لاجرم دو سویه پیدا میکند. اول آزاد شدن قلمرو امیال و فوران لیبیدو در متن زندگی فردی و جمعی. دوم میل به مشارکت در عرصه سیاسی و تمایل به نظم دمکراتیک.
به این نکته توجه کنیم که لیبیدو در منطق فرویدی صرفاً میل جنسی نیست. اما شاه که نسبتی با دمکراسی نداشت. لیبیدو را به سمت فوران امیال جنسی گشوده بود. فوران امیال جنسی، مقاومت طبقات سنتی و متدین را برانگیخت. مساله مهمتر این بود که کثیری از مجذوب شدگان جاذبههای جنسی هم در تحقق تمنیاتشان ناکام بودند. شکافهای طبقاتی و امکانهای محدود دسترسی برای کثیری از اقشار اجتماعی سبب شده بود، فوران امیال جنسی عملاً خود به یک قلمرو گسترده ناکامی تبدیل شود. لیبیدوی آزاد شده، در خدمت قوت بخشی به صف مبارزان و مخالفان شاه تبدیل شد. شاه بیچاره نمیدانست شهر قلمرو فوران امیال تنانه است و باید با توزیع عادلانه مواهب زندگی از یکسو و گشودگی نظم سیاسی از سوی دیگر، این فوران را کنترل کند و الا آنچه قرار بود یارش شود به دشمن غدارش تبدیل خواهد شد.
جمهوری اسلامی در دهه اول با استعانت از نیروی هژمونیک انقلاب و جنگ، در کنترل فضای شهری بالنسبه موفق عمل کرد. پس از آن نیز با توجه به گشودگی نسبی فضای سیاسی در دهه هفتاد، تا حدی موفق بود. اما از دهه هشتاد مسیر شگفتی را طی کرد. هم فضای سیاسی را بست و هم تلاش کرد بیشترین کنترل را بر فضای اجتماعی و فرهنگی اعمال کند. اما هیچ فکری نکرده بود که میدان گسترده لیبیدو در فضای شهری را چه باید کرد؟ میخواست روح کوچک و همبسته و متدین و متشرع یک روستا را بر تن بی قواره و بزرگ یک کلان شهر کند.
میل در فضای شهری موتور و انرژی قدرتمند توسعه و ترقی است. مدیریت حساب شده و دمکراتیک فضای شهری میتواند نیروی عظیم میل را به سمت یک نظم عادلانه، دمکراتیک، خلاقانه و پیشرفته متمایل کند. میل شورمندی و شادی به زندگی عطا میکند. به همه چیز سر و سامان منعطف و دلپذیر میدهد. به همه چیز منجمله از آنها دین و معنویت. نظام جمهوری اسلامی چنین نکرد در نتیجه میل فوران کرد. فوران بیرویه میل در وهله نخست در رفتار متولیان و مجریان حکومتی چهره نشان داد. فوران بیرویه فساد مالی، جنسی، قانونگریزی و خود بزرگبینی. اینک نسل جدید است که مظهر فوران میل است. اما نجیبانه به زندگی میاندیشد و طالب توزیع عادلانه امکانهای زندگی شاد و مرفه برای همگان است.
چنین وضعیتی با آرمانهای انقلابی چنانکه نیم قرن پیش در ذهن ما انقلابیون بود سازگار نیست. اما بازگشت به عقب هم ممکن نیست. پس خوب است در تصورات انقلابی انقلاب کنیم.
@javadkashi
--------
هواداران نظام جمهوری اسلامی، دلنگران آرمانهای انقلابی هستند. خوب است همه به شرط تحقق آن آرمانها دوباره بیاندیشیم. تنها شرط تحقق آن آرمانها، تعطیلی تدریجی شهرهای بزرگ و تقویت روستا بود. اگر میتوانستیم دوباره جمعیت شهری را روستایی کنیم، یا دست کم از گسترش شهر جلوگیری کنیم، هم ساده زیستی مد نظر انقلابیون محقق میشد هم اینهمه فساد دامن مدیریتهای سیاسی را نمیگرفت و هم الگوی مد نظر آقایان برای یک جامعه متشرع محقق میشد. زنان با میل و رغبت خانه نشین میشدند و در فضای عمومی پوشیده ظاهر میشدند. اما انقلابیون آن روز، سوداهای متفاوت و متعارض داشتند. امروز چوب آن تعارضها را میخورند.
جمهوری اسلامی سوداهای زندگی در فضای روستا را در سر میپروراند، اما خود به نقطه عطفی در تحول فضای شهری در ایران مدرن تبدیل شد. زندگی کلان شهری، میوه جمهوری اسلامی بود. زندگی در شهر یعنی زندگی در میدان انتخابهای آزاد. آزادی هم لاجرم دو سویه پیدا میکند. اول آزاد شدن قلمرو امیال و فوران لیبیدو در متن زندگی فردی و جمعی. دوم میل به مشارکت در عرصه سیاسی و تمایل به نظم دمکراتیک.
به این نکته توجه کنیم که لیبیدو در منطق فرویدی صرفاً میل جنسی نیست. اما شاه که نسبتی با دمکراسی نداشت. لیبیدو را به سمت فوران امیال جنسی گشوده بود. فوران امیال جنسی، مقاومت طبقات سنتی و متدین را برانگیخت. مساله مهمتر این بود که کثیری از مجذوب شدگان جاذبههای جنسی هم در تحقق تمنیاتشان ناکام بودند. شکافهای طبقاتی و امکانهای محدود دسترسی برای کثیری از اقشار اجتماعی سبب شده بود، فوران امیال جنسی عملاً خود به یک قلمرو گسترده ناکامی تبدیل شود. لیبیدوی آزاد شده، در خدمت قوت بخشی به صف مبارزان و مخالفان شاه تبدیل شد. شاه بیچاره نمیدانست شهر قلمرو فوران امیال تنانه است و باید با توزیع عادلانه مواهب زندگی از یکسو و گشودگی نظم سیاسی از سوی دیگر، این فوران را کنترل کند و الا آنچه قرار بود یارش شود به دشمن غدارش تبدیل خواهد شد.
جمهوری اسلامی در دهه اول با استعانت از نیروی هژمونیک انقلاب و جنگ، در کنترل فضای شهری بالنسبه موفق عمل کرد. پس از آن نیز با توجه به گشودگی نسبی فضای سیاسی در دهه هفتاد، تا حدی موفق بود. اما از دهه هشتاد مسیر شگفتی را طی کرد. هم فضای سیاسی را بست و هم تلاش کرد بیشترین کنترل را بر فضای اجتماعی و فرهنگی اعمال کند. اما هیچ فکری نکرده بود که میدان گسترده لیبیدو در فضای شهری را چه باید کرد؟ میخواست روح کوچک و همبسته و متدین و متشرع یک روستا را بر تن بی قواره و بزرگ یک کلان شهر کند.
میل در فضای شهری موتور و انرژی قدرتمند توسعه و ترقی است. مدیریت حساب شده و دمکراتیک فضای شهری میتواند نیروی عظیم میل را به سمت یک نظم عادلانه، دمکراتیک، خلاقانه و پیشرفته متمایل کند. میل شورمندی و شادی به زندگی عطا میکند. به همه چیز سر و سامان منعطف و دلپذیر میدهد. به همه چیز منجمله از آنها دین و معنویت. نظام جمهوری اسلامی چنین نکرد در نتیجه میل فوران کرد. فوران بیرویه میل در وهله نخست در رفتار متولیان و مجریان حکومتی چهره نشان داد. فوران بیرویه فساد مالی، جنسی، قانونگریزی و خود بزرگبینی. اینک نسل جدید است که مظهر فوران میل است. اما نجیبانه به زندگی میاندیشد و طالب توزیع عادلانه امکانهای زندگی شاد و مرفه برای همگان است.
چنین وضعیتی با آرمانهای انقلابی چنانکه نیم قرن پیش در ذهن ما انقلابیون بود سازگار نیست. اما بازگشت به عقب هم ممکن نیست. پس خوب است در تصورات انقلابی انقلاب کنیم.
@javadkashi
تجربه دینی با پوست
---------
پیشترها شمار معدودی از جوانان بودند که از هدف و غایت دین میپرسیدند. کسانی هم در کسوت متفکران دینی توصیه میکردند دین را در همین باورهای عامیانه و مناسک متعارف نبینید. دین گوهری دارد که از آن غفلت کردهایم. اگر از این پوستهها به آن مغز واصل شویم، چشممان به دنیای دیگری گشوده خواهد شد و روز و روزگارمان به کلی دگرگون میشود. آنها که میپرسیدند دین متعارف دلشان را گرم نمیکرد. کسانی هم که پاسخ میدادند مخاطب خود را به دینی ارجاع میدادند که فعلا از دسترس دور افتاده است. با تفسیری تازه از یک آیه قرآن یا ذکر حدیث و حکایتی تاریخی مخاطب خود را سیراب و مست میکردند.
امروز اما ماجرای دیگری در کار افتاده است. پیام دینی صورت مادی یافته و پیش چشم مخاطب تجسم پیدا کرده است. مخاطب باید به این صورت تجسم یافته بنگرد، تن مادی شدهاش را لمس کند، و در باره آن قضاوت کند. امروز باید پرسید تن مادی شده پیام دینی با مردم چه میکند؟ آن روزها سخن دینی مثل موسیقی بود. اگر به جانت مینشست، چندین بار میشنیدی و لذت میبردی. امروز کلام دینی مثل یک ساختمان است. جلوهها و جاذبههای بنا، معماری آن، وسعت و تنگی آن، چشماندازهایی که ایجاد میکند، ساکنانی که در آن رفت و آمد میکنند موضوعیت پیدا کرده است. مردم این بار نه با گوش، با چشم نه با چشم، با پوست مخاطب کلام دینیاند. مهم این است که مردم با پوست خود چه چیزی را لمس میکنند و از تماس بدنیشان با دین، چه حسی در درونشان رسوب میکند؟
گفتهاند به حکم شریعت و قانون دو تن را که جرمشان هتک حرمت پیامبر خدا بوده، به دار آویختهاند. من از حیث نسبت این اقدام با شریعت و قانون چیزی نمیدانم. اما میدانم این دو بدن سرد، مقابل پنجرههای بنای دین تکان میخورند. ساکنان را تهدید میکنند تا حتی در مخیلههاشان خطا نکنند. دیگر ماجرای موسیقی پیام دین در میان نیست. ترس است که به جای هوا باید تنفس شود. آیا هیچ متولی دین دلسوختهای نیست که نگران چیزی باشد که در دلها و قلبها رسوب میکند؟
چهل و اندی سال است بنایی در عرصه سیاست ساخته شده که نام دین بر پیشانی دارد. احتمالاً کسانی که تولید ترس میکنند، پیشتر از امکان زلزلهای میترسند که ممکن است بقاء این بنا را به مخاطره بیاندازد. اما خوب است بدانند ترس به خلاف بتن و آهن که به قوت بنا کمک میکند، نمی است که آرام آرام، بنا را سست میکند و به پیش میرود. اگر زلزلهای هم در کار باشد، از همان رسوبات عمیق نهفته در دل و جان مردم برخواهد خاست. مردمانی که نه اعتراض میکنند و نه سخنی برمیآورند. سکوت میکنند و تماشا. اگر در دلهاشان هم سوالی در کار باشد، سوال از این است که پس آن خدایی که اینهمه از رحمانیتاش میگویند کجاست؟ پیامبری که میگویند برای مردمان عالم رحمت است چرا رخ نشان نمیدهد؟
نظامی که به نام خدا استوار شد، خوب میتواند تجلی خدای جبار باشد. اما عمیقاً از تجلی رحمت خدا عاجز است. در برآوردن آب و آبادانی و رفاه مردمان ناتوان است. نمیتواند لبها را پر لبخند کند. شادی و عشق در مردمان برانگیزد. رنگ پوستهای مردمان کوچه و بازار را گلگون کند و رگهای زندگی را سیراب کند. این واقعیت تلخ، رسوبات عمیقی در درون مردم ایجاد کرده است. این رسوبات، چندان لایه لایه و عمیقاند که در حافظه یک نسل باقی نمیمانند بلکه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند. تجربه رسوب کرده از دین، با تفسیرهای تازه از قرآن و ذکر احادیث و حکایات جذاب تاریخی، به این زودیها ساییده نمیشود. دیگر کلام و تفسیرهای تازه راهگشا نیست. باید سکوت کرد و به گذر زمان دل بست و شاید فراموشی مردم.
@javadkashi
---------
پیشترها شمار معدودی از جوانان بودند که از هدف و غایت دین میپرسیدند. کسانی هم در کسوت متفکران دینی توصیه میکردند دین را در همین باورهای عامیانه و مناسک متعارف نبینید. دین گوهری دارد که از آن غفلت کردهایم. اگر از این پوستهها به آن مغز واصل شویم، چشممان به دنیای دیگری گشوده خواهد شد و روز و روزگارمان به کلی دگرگون میشود. آنها که میپرسیدند دین متعارف دلشان را گرم نمیکرد. کسانی هم که پاسخ میدادند مخاطب خود را به دینی ارجاع میدادند که فعلا از دسترس دور افتاده است. با تفسیری تازه از یک آیه قرآن یا ذکر حدیث و حکایتی تاریخی مخاطب خود را سیراب و مست میکردند.
امروز اما ماجرای دیگری در کار افتاده است. پیام دینی صورت مادی یافته و پیش چشم مخاطب تجسم پیدا کرده است. مخاطب باید به این صورت تجسم یافته بنگرد، تن مادی شدهاش را لمس کند، و در باره آن قضاوت کند. امروز باید پرسید تن مادی شده پیام دینی با مردم چه میکند؟ آن روزها سخن دینی مثل موسیقی بود. اگر به جانت مینشست، چندین بار میشنیدی و لذت میبردی. امروز کلام دینی مثل یک ساختمان است. جلوهها و جاذبههای بنا، معماری آن، وسعت و تنگی آن، چشماندازهایی که ایجاد میکند، ساکنانی که در آن رفت و آمد میکنند موضوعیت پیدا کرده است. مردم این بار نه با گوش، با چشم نه با چشم، با پوست مخاطب کلام دینیاند. مهم این است که مردم با پوست خود چه چیزی را لمس میکنند و از تماس بدنیشان با دین، چه حسی در درونشان رسوب میکند؟
گفتهاند به حکم شریعت و قانون دو تن را که جرمشان هتک حرمت پیامبر خدا بوده، به دار آویختهاند. من از حیث نسبت این اقدام با شریعت و قانون چیزی نمیدانم. اما میدانم این دو بدن سرد، مقابل پنجرههای بنای دین تکان میخورند. ساکنان را تهدید میکنند تا حتی در مخیلههاشان خطا نکنند. دیگر ماجرای موسیقی پیام دین در میان نیست. ترس است که به جای هوا باید تنفس شود. آیا هیچ متولی دین دلسوختهای نیست که نگران چیزی باشد که در دلها و قلبها رسوب میکند؟
چهل و اندی سال است بنایی در عرصه سیاست ساخته شده که نام دین بر پیشانی دارد. احتمالاً کسانی که تولید ترس میکنند، پیشتر از امکان زلزلهای میترسند که ممکن است بقاء این بنا را به مخاطره بیاندازد. اما خوب است بدانند ترس به خلاف بتن و آهن که به قوت بنا کمک میکند، نمی است که آرام آرام، بنا را سست میکند و به پیش میرود. اگر زلزلهای هم در کار باشد، از همان رسوبات عمیق نهفته در دل و جان مردم برخواهد خاست. مردمانی که نه اعتراض میکنند و نه سخنی برمیآورند. سکوت میکنند و تماشا. اگر در دلهاشان هم سوالی در کار باشد، سوال از این است که پس آن خدایی که اینهمه از رحمانیتاش میگویند کجاست؟ پیامبری که میگویند برای مردمان عالم رحمت است چرا رخ نشان نمیدهد؟
نظامی که به نام خدا استوار شد، خوب میتواند تجلی خدای جبار باشد. اما عمیقاً از تجلی رحمت خدا عاجز است. در برآوردن آب و آبادانی و رفاه مردمان ناتوان است. نمیتواند لبها را پر لبخند کند. شادی و عشق در مردمان برانگیزد. رنگ پوستهای مردمان کوچه و بازار را گلگون کند و رگهای زندگی را سیراب کند. این واقعیت تلخ، رسوبات عمیقی در درون مردم ایجاد کرده است. این رسوبات، چندان لایه لایه و عمیقاند که در حافظه یک نسل باقی نمیمانند بلکه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند. تجربه رسوب کرده از دین، با تفسیرهای تازه از قرآن و ذکر احادیث و حکایات جذاب تاریخی، به این زودیها ساییده نمیشود. دیگر کلام و تفسیرهای تازه راهگشا نیست. باید سکوت کرد و به گذر زمان دل بست و شاید فراموشی مردم.
@javadkashi
به تنور نمیچسبند
---
دختران و پسران جوان امروز خیلی شجاعتر از پدر و مادران خود هستند. بازیگران عرصه سیاست، به هوس افتادهاند آنها را به خط کنند تا طرحهای انقلابی یا اصلاح طلبانه خود را پیش ببرند. یکی خیال میکند با این جوانان میتواند نظام را جا به جا کند، دیگری خیال میکند با این جوانان میتواند اصلاحات به زمین مانده را به سرانجام برساند. اما این جوانان به خط شدنی نیستند.
چیزی که فضای این جوانان را به کلی از مردان و زنان فعال حوزه سیاست متمایز میکند، پدیده «گریز از جهان به شدت سیاسی» شده است. دنیای پدر و مادر این جوانان دنیای به شدت سیاسی شده بود. همه چیز به عرصه سیاست ترجمه شده بود. همه باید از دم صبح که برمیخاستند، اول به بازار سیاست سر میزدند، چیزی میخریدند چیزی میفروختند و تا شب دلمشغول خرید و فروش خود بودند. این جوانان به اندازه پدر و مادرانشان تعلقی به سیاست ندارند. همه قدرتی هم که خلق میکنند، ناشی از همین کمتعلقی آنها به سیاست است. از سیاست همین قدر میفهمند که خوب است دست از سرشان بردارد. آنها با سردمداران سیاست، بر سر آرمانهای سیاسی جدال نمیکنند، تنها فریاد میزنند دست از سرمان بردارید. ما را به حال خود رها کنید. مبارزه سیاسی نمیکنند، سازوکارهای متعارف سیاسی را منحل میکنند. این همان چیزی است که واکنش علیه آن را دشوار میکند. آنها اول صبح کارهای دیگر دارند و اگر سری هم به بازار سیاست بزنند، آخر شبهاست. جمهوری اسلامی و همه اپوزیسیون رنگارنگش نمیدانند با نسلی که پتانسیل سیاسی شدنش کمتر از انتظار آنهاست چه باید بکنند. کم تعلقی آنها به سر و صدای بیش از حد عرصه سیاست همه را معلق میکند.
این جوانان سیاستگریز نیستند. جان و روحشان از دنیایی که بیش از حد سیاسی شده خسته است. دنیایی را طلب میکنند که بهای هواداری کردن از این یا مبارزه با آن خیلی گران نباشد. همانقدر که از جامعه بیش از حد سیاسی شده گریزانند، از جامعه بیش از حد دینی شده هم میگریزند. دینگریز نیستند، اما خیال میکنند تبدیل کردن دین به یک پدیده همه جا و همه روز حاضر خستهشان میکند.
آنها که میخواهند این نسل را نمایندگی کنند، درست همان کاری را میکنند که این نسل از آن میگریزد. دیگر کسی تنور دین را روشن نمیکند، بازار داغ کردن تنور سیاست رونق گرفته است. کسانی میخواهند با زبانی تازه یکبار دیگر جامعه را بیش از حد سیاسی کنند تا امکان بسیج حداکثری علیه وضع موجود فراهم شود. اما این خواست، اگرچه ممکن است توجه جوانان را جلب کند، اما هر کس امید دارد دیگری جلب شود و تغییرات انقلابی یا اصلاحی تحقق پیدا کند. اما خودش از ورود به چنان دنیایی تن میزند. آنقدر که همدلی میکنند همراهی نمیکنند. ماجرای نانوایی شده است که هر چه تلاش میکند خمیرش به تنور نمیچسبد.
هم افقی با نسل جوان، تنها به شرطی محقق میشود که همه بپذیرند پیشترها کسانی تنور سیاست و دین را بیش از حد داغ کرده بودند. دیگر کسی تن خود را به این تنورهای داغ نمیچسباند. پذیرش این واقعیت ذهن و روح اهل سیاست را میآزارد. آنها دلنگران آینده میشوند. از هم میپرسند این وضعیت به کجا میانجامد؟ مردان فکر و سیاست دلشوره دارند، اما جوانان را به شوق میآورند. برای این نسل، دلشوره نخبگان یک موفقیت است. آنها ترسیم آینده را از دست اهل سیاست و قدرت و حتی از دست روشنفکران و اهل تفکر ربودهاند. کسانی که آینده را خوب ترسیم میکردند، کار را به کسانی سپردند که با زور و قدرت و تحمیق تلاش کردند تحقق آن را به نسلهای بعدی بخورانند. اصلاً رمز و راز بیش از حد سیاسی شدن و یا بیش از حد دینی شدن جامعه، از درون افقهای ترسیم شدهای درآمد که اهل فکر ساختند و اهل قدرت پرداختند.
اگر هزار معضل اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و سیاسی وجود دارد، ناشی از تجربه عملی کسانی است که میخواستند جامعه را بیش از حد سیاسی یا دینی کنند. رهایی از این وضعیت، تنها با راندن سیاست و دین به جایگاه بایستهشان در جامعه امکانپذیر است. مساله پیش روی ما، پیوند دین و سیاست یا جدایی دین و سیاست نیست، مساله اصلی باور به این نکته است که جامعه هم از دین و هم از سیاست فراختر است. هر کدام خوب است به قلمرو بایستهشان عقب بنشینند.
محیط عمل سیاسی مثل گذشته در قابهای خوب طراحی شده ایدئولوژیک نمیگنجد. نمیتوانیم با افقافکنیهای عقلانی چشماندازهای روشن برای همگان ترسیم کنیم. باید فکر در محیط پیچیده و نامتعین را یاد بگیریم. این کاری است که کمتر آموختهایم.
@javadkashi
---
دختران و پسران جوان امروز خیلی شجاعتر از پدر و مادران خود هستند. بازیگران عرصه سیاست، به هوس افتادهاند آنها را به خط کنند تا طرحهای انقلابی یا اصلاح طلبانه خود را پیش ببرند. یکی خیال میکند با این جوانان میتواند نظام را جا به جا کند، دیگری خیال میکند با این جوانان میتواند اصلاحات به زمین مانده را به سرانجام برساند. اما این جوانان به خط شدنی نیستند.
چیزی که فضای این جوانان را به کلی از مردان و زنان فعال حوزه سیاست متمایز میکند، پدیده «گریز از جهان به شدت سیاسی» شده است. دنیای پدر و مادر این جوانان دنیای به شدت سیاسی شده بود. همه چیز به عرصه سیاست ترجمه شده بود. همه باید از دم صبح که برمیخاستند، اول به بازار سیاست سر میزدند، چیزی میخریدند چیزی میفروختند و تا شب دلمشغول خرید و فروش خود بودند. این جوانان به اندازه پدر و مادرانشان تعلقی به سیاست ندارند. همه قدرتی هم که خلق میکنند، ناشی از همین کمتعلقی آنها به سیاست است. از سیاست همین قدر میفهمند که خوب است دست از سرشان بردارد. آنها با سردمداران سیاست، بر سر آرمانهای سیاسی جدال نمیکنند، تنها فریاد میزنند دست از سرمان بردارید. ما را به حال خود رها کنید. مبارزه سیاسی نمیکنند، سازوکارهای متعارف سیاسی را منحل میکنند. این همان چیزی است که واکنش علیه آن را دشوار میکند. آنها اول صبح کارهای دیگر دارند و اگر سری هم به بازار سیاست بزنند، آخر شبهاست. جمهوری اسلامی و همه اپوزیسیون رنگارنگش نمیدانند با نسلی که پتانسیل سیاسی شدنش کمتر از انتظار آنهاست چه باید بکنند. کم تعلقی آنها به سر و صدای بیش از حد عرصه سیاست همه را معلق میکند.
این جوانان سیاستگریز نیستند. جان و روحشان از دنیایی که بیش از حد سیاسی شده خسته است. دنیایی را طلب میکنند که بهای هواداری کردن از این یا مبارزه با آن خیلی گران نباشد. همانقدر که از جامعه بیش از حد سیاسی شده گریزانند، از جامعه بیش از حد دینی شده هم میگریزند. دینگریز نیستند، اما خیال میکنند تبدیل کردن دین به یک پدیده همه جا و همه روز حاضر خستهشان میکند.
آنها که میخواهند این نسل را نمایندگی کنند، درست همان کاری را میکنند که این نسل از آن میگریزد. دیگر کسی تنور دین را روشن نمیکند، بازار داغ کردن تنور سیاست رونق گرفته است. کسانی میخواهند با زبانی تازه یکبار دیگر جامعه را بیش از حد سیاسی کنند تا امکان بسیج حداکثری علیه وضع موجود فراهم شود. اما این خواست، اگرچه ممکن است توجه جوانان را جلب کند، اما هر کس امید دارد دیگری جلب شود و تغییرات انقلابی یا اصلاحی تحقق پیدا کند. اما خودش از ورود به چنان دنیایی تن میزند. آنقدر که همدلی میکنند همراهی نمیکنند. ماجرای نانوایی شده است که هر چه تلاش میکند خمیرش به تنور نمیچسبد.
هم افقی با نسل جوان، تنها به شرطی محقق میشود که همه بپذیرند پیشترها کسانی تنور سیاست و دین را بیش از حد داغ کرده بودند. دیگر کسی تن خود را به این تنورهای داغ نمیچسباند. پذیرش این واقعیت ذهن و روح اهل سیاست را میآزارد. آنها دلنگران آینده میشوند. از هم میپرسند این وضعیت به کجا میانجامد؟ مردان فکر و سیاست دلشوره دارند، اما جوانان را به شوق میآورند. برای این نسل، دلشوره نخبگان یک موفقیت است. آنها ترسیم آینده را از دست اهل سیاست و قدرت و حتی از دست روشنفکران و اهل تفکر ربودهاند. کسانی که آینده را خوب ترسیم میکردند، کار را به کسانی سپردند که با زور و قدرت و تحمیق تلاش کردند تحقق آن را به نسلهای بعدی بخورانند. اصلاً رمز و راز بیش از حد سیاسی شدن و یا بیش از حد دینی شدن جامعه، از درون افقهای ترسیم شدهای درآمد که اهل فکر ساختند و اهل قدرت پرداختند.
اگر هزار معضل اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و سیاسی وجود دارد، ناشی از تجربه عملی کسانی است که میخواستند جامعه را بیش از حد سیاسی یا دینی کنند. رهایی از این وضعیت، تنها با راندن سیاست و دین به جایگاه بایستهشان در جامعه امکانپذیر است. مساله پیش روی ما، پیوند دین و سیاست یا جدایی دین و سیاست نیست، مساله اصلی باور به این نکته است که جامعه هم از دین و هم از سیاست فراختر است. هر کدام خوب است به قلمرو بایستهشان عقب بنشینند.
محیط عمل سیاسی مثل گذشته در قابهای خوب طراحی شده ایدئولوژیک نمیگنجد. نمیتوانیم با افقافکنیهای عقلانی چشماندازهای روشن برای همگان ترسیم کنیم. باید فکر در محیط پیچیده و نامتعین را یاد بگیریم. این کاری است که کمتر آموختهایم.
@javadkashi
تنها یک میانجی
------
در دوم خرداد 1376 دو صدا صحنه سیاسی ایران را دگرگون کرد. یک صدا به فعالان سیاسی قدیم تعلق داشت. کسانی که میگفتند دیگر جنگ به پایان رسیده باید به دوران انفلاب بازگشت. صدای دوم به جوانان تحصیل کرده شهری تعلق داشت. آنها نه دل در گرو انقلاب داشتند نه جنگ. طالب زندگی در یک افق تماماً تازه بودند. کسانی که قدرت واقعی را در دست داشتند، با هیچ کدام سر سازگاری نداشتند. از افق دوران جنگ برخاسته بودند. اعتقاد داشتند پایان جنگ پایان نیست آغاز است. بر این باور بودند که باید فرهنگ و ارزشها و مناسبات دوران جنگ، سر مشق مدیریت امور عمومی شود و آینده بر اساس آن ساماندهی شود.
در ایران اواخر دهه پنجاه دو رویداد انقلاب و جنگ پشت سر هم اتفاق افتاد. ارزشهایی مثل فداکاری، از خودگذشتگی و آرمانخواهی در هر دو وجود داشت. اما یک تفاوت مهم این دو تجربه را از هم متمایز میکرد. انقلاب بیمرز بود. هر کس میآمد کمک میکرد، به درون راه داشت. گشوده بود و قدرت خود را از ابتکارات خود بخودی مردمان کوچه و بازار میگرفت. جنگ اما سامان و تشکیلات و فرماندهی و حساب و کتاب بوروکراتیک داشت. ملاحظات خاص جنگ، اجازه نمیداد هر کس به درون راه داده شود. مگر آنکه خودی بودنش را در عمل و نظر اثبات کرده باشد.
انقلاب و جنگ دو سنخ تجربه جمعی متفاوت ساخت. جمهوری اسلامی برای تداوم خود دل به تجربه جنگ بسته بود و وفاداران تجربه دوران انقلاب را حاشیهای کرد.
در دوم خرداد سال 1376 بازیگرانی به میدان آمدند که دوران انقلاب را بیشتر از دوران جنگ دوست داشتند، به صحنه آمدند و جوانانی را جذب و جلب کردند که نه دلی به دوران انقلاب داشتند نه جنگ. دوم خرداد برای جمهوری اسلامی فرصت شگرفی بود تا بتواند نسل جوان بیگانه با پدر و مادر را جذب کند. فرصتی بود تا میان ارزشهای انقلاب و جنگ و آنچه جوانان آن روزگار میخواستند ترکیب تازهای اتفاق بیافتد. فرصتی بود برای تداوم نظام در پرتو خواست اکثریت مردم و در همان حال تداوم ارزشهای قوام بخشش. میتوانست معجزهای باشد که انقلابها کمتر تجربه کردهاند.
تجربه جنگ با همه ارزشهای انسانیاش، خاصگرا و مرزگذار بود. هر چه از دوران جنگ گذشت، خصیصه خاصگرایانهاش شدت بیشتری هم گرفت. پول و تبلیغات و تلاشهای گسترده و شبانه روزی به کار بسته شد تا تجربه دوران جنگ، دائر مدار همه امور در دوران پس از جنگ گردد. ناسازواری میان ارزشهای متعلق به یک دوران جنگی با دورانی که جنگی در کار نبود، آتش به خرمن سرمایههای عظیمی زد. منجمله ارزشهای دوران جنگ. از جمله خرمنهایی که آتش گرفت، قدرت هم افزایی، آشتی پذیری، تعامل و گفتگو و جذب نسلهای بعدی بود.
یک ربع قرن از دوم خرداد سال 1376 گذشته است. دیگر آن رویداد به تاریخ پیوسته است. رهبران و کارگزاران آن دوران حاشیه نشین و پیر شدهاند. اما هنوز هم یک میانجی میتواند به مخمصه فعلی خاتمه دهد. تنها یک میانجی میتواند منجی باشد.
@javadkashi
------
در دوم خرداد 1376 دو صدا صحنه سیاسی ایران را دگرگون کرد. یک صدا به فعالان سیاسی قدیم تعلق داشت. کسانی که میگفتند دیگر جنگ به پایان رسیده باید به دوران انفلاب بازگشت. صدای دوم به جوانان تحصیل کرده شهری تعلق داشت. آنها نه دل در گرو انقلاب داشتند نه جنگ. طالب زندگی در یک افق تماماً تازه بودند. کسانی که قدرت واقعی را در دست داشتند، با هیچ کدام سر سازگاری نداشتند. از افق دوران جنگ برخاسته بودند. اعتقاد داشتند پایان جنگ پایان نیست آغاز است. بر این باور بودند که باید فرهنگ و ارزشها و مناسبات دوران جنگ، سر مشق مدیریت امور عمومی شود و آینده بر اساس آن ساماندهی شود.
در ایران اواخر دهه پنجاه دو رویداد انقلاب و جنگ پشت سر هم اتفاق افتاد. ارزشهایی مثل فداکاری، از خودگذشتگی و آرمانخواهی در هر دو وجود داشت. اما یک تفاوت مهم این دو تجربه را از هم متمایز میکرد. انقلاب بیمرز بود. هر کس میآمد کمک میکرد، به درون راه داشت. گشوده بود و قدرت خود را از ابتکارات خود بخودی مردمان کوچه و بازار میگرفت. جنگ اما سامان و تشکیلات و فرماندهی و حساب و کتاب بوروکراتیک داشت. ملاحظات خاص جنگ، اجازه نمیداد هر کس به درون راه داده شود. مگر آنکه خودی بودنش را در عمل و نظر اثبات کرده باشد.
انقلاب و جنگ دو سنخ تجربه جمعی متفاوت ساخت. جمهوری اسلامی برای تداوم خود دل به تجربه جنگ بسته بود و وفاداران تجربه دوران انقلاب را حاشیهای کرد.
در دوم خرداد سال 1376 بازیگرانی به میدان آمدند که دوران انقلاب را بیشتر از دوران جنگ دوست داشتند، به صحنه آمدند و جوانانی را جذب و جلب کردند که نه دلی به دوران انقلاب داشتند نه جنگ. دوم خرداد برای جمهوری اسلامی فرصت شگرفی بود تا بتواند نسل جوان بیگانه با پدر و مادر را جذب کند. فرصتی بود تا میان ارزشهای انقلاب و جنگ و آنچه جوانان آن روزگار میخواستند ترکیب تازهای اتفاق بیافتد. فرصتی بود برای تداوم نظام در پرتو خواست اکثریت مردم و در همان حال تداوم ارزشهای قوام بخشش. میتوانست معجزهای باشد که انقلابها کمتر تجربه کردهاند.
تجربه جنگ با همه ارزشهای انسانیاش، خاصگرا و مرزگذار بود. هر چه از دوران جنگ گذشت، خصیصه خاصگرایانهاش شدت بیشتری هم گرفت. پول و تبلیغات و تلاشهای گسترده و شبانه روزی به کار بسته شد تا تجربه دوران جنگ، دائر مدار همه امور در دوران پس از جنگ گردد. ناسازواری میان ارزشهای متعلق به یک دوران جنگی با دورانی که جنگی در کار نبود، آتش به خرمن سرمایههای عظیمی زد. منجمله ارزشهای دوران جنگ. از جمله خرمنهایی که آتش گرفت، قدرت هم افزایی، آشتی پذیری، تعامل و گفتگو و جذب نسلهای بعدی بود.
یک ربع قرن از دوم خرداد سال 1376 گذشته است. دیگر آن رویداد به تاریخ پیوسته است. رهبران و کارگزاران آن دوران حاشیه نشین و پیر شدهاند. اما هنوز هم یک میانجی میتواند به مخمصه فعلی خاتمه دهد. تنها یک میانجی میتواند منجی باشد.
@javadkashi
چگونه سر عقل بیائیم
-----
عقل در سیاست سه معنا دارد: عقل سرد، عقل ترسخورده و عقل گرم. سرهای پرسودا و هوس در عرصه سیاست، سرانجام عاقل میشوند. اما به کدامیک از این سه معنا؟ سرهای پرهوس و سودا هنگامی عاقل میشوند که به واقعیت برخورد کنند. آنگاه از خواب مستی بیرون میآیند و واقعیت را مثل سنگ بزرگی میبینند که تکان دادنی نیست. اما در مقابل به کدامیک از معانی سهگانه فوق عاقل میشوند؟
در ایران امروز هم سر نظام مستقر و هم سر مخالفیناش به سنگ خورده است. اینک زمان به سر عقل آمدن است. واقعیتهای جهان و منطقه، وضعیت اقتصادی و اجتماعی و پتانسیل ظهور ناآرامیهای گسترده علائمی از به سر عقل آمدن را در نظام پدیدار کرده است. مخالفین هم که خیال میکردند کار نظام را میسازند کم کم میفهمند کار به همان سادگیها که خیال میکردند نبود. پس موسم آن است که سر عقل بیایند. باید منتظر ظهور کدام سنخ از عقلانیت در ایران فردا باشیم؟
اگر نظام و مخالفیناش به سر عقل بیایند اما از سنخ سرد، سرهای پرسودا را حفظ خواهند کرد اما در مقابل هم عقب نشینیهای تاکتیکی میکنند. صحنه سیاست با منطق آتش بس موقت بنا میشود. نظام منطق حذف و طرد را به شیوههای متفاوت ادامه میدهد و مخالفین هم سعی میکنند در یک آوردگاه تازه آرزوهای خود را برآورند. درست مثل رفتار نظام در عرصه جهانی و منطقهای. ذهنیتهای پرسودای ایدئولوژیک وجود دارد، اما خیال میکنند فعلا باید محتاط بود و عقب نشینیهای تاکتیکی کرد. مشکل عقلانیت سرد آن است که نمیپاید. جدال خونینتری را باید انتظار کشید. کافی است فرصتی تازه دست دهد. ما دهههاست در عرصه داخلی و بین المللی با عقلانیت سرد زندگی میکنیم. همه امکانهای مادی و معنویمان را برای آن فرصت تازه مستهلک کردهایم.
هنگامی یک طرف سیاسی به سر عقل ترس خورده میآید که حس نابودی بر وجودش غلبه کند. در مقابل سنگ واقعیت خود را حقیر و کوچک و احمق بپندارد. به دست خود، نابودیاش را رقم بزند تا از وحشت شبانه روزی نابودی نجات پیدا کند. سوداهای خود را در خاک پنهان میکند و تلاش میکند خود را کم رنگ کند تا از خطر برهد.
عقل سرد و عقل ترس خورده، گاهی همزمان وجود دارند و یک هستی سیاسی را به نوبت دستخوش انحطاط میکنند.
عقل گرم اما از سنخ دیگری است. هنگامی ظهور میکند که آن سر به سنگ خورده، لختی بنشیند در چند و چون سوداهایش تامل کند. از خود بپرسد سوداهایی که به نتایج مطلوب نرسیدند چه بودند و با ما چه کردند؟ نکند حقیقت و خیری که در ذهن پرورده بودم، مسبب جنگ و فقر و حذف و طرد بوده است؟ آنگاه سر پرسودای پیشین چه بسا حقایقی را جانشین حقایق پیشین کند و فهم تازهای از خیر را به جای خیر پیشین برافرازد. گرم است به این معنا که سر پرسودا در نتیجه یک سودای تازه گرم میماند. تنها در چنین شرایطی است که یک هستی سیاسی به معنای گرم، به عقلانیت خواهد رسید. به سر عقل گرم آمدن، تنها شکل خروج از انحطاط و پای نهادن به صحنه فضیلتمندانه سیاسی است.
این هر سه شکل عقلانیت حاصل برخورد سر پرسودا با سنگ واقعیت است. در روایت عقل سرد، واقعیت مانعی است که تصادفاً پیش پای ما سبز شده است. در روایت عقل ترس خورده، واقعیت سرشت تلخ زندگی است باید تسلیم آن گردید. اگرچه مرگ بهتر از چنان تسلیم شدنی است. اما در روایت گرم از عقل، واقعیت از سنخ خیر، عبرت آموز و درس آموز است. واقعیت راز بیرون رفتن از دوران کودکی و ورود به دوران بلوغ است.
@javadkashi
-----
عقل در سیاست سه معنا دارد: عقل سرد، عقل ترسخورده و عقل گرم. سرهای پرسودا و هوس در عرصه سیاست، سرانجام عاقل میشوند. اما به کدامیک از این سه معنا؟ سرهای پرهوس و سودا هنگامی عاقل میشوند که به واقعیت برخورد کنند. آنگاه از خواب مستی بیرون میآیند و واقعیت را مثل سنگ بزرگی میبینند که تکان دادنی نیست. اما در مقابل به کدامیک از معانی سهگانه فوق عاقل میشوند؟
در ایران امروز هم سر نظام مستقر و هم سر مخالفیناش به سنگ خورده است. اینک زمان به سر عقل آمدن است. واقعیتهای جهان و منطقه، وضعیت اقتصادی و اجتماعی و پتانسیل ظهور ناآرامیهای گسترده علائمی از به سر عقل آمدن را در نظام پدیدار کرده است. مخالفین هم که خیال میکردند کار نظام را میسازند کم کم میفهمند کار به همان سادگیها که خیال میکردند نبود. پس موسم آن است که سر عقل بیایند. باید منتظر ظهور کدام سنخ از عقلانیت در ایران فردا باشیم؟
اگر نظام و مخالفیناش به سر عقل بیایند اما از سنخ سرد، سرهای پرسودا را حفظ خواهند کرد اما در مقابل هم عقب نشینیهای تاکتیکی میکنند. صحنه سیاست با منطق آتش بس موقت بنا میشود. نظام منطق حذف و طرد را به شیوههای متفاوت ادامه میدهد و مخالفین هم سعی میکنند در یک آوردگاه تازه آرزوهای خود را برآورند. درست مثل رفتار نظام در عرصه جهانی و منطقهای. ذهنیتهای پرسودای ایدئولوژیک وجود دارد، اما خیال میکنند فعلا باید محتاط بود و عقب نشینیهای تاکتیکی کرد. مشکل عقلانیت سرد آن است که نمیپاید. جدال خونینتری را باید انتظار کشید. کافی است فرصتی تازه دست دهد. ما دهههاست در عرصه داخلی و بین المللی با عقلانیت سرد زندگی میکنیم. همه امکانهای مادی و معنویمان را برای آن فرصت تازه مستهلک کردهایم.
هنگامی یک طرف سیاسی به سر عقل ترس خورده میآید که حس نابودی بر وجودش غلبه کند. در مقابل سنگ واقعیت خود را حقیر و کوچک و احمق بپندارد. به دست خود، نابودیاش را رقم بزند تا از وحشت شبانه روزی نابودی نجات پیدا کند. سوداهای خود را در خاک پنهان میکند و تلاش میکند خود را کم رنگ کند تا از خطر برهد.
عقل سرد و عقل ترس خورده، گاهی همزمان وجود دارند و یک هستی سیاسی را به نوبت دستخوش انحطاط میکنند.
عقل گرم اما از سنخ دیگری است. هنگامی ظهور میکند که آن سر به سنگ خورده، لختی بنشیند در چند و چون سوداهایش تامل کند. از خود بپرسد سوداهایی که به نتایج مطلوب نرسیدند چه بودند و با ما چه کردند؟ نکند حقیقت و خیری که در ذهن پرورده بودم، مسبب جنگ و فقر و حذف و طرد بوده است؟ آنگاه سر پرسودای پیشین چه بسا حقایقی را جانشین حقایق پیشین کند و فهم تازهای از خیر را به جای خیر پیشین برافرازد. گرم است به این معنا که سر پرسودا در نتیجه یک سودای تازه گرم میماند. تنها در چنین شرایطی است که یک هستی سیاسی به معنای گرم، به عقلانیت خواهد رسید. به سر عقل گرم آمدن، تنها شکل خروج از انحطاط و پای نهادن به صحنه فضیلتمندانه سیاسی است.
این هر سه شکل عقلانیت حاصل برخورد سر پرسودا با سنگ واقعیت است. در روایت عقل سرد، واقعیت مانعی است که تصادفاً پیش پای ما سبز شده است. در روایت عقل ترس خورده، واقعیت سرشت تلخ زندگی است باید تسلیم آن گردید. اگرچه مرگ بهتر از چنان تسلیم شدنی است. اما در روایت گرم از عقل، واقعیت از سنخ خیر، عبرت آموز و درس آموز است. واقعیت راز بیرون رفتن از دوران کودکی و ورود به دوران بلوغ است.
@javadkashi
سرکار خانم دکتر رز فضلی در واکنش به آخرین یادداشت من با عنوان «چگونه سر عقل بیائیم» یادداشت تامل برانگیزی نوشتهاند. متن ایشان برای من درسآموز است. متن را به اشتراک میگذارم امیدوارم برای خوانندگان نیز جالب توجه باشد.
**
پناه بردن از عقل به مرگ
---
حاصل اولین تنشهای نوشتنم از پس ماهها، یادداشتی است در حاشیه ی نوشتار دکتر غلامرضا کاشی. در آن نوشته ی هولناک ِ فراخوانی ایشان به عقل و تخطئه ی عقل به نام عقول دیگر و باز بر تخت سروری نشاندن عقل به حکم عقل و بر سرِ پدر، تاج نهادن در روزگار پدرکشی اما با نام پسر. میخواهم بگویم پناه میبرم از این هجمه عقل مذکر شما به دامان مرگ!
ایریگارای عقل دکارتی را عقلی مذکر میداند و به دنبال کاویدن روان بزرگمردان تاریخ فلسفه، این وارثان غروب را مردانی میداند که خود را مثال اعلای انسان میدانند. از آن روست که زن، پایش را که بخواهد در دایره ی آدمیزادی بگذارد، باید لباس عقل به تن کرده، طبع و طبیعتش به زیور انواع سرد و گرم خرد، آراسته شود. دست به ضریح کوگیتوی اعظم کشیده، بخشی از من اندیشنده را لمس کند، چونان چراغ جادو که حاصل برآمدنش غولی عضلانی است که محل ترس و اجابت توأمان است.
آداب ورود به دایره خرد اما نخست به در آوردن تن و جامه است، هم زمان!( که کجا تن زن از جامهاش جداست، که این را تنها زنان میدانند) زلف دوتایش را لگام کند بر احساسات ملونش. مسلح به سلاح عقل، وارد شود. به کجا؟ میدان مصلحت.
میدان مصلحت برای تمام عقلای جهان جا دارد. جای حفاظت از زندگی است. مرگ در آن چیست جز دشنام تلخ آفرینش. اما مهمانان ناخوانده را در آن، بر دارِ عاقبت اندیشی در آستانه میآویزند تا که عبرت جامه دران شوند. در زمینِ گرد مصلحت اما عجیب که زمان یک سو دارد و آن سمت غرب است. چرا که در ادامه، همواره خورشید در غرب، غروب میکند و کدام عقل سلیم است که در امتداد، شرق را ببیند. مشرقِ آغاز، یکی و یگانه، صحنهای بری از سایه ها، جایی دور ایستاده است. در مسیر، همه به روی مغربیم. حکایت است که زندگی از آن سوی دیگر آغازیده است. این افسانه بسیار قدیمی است. مثل داستان آفرینش میماند. به راستی داستان! آفرینش از کجا داستان شد؟!
در میدان مصلحت همه دغدغهی انجام دارند. اسبان چشم بستهی دشتهای فراخ که به گرد سنگ آسیاب، خیال دویدن میبافند.
میدان عقل اما کارش آسوده کردن خیال عقلاست. کارش آسایش دو گیتی است. مروت است، مداراست. همهی اینها اما یک دشمن بزرگ دارند، ناعقلان!
ناعقلان که آن سلسله زلف پریشان را رها کرده، مجموع خاطر عقلا را میآشوبند. خیال حرکت به شرق آفرینش دارند و مغرب ترقی را بر نمیتابند.
کریستوا ریشه واژه انقلاب را در صورتی از بازگشت، معنا میکند. آری این ناعقلانِ سودایِ انقلاب، بر سر، میل به بازگشت دارند. مثل موردِ عجیب بنجامین باتن میخواهند از مرزهای صد سالگی به کودکی و خردسالی و نوزادی برسند. آن یاخته ی کوچک شوند. آخ آن تخمک آزاد که در تنهایی و رهاییاش لابد خواهد مرد.
ناعقلان نمیدانندکه عقلا تا چه میزان زندگی را با طناب مصلحت پیچ دادهاند که گزندی به آن نرسد.
ناعقلان زندگی را بر سر چوب میکنند، بر سر بام میبرند، روی دیوار و حتی بر سردار و نمیبینند که عقلا چطور گره طناب را بر دشنامهای عقل ستیزانه آنها سفت میکنند تا نجاتش دهند.
نیچه معتقد بود از میان دو روح دیونیزوسی و آپولونی آنکه حقیقت زندگی ( بخوانیم مرگ) را فهمیده است و با نه گفتن به آن از طریق آری گویی به زندگی بر آن شوریده است، دیونیزوس است. این آری گویی در اثر آری گویی تمام به روح کائوتیک زندگی میسر است. آنجا که تراژدی نیز چنین میکند، همان جا که افلاطون علیه تراژدی بر میآشوبد و آن را نشان فروپاشی فرهنگی و آشوب سیاسی می داند. اما پذیرش نافرجامی تراژدی، پذیرش نافرجامی زندگی در مواجهه با مرگ است. در نگاه نیچه، آری گویی به زندگی جز مواجههی تمام با مرگ نیست. آنکه از مرگ میگریزد، به اسب زندگی لگام سکون میزند از ترس آنکه خار مسیرهای ناهموار بر سم سرکشیدهاش رود.
با نپیمودن معنی مرگ_به صورت آخرین پرده از نمایش نافرجام زندگی_ ما به فانتزی بافی پیرامون زندگی ادامه می دهیم. این فانتزیها را در قالب مقدس سازی جنگ علیه دشمن ( که همان صورت آبجکتیو مرگ است) به میدان های جنگ و سیاست پرتاب کرده و بیرونی میکنیم.
عاقل میشویم و در صفوفی متفاوت در میدان مصلحت گرد میآییم و به آنتیگونهایی که سه مشت خاک بر جسد پولونیکس میپاشند، گیسو میبرند و جامه میدرند، نهیب نادانی میزنیم. آنتیگون که از دست عقل به دهان مرگ پناه میبرد. میرود و در غارها روی صخرهها خانه میکند.👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽
**
پناه بردن از عقل به مرگ
---
حاصل اولین تنشهای نوشتنم از پس ماهها، یادداشتی است در حاشیه ی نوشتار دکتر غلامرضا کاشی. در آن نوشته ی هولناک ِ فراخوانی ایشان به عقل و تخطئه ی عقل به نام عقول دیگر و باز بر تخت سروری نشاندن عقل به حکم عقل و بر سرِ پدر، تاج نهادن در روزگار پدرکشی اما با نام پسر. میخواهم بگویم پناه میبرم از این هجمه عقل مذکر شما به دامان مرگ!
ایریگارای عقل دکارتی را عقلی مذکر میداند و به دنبال کاویدن روان بزرگمردان تاریخ فلسفه، این وارثان غروب را مردانی میداند که خود را مثال اعلای انسان میدانند. از آن روست که زن، پایش را که بخواهد در دایره ی آدمیزادی بگذارد، باید لباس عقل به تن کرده، طبع و طبیعتش به زیور انواع سرد و گرم خرد، آراسته شود. دست به ضریح کوگیتوی اعظم کشیده، بخشی از من اندیشنده را لمس کند، چونان چراغ جادو که حاصل برآمدنش غولی عضلانی است که محل ترس و اجابت توأمان است.
آداب ورود به دایره خرد اما نخست به در آوردن تن و جامه است، هم زمان!( که کجا تن زن از جامهاش جداست، که این را تنها زنان میدانند) زلف دوتایش را لگام کند بر احساسات ملونش. مسلح به سلاح عقل، وارد شود. به کجا؟ میدان مصلحت.
میدان مصلحت برای تمام عقلای جهان جا دارد. جای حفاظت از زندگی است. مرگ در آن چیست جز دشنام تلخ آفرینش. اما مهمانان ناخوانده را در آن، بر دارِ عاقبت اندیشی در آستانه میآویزند تا که عبرت جامه دران شوند. در زمینِ گرد مصلحت اما عجیب که زمان یک سو دارد و آن سمت غرب است. چرا که در ادامه، همواره خورشید در غرب، غروب میکند و کدام عقل سلیم است که در امتداد، شرق را ببیند. مشرقِ آغاز، یکی و یگانه، صحنهای بری از سایه ها، جایی دور ایستاده است. در مسیر، همه به روی مغربیم. حکایت است که زندگی از آن سوی دیگر آغازیده است. این افسانه بسیار قدیمی است. مثل داستان آفرینش میماند. به راستی داستان! آفرینش از کجا داستان شد؟!
در میدان مصلحت همه دغدغهی انجام دارند. اسبان چشم بستهی دشتهای فراخ که به گرد سنگ آسیاب، خیال دویدن میبافند.
میدان عقل اما کارش آسوده کردن خیال عقلاست. کارش آسایش دو گیتی است. مروت است، مداراست. همهی اینها اما یک دشمن بزرگ دارند، ناعقلان!
ناعقلان که آن سلسله زلف پریشان را رها کرده، مجموع خاطر عقلا را میآشوبند. خیال حرکت به شرق آفرینش دارند و مغرب ترقی را بر نمیتابند.
کریستوا ریشه واژه انقلاب را در صورتی از بازگشت، معنا میکند. آری این ناعقلانِ سودایِ انقلاب، بر سر، میل به بازگشت دارند. مثل موردِ عجیب بنجامین باتن میخواهند از مرزهای صد سالگی به کودکی و خردسالی و نوزادی برسند. آن یاخته ی کوچک شوند. آخ آن تخمک آزاد که در تنهایی و رهاییاش لابد خواهد مرد.
ناعقلان نمیدانندکه عقلا تا چه میزان زندگی را با طناب مصلحت پیچ دادهاند که گزندی به آن نرسد.
ناعقلان زندگی را بر سر چوب میکنند، بر سر بام میبرند، روی دیوار و حتی بر سردار و نمیبینند که عقلا چطور گره طناب را بر دشنامهای عقل ستیزانه آنها سفت میکنند تا نجاتش دهند.
نیچه معتقد بود از میان دو روح دیونیزوسی و آپولونی آنکه حقیقت زندگی ( بخوانیم مرگ) را فهمیده است و با نه گفتن به آن از طریق آری گویی به زندگی بر آن شوریده است، دیونیزوس است. این آری گویی در اثر آری گویی تمام به روح کائوتیک زندگی میسر است. آنجا که تراژدی نیز چنین میکند، همان جا که افلاطون علیه تراژدی بر میآشوبد و آن را نشان فروپاشی فرهنگی و آشوب سیاسی می داند. اما پذیرش نافرجامی تراژدی، پذیرش نافرجامی زندگی در مواجهه با مرگ است. در نگاه نیچه، آری گویی به زندگی جز مواجههی تمام با مرگ نیست. آنکه از مرگ میگریزد، به اسب زندگی لگام سکون میزند از ترس آنکه خار مسیرهای ناهموار بر سم سرکشیدهاش رود.
با نپیمودن معنی مرگ_به صورت آخرین پرده از نمایش نافرجام زندگی_ ما به فانتزی بافی پیرامون زندگی ادامه می دهیم. این فانتزیها را در قالب مقدس سازی جنگ علیه دشمن ( که همان صورت آبجکتیو مرگ است) به میدان های جنگ و سیاست پرتاب کرده و بیرونی میکنیم.
عاقل میشویم و در صفوفی متفاوت در میدان مصلحت گرد میآییم و به آنتیگونهایی که سه مشت خاک بر جسد پولونیکس میپاشند، گیسو میبرند و جامه میدرند، نهیب نادانی میزنیم. آنتیگون که از دست عقل به دهان مرگ پناه میبرد. میرود و در غارها روی صخرهها خانه میکند.👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽
در آریگویی به زندگی، واقعیت، سنگی نیست بر مسیرِ انجام که یا بر آن دخیل عقل افسرده ببندیم و یا با میخی آهنین و سرد، به جانش افتیم. واقعیت خود مرگ است. آریگو به زندگی، در رقص ِهستی به هر چرخش، مرگ را در آغوش میگیرد و در پاسخ به آنانکه که میپرسند کی سرت به سنگ می خورد؟ میگوید: من تمام تنم سنگی است...
@javadkashi
@javadkashi
شریعتی و جهان جهانهای مشترک
-----
علی شریعتی در اواخر عمر فکریاش بر سهگانه «عرفان، آزادی و برابری» تمرکز کرد. او به تلاش برای فهم ایدئولوژیک از دین پشت کرده بود.
تلاش بر فهم ایدئولوژیک، یک دین و جمع پیروانش را در کانون توجه قرار میدهد. باید کاری کنی پیروان یک گروه همبسته و متعهد شوند. در وهله اول باید به وضع فعلیشان حمله کنی و در همان حال به آنها گوشزد کنی یک گوهر تاریخی، یگانه و درخشان دارند و گناهشان غفلت از این گوهر است. این دو کار همراه هم، از یک طرف حس گناه را در پیروان شعلهور میکند و از طرف دیگر حس خودشیفتگی را در آنها برمیانگیزد. این دو در کنار هم کافی است تا برای غایت و هدفی که در سیاست داری، همبسته شوند.
همه صنوف ایدئولوژیک قوم برگزیده ساختند. برای لیبرالها اروپاییها قوم برگزیده بودند، برای مارکسیستها پرولتاریا، و برای اسلامگراها امت اسلام. همه این اقوام برگزیده پیش از کسب قدرت، رویاهای بسیار برانگیختند و در زمانی که تکیه بر مصادر قدرت دادند، فقر خود را به نمایش گذاشتند. دستشان خالی بود و آهی در بساط نداشتند.
شریعتی که در موضع اصلاح دینی در خانه اسلام و تشیع نشسته بود، یکباره فراروی کرد. به جای اسلام و تشیع، به روح عام شرقی تکیه کرد و مفهوم عرفان را استخراج نمود. به عنوان یک متجدد، از صداهای متنوع دنیای تجدد فراروی کرد و مفهوم آزادی را استخراج نمود و سرانجام از همه صنوف مارکسیسم و اندیشه چپ فراروی کرد و ایده برابری را استخراج نمود. او به جای محتوا، سه صورت عام را از همه صداهای دوران خود برگزید. نشان داد این سه چگونه بدون یکدیگر سفرههاشان خالی است و حاصلشان سیاه کردن روزگار مردمان.
او به این نتیجه رسیده بود که اسلام، مسیحیت، مارکسیسم و همه فرهنگها و سنتها و ایدئولوژیها برای گروهی از پیروانشان جهان مشترکی ساختهاند. به جای آنکه در خیمه این یا آن بنشینی و امیدی به نجات داشته باشی، باید بر فرازشان بایستی و جهان جهانهای مشترک را تاسیس کنی. جهانی که عام است و مستعد پذیرش همه این خیمههای کوچک و بزرگ. از هرکدام باید یک مفهوم مرکزی اختیار کنی و اثبات کنی هیچ کدام بدون دیگری گوهر نیستند و درخششی ندارند. بلکه بر عکس فقیر و تنگ دستاند.
فضیلت در سیاست تجلی نمیکند مگر آنکه فضیلت خود را از چشمه فضیلت دیگران سیراب کنی. عرفان، برابری و آزادی سه فضیلت عام جهانهای مشترک دنیای امروز است. پس این سه را باید با یکدیگر آزمود و در پرتو هر کدام بستر شکوفایی دیگری را فراهم کرد.
انتقال از پروژه خوانش ایدئولوژیک از اسلام، به سمت تولید جهان جهانهای مشترک یک اتفاق مهم بود که متاسفانه در دوران مابعد شریعتی پیگرفته نشد. روشنفکران دینی در تقابل با نظام جمهوری اسلامی و به نام بیاعتبار کردن فهم ایدئولوژیک از دین، دست به کار بیجهان کردن اسلام شدند. خیال کردند با سست کردن توان فرهنگ اسلامی در تولید جهان مشترک، میتوانند به سمت دمکراسی راهی بگشایند. همه حواس و تمرکز و غایت نظریشان محدود ماند به مرزهای کوچک ایران. در ناتوان سازی اسلام برای تولید یک جهان مشترک توفیق چندانی نداشتند. اسلام همچنان قادر به تولید جهان مشترک هست اگرچه نه به مدد خوانشهای متجددانه و در میان گروههای مدرن. شریعتی در پروژه عرفان برابری و آزادی، به جای از کار انداختن اسلام برای تولید جهان مشترک، یک معیار عام اخلاقی و جهانشمول ساخت: جهان مشترک اسلامی شما، تا چه حد میتواند با برابری و آزادی همسازی کند و در تولید یک جهان مشترک عام جهانی مدد کار باشد؟
@javakashi
-----
علی شریعتی در اواخر عمر فکریاش بر سهگانه «عرفان، آزادی و برابری» تمرکز کرد. او به تلاش برای فهم ایدئولوژیک از دین پشت کرده بود.
تلاش بر فهم ایدئولوژیک، یک دین و جمع پیروانش را در کانون توجه قرار میدهد. باید کاری کنی پیروان یک گروه همبسته و متعهد شوند. در وهله اول باید به وضع فعلیشان حمله کنی و در همان حال به آنها گوشزد کنی یک گوهر تاریخی، یگانه و درخشان دارند و گناهشان غفلت از این گوهر است. این دو کار همراه هم، از یک طرف حس گناه را در پیروان شعلهور میکند و از طرف دیگر حس خودشیفتگی را در آنها برمیانگیزد. این دو در کنار هم کافی است تا برای غایت و هدفی که در سیاست داری، همبسته شوند.
همه صنوف ایدئولوژیک قوم برگزیده ساختند. برای لیبرالها اروپاییها قوم برگزیده بودند، برای مارکسیستها پرولتاریا، و برای اسلامگراها امت اسلام. همه این اقوام برگزیده پیش از کسب قدرت، رویاهای بسیار برانگیختند و در زمانی که تکیه بر مصادر قدرت دادند، فقر خود را به نمایش گذاشتند. دستشان خالی بود و آهی در بساط نداشتند.
شریعتی که در موضع اصلاح دینی در خانه اسلام و تشیع نشسته بود، یکباره فراروی کرد. به جای اسلام و تشیع، به روح عام شرقی تکیه کرد و مفهوم عرفان را استخراج نمود. به عنوان یک متجدد، از صداهای متنوع دنیای تجدد فراروی کرد و مفهوم آزادی را استخراج نمود و سرانجام از همه صنوف مارکسیسم و اندیشه چپ فراروی کرد و ایده برابری را استخراج نمود. او به جای محتوا، سه صورت عام را از همه صداهای دوران خود برگزید. نشان داد این سه چگونه بدون یکدیگر سفرههاشان خالی است و حاصلشان سیاه کردن روزگار مردمان.
او به این نتیجه رسیده بود که اسلام، مسیحیت، مارکسیسم و همه فرهنگها و سنتها و ایدئولوژیها برای گروهی از پیروانشان جهان مشترکی ساختهاند. به جای آنکه در خیمه این یا آن بنشینی و امیدی به نجات داشته باشی، باید بر فرازشان بایستی و جهان جهانهای مشترک را تاسیس کنی. جهانی که عام است و مستعد پذیرش همه این خیمههای کوچک و بزرگ. از هرکدام باید یک مفهوم مرکزی اختیار کنی و اثبات کنی هیچ کدام بدون دیگری گوهر نیستند و درخششی ندارند. بلکه بر عکس فقیر و تنگ دستاند.
فضیلت در سیاست تجلی نمیکند مگر آنکه فضیلت خود را از چشمه فضیلت دیگران سیراب کنی. عرفان، برابری و آزادی سه فضیلت عام جهانهای مشترک دنیای امروز است. پس این سه را باید با یکدیگر آزمود و در پرتو هر کدام بستر شکوفایی دیگری را فراهم کرد.
انتقال از پروژه خوانش ایدئولوژیک از اسلام، به سمت تولید جهان جهانهای مشترک یک اتفاق مهم بود که متاسفانه در دوران مابعد شریعتی پیگرفته نشد. روشنفکران دینی در تقابل با نظام جمهوری اسلامی و به نام بیاعتبار کردن فهم ایدئولوژیک از دین، دست به کار بیجهان کردن اسلام شدند. خیال کردند با سست کردن توان فرهنگ اسلامی در تولید جهان مشترک، میتوانند به سمت دمکراسی راهی بگشایند. همه حواس و تمرکز و غایت نظریشان محدود ماند به مرزهای کوچک ایران. در ناتوان سازی اسلام برای تولید یک جهان مشترک توفیق چندانی نداشتند. اسلام همچنان قادر به تولید جهان مشترک هست اگرچه نه به مدد خوانشهای متجددانه و در میان گروههای مدرن. شریعتی در پروژه عرفان برابری و آزادی، به جای از کار انداختن اسلام برای تولید جهان مشترک، یک معیار عام اخلاقی و جهانشمول ساخت: جهان مشترک اسلامی شما، تا چه حد میتواند با برابری و آزادی همسازی کند و در تولید یک جهان مشترک عام جهانی مدد کار باشد؟
@javakashi
اسم رمز یک تحول
----
کوبیدن سر یک دانشجو به دیوار اسم رمز تحول دانشگاه است. ترجمان آنکه آنجا قرار نیست علم اقتدار ایجاد کند. دانش رفتارها را تنظیم کند. آنکه سری را به دیوار میکوبد، هم اوست که به من هم فرمان میدهد چطور تدریس کنم. او میداند علم چیست، اوست که روش تحقیق میآموزد. اوست که نشان میدهد خط قرمزها کجاست. اوست که الفبای دانش را میآموزد و همه ما را برای آموختن ردیف میکند. ما اعم از آنکه دانشجوییم یا استاد، باید چیزهایی بیاموزیم که قبلا نیاموختهایم. باید چشم باز کنیم به اموری که در فضای دانشگاه انتظار نداشتیم.
همراه با صدای برخورد سر آن جوان به دیوار دانشگاه علامه طباطبایی درد در سر و پیکر من هم پیچید.
آنکه توان کتک زدن دارد، هم اوست که قاعده انضباطی محیط دانشگاه را معین میکند. اگر گفتند کتک زدن یک استثناء بوده است، کارل اشمیت را به یاد آرید. او دریافته بود آنچه استثناء است قاعده را تعیین میکند. ماجرا به کنترل و تنبیه دانشجو منحصر نیست. ماجرای قاعدهای است که کلیت دانشگاه را هدف گرفته است. شاید آموزش مهندسی و پزشکی در یک فضای تحقیر شده امکانپذیر باشد. اما آموزش علوم انسانی غیر ممکن است.
شرط تولید و ترویج و اموزش علوم انسانی، تفکر آزاد است و پیش شرط تفکر آزاد شجاعت فکر کردن. در یک محیط تحقیر شده، شجاعت همراه با تفکر دود میشوند و به هوا میروند. آنچه میماند تکرار در چارچوبهای مقرر است. محیط هتک حرمت شده، استاد و دانشجوی هتک حرمت شده میزاید. آنگاه یکی توضیح دهد هدف از اینهمه هزینه برای اداره امور چنین دانشگاههایی چیست. فارغ التحصیلان چنین فضایی دردی از جامعه درمان نخواهند کرد.
من با سری افکنده و پر از شرم، عذر خواهی میکنم از جوانانی که باید مثل فرزندان ما عزیز و محترم داشته شوند. ما متهمیم. باید در مقابل این جوانان بایستیم و پاسخگوی چنین وضعیتی باشیم. هر کس سهمی دارد و من هم به نوبه خود در دانشگاه علامه طباطبایی سهمی بر عهده دارم.
@javadkashi
----
کوبیدن سر یک دانشجو به دیوار اسم رمز تحول دانشگاه است. ترجمان آنکه آنجا قرار نیست علم اقتدار ایجاد کند. دانش رفتارها را تنظیم کند. آنکه سری را به دیوار میکوبد، هم اوست که به من هم فرمان میدهد چطور تدریس کنم. او میداند علم چیست، اوست که روش تحقیق میآموزد. اوست که نشان میدهد خط قرمزها کجاست. اوست که الفبای دانش را میآموزد و همه ما را برای آموختن ردیف میکند. ما اعم از آنکه دانشجوییم یا استاد، باید چیزهایی بیاموزیم که قبلا نیاموختهایم. باید چشم باز کنیم به اموری که در فضای دانشگاه انتظار نداشتیم.
همراه با صدای برخورد سر آن جوان به دیوار دانشگاه علامه طباطبایی درد در سر و پیکر من هم پیچید.
آنکه توان کتک زدن دارد، هم اوست که قاعده انضباطی محیط دانشگاه را معین میکند. اگر گفتند کتک زدن یک استثناء بوده است، کارل اشمیت را به یاد آرید. او دریافته بود آنچه استثناء است قاعده را تعیین میکند. ماجرا به کنترل و تنبیه دانشجو منحصر نیست. ماجرای قاعدهای است که کلیت دانشگاه را هدف گرفته است. شاید آموزش مهندسی و پزشکی در یک فضای تحقیر شده امکانپذیر باشد. اما آموزش علوم انسانی غیر ممکن است.
شرط تولید و ترویج و اموزش علوم انسانی، تفکر آزاد است و پیش شرط تفکر آزاد شجاعت فکر کردن. در یک محیط تحقیر شده، شجاعت همراه با تفکر دود میشوند و به هوا میروند. آنچه میماند تکرار در چارچوبهای مقرر است. محیط هتک حرمت شده، استاد و دانشجوی هتک حرمت شده میزاید. آنگاه یکی توضیح دهد هدف از اینهمه هزینه برای اداره امور چنین دانشگاههایی چیست. فارغ التحصیلان چنین فضایی دردی از جامعه درمان نخواهند کرد.
من با سری افکنده و پر از شرم، عذر خواهی میکنم از جوانانی که باید مثل فرزندان ما عزیز و محترم داشته شوند. ما متهمیم. باید در مقابل این جوانان بایستیم و پاسخگوی چنین وضعیتی باشیم. هر کس سهمی دارد و من هم به نوبه خود در دانشگاه علامه طباطبایی سهمی بر عهده دارم.
@javadkashi
Forwarded from مرکز فرهنگی شهرکتاب
ما، دوستی و غربت فضای شهر
https://hammihanonline.ir/news/culture/ma-dwsty-w-ghrbt-fday-shhr
بازخوانی کتاب «بازگشت به افق انقلاب»
«بازگشت به افق انقلاب» کتابیاست بهقلم جواد کاشی، دانشیار علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی که در آن، نویسنده به بررسی گفتمانی تحولات اجتماعی و سیاسی معاصر پرداخته و پس از شرح نسبت «جامعه و زبان» و «سطوح زبان و امر سیاسی» در فصول اول و دوم، در فصل سوم با نام «گذار از جهان خیمهای به جهان خطی»، گذار از عالم تکمنبعی به چندمنبعی را در گذار از دنیای سنتی به دنیای مدرن موردتوجه قرار داده است.
https://hammihanonline.ir/news/culture/ma-dwsty-w-ghrbt-fday-shhr
بازخوانی کتاب «بازگشت به افق انقلاب»
«بازگشت به افق انقلاب» کتابیاست بهقلم جواد کاشی، دانشیار علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی که در آن، نویسنده به بررسی گفتمانی تحولات اجتماعی و سیاسی معاصر پرداخته و پس از شرح نسبت «جامعه و زبان» و «سطوح زبان و امر سیاسی» در فصول اول و دوم، در فصل سوم با نام «گذار از جهان خیمهای به جهان خطی»، گذار از عالم تکمنبعی به چندمنبعی را در گذار از دنیای سنتی به دنیای مدرن موردتوجه قرار داده است.
هممیهن
ما، دوستی و غربت فضای شهر
بازخوانی کتاب «بازگشت به افق انقلاب»
بعد از کودتا
====
سی و یک مرداد است. از حیث تاریخی سه روز از کودتای بیست و هشت مرداد گذشته است. امسال هم بسیاری در باره چند و چون کودتا سخن گفتند، اما جای سخن در باره مابعد کودتا خالی بود. بیایید همه چیز را همانطور که طرفداران پهلوی گفتند باور کنیم. گفتند اصلا مصدق بود که کودتا کرد و شاه هر چه کرد قانونی بود و با تکیه بر نیروی مردم به قدرت بازگشت. قبول. حال بیایید یک طرح بحث تازه کنیم: شاه از تجربه حذف مصدق و مخالفین دیگرش چه آموخت؟ آموختههای شاه چه بلایی بر سر زندگی سیاسی در ایران آورد؟
شاه از همان روزهای نخست سلطنت، با نیروهای سیاسی گوناگون مواجه بود. از آغاز دهه بیست تا پایان این دهه، میدانی از جدالها جریان داشت و شاه هم البته یک طرف قدرتمند میدان بود. تا روز کودتا خیال میکرد داستان همین است که هست. صحنه سیاست میدان جدال است و در میان کسان بسیار، باید تلاش کنی خوب بازی کنی. اما از کودتای بیست و هشت مرداد به بعد، شاه جان تازهای گرفت. او یک درس از میدان بازی آموخت: میتوان با حربههای متنوع مثل کمک نیروهای خارجی، کاربرد فریب و نیرنگ و حتی تکیه بر بخشی از مردم حریفها را حذف کنی. با خود فکر کرد چرا اینهمه دردسر بازی کردن به خود بدهد. تا اوایل دهه چهل شاه در کار حذف رقیبان در عرصه سیاست بود. تا اینکه بالاخره کار را به هویدا سپرد و خیالش راحت شد.
کار شاه را میتوانیم به یک بنگاه اقتصادی در میدان رقابت و بازار تشبیه کنیم. شاه مثل بنگاهی بود که برای خاتمه بخشی به بازی دشوار میدان رقابت، یکدفعه همه پول موجود در بازار را جمع کرد و در صندوقچه کنار میز کارش تلنبار کرد. حاصل فقط پایان بخشی به دوران رقابت نبود، خاتمه دادن به منطق زندگی اقتصادی بود. پولهایی هم که انباشت کرده بود به کاری نمیآمدند به زباله تبدیل شدند.
شاه میتوانست دستکم دیکتاتور عاقلی باشد. کاش میدانست هوس صفر کردن منازعه در میدان رسمی سیاست، اگر ممکن شود خودکشی است. اما شاه حذف را خوب آموخته بود و از آن کار غرق لذت میشد.
انچه شاه آموخت و اجرا کرد، بلای بزرگی بر سر حیات سیاسی ایرانیان آورد. انقلاب مشروطه قرار بود در آستانه ورود ما به دوران مدرن، بستر ساز زندگی سیاسی مدنی باشد. شاه با آموخته ناصوابش، جامعه را به دوران پیشاسیاست پرتاب کرد. منطق حذف را مخالفین شاه هم آموختند و البته این منطق را با سرود و شعر و خطابههای آتشین و آیه و قرآن و حدیث هم آمیختند. در این میان شاه بود که سلاحی در کف نداشت الا تفنگ نیروهای گارد شاهنشاهیاش.
کودتای بیست و هشت مرداد برای شاه بدآموزی داشت. او را به یک نابازیگر متوهم تبدیل کرد. برای جامعه سیاسی ما هزینههای فراوان به بار آورد. خودش رفت اما آموزههایش متاسفانه باقی ماند. ما هنوز باید حسرت آِیندهای را به چشم بمالیم که امکان زندگی سیاسی فراهم شود. همه بدانند بازیگر یک میدان هستند. برای بقاء خود هم که شده باید میدان را حفظ کرد. اما با بازی بهتر از دیگر رقیبان، به وزن خود در میدان افزود.
@javadkashi
====
سی و یک مرداد است. از حیث تاریخی سه روز از کودتای بیست و هشت مرداد گذشته است. امسال هم بسیاری در باره چند و چون کودتا سخن گفتند، اما جای سخن در باره مابعد کودتا خالی بود. بیایید همه چیز را همانطور که طرفداران پهلوی گفتند باور کنیم. گفتند اصلا مصدق بود که کودتا کرد و شاه هر چه کرد قانونی بود و با تکیه بر نیروی مردم به قدرت بازگشت. قبول. حال بیایید یک طرح بحث تازه کنیم: شاه از تجربه حذف مصدق و مخالفین دیگرش چه آموخت؟ آموختههای شاه چه بلایی بر سر زندگی سیاسی در ایران آورد؟
شاه از همان روزهای نخست سلطنت، با نیروهای سیاسی گوناگون مواجه بود. از آغاز دهه بیست تا پایان این دهه، میدانی از جدالها جریان داشت و شاه هم البته یک طرف قدرتمند میدان بود. تا روز کودتا خیال میکرد داستان همین است که هست. صحنه سیاست میدان جدال است و در میان کسان بسیار، باید تلاش کنی خوب بازی کنی. اما از کودتای بیست و هشت مرداد به بعد، شاه جان تازهای گرفت. او یک درس از میدان بازی آموخت: میتوان با حربههای متنوع مثل کمک نیروهای خارجی، کاربرد فریب و نیرنگ و حتی تکیه بر بخشی از مردم حریفها را حذف کنی. با خود فکر کرد چرا اینهمه دردسر بازی کردن به خود بدهد. تا اوایل دهه چهل شاه در کار حذف رقیبان در عرصه سیاست بود. تا اینکه بالاخره کار را به هویدا سپرد و خیالش راحت شد.
کار شاه را میتوانیم به یک بنگاه اقتصادی در میدان رقابت و بازار تشبیه کنیم. شاه مثل بنگاهی بود که برای خاتمه بخشی به بازی دشوار میدان رقابت، یکدفعه همه پول موجود در بازار را جمع کرد و در صندوقچه کنار میز کارش تلنبار کرد. حاصل فقط پایان بخشی به دوران رقابت نبود، خاتمه دادن به منطق زندگی اقتصادی بود. پولهایی هم که انباشت کرده بود به کاری نمیآمدند به زباله تبدیل شدند.
شاه میتوانست دستکم دیکتاتور عاقلی باشد. کاش میدانست هوس صفر کردن منازعه در میدان رسمی سیاست، اگر ممکن شود خودکشی است. اما شاه حذف را خوب آموخته بود و از آن کار غرق لذت میشد.
انچه شاه آموخت و اجرا کرد، بلای بزرگی بر سر حیات سیاسی ایرانیان آورد. انقلاب مشروطه قرار بود در آستانه ورود ما به دوران مدرن، بستر ساز زندگی سیاسی مدنی باشد. شاه با آموخته ناصوابش، جامعه را به دوران پیشاسیاست پرتاب کرد. منطق حذف را مخالفین شاه هم آموختند و البته این منطق را با سرود و شعر و خطابههای آتشین و آیه و قرآن و حدیث هم آمیختند. در این میان شاه بود که سلاحی در کف نداشت الا تفنگ نیروهای گارد شاهنشاهیاش.
کودتای بیست و هشت مرداد برای شاه بدآموزی داشت. او را به یک نابازیگر متوهم تبدیل کرد. برای جامعه سیاسی ما هزینههای فراوان به بار آورد. خودش رفت اما آموزههایش متاسفانه باقی ماند. ما هنوز باید حسرت آِیندهای را به چشم بمالیم که امکان زندگی سیاسی فراهم شود. همه بدانند بازیگر یک میدان هستند. برای بقاء خود هم که شده باید میدان را حفظ کرد. اما با بازی بهتر از دیگر رقیبان، به وزن خود در میدان افزود.
@javadkashi
Forwarded from انجمن ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات
سخن درست بگویم، نمیتوانم دید
که «غم» خورند «رفیقان» و من نظاره کنم
✍️عباس کاظمی
✴️ نمیدانم در این لحظات رنجآلود چه بنویسم. اینروزها هربار که مینویسم، مطلب را نیمهکاره رها میکنم. درواقع، مدتهاست که نمیتوانم نوشتاری را به سرانجام برسانم، شبیه بنایی نیمهکاره شدهام که به حال خود رها شده اما وانمود میکند که اوضاع عادی است و کارها در حالِ انجام: دستوپازدن برای دوری از ویرانهشدن!
من دربارۀ سرنوشت تلخ و رنجهای خودم از بیرونراندهشدن از دانشگاه تهران هرگز ننوشتم. آن زمان با خودم گفتم تجربۀ من چه اهمیتی دارد وقتی که اینهمه آدم هستند که صدایشان در ویرانههای زندگی مدفون شده است؛ اما اکنونکه هرروز صدای لرزان هریک از همکارانِ در معرض تهدید به اخراج یا اخراجشده را میشنوم، نظرم تغییر کرد. برخی همکارانم با دیدن نشانههای اخراج، به امیدِ ماندن، در لاک خود فرورفتند، سکوتی سرد همراه با درد، رنج و اضطراب را تحمل میکنند، و اغلب آنهایی که اخراج شدند صدایی ندارند! حتی ممکن است هیچگاه نامشان در رسانهها آورده نشود. این روزها زیاد میشنوم این نالههای نهان را؛ یکی قلبش درد گرفته راهی بیمارستان شده، دیگری افسرده شده، آن دیگر دچار اضطراب شدید و آن دیگری بیماری خودایمنی و...
🔸 معلمان دانشگاه، خود ازطریق سازوکارهای تحقیرکننده استخدام میشوند. برخی اوقات مناسک تحقیر را از ردههای بالاتر از خود تجربه میکنند و با انبوهی از درس و کلاسها با دستمزد اندک و موقعیت شغلی بیثبات روزگار میگذرانند. شیوۀ استخدام استادان و کار در دانشگاه، مانند ایستادن روی یک بند است، درحالیکه همیشه چشمت به پایین خیره شده است. این روزها اینکه تا کی در دانشگاه اجازۀ تدریس دارید، دغدغۀ اغلب استادان است (الا متقلبان خاموش).
❇️ اخیراً دوستی، با استاد بزرگوارم نیکگوهر گفتگویی داشت. او هنوز رنجهایش از تجربۀ اخراج از سالهای ابتدایی دهۀ ۶۰ کنارش بودند و داغهایش تازه مینمودند. دردها اگر به کلمه تبدیل نشوند، جای زخمشان همیشه میماند. بااینحال، مردانی چون نیکگوهر اگرچه الگوی ایستادن و کارکردن برای همۀ ما هستند اما باید اعتراف کنیم که ما جماعت علوم اجتماعی، وظیفۀ خودمان را برای بودن و ماندن در کنار آنها فراموش کرده بودیم.
زمانی که در اواخر دهۀ ۸۰ خیلی از استادان را از دانشگاه به بیرون روان میکردند، اینهمه آگاهی که امروز وجود دارد نبود. آنها جماعتی کوچک و تنها بودند و چونان جزامیان از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور معلق بودند. من نظارهگر آوارگی برخی از آنها از نزدیک بودم. هیچ آدمی در شهر و دیار خود غریب نباشد! تنهایی یکی از بزرگترین دردهای ما بعد از اخراج بود.
⚠️ اکنون خیل عظیمی از دانشمندان ما در علوم انسانی، قربانی تبعیض و بیانصافیهای سیاسی و گاهی قبیلهای قرار میگیرند. آنها ممکن است دوست داشته باشند در لاک خود فروروند. نسل ما، رنجهایمان را به بیماری و درد بدل کرده است. لطفاً شما این رنجها را در خود مدفون نکنید؛ به نوشتار درآورید. کلمات شفابخشاند؛ دردها را از روحتان بیرون میکشند و دیگران نیز با شریکشدن در آن، از دشواریهای پیشرویتان میکاهند. دوستان آوارۀ من! نوشتن درمان است، جان است، اما تحمل درد و سکوت، درد بیامان است.
⬅️با خودم اندیشیدم که چه کمکی به شمایان میتوانم بکنم. میتوانم راههای رفته و نرفتۀ خودم را با شما قسمت کنم. میتوانم به شما بگویم بیرونآمدن از دانشگاه، مانند خروج از جزیرهای است که گویا منفصل از جامعه بودهاید. اینک به جامعه خوش آمدید. روشن است که ازنظر من ماندن در دانشگاه یک ضرورت است برای امیدوارنگاهداشتن نسل جدید اما اگر چنین نشد، دست از امیدواری و امیدوارکردن برندارید.
♦️چند روز پیش، با دو رفیق سرشار از رنج و اضطراب صحبت کردم. با خود اندیشه کردم که کاش میشد به همۀ شمایان گفت که چقدر باید در این لحظات پرالتهاب، قوی بایستید و از سیاستهای شکنندهای که قرار است شما را به ویرانه بدل کنند دوری گزینید. کسانی هستند که شما را ویران میخواهند. آبادی باشید که روبروی ویرانه لبخند میزند.
⚠️برخی از استادانی که اخراج میشوند، بسیار تحسین و تکریم میشوند، به چشم دانشجویان، قهرمانانی بیهمتا جلوه میکنند، گاهی خود باور میکنند که قهرماناند و دست به کارهایی نااندیشیده میزنند. شما قهرمان نیستید! این، علوم انسانی است که قهرمان است. اوست که چونان خورشیدی بر جامعه روشنایی افکنده و بر دل اهالی قدرت ترس. زود است که از یادها میروید. این سلاموصلواتها به خاطره تبدیل میشوند، باید فکری برای زندگی خود بکنید. این پرسش مهم به میان ما میآید که بعد از اخراج،اغلب اهالی علوم انسانی که بیپشتوانهاند چه باید بکنند؟ اگر بنویسید و ایدههایتان را به اشتراک بگذارید، کمک بزرگی به یکدیگر میکنید.
@varikazemi
🆔 @irancsca
که «غم» خورند «رفیقان» و من نظاره کنم
✍️عباس کاظمی
✴️ نمیدانم در این لحظات رنجآلود چه بنویسم. اینروزها هربار که مینویسم، مطلب را نیمهکاره رها میکنم. درواقع، مدتهاست که نمیتوانم نوشتاری را به سرانجام برسانم، شبیه بنایی نیمهکاره شدهام که به حال خود رها شده اما وانمود میکند که اوضاع عادی است و کارها در حالِ انجام: دستوپازدن برای دوری از ویرانهشدن!
من دربارۀ سرنوشت تلخ و رنجهای خودم از بیرونراندهشدن از دانشگاه تهران هرگز ننوشتم. آن زمان با خودم گفتم تجربۀ من چه اهمیتی دارد وقتی که اینهمه آدم هستند که صدایشان در ویرانههای زندگی مدفون شده است؛ اما اکنونکه هرروز صدای لرزان هریک از همکارانِ در معرض تهدید به اخراج یا اخراجشده را میشنوم، نظرم تغییر کرد. برخی همکارانم با دیدن نشانههای اخراج، به امیدِ ماندن، در لاک خود فرورفتند، سکوتی سرد همراه با درد، رنج و اضطراب را تحمل میکنند، و اغلب آنهایی که اخراج شدند صدایی ندارند! حتی ممکن است هیچگاه نامشان در رسانهها آورده نشود. این روزها زیاد میشنوم این نالههای نهان را؛ یکی قلبش درد گرفته راهی بیمارستان شده، دیگری افسرده شده، آن دیگر دچار اضطراب شدید و آن دیگری بیماری خودایمنی و...
🔸 معلمان دانشگاه، خود ازطریق سازوکارهای تحقیرکننده استخدام میشوند. برخی اوقات مناسک تحقیر را از ردههای بالاتر از خود تجربه میکنند و با انبوهی از درس و کلاسها با دستمزد اندک و موقعیت شغلی بیثبات روزگار میگذرانند. شیوۀ استخدام استادان و کار در دانشگاه، مانند ایستادن روی یک بند است، درحالیکه همیشه چشمت به پایین خیره شده است. این روزها اینکه تا کی در دانشگاه اجازۀ تدریس دارید، دغدغۀ اغلب استادان است (الا متقلبان خاموش).
❇️ اخیراً دوستی، با استاد بزرگوارم نیکگوهر گفتگویی داشت. او هنوز رنجهایش از تجربۀ اخراج از سالهای ابتدایی دهۀ ۶۰ کنارش بودند و داغهایش تازه مینمودند. دردها اگر به کلمه تبدیل نشوند، جای زخمشان همیشه میماند. بااینحال، مردانی چون نیکگوهر اگرچه الگوی ایستادن و کارکردن برای همۀ ما هستند اما باید اعتراف کنیم که ما جماعت علوم اجتماعی، وظیفۀ خودمان را برای بودن و ماندن در کنار آنها فراموش کرده بودیم.
زمانی که در اواخر دهۀ ۸۰ خیلی از استادان را از دانشگاه به بیرون روان میکردند، اینهمه آگاهی که امروز وجود دارد نبود. آنها جماعتی کوچک و تنها بودند و چونان جزامیان از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور معلق بودند. من نظارهگر آوارگی برخی از آنها از نزدیک بودم. هیچ آدمی در شهر و دیار خود غریب نباشد! تنهایی یکی از بزرگترین دردهای ما بعد از اخراج بود.
⚠️ اکنون خیل عظیمی از دانشمندان ما در علوم انسانی، قربانی تبعیض و بیانصافیهای سیاسی و گاهی قبیلهای قرار میگیرند. آنها ممکن است دوست داشته باشند در لاک خود فروروند. نسل ما، رنجهایمان را به بیماری و درد بدل کرده است. لطفاً شما این رنجها را در خود مدفون نکنید؛ به نوشتار درآورید. کلمات شفابخشاند؛ دردها را از روحتان بیرون میکشند و دیگران نیز با شریکشدن در آن، از دشواریهای پیشرویتان میکاهند. دوستان آوارۀ من! نوشتن درمان است، جان است، اما تحمل درد و سکوت، درد بیامان است.
⬅️با خودم اندیشیدم که چه کمکی به شمایان میتوانم بکنم. میتوانم راههای رفته و نرفتۀ خودم را با شما قسمت کنم. میتوانم به شما بگویم بیرونآمدن از دانشگاه، مانند خروج از جزیرهای است که گویا منفصل از جامعه بودهاید. اینک به جامعه خوش آمدید. روشن است که ازنظر من ماندن در دانشگاه یک ضرورت است برای امیدوارنگاهداشتن نسل جدید اما اگر چنین نشد، دست از امیدواری و امیدوارکردن برندارید.
♦️چند روز پیش، با دو رفیق سرشار از رنج و اضطراب صحبت کردم. با خود اندیشه کردم که کاش میشد به همۀ شمایان گفت که چقدر باید در این لحظات پرالتهاب، قوی بایستید و از سیاستهای شکنندهای که قرار است شما را به ویرانه بدل کنند دوری گزینید. کسانی هستند که شما را ویران میخواهند. آبادی باشید که روبروی ویرانه لبخند میزند.
⚠️برخی از استادانی که اخراج میشوند، بسیار تحسین و تکریم میشوند، به چشم دانشجویان، قهرمانانی بیهمتا جلوه میکنند، گاهی خود باور میکنند که قهرماناند و دست به کارهایی نااندیشیده میزنند. شما قهرمان نیستید! این، علوم انسانی است که قهرمان است. اوست که چونان خورشیدی بر جامعه روشنایی افکنده و بر دل اهالی قدرت ترس. زود است که از یادها میروید. این سلاموصلواتها به خاطره تبدیل میشوند، باید فکری برای زندگی خود بکنید. این پرسش مهم به میان ما میآید که بعد از اخراج،اغلب اهالی علوم انسانی که بیپشتوانهاند چه باید بکنند؟ اگر بنویسید و ایدههایتان را به اشتراک بگذارید، کمک بزرگی به یکدیگر میکنید.
@varikazemi
🆔 @irancsca