Telegram Web Link
FMA’s random.
[Feb, March, April.]
فکر کنم تمام زندگی همینه. همین که زیبایی‌ها رو ببینی و احساسات رو تجربه کنی. همین که لمس کنی، بشنوی و تماشا کنی. همین که این روزها خیلی کمیاب نیست؛ اما انگار هیچ کجا هم دیده نمی‌شه. از بس که ما همه‌ش دویدیم و دنبال این بودیم که بمونه، که نره، که فرار نکنه. یکی هم نبود بهمون بگه بذار بره. اصلا باید بره. باید بره تا یادت بمونه. تا اون زیبایی و شعف و شور، زیر زبونت مزه کنه. این‌جوری می‌شه که دفعه‌ی بعد چشم‌هات رو بهتر باز می‌کنی، قلبت رو بیشتر حس می‌کنی و وقتی که اون لحظه رسید؛ تا مخمل آبی آسمون رو یک‌نفس، پرواز می‌کنی.
همه چیز توی ذهن توئه. هر فکری زاده‌ی مغز تو. دهنت رو به تلخی عادت نده و زندگی‌ت رو به درد و اضطراب. همه چیز همین الانه. همین لحظه. همین دمی که فرو می‌بری و حتی بهش فکر نمی‌کنی. همین بازدمی که بیرون می‌دی و برات عادت شده. همه‌ چیز درون توئه. حالا یا می‌تونه برای تو باشه، یا مقابل تو. تصمیم گیرنده تویی. ذهن تو، راز تو.
بوسه همچون آذرخش فرود می‌آید، عشق همانند طوفان می‌گذرد. سپس زندگی از نو مثل آسمان آرام می‌شود و به‌سان گذشته از سر گرفته می‌شود. آیا طوفان در یادها باقی می‌ماند؟

پی‌یر و ژان
-گی‌دو ‌موپاسان
توی پیدا کردم خوب نیستم. هیچ وقت اون چیزی که خواستم رو پیدا نکردم. نه لباسی که دنبالش توی کمد می‌گشتم، و نه حتی اون کتاب قدیمی رو. دست‌هام مدام می‌گردن اما آخرش، فقط گشتن‌های بیشتر و سردرگمی‌های عمیق‌تره. برعکس مامان که همیشه لباس‌ها رو برام پیدا می‌کنه؛ حالا هر جایی که می‌خواد باشه. دیروز فکر کردم اگر توی اون مسابقه بودم؛ شاید اون قاب چوبی رو پیدا نمی‌کردم. شاید بیشتر از همه طول می‌دادم و جا می‌موندم. نمی‌دونم. فقط به این فکر کردم که پیدا کردن باید خیلی خوب باشه. پیدا شدن هم. این روزها بیشتر از همه چیز فاصله می‌گیرم. انگار پی یک گم شدن خودخواسته باشم. بخاطر همین زمان از دستم در می‌ره، دقیقه از پشت پلک‌هام می‌پره، و ساعت از روی دست‌هام. حالا می‌فهمم اینکه چیزی باشه و نبینی‌ش چقدر بده. حالا چه دسته کلید باشه، چه آدم. اینکه باشه و نبینی، نتونی پیدا کنی، و نتونی به دست بیاری؛ خیلی بده. خیلی بیشتر از بد.
You’re Somebody Else
flora cash
It’s like you told me,
Go forward slowly;
It's not a race to the end..
برای شادی کردن، زیادی غمگین بودیم. برای کودکی کردن، زیادی بزرگ. انگار که همیشه، تاقه‌ی پارچه‌ی زندگی، به ما که می‌رسید تمام می‌شد. آن‌وقت، تنها ما می‌ماندیم و نخ‌های رنگیِ کشیده شده. ما می‌ماندیم و قیچی کوچکی که چیزی جز دست‌هامان را نمی‌برید.
کلماتم رو توی کشو جا می‌ذارم، جمله‌ها رو زیر تخت. دفتر و خودکارم رو پشت لباس‌ها قایم می‌کنم، و رویاها رو توی چشم‌هایی که نمی‌خندن. در اتاق رو می‌بندم و منتظر می‌شینم. انتظار. دوستش ندارم. نه خودش رو، نه واژه‌اش رو. تو گفتی همیشه می‌تونم بنویسم و من این بار به چیزی باور ندارم؛ به جز حرف‌های تو. به جز تو. همیشه تو.
Dreams
AURORA­
So tired and so aimlеss,
I travelled through the darknеss;
So
my path would be impossible to track..
امروز نیت کنار ستون کلاس یک کتاب گرامر فرانسوی به دستم رساند، اما لای کتاب یک شعر طولانی بود که در توصیف سخنرانی آقای کرادرز سروده بود. واقعا بامزه بود. حداقل از نظر من این‌طور بود. فکر نکنم به نظر کِلِمی یا اِما تابین بامزه بیاید. این چیزها به نوع نگاه آدم بستگی دارد.

یادداشت‌های شخصی ۱۸۸۹-۱۹۱۰
-ال ام مونتگمری
خیلی راحت غرق می‌شی. پاروها رو وسط دریا، رها می‌کنی و توی قایق آب می‌شی. چشم‌هات رو می‌بندی و از بند همه چیز بریده می‌شی. جدا، تک‌افتاده، و تنها. پلک‌هات رو به هم فشار می‌دی و با کابوس اخت می‌شی. حرف‌های آدم‌ها رو با خودت تکرار می‌کنی و توی ستاره‌ها حل می‌شی. می‌خوای بمونی؛ اما نمی‌دونی می‌تونی یا نه. سرت رو زیر آب فرو می‌بری و آوای بی‌صدایی رو می‌شنوی. ماهی‌ها رو می‌بینی. خرچنگ‌ها و موجودات ریز معلق رو. دلت می‌خواد بیشتر بمونی. می‌خوای از این به بعد فقط بیهوده دست و پا نزنی. ترسیده، آشفته، و نگران. بدنت رو آسوده می‌کنی و آروم پایین می‌ری. ترس زیر زبونت رو با آب دریا قورت می‌دی. پاهات رو روی کف لغزنده می‌ذاری و قدم برمی‌داری. روی زمین، توی دریا، میون هوا. جلو می‌ری. هر چی بشه؛ جلو می‌ری. نخ بادبادک بالای سرت رو دنبال می‌کنی و توی تاریکی با رنگ‌ها دوست باقی می‌مونی. می‌بینی. داری اون قصر دفن شده رو با چشم‌های خودت می‌بینی. دست‌هات رو جلو می‌بری و لمس می‌کنی. آجرها رو برمی‌داری و روی هم می‌چینی. توی قلابت رو، پر از تصمیم‌های بزرگ و کوچک می‌کنی و ادامه می‌دی. لبخند می‌زنی و اشک می‌ریزی. از درد سراب می‌سازی، و با غم شراب. این بار متزلزل نیستی. پس می‌مونی. نه چون که مجبوری؛ بلکه چون انتخاب می‌کنی. حالا یا روی آب، یا توی آب. درک می‌کنی. بالاخره ارزش کوچک‌ترین لحظات رو هم کشف می‌کنی. پس، بلندتر می‌خونی. داستانت رو برای نهنگ تنها زمزمه می‌کنی؛ اما این بار، می‌دونی که تا آخرین قطره رو، با لبخند آب می‌خوری.
جلوی چشم‌هاته ولی انگار هیچ‌وقت واقعا ندیدی‌ش. مثل ساعتی که پاکش می‌کنی اما وقتی ازت می‌پرسن ساعت چنده، دوباره باید نگاهش کنی تا بدونی. ولی کاش این‌بار بفهمی. کاش این‌بار چشم‌هات رو خوب باز کنی و ببینی. چون گاهی بهای دیر دیدن، فقط به اندازه‌ی یک نگاه انداختن دوباره به صفحه‌ی سفید ساعتت نیست. گاهی بهاش برای یک عمره. تا آخرِ عمر. هم حسرت می‌خوری، هم تاوان پس می‌دی.
2025/07/07 01:21:43
Back to Top
HTML Embed Code: