This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
برای رسیدن به خواسته ات باید این کار را بکنی:
تنها یکبار آنرا بخواه، با تمام وجود باور داشته باش
که به خواسته ات میرسی و آنوقت تنها کاری که
برای رسیدن به آن باید بکنی این است که
احساس خوبی داشته باشی،
وقتی احساس خوبی داشته باشی،
در فرکانس دریافت قرار میگیری.
تا موقعی که از داشتن چیزی
احساس خوبی نداشته باشی، آن چیز را
به دست نمی آوری، درست است؟
بنابراین خودت را روی فرکانس
«احساس خوب داشتن» قرار بده و
مطمئن باش که به خواسته ات میرسی.
پس از همین حالا احساس خوبی داشته باش
خدایا شکرت❤️
@kootah_beshnavim
تنها یکبار آنرا بخواه، با تمام وجود باور داشته باش
که به خواسته ات میرسی و آنوقت تنها کاری که
برای رسیدن به آن باید بکنی این است که
احساس خوبی داشته باشی،
وقتی احساس خوبی داشته باشی،
در فرکانس دریافت قرار میگیری.
تا موقعی که از داشتن چیزی
احساس خوبی نداشته باشی، آن چیز را
به دست نمی آوری، درست است؟
بنابراین خودت را روی فرکانس
«احساس خوب داشتن» قرار بده و
مطمئن باش که به خواسته ات میرسی.
پس از همین حالا احساس خوبی داشته باش
خدایا شکرت❤️
@kootah_beshnavim
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جنگنامه
روایت دوازده روزی که از عمرمان نبود!
روحمان زخمی و آوارهی این دوازده روز است.
هیچ دوربینی روح و روانمان را رصد نکرد.
نه ثبت شد نه دیده شد نه فهمیده شد.
صحبت از قصهی رنج یک ملت است.
قصهی جنگی که نه آژیر داشت و نه پناهگاه.
ما جنگ را دیدیم بیآنکه کسی برایمان حصاری بکشد یا پناهی بسازد.
اکنون ترومای جمعی بر جانمان نشسته و از ذهنمان بیرون نمیرود.
نه درمان میشود، نه فراموش.
با کوچکترین صدا همهچیز دوباره بههم میریزد،
و روزی هزار بار تکرار میشود،
و ما لحظهبهلحظه زیر آوار جنگ جان میدهیم.
جنگ دردهای جهان را بزرگتر میکند.
بودن در تهران و دیدن این حجم از خلوتی و سکوت شاید سفری بود به چهل سال قبل.
آن روزها که نه ترافیک وجود داشت و نه این اندازه جمعیت.
اما دیدن جای خالی مردم دیدن سکوت کوچهها نبودن ماشینها نبودن صدا قلبت را میفشرد.
شهر مرده بود.
شهرِ بیصدا، شهرِ بیتپش، شهرِ بیهیاهو.
انگار باد هم از اینجا رفته بود.
در و دیوار شهر بوی مرگ میداد.
بیاختیار در خیابان که میرفتم، یاد این شعر شاملو افتادم و خواندم:
"کوچهها باریکن
دکونا بستهست
خونهها تاریکن
طاقا شکستهست
از صدا افتاده تار و کمانچه
مرده میبرن، کوچه به کوچه..."
ما بازماندگانیم.
بازماندهی جنگ جهانی و کودتا، لشکرکشی،
غارت چنگیز، و عبور از چندهزارسلسلهپادشاهی.
بازماندهی انقلاب و کرونا فتنه و فروپاشی
و جنگ دوازدهروزه.
بازمانده از هزاران آرزویی که در دلهای ما مردند
و هیچکس برایشان حتی اشک هم نریخت.
بازمانده از جنگی که موشک داشت،
اما آژیر و پناهگاه نداشت.
ما ملت فراموششدهایم.
نه در تقویمها، بلکه در تصمیمها.
اما هر وقت که لازم باشد صدایمان میزنند.
هر وقت بخواهند لشکرشان میشویم.
همانها که به وقت جنگ آمادهاند.
ولی در وقت صلح بیپناهاند.
ما باز یک بار دیگر قوی و بزرگ شدیم.
دوازده روز گذشت،
اما برای ما هنوز نگذشته.
زخمی بیمرهم و ضماد.
ملتی با حافظهی تاریخی و تمدنی چند هزار ساله.
کشوری با سرمایه و انبوه ثروتها و معادن و نفت و گاز و آبی که خاکش سرشار از استعداد است.
سرزمین هزاران طعم و هزاران مزهی خوش.
کشوری زیبا و طعمهی چشم بدخواهان و متجاوزان.
ایرانی که هزار چشم به خاموشیاش دوختهاند
اما هنوز مثل آفتاب هر صبح درخشندگی را از سر میگیرد.
"از همه اوهام و تصویرات، دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور"
مولوی
لیلا طوفانی
#یادداشت
روایت دوازده روزی که از عمرمان نبود!
روحمان زخمی و آوارهی این دوازده روز است.
هیچ دوربینی روح و روانمان را رصد نکرد.
نه ثبت شد نه دیده شد نه فهمیده شد.
صحبت از قصهی رنج یک ملت است.
قصهی جنگی که نه آژیر داشت و نه پناهگاه.
ما جنگ را دیدیم بیآنکه کسی برایمان حصاری بکشد یا پناهی بسازد.
اکنون ترومای جمعی بر جانمان نشسته و از ذهنمان بیرون نمیرود.
نه درمان میشود، نه فراموش.
با کوچکترین صدا همهچیز دوباره بههم میریزد،
و روزی هزار بار تکرار میشود،
و ما لحظهبهلحظه زیر آوار جنگ جان میدهیم.
جنگ دردهای جهان را بزرگتر میکند.
بودن در تهران و دیدن این حجم از خلوتی و سکوت شاید سفری بود به چهل سال قبل.
آن روزها که نه ترافیک وجود داشت و نه این اندازه جمعیت.
اما دیدن جای خالی مردم دیدن سکوت کوچهها نبودن ماشینها نبودن صدا قلبت را میفشرد.
شهر مرده بود.
شهرِ بیصدا، شهرِ بیتپش، شهرِ بیهیاهو.
انگار باد هم از اینجا رفته بود.
در و دیوار شهر بوی مرگ میداد.
بیاختیار در خیابان که میرفتم، یاد این شعر شاملو افتادم و خواندم:
"کوچهها باریکن
دکونا بستهست
خونهها تاریکن
طاقا شکستهست
از صدا افتاده تار و کمانچه
مرده میبرن، کوچه به کوچه..."
ما بازماندگانیم.
بازماندهی جنگ جهانی و کودتا، لشکرکشی،
غارت چنگیز، و عبور از چندهزارسلسلهپادشاهی.
بازماندهی انقلاب و کرونا فتنه و فروپاشی
و جنگ دوازدهروزه.
بازمانده از هزاران آرزویی که در دلهای ما مردند
و هیچکس برایشان حتی اشک هم نریخت.
بازمانده از جنگی که موشک داشت،
اما آژیر و پناهگاه نداشت.
ما ملت فراموششدهایم.
نه در تقویمها، بلکه در تصمیمها.
اما هر وقت که لازم باشد صدایمان میزنند.
هر وقت بخواهند لشکرشان میشویم.
همانها که به وقت جنگ آمادهاند.
ولی در وقت صلح بیپناهاند.
ما باز یک بار دیگر قوی و بزرگ شدیم.
دوازده روز گذشت،
اما برای ما هنوز نگذشته.
زخمی بیمرهم و ضماد.
ملتی با حافظهی تاریخی و تمدنی چند هزار ساله.
کشوری با سرمایه و انبوه ثروتها و معادن و نفت و گاز و آبی که خاکش سرشار از استعداد است.
سرزمین هزاران طعم و هزاران مزهی خوش.
کشوری زیبا و طعمهی چشم بدخواهان و متجاوزان.
ایرانی که هزار چشم به خاموشیاش دوختهاند
اما هنوز مثل آفتاب هر صبح درخشندگی را از سر میگیرد.
"از همه اوهام و تصویرات، دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور"
مولوی
لیلا طوفانی
#یادداشت
Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
درونِ ما، ما را بس.
به نظرم همیشه درون خود آدمها برای خودشان کافیست و همین درون میداند حقیقت چیست.
برای من همیشه، همین کافی بوده است.
همین که بدانم خودم در درونم چه کسی هستم و چه کاری انجام می دهم و با چه تفکر و هدفی آن را انجام میدهم. برای من همین کافیست و به همین علت در بسیاری مواقع فقط سکوت می
کنم و گاهی کنار می روم.
اگر که در بیرون بدن راه فراری باشد مانند حرف زدن، توضیح دادن و دروغ گفتن، در درون هیچ راه فراری نیست. هیچ.
و همین برای من کافیست.
که بدانم چطور در زندگیام جلو بروم.
که بدانم چطور رفتار کنم.
و چطور گاهی هیچ توضیحی ندهم و فقط فاصله را زیاد کنم.
و فکر می کنم همین "درون" برای همه ی آدمها هم کافیست.
هیچ راه گریزی از درون نیست.
پونه مقيمی
@kootah_beshnavim
به نظرم همیشه درون خود آدمها برای خودشان کافیست و همین درون میداند حقیقت چیست.
برای من همیشه، همین کافی بوده است.
همین که بدانم خودم در درونم چه کسی هستم و چه کاری انجام می دهم و با چه تفکر و هدفی آن را انجام میدهم. برای من همین کافیست و به همین علت در بسیاری مواقع فقط سکوت می
کنم و گاهی کنار می روم.
اگر که در بیرون بدن راه فراری باشد مانند حرف زدن، توضیح دادن و دروغ گفتن، در درون هیچ راه فراری نیست. هیچ.
و همین برای من کافیست.
که بدانم چطور در زندگیام جلو بروم.
که بدانم چطور رفتار کنم.
و چطور گاهی هیچ توضیحی ندهم و فقط فاصله را زیاد کنم.
و فکر می کنم همین "درون" برای همه ی آدمها هم کافیست.
هیچ راه گریزی از درون نیست.
پونه مقيمی
@kootah_beshnavim
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim
حکایت
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت:" آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟"
فرعون گفت: "نه."
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت:" احسنت! عجب استاد ماهری هستی."
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت:" مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی."
@kootah_beshnavim
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت:" آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟"
فرعون گفت: "نه."
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت:" احسنت! عجب استاد ماهری هستی."
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت:" مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی."
@kootah_beshnavim
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM