Telegram Web Link
احساس کسی رو داشت که رها شده و زیر بارون تابستون، از شوک اشک‌های ناگهانی ابرها، خیس و سردرگم منتظر یه اتفاقه تا دوباره به گذشته برگرده. چشم‌هاش رو محکم بهم فشرد و وقتی که مطمئن شد اشک‌هاش دیده نمی‌شن؛ فریاد زد: «لعنت به من. لعنت به تو و این دنیا!»
از دست افکار توی ذهنم عاصی شدم. این همه فکر و درد و غم و غصه، آخرش هم هیچی. انقدر از همه چیز لبریزم که می‌تونم توی همین اتاق غرق بشم. به رفتن فکر می‌کنم. به اینکه از همه جا پاک بشم و ردی از من باقی نمونه. سین می‌گفت بعد از مرگ دلش می‌خواد فراموش بشه، و من به این فکر کردم که چرا کسی باید همچین چیزی رو بخواد؟ حالا اما انگار می‌فهممش. احتمالا یه شب‌هایی مثل امشب هست که آدم دلش هیچی نمی‌خواد. حتی به یاد آورده شدن رو. فکر کنم سین، مدت‌هاست که توی این شب‌ها اسیر شده. می‌دونم امشب هم تموم می‌شه و بعدها همه چیز یادم می‌ره؛ اما برای الان خیلی غمگینم. غمگین‌تر از دست‌هایی که هیچ وقت گرفته نشدن، و سنگین‌تر از بالش خیس زیر سرم. دوازده روزه که به دفترم سر نزدم. دوازده روز می‌شه که همه چیز رو توی خودم نگه داشتم و حالا انقدر تکمیل شدم که آرزو می‌کردم کاش همراه ابر سیاهی امشب رو می‌باریدم. متاسفم. شاید برای همه؛ اما حتما برای خودم. توی راه به کلمات فکر کردم. به نوشتن و اون شعر جدیدی که برای هیچ کس نخوندم. اما بعد همه چیز خراب شد. قلبم شبیه به شب تیره شد و چشم‌هام از رعد و برقی که زده نشد؛ شوکه شد. باید برم. دیگه نه خودم باتری دارم و نه این صفحه‌ی شیشه‌ای مقابلم. باید برم تا بیشتر از این همراه موج‌ها، به اعماق آب‌ها کشیده نشدم.
من اصلا مسیر رو بلد نیستم. حتی اگه راه رو بدونم هم، نمی‌دونم چطور باید بمونم و جلو برم. از این همه جاده‌های رنگارنگ و پیچ در پیچ، هیچی نمی‌دونم. هر قدمی که برمی‌دارم فرش شده از سنگ، سنگ، سنگ. گاهی فقط توی این مسیر می‌مونم چون راه دیگه‌ای ندارم. گاهی روی صندلی جلو می‌شینم چون بلیت هواپیما دست من نیست. انگار که هیچ چیز، هیچ وقت، دل به خواه من نبوده باشه. انگار که همیشه بر ضد خودم باشم. اسلحه‌ی ذهن و تیر کلماتم آماده؛ فقط جنگ، جنگ، جنگ. بخاطر همین بلدش نیستم. همه‌ش چشم می‌دوزم به اون ته جاده. حالا تو هی بیا بگو مسیر مهمه. من فقط منتظر رسیدنم و بعدش هم که رسیدم؛ منتظر رفتن. گاهی فکر می‌کنم چی بود این زندگی که افتاد توی دامن من؟ همه‌ش ته، ته، ته. آخرش هم می‌رسم و می‌بینم از اول هم نمی‌خواستمش. از بس که همه‌ش چشم باز کردم و چشم دوختم به بقیه. که چی؟ این همه حرف، حرف، حرف. بعدش هم می‌بینی پُر از چیزهایی هستی که نمی‌خواستی. چون یه روزی از این سراشیبی تند و سخت، قل خوردی و مدام شدی کم، کم، کم.
Today.
Lemon Tree
Fool's Garden
I wonder how, I wonder why?
Yesterday you told me 'bout the blue, blue sky..
And all that I can see is just another piñon tree🏕️
هنوز هم صدای سرفه‌های تو رو از پشت دیوار می‌شنوم. صدای قدم‌های آرومی که برداشته می‌شه تا خواب سبک و کوتاه، از تن پرنده‌های پشت پنجره، برچیده نشه. هنوز هم وقت‌هایی که خوابت نمی‌بره رو می‌فهمم. صدای به هم خوردن لیوان‌های توی کابینت، نشون می‌ده که مشغول پیدا کردن ماگ مشکی مورد علاقه‌‌اتی. روی زمین می‌شینم، زانوهام رو توی شکمم جمع می‌کنم و تا ده می‌شمرم. نه. این بار هم پیداش نمی‌کنی. هالوژن کم‌ فروغ آشپزخونه رو روشن می‌کنم و وقتی که تو رو توی لباس خواب همیشگی‌ت نمی‌بینم؛ تعجب نمی‌کنم. کلیک. چای ساز رو با یه کلید ازخواب بیدار می‌کنم و تا وقتی که آب جوش بیاد، منتظر می‌مونم. ماگِ تو رو برمی‌دارم. از بعدِ نبودنت، همیشه همین‌جاست. اون زمان، فقط می‌خواستم مدت بیشتری رو کنار تو بمونم و بخاطر همین قایمش می‌کردم تا با دست‌های خودم، برای تو چای بریزم. کف زمین مچاله می‌شم و تا وقتی صدای جوشیدن رو بشنوم؛ تو دست‌های رویا رها می‌شم. خودم رو میون ابرها پیدا می‌کنم و برای قطرات بارون، خونه می‌شم. یک صدا و بعد، پرش از سرزمین جادویی خیال. میل ندارم. پس تنها، به هم‌آغوشی بی‌رنگِ آب و رنگِ تی‌بگ خیره می‌شم. بعدا. صدای توی گوشم زنگ می‌زنه "بعدا چای سرد می‌شه." و من، هنوز هم به تک درخت تنهای پشت پنجره نگاه می‌کنم. بعد رفتنت، حتی زندگی هم سراسر زمستون و سرماست. چایِ یخ‌زده چه اهمیتی داره عزیزِ من..؟
یک ساعت و نیم توی راه بودم. مسیر برگشت، طولانی و تاریک بود. نه هدفون داشتم و نه هندزفری. مدام فکر کردم که این مدت رو چیکار کنم؟ بیدار بمونم، فکر کنم، یا به درخت‌های سایه‌ افکنده نگاه کنم؟ بعد دیدم این‌طوری نمی‌شه و این شد که تصمیم گرفتم پادکست گوش کنم. پنجاه و هشت دقیقه دستم رو نزدیک گوشم نگه داشتم و کلش رو شنیدم. ‌پنجاه و هشت دقیقه‌ای که شبیه به پنج دقیقه بود؛ اما از لحاظ معنا و مفهوم، انگار پنجاه و هشت روز طول کشید. اگر فرصت داشتین بهش گوش کنین و اون بین اگه قلم و کاغذ هم دم دستتون بود؛ چه بهتر.!
بهار بود و باغچه‌ی کوچک خانه، سبز شده بود. غنچه‌ها روییده بودند؛ برعکس او که انگار، روز به روز، بیشتر پژمرده می‌شد. روی تک درخت بلند و کهنسال، هنوز هم نشانه‌ای از آن روزها به چشم می‌خورد. یک خانه‌ با پنجره‌هایی که به اندازه‌ی دیوارها نمی‌نشست. حداقل آن‌جا خوشحال بود. انگار که آینده را این‌طور متصور شده بود؛ روشن و به‌ غایت تماشایی.
امسال هم، به سان سال‌های گذشته، در آن اتاق نمور و خاک گرفته، نشسته و آرزوهایش را با انگشت‌هایش شمرده بود. هیچ. مطلقا هیچ دستاوردی که بشود اسمش را پیشرفت گذاشت. نه یک قدم و نه حتی یک وجب نوزاد تازه چشم به جهان گشوده. هر روز بیش از پیش، از شاخه‌های درخت واقعیت می‌افتاد و دستی نبود که نجاتش دهد. تاب چوبی زندگی، برای او کوتاه بود. شبیه به همیشه، قدش به هیچ کجا نمی‌رسید. نه وقتی بزرگ ‌شده بود در آن جای می‌گرفت و نه حتی آن زمان که خردسال بود.
معلوم نبود سرنوشت او را چه کسی نوشته بود که این چنین بی‌اندازه و بی‌رحم بود. یا با کدام قلم، تقدیرش را رقم زده بودند که غم رمقی برایش باقی نگذاشته بود. از این همه بهاری که بی‌شباهت به زمستان نبود؛ خسته بود. از این تغییر فصل‌هایی که در زندگی او به هیچ می‌انجامید، درمانده بود. تنها در مانده بود، و دیوارها. و آن قاب عکس همیشگی و سیاهی اطراف کادر مستطیل شکلش.
انگار که زندگی از بدو ورودش با او بد تا کرده بود. او را چلانده بود و چروکش کرده بود و بعد، جایی، بر روی بند نازکی، پهنش کرده و با اولین نسیم به گردبادی در دوردست سپرده بود. مشکلی نبود. می‌توانست کنار بیاید. می‌توانست باز هم کوچک و کوچک‌تر شود تا زمانی که بالاخره در این خانه جایی داشته باشد. امید، برای همچون لحظاتی بود. و یحتمل، برای چنین آدم‌هایی. بیدار می‌ماند. این بهار را هم با سوز برف سال‌های گذشته، سر می‌کرد و امیدوار به انتهایی می‌ماند. بالاخره، روزی می‌رسید که یا آن عکس دو نفره خراب می‌شد و می‌افتاد، یا زندگی‌اش از روی طاقچه سُر می‌خورد و برای همیشه می‌شکست.
باید آرزو می‌کردم که تو شبیه به آسمون باشی. همیشه و همه جا با من. بدون ترس از اینکه جلوی تو خودم باشم. بدون هیچ نقاب و نقشی. اون وقت می‌تونستم همه‌ی حالت‌ها و روزهام رو بهت نشون بدم. تمام اون خستگی‌ها و آسیب‌پذیری‌ها رو. تمام اون رویاها و لبخندها رو.
دنبال چی می‌گردی؟ عشق؟
فکر نمی‌کنی که این‌جوری نمی‌شه..؟

🎥کورالاین
صبح زود از خواب بیدار می‌شه. آهسته و آروم از توی اتاق بیرون میاد تا به آشپزخونه برسه. چشم‌هاش رو به زور باز نگه می‌داره تا قهوه رو دم کنه. بعدش هم به کانتر تکیه می‌ده و به تخت روبه‌رو نگاه می‌کنه. پلک‌های خواب‌آلودش رو محکم بهم فشار می‌ده تا بهتر اون جسم پیچیده شده زیر پتو رو تماشا کنه. قهوه دم می‌کشه؛ پس برمی‌گرده تا لیوانش رو حاضر کنه. یخ‌ها وقتی با جداره‌ی شیشه‌ای برخورد می‌کنن؛ صدای بوسه‌ی یخ و آفتاب رو می‌دن. لبخند روی لب‌هاش نقش می‌بنده؛ یه جورایی متوجه می‌شه که امروز حوصله داره. نون‌های قهوه‌ای کوچک و برش خورده رو تُست می‌کنه و یادش می‌مونه که برای اون هم، کره‌ی بادوم زمینی نگه داره. با عجله آخرین گازش رو به ساندویچ مثلثی همیشگی‌ش می‌زنه و بعد از اتاق بیرون می‌زنه تا صدای آلارمی که بهش می‌گه وقت صبحانه تموم شده؛ اون رو بیدار نکنه. پشت در یه کمی صبر می‌کنه. از صدای نفس‌های آروم و عمیقش، مطمئن می‌شه که هنوز خوابیده. پس مشغول کار خودش می‌شه. دمِ ظهر، یه قهوه‌ی دیگه آماده می‌کنه. بعد از ناهار هم یکی دیگه. تا عصر چشم‌هاش رو به مانیتور می‌دوزه و بعد، دوان‌دوان، خودش رو به خونه می‌رسونه. یادش می‌مونه که سر راه، جلوی اون مغازه‌ی رنگ‌فروشی بایسته و رنگ‌هایی که تموم کرده رو دوباره بخره. توی ماشین، پشت ترافیک، موقع نگاه کردن به آینه، و حتی وقتی دفتر کاهی جدیدش رو ورق می‌زنه؛ فقط به اون فکر می‌کنه. می‌دونه. خوب می‌دونه که از دست رفته. مدت‌هاست که برای اون قلبش رفته. کلیدش رو از توی جیب چپش بیرون می‌کشه. خوب شد که اون بهش گفت که همیشه اون‌جا بذاره تا بتونه راحت پیداش کنه. پاپوش‌های خاکستری‌ش رو می‌پوشه و چشم‌هاش رو به دنبال اون می‌گردونه. در کابینت رو باز می‌کنه و یه لیوان رو بیرون می‌کشه. فراموش نمی‌کنه که یخ‌ها رو آروم توی لیوان بندازه تا از شنیدن غرهای اون در امان بمونه. چه اشکالی داره خوردن یه نوشیدنی یخ وسط سرما و زمستون؟ لبخند فرو خورده‌اش رو به دست باد می‌سپره. صدای چک‌چک آب رو می‌شنوه و یادش می‌مونه که لوله‌ی اتاق پشتی رو حتما امشب درست کنه. بوم بزرگ و سفیدش رو نگاه می‌کنه. خالی و منتظره. رنگ‌هاش رو از توی کوله‌‌‌ش بیرون می‌کشه و شروع می‌کنه. آسمون ابری و گرفته، چمن‌های دفن شده زیر برف و بوران، کلبه‌ی چوبی با دودکشی که ازش دود بلند می‌شه، و باغچه‌ی پُر گلی که برای اون، از دست‌های بلندِ سرما، محافظت می‌شه. انقدر غرق می‌شه که با صدای جیرجیرک‌ها، به سطح آب برمی‌گرده. به روی دیگه‌ای از این زندگی. یه شات قهوه‌ی سردِ دیگه و نون تست‌هایی که از صبح، باقی مونده و حالا رها شده. چقدر شبیه به خودش! به پنجره‌ی روبه‌رویی نگاه می‌کنه. دو نفر دست تو دست هم، می‌چرخن و می‌رقصن. می‌خواد دستش رو بالا بیاره و بچرخه که یادش می‌افته. دو نفر، اما دو نفری که اونا نیستن. اون نیست. پرده رو می‌کشه، قهوه رو فراموش می‌کنه، و توی همون پتوی سورمه‌ای و سفید خودش رو گم می‌کنه. چشم‌هاش رو می‌بنده و آرزو می‌کنه. فقط آرزو می‌کنه که یه بار دیگه بتونه ستاره‌ها رو توی آسمون شب چشم‌های اون، تماشا کنه. آرزو می‌کنه و اشک می‌ریزه. شبدر چهاربرگ توی مشتش رو، روی قلبش می‌ذاره و گریه می‌کنه. یادش می‌ره. هر روز یادش می‌ره که اون رفته، و هر شب، دوباره از نو آرزو می‌کنه تا تنها یه بار دیگه اون رو کنار خودش به یاد بیاره. نه یه خیال رنگی باشه و نه هیچ رویایی. فقط یه واقعیت ساده و یه لبخند کوچک برای همراهی.
Sienna
The Marías
I can feel you with me;
Like I did before..
2025/07/10 11:22:19
Back to Top
HTML Embed Code: