✳ نویسندگان بزرگ چگونه عرق میریزند!
(منبع: «آداب روزانه» نوشتهی میسون کاری)
_
۷۳ تن از ۱۶۲ انسان مشهوری که فرهنگ معاصر غرب را شکل دادهاند، مشخصاً «رماننویس» هستند. یعنی حدود ۴۵ درصد. در میان این ۷۳ نفر، همه جور آدمی با همه جور عادتی هست. اما تقریباً اکثر قریب به اتفاق آنها واجد یک صفت هستند: نظم روزانهی کاری.
لئون تولستوی: «باید هر روز بنویسم و هیچ روزی را از دست ندهم. این کار بیش از آن که برای موفقیت در نوشتن ضروری باشد، یاریام میکند تا مهار برنامهی روزانهام از دست نرود.»
گوستاو فلوبر: «در زندگیات مثل یک بورژوا منظم و مرتب باش تا بتوانی در کارت اصیل و بیرحم باشی.»
هنری میلر: «برای حفظ لحظات راستین شهود هنری، باید بسیار منضبط بود و به زندگی انضباط بخشید.»
هاروکی موراکامی: «بیهیچ تغییری به برنامهی روزانهام (بیدار شدن در ساعتِ چهار صبح/ پنج شش ساعت نوشتن بیوقفه/ ورزش/ مطالعه/ گوش کردن موسیقی/ به بستر رفتن در ساعت ۹ شب) پایبندم. آن چه اهمیت دارد تکرار این کار است، یک جور هیپتونیزم. خود را هیپتونیزم میکنم تا بر ژرفای ذهنیام بیفزایم.»
چاک کلوز: «آماتورها منتظر الهام میمانند، اما ما میرویم سر کار و شروع میکنیم به کار کردن.»
از بین ۷۳ نویسندهی بزرگِ دوران فقط و فقط ۱۲ نفرشان (حدود ۱۶درصد) شبها مینوشتهاند. بقیه آدمِ صبح بودهاند، و راستش را بخواهید، آدمِ صبح خیلی زود. یعنی بیدار شدن در ساعت چهار، پنج یا شش صبح بین آنها کاملاً رایج بوده است.
خوشبختانه شمار معتادان در بین داستاننویسان خیلی کمتر از شمار آنان در سایر بزرگان است. از بین این ۷۳ نفر فقط به ۶ نفر اشاره شده که به مخدرها یا الکل معتاد بودهاند.
نزدیک به ۴۰ درصد بزرگانی که در این کتاب از آنان نام برده شده، اهل فعالیتهای ورزشی روزانه بودهاند. البته در این زمینه، نویسندگان وضعشان بدتر است. از بین ۷۳ نفری که کتاب شرح حالشان را نوشته، فقط در مورد ۱۷ نفر (حدود ۲۳درصد) به صراحت گفته شده که اهل ورزش بودهاند.
جالبترین موردِ معتاد به ورزش در میان نویسندگان کسی است که احتمالاً شما هم با شنیدن نامش مثل من تعجب میکنید؛ فرانتس کافکا. این قهرمان ادبیات مدرن هر روز صبح، ده دقیقه برهنه جلوی آینه ورزش میکرده، بعد لباس میپوشیده و یک ساعت پیادهروی میکرده. تازه به این هم بسنده نمیکرده و همیشه، هم بعد از نوشتن و هم قبل از خواب، باز حداقل ده دقیقه ورزش میکرده است.
حدود ۹۳ درصد از نویسندگان بزرگ، تقریباً هر روز مینوشتهاند. در بین آنها نویسندگانی چون «گرترود استاین» است که فقط روزی نیم ساعت کار میکرده و برخی مانند «جویس کارول اوتس» (نویسندهی بیش از ۵۰ رمان، ۳۶ مجموعهداستان، و تعداد زیادی مجموعهشعر و نمایشنامه و مقاله) که هر روز از ساعت هشت تا یک بعدازظهر و چهار تا هفت بعدازظهر و برخی روزها یکی دو ساعتی هم بعد از شام مینویسد.
«تامس وولف» و «ارنست همینگوی» ایستاده مینوشتهاند. وولف، که نزدیک به دو متر قد داشته، کاغذهایش را روی یخچال میگذاشته و مینوشته و همینگوی روی رحلیِ بالای کتابخانه.
«آنتونی ترولوپ»، که در دورهای سیساله ۴۷ اثر داستانی و ۱۶ کتاب در موضوعات دیگر نوشته، به خدمتکارش پول میداده تا او را هر روز ساعت پنج و نیم صبح به زور بیدار کند. او هر روز تا ساعت هشت و نیم مینوشته. مواردی بوده که مثلاً ساعت هفت رمانش تمام میشده. بلافاصله کاغذ دیگری جلویش میگذاشته و رمان بعدیاش را شروع میکرده و این رمان جدید را تا ساعت هشت و نیم مینوشته.
جیمز جویس هفت سال پیوسته روی اولیس کار کرد. طبق محاسبات خودش، این شاهکار بیست هزار ساعت از او وقت گرفت و طی آن هشت بیماری، ۱۹ تغییر آدرس (از اتریش گرفته تا سوئیس، ایتالیا و فرانسه) را پشت سر گذراند.
جان چیور هر روز صبح همزمان با سایر کارمندان مجتمع مسکونیای که در آن ساکن بوده، حمام میکرده و صبحانه میخورده و کت و شلوار تن میکرده و سوار آسانسور میشده. اما از ساختمان خارج نمیشده. به انباری میرفته، کت و شلوارش را در میآورده و با لباس زیر تا ظهر مینوشته. بعد کت و شلوارش را میپوشیده و برای ناهار برمیگشته به آپارتمان خودش.
برنامهی روزانهی انوره دوبالزاک؛ اعجوبهای که طی ۳۲ سال نوشتن، ۹۰ رمان و ۲۰ اثر غیرداستانی به نگارش در آورد: ساعت شش بعدازظهر: خوردن شام سبک و بعد خواب/ بیدار شدن در ساعت یک نیمه شب/ هفت ساعت نوشتن/ خواب از ساعت هشت تا نه و نیم/ نوشتن از ساعت نه و نیم تا چهار بعدازظهر/ پیادهروی/ دوش/ ملاقات با دوستان تا ساعت شش/ بعد خوردن شامی سبک و رفتن به بستر.
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
(منبع: «آداب روزانه» نوشتهی میسون کاری)
_
۷۳ تن از ۱۶۲ انسان مشهوری که فرهنگ معاصر غرب را شکل دادهاند، مشخصاً «رماننویس» هستند. یعنی حدود ۴۵ درصد. در میان این ۷۳ نفر، همه جور آدمی با همه جور عادتی هست. اما تقریباً اکثر قریب به اتفاق آنها واجد یک صفت هستند: نظم روزانهی کاری.
لئون تولستوی: «باید هر روز بنویسم و هیچ روزی را از دست ندهم. این کار بیش از آن که برای موفقیت در نوشتن ضروری باشد، یاریام میکند تا مهار برنامهی روزانهام از دست نرود.»
گوستاو فلوبر: «در زندگیات مثل یک بورژوا منظم و مرتب باش تا بتوانی در کارت اصیل و بیرحم باشی.»
هنری میلر: «برای حفظ لحظات راستین شهود هنری، باید بسیار منضبط بود و به زندگی انضباط بخشید.»
هاروکی موراکامی: «بیهیچ تغییری به برنامهی روزانهام (بیدار شدن در ساعتِ چهار صبح/ پنج شش ساعت نوشتن بیوقفه/ ورزش/ مطالعه/ گوش کردن موسیقی/ به بستر رفتن در ساعت ۹ شب) پایبندم. آن چه اهمیت دارد تکرار این کار است، یک جور هیپتونیزم. خود را هیپتونیزم میکنم تا بر ژرفای ذهنیام بیفزایم.»
چاک کلوز: «آماتورها منتظر الهام میمانند، اما ما میرویم سر کار و شروع میکنیم به کار کردن.»
از بین ۷۳ نویسندهی بزرگِ دوران فقط و فقط ۱۲ نفرشان (حدود ۱۶درصد) شبها مینوشتهاند. بقیه آدمِ صبح بودهاند، و راستش را بخواهید، آدمِ صبح خیلی زود. یعنی بیدار شدن در ساعت چهار، پنج یا شش صبح بین آنها کاملاً رایج بوده است.
خوشبختانه شمار معتادان در بین داستاننویسان خیلی کمتر از شمار آنان در سایر بزرگان است. از بین این ۷۳ نفر فقط به ۶ نفر اشاره شده که به مخدرها یا الکل معتاد بودهاند.
نزدیک به ۴۰ درصد بزرگانی که در این کتاب از آنان نام برده شده، اهل فعالیتهای ورزشی روزانه بودهاند. البته در این زمینه، نویسندگان وضعشان بدتر است. از بین ۷۳ نفری که کتاب شرح حالشان را نوشته، فقط در مورد ۱۷ نفر (حدود ۲۳درصد) به صراحت گفته شده که اهل ورزش بودهاند.
جالبترین موردِ معتاد به ورزش در میان نویسندگان کسی است که احتمالاً شما هم با شنیدن نامش مثل من تعجب میکنید؛ فرانتس کافکا. این قهرمان ادبیات مدرن هر روز صبح، ده دقیقه برهنه جلوی آینه ورزش میکرده، بعد لباس میپوشیده و یک ساعت پیادهروی میکرده. تازه به این هم بسنده نمیکرده و همیشه، هم بعد از نوشتن و هم قبل از خواب، باز حداقل ده دقیقه ورزش میکرده است.
حدود ۹۳ درصد از نویسندگان بزرگ، تقریباً هر روز مینوشتهاند. در بین آنها نویسندگانی چون «گرترود استاین» است که فقط روزی نیم ساعت کار میکرده و برخی مانند «جویس کارول اوتس» (نویسندهی بیش از ۵۰ رمان، ۳۶ مجموعهداستان، و تعداد زیادی مجموعهشعر و نمایشنامه و مقاله) که هر روز از ساعت هشت تا یک بعدازظهر و چهار تا هفت بعدازظهر و برخی روزها یکی دو ساعتی هم بعد از شام مینویسد.
«تامس وولف» و «ارنست همینگوی» ایستاده مینوشتهاند. وولف، که نزدیک به دو متر قد داشته، کاغذهایش را روی یخچال میگذاشته و مینوشته و همینگوی روی رحلیِ بالای کتابخانه.
«آنتونی ترولوپ»، که در دورهای سیساله ۴۷ اثر داستانی و ۱۶ کتاب در موضوعات دیگر نوشته، به خدمتکارش پول میداده تا او را هر روز ساعت پنج و نیم صبح به زور بیدار کند. او هر روز تا ساعت هشت و نیم مینوشته. مواردی بوده که مثلاً ساعت هفت رمانش تمام میشده. بلافاصله کاغذ دیگری جلویش میگذاشته و رمان بعدیاش را شروع میکرده و این رمان جدید را تا ساعت هشت و نیم مینوشته.
جیمز جویس هفت سال پیوسته روی اولیس کار کرد. طبق محاسبات خودش، این شاهکار بیست هزار ساعت از او وقت گرفت و طی آن هشت بیماری، ۱۹ تغییر آدرس (از اتریش گرفته تا سوئیس، ایتالیا و فرانسه) را پشت سر گذراند.
جان چیور هر روز صبح همزمان با سایر کارمندان مجتمع مسکونیای که در آن ساکن بوده، حمام میکرده و صبحانه میخورده و کت و شلوار تن میکرده و سوار آسانسور میشده. اما از ساختمان خارج نمیشده. به انباری میرفته، کت و شلوارش را در میآورده و با لباس زیر تا ظهر مینوشته. بعد کت و شلوارش را میپوشیده و برای ناهار برمیگشته به آپارتمان خودش.
برنامهی روزانهی انوره دوبالزاک؛ اعجوبهای که طی ۳۲ سال نوشتن، ۹۰ رمان و ۲۰ اثر غیرداستانی به نگارش در آورد: ساعت شش بعدازظهر: خوردن شام سبک و بعد خواب/ بیدار شدن در ساعت یک نیمه شب/ هفت ساعت نوشتن/ خواب از ساعت هشت تا نه و نیم/ نوشتن از ساعت نه و نیم تا چهار بعدازظهر/ پیادهروی/ دوش/ ملاقات با دوستان تا ساعت شش/ بعد خوردن شامی سبک و رفتن به بستر.
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
Telegram
کانون ادبی تراوش (آموزش داستاننویسی)
برگزار کنندهی دورههای آموزش داستاننویسی(از صفر تا صد)
مدیر کانال: mdiamo@
مدیر کانال: mdiamo@
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 مستند نویسندگان بزرگ
2️⃣ قسمت ششم:
✅ تی. اس. الیوت
🎙🎧(دوبله فارسی)
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
2️⃣ قسمت ششم:
✅ تی. اس. الیوت
🎙🎧(دوبله فارسی)
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
۱۵ مهر زادروز سهراب سپهری
(زاده ۱۵ مهر ۱۳۰۷ کاشان -- درگذشته ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ تهران) شاعر، نویسنده و نقاش
او نوه میرزا نصراله سپهری، نخستین رئیس تلگرافخانه کاشان بود و پدرش «اسداله» و مادرش «ماهجبین» نام داشتند که هر دو اهل هنر و شعر بودند.
وی فارغالتحصیل دانشسرای مقدماتی بود و از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران نیز فارغالتحصیل شد و نشان درجه اول علمی گرفت. در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعه شعر نیمایی را بهنام "مرگ رنگ" انتشار داد. او در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت کرد و در آذر ۱۳۳۳ در اداره کل هنرهای زیبا "فرهنگ و هنر" در بخش موزهها مشغول شد و در هنرستانهای هنرهای زیبا نیز بهتدریس پرداخت.
وی به فرهنگ مشرق زمین علاقه خاصی داشت و به هندوستان، پاکستان، افغانستان، چین و ژاپن رفت و مدتی در ژاپن زندگی کرد و هنر «حکاکی روی چوب» را در آنجا فراگرفت. همچنین بهشعر کهن سایر زبانها نیز علاقه داشت؛ از این رو ترجمههایی از شعرهای کهن چینی و ژاپنی را انجام داد.
در امرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و بهپاریس و لندن رفت و در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی نامنویسی کرد. در دورانی که به اتفاق حسین زندهرودی در پاریس بود، بورس تحصیلیاش قطع شد و برای تأمین مخارج و ماندن بیشتر در فرانسه و ادامه نقاشی، مجبور بهکار شد و برای پاک کردن شیشه آپارتمانها، گاهی از ساختمانهای بیست طبقه آویزان میشد.
او همچنین کارهای هنریاش را در نمایشگاهها به معرض نمایش میگذاشت و حضور در نمایشگاههای نقاشی تا پایان زندگیاش ادامه داشت. مدتی در سال ۱۳۳۷ در اداره کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری مشغول بهکار شد و از مهر ۱۳۴۰ نیز شروع بهتدریس در هنرکده هنرهای تزیینی تهران کرد.
در سال ۱۳۴۱ از کلیه مشاغل دولتی کنارهگیری کرد و با حضور فعالتر در زمینه شعر و نقاشی، آثار بیشتری آفرید و راه خویش را پیدا کرد. وی با سفر به کشورهای مختلف، ضمن آشنایی با فرهنگ و هنرشان نمایشگاههای بیشتری را برگزار کرد.
سهراب سپهری در سال ۱۳۵۸ برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماریاش بسیار پیشرفت کرده بود و ناکام از درمان بهتهران بازگشت و مدتی بعد درگذشت.
آرامگاه وی در روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان است.
از سهراب سپهری، هشت مجموعهی شعر به جا مانده، که در مجموعهای به نام هشت کتاب در دسترس است.
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
(زاده ۱۵ مهر ۱۳۰۷ کاشان -- درگذشته ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ تهران) شاعر، نویسنده و نقاش
او نوه میرزا نصراله سپهری، نخستین رئیس تلگرافخانه کاشان بود و پدرش «اسداله» و مادرش «ماهجبین» نام داشتند که هر دو اهل هنر و شعر بودند.
وی فارغالتحصیل دانشسرای مقدماتی بود و از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران نیز فارغالتحصیل شد و نشان درجه اول علمی گرفت. در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعه شعر نیمایی را بهنام "مرگ رنگ" انتشار داد. او در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت کرد و در آذر ۱۳۳۳ در اداره کل هنرهای زیبا "فرهنگ و هنر" در بخش موزهها مشغول شد و در هنرستانهای هنرهای زیبا نیز بهتدریس پرداخت.
وی به فرهنگ مشرق زمین علاقه خاصی داشت و به هندوستان، پاکستان، افغانستان، چین و ژاپن رفت و مدتی در ژاپن زندگی کرد و هنر «حکاکی روی چوب» را در آنجا فراگرفت. همچنین بهشعر کهن سایر زبانها نیز علاقه داشت؛ از این رو ترجمههایی از شعرهای کهن چینی و ژاپنی را انجام داد.
در امرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و بهپاریس و لندن رفت و در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی نامنویسی کرد. در دورانی که به اتفاق حسین زندهرودی در پاریس بود، بورس تحصیلیاش قطع شد و برای تأمین مخارج و ماندن بیشتر در فرانسه و ادامه نقاشی، مجبور بهکار شد و برای پاک کردن شیشه آپارتمانها، گاهی از ساختمانهای بیست طبقه آویزان میشد.
او همچنین کارهای هنریاش را در نمایشگاهها به معرض نمایش میگذاشت و حضور در نمایشگاههای نقاشی تا پایان زندگیاش ادامه داشت. مدتی در سال ۱۳۳۷ در اداره کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری مشغول بهکار شد و از مهر ۱۳۴۰ نیز شروع بهتدریس در هنرکده هنرهای تزیینی تهران کرد.
در سال ۱۳۴۱ از کلیه مشاغل دولتی کنارهگیری کرد و با حضور فعالتر در زمینه شعر و نقاشی، آثار بیشتری آفرید و راه خویش را پیدا کرد. وی با سفر به کشورهای مختلف، ضمن آشنایی با فرهنگ و هنرشان نمایشگاههای بیشتری را برگزار کرد.
سهراب سپهری در سال ۱۳۵۸ برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماریاش بسیار پیشرفت کرده بود و ناکام از درمان بهتهران بازگشت و مدتی بعد درگذشت.
آرامگاه وی در روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان است.
از سهراب سپهری، هشت مجموعهی شعر به جا مانده، که در مجموعهای به نام هشت کتاب در دسترس است.
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
Telegram
کانون ادبی تراوش (آموزش داستاننویسی)
برگزار کنندهی دورههای آموزش داستاننویسی(از صفر تا صد)
مدیر کانال: mdiamo@
مدیر کانال: mdiamo@
❤1
Audio
❤2
@benevis_s.هشت.کتاب.pdf
4.4 MB
📗«هشت کتاب»، مجموعهای از اشعار سهراب سپهری است که شامل هشت دفتر شعر میشود:
• مرگ رنگ
• زندگى خوابها
• آوار آفتاب
• شرق اندوه
• صداى پاى آب
• مسافر
• حجم سبز
• ما هیچ ما نگاه
در ابتدا چند صفحه زندگینامه سهراب سپهری را به قلم خودش میخوانیم و در انتها گالری تصاویر او در کتاب است.
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
• مرگ رنگ
• زندگى خوابها
• آوار آفتاب
• شرق اندوه
• صداى پاى آب
• مسافر
• حجم سبز
• ما هیچ ما نگاه
در ابتدا چند صفحه زندگینامه سهراب سپهری را به قلم خودش میخوانیم و در انتها گالری تصاویر او در کتاب است.
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
❤1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این فیلم 8 میلیمتری را در سکوت باید دید؛ ویدیوی رنگی و صامت ابراهیم گلستان از پیکنیکی با حضور فروغ فرخزاد، احمد شاملو، سهراب سپهری، داریوش شایگان و داریوش مهرجویی.
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
❤4
"پشت دریاها"
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهریست
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری مینگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تُرا میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند
پشت دریاها شهریست
قایقی باید ساخت
👤| سهراب سپهری
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهریست
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری مینگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تُرا میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند
پشت دریاها شهریست
قایقی باید ساخت
👤| سهراب سپهری
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
Telegram
کانون ادبی تراوش (آموزش داستاننویسی)
برگزار کنندهی دورههای آموزش داستاننویسی(از صفر تا صد)
مدیر کانال: mdiamo@
مدیر کانال: mdiamo@
❤5👍1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ویدئویی کمتر دیده شده از گفتگوی مهدی پرپنچی با زندهنام عباس معروفی، که پیرامون سختیهای زندگی و فعالیتهایش در تبعید میگوید.
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
❤2
✳ کی بگوییم و کی نشان بدهیم؟
یکی از بهترین قواعد داستان نویسی این جمله معروف است: «نگو یا نقل نکن، نشان بده». اما این قانونی بی چون و چرا نیست. گاهی نویسنده برای اختصارگویی و رسیدن فوری به جاهای پر مایه و ملات صحنه از راه میانبر، از گفتن یا نقل استفاده میکند. اساسا با نشان دادن یا نمایشی کردن صحنه، صحنه زنده و جاندار می شود. اما اگر شما سعی کنید دائم از شیوه نمایشی یا نشان دادن استفاده کنید، قسمت هایی که قصد دارید برجسته شوند به چشم نمی آیند و خواننده خسته می شود.
با این حساب پس کی بگوییم و کی نشان دهیم؟
ابزار کوچکی به نام اندازه گیر شدت احساس کمک می کند شما بتوانید به این سؤال جواب درست بدهید. هر صحنه داستان شما از نظر شدت احساس با صحنه دیگر فرق دارد. به علاوه، سطح احساس در جای جای یک صحنه تغییر میکند. این یک فراز و نشیب طبیعی در داستان است.
در واقع می توان گفت که مهارت داستان نویس اساسا به توانایی او در به کارگیری درست میزان احساس در رمان بستگی دارد. نه تنها باید بتوانید از لحظات پر احساس و مکان هایی که شما می خواهید خوانندهبا خواندن درباره آن در اوج احساس باشد درست و به موقع استفاده کنید، بلکه این لحظات و مکانها باید در رمان به عنوان جاندارترین قسمت های رمان به چشم بیایند.
شما می توانید با کمک اندازه گیر شدت احساس، دقیقا میزان احساسی را در این لحظات اندازه بگیرید. اگر بخواهیم با زبان ساده بگوییم، باید شدت احساس را در همه صحنه هایی که مینویسید با اندازه گیر شدت که درجاتش از صفر تا ده است، اندازه گیری کنید. درجه صفر معنی اش این است که در صحنه اصلا احساس قوی وجود ندارد. برعكس درجه ده معنی اش این است که شدت احساس در صحنه در آخرین حد و درجه آن است. هنگامی که صحنه شما از نظر زمانی پیش می رود، سطح احساس نیز تغییر میکند.
طبق یک قاعده کلی، هرگز احساس در صحنه های شما نباید تا درجه صفر افت کند و به ندرت باید تا در جه ده بالا برود. تقریبا همه صحنه ها باید از نظر درجه احساس بین صفر و ده باشند.
الگوی ثابت در این مورد این است که صحنه با شدت احساس یک و دو درجه شروع شود و بعد کم کم با پیشروی صحنه، به هفت و هشت درجه احساسی برسد. اما درجه احساس در صحنه به ندرت به ده درجه میرسد. (در رمانها فقط یکی - دو صحنه ده درجه از نظر احساسی داریم.) به علاوه هرگز صحنه نباید به حالت کما برود؛ یعنی درجه احساس به صفر برسد (خواننده طاقت تحمل چنین صحنه هایی را ندارد.) حال نگاهی به صحنه هایی که نوشته اید بیندازید و درجه احساس را در آنها اندازه گیری کنید. قانون کلی این است: وقتی درجه احساس از خط وسط اندازه گیر، یعنی پنج درجه، رد می شود و بالاتر می رود که شما در محدوده نشان دادن باشید. بنابراین سعی کنید در این صحنه ها تا آنجا که میتوانید بیشتر به نشان دادن بپردازید تا نقل کردن. برعکس، هرگاه صحنه ای در محدوده یا منطقه نقل کردن یا گفتن و در درجه احساس پایین تر از خط وسط یعنی پنج باشد، ممکن است راه را اشتباه بروید. چرا؟چون علت وجودی صحنه شما - اگر واقعا صحنه پردازی به معنی درست کلمه باشد - تصویر اتفاق ها در محدودهٔ یا منطقه «نشان دادن» است نه «گفتن». و طبعا اگر این کار را انجام نداده باشید باید خیلی جدی در فکر حذف آن صحنه باشید.
🖋جیمز اسکات بل
📙طرح و ساختار رمان
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
یکی از بهترین قواعد داستان نویسی این جمله معروف است: «نگو یا نقل نکن، نشان بده». اما این قانونی بی چون و چرا نیست. گاهی نویسنده برای اختصارگویی و رسیدن فوری به جاهای پر مایه و ملات صحنه از راه میانبر، از گفتن یا نقل استفاده میکند. اساسا با نشان دادن یا نمایشی کردن صحنه، صحنه زنده و جاندار می شود. اما اگر شما سعی کنید دائم از شیوه نمایشی یا نشان دادن استفاده کنید، قسمت هایی که قصد دارید برجسته شوند به چشم نمی آیند و خواننده خسته می شود.
با این حساب پس کی بگوییم و کی نشان دهیم؟
ابزار کوچکی به نام اندازه گیر شدت احساس کمک می کند شما بتوانید به این سؤال جواب درست بدهید. هر صحنه داستان شما از نظر شدت احساس با صحنه دیگر فرق دارد. به علاوه، سطح احساس در جای جای یک صحنه تغییر میکند. این یک فراز و نشیب طبیعی در داستان است.
در واقع می توان گفت که مهارت داستان نویس اساسا به توانایی او در به کارگیری درست میزان احساس در رمان بستگی دارد. نه تنها باید بتوانید از لحظات پر احساس و مکان هایی که شما می خواهید خوانندهبا خواندن درباره آن در اوج احساس باشد درست و به موقع استفاده کنید، بلکه این لحظات و مکانها باید در رمان به عنوان جاندارترین قسمت های رمان به چشم بیایند.
شما می توانید با کمک اندازه گیر شدت احساس، دقیقا میزان احساسی را در این لحظات اندازه بگیرید. اگر بخواهیم با زبان ساده بگوییم، باید شدت احساس را در همه صحنه هایی که مینویسید با اندازه گیر شدت که درجاتش از صفر تا ده است، اندازه گیری کنید. درجه صفر معنی اش این است که در صحنه اصلا احساس قوی وجود ندارد. برعكس درجه ده معنی اش این است که شدت احساس در صحنه در آخرین حد و درجه آن است. هنگامی که صحنه شما از نظر زمانی پیش می رود، سطح احساس نیز تغییر میکند.
طبق یک قاعده کلی، هرگز احساس در صحنه های شما نباید تا درجه صفر افت کند و به ندرت باید تا در جه ده بالا برود. تقریبا همه صحنه ها باید از نظر درجه احساس بین صفر و ده باشند.
الگوی ثابت در این مورد این است که صحنه با شدت احساس یک و دو درجه شروع شود و بعد کم کم با پیشروی صحنه، به هفت و هشت درجه احساسی برسد. اما درجه احساس در صحنه به ندرت به ده درجه میرسد. (در رمانها فقط یکی - دو صحنه ده درجه از نظر احساسی داریم.) به علاوه هرگز صحنه نباید به حالت کما برود؛ یعنی درجه احساس به صفر برسد (خواننده طاقت تحمل چنین صحنه هایی را ندارد.) حال نگاهی به صحنه هایی که نوشته اید بیندازید و درجه احساس را در آنها اندازه گیری کنید. قانون کلی این است: وقتی درجه احساس از خط وسط اندازه گیر، یعنی پنج درجه، رد می شود و بالاتر می رود که شما در محدوده نشان دادن باشید. بنابراین سعی کنید در این صحنه ها تا آنجا که میتوانید بیشتر به نشان دادن بپردازید تا نقل کردن. برعکس، هرگاه صحنه ای در محدوده یا منطقه نقل کردن یا گفتن و در درجه احساس پایین تر از خط وسط یعنی پنج باشد، ممکن است راه را اشتباه بروید. چرا؟چون علت وجودی صحنه شما - اگر واقعا صحنه پردازی به معنی درست کلمه باشد - تصویر اتفاق ها در محدودهٔ یا منطقه «نشان دادن» است نه «گفتن». و طبعا اگر این کار را انجام نداده باشید باید خیلی جدی در فکر حذف آن صحنه باشید.
🖋جیمز اسکات بل
📙طرح و ساختار رمان
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
Telegram
کانون ادبی تراوش (آموزش داستاننویسی)
برگزار کنندهی دورههای آموزش داستاننویسی(از صفر تا صد)
مدیر کانال: mdiamo@
مدیر کانال: mdiamo@
👍1
✳ پای درس استاد:
هیچوقت نزن توی خال، همیشه بزن کنار نشانه. بگذار خواننده خود به این کشف نایل آید. هرچند که میتوانی بزنی وسط نشانه؛ اما نزن. دور یک راز بچرخ و بگذار و بگذر.
بگذار خواننده خیال کند تنها اوست که این راز بزرگ را کشف کرده. هیجان خلق چنین فضایی، برای تو و هیجان کشف آن، برای خواننده. بگذار چیزی هم برای او بماند.
تمرکز به یک موضوع و یا شخصیت، در آثار داستان نویسان جوان گاه به حدی شدت میگیرد که خود موضوع یا شخصیت بر اثر فشار همهجانبه نابود میشود. یک شخصیت و یا موضوعی مثل زیبایی، عشق، حسادت، تنهایی و خیلی چیزهای دیگر، همانقدر که نیازمند توصیف است، از وصف اضافی تباه میشود.
بسیاری از نویسندگان تازهکار، وقتی مثلا از دوست داشتن حرف میزنند، آنقدر درباره دوست داشتن میگویند که آدم از دوست داشتنشان بیزار میشود. یا وقتی از فقر مینویسند، آنقدر لباسهای آن فقیر را پاره پوره میکنند که دیگر چیزی به تنش نمیماند. گراهام گرین در چنین مواقعی به داستاننویسان یاد میدهد که چگونه خود را نجات دهند. او اصولی برای داستاننویسی ننوشته اما وقتی رمانهایش را بخوانی اصول داستان نویسی را یاد میگیری. هر کلمه ویرانهای است باشکوه.
👤عباس معروفی
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
Telegram
کانون ادبی تراوش (آموزش داستاننویسی)
برگزار کنندهی دورههای آموزش داستاننویسی(از صفر تا صد)
مدیر کانال: mdiamo@
مدیر کانال: mdiamo@
👍3
✳ آلیس مونرو از شیوهٔ کارش میگوید.
داستان را دوست دارم به این خاطر كه در آن نقش خالق را بازى مىكنم و مىتوانم آدمها را در موقعیتهایى كه ایدهآلام هستند قرار بدهم؛ این را هم بگویم كه معتقدم هر نویسندهاى موقع نوشتن، به این ماجرا فكر مىكند.
موقع نوشتن داستان، كتاب قانون و معادله براى خودم باز نمىكنم؛ معتقدم هیچ داستاننویسى پیش از نوشتن داستانش آن را تحلیل و بررسى نمىکند.
من هم مثل بقیه دوستانم مىگذارم شخصیتهاى داستانم تا هر كجا كه مىخواهند بروند و تا وقتى كه نقطه آخر را نگذاشتهام هیچ بخشى را حذف نمىکنم. رسیدن به خط پایان باعث مىشود به صفحهٔ اول داستانم برگردم و شروع كنم به ویرایش و گاهى حذف كردن كه البته باید بگویم اغلب حذف كردن. مىگذارم قهرمانم هر قدر مىخواهد رودهدرازى كند بعد اما موقع ویرایش و بازنویسى است كه جلوى دهانش را مىگیرم. سراغ هر سوژهاى نمىروم؛ یعنى نمىتوانم بروم؛ سوژه داستان باید مرا كاملاً به سمت خودش جذب كند و هفتهها و هفتهها من درگیر آن باشم تا بالاخره، آن وسط یكى را به عنوان راوى انتخاب كنم و پشت میزم بنشینم.
موقع نوشتن هم از هیچ قاعدهاى استفاده نمىكنم؛ حتى گاهى وقتها فكر مىكنم سنت شكن هستم؛ همیشه عادت داشتم كه در هیچ چارچوبى نگنجم. داستان خودش پیش مىرود من جلوى آن را نمىگیرم مىگذارم تا هر جا كه میخواهد برود، داستان من آزاد آزاد است. شاید همه اینها باعث مىشود كه داستان من هیچ وقت در یك موقعیت معمولى اتفاق نیفتد.
داستان نوشتن كارى سختى نیست، اما بخشى كه آسان نیست و زمان زیادى را مىبرد ایجاد آن كشش و گره ذهنى است. این گره ذهنى كه براى من ایجاد شد، مربوط به امروز و دیروز نیست؛ در تمام روزهایى كه من باید در آشپزخانه براى بچه هایم آشپزى مىكردم و خانه دارى مىكردم كار من فكر كردن و قرار گرفتن در موقعیتهاى عجیب و غریب بود.
شاید باورتان نشود روزهایى كه فرصت نوشتن نداشتم فكر مى كردم و موقعیتهاى مختلف را در ذهنم بررسى مىكردم و اگر هم فرصتى دست مىداد در حد یك داستان كوتاه بود و این براى من اوج لذت بود.
داستان به هر حال به این زودى نوشته نمىشود؛ سراسرش اتفاق است و این اتفاق حاصل یك پروسهٔ طولانى است، داستان به نظرم خانهاى است كه تو از هر گوشهاش مىتوانى سرك بكشى؛ به عنوان یك نویسنده معتقدم شما مىتوانید داستان را از هر كجا كه دوست داشتید شروع كنید و همین طور در داستان چرخ بزنید. مثل این است كه من بخشى از زندگىام را براى شما تعریف كنم بعد وقتى شما علاقه مند حرفهاى من شدید؛ به عقبتر برگردم و ریشهٔ ماجرا را برایتان از اول تعریف كنم.
در داستان خواندن هم درست همین مسأله است و من همیشه حتى در مورد كلاسیكها و مخصوصاً كتابهاى قطور از پنجره و یا وسط یك دعوا وارد مىشوم. همین مسأله تا حد زیادى در نوشتن و سبك و سیاقام هم تأثیر گذاشته است و اگر دقت كرده باشید حتى شروع داستانم هم بر پایه یك اتفاق است. یعنى همان اول بىهیچ زمینهچینى، شما با یك اتفاق مواجهاید. همیشه سعى مىكنم یكى از صحنه هاى درخشان و مهمترین اتفاق را در اولین سطرهاى داستانم بگنجانم و اغلب سراغ اتفاقات واقعى كه شخصاً تجربه كردهام مىروم؛ تجربه و خاطره در زندگى من نقش تعیین كنندهاى دارد و حتى در داستانم؛ احساس مىكنم به تمام گوشه و كنار خاطراتم تسلط دارم و در این مورد ازدواجها، عشقها و شكستهاى عاطفى بیشتر در خاطرم ماندهاند و به همین خاطر است كه شخصیتهاى اول داستانم غالباً زنانى هستند كه با این مسأله درگیرند.
تنها به این دلیل است كه معتقدم داستان را نباید مثل یك جاده طى كرد یعنى از اولش وارد شد و در آخرش بیرون آمد، بلكه باید مثل خانهاى كه راههاى ورود بسیارى دارد و تو در هر جاى آن مىتوانى بنشینى با آن برخورد كرد و بعد هم در نقطهاى كه از جاههاى دیگر بیشتر دوستاش دارى بنشینى.
مدتهاست كه شیوهٔ مطالعهام هم به همین نحو است، شما هم مىتوانید تجربه كنید.
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
داستان را دوست دارم به این خاطر كه در آن نقش خالق را بازى مىكنم و مىتوانم آدمها را در موقعیتهایى كه ایدهآلام هستند قرار بدهم؛ این را هم بگویم كه معتقدم هر نویسندهاى موقع نوشتن، به این ماجرا فكر مىكند.
موقع نوشتن داستان، كتاب قانون و معادله براى خودم باز نمىكنم؛ معتقدم هیچ داستاننویسى پیش از نوشتن داستانش آن را تحلیل و بررسى نمىکند.
من هم مثل بقیه دوستانم مىگذارم شخصیتهاى داستانم تا هر كجا كه مىخواهند بروند و تا وقتى كه نقطه آخر را نگذاشتهام هیچ بخشى را حذف نمىکنم. رسیدن به خط پایان باعث مىشود به صفحهٔ اول داستانم برگردم و شروع كنم به ویرایش و گاهى حذف كردن كه البته باید بگویم اغلب حذف كردن. مىگذارم قهرمانم هر قدر مىخواهد رودهدرازى كند بعد اما موقع ویرایش و بازنویسى است كه جلوى دهانش را مىگیرم. سراغ هر سوژهاى نمىروم؛ یعنى نمىتوانم بروم؛ سوژه داستان باید مرا كاملاً به سمت خودش جذب كند و هفتهها و هفتهها من درگیر آن باشم تا بالاخره، آن وسط یكى را به عنوان راوى انتخاب كنم و پشت میزم بنشینم.
موقع نوشتن هم از هیچ قاعدهاى استفاده نمىكنم؛ حتى گاهى وقتها فكر مىكنم سنت شكن هستم؛ همیشه عادت داشتم كه در هیچ چارچوبى نگنجم. داستان خودش پیش مىرود من جلوى آن را نمىگیرم مىگذارم تا هر جا كه میخواهد برود، داستان من آزاد آزاد است. شاید همه اینها باعث مىشود كه داستان من هیچ وقت در یك موقعیت معمولى اتفاق نیفتد.
داستان نوشتن كارى سختى نیست، اما بخشى كه آسان نیست و زمان زیادى را مىبرد ایجاد آن كشش و گره ذهنى است. این گره ذهنى كه براى من ایجاد شد، مربوط به امروز و دیروز نیست؛ در تمام روزهایى كه من باید در آشپزخانه براى بچه هایم آشپزى مىكردم و خانه دارى مىكردم كار من فكر كردن و قرار گرفتن در موقعیتهاى عجیب و غریب بود.
شاید باورتان نشود روزهایى كه فرصت نوشتن نداشتم فكر مى كردم و موقعیتهاى مختلف را در ذهنم بررسى مىكردم و اگر هم فرصتى دست مىداد در حد یك داستان كوتاه بود و این براى من اوج لذت بود.
داستان به هر حال به این زودى نوشته نمىشود؛ سراسرش اتفاق است و این اتفاق حاصل یك پروسهٔ طولانى است، داستان به نظرم خانهاى است كه تو از هر گوشهاش مىتوانى سرك بكشى؛ به عنوان یك نویسنده معتقدم شما مىتوانید داستان را از هر كجا كه دوست داشتید شروع كنید و همین طور در داستان چرخ بزنید. مثل این است كه من بخشى از زندگىام را براى شما تعریف كنم بعد وقتى شما علاقه مند حرفهاى من شدید؛ به عقبتر برگردم و ریشهٔ ماجرا را برایتان از اول تعریف كنم.
در داستان خواندن هم درست همین مسأله است و من همیشه حتى در مورد كلاسیكها و مخصوصاً كتابهاى قطور از پنجره و یا وسط یك دعوا وارد مىشوم. همین مسأله تا حد زیادى در نوشتن و سبك و سیاقام هم تأثیر گذاشته است و اگر دقت كرده باشید حتى شروع داستانم هم بر پایه یك اتفاق است. یعنى همان اول بىهیچ زمینهچینى، شما با یك اتفاق مواجهاید. همیشه سعى مىكنم یكى از صحنه هاى درخشان و مهمترین اتفاق را در اولین سطرهاى داستانم بگنجانم و اغلب سراغ اتفاقات واقعى كه شخصاً تجربه كردهام مىروم؛ تجربه و خاطره در زندگى من نقش تعیین كنندهاى دارد و حتى در داستانم؛ احساس مىكنم به تمام گوشه و كنار خاطراتم تسلط دارم و در این مورد ازدواجها، عشقها و شكستهاى عاطفى بیشتر در خاطرم ماندهاند و به همین خاطر است كه شخصیتهاى اول داستانم غالباً زنانى هستند كه با این مسأله درگیرند.
تنها به این دلیل است كه معتقدم داستان را نباید مثل یك جاده طى كرد یعنى از اولش وارد شد و در آخرش بیرون آمد، بلكه باید مثل خانهاى كه راههاى ورود بسیارى دارد و تو در هر جاى آن مىتوانى بنشینى با آن برخورد كرد و بعد هم در نقطهاى كه از جاههاى دیگر بیشتر دوستاش دارى بنشینى.
مدتهاست كه شیوهٔ مطالعهام هم به همین نحو است، شما هم مىتوانید تجربه كنید.
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
Telegram
کانون ادبی تراوش (آموزش داستاننویسی)
برگزار کنندهی دورههای آموزش داستاننویسی(از صفر تا صد)
مدیر کانال: mdiamo@
مدیر کانال: mdiamo@
❤3👍1
Ey Mehrbantar Az Barg
Shajarian [persianson1.blogsky.com.com]
ای مهربانتر از برگ
در بوسههای باران
به بهانه زادروز استاد محمدرضا شفیعی کدکنی
🎼موسیقی شبانه
🎤 با صدای استاد محمدرضا شجریان🍁
📚 @ketaberayegann
در بوسههای باران
به بهانه زادروز استاد محمدرضا شفیعی کدکنی
🎼موسیقی شبانه
🎤 با صدای استاد محمدرضا شجریان🍁
📚 @ketaberayegann
Forwarded from کانون ادبی تراوش (آموزش داستاننویسی)
✳ اصل بقای سختی
■هایدگر فیلسوف آلمانی میگوید:
اگر بخواهم با شما رو راست باشم باید بگویم، که زندگی به شکل گُریزناپذیری سخت است و این ربطی به جایی که هستید و جوری که زندگی میکنید، ندارد. من به آن میگویم: *“اصل بقای سختی”*. یعنی سختی از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود ولی نابود نمیشود.
□برای همین هم در يک زندگیِ خیلی خوب و عادی، جاییکه هیچ کسی به هیچ کسی به خاطر عقایدش شلیک نمیکند و همه چیز آرام است؛ آدمهای زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی میخورند که بتوانند خودشان را هر روز صبح از داخل رختخواب بیرون بکشند.
●خیلیها معتقدند که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخود فرنگیِ غیر ارگانیک و گِلوتِن، ماها را اینجوری کرده و قدیمها مردم خوشبختتر بودند. شما بشنوید و باور نکنید.
○هزارها سال پیش شاهزادهای هندی به نام سیزارتا یا همان بودا گفت که *“زندگی رنج است.”* رنج، یا به زبان بودا “دوکا”. هایدگر به این میگوید: *“اضطراب وجودی”.* اینها را نگفتم که ناامیدتان کنم.
■چیزهای خوب و دلنشین هم در دنیا کم نیست. میتوانید از آنها در این راه کمک بگیرید. هر وقت داشتید در چاه غم فرو میرفتید مثل “رَسَن” به آن چنگ بیندازید و بیایید بیرون. یکی از این طنابها؛ موسیقی است. اگر توانستید سازی بزنید؛ اگر نتوانستید به آن گوش کنید.
□وقتهایی که شاد هستید، موسیقی گوش کنید و وقتهایی که غمگین بودید، بیشتر موسیقی گوش کنید. آنجا که از هر حرکتی عاجز ماندید؛ برقصید، رقصیدن بهترین و مفیدترین کاری است که میتوانید برای روحتان بکنید. هرجا ریتمی شنیدید که میشد با آن رقصید، خودتان را تکان بدهید، حتی اگر ریتم چکیدن قطرههای آب از شیروانی باشد. رقص از نظر علمی، هم ارتعاش شدن با جریان هستی است. با خودتان و برای خودتان برقصید. راستی اگر صدای خوبی داشتید موقع رقصیدن یک کم هم آواز بخوانید، اما اگر نداشتید هم مهم نیست.
●چیز دیگری که میتوانید بخوانید کتاب است. خواندن کتاب به شما کمک میکند زندگیهای دیگری را که هیچ وقت نمی توانستید تجربه کنید را تجربه کنید.
●فیلم هم همین کار را در یک ابعاد دیگری میکند. اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالاتر از فیلم است، چون قوه تخیلتان رو به کار میگیرد؛ و روند ذهنیتر و عمیق تری است. تا میتونید کتاب بخوانید. وسط کتابها حتما چند صفحه هم برای مطالعه در مورد ستارهها و کهکشانها وقت بگذارید، چون کمکتان میکند که ابعاد چیزها را بهتر درک کنید.
○یادتان نرود که در کل هستی کجا ایستادهاید. برای همین، قدیمها بیشتر فیلسوفها ستارهشناس هم بودند. شاید نخواهید یا نتوانید منجّم بشوید. ولی همیشه میتوانید وقتهایی که غمگین هستید، به آسمان نگاه کنید و ببینید که غمهایتان در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچک است.
■طنابهای دیگری هم هست؛ چیزهایی مثل *نقاشی کردن*، *عکاسی*، *کاشتن یک درخت*، *آشپزی با ادویههای جدید*، *سفر کردن*، *حرکت…*
□ما برای نشستن خلق نشدهایم. صندلی یکی از خطرناکترین اختراعات بشریست. به جای نشستن *قدم* بزنید؛ *بدوید*، *شنا* کنید. اگر مجبور شدید بنشینید؛ برای خودتان، همنشینهایی پیدا کنید و از مصاحبتشان لذت ببرید. پیدا کردن دوست خوب خیلی هم آسان نیست. اما اگر دوست خوبی باشید؛ دیر یا زود چند تا آدم خوب دورتان جمع خواهند شد. در ضمن، دایره دوستهایتان را به آدمها محدود نکنید.
●شما میتوانید تقریباً با همه موجودات زنده دنیا دوست باشید؛ *گلها*، *علفها*، *ماهیها*، *پرندهها*، و بله حتی *گربهها*. حیوانها گاهی حتی از آدمها هم دوستهای بهتری هستند.
○در زندگی چاه غم زیاد است ولی طناب هم هست؛ سَرِ رَسَن را ول نکنید. اما مراقب باشید که به طنابهای پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی غرور و موقعیت و موفقیت آویزان نشوید، چون از داخل چاه بیرونتان نمی آورند و بدتر رهايتان میکنند.
■ته چاه… بگردید و طنابهای خودتان را پیدا کنید و اگر نتوانستید پیدایش کنید؛ *“ببافیدش”*. آدمهای انگشت شماری طناب بافی بلدند، دانشمندها، کاشفها، مربیهای فوتبال، کمدینها و هنرمندها همه طناب باف هستند و طنابهایی را بافتند که آدمهای دیگر هم میتوانند سرش را بگیرند و با آن از داخل چاه بیرون بیایند.
□اگر ما امروز از سیاه سرفه نمیمیریم برای این است که طنابی را گرفتیم که لویی پاستور سالها پیش بافته است. “سمفونی شماره پنج” طنابی است که بتهوون با نُتها به هم پیوند زده است. “صد سال تنهایی” طنابی است که مارکز با کلمه و خیال به هم بافته است.
●بیشتر طنابهای رهایی را یک روزی کسی که شاید ته چاه زندانی بوده بافته است. باید از آنها استفاده کنیم.
برگرفته از: گاهنامهی مدیر
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
■هایدگر فیلسوف آلمانی میگوید:
اگر بخواهم با شما رو راست باشم باید بگویم، که زندگی به شکل گُریزناپذیری سخت است و این ربطی به جایی که هستید و جوری که زندگی میکنید، ندارد. من به آن میگویم: *“اصل بقای سختی”*. یعنی سختی از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود ولی نابود نمیشود.
□برای همین هم در يک زندگیِ خیلی خوب و عادی، جاییکه هیچ کسی به هیچ کسی به خاطر عقایدش شلیک نمیکند و همه چیز آرام است؛ آدمهای زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی میخورند که بتوانند خودشان را هر روز صبح از داخل رختخواب بیرون بکشند.
●خیلیها معتقدند که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخود فرنگیِ غیر ارگانیک و گِلوتِن، ماها را اینجوری کرده و قدیمها مردم خوشبختتر بودند. شما بشنوید و باور نکنید.
○هزارها سال پیش شاهزادهای هندی به نام سیزارتا یا همان بودا گفت که *“زندگی رنج است.”* رنج، یا به زبان بودا “دوکا”. هایدگر به این میگوید: *“اضطراب وجودی”.* اینها را نگفتم که ناامیدتان کنم.
■چیزهای خوب و دلنشین هم در دنیا کم نیست. میتوانید از آنها در این راه کمک بگیرید. هر وقت داشتید در چاه غم فرو میرفتید مثل “رَسَن” به آن چنگ بیندازید و بیایید بیرون. یکی از این طنابها؛ موسیقی است. اگر توانستید سازی بزنید؛ اگر نتوانستید به آن گوش کنید.
□وقتهایی که شاد هستید، موسیقی گوش کنید و وقتهایی که غمگین بودید، بیشتر موسیقی گوش کنید. آنجا که از هر حرکتی عاجز ماندید؛ برقصید، رقصیدن بهترین و مفیدترین کاری است که میتوانید برای روحتان بکنید. هرجا ریتمی شنیدید که میشد با آن رقصید، خودتان را تکان بدهید، حتی اگر ریتم چکیدن قطرههای آب از شیروانی باشد. رقص از نظر علمی، هم ارتعاش شدن با جریان هستی است. با خودتان و برای خودتان برقصید. راستی اگر صدای خوبی داشتید موقع رقصیدن یک کم هم آواز بخوانید، اما اگر نداشتید هم مهم نیست.
●چیز دیگری که میتوانید بخوانید کتاب است. خواندن کتاب به شما کمک میکند زندگیهای دیگری را که هیچ وقت نمی توانستید تجربه کنید را تجربه کنید.
●فیلم هم همین کار را در یک ابعاد دیگری میکند. اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالاتر از فیلم است، چون قوه تخیلتان رو به کار میگیرد؛ و روند ذهنیتر و عمیق تری است. تا میتونید کتاب بخوانید. وسط کتابها حتما چند صفحه هم برای مطالعه در مورد ستارهها و کهکشانها وقت بگذارید، چون کمکتان میکند که ابعاد چیزها را بهتر درک کنید.
○یادتان نرود که در کل هستی کجا ایستادهاید. برای همین، قدیمها بیشتر فیلسوفها ستارهشناس هم بودند. شاید نخواهید یا نتوانید منجّم بشوید. ولی همیشه میتوانید وقتهایی که غمگین هستید، به آسمان نگاه کنید و ببینید که غمهایتان در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچک است.
■طنابهای دیگری هم هست؛ چیزهایی مثل *نقاشی کردن*، *عکاسی*، *کاشتن یک درخت*، *آشپزی با ادویههای جدید*، *سفر کردن*، *حرکت…*
□ما برای نشستن خلق نشدهایم. صندلی یکی از خطرناکترین اختراعات بشریست. به جای نشستن *قدم* بزنید؛ *بدوید*، *شنا* کنید. اگر مجبور شدید بنشینید؛ برای خودتان، همنشینهایی پیدا کنید و از مصاحبتشان لذت ببرید. پیدا کردن دوست خوب خیلی هم آسان نیست. اما اگر دوست خوبی باشید؛ دیر یا زود چند تا آدم خوب دورتان جمع خواهند شد. در ضمن، دایره دوستهایتان را به آدمها محدود نکنید.
●شما میتوانید تقریباً با همه موجودات زنده دنیا دوست باشید؛ *گلها*، *علفها*، *ماهیها*، *پرندهها*، و بله حتی *گربهها*. حیوانها گاهی حتی از آدمها هم دوستهای بهتری هستند.
○در زندگی چاه غم زیاد است ولی طناب هم هست؛ سَرِ رَسَن را ول نکنید. اما مراقب باشید که به طنابهای پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی غرور و موقعیت و موفقیت آویزان نشوید، چون از داخل چاه بیرونتان نمی آورند و بدتر رهايتان میکنند.
■ته چاه… بگردید و طنابهای خودتان را پیدا کنید و اگر نتوانستید پیدایش کنید؛ *“ببافیدش”*. آدمهای انگشت شماری طناب بافی بلدند، دانشمندها، کاشفها، مربیهای فوتبال، کمدینها و هنرمندها همه طناب باف هستند و طنابهایی را بافتند که آدمهای دیگر هم میتوانند سرش را بگیرند و با آن از داخل چاه بیرون بیایند.
□اگر ما امروز از سیاه سرفه نمیمیریم برای این است که طنابی را گرفتیم که لویی پاستور سالها پیش بافته است. “سمفونی شماره پنج” طنابی است که بتهوون با نُتها به هم پیوند زده است. “صد سال تنهایی” طنابی است که مارکز با کلمه و خیال به هم بافته است.
●بیشتر طنابهای رهایی را یک روزی کسی که شاید ته چاه زندانی بوده بافته است. باید از آنها استفاده کنیم.
برگرفته از: گاهنامهی مدیر
https://www.tg-me.com/kanoonetaravosh
Telegram
کانون ادبی تراوش (آموزش داستاننویسی)
برگزار کنندهی دورههای آموزش داستاننویسی(از صفر تا صد)
مدیر کانال: mdiamo@
مدیر کانال: mdiamo@
❤1👍1
