همهی چیزهایی که تا چند روز پیش فکر میکردی ازت دوره؛ حالا یه جوری نزدیکه که تصورش هم نمیکردی. یه جوری نزدیکه که اگه دستت رو به سمتش دراز هم نکنی؛ میتونی ببینی که چطوری تنت رو به لرزه میندازه و پشتت رو خمیده میکنه. حالا که هر روز اولین کاری که میکنی چک کردن اخبار و پرسیدن این سوال از آدمهای مهم زندگیته که: «حالت خوبه؟» و باید منتظر بمونی تا پیامت به دستش برسه و جواب بده. و تو، توی این فاصله هیچ کاری از دستت برنمیاد؛ جز اینکه پوست لبت رو بکنی، نگرانیهای بیشمار و افکار منفیای که مدام زاد و ولد میکنن رو همراه دو لیوان آب سر بکشی و انتظار رو به معنای کشنده و نفسگیری تجربه کنی تا این جمله رو ببینی که نوشته: «خوبم. تو خوبی؟؟» اونوقته که سد اشکهات شکسته میشه، گریههای کوچولو و درشت رو با پشت دست پاک میکنی و با انگشتهایی که میلرزن مینویسی: «خوبم.» و فقط خودتون میدونین که پشت این سوال چه سوال ترسناکتریه که این شکلی توی لفافه قایمش میکنین. سوالی که حتی فکر کردن بهش هم قلبتون رو میشکنه و پایههای زندگیتون رو از اینی که هست سستتر و ویرانتر میکنه.
در حد مرگ دلم میخواد گریه کنم. معمولا دلم نمیخواد از این واژه استفاده کنم و منظورم رو اینطوری بیان کنم؛ اما انگار این بار فرق داره. همه چیز برام سنگینه. خسته شدم. از این چهار روزی که خونه نبودم خستهام. اندازهی چهل سال گذشته. دیروز هم خودش به تنهایی قد بیست سال بود که روی هم میشن شصت سال. ناخن شست دست راستم شکسته و حالا تایپ که میکنم؛ زیادی به حروف اشتباهی برخورد میکنم. لمسهای اشتباه، کلمههای اشتباه، زمان و مکان اشتباه. میخوام لباس توی تنم رو بکنم و بندازم دور. میخوام این خندهی زورکی و مسخرهی من حالم خوبه رو از بین ببرم. همه جا بوی دود میده و من خستهام. شکسته و وا رفته؛ شبیه به حولهی صورتی رنگی که میبستم به سرم. از همه چیز بیزارم. شبها تا صبح بیدارم و فکر میکنم. به همه چیز و هیچ چیز. میخوام فقط برگردم. برگردم خونه و شبها زیر پنجرهی اتاق خودم بخوابم؛ هر چند که باز هم با صداها بیدار بمونم و بلرزم. وضعیت مسخره و مزخرفیه. نمیدونم چقدر دیگه زنده میمونم اما همهش به بعد فکر میکنم. به بعد این شرایط، به بعد جنگ. به لحظهای که تو رو دوباره میبینم، به اون کافهی نزدیک خونه و به رنگ. دلم میخواست دفتر نقاشی و مدادرنگیهام دیروز اینجا بودن. تمام عصر رو مجبور شدم با خودکار مشکی نقاشی کنم و به خودم دلداری بدم. زدم زیر همه چیز و احتمالا حالا بخاطر اینه که انقدر حالم بده. از این وضعیت متنفرم. از اشکهایی که اون شب باریدن و خفهشون کردم متنفرم. از اشکهایی که الان میخوام سیل بشن و نمیتازن هم. همه چیز بوی خاکستر میده. بوی غم. بوی جوهر مشکیای که میون انگشتهام پخش میشه و کف دستهام رو خیس میکنه و من عاجزانه به خودم میگم که این هم یه جور گریه کردنه. چون توی دنیای من، با قطرههایی که از چشمها میبارن اشک نمیریزم، بلکه با جوهر مشکی توی دستم اشک میشم و میچکم. با کلمات تندتند و بیوقفهای که نوشته میشن. من با واژهها گریه میکنم، توی جملات غرق میشم و امیدوار میمونم که با نوشتهی بعدی، یه جای دیگه بیدار بشم. من با بیخوابی عجین میشم و وقتی تا حد زیادی گیج و منگ شدم؛ قول میدم تو دنیای بعدی یه جای بهتر از خواب بیدار بشم. یه جایی که نه خودم رو بشناسم، نه مختصات این نقشهی آزرده رو. فقط شاید اون موقع دیگه یه آدم اشتباه توی یه جغرافیای اشتباهتر نباشم.
یادداشت، بیست ژوئن بیست و پنج.
یادداشت، بیست ژوئن بیست و پنج.
دوازدهمین روز.
یک. انگار قرار است جنگ تمام شود؛ اما صداها همچنان به قوت خود باقیست. میم، تا گفتم آتش بس شده است، دستش را بالا برد و اشک در چشمهایش حلقه زد. فقط بخاطر او؛ میخواهم که این خبر راست و حقیقی باشد. که یک بازی سیاسی دیگر نباشد. به احترام بلورهای شیشهای چکیده از چشمان او.
دو. به همه پیام دادم. برای تمام دوستانم یک پیام یکسان ارسال کردم، شبیه به تمام این یازده روز گذشته. یک سوال با دو علامت سوال— بیانگر اوج استیصال.
سه. نقاب من، شبها به زمین میافتد. شبها که تاریک است و چشمها، روی ضعیف و ترسیدهام را، کمتر میتوانند نظاره کنند. هراسان از سی دقیقهای که تمامش به کابوس گذشته بود؛ با صدای انفجار و پدافندها، پریدم. پریدم و خودم را در سرویس انداختم و فراموش نکردم وقتی که بازمیگردم؛ نقاب داشته باشم. حداقل بهخاطر تو و دیگری.
چهار. خانه وقتی آرام میشود تکتک صداهای ماندگارش را با دقت مینوشم. صدای تیکتاک ساعت را، موتور یخچال را، زنجیرهای چرخنده و روان کولر را. چنان گوش میدهم که انگار همین حالا میتوانم چیزی را از درونشان بیرون بیاورم، و بعد به این میاندیشم که صداها همیشه مربوط به زندگی بودند. تمام صداهای ریز و بلندی که ازشان متنفر بودم اما حالا، تنها خواستار شنیدن آنها بودم؛ به جای موجهای کوچک و بزرگ آتش در آسمان.
پنج. رگهای عصبی پشت سرم، گرفتهاند. میگرن، شبیه به نارنجکی که ضامنش کشیده شده است؛ در شقیقههایم نبض میزند و من، تنها منتظرم. بیخواب و بیدارم. میخواهم صبحی را ببینم که اگرچه حد شبش به بینهایت میل میکرد و بیاندازه رعبآور و دهشتناک بود، هنوز هم پرندهها آواز میخوانند؛ اما این بار، تنها آواز بعد از جنگ را.
یک. انگار قرار است جنگ تمام شود؛ اما صداها همچنان به قوت خود باقیست. میم، تا گفتم آتش بس شده است، دستش را بالا برد و اشک در چشمهایش حلقه زد. فقط بخاطر او؛ میخواهم که این خبر راست و حقیقی باشد. که یک بازی سیاسی دیگر نباشد. به احترام بلورهای شیشهای چکیده از چشمان او.
دو. به همه پیام دادم. برای تمام دوستانم یک پیام یکسان ارسال کردم، شبیه به تمام این یازده روز گذشته. یک سوال با دو علامت سوال— بیانگر اوج استیصال.
سه. نقاب من، شبها به زمین میافتد. شبها که تاریک است و چشمها، روی ضعیف و ترسیدهام را، کمتر میتوانند نظاره کنند. هراسان از سی دقیقهای که تمامش به کابوس گذشته بود؛ با صدای انفجار و پدافندها، پریدم. پریدم و خودم را در سرویس انداختم و فراموش نکردم وقتی که بازمیگردم؛ نقاب داشته باشم. حداقل بهخاطر تو و دیگری.
چهار. خانه وقتی آرام میشود تکتک صداهای ماندگارش را با دقت مینوشم. صدای تیکتاک ساعت را، موتور یخچال را، زنجیرهای چرخنده و روان کولر را. چنان گوش میدهم که انگار همین حالا میتوانم چیزی را از درونشان بیرون بیاورم، و بعد به این میاندیشم که صداها همیشه مربوط به زندگی بودند. تمام صداهای ریز و بلندی که ازشان متنفر بودم اما حالا، تنها خواستار شنیدن آنها بودم؛ به جای موجهای کوچک و بزرگ آتش در آسمان.
پنج. رگهای عصبی پشت سرم، گرفتهاند. میگرن، شبیه به نارنجکی که ضامنش کشیده شده است؛ در شقیقههایم نبض میزند و من، تنها منتظرم. بیخواب و بیدارم. میخواهم صبحی را ببینم که اگرچه حد شبش به بینهایت میل میکرد و بیاندازه رعبآور و دهشتناک بود، هنوز هم پرندهها آواز میخوانند؛ اما این بار، تنها آواز بعد از جنگ را.
چراغها یکییکی روشن میشوند. ساختمان روبهرو و آن سر خیابان، نامرتب، پر میشود از آدمها. زن و مرد و بچههای کوچک و بزرگ را میبینم که با چمدانی در دستشان میرسند و به خانه برمیگردند. پشت پنجرهام. از صبح، نشستهام همان جای همیشگی. چای مینوشم، نوشتههای این دوازده روز را میخوانم و صداها را طوری میبلعم که مطمئن باشم هیچ تنفری از اصوات در من باقی نمانده است. نه از تیکتاک نیمهشب ساعت دیواری خانه، و نه حتی از راه رفتن موجود سیاه کوچکی که میخزد روی سرامیکهای سرد. خواب به هم ریختهام، حالا حالاها کار دارد. چشم بسته و نبسته، دست دراز میکنم، موبایل را برمیدارم و اخبار را میخوانم. بیوقفه، بی هیچ فوت وقتی. میخوانم، میشنوم و بعد مینویسم. گوشهایم را تیز میکنم تا کوچکترین صداها را نیز بشنوم. هنوز هم میپرم. از خواب، در جا. هنوز هم هراسان چشم میگردانم و از پشت بالکن نگاه میکنم آسمان را. گرم است اما از آتش نیست. از موجها که شبیه به کلید خاموش و روشن میشوند، نیست. برمیگردم. روی تخت، مینشینم. روی زمین. برنامه داشتم این تابستان چه کار کنم؟ نمیدانم. علاوه بر خواب و بیداریام، خودم هم به هم ریختهام. دراز میکشم کف زمین خنک. چشم میدوزم به سقف سفید کدر شده. میخواستم چهارمین کتاب این مدت را امروز تمام کنم. میخواستم تمام چهارهای این تاریخ را کنار هم بگذارم و کمی خاطره بسازم. نشد. چشمهایم را فشردم تا بخوابم. نشد. غلت زدم. چرخیدم به چپ، چرخیدم به راست. نشد. دست دراز کردم تا نامهی نیمهتمام را تکمیل کنم. نشد. خواستم اشک بریزم. نشد. خواستم بخندم. نشد. نشستم. راه رفتم. در را کوبیدم و دویدم. نشد. برگشتم خانه. نشستم روی زمین. چای ریختم. چای دم کردم. زیر کتری را روشن کردم. پرده را کشیدم. نشد. به آدمها اندیشیدم. به ساختمانهای خیابان اصلی که یکییکی روشن میشدند. به خودم فکر کردم. به قلب و ذهن از نفس افتادهام. نشد. بعد گمان کردم؛ شاید یک روز، شاید یک وقتی که نه دور بود و نه دیر، من هم روشن میشدم. شبیه به کبریتی در تاریکی. شبیه به قلبی که آخرین پرتوهای نورش، کمی قبل از مرگ ستاره، درخشانتر از هر زمان دیگری به این زمین رسیده بود. شاید آنجا، شدنی در کار بود. شاید آن موقع، روی تمام نشدها، یک خط بطلان کشیده میشد، و “نشد” تا همیشه میمرد.
