سن مارکوی عزیز،
اینجا همه صد و چهل و چند سالهاند، یا حتی بیشتر. انگار که تبدیل به یک رسم شده باشد و من جا مانده باشم. یا شاید هم با قطار اشتباهی به اینجا آمده باشم و مردم این سرزمین را، با مردم کرهی آبی و سفید خود، جابهجا گرفته باشم. روبهروی آینه میایستم و خیره میشوم به چروکهای روی پیشانی، چین کنار چشمها، و آن چند تار موی سفید لابهلای قهوهایها. نمیدانم. شاید من هم صد و چهل و هفت ساله باشم و تنها خودم از آن آگاه نباشم. مردم که تنها چشم من را میبینند و آن لبخند کوچک و شمرده را. چه کسی میداند که روح درون من، تا کجا خم شده است که حال سن و سال هم نمیشناسد؟ راستش را بخواهید، تردید دارم. از نوشتن این جملات و جاری کردن این کلمات، مرددم. نکند تمام اینها را خواب دیده باشم؟ تمام این فوت کردن شمعهای روی کیکها را، دستها را، خندهها را، آدمها را، آدمها را، آدمها را. آرزو میکردم که تنها یک آدمک خطی رسم شده با مداد باشم. همانی که نه میداند سن چیست و نه خبری از رسم و رسوم این زمانه دارد. اما فیالحال، یک انسان فراموشکار اسیر شدهام. افتادهام این جای تاریخ و حتی نمیدانم که چند سال دارم. راستی، گفتم که صد و چهل و هفت سالهام یا هشت ساله؟ به گمانم پیرتر باشم. دویست و بیست و یک برای مثال. به نظرتان به قدر کافی پیر و فرتوت هستم یا خیر؟ لطفا یادداشت پیوست شده را به دقت بخوانید که من عمیقا در انتظار پاسخی از جانب شما هستم. گفته بودید شما چند سال دارید؟ از من جوانترید یا پیراهنهای بیشتری را پاره کردهاید؟ قصد جسارت ندارم، تنها کنجکاوم که بدانم؛ در این خطِ زمانی، شما کجای داستان محسوب میشوید؟ احتمالا من اواسط آن باشم، شاید هم اوایل آن. کسی چی میداند؟ انگار این روزها همه چیز به شکل دیگری پیش میرود. هر یک سال، به اندازهی ده سال میگذرد، و به قدر صد سال، کمر آدمی را خم میکند. به ظن کوچک و خاکستری من، باید رسمها عوض شوند. شبیه به قاب کوچک روی طاقچه، دستی به سر و رویش بکشیم تا نو شود. لطفا تا هر کجای قصه را با من موافق بودید خط بکشید. دور کلمات رو میگویم. و البته که سیگار را. برای ریههایتان خوب نیست. همین حالایش هم مریض هستیم، وای به حال اینکه سرفه هم کنیم. آن وقت همه فراری میشوند و تنها ما میمانیم و این رسومات عجیب و غریب. من و شما و این شهری که یک چیزهایی از ابرهایش میبارد و میگویند که رحمت الهیست. نمیدانم آخر. شما این الهه و خدا را که میگویند؛ دیدهاید یا نه؟ من یک چیزهای شنیدهام؛ اما با این حال، برای گوش دادن به شما، سراپا شوقم و شور. دست خطتان را برایم بفرستید که این روزها، دوا هم کم پیدا میشود؛ برعکس دردها که بسیارند.
ارادتمند شما،
الف تا ی.
اینجا همه صد و چهل و چند سالهاند، یا حتی بیشتر. انگار که تبدیل به یک رسم شده باشد و من جا مانده باشم. یا شاید هم با قطار اشتباهی به اینجا آمده باشم و مردم این سرزمین را، با مردم کرهی آبی و سفید خود، جابهجا گرفته باشم. روبهروی آینه میایستم و خیره میشوم به چروکهای روی پیشانی، چین کنار چشمها، و آن چند تار موی سفید لابهلای قهوهایها. نمیدانم. شاید من هم صد و چهل و هفت ساله باشم و تنها خودم از آن آگاه نباشم. مردم که تنها چشم من را میبینند و آن لبخند کوچک و شمرده را. چه کسی میداند که روح درون من، تا کجا خم شده است که حال سن و سال هم نمیشناسد؟ راستش را بخواهید، تردید دارم. از نوشتن این جملات و جاری کردن این کلمات، مرددم. نکند تمام اینها را خواب دیده باشم؟ تمام این فوت کردن شمعهای روی کیکها را، دستها را، خندهها را، آدمها را، آدمها را، آدمها را. آرزو میکردم که تنها یک آدمک خطی رسم شده با مداد باشم. همانی که نه میداند سن چیست و نه خبری از رسم و رسوم این زمانه دارد. اما فیالحال، یک انسان فراموشکار اسیر شدهام. افتادهام این جای تاریخ و حتی نمیدانم که چند سال دارم. راستی، گفتم که صد و چهل و هفت سالهام یا هشت ساله؟ به گمانم پیرتر باشم. دویست و بیست و یک برای مثال. به نظرتان به قدر کافی پیر و فرتوت هستم یا خیر؟ لطفا یادداشت پیوست شده را به دقت بخوانید که من عمیقا در انتظار پاسخی از جانب شما هستم. گفته بودید شما چند سال دارید؟ از من جوانترید یا پیراهنهای بیشتری را پاره کردهاید؟ قصد جسارت ندارم، تنها کنجکاوم که بدانم؛ در این خطِ زمانی، شما کجای داستان محسوب میشوید؟ احتمالا من اواسط آن باشم، شاید هم اوایل آن. کسی چی میداند؟ انگار این روزها همه چیز به شکل دیگری پیش میرود. هر یک سال، به اندازهی ده سال میگذرد، و به قدر صد سال، کمر آدمی را خم میکند. به ظن کوچک و خاکستری من، باید رسمها عوض شوند. شبیه به قاب کوچک روی طاقچه، دستی به سر و رویش بکشیم تا نو شود. لطفا تا هر کجای قصه را با من موافق بودید خط بکشید. دور کلمات رو میگویم. و البته که سیگار را. برای ریههایتان خوب نیست. همین حالایش هم مریض هستیم، وای به حال اینکه سرفه هم کنیم. آن وقت همه فراری میشوند و تنها ما میمانیم و این رسومات عجیب و غریب. من و شما و این شهری که یک چیزهایی از ابرهایش میبارد و میگویند که رحمت الهیست. نمیدانم آخر. شما این الهه و خدا را که میگویند؛ دیدهاید یا نه؟ من یک چیزهای شنیدهام؛ اما با این حال، برای گوش دادن به شما، سراپا شوقم و شور. دست خطتان را برایم بفرستید که این روزها، دوا هم کم پیدا میشود؛ برعکس دردها که بسیارند.
ارادتمند شما،
الف تا ی.
خونه سرده و من به این فکر میکنم که با وجود آدمهاست که گرم و قابل سکونت میشه. پتو رو بیشتر دور خودم میپیچم و خودکار مشکیِ رو به سقوط رو، نجات میدم. توی نوشتههای قدیمی سرک میکشم و به برگههای خالی خیره میشم. یعنی بعدا، قراره با چه چیزی پر بشن؟ با کدوم اتفاقات و آدمها؟ موسیقی بیکلام، روی دور تکرار، پخش میشه و من کلماتم رو شبیه به ماهیهای بچگی، توی دریاچهای که ذهنم باشه آزاد میکنم. به شهر خواب، هم دورم و هم نزدیک. چشمهام گرم میشن و افکارم، سردش میکنن. دستهام توی جوهر قلم، غلت میزنن و من، جملات رو، از نوک قلاب انگشتهام رها میکنم. با احساسات مختلف احاطه میشم و به کسی فکر میکنم که تنها ازش یک اسم به خاطر دارم. ناتیلوس. کی بود و چرا الان به یادش افتادم؟ و بعد، ذهن فراموشکارم رو میبوسم و بهش وعدهی صبح رو میدم. به نقل از اسکارلت که میگفت "فردا. فردا بهش فکر میکنم."
همهی ما تبدیل به خاطره میشیم؛ شبیه به امروز و دیروز. شبیه به آسمونی با ابرهای پفکی، یا شاید هم شاخههایی با شکوفههای آلبالو.
همه چیز خوبه. البته شاید هم واقعا خوب نباشه و فقط یه تلقین باشه. همه چیز خوبه تا وقتی که اون لحظه میرسه. تا وقتی که یه جملهای میخونی، موسیقیای میشنوی، و یا صحنهای از فیلم رو تماشا میکنی. انگار درونت، یه تُنگ بلور شیشهای باشه و از بالا تا پایین، ریز ریز بشکنه و پایین بریزه. کاری از دستت برنمیاد. نهایت، چند قطره اشک و صورتی که از دیگران برمیگردونی تا اون چهرهی آسیب پذیرت رو مخفی کنی. شکستن. فرو ریختن. غرق شدن. شبیه به یه وِرد با خودت تکرار میکنی: «چیزی نیست. همه چیز خوبه.» انقدر دوره میکنی تا باورش کنی. "خوب میشی. خوب میشیم."
اجبار همه چیز رو خراب میکنه. مجبور بودن به انجام دادن یه چیزی، یا حتی مجبور کردن کسی برای کاری، تمام چیزها رو نابود، و تبدیل به ویرانه میکنه. فرقی هم نمیکنه چی باشه، یا اینکه چه کسی اون اجبار رو رقم بزنه. میخواد توی عشق باشه، یا رفتن از یه جا و شاید هم برگشتن به یه جا. بخاطر همینه که این روزها، سعی میکنم خودم رو مجبور نکنم. به چیزها و کارها، به چشم یک اجبار و باید، نگاه نکنم و همه چیز رو به سختتر از اینی که هست، تبدیل نکنم. میدونم که این احساس چطور کار میکنه. روزهای زیادی رو باهاش سَر کردم. روزهای زیادی رو انقدر همراهش راه رفتم که پاهام رو سِر کردن. برای اینکه فراموش کنم. برای اینکه از یاد ببرم اون لحظات و اون آدمها رو. بخاطر همین، هر شب موقع خواب، به خودم میگم که از این به بعد کمتر سخت میگیرم، اما فردا که از راه میرسه؛ انگار همه چیز فراموش میشه. انگار که توی بدنم، هزاران کوه جبر باشه و روی شونههام، میلیونها سنگریزهی صبر. نه به داشتنش عادت میکنم و نه به از دست دادنش. انگار که خاصیت آدمی همین باشه. همین که نمیدونی بالاخره عادت میکنی یا فراموش میکنی. همین مرز باریک بین عادی شدن و محو شدن.
وقتی جایی باشم و تو نباشی؛ بیشتر بهت فکر میکنم. به این فکر میکنم که کاش الان اینجا بودی. کاش تو هم، همراه چشمهای من، این صحنه رو میدیدی، روی این زمین گرم و آفتابی قدم میزدی، و توی این شب تاریک، به ماه خیره میشدی.
به این باور رسیدهام که چیزی را نمیتوانی جبران کنی و دوباره درست بگذاریاش سر جایش. حفرههای زندگیات همیشگی هستند. تو باید در اطرافش رشد کنی، مثل ریشههای درخت که از اطراف سیمان بیرون میزنند؛ باید خودت را از لای شیارها بیرون بکشی.
_پائولا هاوکینز
_پائولا هاوکینز
Liberation~
Gibran Alcocer – Idea 15 (Slowed + Reverb)
بیکلامها و قصههاشون؛
چیزهای زیادی توی این دنیا وجود داره که ناعادلانهاس. مثلا من هنوز یادمه که تو بستنی میوهای دوست داشتی. یادمه که عادت داشتی همیشه بند کتونیهات رو مشکی بندازی. یادمه که موقع خندیدن، چطور گوشهی چشمهات چین میافتادن و بعد به من خیره میشدی. من همهی این جزئیات رو یادم مونده و میمونه و این خیلی بیانصافیه اگه تو یادت نباشه من هنوز هم بستنی وانیلی رو به تمام طعمهای دیگهی بستنی ترجیج میدم. یا اینکه یادت نباشه من هر شب موقع خواب، برای تو چند صفحهای از اون کتاب همیشگی رو میخوندم و بعد، خودم زودتر از تو میخوابیدم. این خیلی بیرحمانهاس اگه یادت نباشه که برای اولین بار گوشی سمت چپ هندزفری رو به من دادی و باهم اون آهنگ رو شنیدیم و من بهت لبخند زدم و گفتم که قشنگه، و اینکه قبلا شنیده بودمش رو فاکتور گرفتم و فقط به ذوق تو از پیدا کردن خوانندهی مورد علاقهی جدیدت با عشق بیشتری همراهیت کردم. همهی این خاطرات و اتفاقات، به خودی خود، دردناک و نفسگیره. تو دیگه نیستی و خونه دلگیره و من شبها، همه چیز رو بیشتر یادم میاد و یادم میمونه. اون باری که توی اون بالکن ایستادیم و ستارهها رو تماشا کردیم و تو اون جمله رو گفتی و من این بار تصمیم گرفتم لیوان خالی نوشیدنیم رو از جرئت پر کنم و بهت بگم که چه احساسی دارم. یادم هست که برام از شکوفههای آلبالو عکس گرفتی و وقتی که برگشتی؛ چاپش کرده بودی و شبیه به یه کارت پستال واقعی توی طبقهی دوم کتابخونهم، گذاشتیش تا خودم پیداش کنم و از دیدنش ذوق کنم. هنوز هم میدونم که کدوم میوه رو بیشتر از همه دوست داری، و اینکه ترجیح میدی به جای شب توی روز بیشتر زندگی کنی، و طلوع خورشید رو زودتر از هر کس دیگهای از توی مسیرت نگاه کنی. این بیرحمانه نیست که تو هیچ کدوم از اینها یادت نباشه؟ هیچ چیزی از من و ما؟ هنوز برام سخته که باور کنم اون پایانی که همیشه منتظرش بودم؛ هیچ وقت اتفاق نیفتاد. این عجیبه که تو همین قدر ناگهانی تصمیم گرفتی زیر همه چیز بزنی و متفاوت رفتار کنی. من میتونستم برای تو آدم بهتری باشم. میخواستم تمام اون لیست احمقانه و بلند بالای توی دفترم رو کنار تو خط بزنم و هر روز رو یه جوری زندگی کنم و جشن بگیرم که انگار این اولین روزه که کنار هم میگذرونیم. نمیدونم. شاید هم از همون اول، من زیادی همه چیز رو جدی گرفته بودم و شاید تو، فقط به چشم یه شوخی به تمام این اتفاقات نگاه میکردی. ولی خب، میدونی؟ این یه کم غیرمنصفانهاس. البته بیشتر از یه کم. خیلی بیشتر. چون اینکه تو از غذاهای تند خوشت میاد، اینکه ترجیح میدی به جای نورهای سفید، از نور آفتابی استفاده کنی؛ دیگه قراره به چه کار من بیاد؟ جز اینکه هنوز هم لابهلای عادتهای تو زندگی کنم، ویژگیهای تو رو پیرهن تنم کنم و به شنیدن حرفهات زیر گوشم و وقتی که نیستی، سرِ تایید تکون بدم. واقعا دیگه هیچ چیزی به درد نمیخوره. چون حالا همهی این زندگی شکل یه درد شده. شبیه به سومین زخمی که توی این هفته برداشتم و هنوز ردش هست و نفهمیدم از کی خوردم. و این دردش بیشتره. چون فقط، توقعش رو از تو نداشتم. تکیهم رو به تو داده بودم و حالا افتادم و هنوز گیج و حیرون و سردرگمم که چی شد؟ چرا تو؟ و هنوز هم جوابی ندارم. البته شاید هم داشته باشم. فکر کنم هنوز هم عاشقم. هنوز هم اگه لبخندی شبیه به گذشتهها رو ازت ببینم؛ چشمهام رو میبندم و تمام خاطرات تلخ این پایان غمانگیز رو فراموش میکنم. ولی بیشتر از این رو، دیگه نمیدونم. واقعا نمیدونم که میخوام بدون تو، توی این زندگی چیکار کنم. فکر میکردم باهاش کنار میام؛ اما انگار اونی که کنار زده شده منم. من فقط هنوز هم یادم هست. هنوز هم یادم میاد که بار اول، چقدر آسمون یکدست و آبی بود، چطور خورشید اون قدر گرم میتابید؛ در حالی که قلبهای ما میلیونها برابر شعلهورتر از اون سیارهی درخشان و سوزان بود. اما حالا انگار، فقط منم. تنها و رها شده میون کهکشانی که اگه یه روزی اسمش رو یادم رفت؛ مطمئن میشم که خاطرهی لبخند تو رو، بزرگتر از هر منظومهی دیگهای به خاطر بیارم.
هیچ شبی تا هميشه تاريک نمىمونه. صبح سر مىرسه، خورشيد مىتابه، و آفتاب روى سياهى رو رنگ مىزنه.