یه بوم نقاشی شده دارم، با میلیونها شن ریز به جای ساحل واقعی. چند تا ابر سفید و نرم، دو تا پرنده که پشت ابرها پروار میکنن و دیده نمیشن، و یه خورشید که غروب کرده و پشت شهر خوابیده. دریا و آسمون به هم رسیدن، موجها توی مه صبحگاهی گم شدن، و ماهیهای ریز توی آرامش سپیدهدم خوابیدن. نگاه کن که فقط، همین یه بوم کوچولوی دایرهای شکل، چقدر برای من یادآور اون روز و خاطرهاس. باقی چیزها هم، بماند.
قلب خانه سرد شده بود؛ درست شبیه به یخهای درون لیوانها. شبیه به قندیلهایی که تا زمستان بعدی نیز، هیچ گاه آب نمیشد.
یعنی هیچ راه دیگری نیست؟ یعنی تا قیامِ قیامت قرار است معنای خوشبختی مدارا کردن باشد؟
_جنت وینترسن
Liberation~
یعنی هیچ راه دیگری نیست؟ یعنی تا قیامِ قیامت قرار است معنای خوشبختی مدارا کردن باشد؟ _جنت وینترسن
جرئت مواجه شدن با سؤالها.
جرئت مواجه شدن با سؤالهایی که گاهی برایشان هیچ جوابی نداری و گاه هم تنها، شهامت پاسخ دادن آن را.
جرئت مواجه شدن با سؤالهایی که گاهی برایشان هیچ جوابی نداری و گاه هم تنها، شهامت پاسخ دادن آن را.
انگار که انسانها از چشیدن طعم عشق محروم شده باشند. پس محتاجاند به تماشای آن در هر قابی که میبینند. خواه در قابی سیاه و سفید باشد، یا حتی یک فریم سه در سه از دستهای زنی میانسال که دستهای مردی که همسرش بود را، سفت چسبیده است.
انگار که مردم قطع امید کرده باشند. انگار که فراموش کرده باشند؛ تپیدن از روی دوست داشتن، و در آغوش کشیدن از سوی اختیار، چه احساسی داشته باشد.
همهمان افتادهایم درون چاهی که نه طنابی در آن است، و نه دست نجاتی از آن بالا به سویمان دراز. همهمان ماندهایم آن پایین و چشم دوختهایم به آن بالا. به آن دو پرندهای که وقتِ بهار، کوچ کردند از سرزمین دلشکستهها.
همهمان بیداریم اما انگار که تنها پلکهامان باز باشد. پس فقط خیرهایم به دوردستی که گمان میبردیم تا همیشه آبی بود. چشمهامان سختاند؛ همچون دو پاره سنگی که کودکی در روزهای طفولیت، با حواس پرتی به خورد زانوهای نحیفش داده بود.
انگار هنوز هم همان کودک در ما زنده باشد. همان که میترسید و محتاط بود و به وقت فرار، کفشهایش پیشتر از خویش، برای نجات بندهای کتانیاش دویده بود.
انگار که مردم قطع امید کرده باشند. انگار که فراموش کرده باشند؛ تپیدن از روی دوست داشتن، و در آغوش کشیدن از سوی اختیار، چه احساسی داشته باشد.
همهمان افتادهایم درون چاهی که نه طنابی در آن است، و نه دست نجاتی از آن بالا به سویمان دراز. همهمان ماندهایم آن پایین و چشم دوختهایم به آن بالا. به آن دو پرندهای که وقتِ بهار، کوچ کردند از سرزمین دلشکستهها.
همهمان بیداریم اما انگار که تنها پلکهامان باز باشد. پس فقط خیرهایم به دوردستی که گمان میبردیم تا همیشه آبی بود. چشمهامان سختاند؛ همچون دو پاره سنگی که کودکی در روزهای طفولیت، با حواس پرتی به خورد زانوهای نحیفش داده بود.
انگار هنوز هم همان کودک در ما زنده باشد. همان که میترسید و محتاط بود و به وقت فرار، کفشهایش پیشتر از خویش، برای نجات بندهای کتانیاش دویده بود.
یه غدهی اشکی بزرگ ته گلومه. یه تودهی سفت و سنگین که نمیذاره لقمهی توی دستم رو قورت بدم. بخاطر همین به بشقاب سفید خیره میمونم و تیکهی کوچک ساندویچ رو رها میکنم. دستگاه پخش خاک گرفته رو روشن میکنم و به آهنگی که تازه پیداش کردم، گوش میدم. دور بیست و یکمه که پخش میشه و بعد، انفجار. یه انفجار بیصدا. اشکهام میریزن و من نمیتونم جلوی هیچ کدوم از قطرهها رو بگیرم. حتما قلبم سنگین شده. حتما دوباره دلتنگیهای روی هم جمع شده، برای اون ماهیچهی سرخ تپنده، زیادی زیاد شده. یه چیزی پشت پلکهام میلرزه و میلیونها ذره توی قلبم. به صدای خواننده گوش میدم؛ اما انگار تنها چیزی که میشنوم صدای توئه. یه داستان با یه پایان باز. هنوز نمیتونم از خط پایان عبور کنم؛ ولی تلخیش رو روی زبونم حس میکنم. این همه احساسات، دردناک نیست؟ این همه حسی که شبیه به شمع آب میشه و پروانههای اطراف قلبم رو میسوزونه. راستش، فکر کنم هنوز هم از فراموشی میترسم. از اینکه در آخر مجبور بشم دستم رو برات تکون بدم؛ اما تو نباشی تا خداحافظیم رو ببینی. میبینی همه چیز چقدر غمگینه؟ تو رفتی و من هنوز هم جایی توی این قصه گیر کردم. همون قصهای که نفهمیدم از کجا شروع شد و حالا هم تنها نمیتونم باور کنم که بالاخره اینجا تموم شد.
روز اول نشستم توی کتابخانه و کوشیدم روی ترجمههایم کار کنم اما در عوض درگیریهای ذهنیام را توی دفتریادداشتم ثبت کردم.
چراغها خاموشن؛ همونطور که صداهای اطرافم، و دقیقا برعکس صداهای ذهنم. فکرهای نیمهشبی، دنبال یک راه برای پیادهروی میگردن و مغز مسکوت خستهم، تنها گزینهی روی میزه؛ همونطور که همیشه بوده و یحتمل همیشه هم میمونه.
رسیدهام به آن بخشی از کتاب که از مرگ میگوید. از فقدان. از سوگ و غم و دیدار برای آخرین بار. رسیدهام به آن قسمتی که کسی زمین میخورد و دیگری نیست تا دستش را بگیرد و بلندش کند. به آن جایی که عزیز از دست رفته را هر گوشه و کناری که چشم بچرخانی میبینی. ایستاده پشت چراغ قرمز، در حال قدم زدن در هیاهوی خیابانی شلوغ، لبخند بر لب هنگام تماشای ابرهای کوچک و بازیگوش در آسمان، و حتی نشسته روی نیمکت پارک نزدیک به خانهتان. یقین میدانی که دیوانه شدهای. مرز میان رویا و واقعیت جابهجا شده است. تو به سرعت از میان چنگالهای فرّار زمان تاب میخوری و او نیست که هنگامِ افتادن، با دستهایش تو را از سقوط نجات دهد. انگار که کلاه بزرگی برایت دوخته باشند و سرِ تو برای آن زیادی کوچک باشد. تا آن جایی که چشمهایت را بپوشاند، راه تنفست را بند آورد، و لبهایت را با پارچهی زبرش خراش دهد. انگار که زندگی نه برای تو شبدر چهاربرگی کنار گذاشته باشد، و نه برای او. جز همین توهم خاکستری و بیرحم. همین که شنیدن نام هر غریبهای، یادآور نام کوچک او باشد، و هر نگاهی ستارهی درخشان چشمهای او.
Ojos Tristes
Selena Gomez & benny blanco
It’s not your fault;
I have to leave..
I have to leave..
Liberation~
Where Words End
دیشب، عقربهها را که نگاه کردم؛ بیست و سه و دو دقیقه را نشان میداد. فکر کردم زود است برای خوابیدن. با خود زیر لب زمزمه کردم که فقط پنجاه دقیقهی دیگر و بعد، خاموشی. کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. با مداد، آن چنان به دقت زیر جملات را خط میکشیدم که انگار مهمترین جزوهی زندگیام را میخوانم. بعد به خودم آمدم و دیدم عقربهها خیلی وقت است که از دوازده گذشتهاند. چشمهایم تار میدید، دستهایم خسته بود و گوشهایم به دنبال شنیدن موسیقی با صدای زیرتری بود. پس، خوابیدم. سرم را روی بالش گذاشتم و چشمهایم را بستم تا همراه تاریکی بروم. برق زد. سیاهی اتاق، روشن شد. گمان بردم که مشکل از لامپ کوچک است اما بعد، رعد زد و من خندیدم. باران گرفت، ابرها تپیدند، و من خواب را فراموش کردم. ساعت، دو و بیست دقیقهی نیمهشب بود. پنجره را باز کردم و به تماشا نشستم. چراغ همسایهی روبهرویی روشن بود. حتما او هم بیدار مانده و منتظر یک اتفاق، یا پیام بود. عصر به کاف گفته بودم کاش برف ببارد و او خندیده بود. آنچنان خندهای که قهقهه جلویش کم میآورْد. به خندهاش خندیدم و گفتم کاش باران ببارد. سرش را تکان داد که موافق است. و حال، من بودم، بارانی که در حال باریدن بود، و آسمانی که برای این شب، آن قدرها هم تاریک نبود. من بودم، قطرههایی که تن پنجره را لمس میکردند و دریا که کیلومترها از اینجا دور بود؛ اما در خاطرم، نزدیکتر از درخت شکوفهریز پشت دیوار بود.