Liberation~
Photo
و خاطرات، هیچوقت آدمی رو ترک نمیکنن. بلکه تا همیشه باقی میمونن. توی ذهن، روی قلب، میون دستها و بین برگهی دفترها. توی جای خالی کاغذها، بعد نقطهها، قبل ویرگولها و بین دندونههای شکستهی کلمهها. میمونن. همهجوره. بدون پس و پیش. باقی میمونن. پررنگ، از یاد نرفتنی. و برخی به غایت غمانگیز، غمانگیز، غمانگیز.
یک دفعه اتفاق میافتد. شبیه به همان زمانی که لبهایت را با طمأمینه و بیحواس خیس میکنی و ناگهان گزش و سوزش را احساس میکنی. دندان نیش سمت راستت را، که فرو میرود در آن ماهیچهی کوچک و باریک. و بعد، طعم خون که روان میشود در دهانت؛ تازه یادت میاندازد که تا چه اندازه، در این لحظه و این دنیا نبودهای.
Liberation~
پارسا سلیمی – جنگ سرد
یادم میاد. یادم میاد که چرا حرف زدن رو تموم کردم و آدمها رو فراموش. یادم میاد. یادم میاد که چطور کتابها به پناهگاه تبدیل شدن و جملات به غریق نجاتهای بیمنت. یادم میاد. یادم میاد که کجا شروع کردم به فاصله گرفتن و رفتن. که چقدر رنجیده شدم و از روی شاخهی زندگی تاب خوردم و افتادم. یادم میاد. یادم میاد تمام چیزهایی رو که شروعش کرده بودم. تمام اون حرفها و نگاههایی که برای تن و ذهن من سنگین بودن. یادم میاد. یادم میاد که چقدر اشکها توی سینهام فشرده شدن تا به چشمهام نرسن. حالا دلیل همهی اون نفستنگیها و تپشهای تند و بیوقفه رو میدونم. یادم میاد. یادم میاد که ماجرا کجا شروع شد که من انقدر بد تموم شدم و تموم کردم همه چیز رو. یادم میاد خودم رو. بچهی ترسیده و هراسون رو یادم میاد. اون شب همه چیز بدتر شد. لبهام رو دوختم و حرفهامو قایم کردم. یادم میاد. یادم میاد که چطور جملهها فرار نکردن و من مثل همیشه یه نگهبان کلمه بودم. یادم میاد. دوباره داره حرف نزدن رو یادم میاد. تنفر رو یادم میاد. غم و سردی پشت نگاهها و نقابها را یادم میاد. میافتم توی مرداب بدون نیلوفر. غرقشدگی رو یادم میاد. پایین میرم، کشیده میشم. درد رو یادم میاد. نمیخوام ببینم، نمیخوام بشنوم. سکوت رو یادم میاد. یادم میاد تمام لحظات بیصدا رو. تمام دفن شدنهای توی کتاب و کلمات رو. یادم میاد حرفها رو. گذشته رو. اون زمان ناتمام رو. یادم میاد. چشمهام رو میبندم؛ که برم، که بری. یادم میاد. یادم میاد که چقدر میخواستم به یادم نیای. که چقدر میخواستم از یادم بری.
شبیه به خورشید وسط یک روز سرد زمستونی، میدرخشی و همهجا رو گرم میکنی. گیلاسها رو از روی شاخهی درخت میچینی تا وقتی که بارون بارید؛ شبیه به دامن و پیراهنهای رنگیرنگی خیس نخورن و آب نشن. توی رویاها، حباب میسازی و آدمها رو سوار قصهی دوستداشتنی و پر از جزئیاتشون راهی یک زندگی جدید میکنی. و بعد، وقتی که شراب قرمز رو از میون کلمات توی کتابها پیدا کردی؛ غمها رو از توی چشم آدمها میدزدی تا حداقل توی یک دنیا، قلبها تا این حد شکسته و ساکت نشن.
ماه امشب خیلی خوشگل بود. بخاطر همین بود که وقتی پیاده شدم، نتونستم ازش بگذرم و ثبتش کردم. یاد خیلی چیزها افتادم و بیشتر از همه هم یاد خاطرات اولین سال راهنمایی. زمانی که باید از ماه توی شبهای متوالی نقاشی میکشیدیم و یه شب رسید که کنار هم بودیم و رفتیم روی پشت بوم. اونجا برای مدتی که نمیدونم چقدر طول کشید؛ منتظر موندیم، آسمون رو تماشا کردیم و بعد توی برگهها، اون تاریخ رو هم به قبلیها اضافه کردیم. البته به جز من. چون برگهام رو جا گذاشته بودم. پس اون شب فقط به اون دو نفر خیره شدم و به جای ماه، تصویر اون دو تا رو توی ذهنم برای همیشه ثبت کردم. بخاطر همینه که حالا بعد از یازده سال، هنوز هم این خاطره توی صندوقچهی گویهای خاکستری و رو به محو شدنم، یه گوی طلایی و درخشانه. بخاطر حضور آدمهاست. بخاطر دوستهای مورد علاقه و قلبی که هر چقدر هم بزرگ بشه و سنش زیاد بشه؛ هنوز هم مثل روز اول، اون شب و اون خاطره رو به یاد میاره.
-ماهِ شبِ چندم؟
-ماهِ شبِ چندم؟
آرزو میکردم که تو بتونی اون رو ببینی. چون خیلی شبیه به تو بود. شبیه به چیزهایی که تو هم بودی و داشتی؛ فقط جرئت ابراز کردنشون رو نداشتی. تو همیشه به حرفها و نگاههای بقیه بیشتر از خودت اهمیت دادی. با اینکه واضحه که اون هم ازشون میترسه؛ ولی هنوز هم دست از خودش بودن برنداشته. از اون کوه بالا میره، روی اون زمین خاکی دراز میکشه و غلت میزنه، درختها رو محکم بغل میکنه و وقتی که غمگین میشه اشک میریزه. اون خیلی شبیه به توئه. من رو یاد تو میندازه. با اینکه تو همهی اون رفتارها و نگاهها رو قایم کردی؛ اما من از پنجرهی چشمهات میتونستم ببینمشون. میدیدم که مردمکهات چطور میلرزیدن؛ قبل از اینکه لبهات رو روی هم فشار بدی. تو منو یاد یه داستان مینداختی؛ یاد قصهی میخ و چکش. با این تفاوت که هر دوی اونها خودت بودی. توی سختیها و سنگها فرو میرفتی و بعد که میخواستی خودت رو نجات بدی، سرکوبگر همیشگی اونجا بود. زخمهات بیشتر از هر کسی، از سمت خودت بود لئو. نمیدونم حالا این چیزها رو فهمیدی یا هنوز هم زندگی رو به همون شیوهی قدیمی ادامه میدی. با اینحال، از وقتی که اون رو دیدم؛ بیشتر از هر زمان دیگهای تو رو میبینم. توی ترسیدهای که پنهان شده بود اما اینجا و توی این آدم، آشکار شده. من خیلی امید داشتم که تو پیدا بشی لئو. اما این روزها، بیشتر از هر چیز دیگهای، دلم میخواد خودت، خودت رو پیدا کنی. میخوام که تو هم شبیه به اون، رها بشی از بند آدمها و کلیشههاشون. چون در نهایت، چیزی که مهمه اونا نیستن؛ فقط خودتی. پس باید یه کم دیگه بجنگی لئو. باید این زندگی رو با چنگ و دندون حفظ کنی تا به برگهای سبز و تازهی سرْ شاخهها برسی. ریشههات رو محکم کن لئو. شاید توی باد و طوفان نجاتت ندن؛ اما حتما روی زمین نگهت میدارن. روی خاک. حتی اگه بشکنی هم دوباره بهت آب میرسونن و غذا میدن. چون که ریشهها همیشه اینجان. همیشه هستن تا با یه زندگی دوباره نجاتت بدن.
Forwarded from Nebulas Know My Name
-این پیامو فوروارد کن تا من چنلتو بخونم و برات جوابشو بنویسم.
«تو کی هستی وقتی هیچکی نیستی؟»
«تو کی هستی وقتی هیچکی نیستی؟»
Liberation~
Anathema – J`ai Fait Une Promesse
دوباره موسیقی. دوباره بیکلامهایی که نجاتم میدن؛
تمام شب رو به تو فکر کردم. به اینکه الان کجایی و چه کاری میکنی. به این فکر کردم که اصلا حالت خوبه یا نه. به همهی عکسهای باقی مونده از تو خیره شدم و آرزو کردم برگردی. به این فکر کردم کاش اون شب طولانیتر صحبت میکردیم، یا اینکه کاش اون روز، محکمتر در آغوش میکشیدمت. به حرف اول اسم خودم و تو فکر کردم. به اون یه دونه حرف یه نقطه که باهم توش مشترک بودیم. و بعدش، به تمام چیزها. به همهی آهنگهایی که فرستادی بودی گوش دادم که سر جمع بیست و سه تا بود. عجیب نیست؟ دقیقا همسن من. انگار که از همون بدو تولد، سالی یه دونه آهنگ برام کنار گذاشته باشی و بعد همهشون رو به ترتیب فرستاده باشی. تمام دیشب رو پلک روی هم نذاشتم. بهش از تو گفتم. به دفتر مشکی تزئین شده با برچسبهای بنفش و سفید. به ماه. به خورشید. به آسمون که رنگ عوض میکرد و با من بیدار مونده بود. بعدش بلند شدم. روی میز رو به هم ریختم و دنبال مسکنها گشتم. نبود. نه توی جعبه، نه بالای تخت. خوابیدم. دراز کشیدم و خیره شدم به سقف. توی ذهنم ستارهها رو شمردم و با انگشتهام روزهای نبودن تو رو. هیچ وقت نشده بود که انقدر نباشی. اشکهایی که نبودن رو پاک کردم و قلبم رو آروم کردم. نفسهای عمیق کشیدم. دم از بینی، و بازدم از دهان. مشکل از کمبود اکسیژن نبود. از یه جایی توی اعماق قلبم بود. پلکهام رو شبیه به کرکره پایین کشیدم و دعا کردم. نمیدونم اصلا میتونم دعا کنم یا نه. آخرین بار کی بود؟ یه سری جمله رو پشت سر هم ردیف کردم و تندتند تکرار کردم. سرامیکهای سرد رو با زانوهام لمس کردم و پایین تخت نشستم. یادم اومد که آنشرلی همینطوری دعا میکرد. روی زمین، زانوزده کنار تخت. با این تفاوت که درخت پشت پنجرهی من، ملکهی برفی نبود. فقط یه درخت تنها و خوابیده بود. آروم، بیصدا. با نارنجهای توی بغلش، شب رو به آرومی پشت سر میذاشت. اصلا میدونست من اینجام؟ دوباره بلند شدم و تا آشپزخونه رو با چراغ قوه رفتم. تاریک بود. هم خونه، و هم قلبم. باز هم مسکنها رو پیدا نکردم. برگشتم. مجبور بودم بخوابم. اگه عقلم رو از دست میدادم و دستنوشتهها رو فراموش میکردم چی؟ اگه کتابها جا میموندن و نامههام نمیرسیدن چی؟ چشمهام رو بستم و دوباره فکر کردم. به تو، به خودم، به همهی کلماتی که سُر میخوردن و از دستم میرفتن. کاش منم رفته بودم. یه جای دور، یا اصلا هر جا. هر جایی که آبی بود و دریا داشت. هر جایی که ستارهدریاییها به کف صندلهای روشنم میچسبیدن و زندگی وجود داشت.
تکههایی از تو به آسمون نگاه میکنه و آسیب میبینه؟ یا با اون چشمهای لرزون طوری به دوردست خیره میشه که بگه این درد داشت؟ بهم بگو؛ توی رویای تو، این سقف بلند و تیره هنوز هم تماشایی هست یا این بار دیگه نه؟
هنوز روی دستم یه کبودی دارم. مدام رنگها رو پشت پلکهام میبینم که میچرخن و عوض میشن. شبیه به همون آویز گردان و عروسکهای رقصندهای که بالای تخت بچه، چرخیده میشن تا به خواب دعوتش کنن. اولش بنفش بود. بعد سبز تیره با اطرافش ترکیب شد و حالا هم تنها یه سبز کمرنگه. و حتی بد رنگ. دو روز دیگه هم زرد میشه که اون هم خوشگل نیست. نمیدونم باهاش چیکار کنم. و از همه بیشتر، نمیدونم با خودم باید چیکار کنم. کلمات از توی ذهنم فرار میکنن و من از شکل دادن هر چیزی عاجزم. از ورز دادن خمیر کیک و حتی از فرم دادن یه نوشتهی پایه و اساسدار. نمیدونم این موجودی که روی شونههام نشسته چرا انقدر سنگینه. و انگار بیشتر از هر چیزی این انکار باشه که بدجنسه. تمام چیزها و احساسات رو از بین میبره و فقط خستگی باقی میذاره. شکستگی و کوفتگیهایی که نادیدنیان و هیچ مرهم و چسب زخمی برای درمان کردنشون کافی نیست. و من هنوز هم نشستم. نشستم و باهاش یه جوری تا میکنم که یه روزی بره و من رو تنها بذاره. ولی هر روز که از خواب بیدار میشم، هر شبی که چشمهام رو میبندم و توی تاریکی فرو میرم؛ میدونم که هست. میدونم که رفتنی برای این جسم سخت و سنگین روی شونههام وجود داره. پس فقط به کلمات کوتاه و بلند چنگ میندازم تا برای چند دقیقه هم که شده از این سطح خاکستری جدا بشم. تا فقط برای چند دقیقه با موجهای توی ساحل، غرق نشم.