Telegram Web Link

࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━📚

💟#داستانک

دیروز توی فرودگاه رم نشسته بودم. چند صندلی اون‌طرف‌تر یک زن میانسال با زبونی که حتی نمیتونستم حدس بزنم چه زبونیه، با داد و فریاد تقاضای کمک می‌کرد. شوهرش دچار حمله قلبی شده بود. مرد سفیدپوستی که در اون لحظه صورتش قرمز بود.

مرد به‌حال احتضار افتاد زمین و می‌لرزید. وسط داد و فریاد زن، چند نفر آدم از گوشه کنار خودشون رو رسوندند و هر کسی هر کاری که بلد بود انجام می‌داد تا مرد زنده بمونه.

چند نفر آدم با نژاد و زبان‌های مختلف بالای سر مردی بودند که تا اون لحظه نمی‌شناختند و داشتند برای زنده ماندنش تلاش می‌کردند.در نهایت یک زن که بهش می‌خورد اهل آمریکای جنوبی باشه کار رو دست گرفت و با تنفس مصنوعی و این کارها مرد رو برگردوند. در تمام این مدت می‌شد نگرانی رو در همهٔ آدم‌هایی که اون اطراف بودند‌، دید.

من مبهوت بودم و در این چند دقیقه فقط انسانیت رو می‌دیدم.رفتار طبیعی انسان با هم‌نوع این‌طوریه. انسان به‌طور طبیعی راضی به مرگ هیچ هم نوعی نیست، اگر پای عقیده و تعصب و جهل در کار نباشه
.
1
نوشته بود؛
‏بعضی‌ روزها دلم می‌خواهد روی پیشانی‌ام بنویسم:
«دارم برای زنده ماندن، آرام ماندن و عبور از طوفان‌های درونم می‌جنگم؛ لطفا زخمی دیگر بر روی زخم‌هایم اضافه نکنید.»
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تقدیم بہ شما عزیزان😍😍😍

👸🦋 🌺‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
من عاشق پاییز و زمستانم!
عاشق اینم که پشت پنجره‌ی بخارزده بنشینم
و گرمای فنجان چای را در پنجه‌ی دستانم حس کنم !
باران ، نم‌نم و آرام خیابان‌ها را خیس کند
و من این طرف پنجره
به لطافت قشنگ آسمان زل بزنم !
قند در دلم آب شود و
بعد از جوشش ذوقِ کودکانه‌ام ،
انگشتانم را روی شیشه بچرخانم
و شکلک‌های دوران بچگی را رویش زنده کنم !
من از اول هم سرما را به گرما ترجیح دادم !
هر فصلی که زور سرمایش به گرما بچربد را دوست دارم !
تابستان قهرش نگیرد ولی من
آفتابِ کمرنگ زمستان را
به خورشید سوزان تابستان ترجیح می‌دهم...!
من دلم خنک شدن می‌خواهد...
وگرنه همه‌ی ما از داغیِ تابستان‌های زمانه ،
به قدر کافی سوخته‌ایم !

#نازیلا_زارع 🌱
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مثل لالایی میمونه،خنده های مهربونت♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
ترانه و ملودی: رایـبـُد

.
امیدواریم به دلتون بشینه🌱
1
می‌گفت ترس از تنها موندن، مال بیست و بیست و دوساله هاست.
اما از بیست و پنج که رد میشی...
دیگه خیلی چیزا مثل قبل نیست.
خیلی از دوستات دیگه نیستن،
اون عشقی که همه جا ازش حرف می‌زدی، مال یکی دیگه‌ست.
غم عاقل ترت کرده،
دیگه با دل تصمیم نمی‌گیری.
نصفه نیمه بودن برات معنی نداره.
آرامش میشه اولویتت،
سکوت، شیرین تر از توضیح دادنه.
عشق کمرنگ نشده...
فقط برات با ارزش تر شده.
خانواده میشه همه چیزت.
گاهی کم میاری، تنهاتر میشی...
ولی بازم ادامه میدی.
چون هیچ راهی جز ادامه دادن نداری.
‌‌꧁꧂‌‌ 📚📙📚📘 ꧁꧂


┅═✧#داستانک✧═┅

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..


با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی  و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.

سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
بذار کاملا غیر علمی و اثبات نشده بگم که:
تو چت ها، اونی که بیشتر صحبت کرده،
معمولا همونه که بیشتر اون یکی رو دوست داره
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
چی از کَرَمِت کم میشد خدایا ؟!

نخواستنا رو خواستن میکردی … 🥀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخت است با نسیمی بر باد برود...

اِجرا : علیرضا موسوی
2025/10/25 09:52:36
Back to Top
HTML Embed Code: