Telegram Web Link
فيليپ دوست داشت مسافرت برود، اما بازگشت از آن را هنوز بيشتر دوست داشت. لذتش از سفر اين طور آشكار مى‌شد كه در مسافرت از فكرِ كار، و حتی خانه، بيرون مى‌آمد.

اتفاق و دو داستان دیگر
-کریشتوف کیشلوفسکی
وقتی آدم مستأصل باشه به بدترین راه‌حل‌ها هم فکر می‌کنه. به تمام اون گزینه‌هایی که وقتی انقدر سرگردون و پریشون نبود؛ حتی بهشون یک فرصت هم نمی‌داد. بخاطر همینه که از اجبار بیزارم. از اینکه مجبور باشم کاری رو انجام بدم که نمی‌خوام، متنفرم. بیشتر از اون کار هم، از خودم بدم میاد. از خودم که خودم رو توی این چاله هل می‌دم. اون اجباری که نگهت می‌داره بین دو تا تیغه‌ی منگنه و فشارت میده تا کاملا به اون سطح دوست نداشتنی، فشرده بشی و بچسبی. به زور نگهت می‌داره تا فرار نکنی. تا یه روز بر فرض محال، اگر جرئت کردی و خواستی هم بری، مطمئن بشه که با چیزهای زیادی کنده می‌شی. با فریاد کر کننده‌ای که اگرچه به واسطه‌اش گوش‌های آسمون رو از درد پر می‌کنی؛ اما خودت هنوز هم صامت و گنگ باقی می‌مونی.
دنیا، برای آنان که خیال می‌پروراندند و دمی را با رویا می‌گذراندند، جای راحت‌تری نبود. بلکه تنها، جای زیباتری بود.
عاشق اینم که توی جاده از تیرگی آسمون شب، به روشنی صبح برسم. اینکه ماه رو با چشم‌هام دنبال کنم و تماشا کنم که چطوری قایم می‌شه، و خورشید رو ببینم که چطور از بین درخت‌های یه سرزمین دور، آشکار می‌شه.
P.s. like a serene invitation.
افتاده‌ام توی این چرخه‌ی باطل که هر چه می‌نویسم را پاک می‌کنم و دوباره از اول. مدام تکرار، تکرار، تکرار. خسته شده‌ام از این چرخش‌های بی‌حاصل و ذهنی که در پی چیزی می‌گردد که انگار هیچ گاه وجود ندارد. “بنویس، بنویس، بنویس.” یک ورد ناتمام با یک گردش ناتمام‌تر. انگار که افتاده باشم توی صدها سفیدچاله به جای سیاه‌چاله‌ها. آن قدر به سرعت به درونش کشیده می‌شوم که از سایه‌ی خویش نیز جا می‌مانم. یک فرض محال مثال زدنی برای تمامی دوران‌ها. حالا تو هی بگو نرو، نرو، نرو. آخر مگر می‌شود نرفت؟ من تمام عمرم را در راهِ رفتن بودم. در پی گرفتن چیزها و آدم‌ها از خودم، تنها به این خاطر که از دو قدمی سرنوشت جلو بیفتم. اما فارغ از اینکه بدانم؛ این‌ها همه دسیسه‌ی زمان بودند. توطئه‌ی عمر زودگذر و جوان.
زندگی همینه. یک سرسره برای سر خوردن و یک تاب برای تاب خوردن. سنگ‌های ریز و درشت رنگی برای جمع کردن و گاهی هم از دست دادن. توی شهربازی چرخیدن و از سرگیجه به خنده افتادن. رنگ کردن. آجرهای لگویی روی هم چیدن و برای هر سازه‌ی کج و معوج ذوق کردن. خندیدن. با وجود درد جنگیدن. حتی غم دیدن و از چاه اشک آب خوردن. خلق کردن. پریدن از خواب بد و توی ارتفاع واقعیت فرود اومدن. گاز زدن سیب و هسته‌هاش رو همچنان امیدوار دفن کردن. شنیدن. ساختن روزنامه‌دیواری از تعطیلات بیست‌ و‌ سه سالگی و بعد هم ثبت کردن. چیلیک! عکس گرفتن. لبخند زدن‌های با دندون و لمس کردن. خوابیدن. شمع‌ ساختن توی فر و کل خونه رو با موم، کاغذ دیواری کردن. پرت کردن سنگ‌ها توی رودخونه و حباب دیدن. بوسه‌ی قورباغه‌ها رو دزدیدن. فرار کردن و تسلیم چسبندگی‌های آدامسی نشدن. کار کردن. مدام نوشتن و جوهر دست‌ها رو با جوهر پاک کردن. اَشکال هندسی با کاغذ بریدن و خونه‌ ساختن. کتاب‌ها رو ورق زدن و گوشه‌هاش رو به نشونه‌‌های مختلف خم کردن. تا شدن. توی کشوی زیر تخت جا شدن و از هیولا نترسیدن. دوست شدن. ارتباط ساختن و یه چیزهایی به هم هدیه دادن. زندگی یعنی همین. لحظه رو بودن و حظ بردن. گاهی با گریه خندیدن و گاهی هم تو شب، نور دیدن. کرم شب‌‌تاب رو چیدن و گل‌ها رو با نوازش رودخونه بوسیدن.
آسمان پر از خاکستر است. زمین پر از خاک. چشم‌ها لبریز از اشک، و دست‌ها زنجیر شده به آجرها. کسی می‌دود. می‌چرخد. فریاد می‌زند. کسی پیدا نمی‌شود. صدای کسی بلند نمی‌شود. دست کسی بالا نمی‌آید. هوا کم است، و درد بسیار است. غم بسیار است. آتش و جهنم و شعله‌ بسیار است. زمین خندق بلایی‌ست که روز به روز بیشتر حفر می‌شود، و انسان‌، تنها قربانی‌ بی چون و چرایش. کسی فریاد می‌زند. مداوم. دائما. مکرر. کسی فریاد می‌زند و هم‌زمان اشک می‌چکد از حنجره‌اش. از بغض چنبره زده در گلویش، چهره‌ی کبودش، و دست‌های لرزانش. چشم‌ها آخرین سد‌ِ شکستن‌اند. چشم‌ها بی‌پناهند. شبیه به تن، وطن. کسی می‌شکند. کسی مستاصل و بی‌پروا می‌گرید. کسی برای آخرین بار فریاد می‌زند. "کسی زنده است؟ این‌جا کسی زنده است؟" همین حالا هم می‌داند. کسی نیست. پاسخی در کار نخواهد بود. آدم‌ها خفته‌اند. رویاها خفته‌اند. اما هنوز دردها بیدارند. غم‌ها تازه‌اند و اشک‌ها ماندگارند. کسی فریاد می‌زند و این تنها صدایی‌ست که می‌ماند. پژواکی پر تکرار و به غایت دردمند و امیدوار. زمزمه‌ای که می‌گوید: «کسی زنده نیست، زندگی سال‌هاست که در این خاک مرده است. تن‌هایی که می‌سوزند؛ تنها صدای بازمانده از وطن است، و درد تازه‌ای بر شریان. و رود خونین‌ این‌ مختصات، تا زمانی که انسانیت تنها یک نقاب باشد؛ تا همیشه در جریان است.»
بذار برای اولین بار من ببینمت. وقتی که عقربه‌های بلند و کوتاه، به ترتیب روی ده و دوازده متوقف می‌شن. بذار برای اولین بار من از روی اون تپه بالا برم و برای ماشین قرمز رنگت دست تکون بدم. دقیقا وقتی که برگ گل‌ها، هم‌زمان با باد می‌چرخن و من می‌خندم چون که هنوز هم فکر می‌کنم انگشت‌های جادویی من باعث می‌شن که اون‌ها تکون بخورن. بذار برای اولین بار اون شعر رو برای تو بخونم. وقتی که با اسمت تو رو صدا می‌زنم و لب‌هام به دو طرف کشیده می‌شن؛ چون که قد حروف تو زیادی بلندن، درست شبیه به قامت تو.
Forwarded from اتاق؛
2025/07/08 01:58:27
Back to Top
HTML Embed Code: