بهانهای برای نوشتن
نوشتن داستان بلند سخت است. هر بار که مینشینم به نوشتن و سختیاش، شیرینی نوشتم را از دلم میشورد،
هر وقت که دیگر دلزده از نوشتن میشوم،
به روزها در راه برمیگردم.
و روزها در راه مرا به نوشتن ترغیب میکند.
امروز شاهرخ گفته بود که بعد از تماس گیتا دیگر نتوانست چیزی بنویسد و فقط به باخ و بتهوون گوش داد.
امروز من هم موقع درست کردن کوکو موسیقی کلاسیک گوش دادم و فکر کردم که نمیتوانم از نوشتن دست بکشم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
نوشتن داستان بلند سخت است. هر بار که مینشینم به نوشتن و سختیاش، شیرینی نوشتم را از دلم میشورد،
هر وقت که دیگر دلزده از نوشتن میشوم،
به روزها در راه برمیگردم.
و روزها در راه مرا به نوشتن ترغیب میکند.
امروز شاهرخ گفته بود که بعد از تماس گیتا دیگر نتوانست چیزی بنویسد و فقط به باخ و بتهوون گوش داد.
امروز من هم موقع درست کردن کوکو موسیقی کلاسیک گوش دادم و فکر کردم که نمیتوانم از نوشتن دست بکشم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1👏1
لبخند عاریه
با هزار ترفند و دوز و کلک از خانه زدیم بیرون که متوجه رفتنمان نشوند که بعد نگویند بیمعرفت بودند و یک تعارف نزدند.
نگفتیم چون خسته بودیم از تفاوتها و تحمیلها و سکوتهای اجباری از سر احترام.
مگر چه میخواستیم؟
یک لبخند حقیقی.
از لبخندهای عاریه جانمان به تنگ آمده بود.
هنوز به سر خیابان نرسیده، برق رفت.
شهر غرق شد در ظلمات بیبرقی.
شازده خانوم ستار هم کاری نکرد.
برق نباشد، شب دلگیر است.
مغازههای بسته شدند.
تا خود مقصد برق نبود.
آسمان شهر هم غبارآلود و بیستاره.
مقصد هم دلگیر.
رودخانه بیآب.
صدای ایرج بسطامی شنیده میشد. یک نوای غمگین.
رود خالی بی هیچ جریانی به تصویر ماه خیره شده بود و با شرمندگی میگفت: «کاش میتوانستم چهرهات را در آغوش بگیرم.»
آنجا هم دلگیر بود.
لبخند به لب مان نیاورد.
پس لبخند عاریهمان را به لب زدیم و به خانه برگشتیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
با هزار ترفند و دوز و کلک از خانه زدیم بیرون که متوجه رفتنمان نشوند که بعد نگویند بیمعرفت بودند و یک تعارف نزدند.
نگفتیم چون خسته بودیم از تفاوتها و تحمیلها و سکوتهای اجباری از سر احترام.
مگر چه میخواستیم؟
یک لبخند حقیقی.
از لبخندهای عاریه جانمان به تنگ آمده بود.
هنوز به سر خیابان نرسیده، برق رفت.
شهر غرق شد در ظلمات بیبرقی.
شازده خانوم ستار هم کاری نکرد.
برق نباشد، شب دلگیر است.
مغازههای بسته شدند.
تا خود مقصد برق نبود.
آسمان شهر هم غبارآلود و بیستاره.
مقصد هم دلگیر.
رودخانه بیآب.
صدای ایرج بسطامی شنیده میشد. یک نوای غمگین.
رود خالی بی هیچ جریانی به تصویر ماه خیره شده بود و با شرمندگی میگفت: «کاش میتوانستم چهرهات را در آغوش بگیرم.»
آنجا هم دلگیر بود.
لبخند به لب مان نیاورد.
پس لبخند عاریهمان را به لب زدیم و به خانه برگشتیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤4
Forwarded from کافه تجربه | عسل حسینزاده فراحمی (Asal Hosseinzadeh)
ایفل
نویسنده: علی صفری
کارگردان: رها حاجی زینل
تهیهکننده: عسل حسینزاده
کاری از گروه تئاتر سه گانه
شهریور ماه، ساعت ۱۹:۱۵
مجموعه تئاتر لبخند
https://www.tiwall.com/p/eiffel
نویسنده: علی صفری
کارگردان: رها حاجی زینل
تهیهکننده: عسل حسینزاده
کاری از گروه تئاتر سه گانه
شهریور ماه، ساعت ۱۹:۱۵
مجموعه تئاتر لبخند
https://www.tiwall.com/p/eiffel
❤1
گذر به خاطرات برای یافتن حرفهی داستانی مرا به داستانک گردنآویز مادربزرگ رساند.
گردنآویز مادربزرگ
#داستانک
@leila_aligholizade
گردنآویز مادربزرگ
#داستانک
@leila_aligholizade
❤1
فساد چیست؟
به نظر میرسد که فساد هم مثل خیلی از مفاهیم دیگر معنای مطلقی نداشته باشد. به شنیدن گفتگوهای اعضای کارگاه اندیشه که نشستم، فساد حتی در جمعی هم سن و سال هم یکی نبود. یکی زنی را که خودش را به دیگران عرضه میکند عامل فساد میدانست و دیگری قدرت را. هر فردی بنا به عقیده و مسلکش چیزی را ریشهی فساد میداند. به گمان من آن حاجی بازاری که نذرش فراموش نمیشود و تا ساز و آواز جنگ را میشنود، فی اجناس را بالا میکشد و چیزهایی را در انبار هایش دپو میکند، عامل فساد است.
این روزها گوشم پر شده از اخباری از این قبیل که خود فساد دیگری را در پی دارد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
به نظر میرسد که فساد هم مثل خیلی از مفاهیم دیگر معنای مطلقی نداشته باشد. به شنیدن گفتگوهای اعضای کارگاه اندیشه که نشستم، فساد حتی در جمعی هم سن و سال هم یکی نبود. یکی زنی را که خودش را به دیگران عرضه میکند عامل فساد میدانست و دیگری قدرت را. هر فردی بنا به عقیده و مسلکش چیزی را ریشهی فساد میداند. به گمان من آن حاجی بازاری که نذرش فراموش نمیشود و تا ساز و آواز جنگ را میشنود، فی اجناس را بالا میکشد و چیزهایی را در انبار هایش دپو میکند، عامل فساد است.
این روزها گوشم پر شده از اخباری از این قبیل که خود فساد دیگری را در پی دارد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👏1👌1
سازش در دستپخت
پانزده سال تمام اصرار داشتم که ماکارونی را با گوشت درست کنم و «م» ماکارانی بدون گوشت دلش میخواست. هر گاه که به دلخواه او رفتار میکردم ماکارانی به دلم نمینشست و به دلخواه خودم به دل او نمینشست.
امروز گوشت اضافه را برای بچه گربهها ریختم. ماکارانی او بدون گوشت و تنها با طعم گوشت بود و برای من و «ه» با گوشت.
امروز همه راضی بودیم.
بچه گربهها بیشتر😁.
بالاخره در پخت ماکارونی هم به سازش رسیدیم. باشد که سران مملکت هم در پخت آش برای مردم به سازش برسند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
پانزده سال تمام اصرار داشتم که ماکارونی را با گوشت درست کنم و «م» ماکارانی بدون گوشت دلش میخواست. هر گاه که به دلخواه او رفتار میکردم ماکارانی به دلم نمینشست و به دلخواه خودم به دل او نمینشست.
امروز گوشت اضافه را برای بچه گربهها ریختم. ماکارانی او بدون گوشت و تنها با طعم گوشت بود و برای من و «ه» با گوشت.
امروز همه راضی بودیم.
بچه گربهها بیشتر😁.
بالاخره در پخت ماکارونی هم به سازش رسیدیم. باشد که سران مملکت هم در پخت آش برای مردم به سازش برسند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👏1
فداکاری با کینه
نشسته بودیم به تماشای سریال سفر دوستداشتنی من.
در یکی از قسمتها زنی به خواهرش گفت: «بزرگ شو. تا کی میخوای مثل بچهها زندگی کنی. از دخترت خجالت بکش.»
خواهرش که سرخوشی از وجناتش میریخت، گفت: «من از تو ممنونم که توی تمام این سالها دخترم رو بزرگ کردی و برای من فداکاری کردی، ولی این سبک زندگی منه و من خوشحالم نمیتونی برای من تصمیم بگیری.»
زن با ناراحتی و انزجار گفت: «اگه وصیت مادر نبود که مراقبت باشم، اینجا نمیموندم.»
زن گفت: «خواهش میکنم همین حالا برو. برو دنبال آرزوهات، ولی اینقدر به من کینه نداشته باش. من این فداکاری کینهتوزانه رو نمیخوام.»
این دیالوگ من رو به فکر وا داشت که چقدر توی زندگی این مدلی رفتار کردم و بعد وجودم شد پر از کینه و دیگران رو مقصر نرسیدن به آرزوهام دونستم؟
تا یک برههی طولانی همچین آدمی بودم. میخواستم خوب به نظر برسم و گذشتن از خودم رو یک ارزش اخلاقی میدونستم و در آخر هم مطمئن بودم که هیچ وقت خوب به نظر نمیرسم.
حالا بر خلاف گذشته تنها کاری را انجام میدهم که به میلم باشد و در ازای آن انتظار ندارم که دیگران قدر کارم را بدانند و از من تشکر کنند.
این شیوه را در تربیت فرزندم هم به کار گرفتهام و درخواستهایم با او از خواهش است و اگر به هر دلیلی نپذیرد رو ترش کردن و قهر و عذاب وجدان دادنی در کار نیست. او هم تا زمانی که آسیبی به دیگران نزند، مختار است کاری را انجام دهد که به میلش باشد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
نشسته بودیم به تماشای سریال سفر دوستداشتنی من.
در یکی از قسمتها زنی به خواهرش گفت: «بزرگ شو. تا کی میخوای مثل بچهها زندگی کنی. از دخترت خجالت بکش.»
خواهرش که سرخوشی از وجناتش میریخت، گفت: «من از تو ممنونم که توی تمام این سالها دخترم رو بزرگ کردی و برای من فداکاری کردی، ولی این سبک زندگی منه و من خوشحالم نمیتونی برای من تصمیم بگیری.»
زن با ناراحتی و انزجار گفت: «اگه وصیت مادر نبود که مراقبت باشم، اینجا نمیموندم.»
زن گفت: «خواهش میکنم همین حالا برو. برو دنبال آرزوهات، ولی اینقدر به من کینه نداشته باش. من این فداکاری کینهتوزانه رو نمیخوام.»
این دیالوگ من رو به فکر وا داشت که چقدر توی زندگی این مدلی رفتار کردم و بعد وجودم شد پر از کینه و دیگران رو مقصر نرسیدن به آرزوهام دونستم؟
تا یک برههی طولانی همچین آدمی بودم. میخواستم خوب به نظر برسم و گذشتن از خودم رو یک ارزش اخلاقی میدونستم و در آخر هم مطمئن بودم که هیچ وقت خوب به نظر نمیرسم.
حالا بر خلاف گذشته تنها کاری را انجام میدهم که به میلم باشد و در ازای آن انتظار ندارم که دیگران قدر کارم را بدانند و از من تشکر کنند.
این شیوه را در تربیت فرزندم هم به کار گرفتهام و درخواستهایم با او از خواهش است و اگر به هر دلیلی نپذیرد رو ترش کردن و قهر و عذاب وجدان دادنی در کار نیست. او هم تا زمانی که آسیبی به دیگران نزند، مختار است کاری را انجام دهد که به میلش باشد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👏4❤1
و فرنگیس مرده است
و اصرار دارم بخوانمش هرچند که با آهنگش غریبهام. و فرنگیس از همان سطرهای ابتدایی مرده است و مشتاقم بدانم فرنگیس کیست که سطر اول خبر مرگ او را برایم به ارمغان آورده است.
چند سطر بعد فرنگیس خودش را نشان میدهد و حالا دیگر فرنگیس نیست که مرا به خواندن مشتاق میکند. فرنگیس با آن سربند همیشگیاش مرا مشتاق خواندن نمیکند. دفینه و گنجنامه و آذرمیدخت هم مرا جذب نکردهاند. من با هر سطر کتاب که بوی کهنگی میدهد به خاطرات سفر میکنم. یاد اولین نمایشگاه نقاشی که من تنها خریدار بودم و هیچ نقشی در هیچ کدام تابلوها نداشتم و بعدتر یاد سمفونی مردگان، سال بلوا، ملکوت، بوف کور و کاشان و آن تصویر ابدی پیرمرد خنزرپنزری و زنی که از کوزه بیرون آمده بود. این تصویر تا همیشه با من است و من کتاب را میخوانم چون مرا به یاد خاطرات خوش کتابها و سرگردانی در بیابانها میاندازد.
و فرنگیس باز هم مرده است. بیآنکه بفهم چرا و چطور. دوباره از نو میخوانم از همان سطرهای ابتدایی که فرنگیس مرده است.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
و اصرار دارم بخوانمش هرچند که با آهنگش غریبهام. و فرنگیس از همان سطرهای ابتدایی مرده است و مشتاقم بدانم فرنگیس کیست که سطر اول خبر مرگ او را برایم به ارمغان آورده است.
چند سطر بعد فرنگیس خودش را نشان میدهد و حالا دیگر فرنگیس نیست که مرا به خواندن مشتاق میکند. فرنگیس با آن سربند همیشگیاش مرا مشتاق خواندن نمیکند. دفینه و گنجنامه و آذرمیدخت هم مرا جذب نکردهاند. من با هر سطر کتاب که بوی کهنگی میدهد به خاطرات سفر میکنم. یاد اولین نمایشگاه نقاشی که من تنها خریدار بودم و هیچ نقشی در هیچ کدام تابلوها نداشتم و بعدتر یاد سمفونی مردگان، سال بلوا، ملکوت، بوف کور و کاشان و آن تصویر ابدی پیرمرد خنزرپنزری و زنی که از کوزه بیرون آمده بود. این تصویر تا همیشه با من است و من کتاب را میخوانم چون مرا به یاد خاطرات خوش کتابها و سرگردانی در بیابانها میاندازد.
و فرنگیس باز هم مرده است. بیآنکه بفهم چرا و چطور. دوباره از نو میخوانم از همان سطرهای ابتدایی که فرنگیس مرده است.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👏2
آنچه که از داستان میآموزیم
باید آنچه را که میدانیم دائم مرور کنیم.
آدمی نیازمند تکرار است.
چند روزی است که برگشتهام به داستانی نیمهکاره و رها شده.
صبحها کمی زودتر از خواب بیدار میشوم تا با تمرکزی بیشتر روی داستانم کار کنم.
هنوز داستان به انتها نرسیده است و فصلهای پایانی آن باقی مانده است. هر بار که از ابتدا شروع به خواندن داستان میکنم، بخشهایی را بیرحمانه حذف میکنم و بخشهایی را با تردید نگه میدارم. میدانم روز بعد شاید باز هم دست به حذف بزنم، ولی حالا نه.
در گیر و دار خواندن مرور و ویرایش داستان دوباره تصمیمات مهم میگیرم. همانهایی که ترسهای آن دوازده روز به جانم ریخته بود و باعث شده بود رهایشان کنم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
باید آنچه را که میدانیم دائم مرور کنیم.
آدمی نیازمند تکرار است.
چند روزی است که برگشتهام به داستانی نیمهکاره و رها شده.
صبحها کمی زودتر از خواب بیدار میشوم تا با تمرکزی بیشتر روی داستانم کار کنم.
هنوز داستان به انتها نرسیده است و فصلهای پایانی آن باقی مانده است. هر بار که از ابتدا شروع به خواندن داستان میکنم، بخشهایی را بیرحمانه حذف میکنم و بخشهایی را با تردید نگه میدارم. میدانم روز بعد شاید باز هم دست به حذف بزنم، ولی حالا نه.
در گیر و دار خواندن مرور و ویرایش داستان دوباره تصمیمات مهم میگیرم. همانهایی که ترسهای آن دوازده روز به جانم ریخته بود و باعث شده بود رهایشان کنم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👏1
مرد تکثیر شده
روز خود را با ژوزه ساراماگو میآغازم. اگر نمیدانستم نویسندهی کتاب کوری است، سراغ کتاب مرد تکثیر شدهاش نمیرفتم. شخصیت اصلی داستان معلم تاریخی است که به ملال و افسردگی مبتلا شده است. از همسرش جدا شده و هیچ دلیلی برای کارهایش نمییابد.
همکارش دبیر ریاضی دیدن فیلمی را به او پیشنهاد میکند. برای سرگرمی. بعد از تماشای فیلم روال زندگیاش تغییر میکند.
قرار گذاشتهام که هر روز با وجود تمام کارها صد صفحه کتاب داستانی بخوانم.
سال پیش تحت تاثیر کتاب تولستوی و مبلبنفش میخواستم هر روز یک کتاب بخوانم. سنگ بزرگی بود. هیچگاه موفق به زدنش نشدم. به نظرم صد صفحه معقولانهتر است.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
روز خود را با ژوزه ساراماگو میآغازم. اگر نمیدانستم نویسندهی کتاب کوری است، سراغ کتاب مرد تکثیر شدهاش نمیرفتم. شخصیت اصلی داستان معلم تاریخی است که به ملال و افسردگی مبتلا شده است. از همسرش جدا شده و هیچ دلیلی برای کارهایش نمییابد.
همکارش دبیر ریاضی دیدن فیلمی را به او پیشنهاد میکند. برای سرگرمی. بعد از تماشای فیلم روال زندگیاش تغییر میکند.
قرار گذاشتهام که هر روز با وجود تمام کارها صد صفحه کتاب داستانی بخوانم.
سال پیش تحت تاثیر کتاب تولستوی و مبلبنفش میخواستم هر روز یک کتاب بخوانم. سنگ بزرگی بود. هیچگاه موفق به زدنش نشدم. به نظرم صد صفحه معقولانهتر است.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
آشپزی
امروز به چیزهای متفاوتی برای نوشتن فکر کردم. خوب خوابیده بودم و بعد از بیداری جز درد ناشی از ورزش هیچ مشکل دیگری نداشتم و دست آخر رسیدم به غذا که بدنمان و خلق و خویمان را تحت تاثیر قرار میدهد.
نمیدانم شما سریال جواهری در قصر را دیدهاید یا نه؟ این سریال را در دوران دانشجویی میدیدم. موقع تماشای این سریال اتاق تلویزیون غلغله بود. تماشایش به سومین پخش هم کشید و هر دفعه از تماشایش لذت بردم.
حالا مشغول تماشای سریال نوشجان اعلی حضرت هستیم.
یک آشپز از آینده آمده است و برای نجات جانش باید غذاهایی طبخ کند که طعمی جدید داشته باشد و تکراری هم نباشد. موقع طبخ غذاها نکاتی گفته میشود. دفتر یادداشتم را کنار دستم میگذارم و مطالبی که بعدتر به کارم میآید را یادداشت میکنم.
متوجه شدم سریالهایی که در آن شخصیت اصلی با غذا سر و کار دارد را بیشتر از سریالهای دیگر دوست دارم. سریال آشپزباشی با بازی پرویز پرستویی و سریال پاستا هم سریال محبوبم بودند. فیلم پاستابریونی و وقتی ماهیها عاشق میشوند و مهمان مامان را هم دوست داشتم. وجه مشترک همهی اینها آشپزی است.
آشپزی و رسم و رسومات آن برایم جالب است. چیزی که امروز به واسطهی آشفتگی و سرعت بالای زندگی از دست رفته است.
توجه به غذای خوب و نحوهی پختش، خانواده را دور هم جمع میکند
قبل از به پایان رسیدن متن
بیایید و فیلمی با تم آشپزی که دوست داشتید را برایم کامنت کنید.
و در پایان بعد از تماشای سریالهای کرهای به این نکته رسیدم که در تمامی فیلمها حتی اگر تم آشپزی هم نباشد، شخصیتها برای ابراز علاقه به همدیگر به خوب غذا خوردن توصیه میکنند، چرا؟ بیایید دربارهی این موضوع کمی حرف بزنیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
امروز به چیزهای متفاوتی برای نوشتن فکر کردم. خوب خوابیده بودم و بعد از بیداری جز درد ناشی از ورزش هیچ مشکل دیگری نداشتم و دست آخر رسیدم به غذا که بدنمان و خلق و خویمان را تحت تاثیر قرار میدهد.
نمیدانم شما سریال جواهری در قصر را دیدهاید یا نه؟ این سریال را در دوران دانشجویی میدیدم. موقع تماشای این سریال اتاق تلویزیون غلغله بود. تماشایش به سومین پخش هم کشید و هر دفعه از تماشایش لذت بردم.
حالا مشغول تماشای سریال نوشجان اعلی حضرت هستیم.
یک آشپز از آینده آمده است و برای نجات جانش باید غذاهایی طبخ کند که طعمی جدید داشته باشد و تکراری هم نباشد. موقع طبخ غذاها نکاتی گفته میشود. دفتر یادداشتم را کنار دستم میگذارم و مطالبی که بعدتر به کارم میآید را یادداشت میکنم.
متوجه شدم سریالهایی که در آن شخصیت اصلی با غذا سر و کار دارد را بیشتر از سریالهای دیگر دوست دارم. سریال آشپزباشی با بازی پرویز پرستویی و سریال پاستا هم سریال محبوبم بودند. فیلم پاستابریونی و وقتی ماهیها عاشق میشوند و مهمان مامان را هم دوست داشتم. وجه مشترک همهی اینها آشپزی است.
آشپزی و رسم و رسومات آن برایم جالب است. چیزی که امروز به واسطهی آشفتگی و سرعت بالای زندگی از دست رفته است.
توجه به غذای خوب و نحوهی پختش، خانواده را دور هم جمع میکند
قبل از به پایان رسیدن متن
بیایید و فیلمی با تم آشپزی که دوست داشتید را برایم کامنت کنید.
و در پایان بعد از تماشای سریالهای کرهای به این نکته رسیدم که در تمامی فیلمها حتی اگر تم آشپزی هم نباشد، شخصیتها برای ابراز علاقه به همدیگر به خوب غذا خوردن توصیه میکنند، چرا؟ بیایید دربارهی این موضوع کمی حرف بزنیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5
نظمی که به خود تحمیل میکنم
از دیروز یک جمله در سرم مدام تکرار میشود.
نظم یعنی هر چیزی در زمان درست در مکان درست قرار گیرد.
این جمله را مدام با خودم تکرار میکنم و در لحظهی اکنون میمانم. قبلتر به خودم میگفتم کارم را انجام میدهم و بعد سر فرصت همه چیز را در جای خودش قرار میدهم. حالا از به هم ریختگی ها دوری میکنم. حتی همین لحظه که اینجا نشستهام، به خودکاری نگاه میکنم که نباید روی مبل باشد. کارش چند دقیقه پیش تمام شده بود. الان باید در جای خودش باشد.
نکند وسواس گرفتهام؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
از دیروز یک جمله در سرم مدام تکرار میشود.
نظم یعنی هر چیزی در زمان درست در مکان درست قرار گیرد.
این جمله را مدام با خودم تکرار میکنم و در لحظهی اکنون میمانم. قبلتر به خودم میگفتم کارم را انجام میدهم و بعد سر فرصت همه چیز را در جای خودش قرار میدهم. حالا از به هم ریختگی ها دوری میکنم. حتی همین لحظه که اینجا نشستهام، به خودکاری نگاه میکنم که نباید روی مبل باشد. کارش چند دقیقه پیش تمام شده بود. الان باید در جای خودش باشد.
نکند وسواس گرفتهام؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
سانسور
متن کتاب صفحهآرایی شده، فرستاده شد برای مجوز.
سری پیش به خاطر یک اختلاط کوچک زن و مرد، متن اصلاحیه خورد.
این سری حواسم بود که هیچ ارتباطی نباشد. هیچ عشق و رابطههایی در داستانهایم نباشد، ولی بازهم سانسور بود.
سر کلمهی تنفروشی و یک کلمهی دیگر که مردی جاهل دربارهی زنی میگوید، بازهم با سانسور دچار مشکل شدم و کتاب اصلاحیه خورد. یعنی کتابهای خارجی که ترجمه میشوند را نمیخوانند که اصلاحیه هایشان فقط برای نویسندههای ایرانی است؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
متن کتاب صفحهآرایی شده، فرستاده شد برای مجوز.
سری پیش به خاطر یک اختلاط کوچک زن و مرد، متن اصلاحیه خورد.
این سری حواسم بود که هیچ ارتباطی نباشد. هیچ عشق و رابطههایی در داستانهایم نباشد، ولی بازهم سانسور بود.
سر کلمهی تنفروشی و یک کلمهی دیگر که مردی جاهل دربارهی زنی میگوید، بازهم با سانسور دچار مشکل شدم و کتاب اصلاحیه خورد. یعنی کتابهای خارجی که ترجمه میشوند را نمیخوانند که اصلاحیه هایشان فقط برای نویسندههای ایرانی است؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👌2
مرد تکثیر شده ۲
ترتولیاتو به پیشنهاد دوستش فیلمی را تماشا میکند. موقع تماشای فیلم متوجه میشود که یک بازیگر درجه ۲ عیناً خود اوست. به سراغ فیلمهای دیگری از همان تهیه کننده میرود تا اسم بازیگر را بیابد. از خواب و خوراک میافتد و تمام فکرش میشود یافتن آن مرد و بالاخره او را مییابد.
قرار ملاقاتی مخفیانه گذاشته میشود. عطشش که میخوابد تصمیم میگیرد موضوع را رها کند ولی کسی که از هر لحاظ شبیه اوست موضوع را رها نمیکند و برای او دردسر ایجاد میکند.
در پایان داستان جایی که فکر میکنیم همه چیز به آرامش و سکون رسیده است سر و کلهی یک کپی دیگر پیدا میشود. و این یعنی ضربهی نهایی.
اگر دو نفر از هر لحاظ شبیه به هم باشند و پای اخلاقیات هم در میان نباشد، اتفاقهای عجیبی رخ خواهد داد.
ژوزه ساراماگو فقط به یک مورد اشاره کرده است و در فصلهای آخر داستان را به اوج رسانده است و با پایانی زنجیرهوار ترس را در دل خواننده ایجاد میکند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
ترتولیاتو به پیشنهاد دوستش فیلمی را تماشا میکند. موقع تماشای فیلم متوجه میشود که یک بازیگر درجه ۲ عیناً خود اوست. به سراغ فیلمهای دیگری از همان تهیه کننده میرود تا اسم بازیگر را بیابد. از خواب و خوراک میافتد و تمام فکرش میشود یافتن آن مرد و بالاخره او را مییابد.
قرار ملاقاتی مخفیانه گذاشته میشود. عطشش که میخوابد تصمیم میگیرد موضوع را رها کند ولی کسی که از هر لحاظ شبیه اوست موضوع را رها نمیکند و برای او دردسر ایجاد میکند.
در پایان داستان جایی که فکر میکنیم همه چیز به آرامش و سکون رسیده است سر و کلهی یک کپی دیگر پیدا میشود. و این یعنی ضربهی نهایی.
اگر دو نفر از هر لحاظ شبیه به هم باشند و پای اخلاقیات هم در میان نباشد، اتفاقهای عجیبی رخ خواهد داد.
ژوزه ساراماگو فقط به یک مورد اشاره کرده است و در فصلهای آخر داستان را به اوج رسانده است و با پایانی زنجیرهوار ترس را در دل خواننده ایجاد میکند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
ابتذال زن روز
امروز به صورت اتفاقی تکههایی از برنامهی زن روز با اجرای مهناز افشار را دیدم و از بازخوردهای تنها داور مرد متحیر شدم.
هرچند که به نظر میرسید برنامه برای مد طراحی شده است، ولی زن را در حد عروسکی بیفکر که تنها دغدغهاش ظاهرش است، پایین آورده بود.
و حیف از زن
که برای به روز بودن و گرفتن عنوان زن روز باید تنها به ظاهرش بیندیشد و اندیشیدن را فراموش کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
امروز به صورت اتفاقی تکههایی از برنامهی زن روز با اجرای مهناز افشار را دیدم و از بازخوردهای تنها داور مرد متحیر شدم.
هرچند که به نظر میرسید برنامه برای مد طراحی شده است، ولی زن را در حد عروسکی بیفکر که تنها دغدغهاش ظاهرش است، پایین آورده بود.
و حیف از زن
که برای به روز بودن و گرفتن عنوان زن روز باید تنها به ظاهرش بیندیشد و اندیشیدن را فراموش کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤3👌1
شتاب روزها
طعم روزها را نچشیدهام
شاید هم
فراموش کرده باشم.
سرعت فراموشی میآورد.
نمیشود در شتاب بود و از لحظهها لذت برد.
شتاب روزهای آخر تابستان جانکاه است.
افتادهام روی دور تند زندگی.
کتابها روی هم تلنبار شدهاند.
حرفهایی که باید روی صفحهای سفید میآمدند هم همینطور.
این روزها انگار زندگی پشت در مانده است و شاید نسخهای دیگر از من افسار زندگی را به دست گرفته است.
میخواهم از نو بیآغازم.
آغازی تازه با هیجان خواندن کتابی با تماشای فیلمی با طعم شکلات
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
طعم روزها را نچشیدهام
شاید هم
فراموش کرده باشم.
سرعت فراموشی میآورد.
نمیشود در شتاب بود و از لحظهها لذت برد.
شتاب روزهای آخر تابستان جانکاه است.
افتادهام روی دور تند زندگی.
کتابها روی هم تلنبار شدهاند.
حرفهایی که باید روی صفحهای سفید میآمدند هم همینطور.
این روزها انگار زندگی پشت در مانده است و شاید نسخهای دیگر از من افسار زندگی را به دست گرفته است.
میخواهم از نو بیآغازم.
آغازی تازه با هیجان خواندن کتابی با تماشای فیلمی با طعم شکلات
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤3👌1
رویای بیستون
از زمان پخش سریال نونخ دیدن کرمانشاه آرزویم شده بود.
میگویم آرزو چون سفر نمیرویم.
سفرهایمان کوتاه و یک روزه است و هر طور هست شب به خانه میآییم تا شب را در خانهی خود بگذرانیم.
سفر رفتن مهارتی است که بلد نیستیم.
البته طول و عرض سفرهایم در کودکی بلند بود، ولی بعد از ازدواج شرایط کاری و زندگی طوری نبود که بشود مارکوپولووار به سفر رفت.
با اینحال این آرزو محقق شد
و در دامنهی بیستون و کتیبهی داریوش، مردی را دیدیم که با عشق از تاریخ و فرهنگ غنی ایران میگفت. از اصولی که ایرانیان به آن پایبند بودند و از عشق به زمین و انسان و احترام آب و خاک.
نشستیم پای صحبت هایش و اشه و یانایش را خریدیم تا در فرصتی مناسب سفر کنیم به دل تاریخ.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
از زمان پخش سریال نونخ دیدن کرمانشاه آرزویم شده بود.
میگویم آرزو چون سفر نمیرویم.
سفرهایمان کوتاه و یک روزه است و هر طور هست شب به خانه میآییم تا شب را در خانهی خود بگذرانیم.
سفر رفتن مهارتی است که بلد نیستیم.
البته طول و عرض سفرهایم در کودکی بلند بود، ولی بعد از ازدواج شرایط کاری و زندگی طوری نبود که بشود مارکوپولووار به سفر رفت.
با اینحال این آرزو محقق شد
و در دامنهی بیستون و کتیبهی داریوش، مردی را دیدیم که با عشق از تاریخ و فرهنگ غنی ایران میگفت. از اصولی که ایرانیان به آن پایبند بودند و از عشق به زمین و انسان و احترام آب و خاک.
نشستیم پای صحبت هایش و اشه و یانایش را خریدیم تا در فرصتی مناسب سفر کنیم به دل تاریخ.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤3
ایرانیان دروغ نمیگویند
مردی که پای کوه ایستاده بود گفت دروغ زمانی بدترین گناه بود و ایرانیان هیچگاه دروغ نمیگفتند. پسران داریوش کمبوجیه و بردیا. یکی محبوب دلها و چون داریوش لایق پادشاهی. دیگری بزرگتر و وارث تاج و تخت، ولی بیلیاقت.
وارث تاج و تخت برادرش را کشت تا در نبودش برادرش را بر جایش ننشانند و به جای خود مردی از زیر دستانش را به انجام امور دولتی گذاشت.
به هنگام کشورگشایی، کسی به دروغ گفت برادر مرده جای او را گرفته است و ایرانیان باور کردند
چون چیزی دربارهی دروغ نمیدانستند.
داریوش نُه پادشاه را که با دروغ به جایگاه پادشاهی رسیده بودند، گردن زد که بگوید پایان دروغ همین است و گفتند دروغگو دشمن خداست.
و اما امروز
بیتوجه به عاقبت دروغ، ایرانی دروغ میگوید برای رسیدن به اهدافش و دیوار اعتماد فرو میریزد.
در سفر کوتاهمان مردی به دروغ ما را به جایی کشاند بیراه بازگشت. مجبور به اتراق در جایی شدیم که با معیارهایمان مناسب نبود، آن شب به هر طریق بود، گذشت. روز دوم بیجهت در راه ماندیم برای دروغی دیگر. تنها دستاورد روز دوم غار قوری قلعه بود.
قرار بود روز سومی هم در کار باشد ولی ترس از دروغ اول باعث شد سفرمان را کوتاه کنیم.
شب دوم در خانهی خود بودیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
مردی که پای کوه ایستاده بود گفت دروغ زمانی بدترین گناه بود و ایرانیان هیچگاه دروغ نمیگفتند. پسران داریوش کمبوجیه و بردیا. یکی محبوب دلها و چون داریوش لایق پادشاهی. دیگری بزرگتر و وارث تاج و تخت، ولی بیلیاقت.
وارث تاج و تخت برادرش را کشت تا در نبودش برادرش را بر جایش ننشانند و به جای خود مردی از زیر دستانش را به انجام امور دولتی گذاشت.
به هنگام کشورگشایی، کسی به دروغ گفت برادر مرده جای او را گرفته است و ایرانیان باور کردند
چون چیزی دربارهی دروغ نمیدانستند.
داریوش نُه پادشاه را که با دروغ به جایگاه پادشاهی رسیده بودند، گردن زد که بگوید پایان دروغ همین است و گفتند دروغگو دشمن خداست.
و اما امروز
بیتوجه به عاقبت دروغ، ایرانی دروغ میگوید برای رسیدن به اهدافش و دیوار اعتماد فرو میریزد.
در سفر کوتاهمان مردی به دروغ ما را به جایی کشاند بیراه بازگشت. مجبور به اتراق در جایی شدیم که با معیارهایمان مناسب نبود، آن شب به هر طریق بود، گذشت. روز دوم بیجهت در راه ماندیم برای دروغی دیگر. تنها دستاورد روز دوم غار قوری قلعه بود.
قرار بود روز سومی هم در کار باشد ولی ترس از دروغ اول باعث شد سفرمان را کوتاه کنیم.
شب دوم در خانهی خود بودیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
ماجراهای گربههای محله
فقط ۴۸ ساعت خونه نبودیم.
چه الم شنگهای به پا شد.
وقتی برگشتیم آلوچه یه ریز میومیو میکرد.
لعنتی ساعت سه نصف شب دهنش رو نمیبست.
هر آن همسایهها ممکن بود بیان بیرون.
همون جا یکی از تنهایی که توی سفر لازممون نشده بود رو براش باز کردیم. سرش رو کرده بود توی ظرف غذا، ولی میومیوش قطع نمیشد.
یه صدای میومیوی ریزی هم از حیاط همسایه میاومد.
شصتمون خبر دار شد که فلفله.
طناب انداختیم که بهش بگیره و بیاد اینور، ولی عقلش نرسید که طناب رو بگیره و بیاد اینور. سرگشته و حیران موند همونطرف.
ساعت سه هم نمیتونستیم بریم زنگ خونه همسایه رو بزنیم.
عجیب خسته بودیم، ولی تا وقتی گربهها آروم نگرفتن بیدار موندیم.
ساعت چهار خوابمون برد و هشت باز با صدای آلوچه بیدار شدیم. فلفل صداش نمیاومد.
باز یه چیزی جلوش گذاشتیم که بی صدا بشه، ولی هم میخورد و هم غرغر میکرد. معلوم بود خواهرش رو میخواد و عقلش نمیرسه بره اونور.
تا ده صبر کردیم و بعد رفتیم زنگ همسایه رو زدیم که فلفل رو بیاریم.
فلفل رفته بود زیر ماشین همسایه و راضی نمیشد بیاد اینور.
از آلوچه کمک گرفتیم.
مادرشون هم پیداش شد. همگی توی حیاط همسایه بغلی جمع شده بودیم که فلفل رو راضی کنیم به اومدن.
همون موقعی که کلی انرژی داشتم برای نوشتن، شده بودم للهی بچه گربهها.
نیومد که نیومد.
تازه معلوم نشد که چی تو گوش آلوچه گفت که آلوچه هم رفت زیر ماشین.
فقط عسل اومد پیشمون.
خیلی خوشحال بود.
به خاطر اون بچهها دیگه غذا بهش نمیرسید.
فقط یک شب آروم داشتم. البته قیافهی هستی تحملکردنی نبود.
بغ کرده بود و تا چشم من رو دور میدید مرثیهسرایی میکرد.
گفتم لابد جاشون خوبه. بد باشه برمیگردن. تا این رو گفتم آلوچه برگشت.
فلفل هم تو حیاط بقلی چرخ میزد و آلوچه رو صدا میزد.
از ذوقم هرچی خوراکی داشتم ریختم جلوش.
نیمساعت بعد دیدم صدای دوتاشونم از پشت در میاد.
خلاصه که باز خواب از چشم ما گرفته شده، ولی به خوشحالی هستی میارزه.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
فقط ۴۸ ساعت خونه نبودیم.
چه الم شنگهای به پا شد.
وقتی برگشتیم آلوچه یه ریز میومیو میکرد.
لعنتی ساعت سه نصف شب دهنش رو نمیبست.
هر آن همسایهها ممکن بود بیان بیرون.
همون جا یکی از تنهایی که توی سفر لازممون نشده بود رو براش باز کردیم. سرش رو کرده بود توی ظرف غذا، ولی میومیوش قطع نمیشد.
یه صدای میومیوی ریزی هم از حیاط همسایه میاومد.
شصتمون خبر دار شد که فلفله.
طناب انداختیم که بهش بگیره و بیاد اینور، ولی عقلش نرسید که طناب رو بگیره و بیاد اینور. سرگشته و حیران موند همونطرف.
ساعت سه هم نمیتونستیم بریم زنگ خونه همسایه رو بزنیم.
عجیب خسته بودیم، ولی تا وقتی گربهها آروم نگرفتن بیدار موندیم.
ساعت چهار خوابمون برد و هشت باز با صدای آلوچه بیدار شدیم. فلفل صداش نمیاومد.
باز یه چیزی جلوش گذاشتیم که بی صدا بشه، ولی هم میخورد و هم غرغر میکرد. معلوم بود خواهرش رو میخواد و عقلش نمیرسه بره اونور.
تا ده صبر کردیم و بعد رفتیم زنگ همسایه رو زدیم که فلفل رو بیاریم.
فلفل رفته بود زیر ماشین همسایه و راضی نمیشد بیاد اینور.
از آلوچه کمک گرفتیم.
مادرشون هم پیداش شد. همگی توی حیاط همسایه بغلی جمع شده بودیم که فلفل رو راضی کنیم به اومدن.
همون موقعی که کلی انرژی داشتم برای نوشتن، شده بودم للهی بچه گربهها.
نیومد که نیومد.
تازه معلوم نشد که چی تو گوش آلوچه گفت که آلوچه هم رفت زیر ماشین.
فقط عسل اومد پیشمون.
خیلی خوشحال بود.
به خاطر اون بچهها دیگه غذا بهش نمیرسید.
فقط یک شب آروم داشتم. البته قیافهی هستی تحملکردنی نبود.
بغ کرده بود و تا چشم من رو دور میدید مرثیهسرایی میکرد.
گفتم لابد جاشون خوبه. بد باشه برمیگردن. تا این رو گفتم آلوچه برگشت.
فلفل هم تو حیاط بقلی چرخ میزد و آلوچه رو صدا میزد.
از ذوقم هرچی خوراکی داشتم ریختم جلوش.
نیمساعت بعد دیدم صدای دوتاشونم از پشت در میاد.
خلاصه که باز خواب از چشم ما گرفته شده، ولی به خوشحالی هستی میارزه.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
