Telegram Web Link
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
همه‌ی گرما جمع شده توی ساق و کف پاهام. موج صدا، میشه موج آتش توی رگ‌هام. دست‌هام یخ می‌کنن، و درد از شونه‌ی سمت راستم بالا می‌ره تا وقتی که برسه به فرق رویش موهام. لرزش و گرما و موج صدا. خواب دوباره از این‌جا زیادی دوره و من مثل همیشه، دست‌هام کوتاهه برای گرفتن و زیر بالش شبم گذاشتنش. گوش‌هام می‌شنون، صداهای زیاد و پشت سر هم رو. موج توی کف پاهام جمع می‌شه و هرم گرما، رخت روانم رو می‌سوزونه. قطع نمی‌شه. تصاویر جلوی چشمم پخش می‌شه و من همه‌ش فکر می‌کنم. فکر می‌کنم که چی می‌شه؟ که این آسمون سرخ لعنتی، کِی تموم می‌شه؟
Forwarded from enha ♡
کمک‌های اولیه در مواقعِ آسیب.
بهت می‌گم مراقب خودت باش و این یعنی زنده بمون، یعنی دوستت دارم؛ حتی بیشتر از خودم، یعنی دلم می‌خواد که جای امنی باشی و با هر صدا نلرزی، یعنی من همیشه بهت فکر می‌کنم و نگرانتم، یعنی کاش کنار تو بودم و می‌تونستم توی بغلم نگهت دارم، یعنی درسته دوری اما به قلبم نزدیکی، یعنی کاری از دستم برنمیاد جز همین حرف‌ها که امیدوارم گرم نگهت دارن، یعنی حاضرم شب‌های متوالی و ادامه‌داری رو تنها بیدار بمونم اما حواسم به تو باشه تا اتفاقی برات نیفته، یعنی کاش کار بیشتری از دستم برمی‌اومد و می‌تونستم نجاتت بدم، یعنی کاش این‌جا بودی؛ کاش ‌اون‌جا بودم.
همه‌ی چیزهایی که تا چند روز پیش فکر می‌کردی ازت دوره؛ حالا یه جوری نزدیکه که تصورش هم نمی‌کردی. یه جوری نزدیکه که اگه دستت رو به سمتش دراز هم نکنی؛ می‌تونی ببینی که چطوری تنت رو به لرزه می‌ندازه و پشتت رو خمیده می‌کنه. حالا که هر روز اولین کاری که می‌کنی چک کردن اخبار و پرسیدن این سوال از آدم‌های مهم زندگیته که: «حالت خوبه؟» و باید منتظر بمونی تا پیامت به دستش برسه و جواب بده. و تو، توی این فاصله هیچ کاری از دستت برنمیاد؛ جز اینکه پوست لبت رو بکنی، نگرانی‌های‌ بی‌شمار و افکار منفی‌ای که مدام زاد و ولد می‌کنن رو همراه دو لیوان آب سر بکشی و انتظار رو به معنای کشنده و نفسگیری تجربه کنی تا این جمله رو ببینی که نوشته: «خوبم. تو خوبی؟؟» اون‌وقته که سد اشک‌هات شکسته می‌شه، گریه‌های کوچولو و درشت رو با پشت دست پاک می‌کنی و با انگشت‌هایی که می‌لرزن می‌نویسی: «خوبم.» و فقط خودتون می‌دونین که پشت این سوال چه سوال ترسناک‌تریه که این شکلی توی لفافه قایمش می‌کنین. سوالی که حتی فکر کردن بهش هم قلبتون رو می‌شکنه و پایه‌های زندگی‌تون رو از اینی که هست سست‌تر و ویران‌تر می‌کنه.
لطفا از خودتون مراقبت کنین، و امیدوارم همگی سلامت و امن باشین.
در حد مرگ دلم می‌خواد گریه کنم. معمولا دلم نمی‌خواد از این واژه استفاده کنم و منظورم رو این‌طوری بیان کنم؛ اما انگار این بار فرق داره. همه چیز برام سنگینه. خسته شدم. از این چهار روزی که خونه نبودم خسته‌ام. اندازه‌ی چهل سال گذشته. دیروز هم خودش به تنهایی قد بیست سال بود که روی هم می‌شن شصت سال. ناخن شست دست راستم شکسته و حالا تایپ که می‌کنم؛ زیادی به حروف اشتباهی برخورد می‌کنم. لمس‌های اشتباه، کلمه‌های اشتباه، زمان و مکان اشتباه. می‌خوام لباس توی تنم رو بکنم و بندازم دور. می‌خوام این خنده‌ی زورکی و مسخره‌ی من حالم خوبه رو از بین ببرم. همه جا بوی دود می‌ده و من خسته‌ام. شکسته و وا رفته؛ شبیه به حوله‌ی صورتی‌ رنگی که می‌بستم به سرم. از همه چیز بیزارم. شب‌ها تا صبح بیدارم و فکر می‌کنم. به همه چیز و هیچ چیز. می‌خوام فقط برگردم. برگردم خونه و شب‌ها زیر پنجره‌ی اتاق خودم بخوابم؛ هر چند که باز هم با صداها بیدار بمونم و بلرزم. وضعیت مسخره و مزخرفیه. نمی‌دونم چقدر دیگه زنده می‌مونم اما همه‌ش به بعد فکر می‌کنم. به بعد این شرایط، به بعد جنگ. به لحظه‌ای که تو رو دوباره می‌بینم، به اون کافه‌ی نزدیک خونه و به رنگ‌. دلم می‌خواست دفتر نقاشی و مدادرنگی‌هام دیروز این‌جا بودن. تمام عصر رو مجبور شدم با خودکار مشکی نقاشی کنم و به خودم دلداری بدم. زدم زیر همه چیز و احتمالا حالا بخاطر اینه که انقدر حالم بده. از این وضعیت متنفرم. از اشک‌هایی که اون شب باریدن و خفه‌شون کردم متنفرم. از اشک‌هایی که الان می‌خوام سیل بشن و نمی‌تازن هم. همه چیز بوی خاکستر می‌ده. بوی غم. بوی جوهر مشکی‌ای که میون انگشت‌هام پخش می‌شه و کف دست‌هام رو خیس می‌کنه و من عاجزانه به خودم می‌گم که این هم یه جور گریه کردنه. چون توی دنیای من، با قطره‌هایی که از چشم‌ها می‌بارن اشک نمی‌ریزم، بلکه با جوهر مشکی توی دستم اشک می‌شم و می‌چکم‌. با کلمات تندتند و بی‌وقفه‌ای که نوشته می‌شن. من با واژه‌ها گریه می‌کنم، توی جملات غرق می‌شم و امیدوار می‌مونم که با نوشته‌ی بعدی، یه جای دیگه بیدار بشم. من با بی‌خوابی عجین می‌شم و وقتی تا حد زیادی گیج و منگ شدم؛ قول می‌دم تو دنیای بعدی یه جای بهتر از خواب بیدار بشم. یه جایی که نه خودم رو بشناسم، نه مختصات این نقشه‌ی آزرده رو. فقط شاید اون موقع دیگه یه آدم اشتباه توی یه جغرافیای اشتباه‌تر نباشم.

یادداشت، بیست ژوئن بیست و پنج.
دوازدهمین روز.
یک. انگار قرار است جنگ تمام شود؛ اما صداها همچنان به قوت خود باقی‌ست. میم، تا گفتم آتش بس شده است، دستش را بالا برد و اشک در چشم‌هایش حلقه زد. فقط بخاطر او؛ می‌خواهم که این خبر راست و حقیقی باشد. که یک بازی سیاسی دیگر نباشد. به احترام بلورهای شیشه‌ای چکیده از چشمان او.
دو. به همه پیام دادم. برای تمام دوستانم یک پیام یکسان ارسال کردم، شبیه به تمام این یازده روز گذشته. یک سوال با دو علامت سوال— بیانگر اوج استیصال.
سه. نقاب من، شب‌ها به زمین می‌افتد. شب‌ها که تاریک است و چشم‌ها، روی ضعیف و ترسیده‌‌ام را، کم‌تر می‌توانند نظاره کنند. هراسان از سی دقیقه‌ای که تمامش به کابوس گذشته بود؛ با صدای انفجار و پدافندها، پریدم‌. پریدم و خودم را در سرویس انداختم و فراموش نکردم وقتی که بازمی‌گردم؛ نقاب داشته باشم. حداقل به‌خاطر تو و دیگری.
چهار. خانه وقتی آرام می‌شود تک‌تک صداهای ماندگارش را با دقت می‌نوشم. صدای تیک‌تاک ساعت را، موتور یخچال را، زنجیرهای چرخنده و روان کولر را. چنان گوش می‌دهم که انگار همین حالا می‌توانم چیزی را از درونشان بیرون بیاورم، و بعد به این می‌اندیشم که صداها همیشه مربوط به زندگی بودند. تمام صداهای ریز و بلندی که ازشان متنفر بودم اما حالا، تنها خواستار شنیدن آن‌ها بودم؛ به جای موج‌های کوچک و بزرگ آتش در آسمان.
پنج. رگ‌های عصبی پشت سرم، گرفته‌اند. میگرن، شبیه به نارنجکی که ضامنش کشیده شده است؛ در شقیقه‌هایم نبض می‌زند و من، تنها منتظرم. بی‌خواب و بیدارم. می‌خواهم صبحی را ببینم که اگرچه حد شبش به بی‌نهایت میل می‌کرد و بی‌اندازه رعب‌آور و دهشتناک بود، هنوز هم پرنده‌ها آواز می‌خوانند؛ اما این بار، تنها آواز بعد از جنگ را.
If you
KIM TAE RAE
By your side;
Forever yours..
چراغ‌ها یکی‌یکی روشن می‌شوند. ساختمان روبه‌رو و آن سر خیابان، نامرتب، پر می‌شود از آدم‌ها. زن و مرد و بچه‌های کوچک و بزرگ را می‌بینم که با چمدانی در دستشان می‌رسند و به خانه برمی‌گردند. پشت پنجره‌ام. از صبح، نشسته‌ام همان‌ جای همیشگی. چای می‌نوشم، نوشته‌های این دوازده روز را می‌خوانم و صداها را طوری می‌بلعم که مطمئن باشم هیچ تنفری از اصوات در من باقی نمانده است. نه از تیک‌تاک نیمه‌شب ساعت دیواری خانه، و نه حتی از راه‌ رفتن موجود سیاه کوچکی که می‌خزد روی سرامیک‌های سرد. خواب به‌ هم ریخته‌ام، حالا حالاها کار دارد. چشم بسته و نبسته، دست دراز می‌کنم، موبایل را برمی‌دارم و اخبار را می‌خوانم. بی‌وقفه، بی هیچ فوت وقتی. می‌خوانم، می‌شنوم و بعد می‌نویسم. گوش‌هایم را تیز می‌کنم تا کوچک‌ترین صداها را نیز بشنوم. هنوز هم می‌پرم. از خواب، در جا. هنوز هم هراسان چشم می‌گردانم و از پشت بالکن نگاه می‌کنم آسمان را. گرم است اما از آتش نیست. از موج‌ها که شبیه به کلید خاموش و روشن می‌شوند، نیست. برمی‌گردم. روی تخت، می‌نشینم. روی زمین. برنامه داشتم این تابستان چه کار کنم؟ نمی‌دانم. علاوه بر خواب و بیداری‌ام، خودم هم به هم ریخته‌ام. دراز می‌کشم کف زمین خنک. چشم می‌دوزم به سقف سفید کدر شده. می‌خواستم چهارمین کتاب این مدت را امروز تمام کنم. می‌خواستم تمام چهارهای این تاریخ را کنار هم بگذارم و کمی خاطره بسازم. نشد. چشم‌هایم را فشردم تا بخوابم. نشد. غلت زدم. چرخیدم به چپ، چرخیدم به راست. نشد. دست دراز کردم تا نامه‌ی نیمه‌تمام را تکمیل کنم. نشد. خواستم اشک بریزم. نشد. خواستم بخندم. نشد. نشستم. راه رفتم. در را کوبیدم و دویدم. نشد. برگشتم خانه. نشستم روی زمین. چای ریختم. چای دم کردم. زیر کتری را روشن کردم. پرده را کشیدم. نشد. به آدم‌ها اندیشیدم. به ساختمان‌های خیابان اصلی که یکی‌یکی روشن می‌شدند. به خودم فکر کردم. به قلب و ذهن از نفس افتاده‌ام. نشد. بعد گمان کردم؛ شاید یک روز، شاید یک وقتی که نه دور بود و نه دیر، من هم روشن می‌شدم. شبیه به کبریتی در تاریکی. شبیه به قلبی که آخرین پرتوهای نورش، کمی قبل از مرگ ستاره‌، درخشان‌تر از هر زمان دیگری به این زمین رسیده بود. شاید آن‌جا، شدنی در کار بود. شاید آن موقع، روی تمام نشدها، یک خط بطلان کشیده می‌شد، و “نشد” تا همیشه می‌مرد.
2025/07/05 14:55:19
Back to Top
HTML Embed Code: