یک روز در خانه نبودم
به خاطر نمایشگاه از صبح خانه نبودم. یکلنگهپا ایستاده بودیم کنار کارها که امام جمعه و فرماندار و فلان مسئول و بهمان مسئول بیایند و از نمایشگاه مان بازدید کنند. برای رفع خستگی میرفتیم و خودمان از کارهای هنرجوهای دیگر بازدید میکردیم. بادی میوزید و با شیطنتی کودکانه تابلویی را نقش زمین میکرد. صدای خورد شدن شیشهها پر میشد در فضای پارک پر شده بود از هنرمندان و هنرجوهایی که کارهایشان را ارائه کرده بودند.
زمان بازدید فرا رسید. باد آرام گرفت.
مسئولین آمدند در پناه بادیگاردها. ۱۲۰۰ اثر را در عرض چند دقیقه دیدند و کنار تابلوی ضامن آهوی امام رضا عکس یادگاری گرفتند و رفتند و نمایشگاه به پایان رسید.
رسیدیم خانه. خانه آشفته و به هم ریخته. انگار هزار سال در خانه نبودم. یک روز پی دلم رفته بودم و برای چند روز کار برایم درست شده بود.
زن خانهدار درونم عاجزانه التماس می کرد هنر را کنار بگذارم و هنرمند درونم در عرض چند دقیقه همه جا را مرتب کرد و گفت: «بیا تموم شد. کاری داشت. حالا بچسب به کارت.»
حالا زن خانهدار برایم چای ریخته است و من نشستهام پای کاری دیگر.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
به خاطر نمایشگاه از صبح خانه نبودم. یکلنگهپا ایستاده بودیم کنار کارها که امام جمعه و فرماندار و فلان مسئول و بهمان مسئول بیایند و از نمایشگاه مان بازدید کنند. برای رفع خستگی میرفتیم و خودمان از کارهای هنرجوهای دیگر بازدید میکردیم. بادی میوزید و با شیطنتی کودکانه تابلویی را نقش زمین میکرد. صدای خورد شدن شیشهها پر میشد در فضای پارک پر شده بود از هنرمندان و هنرجوهایی که کارهایشان را ارائه کرده بودند.
زمان بازدید فرا رسید. باد آرام گرفت.
مسئولین آمدند در پناه بادیگاردها. ۱۲۰۰ اثر را در عرض چند دقیقه دیدند و کنار تابلوی ضامن آهوی امام رضا عکس یادگاری گرفتند و رفتند و نمایشگاه به پایان رسید.
رسیدیم خانه. خانه آشفته و به هم ریخته. انگار هزار سال در خانه نبودم. یک روز پی دلم رفته بودم و برای چند روز کار برایم درست شده بود.
زن خانهدار درونم عاجزانه التماس می کرد هنر را کنار بگذارم و هنرمند درونم در عرض چند دقیقه همه جا را مرتب کرد و گفت: «بیا تموم شد. کاری داشت. حالا بچسب به کارت.»
حالا زن خانهدار برایم چای ریخته است و من نشستهام پای کاری دیگر.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤4😍2
بچهات رو لوس نکن
نمیدونم چیکار کنم. مدرسه که میرم، اولیای مدرسه میگن به بچههاتون پر و بال بدین. بذارین قدرتمند باشن.
توی آموزشگاه دختری رو میبینم که از بس خانواده بهش پر و بال دارن، از هیچی نمیترسه و با قدرت میگه من این مدل رو کار میکنم. هرچی هم استاد میگه ممکنه مجوز نگیره، میگه اون مشکل من نیست. مشکل خودشونه. من کوتاه نمیام از خواستهام.
مامان میگه زیادی به بچهات رو نده و پر و بال بهش نده، آخر سر برمیگرده و بهت میگه مگه برای من چی کار کردی؟
تجربهی هزارسالهی قوم و خویشای سن و سال دار بهم میگه نباید زیاد به خواستههای بچهها توجه کرد و ...
و دلم بهم میگه اون از هر چیزی برات مهمتره. پس هر کاری میتونی انجام بده که پر قدرت و قوی توی جامعه حاضر بشه و بتونه حقش رو بگیره حتی از تو که مادرشی و زیر بار حرف زور نره.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
نمیدونم چیکار کنم. مدرسه که میرم، اولیای مدرسه میگن به بچههاتون پر و بال بدین. بذارین قدرتمند باشن.
توی آموزشگاه دختری رو میبینم که از بس خانواده بهش پر و بال دارن، از هیچی نمیترسه و با قدرت میگه من این مدل رو کار میکنم. هرچی هم استاد میگه ممکنه مجوز نگیره، میگه اون مشکل من نیست. مشکل خودشونه. من کوتاه نمیام از خواستهام.
مامان میگه زیادی به بچهات رو نده و پر و بال بهش نده، آخر سر برمیگرده و بهت میگه مگه برای من چی کار کردی؟
تجربهی هزارسالهی قوم و خویشای سن و سال دار بهم میگه نباید زیاد به خواستههای بچهها توجه کرد و ...
و دلم بهم میگه اون از هر چیزی برات مهمتره. پس هر کاری میتونی انجام بده که پر قدرت و قوی توی جامعه حاضر بشه و بتونه حقش رو بگیره حتی از تو که مادرشی و زیر بار حرف زور نره.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤4👌1
زیراندازی برای دو نفر
ماشینی کنار جاده ایستاد. یک بلیزر بزرگ آبیرنگ. چهارچشمی ماشین را میپایید. دعا دعا میکرد که کسی از ماشین پیاده نشود. زیر درخت چناری، روی زیراندازی با رنگهای تند و گرم نارنجی و قرمز و زرد نشسته بود و از مناظر پیش چشمش اسکیس میزد. طوری نشسته بود که هیچ ماشین عبوری او را نبیند، ولی به ظاهر این یکی او را دیده بود. سرنشین از ماشین پیاده شد. مردی جوان، قدبلند و چهارشانه. چهرهاش از آن فاصله معلوم نبود. دست از طراحی کشید. همانطور که چشمش به جاده بود، آرام آرام وسایلش را جمع کرد. مرد از عرض جاده عبور کرد و به سمت درختان چنار آمد. اگر به موقع میجنبید، میتوانست قبل از اینکه مرد به او نزدیک شود، از مهلکه بگریزد. آن علفزار و درختهای چنارش جایی خلوت بود که کمتر کسی آنجا میآمد. آنجا را دوست داشت. طرحهایی که از طبیعت علفزار زده بود، بکر بود و بیبدیل. همه چیز را در کولهاش جا داده بود. تها زیر اندازش مانده بود. بزرگتر از آن بود که در کولهاش جا شود. پارچهای دستبافت. یادگاری مادربزرگش. سایهای را بر سرش احساس کرد. سر بلند کرد و آن مرد جوان را دید. مردی با صورت استخوانی و ریشهای جوگندمی و چشمهایی آبی. ترسید. در همان حالی که نشسته بود، عقب عقب رفت و روی دوچرخهاش افتاد.
