Telegram Web Link
-«در حال حاضر چه مى‌سازى؟»
+«يك فیلم كوچک فنی.»
-«عالى است. اما خوب مشاهده كن. من در یک كلوب دريانوردى كار كرده‌ام، آن‌جا به ملوانان ياد مى‌دادم فيلم بسازند. آن‌ها به چهار گوشه‌ی دنيا سفر مى كردند و مى‌دانى از سفرهایشان برايم چه مى‌آوردند؟ فيلم‌هايى به شكل كارت پستال. آن ها در دنيا سفر مى كردند و تمام چیزی كه از آن‌جا برايم مى‌آوردند تصوير هاى رنگی بنادر بود. همين.»

اتفاق و دو داستان دیگر
-کریشتوف کیشلوفسکی
Liberation~
-«در حال حاضر چه مى‌سازى؟» +«يك فیلم كوچک فنی.» -«عالى است. اما خوب مشاهده كن. من در یک كلوب دريانوردى كار كرده‌ام، آن‌جا به ملوانان ياد مى‌دادم فيلم بسازند. آن‌ها به چهار گوشه‌ی دنيا سفر مى كردند و مى‌دانى از سفرهایشان برايم چه مى‌آوردند؟ فيلم‌هايى به شكل…
وقتی که کتاب رو می‌خوندم و به این‌ قسمت رسیدم؛ مدت زیادی خیره به این جملات موندم. تصور کردم که آنا از چی حرف می‌زد. از اینکه یک سال تموم و حتی بیشتر، بهشون یاد داد اما در نهایت تنها چیزی که به دست آورد؛ یک مشت عکس و کارت پستال بود. نه هیچ فیلمی، نه هیچ حرکتی. حتی ساده‌ترین چیزها هم نبودن. پرواز پرنده نبود. حرکت کشتی روی آب نبود. مرغ ماهی‌خواری که پرید و روی بادبان نشست، نبود. فکر کردم که چقدر شبیه به زندگیه. شبیه به اینکه هر روز میلیون‌ها چیز رو ببینی؛ اما واقعا نبینی. نمی‌دونم تا چه حد می‌تونم منظورم رو برسونم. منظورم یک دیدن واقعیه. نه صرفا رد شدن چشم‌ها از روی مناظر و آدم‌ها و اتفاقات. بخاطر همین بیشتر فکر کردم. نکنه منم همین‌طوری گذر کرده باشم؟ همین شکلی حرف‌های کسی شبیه به آنا رو شنیده باشم؛ اما واقعا نشنیده باشم؟ آیا منم اگه یک دریانورد بودم و کل فصل‌ها رو روی دریا می‌موندم، همه چیز برام تکراری می‌شد؟ عادی می‌شد؟ اون همه صدا و حرکت و عطرها، فقط تبدیل به یک عکس بی‌رنگ و بو می‌شد؟ بدون هیچ فیلمی که از ثانیه‌ی یک به ده برسه و چیزی رو نشون بده. اصلا همون پرواز رو. یا شاید هم سیگار کشیدن دو تا دریانورد خسته و شکسته رو. پس دوباره فکر کردم. واقعا همین؟ بله. مگه زندگی چیه جز همین لحظه‌های ساده و معمولی؟ همین.
We Hug Now
Sydney Rose
Sometimes I go to sleep;
And I'm still seventeen..
مامان روی سرش آفتاب‌گردون داره. کاف توی دست‌هاش شکوفه‌ها رو جمع می‌کنه، و بابا برگ‌ها رو توی کلاهش نگه می‌داره. من اما غنچه‌ها رو تماشا می‌کنم و توی ذهنم به ریشه‌ها فکر می‌کنم. به ساقه‌ی زردِ توی باغچه و به برگ کوچک خشکی که متولد نشده تو آسمون، دامن زمین آرامگاهش شد. به زمین هم فکر می‌کنم. به خاک سفت و سختی که شبیه به من مشاهده‌گره و گاهی واقعا، هیچ کاری از دستش برنمیاد. نه برای شاخه‌ها و نه حتی برای میوه‌ها.
فکر می‌کنی ازش گذشتی. فکر می‌کنی هر چیزی که بوده رو پشت سر گذاشتی و رد شدی. فکر می‌کنی که دیگه قرار نیست اذیتت کنه. ولی خب، انگار این‌طور نیست. هنوز درد داره. هنوز هم درد داره. حتی با فکر کردن بهش هم این درد دوباره تازه می‌شه. با خودت فکر می‌کنی اصلا قراره که هیچ وقت رد این زخم قدیمی بشه؟ اصلا قرار بوده؟ جواب‌ها خیلی دردناک‌ترن، و بدتر از همه، قلبته که انقدر درد می‌کنه. هنوز هم فکر می‌کنی. هنوز هم به اون روز برمی‌گردی و از خودت می‌پرسی چی شد؟ چون، واقعا چی شد؟ هنوز هم چیزهای زیادی هست که نمی‌دونی. می‌خوای قوی بمونی و خودت رو بدون نقاب‌ها نشون بدی؛ اما انگار نمی‌تونی. چون هنوز هم بهش فکر می‌کنی. ولی مثل همیشه فقط تظاهر می‌کنی که دیگه جایی توی قلبت نداره. فقط می‌خوای خودت رو آروم کنی؛ تا شاید یک شبی برسه که بتونی راحت ازش بگذری. تا شاید بالاخره به جایی برسی که تا این همه توی یک شب باقی نمونی.
یک عالمه عکس هست. صدها منظره از یک درخت و دوست‌هاش، و همین‌طور، قاب‌های متفاوتی از من و تو. اما من الان، فقط به یک چیزی فکر می‌کنم. به اینکه ماه‌ها گذشته، و حتی سال‌ها. و احتمالا شکوفه‌های آلبالو هم از دهن می‌افتن و سرد می‌شن. شبیه به اون فنجون لب‌پریده‌ی چای، حرف‌هایی که زده نمی‌شن، و نگاه منتظری به فردِ توی خواب.
رها می‌کنم تو را
رها می‌کنم تو را
دیگر ترسی ندارم از خشم یا شادی
سیاهی یا سفیدی
سیری یا گرسنگی
عشق یا نفرت
تو مرا به اسارت گرفتی
اما با غل و زنجیری که خود به تو بخشیده بودم
تو مرا سلاخی کردی
اما با چاقویی که از خود من هدیه گرفته بودی
تو مرا سوزاندی
اما در آتشی که خود برافروخته بودم
ای ترس
خودم را پس می‌گیرم از تو
دیگر سایه‌ی من نیستی
دیگر تو را در دستانم نخواهم گرفت
دیگر نخواهی توانست در چشمانم زندگی کنی
یا در گوش‌هایم، در صدایم، در معده و روده‌هایم
یا در قلبم، قلبم، قلبم، قلبم
نگاه کن ای ترس
حالا من زنده‌ام
و این تویی که وحشت داری از مردن

-جوی هارجو
با تنهایی بشین. با تنهایی چای بنوش. میز رو براش بچین و صندلی رو براش عقب بکش. با تنهایی بخواب. فردا صبح که شد دستش رو بگیر و باهاش راه برو. با تنهایی کتاب بخون. با انگشت‌های سرد و لرزون اون، ورق‌ بزن و جلو برو. فصل‌ها رو به امید بهتر شدن رد نکن. تنهایی رو یک گوشه برای خودش رها نکن. باهاش حرف بزن. براش اشک بریز. لبخندهات رو ازش قایم نکن. با تنهایی خوب باش. باهاش خوب بمون. هیچ کس بخاطر خود تنهایی واقعا اون‌جا نبوده و کاری نکرده. شب‌ها روی جسم تاریک و روشنش، پتو بکش. با تنهایی دوست باش. براش شکلک دربیار. باهاش بازی کن. برای تنهایی از روی چرخ و فلک زندگی دست تکون بده. ازش عکس بگیر، بزن به دیوار، و بگو: «برای تو.» باهاش بدجنس نباش. درکش کن. دست‌هاش رو بگیر و از ترس دورش کن. با تنهایی مهربون باش. لج نکن. چمدون رو از خاطراتش خالی نکن و روی زخمش نمک نپاش. با آبرنگ براش نقاشی بکش. لب‌هاش رو قرمز کن و آبی‌ها رو پاک کن. با تنهایی گرم باش. جور باش. همراهش باش. چون اون هم تنهاست. چون اون هم شبیه به تو، فقط یه رنگه. اما رنگی که دیده نمی‌شه و توی جعبه‌ی مداد رنگی‌ها‌ پیدا نمی‌شه. ولی هست. وجود داره. پس باهاش بمون. چون تنهایی، اولین دوست و آخرین درجاست.
موهای من سبزه؛ ولی سبزی که دیده نمی‌شه. چون که هزارتا ریشه، میلیون‌ها شاخه، و یک عالمه بوته توی سرمه. و من، تنهام و یک آدمم و نمی‌دونم که باید با هر کدوم چیکار کنم. فقط بشینم و تماشا کنم، یا قیچی رو بردارم و این چوب‌های خشک رو هرس کنم..؟
عجیبه که انقدر به زمان عادت می‌کنیم. به گذشتن روزها و سال‌ها، و از پیِ هم رفتن ثانیه‌ها و ساعت‌ها.
2025/07/07 22:10:19
Back to Top
HTML Embed Code: