دین، روحانیت و اغواگری انقلاب
----
روحانیت با پیروزی انقلاب به میدان پرمخاطره یک آزمون تاریخی قدم گذاشت: پیوند میان معنویت و سلطه سیاسی. امروز نتایج این آزمون هویدا گشته و در ترسیم سرنوشت سیاسی نقشآفرین خواهد بود.
لیبرالیسم سیاسی بر جدایی قلمرو سیاست از امر معنوی استوار شده است. اما هم در نظر و هم در عمل، سودای این پیوند وجود داشته است. دولت مدرن در اروپا حاصل عقب نشینی کلیسا از سازمان سیاسی بود. رویدادهای سیاسی، آثار بزرگ فیلسوفان مغرب زمین و فرهنگ مردم غرب، دست در دست هم دادند تا به نحوی تازه سازمان قدرت را با الگویی تازه از معنویت آشتی دهند. هابز دولت مدرن را لویاتان یا خدای میرا نامید. فرض بر این است که فرد هبوط کرده به زمین، الوهیت مبتنی بر وجود خداوند را از دست داده و با همیاری دیگران تلاش می کند یک الوهیت تصنعی بنا کند. دولت الوهیت تصنعی و انسان ساخت است. باید آن را پاس داشت و به مثابه خدای روی زمین آن را محترم شمرد. روسو اراده عمومی را جانشین الوهیت از دست رفته کرد. از یک دین مدنی سخن گفت و سازمان سیاسی را به یک بارگاه قدسی تشبیه کرد. قوانین جانشین شریعت شدند و صدای مردم به مثابه صدای خداوند دائر مدار حیات سیاسی شد.
سلطه مشروع به شرط جمع میان معنویت و سلطه اقتدار آفرین است. این اتفاق در مغرب زمین نیز چندان نپایید. در قرن نوزده با ظهور ناسیونالیسم و شکلگیری دولت ملتها به اوج خود رسید اما تا نیمههای قرن بیستم بیشتر دوام نیاورد.
در ایران اما دولت مدرن نتوانست سلطه را با معنویت جمع کند. از مشروطه به اینسو، با دو قطب مواجه بودیم: اول پادشاه که امکان اعمال سلطه داشت اما بهرهای از معنویت نداشت دوم روحانیون که واجد معنویت بودند اما امکان اعمال سلطه دستکم به شکل سیاسی آن را نداشتند.
روحانیون دهههای متمادی، پناهگاه معنوی مردم شدند. توسعه بیتوازن و شتابناک دوران پهلوی، گرداگرد روحانیون هالهای از معنویت و اصالت نقش زد. مساجد و حسینهها مثل بناهایی امن در طوفان بلا به مردم پناه میدادند. روحانیون در جایگاه قدیس نشسته بودند. آنها در متن زندگی مردم حاضر بودند و تکاپوهای روزمره آنها را با حس معنوی توام میکردند. اغلب بیاعتنا به سیاست بودند، از حوادث روزمره جهان مادی بیخبر بودند. دقیقاً همین ویژگی آنها را نزد مردم به کانونهای معنویت تبدیل کرده بود.
ظهور اسلام سیاسی ذهنیت جمعی مردم ما را از اواخر دهه 30 تحت تاثیر قرار داد. رویای پیوند میان سلطه و معنویت جان گرفت. این رویا تنها منحصر به مخالفین نظام پهلوی نبود. از اوایل دهه پنجاه مشاوران دربار نیز تلاش کردند این امکان را بیازمایند. انقلاب اما آزمون این امکان را به مخالفین و بخصوص به روحانیت سپرد.
حاصل این آزمون پس از چهل و اندی سال نشان میدهد پیوند میان معنویت و سلطه سیاسی در این دیار ناممکن است. چهره کاریزماتیک آیهالله خمینی برای مدت معدود این امکان را به وجود آورد، اما تاریخ نشان داد سلطه سیاسی در این دیار معنویتپذیر نیست. سازمان سلطه معنویت زداست. امر معنوی را دود میکند به هوا میفرستد.
تاریخ اغواگر بود. آزمون شگفتی پیش پای روحانیت و مردم قرار داده بود.
معدود روحانیونی متوجه وجه اغواگر تاریخ شدند. آیهالله منتظری در این شمار بود. آنها با شعار لزوم استقلال روحانیت سعی کردند پای از این اغوای پرمخاطره تاریخی بیرون بکشند و خود و نظام روحانیت را نجات دهند. اما موفق نشدند. روحانیت خود و تا حد فراوانی دین را به خواست سلطه سیاسی سپرد و از ایفای نقش به مثابه کانون معنویت عاری از سلطه بازماند.
امروز با یک قدرت سیاسی نیرومند مواجهیم که دستاش از معنویت تهی است و مردمانی که در آشوب حوادث و قدرت بلامنازع سیاسی، پناهگاهی برای کسب معنا و معنویت ندارند.
@javadkashi
----
روحانیت با پیروزی انقلاب به میدان پرمخاطره یک آزمون تاریخی قدم گذاشت: پیوند میان معنویت و سلطه سیاسی. امروز نتایج این آزمون هویدا گشته و در ترسیم سرنوشت سیاسی نقشآفرین خواهد بود.
لیبرالیسم سیاسی بر جدایی قلمرو سیاست از امر معنوی استوار شده است. اما هم در نظر و هم در عمل، سودای این پیوند وجود داشته است. دولت مدرن در اروپا حاصل عقب نشینی کلیسا از سازمان سیاسی بود. رویدادهای سیاسی، آثار بزرگ فیلسوفان مغرب زمین و فرهنگ مردم غرب، دست در دست هم دادند تا به نحوی تازه سازمان قدرت را با الگویی تازه از معنویت آشتی دهند. هابز دولت مدرن را لویاتان یا خدای میرا نامید. فرض بر این است که فرد هبوط کرده به زمین، الوهیت مبتنی بر وجود خداوند را از دست داده و با همیاری دیگران تلاش می کند یک الوهیت تصنعی بنا کند. دولت الوهیت تصنعی و انسان ساخت است. باید آن را پاس داشت و به مثابه خدای روی زمین آن را محترم شمرد. روسو اراده عمومی را جانشین الوهیت از دست رفته کرد. از یک دین مدنی سخن گفت و سازمان سیاسی را به یک بارگاه قدسی تشبیه کرد. قوانین جانشین شریعت شدند و صدای مردم به مثابه صدای خداوند دائر مدار حیات سیاسی شد.
سلطه مشروع به شرط جمع میان معنویت و سلطه اقتدار آفرین است. این اتفاق در مغرب زمین نیز چندان نپایید. در قرن نوزده با ظهور ناسیونالیسم و شکلگیری دولت ملتها به اوج خود رسید اما تا نیمههای قرن بیستم بیشتر دوام نیاورد.
در ایران اما دولت مدرن نتوانست سلطه را با معنویت جمع کند. از مشروطه به اینسو، با دو قطب مواجه بودیم: اول پادشاه که امکان اعمال سلطه داشت اما بهرهای از معنویت نداشت دوم روحانیون که واجد معنویت بودند اما امکان اعمال سلطه دستکم به شکل سیاسی آن را نداشتند.
روحانیون دهههای متمادی، پناهگاه معنوی مردم شدند. توسعه بیتوازن و شتابناک دوران پهلوی، گرداگرد روحانیون هالهای از معنویت و اصالت نقش زد. مساجد و حسینهها مثل بناهایی امن در طوفان بلا به مردم پناه میدادند. روحانیون در جایگاه قدیس نشسته بودند. آنها در متن زندگی مردم حاضر بودند و تکاپوهای روزمره آنها را با حس معنوی توام میکردند. اغلب بیاعتنا به سیاست بودند، از حوادث روزمره جهان مادی بیخبر بودند. دقیقاً همین ویژگی آنها را نزد مردم به کانونهای معنویت تبدیل کرده بود.
ظهور اسلام سیاسی ذهنیت جمعی مردم ما را از اواخر دهه 30 تحت تاثیر قرار داد. رویای پیوند میان سلطه و معنویت جان گرفت. این رویا تنها منحصر به مخالفین نظام پهلوی نبود. از اوایل دهه پنجاه مشاوران دربار نیز تلاش کردند این امکان را بیازمایند. انقلاب اما آزمون این امکان را به مخالفین و بخصوص به روحانیت سپرد.
حاصل این آزمون پس از چهل و اندی سال نشان میدهد پیوند میان معنویت و سلطه سیاسی در این دیار ناممکن است. چهره کاریزماتیک آیهالله خمینی برای مدت معدود این امکان را به وجود آورد، اما تاریخ نشان داد سلطه سیاسی در این دیار معنویتپذیر نیست. سازمان سلطه معنویت زداست. امر معنوی را دود میکند به هوا میفرستد.
تاریخ اغواگر بود. آزمون شگفتی پیش پای روحانیت و مردم قرار داده بود.
معدود روحانیونی متوجه وجه اغواگر تاریخ شدند. آیهالله منتظری در این شمار بود. آنها با شعار لزوم استقلال روحانیت سعی کردند پای از این اغوای پرمخاطره تاریخی بیرون بکشند و خود و نظام روحانیت را نجات دهند. اما موفق نشدند. روحانیت خود و تا حد فراوانی دین را به خواست سلطه سیاسی سپرد و از ایفای نقش به مثابه کانون معنویت عاری از سلطه بازماند.
امروز با یک قدرت سیاسی نیرومند مواجهیم که دستاش از معنویت تهی است و مردمانی که در آشوب حوادث و قدرت بلامنازع سیاسی، پناهگاهی برای کسب معنا و معنویت ندارند.
@javadkashi
مقاومت و معصومیت دوران کودکی
-----
«مقاومت» اسم کودکی است که در شرایط اعمال زور متولد شده است. وقتی ملتی تحت سلطه استعماری است یا توسط یک طبقه و باند سیاسی تحت فشار است، «مقاومت» مثل کودکی معصوم زاده میشود. مردم یا یک گروه تحت ستم، موجودیت و کرامت خود را در مخاطره میبینند و با «مقاومت» خود را اثبات میکند.
«مقاومت» وقتی طبیعی است، کودک معصوم، بیگناه و پر از برکت است. اثبات کننده وجود زیبای انسانی است. معصومیت «مقاومت» از زمانی به پایان میرسد که موفقیت به دست میآید. ستمگر ممکن است به عقب رانده شود، اما «مقاومت» از صحنه بیرون نمیرود میماند و صحنه را به خود اختصاص میدهد. برای ادامه بقاء به سایه ستمگر اشاره میکند. اگر سایهای در کار نبود، خودش دوپاره میشود. یک پاره ستم میکند تا پاره دیگرش به نام «مقاومت» در صحنه بماند.
«مقاومت» بزرگ میشود. برای بزرگ شدنش زیاد میخورد. ثروت، منزلت، فرهنگ، جامعه، زیبایی، عشق و هرچه به زندگی انسانی بعدی متمایز عطا میکند، خوراک «مقاومت» میشود. «مقاومت» چاق میشود. خپل، تنبل، خمار. در عین حال خشن و ترسناک.
«مقاومت» احساس خدایی میکند. عالم و آدم را ذیل بندگی و اطاعت خود میخواهد هر چیز و هر کس که از این قاعده پیروی نمیکند نجس است. باید از زمین برداشته شود.
«مقاومت» مشکوک است. همه چیز و همه کس را بازجویی میکند. صدای پای توطئه در همه سوی زمین به گوشش میرسد. نه فقط از بیرون، بلکه به درون خود نیز با تردید نظر میکند. «مقاومت» به تدریج پوسیده و متخلخل میشود. آه و افسوس که «مقاومت» پیش از مرگ، رویاروی خود کودک تازه و معصومی به نام «مقاومت» میزاید و داستان همچنان ادامه پیدا میکند.
آنچه معصومیت «مقاومت» را لکهدار میکند و از آن یک هیولا میسازد، فروزان کردن آتش انتقام برای حذف تام و کامل ستمگر است. خودشیفتگی «مقاومت» از این انگاره نادرست زاده میشود که گویا به جهان آمده تا راه و رسمی دگر بنا کند. با حقانیت دوران کودکی، باد میشود و مدعی آنکه جهان و انسان دیگری خلق خواهد کرد.
@javadkashi
-----
«مقاومت» اسم کودکی است که در شرایط اعمال زور متولد شده است. وقتی ملتی تحت سلطه استعماری است یا توسط یک طبقه و باند سیاسی تحت فشار است، «مقاومت» مثل کودکی معصوم زاده میشود. مردم یا یک گروه تحت ستم، موجودیت و کرامت خود را در مخاطره میبینند و با «مقاومت» خود را اثبات میکند.
«مقاومت» وقتی طبیعی است، کودک معصوم، بیگناه و پر از برکت است. اثبات کننده وجود زیبای انسانی است. معصومیت «مقاومت» از زمانی به پایان میرسد که موفقیت به دست میآید. ستمگر ممکن است به عقب رانده شود، اما «مقاومت» از صحنه بیرون نمیرود میماند و صحنه را به خود اختصاص میدهد. برای ادامه بقاء به سایه ستمگر اشاره میکند. اگر سایهای در کار نبود، خودش دوپاره میشود. یک پاره ستم میکند تا پاره دیگرش به نام «مقاومت» در صحنه بماند.
«مقاومت» بزرگ میشود. برای بزرگ شدنش زیاد میخورد. ثروت، منزلت، فرهنگ، جامعه، زیبایی، عشق و هرچه به زندگی انسانی بعدی متمایز عطا میکند، خوراک «مقاومت» میشود. «مقاومت» چاق میشود. خپل، تنبل، خمار. در عین حال خشن و ترسناک.
«مقاومت» احساس خدایی میکند. عالم و آدم را ذیل بندگی و اطاعت خود میخواهد هر چیز و هر کس که از این قاعده پیروی نمیکند نجس است. باید از زمین برداشته شود.
«مقاومت» مشکوک است. همه چیز و همه کس را بازجویی میکند. صدای پای توطئه در همه سوی زمین به گوشش میرسد. نه فقط از بیرون، بلکه به درون خود نیز با تردید نظر میکند. «مقاومت» به تدریج پوسیده و متخلخل میشود. آه و افسوس که «مقاومت» پیش از مرگ، رویاروی خود کودک تازه و معصومی به نام «مقاومت» میزاید و داستان همچنان ادامه پیدا میکند.
آنچه معصومیت «مقاومت» را لکهدار میکند و از آن یک هیولا میسازد، فروزان کردن آتش انتقام برای حذف تام و کامل ستمگر است. خودشیفتگی «مقاومت» از این انگاره نادرست زاده میشود که گویا به جهان آمده تا راه و رسمی دگر بنا کند. با حقانیت دوران کودکی، باد میشود و مدعی آنکه جهان و انسان دیگری خلق خواهد کرد.
@javadkashi
تبلیغ و تفکر سیاسی
0000000
مهندس بازرگان مبلغ بزرگ دینی بود و بنیادگذار راهی که برای جوانان تحصیل کرده شهری معنا و هویت فراهم میکرد. اما متفکر نبود. دستکم متفکر سیاسی نبود .متفکر سیاسی رویاروی پرسشهای بزرگ خلق میشود. پرسشها هم از معضلات عینی برخاستهاند. متفکر خلق میشود تا با پاسخگویی به آنها مشکلی را در عمل حل کند. یکی با مساله امنیت مواجه است، دیگری با تبعیض، یکی با فقر مواجه است دیگری با تحقیر. هر متفکر سعی میکند این معضلات را به پرسشهای سترگ تبدیل کند، نسبت آنها را با سایر جوانب زندگی بسنجد و به آنها پاسخی دهد که زندگی در جهان جدید را ممکن کند.
اینجا همه چیز به ذهنیتها و هویتها ربط پیدا میکرد. بازرگان در تبلیغ اسلام به دانشهای جدید مسلح بود. توانست درکی همراه با خرد علمی و دمکراسی و آزادی از اسلام عرضه کند. هیچکس در حد و اندازههای او نمیتوانست نظر جوانان تحصیلکرده شهری و مدرن را جلب کند. حاصل گفتارها و نوشتارهای او، پناهگاه گرمی برای نسل جوان ساخت. آنهایی که به واسطه آشنایی با خرد علمی، رابطهشان با سنت دینی گسیخته شده بود و احساس بیهویتی میکردند. نشان داده بود میتواند آب از آب تکان نخورد و ما ضمن مدرن زیستن تماماً با سنت خود زندگی کنیم. هم حفظ سنت مهم بود هم زندگی در جهان جدید یک ضرورت اجتناب ناپذیر. اما میان این دو مهم، هزاران حفره و خندق پرناشدنی است. هیچکس به این حفرههای عمیق نیاندیشید، ربط آنها را با مقتضیات زندگی جمعی نسنجید و آنها را به پرسشهای سترگ تبدیل نکرد تا برایشان پاسخی تمهید شود. بازرگان پر از پاسخهای دلانگیز به پرسشهای بزرگی بود که اصلاً طرح نشده بودند.
بازار فکر در ایران خلاصه شد به سه گروه: مبلغان پروپاقرص سنت، مبلغان مدرنیته، و مبلغانی که این میان منطق هم این و هم آن راه انداخته بودند.
ایده علم و دولت مدرن، بنیادهایی داشتند که معلوم نبود چه نسبتی با اس و اساس افق دینی دارند. در غرب رفع این ابهام، شرط سازماندهی حیات اجتماعی و فرهنگی بود. فیلسوفان و متفکران بزرگ زاده شدند تا در باره این نسبت بحث کنند. مساله آنها تبلیغ دین یا علم نبود، حل مسائل واقعی بود. در پرتو پاسخهایی که متفکران آغازین مدرنیته دادند، دولتهای مدرن شکل گرفتند. با بحرانهای روزآمد در ساختار جامعه و دولت، پرسشهای تازه پدید آمد وپاسخهای تازه عرضه شد. هنوز هم که هنوز است پرونده نسبت دین و علم یا دین و دمکراسی بسته نشده است. در نتیجه متکثر شدن جوامع غربی ماجرا حادتر هم شده است.
متاسفانه اینجا تبلیغ جانشین تفکر شد. کافی بود کسی از راه برسد و روایتی دل نشین از اسلام عرضه کند که با دستاوردهای دنیای جدید سازگار باشد. نقشآفرینی تبلیغ به جای تفکر، دو عارضه به بار آورد: اول شیوع یک ساده اندیشی عمومی بود مبنی برآنکه همه خوبهای جهان را میتوان همزمان داشت. میتوان به همان نحو سنتی دین داشت و همزمان با تکنولوژی و علم مدرن زندگی کرد. میتوان در پرتو التزام به شریعت یک دمکراسی تمام عیار هم داشت.
عارضه دوم، غفلت از این نکته بود که دین متولی تاریخی و قدرتمند دارد و آن روحانیت است. اما علم و دمکراسی در ایران بیمتولی است. متدینان سنتی خانه و کاشانه محکم دارند اما متجددان بیخانمان و آوارهاند. اگر در مقام تبلیغ همه امور ناسازوار را سازوار کردیم، نباید انتظار داشته باشیم که در مقام عمل نیز همه چیز همانطور سازوار تجلی کند. خوش باوریهای عصر تبلیغ، همه را گردهم آورد، اما نوبت به تحقق عملی که رسید، از متجددان اعم از دیندار و بیدین خواسته شد یا توبه کنند و سر به آستان نهاد سنت بسایند یا آوارگی اختیار کنند.
عنادی در کار نیست. اگر سنتگرایان زورمندترند، منطق قدرت حکم میکند سر به آستان ساییده شود. مشکل جای دیگری بود. معضلات بزرگ به قوت خود باقی بود. مبلغان متجدد دین به آن پرسشها پاسخی نداده بودند مبلغان سنتی هم اساسا درکی از آن معضلات و پرسشهای عصر جدید نداشتند.
مشکلات عینی و پرسشهای سترگ عصر مهندس بازرگان هنوز هم روی زمین مانده است. با جامعهای مواجهیم که همه جای آن زخمی است. اما هنوز هم گرداگرد آن جمع مبلغان نشستهاند. یکی از سنت دینی اسلامی دفاع میکند، دیگری از سنت ایرانشهری، یکی فریاد میزند و دمکراسی میفروشد وآن سوتر کسانی سوسیالیسم و رهایی طبقه کارگر را. جامعه از زخمهای خون ریز رنج میبرد و مبلغان اجناس کهنه و نو خود را حراج کردهاند. با این تفاوت که دیگر مشتری در کار نیست. بازارها کسادند.
@javadkashi
0000000
مهندس بازرگان مبلغ بزرگ دینی بود و بنیادگذار راهی که برای جوانان تحصیل کرده شهری معنا و هویت فراهم میکرد. اما متفکر نبود. دستکم متفکر سیاسی نبود .متفکر سیاسی رویاروی پرسشهای بزرگ خلق میشود. پرسشها هم از معضلات عینی برخاستهاند. متفکر خلق میشود تا با پاسخگویی به آنها مشکلی را در عمل حل کند. یکی با مساله امنیت مواجه است، دیگری با تبعیض، یکی با فقر مواجه است دیگری با تحقیر. هر متفکر سعی میکند این معضلات را به پرسشهای سترگ تبدیل کند، نسبت آنها را با سایر جوانب زندگی بسنجد و به آنها پاسخی دهد که زندگی در جهان جدید را ممکن کند.
اینجا همه چیز به ذهنیتها و هویتها ربط پیدا میکرد. بازرگان در تبلیغ اسلام به دانشهای جدید مسلح بود. توانست درکی همراه با خرد علمی و دمکراسی و آزادی از اسلام عرضه کند. هیچکس در حد و اندازههای او نمیتوانست نظر جوانان تحصیلکرده شهری و مدرن را جلب کند. حاصل گفتارها و نوشتارهای او، پناهگاه گرمی برای نسل جوان ساخت. آنهایی که به واسطه آشنایی با خرد علمی، رابطهشان با سنت دینی گسیخته شده بود و احساس بیهویتی میکردند. نشان داده بود میتواند آب از آب تکان نخورد و ما ضمن مدرن زیستن تماماً با سنت خود زندگی کنیم. هم حفظ سنت مهم بود هم زندگی در جهان جدید یک ضرورت اجتناب ناپذیر. اما میان این دو مهم، هزاران حفره و خندق پرناشدنی است. هیچکس به این حفرههای عمیق نیاندیشید، ربط آنها را با مقتضیات زندگی جمعی نسنجید و آنها را به پرسشهای سترگ تبدیل نکرد تا برایشان پاسخی تمهید شود. بازرگان پر از پاسخهای دلانگیز به پرسشهای بزرگی بود که اصلاً طرح نشده بودند.
بازار فکر در ایران خلاصه شد به سه گروه: مبلغان پروپاقرص سنت، مبلغان مدرنیته، و مبلغانی که این میان منطق هم این و هم آن راه انداخته بودند.
ایده علم و دولت مدرن، بنیادهایی داشتند که معلوم نبود چه نسبتی با اس و اساس افق دینی دارند. در غرب رفع این ابهام، شرط سازماندهی حیات اجتماعی و فرهنگی بود. فیلسوفان و متفکران بزرگ زاده شدند تا در باره این نسبت بحث کنند. مساله آنها تبلیغ دین یا علم نبود، حل مسائل واقعی بود. در پرتو پاسخهایی که متفکران آغازین مدرنیته دادند، دولتهای مدرن شکل گرفتند. با بحرانهای روزآمد در ساختار جامعه و دولت، پرسشهای تازه پدید آمد وپاسخهای تازه عرضه شد. هنوز هم که هنوز است پرونده نسبت دین و علم یا دین و دمکراسی بسته نشده است. در نتیجه متکثر شدن جوامع غربی ماجرا حادتر هم شده است.
متاسفانه اینجا تبلیغ جانشین تفکر شد. کافی بود کسی از راه برسد و روایتی دل نشین از اسلام عرضه کند که با دستاوردهای دنیای جدید سازگار باشد. نقشآفرینی تبلیغ به جای تفکر، دو عارضه به بار آورد: اول شیوع یک ساده اندیشی عمومی بود مبنی برآنکه همه خوبهای جهان را میتوان همزمان داشت. میتوان به همان نحو سنتی دین داشت و همزمان با تکنولوژی و علم مدرن زندگی کرد. میتوان در پرتو التزام به شریعت یک دمکراسی تمام عیار هم داشت.
عارضه دوم، غفلت از این نکته بود که دین متولی تاریخی و قدرتمند دارد و آن روحانیت است. اما علم و دمکراسی در ایران بیمتولی است. متدینان سنتی خانه و کاشانه محکم دارند اما متجددان بیخانمان و آوارهاند. اگر در مقام تبلیغ همه امور ناسازوار را سازوار کردیم، نباید انتظار داشته باشیم که در مقام عمل نیز همه چیز همانطور سازوار تجلی کند. خوش باوریهای عصر تبلیغ، همه را گردهم آورد، اما نوبت به تحقق عملی که رسید، از متجددان اعم از دیندار و بیدین خواسته شد یا توبه کنند و سر به آستان نهاد سنت بسایند یا آوارگی اختیار کنند.
عنادی در کار نیست. اگر سنتگرایان زورمندترند، منطق قدرت حکم میکند سر به آستان ساییده شود. مشکل جای دیگری بود. معضلات بزرگ به قوت خود باقی بود. مبلغان متجدد دین به آن پرسشها پاسخی نداده بودند مبلغان سنتی هم اساسا درکی از آن معضلات و پرسشهای عصر جدید نداشتند.
مشکلات عینی و پرسشهای سترگ عصر مهندس بازرگان هنوز هم روی زمین مانده است. با جامعهای مواجهیم که همه جای آن زخمی است. اما هنوز هم گرداگرد آن جمع مبلغان نشستهاند. یکی از سنت دینی اسلامی دفاع میکند، دیگری از سنت ایرانشهری، یکی فریاد میزند و دمکراسی میفروشد وآن سوتر کسانی سوسیالیسم و رهایی طبقه کارگر را. جامعه از زخمهای خون ریز رنج میبرد و مبلغان اجناس کهنه و نو خود را حراج کردهاند. با این تفاوت که دیگر مشتری در کار نیست. بازارها کسادند.
@javadkashi
ترس خدعهگر
----
ترس و امید دو عامل اساسی شکلگیری و تداوم جامعه سیاسیاند. بیرون دیوارهای جامعه خطری هست که از ترس آن گردهم جمع شدهایم و به قانون و حکومتی تن دادهایم. البته ترس همیشه بیرون دیوارها نیست. کم و بیش ضرورت دارد در درون جامعه سیاسی هم ترس وجود داشته باشد. آنکه میخواهد قوانین نظام بخش به حیات سیاسی را نقض کند باید بترسد و حکومت عهدهدار تولید این ترس است.
به شرط موفقیت در رفع ترسهای بیرونی و تشکیل یک جامعه سیاسی امن، نوبت به امید میرسد. حال مردمانی که خاطر جمع از ترسهای بیرونیاند، برای تحقق یک فردای روشن به یکدیگر و به حکومت امید میبندند تا آمال و آرزوهای جمعیشان محقق شود.
ما امروز با یک خطر بزرگ مواجهیم. سالهاست چشماندازهای امید بسته شدهاند. ترس باقی مانده است. حکومت هر روز بر چگالی ترس در درون جامعه سیاسی میافزاید. هر روز بر شمار افرادی افزوده میشود که خیال میکنند ترس در درون دیوارهای جامعه سیاسی به ترس بیرون دیوارها نزدیک میشود و گاه از آن بالاتر میرود. سیاستگذاری مبتنی بر ترس هنگامی که از حد معقولاش فراتر رود، نتیجه عکس میدهد. مردمان مرعوب را به اجتماع همپیمان اما کینهجو تبدیل میکند و اینچنین موازنه سیاسی علیه سیاستگذار ترس دگرگون میشود.
ترس خدعه می کند. سیاستگذار را دلخوش میکند که مسائل را حل کرده است، اما نمیداند خود علیه خود قیام کرده است.
@javadkashi
----
ترس و امید دو عامل اساسی شکلگیری و تداوم جامعه سیاسیاند. بیرون دیوارهای جامعه خطری هست که از ترس آن گردهم جمع شدهایم و به قانون و حکومتی تن دادهایم. البته ترس همیشه بیرون دیوارها نیست. کم و بیش ضرورت دارد در درون جامعه سیاسی هم ترس وجود داشته باشد. آنکه میخواهد قوانین نظام بخش به حیات سیاسی را نقض کند باید بترسد و حکومت عهدهدار تولید این ترس است.
به شرط موفقیت در رفع ترسهای بیرونی و تشکیل یک جامعه سیاسی امن، نوبت به امید میرسد. حال مردمانی که خاطر جمع از ترسهای بیرونیاند، برای تحقق یک فردای روشن به یکدیگر و به حکومت امید میبندند تا آمال و آرزوهای جمعیشان محقق شود.
ما امروز با یک خطر بزرگ مواجهیم. سالهاست چشماندازهای امید بسته شدهاند. ترس باقی مانده است. حکومت هر روز بر چگالی ترس در درون جامعه سیاسی میافزاید. هر روز بر شمار افرادی افزوده میشود که خیال میکنند ترس در درون دیوارهای جامعه سیاسی به ترس بیرون دیوارها نزدیک میشود و گاه از آن بالاتر میرود. سیاستگذاری مبتنی بر ترس هنگامی که از حد معقولاش فراتر رود، نتیجه عکس میدهد. مردمان مرعوب را به اجتماع همپیمان اما کینهجو تبدیل میکند و اینچنین موازنه سیاسی علیه سیاستگذار ترس دگرگون میشود.
ترس خدعه می کند. سیاستگذار را دلخوش میکند که مسائل را حل کرده است، اما نمیداند خود علیه خود قیام کرده است.
@javadkashi
خدا با ما سفر کرد
----
در ابتدا خدای ممکنات بود. برای شفای یک بیمار یا رفع یک گرفتاری در زندگی روزمره به فریاد بندگانش میرسید. بعدها به عرصه سیاست قدم نهاد خدای ناممکنات شد. از او خواستیم همین جا روی زمین سفره بهشت برین پهن کند. جامعهای پر از امنیت، رفاه، عدالت، آزادی، برادری و برابری.
بعدها از آسمان به زمین آمد تبدیل به قانون و تحکم و پلیس و سازمان شد. رحمتش به پایان رسید، چهره در هم کشید و عبوس نشست. راه تمناهای ممکن و ناممکن ما را بست. روبروی ما ایستاد فرمان داد. فرمانهای او را گردن نهادیم. اما هر روز حجم فرمانهایش فزونتر شد. چنان که بندگیاش ناممکن شد. احساس بردگی کردیم.
سنت غربی با تجربه مرگ خدا، عصر جدید را آغاز کرد. انسان را به جای خدای مرده نشانید و اومانیسم غربی آغاز شد. اینجا همه چیز متفاوت پیش رفت. خدا مادیت پیدا کرد. چاق و فربه نشست. نفس بندگانش از حجم حضور او بند آمد. مساله ایمان یا کفر به خدای رویت ناپذیر منحل شد. مساله تعیین تکلیف با خدای اینهمه حاضر بود. در غرب میراث خدای مرده به انسان رسید، مرگ خدا این امکان را فراهم کرد تا انسان احساس قدرت و غنا کند و مدعی سلطه بر زمین و زمان شود. اما اینجا حضور همه جایی و مادی خدا ترس ایجاد کرد. ترس مردمان را خالی و فقیر و ناتوان کرد. خدایی اینچنین به تدریج خود نیز خالی و فقیر و ناتوان شد. ممکنات و ناممکنات به کلی از حیطه اقتدار او بیرون آمد.
خدا مادی شد، جهان از راز و اشراق شرقی تهی شد. بیآنکه مجالی برای غربی شدن فراهم شده باشد.
مشکل ما تجربه یا دستکم توهم امر غنی و پر است. انگار سالهاست در جهان تبلیغات بازرگانی زندگی میکنیم. جهانی که همه چیز در آن وانماییهای توخالی است.
زمان بعثت و ظهور یک نبی تازه گذشته تا فریاد بزند خدای شما در آسمانهاست.
نسل جدید گویا راهی دیگر برای گریز یافته است. دستگیری از یکدیگر، شادیهای کوچک، دوستیها و ییوندهای خرد در متن زندگی روزمره تنها امکان آنهاست برای تجربه قابل اعتماد در جهان خالی. دیگری تنها امکان اتکاء است. تنها فرصت ساختن و بنا کردن. زندگی در روزمرهترین صورتاش تنها مجرای بناکردن امری تازه بر ویرانههای قدیم است.
@javadkashi
----
در ابتدا خدای ممکنات بود. برای شفای یک بیمار یا رفع یک گرفتاری در زندگی روزمره به فریاد بندگانش میرسید. بعدها به عرصه سیاست قدم نهاد خدای ناممکنات شد. از او خواستیم همین جا روی زمین سفره بهشت برین پهن کند. جامعهای پر از امنیت، رفاه، عدالت، آزادی، برادری و برابری.
بعدها از آسمان به زمین آمد تبدیل به قانون و تحکم و پلیس و سازمان شد. رحمتش به پایان رسید، چهره در هم کشید و عبوس نشست. راه تمناهای ممکن و ناممکن ما را بست. روبروی ما ایستاد فرمان داد. فرمانهای او را گردن نهادیم. اما هر روز حجم فرمانهایش فزونتر شد. چنان که بندگیاش ناممکن شد. احساس بردگی کردیم.
سنت غربی با تجربه مرگ خدا، عصر جدید را آغاز کرد. انسان را به جای خدای مرده نشانید و اومانیسم غربی آغاز شد. اینجا همه چیز متفاوت پیش رفت. خدا مادیت پیدا کرد. چاق و فربه نشست. نفس بندگانش از حجم حضور او بند آمد. مساله ایمان یا کفر به خدای رویت ناپذیر منحل شد. مساله تعیین تکلیف با خدای اینهمه حاضر بود. در غرب میراث خدای مرده به انسان رسید، مرگ خدا این امکان را فراهم کرد تا انسان احساس قدرت و غنا کند و مدعی سلطه بر زمین و زمان شود. اما اینجا حضور همه جایی و مادی خدا ترس ایجاد کرد. ترس مردمان را خالی و فقیر و ناتوان کرد. خدایی اینچنین به تدریج خود نیز خالی و فقیر و ناتوان شد. ممکنات و ناممکنات به کلی از حیطه اقتدار او بیرون آمد.
خدا مادی شد، جهان از راز و اشراق شرقی تهی شد. بیآنکه مجالی برای غربی شدن فراهم شده باشد.
مشکل ما تجربه یا دستکم توهم امر غنی و پر است. انگار سالهاست در جهان تبلیغات بازرگانی زندگی میکنیم. جهانی که همه چیز در آن وانماییهای توخالی است.
زمان بعثت و ظهور یک نبی تازه گذشته تا فریاد بزند خدای شما در آسمانهاست.
نسل جدید گویا راهی دیگر برای گریز یافته است. دستگیری از یکدیگر، شادیهای کوچک، دوستیها و ییوندهای خرد در متن زندگی روزمره تنها امکان آنهاست برای تجربه قابل اعتماد در جهان خالی. دیگری تنها امکان اتکاء است. تنها فرصت ساختن و بنا کردن. زندگی در روزمرهترین صورتاش تنها مجرای بناکردن امری تازه بر ویرانههای قدیم است.
@javadkashi
سویه زنانه انقلاب
-----
انقلاب دو شخصیت داشت. یکی در همان ماههای اولیه بعد از پیروزی مرد.
شخصیت اول دیرین و تاریخی است. همان است که با ایدئولوژی و آرمان و رهبری و مبارزه و ستیز شناخته میشود. همان چهرهای که در صحنه قدرت حاضر میشود، با کسانی ائتلاف میکند، با کسانی از در ستیز میافتد. این چهره انقلاب، مثل همه قیام و شورشهایی است که در طول تاریخ علیه نظامهای مسلط شکل گرفته است. نزاع سختی در میگرفت یکی پیروز میشد، یکی شکست میخورد. آنکه شکست میخورد کارش با آتش و تیغ و زندان بود و آنکه پیروز میشد، بخت یارش شده بود تا بر اریکه قدرت تکیه زند.
شخصیت دوم انقلاب مدرن و شهری است. به بازیگران قدرت کم ارتباط است. با مردم کوچه و بازار سروکار دارد. ساکنان شهر از بزرگ شدن فضا و معضلات آن رنجور بودند. گروهی هم از روستا آمده بودند. احساس بیپناهی میکردند. فضای شهر بزرگ و ناشناخته و بیگانه بود. فقدان صمیمیت روستا دل و جانشان را میآزرد. آنها در جستجوی محملی بودند تا آشنایی از دست رفته را بازیابند. سوگوار بودند و دل بریده و اندوهگین. از هر گردهمآیی استقبال میکردند شاید اندکی از حس از دست رفته صمیمیت را به دست آورند. انقلاب یک اتفاق بینظیر بود. خیابانها مملو از جمعیت شده بود. جمعیتی یک صدا و همراه. آشنایی از دست رفته یکباره در ابعادی بزرگ بازگشته بود. رنجها و مطالباتی هم داشتند، اما انقلاب بستری شده بود تا رنجهاشان همدردی عمیق خلق کند. این همدردی جمعی، گاهی از اصل رنج ها و برآورده شدن مطالباتشان مهمتر بود.
آدمهای ساده کوچه و بازار ابتدا در ارتباط افقی با همشهریهای همدرد، گرم و برانگیخته میشدند و در نوبت بعد در یک ارتباط طولی با مناسبات کلان قدرت نسبتی برقرار میکردند.
انقلاب دو شخصیت داشت. یکی بیشتر با ستیز و خصومت و نفرت و جنگ شناخته میشد، دیگری با همدردی و عشق و صمیمیت. یکی طرد کننده بود دیگری جمعآور. یکی خصلت مردانه داشت دیگری زنانه.
تا شاه بود، همه خیال میکردند این دو شخصیت به هم عشق میورزند و در عقد دائماند. شاه که رفت، شخصت زنانه مرد. گویی مرد زنش را در پستوی خانه کشت. همان روز که قرار شد مردم به خانه بازگردند تا مسئولان ویرانهها را آباد کنند، سویه زنانه انقلاب از نفس افتاد.
انقلاب پیروز شد، اما خصیصه گردآور و جمع کنندهگیاش از دست رفته بود. طرد و انکار و ستیز با تمسک به نامهای مقدس باقی ماند. در آتش خصومت و نفرت زندگی میکنیم. اما فراموش نکنیم مادری در میان بود که میتوانست همه را گردهم آورد و از رنجهاشان دستاویزی برای همدلی بسازد.
@javadkashi
-----
انقلاب دو شخصیت داشت. یکی در همان ماههای اولیه بعد از پیروزی مرد.
شخصیت اول دیرین و تاریخی است. همان است که با ایدئولوژی و آرمان و رهبری و مبارزه و ستیز شناخته میشود. همان چهرهای که در صحنه قدرت حاضر میشود، با کسانی ائتلاف میکند، با کسانی از در ستیز میافتد. این چهره انقلاب، مثل همه قیام و شورشهایی است که در طول تاریخ علیه نظامهای مسلط شکل گرفته است. نزاع سختی در میگرفت یکی پیروز میشد، یکی شکست میخورد. آنکه شکست میخورد کارش با آتش و تیغ و زندان بود و آنکه پیروز میشد، بخت یارش شده بود تا بر اریکه قدرت تکیه زند.
شخصیت دوم انقلاب مدرن و شهری است. به بازیگران قدرت کم ارتباط است. با مردم کوچه و بازار سروکار دارد. ساکنان شهر از بزرگ شدن فضا و معضلات آن رنجور بودند. گروهی هم از روستا آمده بودند. احساس بیپناهی میکردند. فضای شهر بزرگ و ناشناخته و بیگانه بود. فقدان صمیمیت روستا دل و جانشان را میآزرد. آنها در جستجوی محملی بودند تا آشنایی از دست رفته را بازیابند. سوگوار بودند و دل بریده و اندوهگین. از هر گردهمآیی استقبال میکردند شاید اندکی از حس از دست رفته صمیمیت را به دست آورند. انقلاب یک اتفاق بینظیر بود. خیابانها مملو از جمعیت شده بود. جمعیتی یک صدا و همراه. آشنایی از دست رفته یکباره در ابعادی بزرگ بازگشته بود. رنجها و مطالباتی هم داشتند، اما انقلاب بستری شده بود تا رنجهاشان همدردی عمیق خلق کند. این همدردی جمعی، گاهی از اصل رنج ها و برآورده شدن مطالباتشان مهمتر بود.
آدمهای ساده کوچه و بازار ابتدا در ارتباط افقی با همشهریهای همدرد، گرم و برانگیخته میشدند و در نوبت بعد در یک ارتباط طولی با مناسبات کلان قدرت نسبتی برقرار میکردند.
انقلاب دو شخصیت داشت. یکی بیشتر با ستیز و خصومت و نفرت و جنگ شناخته میشد، دیگری با همدردی و عشق و صمیمیت. یکی طرد کننده بود دیگری جمعآور. یکی خصلت مردانه داشت دیگری زنانه.
تا شاه بود، همه خیال میکردند این دو شخصیت به هم عشق میورزند و در عقد دائماند. شاه که رفت، شخصت زنانه مرد. گویی مرد زنش را در پستوی خانه کشت. همان روز که قرار شد مردم به خانه بازگردند تا مسئولان ویرانهها را آباد کنند، سویه زنانه انقلاب از نفس افتاد.
انقلاب پیروز شد، اما خصیصه گردآور و جمع کنندهگیاش از دست رفته بود. طرد و انکار و ستیز با تمسک به نامهای مقدس باقی ماند. در آتش خصومت و نفرت زندگی میکنیم. اما فراموش نکنیم مادری در میان بود که میتوانست همه را گردهم آورد و از رنجهاشان دستاویزی برای همدلی بسازد.
@javadkashi
javad kashi
Photo
Telegraph
افق انقلاب: بازگشت یا عبور؟
Javad Kashi--- سه گروه از انقلاب سال 1357 یاد میکنند: مدعیان تداوم، اصحاب بازگشت و اصحاب عبور. دستگاههای تبلیغاتی جمهوری اسلامی رسانه مدعیان تداوم هسند. هر سال جشنی بر پا میشود و جمعیت فراوانی به خیابانها میآیند تا اثبات کنند انقلاب تداوم دارد و مردم…
صدای مردم
----
مردم هیچکس را همراهی نخواهند کرد. این مساله در روزهای پیش از انتخابات همه فعالان سیاسی را آزار میدهد.
بخشی از نظام در تکاپوی یک مشارکت حتی نیمگرم است، تا دستاویزی شود برای طرح ادعای مشروعیت. بخش دیگر نظام خیال میکند عدم مشارکت برایشان بهتر است تا عملیات خالصسازی را به پایان برسانند. تحریم کنندگان در انتظار عدم مشارکت مطلقاند تا دستاویزی شود برای اثبات فقدان تام مشروعیت نظام. گروهی هم این میانه ایستادهاند تلاش میکنند ذغال انتخابات را چندان شعلهور کنند تا از طریق ممانعت از کار خالصسازان نام و اعتباری کسب کنند.
رفتار مردم با هیچکدام از این گزینهها سازگار نخواهد شد. روز بعد از انتخابات حتی اگر واقعیت با خواست این یا آن گروه مطابقت هم پیدا کند، هیچکس به آن تن نخواهد داد. همه ادعا خواهند کرد همانچیزی رخ داد که میخواستند اما در درون عمیقاً همه دلسرد خواهند شد. یاس و دلسردی عمومی بلای جامعه ماست.
آتشی در میدان زندگی سیاسی ما کم رمق شده و آن وجاهت اخلاقی و حقوقی «صدای مردم» است. هیچکس از اصل دمکراسی و مشارکت مردم به مثابه یک اصل اخلاقی دفاع نمیکند. مدرنیته سیاسی با ظهور یک مرجع اخلاقی تازه به نام «صدای مردم» متولد شد. انقلاب مشروطه اولین خاستگاه برآمدن این صدا بود. خواست امنیت و توسعه راه تنفس آن را بست. انقلاب سال 1357 دومین خاستگاه بزرگ آن بود اما اولویت بخشی به شریعت اسلامی راه تنفس آن را بست.
در دوم خردادماه سال 1376 یک نقطه خاستگاهی دیگر ظهور کرد. اما صفت بیش از حد فردباورانه آن از اصل «صدای مردم» تهی بود. خود دامگاه خود گردید و میدان را به رقیب سپرد.
«صدای مردم» یک پا در استقلال و خودآئینی فردی دارد یک پا در مشارکت برای خلق یک اراده قدرتمند جمعی. ترکیب این دو، حیات سیاسی را به یک ضیافت عمومی برای مشارکت همگان تبدیل میکند. «صدای مردم» همگان را با همه تنوعاتشان محترم میشمارد و نفس همین احترام آن را مقتدر و در عین حال اخلاقی میکند. این عمیقترین و بنیادیترین خواست عرصه سیاسی ماست. یکصد و اندی سال است که طلب میشود اما تحقق پیدا نمیکند.
ترقی خواهان عصر رضاشاه و اسلام خواهان دوران جمهوری اسلامی ندانستند دیگ ترقی و توسعه یا اعتبار دین و شریعت به شرط گرمای حتی اقلی این ضیافت عمومی ممکن است. امروز ملیت، ترقی، اسلام و فردگرایی دشتهای تشنه در خاک این سرزمین هستند. تنها به شرط معنادار شدن اصل تکیه بر خواست عمومی و اجازه برخاستن «صدای مردم» به مثابه اصلیترین مرجع اقتدار و حقانیت اخلاقی، از خطر مرگ نجات خواهند یافت. هر کدام بیشتر در مقابل برآمدن «صدای مردم» ایستاده باشد، تاوان بیشتری خواهد پرداخت.
همه باید یک قدم عقب بگذارند اجازه دهند «صدای مردم» برخیزد و سهم و تکلیف همگان را روشن کند. مردان و زنانی که مترصد در دست گرفتن ماشین سلطه سیاسی هستند، باید عقب بنشینند تا قدرت اجتماعی برخیزد. «صدای مردم» هر چه سالمتر برخیزد، مهربانترخواهد بود. هر چه کمتر در معرض آسیب این و آن باشد، دایره شمولش بیشتر خواهد بود. «صدای مردم» هیچگاه تماماً در جهان مدرن ظهور پیدا نکرد. همیشه و همه جا ناقصالخلقه بود. اما صرف امید و آرزوی آن، مجرای زندگی اخلاقی را خواهد گشود.
@javadkashi
----
مردم هیچکس را همراهی نخواهند کرد. این مساله در روزهای پیش از انتخابات همه فعالان سیاسی را آزار میدهد.
بخشی از نظام در تکاپوی یک مشارکت حتی نیمگرم است، تا دستاویزی شود برای طرح ادعای مشروعیت. بخش دیگر نظام خیال میکند عدم مشارکت برایشان بهتر است تا عملیات خالصسازی را به پایان برسانند. تحریم کنندگان در انتظار عدم مشارکت مطلقاند تا دستاویزی شود برای اثبات فقدان تام مشروعیت نظام. گروهی هم این میانه ایستادهاند تلاش میکنند ذغال انتخابات را چندان شعلهور کنند تا از طریق ممانعت از کار خالصسازان نام و اعتباری کسب کنند.
رفتار مردم با هیچکدام از این گزینهها سازگار نخواهد شد. روز بعد از انتخابات حتی اگر واقعیت با خواست این یا آن گروه مطابقت هم پیدا کند، هیچکس به آن تن نخواهد داد. همه ادعا خواهند کرد همانچیزی رخ داد که میخواستند اما در درون عمیقاً همه دلسرد خواهند شد. یاس و دلسردی عمومی بلای جامعه ماست.
آتشی در میدان زندگی سیاسی ما کم رمق شده و آن وجاهت اخلاقی و حقوقی «صدای مردم» است. هیچکس از اصل دمکراسی و مشارکت مردم به مثابه یک اصل اخلاقی دفاع نمیکند. مدرنیته سیاسی با ظهور یک مرجع اخلاقی تازه به نام «صدای مردم» متولد شد. انقلاب مشروطه اولین خاستگاه برآمدن این صدا بود. خواست امنیت و توسعه راه تنفس آن را بست. انقلاب سال 1357 دومین خاستگاه بزرگ آن بود اما اولویت بخشی به شریعت اسلامی راه تنفس آن را بست.
در دوم خردادماه سال 1376 یک نقطه خاستگاهی دیگر ظهور کرد. اما صفت بیش از حد فردباورانه آن از اصل «صدای مردم» تهی بود. خود دامگاه خود گردید و میدان را به رقیب سپرد.
«صدای مردم» یک پا در استقلال و خودآئینی فردی دارد یک پا در مشارکت برای خلق یک اراده قدرتمند جمعی. ترکیب این دو، حیات سیاسی را به یک ضیافت عمومی برای مشارکت همگان تبدیل میکند. «صدای مردم» همگان را با همه تنوعاتشان محترم میشمارد و نفس همین احترام آن را مقتدر و در عین حال اخلاقی میکند. این عمیقترین و بنیادیترین خواست عرصه سیاسی ماست. یکصد و اندی سال است که طلب میشود اما تحقق پیدا نمیکند.
ترقی خواهان عصر رضاشاه و اسلام خواهان دوران جمهوری اسلامی ندانستند دیگ ترقی و توسعه یا اعتبار دین و شریعت به شرط گرمای حتی اقلی این ضیافت عمومی ممکن است. امروز ملیت، ترقی، اسلام و فردگرایی دشتهای تشنه در خاک این سرزمین هستند. تنها به شرط معنادار شدن اصل تکیه بر خواست عمومی و اجازه برخاستن «صدای مردم» به مثابه اصلیترین مرجع اقتدار و حقانیت اخلاقی، از خطر مرگ نجات خواهند یافت. هر کدام بیشتر در مقابل برآمدن «صدای مردم» ایستاده باشد، تاوان بیشتری خواهد پرداخت.
همه باید یک قدم عقب بگذارند اجازه دهند «صدای مردم» برخیزد و سهم و تکلیف همگان را روشن کند. مردان و زنانی که مترصد در دست گرفتن ماشین سلطه سیاسی هستند، باید عقب بنشینند تا قدرت اجتماعی برخیزد. «صدای مردم» هر چه سالمتر برخیزد، مهربانترخواهد بود. هر چه کمتر در معرض آسیب این و آن باشد، دایره شمولش بیشتر خواهد بود. «صدای مردم» هیچگاه تماماً در جهان مدرن ظهور پیدا نکرد. همیشه و همه جا ناقصالخلقه بود. اما صرف امید و آرزوی آن، مجرای زندگی اخلاقی را خواهد گشود.
@javadkashi
Forwarded from مجلّه سياستنامه
🖇عبدالکریم سروش با آثار فراوان خود، نقش بیبدیلی ایفا کرده. اما مقاله «فربهتر از ایدئولوژی» یکتنه نقطه عطفی در عرصه عمومی ساخت.
🖇منازعه سروش و شریعتی بارزترین پیام مقاله به نظر میرسید. اگر شریعتی پیامآور حضور دین در عرصه سیاست بود، سروش به این نقشآفرینی مهر باطل زده بود.
🖇موضوع مقاله ستیز نظری با تقلیل دین به ایدئولوژی است. سه گمان نسبت به مقصود مولف مقاله میتوان طرح کرد:
🖇اول فراخوان به احیای مرجعیت دین است که از گستره تنگ ایدئولوژای فراختر است. دین نیازی به ایدئولوگ ندارد تا آن را مقتضی عرصه سیاست کند.
🖇دوم دفاع از عقل است. به یک اعتبار مدافع دین است که از حیث خردورزی از ایدئولوژی فربهتر است و به اعتباری دیگر از نفس خرد دفاع میکند.
🖇سوم جستوجوی الگویی از نظم سیاسی است که از نظم ایدئولوژیک فربهتر است. با این روایت سروش در موضع یک نظرورز سیاسی ظهور پیدا میکند.
🖇در قرائت مبتنی بر گمان سوم، مقاله از سنت روشنفکری دینی گسیخته نشده، بلکه آن را در منطق موقعیت تازهای بازآفرینی کرده.
📮 مطلب کامل در سیاستنامه 29 ؛ دریافت از طریق گروه مطبوعاتی هممیهن
@goftemaann🦉
🖇منازعه سروش و شریعتی بارزترین پیام مقاله به نظر میرسید. اگر شریعتی پیامآور حضور دین در عرصه سیاست بود، سروش به این نقشآفرینی مهر باطل زده بود.
🖇موضوع مقاله ستیز نظری با تقلیل دین به ایدئولوژی است. سه گمان نسبت به مقصود مولف مقاله میتوان طرح کرد:
🖇اول فراخوان به احیای مرجعیت دین است که از گستره تنگ ایدئولوژای فراختر است. دین نیازی به ایدئولوگ ندارد تا آن را مقتضی عرصه سیاست کند.
🖇دوم دفاع از عقل است. به یک اعتبار مدافع دین است که از حیث خردورزی از ایدئولوژی فربهتر است و به اعتباری دیگر از نفس خرد دفاع میکند.
🖇سوم جستوجوی الگویی از نظم سیاسی است که از نظم ایدئولوژیک فربهتر است. با این روایت سروش در موضع یک نظرورز سیاسی ظهور پیدا میکند.
🖇در قرائت مبتنی بر گمان سوم، مقاله از سنت روشنفکری دینی گسیخته نشده، بلکه آن را در منطق موقعیت تازهای بازآفرینی کرده.
📮 مطلب کامل در سیاستنامه 29 ؛ دریافت از طریق گروه مطبوعاتی هممیهن
@goftemaann🦉
دوران گذار از حکومتهای هنجارگذار
---
چکیده سخنرانی اینجانب در هفدهمین سمینار سالانه انجمن علوم سیاسی ****
در دوران مدرن نظامهای اخلاقی گوناگون با هم گفتگو و مناقشه کردهاند. اما فایدهگرایی در عمل به ویژه در عرصه سیاست دائرمدار امور بوده و هست. اگر قرار بر اصالت فرد و عینیت بخشی به آزادی است، فایدهگرایی زبان بیانگر سرشت اخلاقی آدمی خواهد بود. کانت بیش از همه با فایدهگرایی سر ناسازگاری داشت، اما خود میدانست نظام اخلاقی او به کار گروه اندک نخبگان میآید. مردمان متعارف بیشتر تابع سود و زیان و لذت و رنج فردی هستند تا تبعیت از اصول عقلانی اخلاق.
فایدهگرایی در ساختن جهان مدرن نقش مهمی داشته و دارد. تحولات اقتصادی و تکنولوژیک و برون افتادن از نظمهای قدیم، به مدد اصل اخلاقی فایدهگرایی اتفاق افتاد. اما به سهم خود زخمها و رنجهای عمیقی هم به بار آورد. از جمله آنها نقشآفرین کردن دولت در هنجارمند سازی نظم اجتماعی و سیاسی است. او که مهمترین فیلسوف دولت اقلی است، به نحو طنزآمیزی حکومت را منشاء صورتبندی اخلاق فایدهگرا کرد.
فایدهگرایی در سطح فردی وجاهت اخلاقی ندارد. هنگامی که گفته میشود هر فرد در جهت کاستن از بار رنج و افزودن بر خوشیها و منافع خود تلاش میکند از یک واقعیت انسانی سخن میرود که هست بیآنکه لزوماً اخلاقی یا ضد اخلاقی باشد. فایدهگرایی در سطح جمعی و کلی اخلاقی میشود آنجا که قرار است بر قاعده «بیشترین سود برای بیشترین کسان» عمل کنیم. اما چه کس یا مرجعی قرار است حساب و کتاب ریاضی تعیین بیشترین سود را برای بیشترین کسان انجام دهد؟ بیتردید آنکه قانونگذاری میکند و در عمل مجری آن است. او باید قاعده مذکور را در صحنه اجتماعی و سیاسی به مرحله عمل بگذارد و افراد را به تبعیت از آن وادار کند. به این ترتیب حکومت مرجع اخلاقی کردن جامعه به حسب قواعد فایدهگرایانه است.
فیلسوفان متعددی در دوران مدرن با بنتام و اصول اخلاقی او مخالفت کردند. اما در اصل با مرجعیت حکومت برای اخلاقی کردن جامعه همراه بنتام بودند. ناسیونالیسمهای قرن نوزدهمی، پناهی جز حکومت نداشتند تا به مدد آن ملت سازی کنند و اخلاقیات واحد یک ملت را تثبیت کنند. مارکسیستهای بلشویک برای رها کردن مردم از فرهنگ پیشین و پذیرش فرهنگ و اخلاق سوسیالیستی به دیکتاتوری پرولتری تکیه کردند. فاشیستها و نازیها هم به یک حکومت پناه آوردند تا جامعه را اخلاقی کنند. اسلام سیاسی نیز که بیش از همه در جمهوری اسلامی تجلی کرد، وظیفه اخلاقی کردن جامعه را به حکومت سپرد.
اینها همه با بنتام مخالف بودند، اما همه با او در خلق دولت هنجارگذار هم داستان شدند.
در دوران قدیم، حکومتها هنجارگذار نبودند. جامعه در کلیت خود یک هستی اخلاقی بود و حکومتها هم جزئی از این کلیت اخلاقی محسوب میشدند.
از گسترش فردیت و خواست آزادی روزافزون گریزی نبوده و نیست. اما تصویر همه از یک جماعت فردیت یافته، یک وضعیت آشوبناک و غیر اخلاقی و حتی یک وضعیت جنگی است. جان لاک به کلی به فراموشی سپرده شد که اعتقاد داشت افراد ذرهای شده میتوانند مستقل از ساختار قدرت برای خود اجتماعی بنا کنند که نه تنها تابع حکومت نیست بلکه قادر است حکومت را تحت فشار قرار دهد. البته جان لاک ساده اندیش نبود و مشکلات و کاستیها را هم میدید. برای رفع همین کاستیها تشکیل حکومت را ضروری میدید. اما حکومت مرجع اولیه هنجارمند کردن جامعه نبود، بلکه رفع کننده ناتوانیهای جامعه بود. همین و بس.
تحولات تکنولوژیک و ارتباطی جدید، دولتها را تضعیف نکرد. شاید از حیث ساختاری و اعمال قدرت و نظارت تقویت هم کرده باشد. اما توان دولتها برای هنجارمند سازی جامعه را تضعیف کرده است. نمونه اعلای آن را طی سه دهه گذشته در ایران تجربه کردهایم. اعتراف جمهوری اسلامی به شکست رسانهای حاکی از آن است که دیگر مثل قدیم، نمیتواند افکار عمومی مردمان را متوجه خود کند. جامعه توان هنجارمند شدن مستقل از اراده سیاسی را پیدا کرده است. این دستاورد مهمی است.
جامعه برای نخستین بار این فرصت را پیدا کرده که از قدرت دولت هنجارگذار بکاهد و خود دست به کار ساختن جامعه و هنجارمند سازی آن شود.
ما با موقعیت برساخته شدن جامعه از پائین مواجهیم. موقعیتی که با خطر ظهور نظمهای فاشیستی و سرکوبگر تازه مواجه است. اما همه چیز میتواند در جهت ظهور دولت و هویتهای جهانروا جهت پیدا کند.
نظامهای اخلاقی متکی بر دولت، عموماً، تک ذهنی، مرزگذار، خاصگرا و دگر ستیزند. اما نظامهای اخلاقی متکی بر جامعه، متکثر، وابسته به موقعیتهای خاص جهان زیست، و در عین حال متوجه به قلمرو عام انسانیاند.
اینک نوبت آن است که در مقابل اسلامیت یا ایرانیت مرزگذار، منتظر ایرانیتها و اسلامیتهای پرشمار اما گشوده به دیگری باشیم. این معجزهای است که در توان جامعه است نه حکومت.
@javadkashi
---
چکیده سخنرانی اینجانب در هفدهمین سمینار سالانه انجمن علوم سیاسی ****
در دوران مدرن نظامهای اخلاقی گوناگون با هم گفتگو و مناقشه کردهاند. اما فایدهگرایی در عمل به ویژه در عرصه سیاست دائرمدار امور بوده و هست. اگر قرار بر اصالت فرد و عینیت بخشی به آزادی است، فایدهگرایی زبان بیانگر سرشت اخلاقی آدمی خواهد بود. کانت بیش از همه با فایدهگرایی سر ناسازگاری داشت، اما خود میدانست نظام اخلاقی او به کار گروه اندک نخبگان میآید. مردمان متعارف بیشتر تابع سود و زیان و لذت و رنج فردی هستند تا تبعیت از اصول عقلانی اخلاق.
فایدهگرایی در ساختن جهان مدرن نقش مهمی داشته و دارد. تحولات اقتصادی و تکنولوژیک و برون افتادن از نظمهای قدیم، به مدد اصل اخلاقی فایدهگرایی اتفاق افتاد. اما به سهم خود زخمها و رنجهای عمیقی هم به بار آورد. از جمله آنها نقشآفرین کردن دولت در هنجارمند سازی نظم اجتماعی و سیاسی است. او که مهمترین فیلسوف دولت اقلی است، به نحو طنزآمیزی حکومت را منشاء صورتبندی اخلاق فایدهگرا کرد.
فایدهگرایی در سطح فردی وجاهت اخلاقی ندارد. هنگامی که گفته میشود هر فرد در جهت کاستن از بار رنج و افزودن بر خوشیها و منافع خود تلاش میکند از یک واقعیت انسانی سخن میرود که هست بیآنکه لزوماً اخلاقی یا ضد اخلاقی باشد. فایدهگرایی در سطح جمعی و کلی اخلاقی میشود آنجا که قرار است بر قاعده «بیشترین سود برای بیشترین کسان» عمل کنیم. اما چه کس یا مرجعی قرار است حساب و کتاب ریاضی تعیین بیشترین سود را برای بیشترین کسان انجام دهد؟ بیتردید آنکه قانونگذاری میکند و در عمل مجری آن است. او باید قاعده مذکور را در صحنه اجتماعی و سیاسی به مرحله عمل بگذارد و افراد را به تبعیت از آن وادار کند. به این ترتیب حکومت مرجع اخلاقی کردن جامعه به حسب قواعد فایدهگرایانه است.
فیلسوفان متعددی در دوران مدرن با بنتام و اصول اخلاقی او مخالفت کردند. اما در اصل با مرجعیت حکومت برای اخلاقی کردن جامعه همراه بنتام بودند. ناسیونالیسمهای قرن نوزدهمی، پناهی جز حکومت نداشتند تا به مدد آن ملت سازی کنند و اخلاقیات واحد یک ملت را تثبیت کنند. مارکسیستهای بلشویک برای رها کردن مردم از فرهنگ پیشین و پذیرش فرهنگ و اخلاق سوسیالیستی به دیکتاتوری پرولتری تکیه کردند. فاشیستها و نازیها هم به یک حکومت پناه آوردند تا جامعه را اخلاقی کنند. اسلام سیاسی نیز که بیش از همه در جمهوری اسلامی تجلی کرد، وظیفه اخلاقی کردن جامعه را به حکومت سپرد.
اینها همه با بنتام مخالف بودند، اما همه با او در خلق دولت هنجارگذار هم داستان شدند.
در دوران قدیم، حکومتها هنجارگذار نبودند. جامعه در کلیت خود یک هستی اخلاقی بود و حکومتها هم جزئی از این کلیت اخلاقی محسوب میشدند.
از گسترش فردیت و خواست آزادی روزافزون گریزی نبوده و نیست. اما تصویر همه از یک جماعت فردیت یافته، یک وضعیت آشوبناک و غیر اخلاقی و حتی یک وضعیت جنگی است. جان لاک به کلی به فراموشی سپرده شد که اعتقاد داشت افراد ذرهای شده میتوانند مستقل از ساختار قدرت برای خود اجتماعی بنا کنند که نه تنها تابع حکومت نیست بلکه قادر است حکومت را تحت فشار قرار دهد. البته جان لاک ساده اندیش نبود و مشکلات و کاستیها را هم میدید. برای رفع همین کاستیها تشکیل حکومت را ضروری میدید. اما حکومت مرجع اولیه هنجارمند کردن جامعه نبود، بلکه رفع کننده ناتوانیهای جامعه بود. همین و بس.
تحولات تکنولوژیک و ارتباطی جدید، دولتها را تضعیف نکرد. شاید از حیث ساختاری و اعمال قدرت و نظارت تقویت هم کرده باشد. اما توان دولتها برای هنجارمند سازی جامعه را تضعیف کرده است. نمونه اعلای آن را طی سه دهه گذشته در ایران تجربه کردهایم. اعتراف جمهوری اسلامی به شکست رسانهای حاکی از آن است که دیگر مثل قدیم، نمیتواند افکار عمومی مردمان را متوجه خود کند. جامعه توان هنجارمند شدن مستقل از اراده سیاسی را پیدا کرده است. این دستاورد مهمی است.
جامعه برای نخستین بار این فرصت را پیدا کرده که از قدرت دولت هنجارگذار بکاهد و خود دست به کار ساختن جامعه و هنجارمند سازی آن شود.
ما با موقعیت برساخته شدن جامعه از پائین مواجهیم. موقعیتی که با خطر ظهور نظمهای فاشیستی و سرکوبگر تازه مواجه است. اما همه چیز میتواند در جهت ظهور دولت و هویتهای جهانروا جهت پیدا کند.
نظامهای اخلاقی متکی بر دولت، عموماً، تک ذهنی، مرزگذار، خاصگرا و دگر ستیزند. اما نظامهای اخلاقی متکی بر جامعه، متکثر، وابسته به موقعیتهای خاص جهان زیست، و در عین حال متوجه به قلمرو عام انسانیاند.
اینک نوبت آن است که در مقابل اسلامیت یا ایرانیت مرزگذار، منتظر ایرانیتها و اسلامیتهای پرشمار اما گشوده به دیگری باشیم. این معجزهای است که در توان جامعه است نه حکومت.
@javadkashi
سخنرانی آقای دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی
انجمن علوم سیاسی ایران
سخنرانی آقای دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی در هفدهمین همایش سالانه انجمن علوم سیاسی ایران
او خود یک قربانی است
---
خدا یک هستی نامرئی است. مومن نیز به اعتبار خداوند یک ساحت نامرئی پیدا میکند. فرد از یک خلوت بهرهمند میشود که هیچکس در آن راه ندارد. خدا یک هستی سنگین بار است. خلوت مومن به اعتبار وجود خداوند سنگین بارتر از جلوت اوست. اما دوران مدرن جلوت مردمان را سنگین بار میکند چندانکه خلوتها را هم به اشغال درآورد و فرد یکسره به همین جلوت و سویه مرئیاش منحصر شود. شاید ترجمان ایده خدا مرده است، همین هستی بیخلوت انسان مدرن باشد. انسان بیخلوت، بیلنگرگاه است. در جهان مدرن گاهی عشق، هنر و فلسفه خلوتگاههایی برای آدمیان تدارک کردهاند. اینها تا حدی عارضه زندگی در جهان جدید را جبران کردهاند.
عارضه ما اما سنگینتر از این حرفهاست. عارضه از زمانی آغاز شد که افراد برای احراز شغل و کسب درآمد، باید به گزینش میرفتند و به این پرسشها پاسخ میدادند: نماز میخوانید؟ روزه میگیرید؟ مسائل شرعی را بلدید؟ دعا و راز و نیاز شبانه دارید؟ جلوتگاه به شرط وجود خلوتگاه امکان زندگی و کسب معاش را فراهم میکرد. یک اردوگاه ساختند و کدهای دستوری برای زندگی خلوتگاهی صادر کردند. خلوتگاهی که روزی لنگرگاه رهایی شخص از هیاهوی روزگار بود، به بخشی از زندگی پرهیاهوی یک اردوگاه بزرگ تبدیل شد. ما بیخلوت نشدیم، خلوتگاه حلقهای شد که به گردنمان آویختند. بی ایمان نشدیم، ایمان به ما هجوم آورد.
همانقدر که انسان نیازمند حیات خلوتگاهی است. شهر نیز نیازمند خلوتگاه است تا روح و روان مردمان در آن بیاساید. مساجد و زیارتگاهها قلمروهای خلوتگاهی شهر بودند. در فضای پرآشوب و سر و صدای شهر، مساجد خاموش و ساکت، روح ناآرام فرد را درآغوش میکشیدند. آخوند آن روزگار بخشی از قلمرو خلوتگاهی شهر بود. هنگامی که از پیچ یک خیابان پای به مسجد مینهادیم، چهره عزلتگزین یک روحانی دلمان را آرام میکرد.
طلبهای که در یک درمانگاه دوربین گوشی خود را به سوی مادری روشن میکند که بیتابانه به کودک خود میاندیشد، خود یک قربانی است. قربانی دورانی که خلوتگاههای یک شهر و ساکنان روحانیاش، به اشغال درآمدهاند و آنکه باید لنگرگاه و پناه مردمان بیتاب باشد، تیغ در دست گرفته روح و جسم مردمان را میآزارد.
همه چیز به سویه مرئی تقلیل یافته است. حیا، شرم، عزت، شکوه، معنویت، عدالت، آزادی و حتی مقاومت و ستیز در شوهای رسانهای ظهور پیدا میکنند بیآنکه عمقی در میان باشد. ابتذال فراگیر مثل گرگی است که هر روز گلویی را میدرد.
به قول آن فیلسوف، فقط خدایی میتواند ما را نجات دهد. خدایی که دوباره خلوتگاه را در هستی فردیمان سنگین بار کند و خلوتگاههای شهر را از دست تطاول قدرت نجات دهد.
@javadkashi
---
خدا یک هستی نامرئی است. مومن نیز به اعتبار خداوند یک ساحت نامرئی پیدا میکند. فرد از یک خلوت بهرهمند میشود که هیچکس در آن راه ندارد. خدا یک هستی سنگین بار است. خلوت مومن به اعتبار وجود خداوند سنگین بارتر از جلوت اوست. اما دوران مدرن جلوت مردمان را سنگین بار میکند چندانکه خلوتها را هم به اشغال درآورد و فرد یکسره به همین جلوت و سویه مرئیاش منحصر شود. شاید ترجمان ایده خدا مرده است، همین هستی بیخلوت انسان مدرن باشد. انسان بیخلوت، بیلنگرگاه است. در جهان مدرن گاهی عشق، هنر و فلسفه خلوتگاههایی برای آدمیان تدارک کردهاند. اینها تا حدی عارضه زندگی در جهان جدید را جبران کردهاند.
عارضه ما اما سنگینتر از این حرفهاست. عارضه از زمانی آغاز شد که افراد برای احراز شغل و کسب درآمد، باید به گزینش میرفتند و به این پرسشها پاسخ میدادند: نماز میخوانید؟ روزه میگیرید؟ مسائل شرعی را بلدید؟ دعا و راز و نیاز شبانه دارید؟ جلوتگاه به شرط وجود خلوتگاه امکان زندگی و کسب معاش را فراهم میکرد. یک اردوگاه ساختند و کدهای دستوری برای زندگی خلوتگاهی صادر کردند. خلوتگاهی که روزی لنگرگاه رهایی شخص از هیاهوی روزگار بود، به بخشی از زندگی پرهیاهوی یک اردوگاه بزرگ تبدیل شد. ما بیخلوت نشدیم، خلوتگاه حلقهای شد که به گردنمان آویختند. بی ایمان نشدیم، ایمان به ما هجوم آورد.
همانقدر که انسان نیازمند حیات خلوتگاهی است. شهر نیز نیازمند خلوتگاه است تا روح و روان مردمان در آن بیاساید. مساجد و زیارتگاهها قلمروهای خلوتگاهی شهر بودند. در فضای پرآشوب و سر و صدای شهر، مساجد خاموش و ساکت، روح ناآرام فرد را درآغوش میکشیدند. آخوند آن روزگار بخشی از قلمرو خلوتگاهی شهر بود. هنگامی که از پیچ یک خیابان پای به مسجد مینهادیم، چهره عزلتگزین یک روحانی دلمان را آرام میکرد.
طلبهای که در یک درمانگاه دوربین گوشی خود را به سوی مادری روشن میکند که بیتابانه به کودک خود میاندیشد، خود یک قربانی است. قربانی دورانی که خلوتگاههای یک شهر و ساکنان روحانیاش، به اشغال درآمدهاند و آنکه باید لنگرگاه و پناه مردمان بیتاب باشد، تیغ در دست گرفته روح و جسم مردمان را میآزارد.
همه چیز به سویه مرئی تقلیل یافته است. حیا، شرم، عزت، شکوه، معنویت، عدالت، آزادی و حتی مقاومت و ستیز در شوهای رسانهای ظهور پیدا میکنند بیآنکه عمقی در میان باشد. ابتذال فراگیر مثل گرگی است که هر روز گلویی را میدرد.
به قول آن فیلسوف، فقط خدایی میتواند ما را نجات دهد. خدایی که دوباره خلوتگاه را در هستی فردیمان سنگین بار کند و خلوتگاههای شهر را از دست تطاول قدرت نجات دهد.
@javadkashi
امید و طلیعه سال نو
---
چه اتفاقی باید بیافتد تا سال جدید و سالهای بعد ایرانیان را امیدوار کند که به سمت افق تازه و مطلوبی حرکت میکنند؟ هر چه پیش رفتهایم، ترس بر امید غلبه کرده و از ظهور سال تازه هراسیدهایم.
آینده و انتظار فردا، یک مساله پیچیده پیش روی همه ماست. هر کدام از ما، آیندهای را انتظار میکشیم که دیگری از آن میهراسد. من اگر نتوانم تو را حذف کنم، دستکم چنان میکنم که بدانی تحقق آیندهات به همین سادگی نیست. آبرو و جان و مالت را باید به خطر بیاندازی. تو نیز اگر تسلیم نشوم، میان من و آینده مطلوبام، مغاکی از خون و آتش تعبیه میکنی. ممکن است طرف سوم و چهارمی هم در کار باشد، آنگاه من و تو با هم ائتلاف موقت میکنیم تا در راه وصول به آینده مطلوباش مینهای انفجاری بکاریم.
ما در مسدود کردن و حتی هراسآور کردن آینده به هم کمک میکنیم. در شرایطی که آینده هراسناک شده است، همه در کوچه بن بست افتادهایم. ملال و یاس گریبانمان را میگیرد، کاری جز آرزوی مرگ یکدیگر را در سر نمیپرویم. راکد و فاسد و خشمگین و بیرحم میشویم. همه گویی در انتهای کوچه بنبست خودمان در باتلاق فرومیرویم.
مساله پیش روی ما، آزاد کردن فردا از احساس ترس و اضطراب است. آیا میتوان به شرایطی اندیشید که ما به جای مسدود کردن راه یکدیگر، حتیالامکان برای محقق شدن آینده دیگری مدد کار شویم؟ آیا ممکن است باور کنم تنها راه گشودن افق فردای من، یاری رساندن به تو است تا به سمت تحقق افق فردای خود حرکت کنی؟ تصور رمانتیکی به نظر میرسد و با واقعیتهای عرصه سیاست ما سازگار نیست. اما تنها با این شرط ممکن است افقهای هراسناک یا مسدود دلپذیرتر شوند.
جامعه ایرانی متکثر و رنگارنگ بوده و هست. حوادث روزگار نه تنها ما ایرانیان را یک رنگتر نکرده، بلکه به طیف رنگهای ما هر روز رنگ تازهای میافزاید. هر رنگ تازه، با انتظاری تازه از فردا زاده میشود. رنگهای پیشین میتوانند فرعونوار در شهر بچرخند و از زاده شدن هر رنگ تازه ممانعت کنند. در دنیای مدرن فرعونها با هم گلاویز و پیر و شکسته میشوند اما صدها رنگ تازه زیر بال و پر خودشان رشد میکند.
آنکه تنها به گذشته مینگرد، تلاش میکند برای رنگ خود شئاسنامه باطل نشدنی تاریخی صادر کند و مجوزی بیابد برای حذف دیگران. هر رنگی باید مشروعیت خود را از راه گشودن و حتی مدد رساندن به فرداهای دیگران کسب کند. گذشتهها هم در پرتو آینده کسب مشروعیت میکنند.
باید از فشردگی هراس از آینده کاست. این کار شدنی نیست مگر باور کنیم یک آینده برای همگان در کار نیست.
@javadkashi
---
چه اتفاقی باید بیافتد تا سال جدید و سالهای بعد ایرانیان را امیدوار کند که به سمت افق تازه و مطلوبی حرکت میکنند؟ هر چه پیش رفتهایم، ترس بر امید غلبه کرده و از ظهور سال تازه هراسیدهایم.
آینده و انتظار فردا، یک مساله پیچیده پیش روی همه ماست. هر کدام از ما، آیندهای را انتظار میکشیم که دیگری از آن میهراسد. من اگر نتوانم تو را حذف کنم، دستکم چنان میکنم که بدانی تحقق آیندهات به همین سادگی نیست. آبرو و جان و مالت را باید به خطر بیاندازی. تو نیز اگر تسلیم نشوم، میان من و آینده مطلوبام، مغاکی از خون و آتش تعبیه میکنی. ممکن است طرف سوم و چهارمی هم در کار باشد، آنگاه من و تو با هم ائتلاف موقت میکنیم تا در راه وصول به آینده مطلوباش مینهای انفجاری بکاریم.
ما در مسدود کردن و حتی هراسآور کردن آینده به هم کمک میکنیم. در شرایطی که آینده هراسناک شده است، همه در کوچه بن بست افتادهایم. ملال و یاس گریبانمان را میگیرد، کاری جز آرزوی مرگ یکدیگر را در سر نمیپرویم. راکد و فاسد و خشمگین و بیرحم میشویم. همه گویی در انتهای کوچه بنبست خودمان در باتلاق فرومیرویم.
مساله پیش روی ما، آزاد کردن فردا از احساس ترس و اضطراب است. آیا میتوان به شرایطی اندیشید که ما به جای مسدود کردن راه یکدیگر، حتیالامکان برای محقق شدن آینده دیگری مدد کار شویم؟ آیا ممکن است باور کنم تنها راه گشودن افق فردای من، یاری رساندن به تو است تا به سمت تحقق افق فردای خود حرکت کنی؟ تصور رمانتیکی به نظر میرسد و با واقعیتهای عرصه سیاست ما سازگار نیست. اما تنها با این شرط ممکن است افقهای هراسناک یا مسدود دلپذیرتر شوند.
جامعه ایرانی متکثر و رنگارنگ بوده و هست. حوادث روزگار نه تنها ما ایرانیان را یک رنگتر نکرده، بلکه به طیف رنگهای ما هر روز رنگ تازهای میافزاید. هر رنگ تازه، با انتظاری تازه از فردا زاده میشود. رنگهای پیشین میتوانند فرعونوار در شهر بچرخند و از زاده شدن هر رنگ تازه ممانعت کنند. در دنیای مدرن فرعونها با هم گلاویز و پیر و شکسته میشوند اما صدها رنگ تازه زیر بال و پر خودشان رشد میکند.
آنکه تنها به گذشته مینگرد، تلاش میکند برای رنگ خود شئاسنامه باطل نشدنی تاریخی صادر کند و مجوزی بیابد برای حذف دیگران. هر رنگی باید مشروعیت خود را از راه گشودن و حتی مدد رساندن به فرداهای دیگران کسب کند. گذشتهها هم در پرتو آینده کسب مشروعیت میکنند.
باید از فشردگی هراس از آینده کاست. این کار شدنی نیست مگر باور کنیم یک آینده برای همگان در کار نیست.
@javadkashi
جمهوریت و اسلامیت
----
چهل و پنج سال پیش مردم ایران در یک همه پرسی سراسری به «جمهوری اسلامی» رای دادند. جمهوری اسلامی به اسم تازگی داشت به رسم نه. پرسش از نسبت میان جمهوریت و اسلامیت، عمری دراز دارد. از مشروطه تا کنون.
قانون اساسی مشروطه پاسخی به این سوال بود. جمهوریت را در کانون نشاندند و اسلامیت منحصر شد به اینکه شماری از فقها، بر قوانین نظارت کنند تا ناقض شریعت نباشند. سهم اسلامیت در نظام مشروطه همین بود و بس. قانون اساسی جمهوری اسلامی قاعده را دگرگون کرد. به حسب روایت رسمی، اسلامیت در کانون قرار گرفت و جمهوریت ذیل آن تعریف شد. جمهوریت در محدوده اسلامیت معنادار شد.
نکته جالب توجه آن بود این دو تصمیم به ظاهر ناسازگار، یک نتیجه مشترک داشتند: در هر دو یک ساختار متمرکز قدرت شکل گرفت که نه توجهی به ملاحظات جمهوریت داشت نه اسلامیت. یک اراده خودمختار سیاسی دائرمدار امور عمومی شد. مشکل کجا بود؟
مشکل این بود و هست که «جمهور» یک فرض ناموجود بود. نشانی در عالم واقع نداشت. مردمان عصر مشروطه هنوز از وضع رعیت بیرون نیامده بودند. مردمان دوران انقلاب نیز توده بیشکل شهر و روستا بودند که هنوز درکی از خود فردی و جمعیشان به منزله شهروندان آزاد نداشتند.
نظرورزان سیاسی هم در دوران مشروطه و هم در انقلاب سال 1357 به فرم حکومت نظر داشتند. چندانکه گویی مردم به منزله جمع فعلیت یافته سیاسی و آگاه، در صحنه حاضرند تنها منتظرند جایگاه مطلوبشان را در عرصه سیاست پیدا کنند. جمهوری در میان نبود. نظمیابی سیاسی بدون حضور و قدرت واقعی مردم، لاجرم به یک سازمان متمرکز و خودمختار سیاسی میانجامد. چگونه ممکن است به مردمی که وجود ندارند، سهمی در ساختار قدرت داد؟
پرسش از نسبت میان جمهوریت و اسلامیت هنوز هم پیش روی ماست. اگر متولیان نظام به سمت حذف جمهوریت پیش میروند مخالفینشان نیز به حذف اسلامیت فکر میکنند. هر دو غافلند. پرسش بزرگ صحنه سیاسی ما هنوز هم اندیشیدن به رابطه میان جمهوریت و اسلامیت است.
مردم چگونه فعلیت سیاسی پیدا میکنند تا طرح مساله جمهوریت موضوعیت پیدا کند؟ این پرسش بزرگی است که کمتر به آن اندیشیدهایم. میراث فکری در دوران پیش از انقلاب، در صنوف متعدد به ویژه اسلامی و ناسیونالیستی با دغدغه هویتی شکل گرفته است.. تلاش میکنند توده پراکنده را ذیل نام ایرانیت یا اسلامیت همبسته کنند. توده همبسته شده ذیل نامهای ایدئولوژیک، مردم نیستند شمار کثیر مردمان تبعیت پذیرند. شرط اول و بنیادی تکوین و تولد مردم و متعاقب آن جمهور، پذیرش فردیت به مثابه شهروند مسئول است. از یکسو لازم است فرد حیثیتی مستقل از نامها و صفات و هویتها پیدا کند و از سوی دیگر، فرد باید احساس مسئولیت جمعی و سیاسی داشته باشد.
خوشبخانه تحولات چهار دهه اخیر به نحو شگرفی بسترهای ظهور فردیت را فراهم ساخته. آنچه کمتر مشاهده میشود احساس مسئولیت جمعی و سیاسی است. ما با کاستی فرد دگرخواه مواجهیم.
برای آنکه به شکلگیری مردم و فعلیت سیاسی آنها میاندیشد، نامها و هویتها و مواریث اسلامی و ایرانی، از زاویه دیگری موضوعیت پیدا میکنند: اسلامیت یا ایرانیت چه کمکی به استقلال فردی، خردورزی و همزمان احساس مسئولیت جمعی میکنند؟ کدام اسلام یا ایرانیت میتواند به جای همبستگیهای مبتنی بر تبلیغات و فشار هنجاری، فردیت را تصدیق کند و همزمان حس تعاون و دگرخواهی برانگیزد؟ برای خلق جمهور، هر کس به سهم خود باید مدد کند. همه مواریث تاریخی و فرهنگی در این شمارند.
این بار در پاسخ به نسبت میان جمهوریت و اسلامیت، باید به قاعده هرم اجتماع سیاسی اندیشید نه راس آن.
@javadkashi
----
چهل و پنج سال پیش مردم ایران در یک همه پرسی سراسری به «جمهوری اسلامی» رای دادند. جمهوری اسلامی به اسم تازگی داشت به رسم نه. پرسش از نسبت میان جمهوریت و اسلامیت، عمری دراز دارد. از مشروطه تا کنون.
قانون اساسی مشروطه پاسخی به این سوال بود. جمهوریت را در کانون نشاندند و اسلامیت منحصر شد به اینکه شماری از فقها، بر قوانین نظارت کنند تا ناقض شریعت نباشند. سهم اسلامیت در نظام مشروطه همین بود و بس. قانون اساسی جمهوری اسلامی قاعده را دگرگون کرد. به حسب روایت رسمی، اسلامیت در کانون قرار گرفت و جمهوریت ذیل آن تعریف شد. جمهوریت در محدوده اسلامیت معنادار شد.
نکته جالب توجه آن بود این دو تصمیم به ظاهر ناسازگار، یک نتیجه مشترک داشتند: در هر دو یک ساختار متمرکز قدرت شکل گرفت که نه توجهی به ملاحظات جمهوریت داشت نه اسلامیت. یک اراده خودمختار سیاسی دائرمدار امور عمومی شد. مشکل کجا بود؟
مشکل این بود و هست که «جمهور» یک فرض ناموجود بود. نشانی در عالم واقع نداشت. مردمان عصر مشروطه هنوز از وضع رعیت بیرون نیامده بودند. مردمان دوران انقلاب نیز توده بیشکل شهر و روستا بودند که هنوز درکی از خود فردی و جمعیشان به منزله شهروندان آزاد نداشتند.
نظرورزان سیاسی هم در دوران مشروطه و هم در انقلاب سال 1357 به فرم حکومت نظر داشتند. چندانکه گویی مردم به منزله جمع فعلیت یافته سیاسی و آگاه، در صحنه حاضرند تنها منتظرند جایگاه مطلوبشان را در عرصه سیاست پیدا کنند. جمهوری در میان نبود. نظمیابی سیاسی بدون حضور و قدرت واقعی مردم، لاجرم به یک سازمان متمرکز و خودمختار سیاسی میانجامد. چگونه ممکن است به مردمی که وجود ندارند، سهمی در ساختار قدرت داد؟
پرسش از نسبت میان جمهوریت و اسلامیت هنوز هم پیش روی ماست. اگر متولیان نظام به سمت حذف جمهوریت پیش میروند مخالفینشان نیز به حذف اسلامیت فکر میکنند. هر دو غافلند. پرسش بزرگ صحنه سیاسی ما هنوز هم اندیشیدن به رابطه میان جمهوریت و اسلامیت است.
مردم چگونه فعلیت سیاسی پیدا میکنند تا طرح مساله جمهوریت موضوعیت پیدا کند؟ این پرسش بزرگی است که کمتر به آن اندیشیدهایم. میراث فکری در دوران پیش از انقلاب، در صنوف متعدد به ویژه اسلامی و ناسیونالیستی با دغدغه هویتی شکل گرفته است.. تلاش میکنند توده پراکنده را ذیل نام ایرانیت یا اسلامیت همبسته کنند. توده همبسته شده ذیل نامهای ایدئولوژیک، مردم نیستند شمار کثیر مردمان تبعیت پذیرند. شرط اول و بنیادی تکوین و تولد مردم و متعاقب آن جمهور، پذیرش فردیت به مثابه شهروند مسئول است. از یکسو لازم است فرد حیثیتی مستقل از نامها و صفات و هویتها پیدا کند و از سوی دیگر، فرد باید احساس مسئولیت جمعی و سیاسی داشته باشد.
خوشبخانه تحولات چهار دهه اخیر به نحو شگرفی بسترهای ظهور فردیت را فراهم ساخته. آنچه کمتر مشاهده میشود احساس مسئولیت جمعی و سیاسی است. ما با کاستی فرد دگرخواه مواجهیم.
برای آنکه به شکلگیری مردم و فعلیت سیاسی آنها میاندیشد، نامها و هویتها و مواریث اسلامی و ایرانی، از زاویه دیگری موضوعیت پیدا میکنند: اسلامیت یا ایرانیت چه کمکی به استقلال فردی، خردورزی و همزمان احساس مسئولیت جمعی میکنند؟ کدام اسلام یا ایرانیت میتواند به جای همبستگیهای مبتنی بر تبلیغات و فشار هنجاری، فردیت را تصدیق کند و همزمان حس تعاون و دگرخواهی برانگیزد؟ برای خلق جمهور، هر کس به سهم خود باید مدد کند. همه مواریث تاریخی و فرهنگی در این شمارند.
این بار در پاسخ به نسبت میان جمهوریت و اسلامیت، باید به قاعده هرم اجتماع سیاسی اندیشید نه راس آن.
@javadkashi
جامعه مدنی، دولت و زندگی روزمره
جواد کاشی، موسسه رحمان
🎧فایل صوتی نشست «جامعه مدنی، دولت و زندگی روزمره»
🎙محمد جواد غلامرضا کاشی
📍موسسه رحمان
📆 ۳ اردیبهشت ۰۳
@rahmaninstitute
🎙محمد جواد غلامرضا کاشی
📍موسسه رحمان
📆 ۳ اردیبهشت ۰۳
@rahmaninstitute
نیروی موسس مردم و قانون اساسی
---
امروز نهم اردیبهشت در نشست رونمایی از کتاب «مفهوم سیاسی قانون» اثر مارتین لاگلین با ترجمه دکتر محمد راسخ که در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد، شرکت کردم. متن زیر چکیده سخنرانی اینجانب در آن نشست است:
سه دهه است قانون اساسی به یک مساله در عرصه عمومی ایران تبدیل شده است. کسانی «حفظ» وضع موجود را بر مبنای قانون اساسی جمهوری اسلامی مصوب آذرماه سال 1358 موجه و منتقدان و مخالفین را با استناد به مفاد قانون محکوم میکنند. بخشی از نیروهای مخالف، «تغییر»کلی قانون یا دستکم اصلاحات ساختاری در متن قانون اساسی را طلب میکنند. کسانی هم در این میان مساله را در «تفسیر» قانون میجویند و از امکان تغییرات در چارچوب همین قانون موجود دفاع میکنند. در این میان تنها گروه اول یعنی «حفظ» کنندگان وضع موجود نظام، مدعای خود را به کرسی نشانده. خود را حافظ قانون اساسی میداند و هر نقد موثری را با استناد به قانون خارج از موضوع تلقی میکنند.
کتاب «مفهوم سیاسی قانون» اثر مارتین لاگلین و با ترجمه دکتر محمد راسخ، حوزه بحث را اساساً به جای دیگری میبرد. نویسنده سوالاتی در میان مینهد که هر سه گروه یاد شده به آن بیتوجهند: متنی که نامش قانون اساسی است، به خود وابسته است؟ یکباره از آسمان نازل شده یا یک خالق و آفرینشگر روی همین زمین داشته است؟ پاسخ به این پرسشها از نظر نویسنده روشن است: آنکه این متن را خلق کرده مردماند. آیا مردم در یک وضع عادی به وضع این قانون همت گماشتهاند؟ پاسخ این است که نه، مردم در یک وضعیت که همانا وضعیت انقلابی بود، به فاعلیت جمعی رسیدند و قدرت وضع و خلق این متن را پیدا کردند. مردم در یک وضعیت استئنایی احساس کردند میتوانند خود مرجع عالی وضع و تاسیس دولت باشند. سوال بعدی آن است که آیا در نوع و نحو تاسیس همه اجماع داشتند یا در آن سالها مساله تاسیس خود یک مساله مورد منازعه بود؟ مطالعه تاریخ آن دوران روایت «مکتب مفهوم سیاسی قانون» را تصدیق میکند که تاسیس یک مساله تنازعی است. صداهای گوناگونی در میدان بود و تصویرها و آمال متعددی پیرامون نظم مطلوب وجود داشت. آنگاه سوال بعدی را باید در میان نهاد: متن مصوبی که نامش قانون اساسی است، آیا نقطه پایانی بر این میدان منازعه بود یا برای پیشبرد مطلوب این منازعه یک نقطه آغاز محسوب میشود؟
بر مبنای مکتبی که لاگلین متعلق به آن است، نقطه آغاز داستان «اراده سیاسی» است. فاعلان آن مردماند. خواست آنان بنانهادن دولت به مثابه تجلی اراده عمومی است. اما تحقق این اراده در یک زمان تاریخی مشخص انجام شدنی نبوده و نیست چرا که موضوع محل منازعه بوده است. تدوین متن قانون وجاهتی جز آن نداشته که روند به نتیجه رساندن منازعه را قانونمند کند. در واقع قانون قرار نبوده و نیست که مردم را به خانه بازگرداند و متولیان امور، خود را غایت آمال محقق شده مردم بپندارند. قانون بیپشتوانه و حضور مدام مردم در صحنه پرمنازعه سیاست، طریقیت خود را فراموش میکند. موضوعیت پیدا میکند. هنگامی که قانون موضوعیت پیدا کرد، تبدیل به ابزاری در دست حکومت میشود تا مردم هوس روز آغازین را از سر بدر کنند.
بنابراین مساله پیش روی ما، حفط یا تغییر یا تفسیر قانون اساسی نیست، مساله «بازگردان» قانون اساسی به جایگاه راستین آن است. قانون اساسی اگر بستر مولد خود را نادیده بگیرد، تنها بیاثر نمیشود بلکه به یک سد و مانع بزرگ برای قلمرو عمومی و تحقق اراده مردمان تبدیل میشود. به عاملی در تولید بیگانگی عمیق در حیات سیاسی.
در تاریخ معاصرمان، دوبار دست به تدوین قانون اساسی زدیم. با زبان لاگلین دوبار در مرجعیت بخشی به امر سیاسی با زبان قانون ناکام ماندهایم. دلیل آن چیست؟ آیا باید کس یا کسانی را در این میان متهم کنیم یا کسریهایی در اساس داشتهایم. آیا حقیقتاً مردمانی که در صحنه انقلابهای مشروطه و انقلاب اسلامی حاضر شدند، اراده ناب به تاسیس بودند؟
اراده به تاسیس اتفاقی است که از نظر نویسنده در سرآغاز مدرنیته ضمن جدال با استیلای کلیسای مسیحی ظهور کرد. مردم در کشورهای اروپایی خود را رویاروی تفسیری از دین میدیدند که خداوند را قاهر مطلق، روحانیون را متولیان رسمی دین و تک تک افراد را بندگان تسلیم خداوند میخواستند. چندانکه گویی جهان انسانی قرار است یک کلیسای جامع و بزرگ باشد. سقف بلند کلیسا نشانه آسمان بود که بر فراز جغرافیای عالم ساخته شده است. خداوند پشت این سقف نشسته و احکام و اسرار مگوی خود را به شمار محدود روحانیون کلیسایی گفته است. حال تک تک آدمیان روی زمین باید از زاویه نصایح و احکام متولیان کلیسا، خود را و ارتباط خود با دیگران را تنظیم کنند. حیات کلیسا وابسته به اولویت بخشی به یک قاعده عمودی بر همه مناسبات افقی و چهره به چهره مردم وابسته بود. ادامه 👇🏼👇🏼👇🏼
---
امروز نهم اردیبهشت در نشست رونمایی از کتاب «مفهوم سیاسی قانون» اثر مارتین لاگلین با ترجمه دکتر محمد راسخ که در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد، شرکت کردم. متن زیر چکیده سخنرانی اینجانب در آن نشست است:
سه دهه است قانون اساسی به یک مساله در عرصه عمومی ایران تبدیل شده است. کسانی «حفظ» وضع موجود را بر مبنای قانون اساسی جمهوری اسلامی مصوب آذرماه سال 1358 موجه و منتقدان و مخالفین را با استناد به مفاد قانون محکوم میکنند. بخشی از نیروهای مخالف، «تغییر»کلی قانون یا دستکم اصلاحات ساختاری در متن قانون اساسی را طلب میکنند. کسانی هم در این میان مساله را در «تفسیر» قانون میجویند و از امکان تغییرات در چارچوب همین قانون موجود دفاع میکنند. در این میان تنها گروه اول یعنی «حفظ» کنندگان وضع موجود نظام، مدعای خود را به کرسی نشانده. خود را حافظ قانون اساسی میداند و هر نقد موثری را با استناد به قانون خارج از موضوع تلقی میکنند.
کتاب «مفهوم سیاسی قانون» اثر مارتین لاگلین و با ترجمه دکتر محمد راسخ، حوزه بحث را اساساً به جای دیگری میبرد. نویسنده سوالاتی در میان مینهد که هر سه گروه یاد شده به آن بیتوجهند: متنی که نامش قانون اساسی است، به خود وابسته است؟ یکباره از آسمان نازل شده یا یک خالق و آفرینشگر روی همین زمین داشته است؟ پاسخ به این پرسشها از نظر نویسنده روشن است: آنکه این متن را خلق کرده مردماند. آیا مردم در یک وضع عادی به وضع این قانون همت گماشتهاند؟ پاسخ این است که نه، مردم در یک وضعیت که همانا وضعیت انقلابی بود، به فاعلیت جمعی رسیدند و قدرت وضع و خلق این متن را پیدا کردند. مردم در یک وضعیت استئنایی احساس کردند میتوانند خود مرجع عالی وضع و تاسیس دولت باشند. سوال بعدی آن است که آیا در نوع و نحو تاسیس همه اجماع داشتند یا در آن سالها مساله تاسیس خود یک مساله مورد منازعه بود؟ مطالعه تاریخ آن دوران روایت «مکتب مفهوم سیاسی قانون» را تصدیق میکند که تاسیس یک مساله تنازعی است. صداهای گوناگونی در میدان بود و تصویرها و آمال متعددی پیرامون نظم مطلوب وجود داشت. آنگاه سوال بعدی را باید در میان نهاد: متن مصوبی که نامش قانون اساسی است، آیا نقطه پایانی بر این میدان منازعه بود یا برای پیشبرد مطلوب این منازعه یک نقطه آغاز محسوب میشود؟
بر مبنای مکتبی که لاگلین متعلق به آن است، نقطه آغاز داستان «اراده سیاسی» است. فاعلان آن مردماند. خواست آنان بنانهادن دولت به مثابه تجلی اراده عمومی است. اما تحقق این اراده در یک زمان تاریخی مشخص انجام شدنی نبوده و نیست چرا که موضوع محل منازعه بوده است. تدوین متن قانون وجاهتی جز آن نداشته که روند به نتیجه رساندن منازعه را قانونمند کند. در واقع قانون قرار نبوده و نیست که مردم را به خانه بازگرداند و متولیان امور، خود را غایت آمال محقق شده مردم بپندارند. قانون بیپشتوانه و حضور مدام مردم در صحنه پرمنازعه سیاست، طریقیت خود را فراموش میکند. موضوعیت پیدا میکند. هنگامی که قانون موضوعیت پیدا کرد، تبدیل به ابزاری در دست حکومت میشود تا مردم هوس روز آغازین را از سر بدر کنند.
بنابراین مساله پیش روی ما، حفط یا تغییر یا تفسیر قانون اساسی نیست، مساله «بازگردان» قانون اساسی به جایگاه راستین آن است. قانون اساسی اگر بستر مولد خود را نادیده بگیرد، تنها بیاثر نمیشود بلکه به یک سد و مانع بزرگ برای قلمرو عمومی و تحقق اراده مردمان تبدیل میشود. به عاملی در تولید بیگانگی عمیق در حیات سیاسی.
در تاریخ معاصرمان، دوبار دست به تدوین قانون اساسی زدیم. با زبان لاگلین دوبار در مرجعیت بخشی به امر سیاسی با زبان قانون ناکام ماندهایم. دلیل آن چیست؟ آیا باید کس یا کسانی را در این میان متهم کنیم یا کسریهایی در اساس داشتهایم. آیا حقیقتاً مردمانی که در صحنه انقلابهای مشروطه و انقلاب اسلامی حاضر شدند، اراده ناب به تاسیس بودند؟
اراده به تاسیس اتفاقی است که از نظر نویسنده در سرآغاز مدرنیته ضمن جدال با استیلای کلیسای مسیحی ظهور کرد. مردم در کشورهای اروپایی خود را رویاروی تفسیری از دین میدیدند که خداوند را قاهر مطلق، روحانیون را متولیان رسمی دین و تک تک افراد را بندگان تسلیم خداوند میخواستند. چندانکه گویی جهان انسانی قرار است یک کلیسای جامع و بزرگ باشد. سقف بلند کلیسا نشانه آسمان بود که بر فراز جغرافیای عالم ساخته شده است. خداوند پشت این سقف نشسته و احکام و اسرار مگوی خود را به شمار محدود روحانیون کلیسایی گفته است. حال تک تک آدمیان روی زمین باید از زاویه نصایح و احکام متولیان کلیسا، خود را و ارتباط خود با دیگران را تنظیم کنند. حیات کلیسا وابسته به اولویت بخشی به یک قاعده عمودی بر همه مناسبات افقی و چهره به چهره مردم وابسته بود. ادامه 👇🏼👇🏼👇🏼
قلمرو امر سیاسی به همان معنای عمیقی که نویسنده کتاب عرضه میکند، با ظهور و خلق مردم جلوه میکند. «مردم» هنگامی موضوعیت پیدا میکند که تک تک آدمیان از نقطه نظر ارتباطات افقی و روزمره خود، بدون ارجاع به هیچ امر بیرونی یک خود جمعی و سیاسی خلق کنند. خودی که ضامن آزادی و برابری میان تک تک افراد است. آزادی فردی که محصول مناسبات جهان جدید است، جز در پرتو خلق یک «خود سیاسی» عینیت پیدا نمیکند. اما خود سیاسی که یک پدیدار جمعی است، یک مساله تنازعی است. تاسیس اتفاقی است که خواسته میشود اما همواره به تعلیق میافتد. امر سیاسی دقیقا در همین تعلیق مدام معنادار میشود. خواست «خود سیاسی» که یک خود همبسته جمعی است، یک دال تهی، اما جذاب و برانگیزاننده است. شرط دوام و نشاط حیات سیاسی است.
خواست مردم برای آنکه خود جمعیشان را محقق کنند، بیآنکه به هیچ عامل استعلایی ارجاع دهند، اتفاقی ضد دین و موجودیت استعلایی خدا نبود. مطالعه الهیات سیاسی غرب نشان میدهد این رویداد در درون منازعات کلیسایی ظاهر شد. مساله در قرون شانزده و هفده عبارت از آن بود که آیا خداوند به همان سیاقی که متولیان کلیسا مدعیاند به نحو سلسله مراتبی ظهور پیدا میکند؟ ابتدا در وحی و متون مقدس ظهور میکند بعد متولیان کلیسا و تفسیر رسمی آنها مرجعیت مییابد آنگاه برای مردم چیزی نمیماند الا آنکه مواد خام شکل بخشی مطابق اراده متولیان کلیسا باشند؟ یا تفسیر دیگری هم ممکن است؟ اراده عقلانی و جمعی مردم، خود صورت مادی شده و تجسد یافته خداوند روی زمین است. همانچه بعدها با شعار صدای مردم صدای خداست بیان شد. آنگاه نسبت افقی مردم با هم به شرط سیاسی شدن، وجاهت اخلاقی، دینی و سیاسی پیدا میکند. این همان اراده به تاسیس است که امر سیاسی را به مثابه پیش شرط قانون اساسی معنادار میکند.
سوال خود را تکرار میکنم: آیا حقیقتاً مردمانی که در صحنه انقلابهای مشروطه و انقلاب اسلامی حاضر شدند، اراده ناب به تاسیس بودند؟ پاسخ من منفی است. ما در بستر تاریخی خود اعم از آنکه مسحور ایدئولوژی ناسیونالیستی، اسلامگرا یا چپ مارکسیست بودیم، با اراده به تاسیس هم در سطح فردی و هم در سطح جمعی فاصله بسیار داشتیم. اساساً اینجا چیزی تحت عنوان اراده موسس وجود نداشت. همه ارادههای مکلف بودیم. بار سنگین تکالیف ایدئولوژیک بر دوش همه ما سنگینی میکرد. ما همه وجدانهای معذب بودیم. چرا که در عمل به تکالیف انقلابی، دینی یا سیاسی و ایدئولوژیکمان کم کاری کرده بودیم. ثقل سنگین دستگاههای ایدئولوژیک از همه ما سوژههای خمیده پشت ساخته بود. اراده مکلف را هرچه بنامید، اراده آزاد موسس نیست. حاصل تجمیع میلیونی آنها نیز با مقوله مردم و اراده به تاسیس در قلمرو امر سیاسی هنوز فاصله دارد. اراده مکلف جستجوگر کسانی است که راه هدایت را بنمایانند و آنها را سبک بار کنند. نیازمند کسانی هستند که با تبعیت تام ازآنها سنگینی بار انتخاب را از دوششان بردارند. ما دوبار انقلاب کردیم. اما هنوز هم با تحقق مردم به مثابه یک اراده جمعی موسس که ضامن اراده آزاد فردی است فاصله داریم. اگرچه در فرایند تحولات تاریخی به آن نزدیکتر شدهایم.
من خیال میکنم به سوی مردم شدن پیش میرویم. خواست ارتباطات هم ارزی میان من و تو بی وساطت هیچ امر استعلایی امروز بیش از همیشه موضوعیت پیدا کرده است. ما به تجلی صدای خدا در صدای مردم نزدیکتر از همیشهایم. جمهوری اسلامی اگر به تداوم و حفظ خود میاندیشد باید با این صدا همساز شود. کسانی که به تغییر جزئی یا کلی میاندیشند، باید تغییر را در این جایگاه جستجو کنند و هواداران تفسیر هم باید باور کنند تفسیر مد نظرشان تنها با احیای حیات سیاسی معنادار خواهد شد
@javadkashi
خواست مردم برای آنکه خود جمعیشان را محقق کنند، بیآنکه به هیچ عامل استعلایی ارجاع دهند، اتفاقی ضد دین و موجودیت استعلایی خدا نبود. مطالعه الهیات سیاسی غرب نشان میدهد این رویداد در درون منازعات کلیسایی ظاهر شد. مساله در قرون شانزده و هفده عبارت از آن بود که آیا خداوند به همان سیاقی که متولیان کلیسا مدعیاند به نحو سلسله مراتبی ظهور پیدا میکند؟ ابتدا در وحی و متون مقدس ظهور میکند بعد متولیان کلیسا و تفسیر رسمی آنها مرجعیت مییابد آنگاه برای مردم چیزی نمیماند الا آنکه مواد خام شکل بخشی مطابق اراده متولیان کلیسا باشند؟ یا تفسیر دیگری هم ممکن است؟ اراده عقلانی و جمعی مردم، خود صورت مادی شده و تجسد یافته خداوند روی زمین است. همانچه بعدها با شعار صدای مردم صدای خداست بیان شد. آنگاه نسبت افقی مردم با هم به شرط سیاسی شدن، وجاهت اخلاقی، دینی و سیاسی پیدا میکند. این همان اراده به تاسیس است که امر سیاسی را به مثابه پیش شرط قانون اساسی معنادار میکند.
سوال خود را تکرار میکنم: آیا حقیقتاً مردمانی که در صحنه انقلابهای مشروطه و انقلاب اسلامی حاضر شدند، اراده ناب به تاسیس بودند؟ پاسخ من منفی است. ما در بستر تاریخی خود اعم از آنکه مسحور ایدئولوژی ناسیونالیستی، اسلامگرا یا چپ مارکسیست بودیم، با اراده به تاسیس هم در سطح فردی و هم در سطح جمعی فاصله بسیار داشتیم. اساساً اینجا چیزی تحت عنوان اراده موسس وجود نداشت. همه ارادههای مکلف بودیم. بار سنگین تکالیف ایدئولوژیک بر دوش همه ما سنگینی میکرد. ما همه وجدانهای معذب بودیم. چرا که در عمل به تکالیف انقلابی، دینی یا سیاسی و ایدئولوژیکمان کم کاری کرده بودیم. ثقل سنگین دستگاههای ایدئولوژیک از همه ما سوژههای خمیده پشت ساخته بود. اراده مکلف را هرچه بنامید، اراده آزاد موسس نیست. حاصل تجمیع میلیونی آنها نیز با مقوله مردم و اراده به تاسیس در قلمرو امر سیاسی هنوز فاصله دارد. اراده مکلف جستجوگر کسانی است که راه هدایت را بنمایانند و آنها را سبک بار کنند. نیازمند کسانی هستند که با تبعیت تام ازآنها سنگینی بار انتخاب را از دوششان بردارند. ما دوبار انقلاب کردیم. اما هنوز هم با تحقق مردم به مثابه یک اراده جمعی موسس که ضامن اراده آزاد فردی است فاصله داریم. اگرچه در فرایند تحولات تاریخی به آن نزدیکتر شدهایم.
من خیال میکنم به سوی مردم شدن پیش میرویم. خواست ارتباطات هم ارزی میان من و تو بی وساطت هیچ امر استعلایی امروز بیش از همیشه موضوعیت پیدا کرده است. ما به تجلی صدای خدا در صدای مردم نزدیکتر از همیشهایم. جمهوری اسلامی اگر به تداوم و حفظ خود میاندیشد باید با این صدا همساز شود. کسانی که به تغییر جزئی یا کلی میاندیشند، باید تغییر را در این جایگاه جستجو کنند و هواداران تفسیر هم باید باور کنند تفسیر مد نظرشان تنها با احیای حیات سیاسی معنادار خواهد شد
@javadkashi