عشق قرار بود خوب باشه. شیرین باشه. به یاد موندنی و رنگی باشه. پس چی شد؟ چی شد که از بین این همه طعم، تلخی رو برداشت، و از میون این همه رنگ، خاکستری رو؟ چی شد که به جایی نرسید؟ نه به نقطهی شروع و نه حتی به اولین پیچ از لبخندهای زندگی؟ چی شد که درد اومد؟ سختیها با سنگ اومد و کوه با بهمنِ زیر خاکستر؟ عشق قرار بود خوب باشه. قرار بود بخاطر صد سال سخت زندگی، فقط صد تا بخش پر از رنگ باشه. اما تهش؟ همه چیز عوض شد. فقط پوچ شد. گُل افتاد توی گِلها و دستمال کاغذی خم شد. خیس شد. اشک شد و آب شد. بعد هم، به جایی رسید که بازی عوض شد و مهره به جای برنده شدن فقط یه بازنده شد.
در ذهن من هنوز هم آتش روشن است. هنوز هم از جایی در نزدیکی، دود بلند میشود و خاکستری که بالا میرود؛ شبیه به پیراهن عروسیست که به جای زمین، به آسمان کشیده میشود. هنوز هم بوی سوختن میآید. نفسهای تیز و تندی که سرفه را شرمنده میکنند، و شاید هم کمی زندگی را. هنوز هم صدایی هست. صدایی که مدام میپیچد و خاطر من و ریشهی بیساقهی گلها را خراش میاندازد. زمین تکه تکه شده است. با لبهای خشک، و چشمهای بیدار و لرزان، به انتظار شبیست که همه چیز تمام شود. استخوانها لمس نشده، از درد و آزردگی، از ناباوری و درماندگی، پوک میشوند و میریزند. دست نسیم زیادی کوتاه است. خاکسترها را در آغوش نمیکشد و بلند نمیکند تا میعادگاه. غبار ستارگان نمیرسد تا دریا. نمینشیند بر لب قایقی و پارو نمیزند تا آن سمت رویاها. اینجا کسی نمیایستد. حداقل نه برای کشیدن بادبانها، و نه برای تکان دادن دست از روی عصیانها. کسی نمیبیند آن لبخند فراموش شده را. اینجا خندهها خورده میشوند و به جایش، اشکها را متولد میکنند. تودهی در گلو و حنجره، مدام بزرگ میشود و کسی نیست تا با خنجر توی جیب چپش، آن را بترکاند. اینجا هنوز هم برف نمیآید، و دختر همسایه چیزی از آن دانههای سپید را در خاطر ندارد. انگار که آسمان اینجا هیچ وقت آبی نمیشود، و آدمها به وقت باران، زیر یک پل، یکدیگر را نمیبوسند. هنوز هم این خاک تشنه است، اما نه تشنهی آب. کاش به آن جایی میرسیدیم که مایهی حیات کافی بود. کاش زندگی کمی به دستهای روی زمین برمیگشت. و کاش نفسها بازمیگشتند، به تن. به غم. به لبهای دختر کوچکی که دیگر پشت میلهها نایستاده بود، و تنها افتاده بود. بر زمین داغ. بر شطِّ نیمروز. بر غصهای که بوی آهن میداد. بوی پیراهن. و بوی عروسکی که مادر قبل از رفتنش خریده بود.
شرلی یه ماهی قرمز کوچکه که توی دامنم تاب میخوره، از لیوان بغل دستم آب میخوره، و روی گلهای رنگیم سُر میخوره. یه موجود لغزنده که بال داره اما پرواز نمیکنه. به جاش با پروانهها دوست میشه و از پشت شیشه، برای اونها ذوق میکنه. شرلی یه خال داره. یه خال سفید و صورتی؛ درست پایین چشم چپش. که وقتی با اون بهم نگاه میکنه و سرش رو تکون میده؛ یعنی داره تایید میکنه که این راه درست بوده و این حرفی که زدم، توی دنیای ماهیها هم فهمیده میشه. وقتی تنها باشه و کسی خونه نباشه؛ زیر سنگهای رنگی خودش رو قایم میکنه تا من برسم و پیدا بشه. این یه جور بازیه. یه رسم قدیمی بین من و خودش. و وقتی هم من تنها باشم و توی اتاق باشم؛ از پشت شیشه نگاهم میکنه، بالهی عقبیش رو بالا میاره و شبیه به یه نوازش، آب رو به جریان، و من رو به زندگی برمیگردونه. شرلی زبون من رو نمیفهمه؛ اما کلماتم رو چرا. خصوصا وقتی که روی اون تکه کاغذ خطدار نوشتم: «امید» و دیدم که سر تکون داد. بالههاش رو باز کرد و با حبابهایی که درست کرد؛ خنده سر داد. نپرسید چرا و از کجا. اما مطمئنم که با چشم چپش بهم چشمک زد و یه علامت برای دنیای ماهیها فرستاد. یه نشونه از آدمی که توی دنیای انسانها زیادی تنهاست؛ اما هنوز هم دنبال رویاهاست.
You Always Hurt The One You Love
The Mills Brothers
You always hurt the one you love;
The one you shouldn't hurt at all..
The one you shouldn't hurt at all..
چشمهایم خشکاند، گوشهایم خیس. اشکهایم بیصدا میخوابند. مژههایم پژمرده میشوند و بیصبرانه روی زمین گونههایم میغلتند. روی گونههای تبدار و شیبدارم. انگشتهایم برای به جا گذاشتن هر لمسی زبر و ناهموارند. زیر ناخنهایم لبریز از گلدانهای شکستهایست که دور ریخته نمیشوند. انگار که همیشه همین است. یادگاریای از گذشته و زخمی بر آینده؛ از تو برای من.
Liberation~
Patrick Jonsson – On Her Shoulders
آدمها خیلی به خودشون سخت میگیرن. گاهی انقدر گرهی همه چیز رو محکم میکنن که کور میشه. انقدر اشک میریزن که حتی تا نوک انگشتهاشون هم شور میشه. آدمها همزمان که به همه چیز فکر میکنن؛ میخوان که به هیچ چیزی هم فکر نکنن. میخوان که دردها رو قایم کنن، غصهها رو تنهایی توی نیمه شب با یک لیوان آب ولرم قورت بدن، و وقتی که صبح شد از رویای شیرین دیشب به همدیگه خبر بدن. گاهی هم همهی درها رو میبندن، و تمام روزنهها رو میپوشونن. پنجرهها رو به جای پردهی نازک و سفید گلگلی، با یک مخمل تیره قاب میکنن و با آفتاب غریبه میشن. توی شهر ساکت میشن، از جمع دوست و آشنا کناره میگیرن، و چتر فاصله رو باز میکنن. آدمها خیلی طفلکی هستن. هنوز هم اون بچهی کوچولو رو توی ذهنشون حمل میکنن؛ اما از هم پنهان میکنن و چیزی نمیگن. آدمها همهش از منطق حرف میزنن؛ اما ته قلبشون باز هم به احساسات فکر میکنن و به عشق رأی میدن. به اینکه شب کنار هم بیدار بمونن و صبح که شد؛ طلوع رو با اشتیاق جشن بگیرن. آدمها چیزهای زیادی هستن، و اگر هم الان نباشن؛ چیزهای زیادی هست که میتونن باشن. نوازنده یا نویسنده، یا هر شغل دیگهای که با نون یا هر حرف دیگهای شروع میشه. آدمها میتونن فقط یک حس هم باشن. میتونن تنها محبت باشن، یا اینکه یک خشم نارنجی-قرمز و فروخورده. یا شاید هم ترکیبی از همهی احساسات. آدمها قرار بوده که باهم خوب باشن، و اول از همه هم برای خودشون. اما انگار، شبیه به خواب وقت دو ماهگی، همه چیز رو فراموش کردن. قصهها رو راهی کردن و با غصهها خوابیدن. لبخندها رو دور کردن و به اشکها نزدیک شدن. رنگها رو از یاد بردن و تنشون رو با زغال، خاکستری کردن. برای همرنگ شدن، برای جا افتادن توی دیگ دنیا و عادت کردن به دونههای سفت تلخیها. آدمها شیرینی رو فراموش کردن و قهوه رو به جاش آوردن. هر روز، رأس ساعت هفت، ده قلپ رو بالا میدن و زنگ آدمبزرگ بودن رو فشار. و بعدش، در باز میشه. در قدیمی و زنگزدهی عادت و اطمینان. میلیونها آدم وارد میشن و برای هیچ کس هم سوال نمیشه که چرا؟ چرا هیچ کس از این در خارج نمیشه؟ چرا این اتاق، تنها اتاق برای این همه آدمه؟ چرا اینجا، و اون پشت پنجره نه؟ آدمها پشت میزهاشون میشینن و از یاد میبرن اتفاقات بیرون اون در رو. یادشون میره آب دادن به گلها و سلام کردن به درختها رو. دیر میخوابن و زود بلند میشن؛ فقط برای اینکه یک وقت با همسایه روبهرو نشن تا بهش لبخند بزنن. آدمها حالا همه چیز رو حساب و کتاب میکنن. به ازای ده حرف، بهت یک حرف پس میدن و اگر سه بار خندیدی، یک لبخند نصفه و نیمه تحویلت میدن. حالا خط زمان به جایی رسیده که آدمها فقط با ماشین حساب اینور و اونور میرن، و روی تمام علامتهای به علاوه رو هم خط میزنن. چون انگار اینجا خیلی وقته که هیچ چیز اضافه نمیشه؛ بلکه فقط کم میشه. یا آدمها از دنیا، یا حتی بدتر. آدمها از آدمها.
Liberation~
Photo
صد و چهل و چهار صفحه رو دوباره و بیوقفه خوندم و یادم اومد که چرا عاشق این مردم.! میخواستم زیر تمام جملات رو خط بکشم، برای تمام احساسات درک شده و نشده اشک بریزم، بالای تمام صفحات رو ستاره بچسبونم، و در آخر هم صد و چهل و چهار بوسه روی آخرین برگ از کتاب جا بذارم./*
یک بخشهایی از من و در من هست که هنوز مصرانه ادامه میده. گاهی تلاشهای بسیاری میکنه، و گاهی هم فقط نادیده میگیره. گاهی خسته میشه و میشکنه، و گاهی هم روی پاهاش میایسته و از نو قدم برمیداره. هنوز یک چیزهایی در من و برای من هست که جلوی رقم زدن یک سری اتفاقات رو میگیره. گاهی لبخند میزنه، و گاهی هم با خودش و همه میجنگه. هنوز احساسات زیادی هست که میخواد با کسی در میون بذاره. گاهی منتظر یک اشاره از اون فرده، و گاهی هم تنها به دنبال یک گریز. هنوز بخشهای کوچکی در من هست که نفس بکشه. که رنگ داشته باشه، و از بینفسی به خسخس و کبودی نرفته باشه. هنوز هست. هر چند هر از گاهی و کم. هر چند شکستهبسته و عمیقا کوچک.
روی آخرین لیموشیرینی که باقی مونده بود نوشتم: «حالم خوبه.» با ماژیک سیاه و نسبتا ضخیمی که تمام مقدسات رو قسم داده بودم تا بنویسه. بالاخره هر جوری بود؛ روی اون پوست چرمی زرد، با هر بدبختی و مصیبتی، نوشتم. نوشتم و بعد هم همونجا توی یخچال رهاش کردم. انگار بعدش واقعا باورم شد. واقعا باور کردم که حالم خوبه و اون دایرهی زرد کارش رو کرده. باور کردم که خورشید بالاخره طلوع کرده و این بار شاید آفتاب گرمش، کمی بیشتر به من برسه. تا امروز. البته تا دیشب، اگر که بخوام دقیق بگم. همه چیز خوب بود. میتونستی از پوست بی خط و چین اون لیموشیرین بپرسی، یا حتی از حافظهی تصویری اون ماژیک مشکی. اصلا میتونستی در یخچال رو باز کنی و ببینی که اون کلمات با خوشحالی، کنار هم نشستن و نگاهت میکنن. ولی انگار اینطور نبود. لیموشیرین اونجا نبود، و ماژیک نوکنمدی خیلی وقت پیش از خونه رفته بود. یخچال هم حالا فقط یک فضای خالی و بیرنگ بود. دستنوشته اما هنوز اونجا بود. فقط با یک تفاوت. یک جملهی دیگه اضافه شده بود. جملهای که مال من نبود. "واقعا حالت خوبه؟" سکوت، صدای بوقهای ممتد یخچال و هوای سردی که داخل پیراهنم خزید. حالم خوب نبود. لیموی شیرین من، از دروغ، تلخ شده بود. شکستم. روی سرامیک سرد کف، نشستم و بعد گریستم. بعدش یه چیزهایی شنیدم. صدای قلبم رو. صدای تپشهای سرد و آبی رو. خوب نبودم. انگار که ما هیچ کدوم خوب نبودیم لیمو. چون این هم یک بازی دیگه بود. یک بازی باختهی دیگه که به نفع من نبود.
فکر نکنم بیشتر از دیدن تو، برای چیزی حسرت بخورم. میخوام باهات حرف بزنم؛ اما نه صدایی از گلوم خارج میشه، و نه تو روبهروم نشستی. فقط مثل همیشه، میتونم به اون تکه کاغذ چنگ بزنم و تند تند حرفهامو بنویسم تا یادم نره. نه حرفها رو، و نه خودم رو.
در چشمهایم، زنی نشسته است که میگرید؛
آن چنان عمیق، که هیچ اقیانوسی شبیهش نیست،
و آن چنان سنگین، که کوهها را توان یاریاش.
آن چنان عمیق، که هیچ اقیانوسی شبیهش نیست،
و آن چنان سنگین، که کوهها را توان یاریاش.
برایت آرزو بافته بودم. سبد سبد، رویا را چیده و در حصیر نرم و صاف شب، پیچیده بودم. امیدهایم را بدرقهٔ راهت کرده بودم؛ تا خوشحال باشی. شاد و لبخندزنان.
روی دفتر کاهیات را نقش زده بودم. قلموی آبی را در آب زلال شسته بودم تا آسمانت ابری و گرفته نباشد. به دنبال یک نشانه بودم. یک خانه شاید، برای تو.
دلم میخواست شاد باشی. دلم میخواست از در مسیر بودن، لذت ببری و بخندی. به تو گفته بودم که تمام زندگی پر از جشنهای کوچک و بزرگ است؛ و امیدوارم که تو همیشه، توانایی پیدا کردنشان را داشته باشی.
روی نامهی بالا بلندم، بوسه چسبانده بودم. انگار که تمبر باشد. اما این بار شبیه به من. از آن جهت شکل من بود که جایش هنوز که هنوز است؛ نه در زندگی پیدا بود و نه در دنیا. در میان برهوت و سرگردان، که به راستی کدام راه درست است؟ ماندن یا رفتن؟
چرا که مسئله همیشه همین بود. همین که درخت نبودیم. همین که پا داشتیم و میشد راه برویم و فرار کنیم. ریشههای من اگرچه سست نبودند اما، آن چنان سفت و قوی هم نبودند. ماندگار اما لرزان.
میخواستی بروی یا نه را نمیدانم. اما لحظهی آخر چیزی گفته بودی که عمیقا با آن گریسته بودم. "تمام زندگی مسیر است." راست گفته بودی. همهاش، همین بود. اصل ماجرا و نکتهی کلیدی. سراسر راه بود و جاده. سراسر گذر کردن و رفتن.
آرزویم برایت در تمام طول این مسیر بود. در کل این زندگی. میخواستم لبخندت را ببینم. میخواستم بدانم که تو تواناییاش را داری. قابلیت دوست داشتن زیباییها حتی در اندوه. قابلیت کوچ کردن و رفتن از جایی که هیچ گاه خانه نبود.
خوشبخت شو. زیر چشمهایت را به جای بیخوابی، با رنگها طرح بزن. همهی زندگی در گریز بودی از قرمز و نارنجی برای هیچ و پوچ. برای دیگرانی که حال حتی به سختی به یاد میآوردند که آخرین خوراکی که دوست داشتی چه بود. پس، خوب تماشا کن. لبخند بزن. شاد بمان. اشک بریز؛ اما در اشک نمان. اندوه را با چای سر بکش. روزی دو فنجان. اصلا شاید هم ده فنجان. فقط بنوش و بشوی غصهها را. که وقتی تو قرار نیست بمانی؛ آخر اندوه چرا..؟
-فصل سوم؛
•پاسخی در کار نخواهد بود
روی دفتر کاهیات را نقش زده بودم. قلموی آبی را در آب زلال شسته بودم تا آسمانت ابری و گرفته نباشد. به دنبال یک نشانه بودم. یک خانه شاید، برای تو.
دلم میخواست شاد باشی. دلم میخواست از در مسیر بودن، لذت ببری و بخندی. به تو گفته بودم که تمام زندگی پر از جشنهای کوچک و بزرگ است؛ و امیدوارم که تو همیشه، توانایی پیدا کردنشان را داشته باشی.
روی نامهی بالا بلندم، بوسه چسبانده بودم. انگار که تمبر باشد. اما این بار شبیه به من. از آن جهت شکل من بود که جایش هنوز که هنوز است؛ نه در زندگی پیدا بود و نه در دنیا. در میان برهوت و سرگردان، که به راستی کدام راه درست است؟ ماندن یا رفتن؟
چرا که مسئله همیشه همین بود. همین که درخت نبودیم. همین که پا داشتیم و میشد راه برویم و فرار کنیم. ریشههای من اگرچه سست نبودند اما، آن چنان سفت و قوی هم نبودند. ماندگار اما لرزان.
میخواستی بروی یا نه را نمیدانم. اما لحظهی آخر چیزی گفته بودی که عمیقا با آن گریسته بودم. "تمام زندگی مسیر است." راست گفته بودی. همهاش، همین بود. اصل ماجرا و نکتهی کلیدی. سراسر راه بود و جاده. سراسر گذر کردن و رفتن.
آرزویم برایت در تمام طول این مسیر بود. در کل این زندگی. میخواستم لبخندت را ببینم. میخواستم بدانم که تو تواناییاش را داری. قابلیت دوست داشتن زیباییها حتی در اندوه. قابلیت کوچ کردن و رفتن از جایی که هیچ گاه خانه نبود.
خوشبخت شو. زیر چشمهایت را به جای بیخوابی، با رنگها طرح بزن. همهی زندگی در گریز بودی از قرمز و نارنجی برای هیچ و پوچ. برای دیگرانی که حال حتی به سختی به یاد میآوردند که آخرین خوراکی که دوست داشتی چه بود. پس، خوب تماشا کن. لبخند بزن. شاد بمان. اشک بریز؛ اما در اشک نمان. اندوه را با چای سر بکش. روزی دو فنجان. اصلا شاید هم ده فنجان. فقط بنوش و بشوی غصهها را. که وقتی تو قرار نیست بمانی؛ آخر اندوه چرا..؟
-فصل سوم؛
•پاسخی در کار نخواهد بود
دوباره تاریخها رو یادم میره. دستم برای ورق زدن تقویم جلو نمیره، و عقربهی ساعت طوری میدوئه که روز از پیش چشمم میره.