«من فقط یک رویا دارم
اینکه وطنم را برایم بگذارید
بدون جنگ، بدون ویرانی
بدون مصیبت، بدون رنج
همهی مناصب و کاسبیها را بردارید و بروید،
ولی وطن را برایم باقی بگذارید»
• ترانهی وطن / لطفی بوشناق
اینکه وطنم را برایم بگذارید
بدون جنگ، بدون ویرانی
بدون مصیبت، بدون رنج
همهی مناصب و کاسبیها را بردارید و بروید،
ولی وطن را برایم باقی بگذارید»
• ترانهی وطن / لطفی بوشناق
Forwarded from مهمانی تک نفره
جنگ تمام شده. مردم به خانه باز می گردند. چراغها روشن می شوند. از پنجره های گشوده بر جهان، صدای خنده ها و کاردها و چنگالها می آید. جنگ چون هیجانی دور آزموده ، به خاطره ها و دروغها می پیوندد. همه چیز فراموش می شود جز مردگان که خود محکوم به فراموشی اند. به خانه باز گشته ایم اما اینجا دیگر خانه نیست.حتی مجلس عزا هم نیست. میشمارم. از ما دو تا کم است تا ابد. برادرم. رعنا و رشید. جوان.نیرومند و لطیف . گشاده رو. نیکوکار. روشن. سرشار از زیستن.آب روان. رودخانه ای را کشته اند که برادرم بود. و آن یکی؟ آه. بنشینید.شاید زانوانتان تاب نیاورد شنیدنش را.اگرچه غریبه اید.اگرچه گوشتان از این حرفها پر است. مرگ همیشه پشت قاب تلویزیون نیست.مرگ همیشه تا سر کوچه نمی آید. مرگ در نمی زند. سرش را پایین هم حتی نمی اندازد. سربلند و مغرور و بیرحم، درها و دیوارها و سینه ها و آرزوها را در هم می کوبد و وارد می شود. طفره می روم که نگویم. اما آن یکی دیگر؟ چیزی نیست. بادبادکی را مثله کرده اند. قلعه ماسه ای کودکی را به توبره کشیده اند. صورت رنگین کمانی را به خون آشفته اند . گلوی ابر کوچک معصومی را فشرده اند. جنگ را تا تشک خوشخواب کودکی کشانده اند. امیرعلی را کشته اند.برادرزاده ام. یازده ساله. نه. آنها او را کشته اند اما او حتما نمرده است. نه فقط ما مرگ او را، حتی مرگ نیز او را به تمامی نپذیرفته است. او از این جهان رفته است فقط. فقط همین.با یازده سال سن نمی شود مرد. می شود از دل خوابی عمیق به جهانی دیگر رفت. انگار نه انگار که از طبقه سیزدهم ساختمانی موشک خورده، فرود آمده ای. اما برادرم. بهترین پدر دنیا. پدری که خودش را سپر کرده بود تا پسرش بماند. از DNA شناختیمش. بگذریم.جنگ تمام شده. برای من اما نه.
پ.ن؛ برادرم رضا، یک مهندس الکترونیک در صنایع دفاع بود. نظامی نبود و هرگز دست به ماشه تفنگی نبرده بود. جمعه ۲۳ خرداد در حمله موشکی به شهرکشهید چمران در حالیکه پسرش امیرعلی یازده ساله را در آغوش کشیده بود برای همیشه از این دنیای پر از توحش و دروغ و زور و تزویر رفت. امیرعلی یازده ساله که قرار بود فردا روی تاتمی مبارزه کند حتی نفهمید به دست کدام دشمن و در کدام مبارزه نا برابر از پا در آمده است.حیف. حیف از این جانهای پاک. حیف از این زندگی های نا تمام.
#محمد_امینی
پ.ن؛ برادرم رضا، یک مهندس الکترونیک در صنایع دفاع بود. نظامی نبود و هرگز دست به ماشه تفنگی نبرده بود. جمعه ۲۳ خرداد در حمله موشکی به شهرکشهید چمران در حالیکه پسرش امیرعلی یازده ساله را در آغوش کشیده بود برای همیشه از این دنیای پر از توحش و دروغ و زور و تزویر رفت. امیرعلی یازده ساله که قرار بود فردا روی تاتمی مبارزه کند حتی نفهمید به دست کدام دشمن و در کدام مبارزه نا برابر از پا در آمده است.حیف. حیف از این جانهای پاک. حیف از این زندگی های نا تمام.
#محمد_امینی
هر چند که آغوش تو از گارد پر است
از عشق تو سینهی من از کارد پر است
کم طاقتی و حرف دل من بسیار
بدجور دهان شعرم از آرد پر است
#واران
"تو نازکی، طاقت کلمات بسیار ما نداری. مرا دهان پر از آرد است، بیرون میزند. تو میرنجی، ضعیف میشوی. مرا اگر هزار برنجانند هیچ جز قویتر نشوم و جز عظیم تر نشوم."
#مقالات_شمس
#مستعلیق
از عشق تو سینهی من از کارد پر است
کم طاقتی و حرف دل من بسیار
بدجور دهان شعرم از آرد پر است
#واران
"تو نازکی، طاقت کلمات بسیار ما نداری. مرا دهان پر از آرد است، بیرون میزند. تو میرنجی، ضعیف میشوی. مرا اگر هزار برنجانند هیچ جز قویتر نشوم و جز عظیم تر نشوم."
#مقالات_شمس
#مستعلیق
بردار سَرِ مرا از آخور، ای عشق!
با آینهها مرا بزن بُر! ای عشق!
دستان مرا بگیر و همراهم باش
من گاو نمیدانم از اشتر، ای عشق!
#واران
شخصي صفت ماهي ميکرد و بزرگي او. کسي او را گفت: “خاموش! تو چه داني که ماهي چه باشد؟” گفت: “من ندانم که چندين سفر دريا کرده ام! نشان ماهي آن است که دو شاخ دارد همچون اشتر.” گفت: “من خود ميدانستم که تو از ماهي خبر نداري؛ اما بدين شرح که کردي، معلوم شد که تو گاو را از شتر واز نمیدانی و نمیشناسی!”
#مقالات_شمس
#مستعلیق
با آینهها مرا بزن بُر! ای عشق!
دستان مرا بگیر و همراهم باش
من گاو نمیدانم از اشتر، ای عشق!
#واران
شخصي صفت ماهي ميکرد و بزرگي او. کسي او را گفت: “خاموش! تو چه داني که ماهي چه باشد؟” گفت: “من ندانم که چندين سفر دريا کرده ام! نشان ماهي آن است که دو شاخ دارد همچون اشتر.” گفت: “من خود ميدانستم که تو از ماهي خبر نداري؛ اما بدين شرح که کردي، معلوم شد که تو گاو را از شتر واز نمیدانی و نمیشناسی!”
#مقالات_شمس
#مستعلیق
⚜️ امام حسین علیه السلام فرمودند:
🔚 یابْنَ آدَمَ اِنَّمَا اَنْتَ اَیامٌ، کلَّمَا مَضَی یوْمٌ ذَهَبَ بَعْضُک.
ای زاده ی آدم!
تو "روزهایی" هستی؛
هر روزی که می رود
بخشی از تو رفته است ...
📚ارشاد القلوب/ صفحه 40
🔚 یابْنَ آدَمَ اِنَّمَا اَنْتَ اَیامٌ، کلَّمَا مَضَی یوْمٌ ذَهَبَ بَعْضُک.
ای زاده ی آدم!
تو "روزهایی" هستی؛
هر روزی که می رود
بخشی از تو رفته است ...
📚ارشاد القلوب/ صفحه 40
ای عشق بیا زود چو مادر بیرون
با پای و سرِ برهنه از در بیرون
من کودکِ افتاده میان لَژَنم
ای عشق بیا مرا بیاور بیرون
#واران
بویزید بسطامی(قدّس الله روحه) در راهی میرفت. آواز جمعی به گوش وی رسید. خواست آن حال بازداند. فراز رسید. کودکی دید در لَژَن [لجن] سیاه افتاده و خلقی به نظّاره ایستاده.
همی ناگاه مادر آن کودک از گوشهای دردوید و خود را در میان لژن افکند و آن کودک را برگرفت و برفت.
بویزید چون آن بدید وقتش خوش گشت. نعرهای بزد ایستاده و میگفت:« شفقّت بیامد، آلایش ببرد..محبّت بیامد، معصیت ببرد..عنایت بیامد، جنایت ببرد...»
#کشف_الاسرار_و_عُدهالابرار
#رشید_الدین_ابوالفضل_میبدی
#مستعلیق
با پای و سرِ برهنه از در بیرون
من کودکِ افتاده میان لَژَنم
ای عشق بیا مرا بیاور بیرون
#واران
بویزید بسطامی(قدّس الله روحه) در راهی میرفت. آواز جمعی به گوش وی رسید. خواست آن حال بازداند. فراز رسید. کودکی دید در لَژَن [لجن] سیاه افتاده و خلقی به نظّاره ایستاده.
همی ناگاه مادر آن کودک از گوشهای دردوید و خود را در میان لژن افکند و آن کودک را برگرفت و برفت.
بویزید چون آن بدید وقتش خوش گشت. نعرهای بزد ایستاده و میگفت:« شفقّت بیامد، آلایش ببرد..محبّت بیامد، معصیت ببرد..عنایت بیامد، جنایت ببرد...»
#کشف_الاسرار_و_عُدهالابرار
#رشید_الدین_ابوالفضل_میبدی
#مستعلیق
Forwarded from رواق غزل معاصر (🌻)
@Ghazalkhanee
کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفتبند ما، صدا را تر کند
قطرهقطره رقص گیرد روی چتر لحظهها
رشتهرشته مویرگهای هوا را تر کند
بشکند در هم طلسم کهنهی این باغ را
شاخههای خشک و بی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینهها تا ناکجا را تر کند
چترهاتان را ببندید ای به ساحل ماندهها
شاید این باران- که می بارد- شما را تر کند
#جلیل_صفربیگی
@Ghazalkhanee
کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفتبند ما، صدا را تر کند
قطرهقطره رقص گیرد روی چتر لحظهها
رشتهرشته مویرگهای هوا را تر کند
بشکند در هم طلسم کهنهی این باغ را
شاخههای خشک و بی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینهها تا ناکجا را تر کند
چترهاتان را ببندید ای به ساحل ماندهها
شاید این باران- که می بارد- شما را تر کند
#جلیل_صفربیگی
@Ghazalkhanee
Forwarded from شعر، فرهنگ و ادبیات
فقط با کسانی بحث کنید که میدانید آنقدر عقل و هوش و عزّتنفس دارند که حرفهای بیمعنی نمیزنند، کسانی که به دلیل توسّل میجویند نه به مرجع کاذب، و به دلیل گوش میدهند و گردن مینهند، و سرانجام حقیقت را گرامی میدارند. دلیل را حتی اگر از جانب خصم باشد، مشتاقانه میپذیرند و آنقدر منصف هستند که اگر حق با خصم باشد، در اشتباه بودنِ خود را قبول میکنند. پس نتیجه میگیریم که به ندرت در هر صد نفر، یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی. بگذار دیگران هرچه دوست دارند بگویند، زیرا هر کسی آزاد است که احمق باشد.
#آرتور_شوپنهاور (۱۳۹۱). هنرِ همیشه بر حق بودن. ترجمهٔ عرفان ثابتی. چاپ ششم. تهران: ققنوس. صفحهٔ ۱۲۰.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
#آرتور_شوپنهاور (۱۳۹۱). هنرِ همیشه بر حق بودن. ترجمهٔ عرفان ثابتی. چاپ ششم. تهران: ققنوس. صفحهٔ ۱۲۰.
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
با قهقهه میکنیم هقهقبازی
کردیم چگونه با تو عاشقبازی
از آینهمان غبار جان را بتکان
ما را برهان از این منافقبازی
#واران
یکی پرسید که: رضا در چیست؟
گفت: در دلی که غبارِ نفاق در او نَبُوَد.
#شیخ_فریدالدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حبیب_عجمی
#مستعلیق
کردیم چگونه با تو عاشقبازی
از آینهمان غبار جان را بتکان
ما را برهان از این منافقبازی
#واران
یکی پرسید که: رضا در چیست؟
گفت: در دلی که غبارِ نفاق در او نَبُوَد.
#شیخ_فریدالدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حبیب_عجمی
#مستعلیق