تو گفته بودی هیچ درست و غلطی وجود نداره. ولی من هنوز هم دنبال یک جواب میگردم. دنبال چیزی که اشتباه نباشه و بتونم خودم رو هر طور که شده، توی اون دستهبندی جا بدم. نمیدونم، شاید هم اصلا این خود من باشم که اشتباهم. که هیچ کجا، جا نمیشم و توی هر جمعی که میرم؛ بیشتر از یه بیگانه نمیشم. یحتمل اگه اینجا بودی؛ بهم میگفتی که این غلط بودن توی ذهن منه، نه خودِ من. ولی تو اینجا نیستی و آسمون هم برای شنیدن من، زیادی خاکستری و تاریکه. پس فقط مینویسم و رد میشم. شاید توی یه دنیای دیگه، من چیزی جز یه جواب اشتباه باشم.
قصه در مورد یک انگشتر گمشده بود. یک انگشتر که به جانش بند بود و همیشه علاوه بر انگشت کوچک دست چپش، توی ذهنش هم ماندگار بود. قضیه همیشه دربارهٔ عشق بود. عشق به یک آدم، عشق به یک دفتر و گاهی هم شبیه به حال، عشق به یک انگشتر. نگرانی برای از دست ندادن و گم نکردنش، عاقبت ختم شد به همانی که نباید. انگشتر گم شد، و پس از آن، قلب او هم. یک جایی افتاد یا جا گذاشته شد؟ معلوم نیست. او همیشه عادت داشت موقع شستن دستهایش، انگشتر را یک گوشه بگذارد و بعد دوباره بیندازد. یا موقع خوابیدن، آنقدر میچرخاند تا سوار بر چرخ و فلکش، راهی شهر رویا شود. یک ذره هم برای دستش بزرگ بود که خب، آن چنان مشکلی نبود. نخ قرمز رنگی بود که اندازهاش را برای او درست کند و لبخند بر لبش بنشاند. شاید بپرسید پس چه شد؟ آن همه مراقبت و نگرانی؟ آن همه فکر و خیال و شب بیداری که "آخر اگر گم شد چه؟" احتمالا همه چیز از آن گلولهی مضطرب توی قلب و ذهنش شروع شد. همان موجود کوچک توی شکمش که رختها را با حرص چنگ میزد و زیر لب غر. آخر هم گم شد و او ماند با پایانی که مدام در انتظارش بود. حیف که موقع داشتنش هم کاملا خوشحال نبود. کسی چه میداند در آخر چه میشود؟ پس کاش لااقل وقت داشتنش آسوده بود؛ نه یک نگرانی متحرک که هم مدام وول میخورد و هم او را از درون میخورد. آخر که چه؟ همهمان در این جهان گمشده بودیم. یک انگشتر هم گم میشد که میشد. شاید مختصات پیدا شدنش، جای دیگری بود. اصلا شاید زندگیاش وصلِ به داشتن نخ قرمز دیگری بود.
Liberation~
Shayan Hashemi – They'll Be in Our Heart
یک جور بدی خالیام. یک جور ناجوری که نمیتونم توصیفش کنم. انگار که خیلی چیزها درونم پایان گرفته باشن و من تازه فهمیده باشم. انگار همزمان میلیونها پروانه توی دلم خفته باشن و من تازه خبر شده باشم. شبیه به یک شهر خاموش، با گلهایی که دیگه هیچ بالی دورشون نمیچرخه. یک عالمه پروازی که اوج نگرفته، محکوم به سقوط میشه. همون قدر به سمت پایین تندتند قدم برمیدارم که وقتی یکی گم شده باشه. همون قدر عجول و پر تب و تاب برای رسیدن به چیزی یا کسی. همهش پی چیزی میگردم. چیزی که اون شعلهی خاموش رو دوباره روشن کنه. فیتیلهی شمع رو دوباره سرپا کنه و بهش یک جرقهی هر چند کوچک و ناچیز بده.
دارم سُر میخورم و میرم پایین. خیلی پایین. اون قدر پایین که ته نداره؛ اما میدونم چقدر راه از بالا اومدم. دارم میافتم. خیلی بد. خیلی سنگین. دارم میافتم؛ همون طوری که اولین سیب افتاد و کسی در مورد نیروی جاذبه نمیدونست. همونطور که در مورد گرد بودن زمین. حالا هم همینه. کسی چیزی دربارهٔ من نمیدونه. و من غمگینم، خشمگینم، آهنگینم. نه که یک موسیقی خوش صدا باشم، نه. فقط یک آهن سنگینم. یک پتک محکم که فقط روی قلب خودم کوبیده میشم. جایی که حالا هیچ چیزی نیست. فقط خالیه. یک حفرهی خالی و فراموش شده. یک مشت کاغذ رنده شده که حتی از دندونهی حروفش هم چیزی باقی نمونده.
گردونهی احساساتم خاموشه. چرخش نمیچرخه. گیر کرده روی مرز. مونده بین چپ و راست. نه برمیگرده، نه ادامه میده. فقط میایسته. فقط ایستاده و تماشا میکنه. انگار که داره تهی بودن رو برای معلم سختگیرش هجی میکنه؛ اما اون نمیشنوه. چون کلاس شلوغه. چون آدمها مدام حرف میزنن. چون که هنوز هم صدای تو، برای قد بلندت، زیادی کوتاهه. زیادی زیره. زیادی ناشنیدنی و کمرنگه. چون که اینجا کسی احساسات رو نمیبینه. همون طور که تو من رو نمیبینی، یا شاید هم همونطور که من تو رو.
دارم سُر میخورم و میرم پایین. خیلی پایین. اون قدر پایین که ته نداره؛ اما میدونم چقدر راه از بالا اومدم. دارم میافتم. خیلی بد. خیلی سنگین. دارم میافتم؛ همون طوری که اولین سیب افتاد و کسی در مورد نیروی جاذبه نمیدونست. همونطور که در مورد گرد بودن زمین. حالا هم همینه. کسی چیزی دربارهٔ من نمیدونه. و من غمگینم، خشمگینم، آهنگینم. نه که یک موسیقی خوش صدا باشم، نه. فقط یک آهن سنگینم. یک پتک محکم که فقط روی قلب خودم کوبیده میشم. جایی که حالا هیچ چیزی نیست. فقط خالیه. یک حفرهی خالی و فراموش شده. یک مشت کاغذ رنده شده که حتی از دندونهی حروفش هم چیزی باقی نمونده.
گردونهی احساساتم خاموشه. چرخش نمیچرخه. گیر کرده روی مرز. مونده بین چپ و راست. نه برمیگرده، نه ادامه میده. فقط میایسته. فقط ایستاده و تماشا میکنه. انگار که داره تهی بودن رو برای معلم سختگیرش هجی میکنه؛ اما اون نمیشنوه. چون کلاس شلوغه. چون آدمها مدام حرف میزنن. چون که هنوز هم صدای تو، برای قد بلندت، زیادی کوتاهه. زیادی زیره. زیادی ناشنیدنی و کمرنگه. چون که اینجا کسی احساسات رو نمیبینه. همون طور که تو من رو نمیبینی، یا شاید هم همونطور که من تو رو.
تو دریا رو دوست داری چون بهت حس آرامش میده. چون میتونی بهش نگاه کنی و توی ذهنت، هر چیزی که میخوای رو بهش بگی و مطمئن باشی که بهت گوش میده. چون که اونجا، میتونی آروم و بیصدا روی شنها بشینی، آهنگ مورد علاقهات رو پخش کنی و بنویسی. چون که بهت یاد میده؛ رفتن و گذشتن پیوسته رو. اینکه هیچ موجی اون قدر سنگین نیست که نشه ازش گذشت؛ هر چند که ردش تا ابد باقی میمونه.
یک فیلتر انتخاب کرده بودم برای یک هفته. یک فیلتر برای اینکه همه چیز را از آن زاویه به تماشا بنشینم. موضوع انتخابی من حرکت بود. در حالی که تو نور را انتخاب کرده بودی و دیگری هم طبیعت را. تمام هفته پی این بودم که عکسهای بینقصی ثبت کنم. تمام هفته را به دنبال این گشتم که دوربینی را از دیگری قرض کنم، یا آن قدر قابهای زیادی ببندم تا درنهایت یکی را انتخاب کنم. هر شب که میخوابیدم به صبح فردا فکر میکردم. هر روز که بیدار میشدم؛ در اندیشهی شب دیگری بودم. چه عکسی برازنده خواهد بود؟ کدام حرکت لایق ثبت شدن و ماندن بود؟ مدام سوال میپرسیدم و تعلل میکردم. دستهایم را جلو نمیآوردم و چشمهایم را باز نمیکردم. فارغ از اینکه، همه چیز یک فریم بود. هر لحظهای، یه حرکت بود. عقربه به جلو قدم برمیداشت و این حرکت بود. مامان میخندید و باز و بسته شدن لبهایش یک حرکت بود. او دستش را تکان میداد و این حرکت بود. من مینوشتم و کاغذها را پاره میکردم و کتاب را ورق میزدم و بستهی پستی را باز میکردم و تمام اینها حرکت بود. همه چیز زنده بود. هر لحظهای شبیه به یک ماشین، چرخ داشت و به جلو میدوید. از همان ابتدا باید میدانستم که حرکت در همه جا دیده میشد. انگار که تنها من بودم که نادیده میگرفتم. تنها من بودم که عامدانه چشمهایم را میبستم و از گوشه و کنار هر قاب و هر لحظه، به آسانی گاز زدن سیب قرمزی، گذر میکردم.
سرِكار، او مخصوصا خود را ملزم مىكرد پر حرف باشد و نوعى صراحتِ كلام نشان دهد. شغلش مدام از او كارايى و اخلاق خوب مىطلبيد. روزى به ايرِنا گفت كارش را خيلى دوست دارد، چون كه در او حس آزادى به وجود مىآورد.
اتفاق و دو داستان دیگر
-کریشتوف کیشلوفسکی
اتفاق و دو داستان دیگر
-کریشتوف کیشلوفسکی
و حرمان، برای همیشه، در قلبهامان خواهند ماند. برای آنهایی که دوستشان داشتیم؛ اما هیچ گاه از رفتنشان آگاه نبودیم.
من شیفته و شوریده بودم. اون قدری که ترجیح میدادم به جای نگه داشتن پولهای کاغذی، توی کیف پولم برگهای سبز و تازه رو نگه دارم. ده تا برگ بهاری و نو داشتم. قسم میخورم که هیچ کس رو شبیه به خودم ندیده بودم. تا اینکه نامهی خطخطی شدهی تو رو دیدم و شک کردم. و بعدش هم اون کیف پول چرمی که دو تا بابونهی خشک شده شبیه به دو عاشق قدیمی، به جای عکسی کنار هم جا خوش کرده بودن. تو پنج تا برگ سبز داشتی، دو تا نارنجی، یه قرمز که مال پاییز دو سال پیش بود، و یه برگ قهوهای که اگه بیشتر لمسش میکردی، پودر میشد و پایین میریخت. اونجا بود که برای اولین بار حس کردم که دیگه تنها نیستم. انگار که اون ساقهی خشک شده من نبودم. همونی که این همه سال، بقیه به چشم یک چیز دور انداختنی نگاهش میکردن. شبیه به گیاهی که دیگه به جوونه زدنش امید نداشتن، یا شبیه به آدمی که به زنده موندنش مطمئن نبودن. پس فکر کردم که تمام این مدت، خاک رو اشتباهی گرفتم. من نه میوه میدادم، نه دوباره ریشه میزدم. فقط یه ساقهی بلند و بیقواره میشدم که چشم انتظاری جز پژمرده شدن نداشتم. تا اینکه سر و کلهی تو پیدا شد و همه چیز تغییر کرد. حتی خاک سفت و سخت هم، با نوازش انگشتهای تو نرم میشد. ریشهها بخاطر تو محکم میشدن و ساقهها برای یک لمس تو، سر خم میکردن. برگهای درختها، جلوی پای تو زمین میافتادن؛ چون تو رو میشناختن. از خونهی امن تو شنیده بودن. دوستهای خستهشون رو به تو سپرده بودن، رنگهاشون رو برای تو نگه داشته بودن، و شکوفههای بهاریشون رو لابهلای تار موهای تو قایم میکردن. احساسات تو جوری بود که وقتی راه میرفتی حتی زمین هم میخندید. گلهای آفتاب گردون به سمت تو برمیگشتن و خورشید-این معبود همیشگی- رو فراموش میکردن. خاک خشکیش رو فراموش کرد، و آدمها دستِ چیدن رو. و بعد، اینطوری شد که اون باغچهی کوچیک و بی رنگ و رو، بزرگ شد، رشد کرد، و از هزار تا رنگین کمون زیباتر شد. اینطوری شد که من دیگه خودم رو سرزنش نکردم. چون تو بهم یاد دادی؛ لبخند زدن رو، و جرئت زندگی به روش خودت بودن رو. چون تو احساساتم رو جمع نکردی و نریختی توی زشتترین کوله تا بندازیش دور. تو فقط نگاهم کردی و بهم یه برگ دادی. یه برگ نارنجی با لبههایی چوبی. چون تو زنده بودن رو ادامه نداده بودی؛ تو خودِ زندگی رو انتخاب کرده بودی. تو یه معنا نبودی؛ بلکه صدها معنا بودی. چیزی که من توی دیگران دنبالش میگشتم رو، تو توی خودت پیدا کرده بودی. چون تو مثل همه، متفاوت بودن رو مترادف با دیوانگی نمیدیدی. چون تو دیوانه نبودی، همونطور که عاقل نبودی. تو یه مرز بودی. یه راه. یه مسیر. یه جادهای که هیچ وقت با چشمهای خالی از اشتیاق، بهش سر نمیزدی.