ادامه در وب سایت
#داستان
@leila_aligholizade
ماشینی کنار جاده ایستاد. یک بلیزر بزرگ آبیرنگ. چهارچشمی ماشین را میپایید. دعا دعا میکرد که کسی از ماشین پیاده نشود. زیر درخت چناری، روی زیراندازی با رنگهای تند و گرم نارنجی و قرمز و زرد نشسته بود و از مناظر پیش چشمش اسکیس میزد. طوری نشسته بود که هیچ ماشین عبوری او را نبیند، ولی به ظاهر این یکی او را دیده بود. سرنشین از ماشین پیاده شد. مردی جوان، قدبلند و چهارشانه. چهرهاش از آن فاصله معلوم نبود. دست از طراحی کشید. همانطور که چشمش به جاده بود، آرام آرام وسایلش را جمع کرد. مرد از عرض جاده عبور کرد و به سمت درختان چنار آمد. اگر به موقع میجنبید، میتوانست قبل از اینکه مرد به او نزدیک شود، از مهلکه بگریزد. آن علفزار و درختهای چنارش جایی خلوت بود که کمتر کسی آنجا میآمد. آنجا را دوست داشت. طرحهایی که از طبیعت علفزار زده بود، بکر بود و بیبدیل. همه چیز را در کولهاش جا داده بود. تها زیر اندازش مانده بود. بزرگتر از آن بود که در کولهاش جا شود. پارچهای دستبافت. یادگاری مادربزرگش. سایهای را بر سرش احساس کرد. سر بلند کرد و آن مرد جوان را دید. مردی با صورت استخوانی و ریشهای جوگندمی و چشمهایی آبی. ترسید. در همان حالی که نشسته بود، عقب عقب رفت و روی دوچرخهاش افتاد.
ادامه در وب سایت
#داستان
@leila_aligholizade
ناهنجاریهای دردناک
ناهنجاری اول
میرفتم دخترم را از مدرسه بیاورم که پسربچهای را دیدم هفت یا هشت ساله. با کاغذی لوله شده به اندازهی یک نخ سیگار در دست. در کوچهای که عبور و مرور در آن کم است. ادای فردی سیگاری را در آن کوچهی خلوت در میآورد. تا مرا دید، کاغذ لوله شده را زیر پایش له کرد و از آنجا با عجله رفت. چرا؟ این رفتار برایش زشت است یا زیبا؟ با این حرکت بزرگتر به نظر میرسد؟
ناهنجاری دوم
خواستیم یکبار شام را در پشتبام بخوریم، در هوای باز نه جلوی تلویزیون.
پسر بچهای ده یا یازده ساله از ساختمان روبرو با هیبتی برهنه آمد روی بالکن. از آنجایی که ایستاده بود، ما را میدید، ما هم او را. طوری نشستیم که او را نبینیم، ولی این اولین بارش نبود. هر بار که برای کاری به پشتبام میرفتم، اگر متوجه حضور فردی در پشتبام میشد، همانطور میآمد و آنجا میایستاد. چرا؟
والدین این بچهها چه میکنند؟
این رفتارها را نمیبینند؟
اگر امروز فکری برای این ناهنجاریها نکنند، بعدتر با ناهنجاریها و جراحتهای بزرگتری روبرو خواهند بود.
رفتارهای بیمارگونه کودکان خود را جدی بگیریم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
ناهنجاری اول
میرفتم دخترم را از مدرسه بیاورم که پسربچهای را دیدم هفت یا هشت ساله. با کاغذی لوله شده به اندازهی یک نخ سیگار در دست. در کوچهای که عبور و مرور در آن کم است. ادای فردی سیگاری را در آن کوچهی خلوت در میآورد. تا مرا دید، کاغذ لوله شده را زیر پایش له کرد و از آنجا با عجله رفت. چرا؟ این رفتار برایش زشت است یا زیبا؟ با این حرکت بزرگتر به نظر میرسد؟
ناهنجاری دوم
خواستیم یکبار شام را در پشتبام بخوریم، در هوای باز نه جلوی تلویزیون.
پسر بچهای ده یا یازده ساله از ساختمان روبرو با هیبتی برهنه آمد روی بالکن. از آنجایی که ایستاده بود، ما را میدید، ما هم او را. طوری نشستیم که او را نبینیم، ولی این اولین بارش نبود. هر بار که برای کاری به پشتبام میرفتم، اگر متوجه حضور فردی در پشتبام میشد، همانطور میآمد و آنجا میایستاد. چرا؟
والدین این بچهها چه میکنند؟
این رفتارها را نمیبینند؟
اگر امروز فکری برای این ناهنجاریها نکنند، بعدتر با ناهنجاریها و جراحتهای بزرگتری روبرو خواهند بود.
رفتارهای بیمارگونه کودکان خود را جدی بگیریم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👍4❤1
روزی که چیزی برای نوشتن نداشتم
امروز از آن روزهای شلوغی بود که تا میتوانستم از خودم کار کشیدم. به جان شما این پلهها را بیشتر از ده بار رفتم بالا و پایین آمدم تا بتوانم سر وقت به همهی کارهایم برسم.
صبح قبل از طبخ ناهار باید میرفتم جلسهی اولیا و مربیان. تا جلسه تمام شد، سبزی خریدم و خودم را رساندم به خانه و در عرض یک ربع خورشتم را بار گذاشتم که به کلاسم در موسسه برسم. تا کلاسم تمام شد، بی استراحت خودم را رساندم به خانه، برنج را دم کردم و سبزیها را شستم و آبکش کردم و بعد رفتم دنبال دخترم.
تا رسیدیم خانه، دوش گرفتم که به باشگاه هم برسم و بعد هم صرف ناهار و بار گذاشتن شام و رفتم باشگاه. از باشگاه که آمدم، درست کردن مخلفات شام و رسیدگی به درس و مشق دخترم و بعد...
آنقدر خسته بودم که فکر کردم دیگر نمیتوانم چیزی بنویسم که یادداشتی از شاهین کلانتری دیدم:
روز از نو کهنه از نو
روزهایم را مشتاقم با نوشتن در پاسخِ این پرسش بیاغازم:
«چطور میتوانم کاری بکنم که بخش زیادی از افکاری امروزم ربطی به افکار دیروزم نداشته باشد؟»
و برخی پاسخهای آشناتر اینهاست:
تکانی به تنم بدهم و با حضور در مکانی متفاوت بستری برای متفاوتاندیشی فراهم کنم.
با هر ابزار ممکن (ولو بستن کِشی به دست) مدام خودم را بیاورم توی لحظه و یادآوری کنم که بنا نیست افکار دیروزم را همچنان تفت بدهم.
روال عادتها را به هم بزنم. کارها را پس و پیش انجام بدهم. شیوهی انجام کارها را عوض کنم.
از گفتوگو با فردی دیگر برای دگرگونی مسیر افکارم یاری بجویم.
خوراک متفاوتتری به ذهنم بدهم؛ کتابهای عجیب، فیلمهای غریب و…
پیشنهاد شما چیست؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
امروز از آن روزهای شلوغی بود که تا میتوانستم از خودم کار کشیدم. به جان شما این پلهها را بیشتر از ده بار رفتم بالا و پایین آمدم تا بتوانم سر وقت به همهی کارهایم برسم.
صبح قبل از طبخ ناهار باید میرفتم جلسهی اولیا و مربیان. تا جلسه تمام شد، سبزی خریدم و خودم را رساندم به خانه و در عرض یک ربع خورشتم را بار گذاشتم که به کلاسم در موسسه برسم. تا کلاسم تمام شد، بی استراحت خودم را رساندم به خانه، برنج را دم کردم و سبزیها را شستم و آبکش کردم و بعد رفتم دنبال دخترم.
تا رسیدیم خانه، دوش گرفتم که به باشگاه هم برسم و بعد هم صرف ناهار و بار گذاشتن شام و رفتم باشگاه. از باشگاه که آمدم، درست کردن مخلفات شام و رسیدگی به درس و مشق دخترم و بعد...
آنقدر خسته بودم که فکر کردم دیگر نمیتوانم چیزی بنویسم که یادداشتی از شاهین کلانتری دیدم:
روز از نو کهنه از نو
روزهایم را مشتاقم با نوشتن در پاسخِ این پرسش بیاغازم:
«چطور میتوانم کاری بکنم که بخش زیادی از افکاری امروزم ربطی به افکار دیروزم نداشته باشد؟»
و برخی پاسخهای آشناتر اینهاست:
تکانی به تنم بدهم و با حضور در مکانی متفاوت بستری برای متفاوتاندیشی فراهم کنم.
با هر ابزار ممکن (ولو بستن کِشی به دست) مدام خودم را بیاورم توی لحظه و یادآوری کنم که بنا نیست افکار دیروزم را همچنان تفت بدهم.
روال عادتها را به هم بزنم. کارها را پس و پیش انجام بدهم. شیوهی انجام کارها را عوض کنم.
از گفتوگو با فردی دیگر برای دگرگونی مسیر افکارم یاری بجویم.
خوراک متفاوتتری به ذهنم بدهم؛ کتابهای عجیب، فیلمهای غریب و…
پیشنهاد شما چیست؟
شاید عمدهی افکار دیروز و امروز های ما حول و حوش مشکلی بگردد که نمیتوانیم آن را تغییر دهیم. اگر بتوانیم به پذیرش آن مشکل و جایگزینیاش با مشکلی کمی بهتر باشیم، بتوانیم افکار امروز مان را از افکار دیروز تغییر دهیم.#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1👏1😍1
خانهای بزرگتر
پدر اصرار دارد که تمام موجودیاش را بدهد که من خانهام را عوض کنم. حتی میخواهد ماشینش را هم بفروشد. قبول نمیکنم. میگویم اگر خدا بخواهد میشود.
بقیه فکر میکنند میتوانیم و کاری نمیکنیم. فکر میکنند همهی تمرکزمان را گذاشتهایم روی کارهای هنریمان و حواسمان به سالهای پیری و ناتوانی زانوانمان نیست. از دور و نزدیک با حرفهای خیرخواهانهشان زخم میزنند و میروند و حواسشان نیست که شاید اصلا سالهای پیری در میان نباشد و نباید همین روزهای کوتاه جوانی را با این تنشها ویران کنند.
حالا خانه بیشتر شبیه کارگاه نقاشی و اتاقکی برای تمرین موسیقی است و گوشهای از آن یک میز برای نوشتن است. یک خانه که جای زیادی ندارد، ولی پر است از حس زندگی.
شاید اگر پایم را در یک کفش بکنم و با لجاجت به قرض و وام بیفتیم، بشود کاری کرد، ولی رنجش و دلخوریهایی که پیش میآید را چطور میتوان از بین برد.
نه ممنون همین خانهی کوچک با پلههای بسیار، خوب است. زمانش که برسد، اوضاع عوض خواهد شد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
پدر اصرار دارد که تمام موجودیاش را بدهد که من خانهام را عوض کنم. حتی میخواهد ماشینش را هم بفروشد. قبول نمیکنم. میگویم اگر خدا بخواهد میشود.
بقیه فکر میکنند میتوانیم و کاری نمیکنیم. فکر میکنند همهی تمرکزمان را گذاشتهایم روی کارهای هنریمان و حواسمان به سالهای پیری و ناتوانی زانوانمان نیست. از دور و نزدیک با حرفهای خیرخواهانهشان زخم میزنند و میروند و حواسشان نیست که شاید اصلا سالهای پیری در میان نباشد و نباید همین روزهای کوتاه جوانی را با این تنشها ویران کنند.
حالا خانه بیشتر شبیه کارگاه نقاشی و اتاقکی برای تمرین موسیقی است و گوشهای از آن یک میز برای نوشتن است. یک خانه که جای زیادی ندارد، ولی پر است از حس زندگی.
شاید اگر پایم را در یک کفش بکنم و با لجاجت به قرض و وام بیفتیم، بشود کاری کرد، ولی رنجش و دلخوریهایی که پیش میآید را چطور میتوان از بین برد.
نه ممنون همین خانهی کوچک با پلههای بسیار، خوب است. زمانش که برسد، اوضاع عوض خواهد شد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
اندیشهی ما
چند روز پیش معلم دخترم به دلیل بیماری در کلاس حاضر نشده بود و معلم دیگری جایگزینش شده بود. معلم جایگزین به جای کار روی مباحث درسی، کلاس عقیدتی برای بچهها گذاشته بود. از عروسکهای ترند لبوبو گفته بود و رسیده بود به نمادهای شیطانی.
بعد گفته بود که همین گربههای نازنازی، شیطان هستند و اشک دخترم را در آورده بود. دخترم با عصبانیت موضوع را برایم تعریف کرد و من گفتم: «اون باوری که توی ذهن خودش داشته و دلیلی ندارد که باور اون واقعیت باشه و اینکه یه روزی هم دولت فرانسه زنهایی رو که جوراب به پا نمیکردند به جادوگری متهم میکردند. این باورهای خرافی رو نباید جدی بگیری و به خاطر اینا خودت رو اذیت کنی. از این قبیل آدمها کم نمیبینی که بزور میخوان عقایدشون رو بهت تحمیل کنند. برچسب زدنها فقط به خاطر ذهنیتی که ما داریم و قرار نیست همشون درست باشه. شاید اون در ارتباط با گربهها تجربه بد داشته و این ذهنیت براش بوجود اومده، ولی من و تو که لحظات خوبی رو با گربهها داشتیم، ذهنیتمون متفاوته. سخت نگیر.»
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
هملت: «چیزی به نام خوب یا بد وجود ندارد. بدی و خوبی حاصل اندیشه ماست.»
چند روز پیش معلم دخترم به دلیل بیماری در کلاس حاضر نشده بود و معلم دیگری جایگزینش شده بود. معلم جایگزین به جای کار روی مباحث درسی، کلاس عقیدتی برای بچهها گذاشته بود. از عروسکهای ترند لبوبو گفته بود و رسیده بود به نمادهای شیطانی.
بعد گفته بود که همین گربههای نازنازی، شیطان هستند و اشک دخترم را در آورده بود. دخترم با عصبانیت موضوع را برایم تعریف کرد و من گفتم: «اون باوری که توی ذهن خودش داشته و دلیلی ندارد که باور اون واقعیت باشه و اینکه یه روزی هم دولت فرانسه زنهایی رو که جوراب به پا نمیکردند به جادوگری متهم میکردند. این باورهای خرافی رو نباید جدی بگیری و به خاطر اینا خودت رو اذیت کنی. از این قبیل آدمها کم نمیبینی که بزور میخوان عقایدشون رو بهت تحمیل کنند. برچسب زدنها فقط به خاطر ذهنیتی که ما داریم و قرار نیست همشون درست باشه. شاید اون در ارتباط با گربهها تجربه بد داشته و این ذهنیت براش بوجود اومده، ولی من و تو که لحظات خوبی رو با گربهها داشتیم، ذهنیتمون متفاوته. سخت نگیر.»
هملت: «چیزی به نام خوب یا بد وجود ندارد. بدی و خوبی حاصل اندیشه ماست.»
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👏2❤1
Forwarded from قلمرویِمن|مرجانخوشگویان✍️ (Marjan)
تمام ماجرای من...
تمام ماجرای من از آن روز صبح شروع شد. وقتی ساعت زنگ زد، تصمیم گرفتم به جای خاموش کردنش برخیزم.
چیزی درونم لرزید. چیزی شکسته بود. صدای زنگ گویی صدای درونم بود که میگفت تغییر، تغییر کن.
با شتاب بلند شدم. لبهی تخت نشستم. به اطرافم نگاه کردم. پشت سر هم از خودم سوال میکردم. چه شده؟ کجا اشتباه کردم؟ کجای مسیر گم شدم؟ که اینچنین ندای درونم حملهور شده و خواهان یک ویران شدن و ساختن دوباره است.
از اتاق بیرون آمدم. آبی به صورتم زدم. خنکای آب از گیجی رهایم کرد. فنجان چای به دست کنار پنجره رفتم. پنجره را گشودم. هیاهوی خیابان به داخل هجوم آورد.
امروز بر سر ساعت نزده بودم که صدایش در نیاید و دوباره زیر پتو مچاله شوم. با نوازشی ساعت را آرام کرده به موقع از رختخواب دل کنده و بیدار شده بودم.
در حال چای نوشیدن، خیابان و رهگذرانی را که مدتی گمشان کرده بودم، نگاه میکردم.
چرا گمشان کرده بودم؟ به سمت اتاق رفتم.
چقدر کاغذ که جملات آنها را سیاه کرده و بیهیچ پایانی روی هم تلنبار بودند. پروندههایی که در ذهنم خاک میخوردند، و بی پایانی فراموش میشدند.
سستی و تنبلی بر تمام زندگیم چنبر زده بود و از درون نابودش میکرد. از جادهی خوش منظرهی زندگیم منحرفم کرده بود و به جادهی خاکی زده بود.
ندای درونم به موقع سراغش آمد. هنوز فرصت باقی بود.
باید دست به کار میشدم. باید اول سروسامانی به وضع اتاقم میدادم، گرد کسالت را از همه جا میزدودم. حالا که ذهنم آرام و به خودش آمده بود. اطرافش نیز باید ردیف میشد.
برگهها و وسایل اضافی را از روی میز جمع کردم و بیرون ریختم. گردوغبار را از همهجا دور کردم.
آماده شدم و از خانه بیرون زدم. زمان زیادی خودم را در تار تنهایی اسیر کرده بودم.
پیله به یکباره شکافت و پروانگی آغاز شد.
حالا باید پروانهوار طرحی نو برای روزهای زندگی نقش بزنم.
ماندن در پیله دیگر جایز نیست، وقت پر گشودن است.
✍️مرجانخوشگویان
#روزانه_نویسی
@ghalamroyman
تمام ماجرای من از آن روز صبح شروع شد. وقتی ساعت زنگ زد، تصمیم گرفتم به جای خاموش کردنش برخیزم.
چیزی درونم لرزید. چیزی شکسته بود. صدای زنگ گویی صدای درونم بود که میگفت تغییر، تغییر کن.
با شتاب بلند شدم. لبهی تخت نشستم. به اطرافم نگاه کردم. پشت سر هم از خودم سوال میکردم. چه شده؟ کجا اشتباه کردم؟ کجای مسیر گم شدم؟ که اینچنین ندای درونم حملهور شده و خواهان یک ویران شدن و ساختن دوباره است.
از اتاق بیرون آمدم. آبی به صورتم زدم. خنکای آب از گیجی رهایم کرد. فنجان چای به دست کنار پنجره رفتم. پنجره را گشودم. هیاهوی خیابان به داخل هجوم آورد.
امروز بر سر ساعت نزده بودم که صدایش در نیاید و دوباره زیر پتو مچاله شوم. با نوازشی ساعت را آرام کرده به موقع از رختخواب دل کنده و بیدار شده بودم.
در حال چای نوشیدن، خیابان و رهگذرانی را که مدتی گمشان کرده بودم، نگاه میکردم.
چرا گمشان کرده بودم؟ به سمت اتاق رفتم.
چقدر کاغذ که جملات آنها را سیاه کرده و بیهیچ پایانی روی هم تلنبار بودند. پروندههایی که در ذهنم خاک میخوردند، و بی پایانی فراموش میشدند.
سستی و تنبلی بر تمام زندگیم چنبر زده بود و از درون نابودش میکرد. از جادهی خوش منظرهی زندگیم منحرفم کرده بود و به جادهی خاکی زده بود.
ندای درونم به موقع سراغش آمد. هنوز فرصت باقی بود.
باید دست به کار میشدم. باید اول سروسامانی به وضع اتاقم میدادم، گرد کسالت را از همه جا میزدودم. حالا که ذهنم آرام و به خودش آمده بود. اطرافش نیز باید ردیف میشد.
برگهها و وسایل اضافی را از روی میز جمع کردم و بیرون ریختم. گردوغبار را از همهجا دور کردم.
آماده شدم و از خانه بیرون زدم. زمان زیادی خودم را در تار تنهایی اسیر کرده بودم.
پیله به یکباره شکافت و پروانگی آغاز شد.
حالا باید پروانهوار طرحی نو برای روزهای زندگی نقش بزنم.
ماندن در پیله دیگر جایز نیست، وقت پر گشودن است.
✍️مرجانخوشگویان
#روزانه_نویسی
@ghalamroyman
❤3👌1
نکاتی برای یادگیری سادهتر
مغز ما ظرفیتهای بالایی دارد. با این وجود ما از تمام ظرفیت مغزمان استفاده نمیکنیم.
برای یادگیری لازم است که از تمام حواس پنجگانهمان بهره بگیریم.
اگر یادگیری برای ما سخت است و نمیتوانیم چیزی را به خاطر بسپاریم، برای این است که به یک مدل سنتی یادگیری اکتفا کردهایم و مدلهای دیگر را تجربه نکردهایم.
برخی از افراد بصری هستند، یعنی با کمک حس بینایی خود، یادگیری بهتری دارند. برخی با کمک گوشهایشان میتوانند یاد بگیرند و برخی دیگر به کمک حس لامسه، چشایی و بویایی خود به یادگیری بهتری میرسند. برای اینکه بتوانیم یادگیری خود را سادهتر کنیم ابتدا باید مدل خود را بیابیم.
در کودکی به خاطر دارم که نمیتوانستم چیزی را حفظ کنم. مدتی بعد از روی متن میخواندم و صدایم را ضبط میکردم و بعد به صدای خودم چندینبار گوش میدادم. به این طریق میتوانستم درسهای حفظی که به آنها علاقهای نداشتم را به خاطر بسپارم.
برای درس ریاضی مشکلی نداشتم چرا که اطرافم را پر از کاغذ میکردم و چندینبار از روی مسائل مینوشتم تا آنها را یادبگیرم.
برای تاریخ هم باید نقاشی میکردم. بدون نقاشی، محال بود تاریخ را از بر کنم. هنوز هم همینطور هستم. درسهای عملی را راحتتر از درسهای تئوری یاد میگیرم. سر مباحث تئوری باید از دستهایم استفاده کنم. بدون نوشتن نکات درس و عدم استفاده از هر دو دست، محال است بتوانم بیشتر از پنج دقیقه در کلاس دوام بیاورم. ذهنم شروع میکند به خیالپردازی و از کلاس درس بیرون میرود.
نکته دوم
ما علاقه داریم که خودمان را تضعیف کنیم و با عباراتی از قبیل دیگران بهتر هستند و من توانایی انجام این کار را ندارم و به خوبی فلان فرد نیستم، گذرگاههای یادگیری آسان را بر روی خودمان میبندیم. پس باید قبل از هرچیزی مدل ذهنیمان را تغییر دهیم و قبول کنیم که اگر فردی از نقطهی «آ» به نقطهی «ب» رسیده است، من هم میتوانم، فقط ممکن است مسیر من کمی متفاوت باشد، ولی به طور یقین من هم میرسم. با این نوع تفکر یادگیری برای ما سادهتر میشود.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
مغز ما ظرفیتهای بالایی دارد. با این وجود ما از تمام ظرفیت مغزمان استفاده نمیکنیم.
برای یادگیری لازم است که از تمام حواس پنجگانهمان بهره بگیریم.
اگر یادگیری برای ما سخت است و نمیتوانیم چیزی را به خاطر بسپاریم، برای این است که به یک مدل سنتی یادگیری اکتفا کردهایم و مدلهای دیگر را تجربه نکردهایم.
برخی از افراد بصری هستند، یعنی با کمک حس بینایی خود، یادگیری بهتری دارند. برخی با کمک گوشهایشان میتوانند یاد بگیرند و برخی دیگر به کمک حس لامسه، چشایی و بویایی خود به یادگیری بهتری میرسند. برای اینکه بتوانیم یادگیری خود را سادهتر کنیم ابتدا باید مدل خود را بیابیم.
در کودکی به خاطر دارم که نمیتوانستم چیزی را حفظ کنم. مدتی بعد از روی متن میخواندم و صدایم را ضبط میکردم و بعد به صدای خودم چندینبار گوش میدادم. به این طریق میتوانستم درسهای حفظی که به آنها علاقهای نداشتم را به خاطر بسپارم.
برای درس ریاضی مشکلی نداشتم چرا که اطرافم را پر از کاغذ میکردم و چندینبار از روی مسائل مینوشتم تا آنها را یادبگیرم.
برای تاریخ هم باید نقاشی میکردم. بدون نقاشی، محال بود تاریخ را از بر کنم. هنوز هم همینطور هستم. درسهای عملی را راحتتر از درسهای تئوری یاد میگیرم. سر مباحث تئوری باید از دستهایم استفاده کنم. بدون نوشتن نکات درس و عدم استفاده از هر دو دست، محال است بتوانم بیشتر از پنج دقیقه در کلاس دوام بیاورم. ذهنم شروع میکند به خیالپردازی و از کلاس درس بیرون میرود.
نکته دوم
ما علاقه داریم که خودمان را تضعیف کنیم و با عباراتی از قبیل دیگران بهتر هستند و من توانایی انجام این کار را ندارم و به خوبی فلان فرد نیستم، گذرگاههای یادگیری آسان را بر روی خودمان میبندیم. پس باید قبل از هرچیزی مدل ذهنیمان را تغییر دهیم و قبول کنیم که اگر فردی از نقطهی «آ» به نقطهی «ب» رسیده است، من هم میتوانم، فقط ممکن است مسیر من کمی متفاوت باشد، ولی به طور یقین من هم میرسم. با این نوع تفکر یادگیری برای ما سادهتر میشود.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👌2
یادگیری روز
امروز از علی عبدی آموختم که انسان به هر کجا که میرسد، از عنایت خداست. حتی تلاشی هم که در جهت رسیدن به نقطهای دارد، عنایت خداست و باید برای هر لحظه از این لطف و عنایت الهی شکر گزار باشیم و اگر اتفاقی افتاد که باب میل مان نبود، تسلیم باشیم که شاید در همان هم عنایت و لطفی باشد که هنوز حکمتش را نمیدانیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
امروز از علی عبدی آموختم که انسان به هر کجا که میرسد، از عنایت خداست. حتی تلاشی هم که در جهت رسیدن به نقطهای دارد، عنایت خداست و باید برای هر لحظه از این لطف و عنایت الهی شکر گزار باشیم و اگر اتفاقی افتاد که باب میل مان نبود، تسلیم باشیم که شاید در همان هم عنایت و لطفی باشد که هنوز حکمتش را نمیدانیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👌2
در حال خواندن کتابی هستم که استاد در ماه هفتم رمانجا معرفی کرد و شباهت غریبی میان خودم و این زن مییابم. در حال حرکات ورزشی مدام به دلفین فکر میکنم و حواسم پرت میشود و میخورم به دستگاهها.
دست و پایم کبود میشود و فکر میکنم خدا رو شکر که آسیبها در همین حد است.
#یادداشت_روز
#بریده_کتاب
@leila_aligholizade
دست و پایم کبود میشود و فکر میکنم خدا رو شکر که آسیبها در همین حد است.
#یادداشت_روز
#بریده_کتاب
@leila_aligholizade
شما به داستانهای شخصی که رنگ و بوی حقیقت داشته باشند علاقهمندید یا دنبال داستانهایی هستید که واقعیت ندارند و به عبارتی زیست نویسنده نیستند؟
به نظر میرسد با داستانهایی که زیست نویسنده باشند، راحتتر میتوان همذاتپنداری کرد.
#یادداشت_روز
#بریده_کتاب
@leila_aligholizade
به نظر میرسد با داستانهایی که زیست نویسنده باشند، راحتتر میتوان همذاتپنداری کرد.
#یادداشت_روز
#بریده_کتاب
@leila_aligholizade
خیال نوشتن
میسپارد اندیشهاش را به تن. تن تسخیر میکند تمام آنچه را که در اندیشه انباشته بود. تن با حجمی از ملال و خستگی روزهای تکراری او را به زندانی پر از خالی سوق میدهد. مینشیند روی مبل. حجم پرطنین تار در گوشش میپیچید و از راهروهای پیچدر پیچ مجاری حلزونی خودش را به سلولهای خاکستری مغز میرساند. صدای تار را بر نمیتابد. یاد حرف آن زن میافتد که میگفت: «گوشم پر شده بود از صدای تار و مغزم آرام آرام جویده میشد.»
فکر کرده بود چه کجسلیقه بود آن زن و چطور صدای تار را با آن حجم زیبا دوست نداشت. خودش قبلتر غرق لذت میشد و حالا که تنش، خیالش را به صندلی میخکوب کرده بود و نمیتوانست با تار اوج بگیرد، از این صدا بیزار شده بود و گفته بود: «چه پر حجم است این ساز و حالا نوایش برایم قابل تحمل نیست.»
و دلش سازی با صدای ریزتر و زیرتر خواسته بود. درست شبیه نغمهی یک چکاوک صبحگاهی در دوردستها. حالا صدای تار شده بود شبیه صدای دارکوبی که بر تک درخت درون باغچه تند و تند میکوبید و لحظهای هم آرام نمیگرفت. حالا آن زن را فهمیده بود. حتماً آن زن هم تنش پر بود از خستگی و خیالش را به بند کشیده بود. تن خسته و رنجور باند پرواز را مسدود میکند.
خواستن او را با این تن خسته بکشانند به خیابان. فکر کرده بودند قدم زدن در خیابان، برایش خوب است. نرفته بود. اجبار هم سودی نداشت. توهین و تحقیر هم کارساز نبود. پایش را در یک کفش کرده بود و با لجاجتی زنانه پای خواستهاش ایستاده بود. میخواست تنهایی را در آغوش بکشد و در عمق سکوت خانه پایین برود. بالاخره رفته بودند و تنها مانده بود با خودش. با تنش با خیالش. خیالش هنوز پشت درهای بستهی تن مانده بود. بیخیال تهی بود. هیچ نبود. انگار از ازل هیچ نباشد. یک فضای تهی در میان کهکشان. انگار تنش هم نبود. به دیوار بلندی خورده بود. با همان تن خسته به آشپزخانه پناه برد. خواست با خلق چیزی که در انگشتهایش جاری بود، خیالش را آزاد کند. عطر سبز لوبیا و سفید برنج نقاشی بیبدیل دشتهای سبز شمال را در برابر چشمش زنده کرد. خیالش آرام آرام از روزنی که یافته بود، به رهایی میرسید. تنش را به آب سپرد و قطرات داغ آب روی پوست خستهاش نشست و خستگی را از تنش شست. از زیر دوش که بیرون آمد، اندیشهاش پر شده بود از کلمات لطیف و تازهی آب، حیات، جاودانگی و نوشتن. خیالش به سمت نوشتن پر کشید.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
میسپارد اندیشهاش را به تن. تن تسخیر میکند تمام آنچه را که در اندیشه انباشته بود. تن با حجمی از ملال و خستگی روزهای تکراری او را به زندانی پر از خالی سوق میدهد. مینشیند روی مبل. حجم پرطنین تار در گوشش میپیچید و از راهروهای پیچدر پیچ مجاری حلزونی خودش را به سلولهای خاکستری مغز میرساند. صدای تار را بر نمیتابد. یاد حرف آن زن میافتد که میگفت: «گوشم پر شده بود از صدای تار و مغزم آرام آرام جویده میشد.»
فکر کرده بود چه کجسلیقه بود آن زن و چطور صدای تار را با آن حجم زیبا دوست نداشت. خودش قبلتر غرق لذت میشد و حالا که تنش، خیالش را به صندلی میخکوب کرده بود و نمیتوانست با تار اوج بگیرد، از این صدا بیزار شده بود و گفته بود: «چه پر حجم است این ساز و حالا نوایش برایم قابل تحمل نیست.»
و دلش سازی با صدای ریزتر و زیرتر خواسته بود. درست شبیه نغمهی یک چکاوک صبحگاهی در دوردستها. حالا صدای تار شده بود شبیه صدای دارکوبی که بر تک درخت درون باغچه تند و تند میکوبید و لحظهای هم آرام نمیگرفت. حالا آن زن را فهمیده بود. حتماً آن زن هم تنش پر بود از خستگی و خیالش را به بند کشیده بود. تن خسته و رنجور باند پرواز را مسدود میکند.
خواستن او را با این تن خسته بکشانند به خیابان. فکر کرده بودند قدم زدن در خیابان، برایش خوب است. نرفته بود. اجبار هم سودی نداشت. توهین و تحقیر هم کارساز نبود. پایش را در یک کفش کرده بود و با لجاجتی زنانه پای خواستهاش ایستاده بود. میخواست تنهایی را در آغوش بکشد و در عمق سکوت خانه پایین برود. بالاخره رفته بودند و تنها مانده بود با خودش. با تنش با خیالش. خیالش هنوز پشت درهای بستهی تن مانده بود. بیخیال تهی بود. هیچ نبود. انگار از ازل هیچ نباشد. یک فضای تهی در میان کهکشان. انگار تنش هم نبود. به دیوار بلندی خورده بود. با همان تن خسته به آشپزخانه پناه برد. خواست با خلق چیزی که در انگشتهایش جاری بود، خیالش را آزاد کند. عطر سبز لوبیا و سفید برنج نقاشی بیبدیل دشتهای سبز شمال را در برابر چشمش زنده کرد. خیالش آرام آرام از روزنی که یافته بود، به رهایی میرسید. تنش را به آب سپرد و قطرات داغ آب روی پوست خستهاش نشست و خستگی را از تنش شست. از زیر دوش که بیرون آمد، اندیشهاش پر شده بود از کلمات لطیف و تازهی آب، حیات، جاودانگی و نوشتن. خیالش به سمت نوشتن پر کشید.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
بازگشت
مدتی بود که داستان نویسی را رها کرده بودم. همیشه در داستانهایم ردپایی از خودم را جا میگذاشتم. بعد از آشنایی با «ن» و پی بردن به راز داستانهایم، دیگر دوست نداشتم هیچ داستانی بنویسم. «ن» ردپایم را گرفته بود و به من رسیده بود. «ن» دیگر نمیگذاشت چیزی بنویسم. چون در داستانها به دنبال ردپایی از خودش هم میگشت و اگر چیزی به مذاقش خوش نمیآمد، مرا نادیده میگرفت. «ن» سد محکمی شده بود برای نوشتن داستان.
چیزی در چنته نداشتم.
اگر از خودم نمینوشتم، اگر تجربه زیستهام را در داستان نمیآوردم، دیگر چه چیزی میتوانستم در داستان بگنجانم که برای خودم قابل قبول باشد؟
پس نوشتن داستان را رها کردم، حتی یادداشتهای روزانه را.
بعد از خواندن داستان دلفین، برگشتهام. تمام قد برای نوشتن داستانی دیگر که باز هم رنگی از حقیقت داشته باشد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
مدتی بود که داستان نویسی را رها کرده بودم. همیشه در داستانهایم ردپایی از خودم را جا میگذاشتم. بعد از آشنایی با «ن» و پی بردن به راز داستانهایم، دیگر دوست نداشتم هیچ داستانی بنویسم. «ن» ردپایم را گرفته بود و به من رسیده بود. «ن» دیگر نمیگذاشت چیزی بنویسم. چون در داستانها به دنبال ردپایی از خودش هم میگشت و اگر چیزی به مذاقش خوش نمیآمد، مرا نادیده میگرفت. «ن» سد محکمی شده بود برای نوشتن داستان.
چیزی در چنته نداشتم.
اگر از خودم نمینوشتم، اگر تجربه زیستهام را در داستان نمیآوردم، دیگر چه چیزی میتوانستم در داستان بگنجانم که برای خودم قابل قبول باشد؟
پس نوشتن داستان را رها کردم، حتی یادداشتهای روزانه را.
بعد از خواندن داستان دلفین، برگشتهام. تمام قد برای نوشتن داستانی دیگر که باز هم رنگی از حقیقت داشته باشد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
تلخ شدیم
دیشب دربارهی امتحانات و حدسیات درباره نمره و نتایجش حرف میزدیم. رسیدیم به امتحان دیکته. ظاهراً دیکته برای همه چالش برانگیز بود. دیکته برای من هم آسان نبود. کلمهها را اغلب اشتباه میشنیدم و چیز دیگری مینوشتم. یکبار یکی از اقوام گفت که موقعی که معلمان دیکته میگوید سرت را بالا بگیر و زل بزن به لب هایش و بعد بنویس، اینجوری دیگه مشکلی نداری. بعد آن کلمهها را درست میشنیدم. به «م» گفتم فلانی که الان تلخ شده، قبلاً خیلی مهربون بود و چیزای خوبی به من یاد داده بود. آنقدر ظلم کردن بهش که اینجوری تلخ شد. مثل تو که داره لبخندت محو میشه.
زورکی لبخندی زد و گفت: «میذارن لیلا؟»
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
دیشب دربارهی امتحانات و حدسیات درباره نمره و نتایجش حرف میزدیم. رسیدیم به امتحان دیکته. ظاهراً دیکته برای همه چالش برانگیز بود. دیکته برای من هم آسان نبود. کلمهها را اغلب اشتباه میشنیدم و چیز دیگری مینوشتم. یکبار یکی از اقوام گفت که موقعی که معلمان دیکته میگوید سرت را بالا بگیر و زل بزن به لب هایش و بعد بنویس، اینجوری دیگه مشکلی نداری. بعد آن کلمهها را درست میشنیدم. به «م» گفتم فلانی که الان تلخ شده، قبلاً خیلی مهربون بود و چیزای خوبی به من یاد داده بود. آنقدر ظلم کردن بهش که اینجوری تلخ شد. مثل تو که داره لبخندت محو میشه.
زورکی لبخندی زد و گفت: «میذارن لیلا؟»
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5
چطور جرئت کردی؟
خواستیم چند ساعتی با هم تنها باشیم و کمی خوشی کنیم. گوشیاش مدام زنگ میخورد. با آنکه گفته بود شهرستان است، ولی باز نمیگذاشتند خوش باشد. قوم و خویشش یکی یکی زنگ میزدند و میگفتند حال مادرش بد است و باید برود. تازه رسیده بود و میخواست برگردد. نگذاشتم. گفتم مگر تو زندگی نداری تا کی باید پاسوز این و آن شوی. بخدا که حالش خوش است و فقط میخواهد این خوشی را از دماغت در بیاورد. تمام مدتی که با هم بودیم، دست به تلفن بود. مادرش جوابش را نمیداد. میخواست برگردد. گفتم جواب تو را نمیدهد، به فلانی زنگ بزن بگو به او زنگ بزند و مطمئن شو که مشکلی نیست. مشکلی نبود. جواب تلفن همه را میداد، جز او. چون جرئت کرده بود او را تنها بگذارد و برود پی دل خودش.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
خواستیم چند ساعتی با هم تنها باشیم و کمی خوشی کنیم. گوشیاش مدام زنگ میخورد. با آنکه گفته بود شهرستان است، ولی باز نمیگذاشتند خوش باشد. قوم و خویشش یکی یکی زنگ میزدند و میگفتند حال مادرش بد است و باید برود. تازه رسیده بود و میخواست برگردد. نگذاشتم. گفتم مگر تو زندگی نداری تا کی باید پاسوز این و آن شوی. بخدا که حالش خوش است و فقط میخواهد این خوشی را از دماغت در بیاورد. تمام مدتی که با هم بودیم، دست به تلفن بود. مادرش جوابش را نمیداد. میخواست برگردد. گفتم جواب تو را نمیدهد، به فلانی زنگ بزن بگو به او زنگ بزند و مطمئن شو که مشکلی نیست. مشکلی نبود. جواب تلفن همه را میداد، جز او. چون جرئت کرده بود او را تنها بگذارد و برود پی دل خودش.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
قسطنطنیه
مدتها بود که به سینما نرفته بودیم. وقتی پای انتخاب در میان باشد، کم پیش میآید که فیلمی انتخاب همگی باشد. فیلمهای روی صحنه، بی محتوا و بیسناریوی درست و درمان، فقط برای ساعتی مخاطب را از واقعیت جامعه دور میکنند. نه شاهکار هنریاند و نه ادبی. تنها با چند دلقکبازی و چند کلمهی رکیک و چند حرکت جلف برای دقایقی مخاطب را میخنداندند.
به اصرار بچهها رفتیم سینما و تنها انتخابامان قسطنطنیه بود. باز همان بازیگران همیشگی طنز با یک سناریوی آبکی دور هم جمع شده بودند. کل فیلم را میتوانستند در یک سوله در همین حوالی تهران فیلمبرداری کنند و برای صحنه های ترکیه از یک چند فیلم مستند و هوش مصنوعی بهره بگیرند. حضور بازیگر ترکیهای هم بیمعنا بود. از آن فیلمهایی بود که با کمترین هزینه میشد در داخل ساخته شود. اینکه چرا بیجهت هزینه میسازند و در جای دیگر فیلمبرداری میکنند، به نظر میرسد که دستهایی پشت پرده است و پای پولشوییهای کلانی در میان است که من مخاطب عادی نمیفهمم.
تنها خوبی فیلم این بود که ساعتی همهمان را دور هم جمع کرد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
مدتها بود که به سینما نرفته بودیم. وقتی پای انتخاب در میان باشد، کم پیش میآید که فیلمی انتخاب همگی باشد. فیلمهای روی صحنه، بی محتوا و بیسناریوی درست و درمان، فقط برای ساعتی مخاطب را از واقعیت جامعه دور میکنند. نه شاهکار هنریاند و نه ادبی. تنها با چند دلقکبازی و چند کلمهی رکیک و چند حرکت جلف برای دقایقی مخاطب را میخنداندند.
به اصرار بچهها رفتیم سینما و تنها انتخابامان قسطنطنیه بود. باز همان بازیگران همیشگی طنز با یک سناریوی آبکی دور هم جمع شده بودند. کل فیلم را میتوانستند در یک سوله در همین حوالی تهران فیلمبرداری کنند و برای صحنه های ترکیه از یک چند فیلم مستند و هوش مصنوعی بهره بگیرند. حضور بازیگر ترکیهای هم بیمعنا بود. از آن فیلمهایی بود که با کمترین هزینه میشد در داخل ساخته شود. اینکه چرا بیجهت هزینه میسازند و در جای دیگر فیلمبرداری میکنند، به نظر میرسد که دستهایی پشت پرده است و پای پولشوییهای کلانی در میان است که من مخاطب عادی نمیفهمم.
تنها خوبی فیلم این بود که ساعتی همهمان را دور هم جمع کرد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
