#هر_پگاه_يك_پيام
میپرسید:«چیکار کنم که بتونم قدرت بدنی خوبی داشته باشم و از پس جنگ بر بیام؟» در ایام نزدیک به اعزام سوالهایش بیشتر و بیشتر میشد. تمریناتش هم فشردهتر شده بود. به همین اندازه هم کار میکرد. شبها تا ساعت 11-12 شب در دفتر میماند. شماره همراهش را حفظ بودم و هرجا گرهی به کارمان میافتاد سریع با او تماس میگرفتم و او هم زود خودش را میرساند. عباس همیشه با آغوش باز به استقبال دشوارترین شرایط میرفت و تا آخرین لحظه پای کار میماند.
حالا که او شهید شده، اگر گرهی به کارمان بیفتد، زودتر میتوانیم با او ارتباط برقرار کنیم...
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
میپرسید:«چیکار کنم که بتونم قدرت بدنی خوبی داشته باشم و از پس جنگ بر بیام؟» در ایام نزدیک به اعزام سوالهایش بیشتر و بیشتر میشد. تمریناتش هم فشردهتر شده بود. به همین اندازه هم کار میکرد. شبها تا ساعت 11-12 شب در دفتر میماند. شماره همراهش را حفظ بودم و هرجا گرهی به کارمان میافتاد سریع با او تماس میگرفتم و او هم زود خودش را میرساند. عباس همیشه با آغوش باز به استقبال دشوارترین شرایط میرفت و تا آخرین لحظه پای کار میماند.
حالا که او شهید شده، اگر گرهی به کارمان بیفتد، زودتر میتوانیم با او ارتباط برقرار کنیم...
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
#هر_پگاه_يك_پيام
وقتی من به سوریه اعزام شدم، حلب وضعیت وخیمی داشت. اوایل خردادماه 95 بود و قرار بود من هم به عباس ملحق شوم. محور مقاومت در موضع دفاعی قرار داشت و اکثر حملات از سوی دشمنان صورت میگرفت. روز اول، در فرودگاه حلب، دیدم که یکی از مجاهدین از ماشینش پیاده شد و شدیدا گریه میکرد و توی سرش میزد. پرسیدم:«چی شده؟» گفت:«دو تا انتحاری تو خلصه زدن به نیروهای ما، چند نفر از مجاهدا شهید شدن...» به مقر که رسیدیم، بیسیم شلوغ بود و بیشترین صدایی که از آن شنیده میشد، صدای عباس بود که مدام طلب نیرو و مهمات میکرد. نیروهای عباس از بچههای نبل و الزهراء بودند. بین عباس و نیروهایش پیوندی عاطفی برقرار شده بود. او فرمانده گروهان بود. هوایشان را داشت و با وجود سن کمش، مثل یک پدر مهربان با آنها برخورد میکرد. بعضی از بچهها به او کنایه میزدند که «اینقدر که تو به فکر نیروهاتی، مادر به فکر بچههاش نیست!» هم از نظر روحی و هم نظر رساندن تجهیزات به آنها، مراقبشان بود.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
—-------------------------------------------------------------------------------
1- نبل و الزهرا دو شهرک شیعهنشین در استان حلب هستند که مردم آن نزدیک به دو سال در محاصره بودند و سرانجام در پایان سال 94 از حصر خارج شدند.
كانال جوان مومن انقلابي
وقتی من به سوریه اعزام شدم، حلب وضعیت وخیمی داشت. اوایل خردادماه 95 بود و قرار بود من هم به عباس ملحق شوم. محور مقاومت در موضع دفاعی قرار داشت و اکثر حملات از سوی دشمنان صورت میگرفت. روز اول، در فرودگاه حلب، دیدم که یکی از مجاهدین از ماشینش پیاده شد و شدیدا گریه میکرد و توی سرش میزد. پرسیدم:«چی شده؟» گفت:«دو تا انتحاری تو خلصه زدن به نیروهای ما، چند نفر از مجاهدا شهید شدن...» به مقر که رسیدیم، بیسیم شلوغ بود و بیشترین صدایی که از آن شنیده میشد، صدای عباس بود که مدام طلب نیرو و مهمات میکرد. نیروهای عباس از بچههای نبل و الزهراء بودند. بین عباس و نیروهایش پیوندی عاطفی برقرار شده بود. او فرمانده گروهان بود. هوایشان را داشت و با وجود سن کمش، مثل یک پدر مهربان با آنها برخورد میکرد. بعضی از بچهها به او کنایه میزدند که «اینقدر که تو به فکر نیروهاتی، مادر به فکر بچههاش نیست!» هم از نظر روحی و هم نظر رساندن تجهیزات به آنها، مراقبشان بود.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
—-------------------------------------------------------------------------------
1- نبل و الزهرا دو شهرک شیعهنشین در استان حلب هستند که مردم آن نزدیک به دو سال در محاصره بودند و سرانجام در پایان سال 94 از حصر خارج شدند.
كانال جوان مومن انقلابي
#هر_پگاه_يك_پيام
درست به همان اندازه که به آمادگی جسمانیاش توجه میکرد و به همان اندازه که دوست داشت بیشتر یاد بگیرد و بداند، مراقب کار کردنش و ارتباطش با افراد هم بود. ما خوشحال بودیم که عباس در دفتر سردار کارِ مفید میکند. کار کردن در چنین جایی با چنین درجهای و در چنین سنی، کار آسانی نبود. ما با دیدن عباس آرامش خاصی پیدا میکردیم. طوری رفتار میکرد که با او احساس صمیمیت و گرمی میکردیم. در کارهای گروهی همیشه به دنبال عباس میگشتیم. او در هر کارِ فرهنگی که نیاز به همفکری و همکاری بود حضور داشت. با طراوت و شادابی که از عباس سراغ داشتیم، از او کمک میخواستیم و روحیه میگرفتیم.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
درست به همان اندازه که به آمادگی جسمانیاش توجه میکرد و به همان اندازه که دوست داشت بیشتر یاد بگیرد و بداند، مراقب کار کردنش و ارتباطش با افراد هم بود. ما خوشحال بودیم که عباس در دفتر سردار کارِ مفید میکند. کار کردن در چنین جایی با چنین درجهای و در چنین سنی، کار آسانی نبود. ما با دیدن عباس آرامش خاصی پیدا میکردیم. طوری رفتار میکرد که با او احساس صمیمیت و گرمی میکردیم. در کارهای گروهی همیشه به دنبال عباس میگشتیم. او در هر کارِ فرهنگی که نیاز به همفکری و همکاری بود حضور داشت. با طراوت و شادابی که از عباس سراغ داشتیم، از او کمک میخواستیم و روحیه میگرفتیم.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
#هر_پگاه_يك_پيام
قرار بود یک ماه بعد از رفتن عباس، من هم به سوریه اعزام شوم. دلم طاقت دوریاش را نداشت هرچند میدانستم که او را به زودی در سوریه میبینم.
پنجشنبه دوم اردیبهشتماه بود. روز اعزام عباس...
نمیتوانستم برای خداحافظی نروم. مثل همیشه لبخند به لب داشت. آن روز مصادف شده بود با سیزدهم رجب، روز میلاد حضرت امیرالمومنین علي (عليه السلام)... عباس بسیار خوشحال بود. از کسی که همراهش بود پرسیدم:«شما عموی عباس هستین؟» گفت آره. با لبخند گفتم:«خوب نگاهش کن که دیگه نمیبینیش. عباس شهید میشه...» و شهید شد...
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
قرار بود یک ماه بعد از رفتن عباس، من هم به سوریه اعزام شوم. دلم طاقت دوریاش را نداشت هرچند میدانستم که او را به زودی در سوریه میبینم.
پنجشنبه دوم اردیبهشتماه بود. روز اعزام عباس...
نمیتوانستم برای خداحافظی نروم. مثل همیشه لبخند به لب داشت. آن روز مصادف شده بود با سیزدهم رجب، روز میلاد حضرت امیرالمومنین علي (عليه السلام)... عباس بسیار خوشحال بود. از کسی که همراهش بود پرسیدم:«شما عموی عباس هستین؟» گفت آره. با لبخند گفتم:«خوب نگاهش کن که دیگه نمیبینیش. عباس شهید میشه...» و شهید شد...
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
#هر_پگاه_يك_پيام
یکی از نیروهای عباس شهید شده بود و دسترسی به پیکرش امکانپذیر نبود. عباس پشت بیسیم میگفت:«آتیش بریزید تا من برم بیارمش عقب.» فرمانده تیپ به عباس گفت:«بیتابی نکن. آتیش دشمن شدیده، اگه جلو بری خودتم شهید میشی.» عباس اما گفت:«نه! باید برم؛ نباید بدنش دست دشمن بیفته.» شب که شد عباس به من گفت:«یه دوربین دید در شب میخوام.»
- چیکار میخوای بکنی؟
-حسین! شب میای با هم بریم پیکر شهیدو بیاریم؟
-باهات میام ولی بذار از فرمانده تیپ اجازه بگیرم...
فرمانده گفته بود که رفتن به صلاح نیست؛ گفته بود در اولین فرصت پیکر شهید را بازمیگردانیم؛ عباس اما آرام و قرار نداشت. دائم میگفت:«هوا گرمه، اون بنده خدا هم روزه بوده... بریم پیکرشو بیاریم...» فرمانده رضایت نداد، در عملیات بعدی پیکر شهید را به عقب بازگرداندیم...
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
یکی از نیروهای عباس شهید شده بود و دسترسی به پیکرش امکانپذیر نبود. عباس پشت بیسیم میگفت:«آتیش بریزید تا من برم بیارمش عقب.» فرمانده تیپ به عباس گفت:«بیتابی نکن. آتیش دشمن شدیده، اگه جلو بری خودتم شهید میشی.» عباس اما گفت:«نه! باید برم؛ نباید بدنش دست دشمن بیفته.» شب که شد عباس به من گفت:«یه دوربین دید در شب میخوام.»
- چیکار میخوای بکنی؟
-حسین! شب میای با هم بریم پیکر شهیدو بیاریم؟
-باهات میام ولی بذار از فرمانده تیپ اجازه بگیرم...
فرمانده گفته بود که رفتن به صلاح نیست؛ گفته بود در اولین فرصت پیکر شهید را بازمیگردانیم؛ عباس اما آرام و قرار نداشت. دائم میگفت:«هوا گرمه، اون بنده خدا هم روزه بوده... بریم پیکرشو بیاریم...» فرمانده رضایت نداد، در عملیات بعدی پیکر شهید را به عقب بازگرداندیم...
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
#هر_پگاه_يك_پيام
تمام وقتش پر بود. به خاطر این که همراه سردار اباذری در مراسمها شرکت میکرد، فقط شبها فرصت میکردیم که او را درست و حسابی ببینیم. او شبها با خدا خلوت میکرد و شناخت ما از عباس در همین شبها شروع شد.
هرچند از سال 93 او را در برنامههای ورزشی میدیدیم. تنها زمانی که برای ورزش برایش باقی میماند، شبهنگام بود. برنامههایی که به او میدادم را در همین شبها اجرا میکرد. یک کرمگن سرمهای با خطهای سفید داشت. همیشه او را میدیدم که در میدان صبحگاه میدوَد. حتی در برف و باران هم برنامه ورزشیاش تعطیل نمیشد. به او میگفتم:«اگه هدفت آمادگی جسمانیه نیازی نیست تو برف و بارون تمرین کنی ها» میگفت:«میخوام بدنم تو همه شرایط آماده باشه نه فقط وقتی همهچیز میزونه!» عباس مثل گلی بود که هرچه شرایط دشوارتر میشد، بیشتر می شكفت
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
تمام وقتش پر بود. به خاطر این که همراه سردار اباذری در مراسمها شرکت میکرد، فقط شبها فرصت میکردیم که او را درست و حسابی ببینیم. او شبها با خدا خلوت میکرد و شناخت ما از عباس در همین شبها شروع شد.
هرچند از سال 93 او را در برنامههای ورزشی میدیدیم. تنها زمانی که برای ورزش برایش باقی میماند، شبهنگام بود. برنامههایی که به او میدادم را در همین شبها اجرا میکرد. یک کرمگن سرمهای با خطهای سفید داشت. همیشه او را میدیدم که در میدان صبحگاه میدوَد. حتی در برف و باران هم برنامه ورزشیاش تعطیل نمیشد. به او میگفتم:«اگه هدفت آمادگی جسمانیه نیازی نیست تو برف و بارون تمرین کنی ها» میگفت:«میخوام بدنم تو همه شرایط آماده باشه نه فقط وقتی همهچیز میزونه!» عباس مثل گلی بود که هرچه شرایط دشوارتر میشد، بیشتر می شكفت
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
#هر_پگاه_يك_پيام
ورزش استقامتی را برایش توضیح داده بودم. میگفت:«میخوام نفسم باز بشه، یه ساعتِ تموم راحت بدوم، چیکار باید بکنم؟» مهمترین دغدغهاش در ورزش، تنفس بود. از تلاش برای رفع این دغدغهاش خسته نمیشد. نه فقط این دغدغه، در هیچ کاری خسته نمیشد. بهانه نمیآورد. با هر چه که داشت برای هدفش تلاش میکرد. نمیگفت وقت و امکانات و بودجه نیست؛ کم نمیآورد! نمیگفت خسته شدم... در سوریه هم همینطور بود. استقامت داشت و باید کاری را که شروع کرده بود به پایان میرساند.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
ورزش استقامتی را برایش توضیح داده بودم. میگفت:«میخوام نفسم باز بشه، یه ساعتِ تموم راحت بدوم، چیکار باید بکنم؟» مهمترین دغدغهاش در ورزش، تنفس بود. از تلاش برای رفع این دغدغهاش خسته نمیشد. نه فقط این دغدغه، در هیچ کاری خسته نمیشد. بهانه نمیآورد. با هر چه که داشت برای هدفش تلاش میکرد. نمیگفت وقت و امکانات و بودجه نیست؛ کم نمیآورد! نمیگفت خسته شدم... در سوریه هم همینطور بود. استقامت داشت و باید کاری را که شروع کرده بود به پایان میرساند.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
#هر_پگاه_يك_پيام
در سوریه، پدر خانمش با او تماس گرفته بود که «من سفری به عراق دارم و همسرت با مادرش در تهران تنها هستند، زودتر خودت را به آنها برسان...» میتوانست برگردد. یکهفتهای هم میشد که مأموریتش به پایان رسیده بود. عباس اما یک تصمیم انقلابی گرفت. شرایط دشوار منطقه، حملات سنگین دشمن و کمبود نیرو باعث شد که عباس در سوریه بماند. میگفت:«اینجا واجبتره؛ من یه هفته بیشتر میمونم.» فرمانده تیپ گفته بود:«این نور بالا میزنه! مواظبش باشید...» در جریان آخرین عملیاتی که عباس هنوز با ما در سوریه حضور داشت، موقع درگیریهای اولیه، یکی از بچهها در مقر ماند و مواظب عباس بود. مواظب بود تا از مقر خارج نشود! گاهی برای این که به خط درگیری نزند، سلاحش را میگرفتیم. او اما بیسلاح میآمد و به نیروهایش سر میزد. روز آخر هم بیطاقت شده بود و به خط زده بود.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
در سوریه، پدر خانمش با او تماس گرفته بود که «من سفری به عراق دارم و همسرت با مادرش در تهران تنها هستند، زودتر خودت را به آنها برسان...» میتوانست برگردد. یکهفتهای هم میشد که مأموریتش به پایان رسیده بود. عباس اما یک تصمیم انقلابی گرفت. شرایط دشوار منطقه، حملات سنگین دشمن و کمبود نیرو باعث شد که عباس در سوریه بماند. میگفت:«اینجا واجبتره؛ من یه هفته بیشتر میمونم.» فرمانده تیپ گفته بود:«این نور بالا میزنه! مواظبش باشید...» در جریان آخرین عملیاتی که عباس هنوز با ما در سوریه حضور داشت، موقع درگیریهای اولیه، یکی از بچهها در مقر ماند و مواظب عباس بود. مواظب بود تا از مقر خارج نشود! گاهی برای این که به خط درگیری نزند، سلاحش را میگرفتیم. او اما بیسلاح میآمد و به نیروهایش سر میزد. روز آخر هم بیطاقت شده بود و به خط زده بود.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
#هر_پگاه_يك_پيام
به او گفته بودم:«یه کتونی خوب بخر و از تمرینای نرم شروع کن.» رفته بود و یک جفت کفش ورزشی ایرانی خریده بود. گفته بود که میخواهد شبها در میدان صبحگاه و زمین چمن دانشگاه تمرین کند. این ورزشها او را برای حضور در میدان نبرد آماده میکرد.
***********************************************
از مقر خارج شده بود و خودش را با چند نفر از نیروها به خط درگیری رسانده بود. صدای بیسیم را شنیده بود و فهمیده بود که مهمات و نیرو کم است و بچهها دارند منطقه را از دست میدهند. توانسته بود از ورود دشمن به یکی از روستاها جلوگیری کند. یک خط پدافندی در یکی از روستاهای در حال تصرف ایجاد کرده بود. ساعتها نبرد سخت او را از پا در نمیآورد. این استقامت اثر همان دویدنهای شبانه در میدان صبحگاه و زمین چمن دانشگاه بود.
و همین استقامت بود که او را در نزدیکی همان روستایی که حفظش کرده بود، آسمانی کرد. دشمنان، چنان کینهای از استقامت ما به دل گرفتند که ماشین عباس را با دو موشک تاو مورد اصابت قرار دادند.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
به او گفته بودم:«یه کتونی خوب بخر و از تمرینای نرم شروع کن.» رفته بود و یک جفت کفش ورزشی ایرانی خریده بود. گفته بود که میخواهد شبها در میدان صبحگاه و زمین چمن دانشگاه تمرین کند. این ورزشها او را برای حضور در میدان نبرد آماده میکرد.
***********************************************
از مقر خارج شده بود و خودش را با چند نفر از نیروها به خط درگیری رسانده بود. صدای بیسیم را شنیده بود و فهمیده بود که مهمات و نیرو کم است و بچهها دارند منطقه را از دست میدهند. توانسته بود از ورود دشمن به یکی از روستاها جلوگیری کند. یک خط پدافندی در یکی از روستاهای در حال تصرف ایجاد کرده بود. ساعتها نبرد سخت او را از پا در نمیآورد. این استقامت اثر همان دویدنهای شبانه در میدان صبحگاه و زمین چمن دانشگاه بود.
و همین استقامت بود که او را در نزدیکی همان روستایی که حفظش کرده بود، آسمانی کرد. دشمنان، چنان کینهای از استقامت ما به دل گرفتند که ماشین عباس را با دو موشک تاو مورد اصابت قرار دادند.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
نماهنگ بسیار زیبای دست نوشته شهید مدافع حرم عباس دانشگر
با یاد اولین شهید مدافع حرم شهرستان گتوند محمد تاج بخش
👇👇👇
@javanemomeneenghlabi
با یاد اولین شهید مدافع حرم شهرستان گتوند محمد تاج بخش
👇👇👇
@javanemomeneenghlabi
Forwarded from rilax313
بدون_عنوان_1_640x360_۰٫۹۴Mbps_2018.mp4
104.1 MB
کانال رسمی جوان مومن انقلابی شهید عباس دانشگر در پیام رسان ایرانی #ایتا
👇👇👇
https://eitaa.com/
@javanemomeneenghlabi
دوستان خود را دعوت کنید.......
👇👇👇
https://eitaa.com/
@javanemomeneenghlabi
دوستان خود را دعوت کنید.......
ایتا
پیام رسان ایتا
ایتا؛ پیام رسانی برای همه نیازهای کاربران ایرانی، فضای ابری، چت خصوصی، ساخت گروه و کانال
#هر_پگاه_يك_پيام
قناسه را به دست میگرفت، پشت خاکریز مینشست و منتظر میماند تا تکفیریهای النصره در تیررس او قرار بگیرند. در جنوب شهر حلب و در منطقه القراصی بودیم. تیراندازی را به محض این که دشمن در تیررس قرار میگرفت، شروع میکرد. با خودم میگفتم در این چند روزی که ما در منطقه هستیم، نیروهای تکفیری جرأت سر بلند کردن نخواهند داشت!
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
قناسه را به دست میگرفت، پشت خاکریز مینشست و منتظر میماند تا تکفیریهای النصره در تیررس او قرار بگیرند. در جنوب شهر حلب و در منطقه القراصی بودیم. تیراندازی را به محض این که دشمن در تیررس قرار میگرفت، شروع میکرد. با خودم میگفتم در این چند روزی که ما در منطقه هستیم، نیروهای تکفیری جرأت سر بلند کردن نخواهند داشت!
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
#هر_پگاه_يك_پيام
آتش را خاموش کردند و چهار پیکر را با کمک نیروهایش از ماشین نیمسوخته بیرون آوردند. عباس متوجه شد که ماشین دیگری در تیررس دشمن است و هر لحظه امکان دارد که موشک دوم، دومین ماشین را هم نشانه بگیرد. کسی جرأت نمیکرد به ماشین نزدیک شود. دشمن از دور منطقه را دیدهبانی میکرد. همه منتظر بودند تا ببینند چه کسی شهامت آن را دارد که پا جلو بگذارد. هنوز عرق خاموش کردن آتش ماشین اول بر پیشانی عباس خشک نشده بود که برای خارج کردن ماشین دوم از تیررس دشمن پیشقدم شد. یکی از نیروهای عباس وقتی شجاعت او را دید خودش به سمت ماشین رفت و آن را از تیررس دشمن خارج کرد.
نقل از :
حسين جوينده-همرزم شهيد
كانال جوان مومن انقلابي
آتش را خاموش کردند و چهار پیکر را با کمک نیروهایش از ماشین نیمسوخته بیرون آوردند. عباس متوجه شد که ماشین دیگری در تیررس دشمن است و هر لحظه امکان دارد که موشک دوم، دومین ماشین را هم نشانه بگیرد. کسی جرأت نمیکرد به ماشین نزدیک شود. دشمن از دور منطقه را دیدهبانی میکرد. همه منتظر بودند تا ببینند چه کسی شهامت آن را دارد که پا جلو بگذارد. هنوز عرق خاموش کردن آتش ماشین اول بر پیشانی عباس خشک نشده بود که برای خارج کردن ماشین دوم از تیررس دشمن پیشقدم شد. یکی از نیروهای عباس وقتی شجاعت او را دید خودش به سمت ماشین رفت و آن را از تیررس دشمن خارج کرد.
نقل از :
حسين جوينده-همرزم شهيد
كانال جوان مومن انقلابي
Forwarded from Reyhan🌱✨
سلام چند وقت پیش بود که به دنبال یک رفیق شهید بودم تا همدرد تنهایی هایم باشد
تا اینکه در اینستا گرام عکس شهید عباس دانشگر جوان مومن انقلابی را دیدم لبخندش مدت ها بود که مرا به فکر فرو برده بود
کنجکاو شدم زندگی نامه اش را بخوانم و عباس دانشگر را به عنوان رفیق شهید داشته باشم این موضوع برای شش ماه پیش است
خیل دوست داشتم سر مزارش بروم مزاری که هیچ چیزی ندارد و فقط بوی نام عباس است
یک شب خیلی دلم گرفته بود به خاطر این که کار فرهنگی خوب از اب در نیامده بود خوابم وقتی برد خواب عباس را دیدم در نی زار ها هرچقدر نزدیکش میشدم او از من کمی فاصله میگرفت ولی همش به من لبخند میزد همان لبخندی که مرا به رفاقت با او دعوت کرده بود لباس نظامی پوشیده بود داشت عقب عقب راه می رفت و فقط به من لبخند میزد ومن هم فقط نگاهش میکردم
نمی دانم چرا ولی فردای آن روز متوجه شدم تایید کارفرهنگی شده است و می توانم شروع کار خود را انجام دهم
تا اینکه در اینستا گرام عکس شهید عباس دانشگر جوان مومن انقلابی را دیدم لبخندش مدت ها بود که مرا به فکر فرو برده بود
کنجکاو شدم زندگی نامه اش را بخوانم و عباس دانشگر را به عنوان رفیق شهید داشته باشم این موضوع برای شش ماه پیش است
خیل دوست داشتم سر مزارش بروم مزاری که هیچ چیزی ندارد و فقط بوی نام عباس است
یک شب خیلی دلم گرفته بود به خاطر این که کار فرهنگی خوب از اب در نیامده بود خوابم وقتی برد خواب عباس را دیدم در نی زار ها هرچقدر نزدیکش میشدم او از من کمی فاصله میگرفت ولی همش به من لبخند میزد همان لبخندی که مرا به رفاقت با او دعوت کرده بود لباس نظامی پوشیده بود داشت عقب عقب راه می رفت و فقط به من لبخند میزد ومن هم فقط نگاهش میکردم
نمی دانم چرا ولی فردای آن روز متوجه شدم تایید کارفرهنگی شده است و می توانم شروع کار خود را انجام دهم
#هر_پگاه_يك_پيام
خودش فنون مربیگری را میدانست و بنابراین آنچه را که به او میگفتم رعایت میکرد. گفته بودم:«ورزشو از روزی پنج تا ده دقیقه شروع کن و هروقت خسته شدی بایست. روزای اول باید بدنت به ورزش عادت کنه. نباید برنامه سختی داشته باشی که بری دیگه پیدات نشه!» بیهوده ادعا نمیکرد! دقیقا همانطور که گفته بودم ورزش را شروع کرد. برنامهها را انجام میداد و نتیجهاش را با جزئیات به اطلاع من میرساند. آن اوایل میگفت وقتی میدوم پهلوی سمت راستم درد میگیرد. برایش توضیح میدادم که هروقت این اتفاق افتاد، با آرامش بیشتری به ورزش ادامه بده و بعد از مدتی این مشکل رفع و استقامتت بیشتر میشود. به او میگفتم اگر این روند را ادامه بدهی، راحت میتوانی یکساعت بیوقفه بدوی. بعد از مدتی میگفت:«میخوام دستامم قوی بشه.» قانع نمیشد و دوست داشت دائما پیشرفت کند.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
خودش فنون مربیگری را میدانست و بنابراین آنچه را که به او میگفتم رعایت میکرد. گفته بودم:«ورزشو از روزی پنج تا ده دقیقه شروع کن و هروقت خسته شدی بایست. روزای اول باید بدنت به ورزش عادت کنه. نباید برنامه سختی داشته باشی که بری دیگه پیدات نشه!» بیهوده ادعا نمیکرد! دقیقا همانطور که گفته بودم ورزش را شروع کرد. برنامهها را انجام میداد و نتیجهاش را با جزئیات به اطلاع من میرساند. آن اوایل میگفت وقتی میدوم پهلوی سمت راستم درد میگیرد. برایش توضیح میدادم که هروقت این اتفاق افتاد، با آرامش بیشتری به ورزش ادامه بده و بعد از مدتی این مشکل رفع و استقامتت بیشتر میشود. به او میگفتم اگر این روند را ادامه بدهی، راحت میتوانی یکساعت بیوقفه بدوی. بعد از مدتی میگفت:«میخوام دستامم قوی بشه.» قانع نمیشد و دوست داشت دائما پیشرفت کند.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
#هر_پگاه_يك_پيام
یکبار با حالت خستگی پیش من آمد و گفت:«حسین! یک ساعت و نیم دویدم» خیلی تمرین میکرد. گاهی که از کنار میدان صبحگاه رد میشدم او را در حال تمرین میدیدم. اینطور نبود که تمریناتش را رها کند یا مدتی انجامشان ندهد. فکر نمیکردم اینطور باشد! این روحیه عباس برای من جالب بود. من هم هرچه که میدانستم به او یاد میدادم.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
یکبار با حالت خستگی پیش من آمد و گفت:«حسین! یک ساعت و نیم دویدم» خیلی تمرین میکرد. گاهی که از کنار میدان صبحگاه رد میشدم او را در حال تمرین میدیدم. اینطور نبود که تمریناتش را رها کند یا مدتی انجامشان ندهد. فکر نمیکردم اینطور باشد! این روحیه عباس برای من جالب بود. من هم هرچه که میدانستم به او یاد میدادم.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
#هر_پگاه_يك_پيام
او آنقدر رشد کرد که دیگر میشد گفت که میتواند گلیمش را از آب بکشد. بعدها نه فقط گلیمش را از آب کشید، که رختش را از آسمان هم بالاتر برد. هرچه میگذشت بیشتر به او علاقه پیدا میکردم. شاید همین علاقه بود که باعث میشد شبی که نمیدانستیم عباس شهید شده یا نه، از سختترین شبهای زندگیمان باشد. ما بیخبر از او در مقر بودیم. برای جلوگیری از پیشروی دشمن رفته بود. این تنها چیزی بود که میدانستیم. همه نگران عباس بودیم. غروب روز پنجشنبه فرارسید. هر لحظه فکر میکردیم که عباس الان از راه میرسد. شب که پهنه آسمان را پوشاند، بیقراری ما هم بیشتر شد. چشمانتظارش بودیم. گاهی میآمدیم بیرون مقر تا شاید عباس را ببینیم که از دور میآید. گاهی هم با صدای در از جا میپریدیم که یعنی عباس آمد... اما این حال تا صبح ادامه داشت. بیتابتر شده بودیم. دلهایمان آشفته بود و چهرههایمان غمگین.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي
او آنقدر رشد کرد که دیگر میشد گفت که میتواند گلیمش را از آب بکشد. بعدها نه فقط گلیمش را از آب کشید، که رختش را از آسمان هم بالاتر برد. هرچه میگذشت بیشتر به او علاقه پیدا میکردم. شاید همین علاقه بود که باعث میشد شبی که نمیدانستیم عباس شهید شده یا نه، از سختترین شبهای زندگیمان باشد. ما بیخبر از او در مقر بودیم. برای جلوگیری از پیشروی دشمن رفته بود. این تنها چیزی بود که میدانستیم. همه نگران عباس بودیم. غروب روز پنجشنبه فرارسید. هر لحظه فکر میکردیم که عباس الان از راه میرسد. شب که پهنه آسمان را پوشاند، بیقراری ما هم بیشتر شد. چشمانتظارش بودیم. گاهی میآمدیم بیرون مقر تا شاید عباس را ببینیم که از دور میآید. گاهی هم با صدای در از جا میپریدیم که یعنی عباس آمد... اما این حال تا صبح ادامه داشت. بیتابتر شده بودیم. دلهایمان آشفته بود و چهرههایمان غمگین.
نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
كانال جوان مومن انقلابي