Liberation~
Photo
و خاطرات، هیچوقت آدمی رو ترک نمیکنن. بلکه تا همیشه باقی میمونن. توی ذهن، روی قلب، میون دستها و بین برگهی دفترها. توی جای خالی کاغذها، بعد نقطهها، قبل ویرگولها و بین دندونههای شکستهی کلمهها. میمونن. همهجوره. بدون پس و پیش. باقی میمونن. پررنگ، از یاد نرفتنی. و برخی به غایت غمانگیز، غمانگیز، غمانگیز.
یک دفعه اتفاق میافتد. شبیه به همان زمانی که لبهایت را با طمأمینه و بیحواس خیس میکنی و ناگهان گزش و سوزش را احساس میکنی. دندان نیش سمت راستت را، که فرو میرود در آن ماهیچهی کوچک و باریک. و بعد، طعم خون که روان میشود در دهانت؛ تازه یادت میاندازد که تا چه اندازه، در این لحظه و این دنیا نبودهای.
Liberation~
پارسا سلیمی – جنگ سرد
یادم میاد. یادم میاد که چرا حرف زدن رو تموم کردم و آدمها رو فراموش. یادم میاد. یادم میاد که چطور کتابها به پناهگاه تبدیل شدن و جملات به غریق نجاتهای بیمنت. یادم میاد. یادم میاد که کجا شروع کردم به فاصله گرفتن و رفتن. که چقدر رنجیده شدم و از روی شاخهی زندگی تاب خوردم و افتادم. یادم میاد. یادم میاد تمام چیزهایی رو که شروعش کرده بودم. تمام اون حرفها و نگاههایی که برای تن و ذهن من سنگین بودن. یادم میاد. یادم میاد که چقدر اشکها توی سینهام فشرده شدن تا به چشمهام نرسن. حالا دلیل همهی اون نفستنگیها و تپشهای تند و بیوقفه رو میدونم. یادم میاد. یادم میاد که ماجرا کجا شروع شد که من انقدر بد تموم شدم و تموم کردم همه چیز رو. یادم میاد خودم رو. بچهی ترسیده و هراسون رو یادم میاد. اون شب همه چیز بدتر شد. لبهام رو دوختم و حرفهامو قایم کردم. یادم میاد. یادم میاد که چطور جملهها فرار نکردن و من مثل همیشه یه نگهبان کلمه بودم. یادم میاد. دوباره داره حرف نزدن رو یادم میاد. تنفر رو یادم میاد. غم و سردی پشت نگاهها و نقابها را یادم میاد. میافتم توی مرداب بدون نیلوفر. غرقشدگی رو یادم میاد. پایین میرم، کشیده میشم. درد رو یادم میاد. نمیخوام ببینم، نمیخوام بشنوم. سکوت رو یادم میاد. یادم میاد تمام لحظات بیصدا رو. تمام دفن شدنهای توی کتاب و کلمات رو. یادم میاد حرفها رو. گذشته رو. اون زمان ناتمام رو. یادم میاد. چشمهام رو میبندم؛ که برم، که بری. یادم میاد. یادم میاد که چقدر میخواستم به یادم نیای. که چقدر میخواستم از یادم بری.
Nebulas Know My Name️️
اینا چنلهاییه که من اخیرا زیاد محتواهاشونو دنبال کردم و دوست داشتم.⭐️ https://www.tg-me.com/Belacio https://www.tg-me.com/kafee_sherr https://www.tg-me.com/oceanfloor00 https://www.tg-me.com/alaskaandtea https://www.tg-me.com/asallweo https://www.tg-me.com/vibevk https://www.tg-me.com/DeadstarsSociety https://www.tg-me.com/hamid59salimi…
هدیهی عزیز من، ممنونم ازت. خوشحالم که اینجا رو دوست داری.~☁️
شبیه به خورشید وسط یک روز سرد زمستونی، میدرخشی و همهجا رو گرم میکنی. گیلاسها رو از روی شاخهی درخت میچینی تا وقتی که بارون بارید؛ شبیه به دامن و پیراهنهای رنگیرنگی خیس نخورن و آب نشن. توی رویاها، حباب میسازی و آدمها رو سوار قصهی دوستداشتنی و پر از جزئیاتشون راهی یک زندگی جدید میکنی. و بعد، وقتی که شراب قرمز رو از میون کلمات توی کتابها پیدا کردی؛ غمها رو از توی چشم آدمها میدزدی تا حداقل توی یک دنیا، قلبها تا این حد شکسته و ساکت نشن.
ماه امشب خیلی خوشگل بود. بخاطر همین بود که وقتی پیاده شدم، نتونستم ازش بگذرم و ثبتش کردم. یاد خیلی چیزها افتادم و بیشتر از همه هم یاد خاطرات اولین سال راهنمایی. زمانی که باید از ماه توی شبهای متوالی نقاشی میکشیدیم و یه شب رسید که کنار هم بودیم و رفتیم روی پشت بوم. اونجا برای مدتی که نمیدونم چقدر طول کشید؛ منتظر موندیم، آسمون رو تماشا کردیم و بعد توی برگهها، اون تاریخ رو هم به قبلیها اضافه کردیم. البته به جز من. چون برگهام رو جا گذاشته بودم. پس اون شب فقط به اون دو نفر خیره شدم و به جای ماه، تصویر اون دو تا رو توی ذهنم برای همیشه ثبت کردم. بخاطر همینه که حالا بعد از یازده سال، هنوز هم این خاطره توی صندوقچهی گویهای خاکستری و رو به محو شدنم، یه گوی طلایی و درخشانه. بخاطر حضور آدمهاست. بخاطر دوستهای مورد علاقه و قلبی که هر چقدر هم بزرگ بشه و سنش زیاد بشه؛ هنوز هم مثل روز اول، اون شب و اون خاطره رو به یاد میاره.
-ماهِ شبِ چندم؟
-ماهِ شبِ چندم؟
آرزو میکردم که تو بتونی اون رو ببینی. چون خیلی شبیه به تو بود. شبیه به چیزهایی که تو هم بودی و داشتی؛ فقط جرئت ابراز کردنشون رو نداشتی. تو همیشه به حرفها و نگاههای بقیه بیشتر از خودت اهمیت دادی. با اینکه واضحه که اون هم ازشون میترسه؛ ولی هنوز هم دست از خودش بودن برنداشته. از اون کوه بالا میره، روی اون زمین خاکی دراز میکشه و غلت میزنه، درختها رو محکم بغل میکنه و وقتی که غمگین میشه اشک میریزه. اون خیلی شبیه به توئه. من رو یاد تو میندازه. با اینکه تو همهی اون رفتارها و نگاهها رو قایم کردی؛ اما من از پنجرهی چشمهات میتونستم ببینمشون. میدیدم که مردمکهات چطور میلرزیدن؛ قبل از اینکه لبهات رو روی هم فشار بدی. تو منو یاد یه داستان مینداختی؛ یاد قصهی میخ و چکش. با این تفاوت که هر دوی اونها خودت بودی. توی سختیها و سنگها فرو میرفتی و بعد که میخواستی خودت رو نجات بدی، سرکوبگر همیشگی اونجا بود. زخمهات بیشتر از هر کسی، از سمت خودت بود لئو. نمیدونم حالا این چیزها رو فهمیدی یا هنوز هم زندگی رو به همون شیوهی قدیمی ادامه میدی. با اینحال، از وقتی که اون رو دیدم؛ بیشتر از هر زمان دیگهای تو رو میبینم. توی ترسیدهای که پنهان شده بود اما اینجا و توی این آدم، آشکار شده. من خیلی امید داشتم که تو پیدا بشی لئو. اما این روزها، بیشتر از هر چیز دیگهای، دلم میخواد خودت، خودت رو پیدا کنی. میخوام که تو هم شبیه به اون، رها بشی از بند آدمها و کلیشههاشون. چون در نهایت، چیزی که مهمه اونا نیستن؛ فقط خودتی. پس باید یه کم دیگه بجنگی لئو. باید این زندگی رو با چنگ و دندون حفظ کنی تا به برگهای سبز و تازهی سرْ شاخهها برسی. ریشههات رو محکم کن لئو. شاید توی باد و طوفان نجاتت ندن؛ اما حتما روی زمین نگهت میدارن. روی خاک. حتی اگه بشکنی هم دوباره بهت آب میرسونن و غذا میدن. چون که ریشهها همیشه اینجان. همیشه هستن تا با یه زندگی دوباره نجاتت بدن.