Telegram Web Link
سانسور
متن کتاب صفحه‌آرایی شده، فرستاده شد برای مجوز.
سری پیش به خاطر یک اختلاط کوچک زن و مرد، متن اصلاحیه خورد.
این سری حواسم بود که هیچ ارتباطی نباشد. هیچ عشق و رابطه‌هایی در داستان‌هایم نباشد، ولی بازهم سانسور بود.
سر کلمه‌ی تن‌فروشی و یک کلمه‌ی دیگر که مردی جاهل درباره‌ی زنی می‌گوید، بازهم با سانسور دچار مشکل شدم و کتاب اصلاحیه خورد. یعنی کتاب‌های خارجی که ترجمه می‌شوند را نمی‌خوانند که اصلاحیه هایشان فقط برای نویسنده‌های ایرانی است؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👌2
مرد تکثیر شده ۲
ترتولیاتو به پیشنهاد دوستش فیلمی را تماشا می‌کند. موقع تماشای فیلم متوجه می‌شود که یک بازیگر درجه ۲ عیناً خود اوست. به سراغ فیلم‌های دیگری از همان تهیه کننده می‌رود تا اسم بازیگر را بیابد. از خواب و خوراک می‌افتد و تمام فکرش می‌شود یافتن آن مرد و بالاخره او را می‌یابد.
قرار ملاقاتی مخفیانه گذاشته می‌شود. عطشش که می‌خوابد تصمیم می‌گیرد موضوع را رها کند ولی کسی که از هر لحاظ شبیه اوست موضوع را رها نمی‌کند و برای او دردسر ایجاد می‌کند.
در پایان داستان جایی که فکر می‌کنیم همه چیز به آرامش و سکون رسیده است سر و کله‌ی یک کپی دیگر پیدا می‌شود. و این یعنی ضربه‌ی نهایی.

اگر دو نفر از هر لحاظ شبیه به هم باشند و پای اخلاقیات هم در میان نباشد، اتفاق‌های عجیبی رخ خواهد داد.

ژوزه ساراماگو فقط به یک مورد اشاره کرده است و در فصل‌های آخر داستان را به اوج رسانده است و با پایانی زنجیره‌وار ترس را در دل خواننده ایجاد می‌کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
1
ابتذال زن روز
امروز به صورت اتفاقی تکه‌هایی از برنامه‌ی زن روز با اجرای مهناز افشار را دیدم و از بازخورد‌های تنها داور مرد متحیر شدم.
هرچند که به نظر می‌رسید برنامه برای مد طراحی شده است، ولی زن را در حد عروسکی ‌بی‌فکر که تنها دغدغه‌‌اش ظاهرش است، پایین آورده بود.
و حیف از زن
که برای به روز بودن و گرفتن عنوان زن روز باید تنها به ظاهرش بیندیشد و اندیشیدن را فراموش کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
3👌1
شتاب روزها
طعم روزها را نچشیده‌ام
شاید هم
فراموش کرده باشم.
سرعت فراموشی می‌آورد.
نمی‌شود در شتاب بود و از لحظه‌ها لذت برد.
شتاب روزهای آخر تابستان جانکاه است.
افتاده‌ام روی دور تند زندگی.
کتاب‌ها روی هم تلنبار شده‌اند.
حرف‌هایی که باید روی صفحه‌ای سفید می‌آمدند هم همینطور.
این روزها انگار زندگی پشت در مانده است و شاید نسخه‌ای دیگر از من افسار زندگی را به دست گرفته است.
می‌خواهم از نو بیآغازم.
آغازی تازه با هیجان خواندن کتابی با تماشای فیلمی با طعم شکلات
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
3👌1
رویای بیستون
از زمان پخش سریال نون‌خ دیدن کرمانشاه آرزویم شده بود.
می‌گویم آرزو چون سفر نمی‌رویم.
سفرهایمان کوتاه و یک روزه است و هر طور هست شب به خانه می‌آییم تا شب را در خانه‌ی خود بگذرانیم.
سفر رفتن مهارتی است که بلد نیستیم.
البته طول و عرض سفرهایم در کودکی بلند بود، ولی بعد از ازدواج شرایط کاری و زندگی طوری نبود که بشود مارکوپولو‌‌وار به سفر رفت.
با این‌حال این آرزو محقق شد
و در دامنه‌ی بیستون و کتیبه‌ی داریوش، مردی را دیدیم که با عشق از تاریخ و فرهنگ غنی ایران می‌گفت. از اصولی که ایرانیان به آن پایبند بودند و از عشق به زمین و انسان و احترام آب و خاک.
نشستیم پای صحبت هایش و اشه و یانایش را خریدیم تا در فرصتی مناسب سفر کنیم به دل تاریخ.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
3
ایرانیان دروغ نمی‌گویند
مردی که پای کوه ایستاده بود گفت دروغ زمانی بدترین گناه بود و ایرانیان هیچ‌گاه دروغ نمی‌گفتند. پسران داریوش کمبوجیه و بردیا. یکی محبوب دل‌ها و چون داریوش لایق پادشاهی. دیگری بزرگ‌تر و وارث تاج و تخت، ولی بی‌لیاقت.
وارث تاج و تخت برادرش را کشت تا در نبودش برادرش را بر جایش ننشانند و به جای خود مردی از زیر دستانش را به انجام امور دولتی گذاشت.
به هنگام کشورگشایی، کسی به دروغ گفت برادر مرده جای او را گرفته است و ایرانیان باور کردند
چون چیزی درباره‌ی دروغ نمی‌دانستند.
داریوش نُه پادشاه را که با دروغ به جایگاه پادشاهی رسیده بودند، گردن زد که بگوید پایان دروغ همین است و گفتند دروغ‌گو دشمن خداست.
و اما امروز
بی‌توجه به عاقبت دروغ، ایرانی دروغ می‌گوید برای رسیدن به اهدافش و دیوار اعتماد فرو می‌ریزد.
در سفر کوتاه‌مان مردی به دروغ ما را به جایی کشاند بی‌راه بازگشت. مجبور به اتراق در جایی شدیم که با معیارهایمان مناسب نبود، آن شب به هر طریق بود، گذشت. روز دوم بی‌جهت در راه‌ ماندیم برای دروغی دیگر. تنها دستاورد روز دوم غار قوری قلعه بود.
قرار بود روز سومی هم در کار باشد ولی ترس از دروغ اول باعث شد سفرمان را کوتاه کنیم.
شب دوم در خانه‌ی خود بودیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
ماجراهای گربه‌های محله

فقط ۴۸ ساعت خونه نبودیم.
چه الم شنگه‌ای به پا شد.
وقتی برگشتیم آلوچه یه ریز میومیو می‌کرد.
لعنتی ساعت سه نصف شب دهنش رو نمی‌بست.
هر آن همسایه‌ها ممکن بود بیان بیرون.

همون جا یکی از تن‌هایی که توی سفر لازم‌مون نشده بود رو براش باز کردیم. سرش رو کرده بود توی ظرف غذا، ولی میومیوش قطع نمی‌شد.
یه صدای میومیوی ریزی هم از حیاط همسایه می‌اومد.
شصت‌مون خبر دار شد که فلفله.
طناب انداختیم که بهش بگیره و بیاد این‌ور، ولی عقلش نرسید که طناب رو بگیره و بیاد این‌ور. سرگشته و حیران موند همون‌طرف.
ساعت سه هم نمی‌تونستیم بریم زنگ خونه همسایه رو بزنیم.
عجیب خسته بودیم، ولی تا وقتی گربه‌ها آروم نگرفتن بیدار موندیم.
ساعت چهار خوابمون برد و هشت باز با صدای آلوچه بیدار شدیم. فلفل صداش نمی‌اومد.
باز یه چیزی جلوش گذاشتیم که بی صدا بشه، ولی هم می‌خورد و هم غرغر می‌کرد. معلوم بود خواهرش رو می‌خواد و عقلش نمی‌رسه بره اون‌ور.
تا ده صبر کردیم و بعد رفتیم زنگ همسایه رو زدیم که فلفل رو بیاریم.
فلفل رفته بود زیر ماشین همسایه و راضی نمی‌شد بیاد این‌ور.
از آلوچه کمک گرفتیم.
مادرشون هم پیداش شد. همگی توی حیاط همسایه بغلی جمع شده بودیم که فلفل رو راضی کنیم به اومدن.

همون موقعی که کلی انرژی داشتم برای نوشتن، شده بودم لله‌ی بچه گربه‌ها.
نیومد که نیومد.

تازه معلوم نشد که چی تو گوش آلوچه گفت که آلوچه هم رفت زیر ماشین.
فقط عسل اومد پیش‌مون.
خیلی خوشحال بود.
به خاطر اون بچه‌ها دیگه غذا بهش نمی‌رسید.
فقط یک شب آروم داشتم. البته قیافه‌ی هستی تحمل‌کردنی نبود.
بغ کرده بود و تا چشم من رو دور می‌دید مرثیه‌سرایی می‌کرد.
گفتم لابد جاشون خوبه. بد باشه برمی‌گردن. تا این رو گفتم آلوچه برگشت.
فلفل هم تو حیاط بقلی چرخ می‌زد و آلوچه رو صدا می‌زد.
از ذوقم هرچی خوراکی داشتم ریختم جلوش.
نیم‌ساعت بعد دیدم صدای دوتاشونم از پشت در میاد.
خلاصه که باز خواب از چشم ما گرفته شده، ولی به خوش‌حالی هستی می‌ارزه.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
1
دلتنگی
با یک جعبه شیرینی اومده بود. کت فیلی شیک و برازنده ای تنش بود. صورتش پر شده بود و به پره گوشت اضافه هم رو تنش بود.
چشماش برق می‌زد. موهای جو‌گندمیش رو به یک طرف شونه زده بود. می‌خندید و یه دندون خراب هم تو دهنش نبود. جوون شده بود. خبری از روزای بیماری نبود. واقعی بود. اونقدر واقعی که پر کشیدم تو بغلش. کتش رو گرفتم و از دلتنگی اشک ریختم. با صدای هق‌هق خودم بیدار شدم.‌ صورتم از اشک خیس بود.
#یادداشت_روز
#خواب_نوشت
@leila_aligholizade
2
طاق بستان در وضعیتی اسف‌بار
یه عکس به روز از محوطه‌ای طاق بستان.
اگه فکری برای حوضچه‌ی پایین طاق‌ها نشه، نصف زیبایی این بنا از بین می‌ره. وضعیت نگهداری از این بنای تاریخی زیر صفره.
چرا ما برای تاریخ و منابع طبیعی مون ارزش قائل نیستیم؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
🤔2
مجسمه‌ی هرکول در بیستون
هیچ راهنمایی وجود نداره.
تابلو نوشته‌های پایین بناها هم رنگ و رو رفته شده و اگه کسی گوشی هوشمند و اینترنت نداشته باشه، جز یک تماشای مختصر چیزی از تاریخ عایدش نمیشه.
#سفر_نامه
@leila_aligholizade
🔥3🤔1
حوضچه‌ی پایین کتیبه‌ی داریوش
لجنزاری برای زیست گونه‌های جانوری
کشف گونه‌های جانوری در این لجنزار جذابیت بیشتری داشت تا دیدن کتیبه‌‌ای که هیچ دسترسی بهش نبود.
#سفر_نامه
@leila_aligholizade
🤔3
از سختی های سفر
یکی از اتفاق‌های سفر، معضل جای خواب بود.
چون سفرهامون بیشتر از یک روز نبود، نمی‌دونستم که باید از قبل جا رزرو کنیم و فکر می‌کردیم هر هتلی بریم جا هست و خوب فکرامون درست نبود. خلاصه که یکی از هتل‌ها نامردی نکرد و برامون توی یک روستای دورافتاده، در یک اقامتگاه بوم‌گردی جا پیدا کرد.
دو خوابه با سرویس کامل
اتاق لوکسی که برامون در نظر گرفته بودن تصویرش هست. منقل برای کباب‌پزی هم داره.
سرویس هم بیرون اتاق بدون در.
تصورش هم سخته.
البته ما اینجا نموندیم و توی همون روستا یه جای دیگه پیدا کردیم. این یکی هم حمامش بدون در بود، ولی حداقل توی اتاق بود.
نمی‌شد برگردیم شهر. چون مسیر واقعا خطرناک بود و باید تا صبح صبر می‌کردیم.
صبح که خواستیم بریم حموم فهمیدیم چرا در نداره.
مسئول اونجا آبگرمکن رو خاموش کرده بود.
#سفر_نامه
@leila_aligholizade
🔥1🤔1
انسان‌ها بر اساس ایدئولوژی فکری خود مرزهای اخلاق را تعیین می‌کنند. چیزی که در منظر و نگاه ما اشتباه است لزوماً اشتباه نیست.

#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
2🔥1
رخت مرگ
از خیاطی خدا رخت مرگ برای همسرش سفارش داده بود، اندازه‌ی خودش شد.

#داستانک
@leila_aligholizade
4👏1
بی‌تفاوت
روبروی سالن تطهیر ایستاده بودیم که صدایی آشنا از پشت به گوشم خورد، برگشتم و علی‌رام را دیدم. همراه صبا هر دو در لباس سیاه. پدر همسرش فوت شده بود. تنها بودند، جمعیت ما زیاد بود. اولین‌بار بود که آنجا بودم. جنازه پشت جنازه. من هیچ غمی نداشتم. فکر کردم چه شد که این همه بی‌تفاوت شده‌ام؟
بالاخره نوبت ما هم شد. دو ساعت بعد از صلات ظهر. نماز میت خواندیم و بعد رفتیم برای خاکسپاری. باز هم بی‌تفاوت.
فقط اول صبح، گریه کردم. بی‌‌علت. یاد هیچ کسی در یادم نبود و حتی برای آن مرحومه هم گریه نمی‌کردم. فقط بغضی بود که ترکیده بود و نمی‌توانستم جلویش را بگیرم.
بی‌تفاوت بودم.
در سالن تطهیر اسامی رفتگان را روی تابلوی اعلانات می‌خواندم. چند فوت‌شده با یک فامیلی مشابه.
در میان فوت شدگان تصادفی زیاد بود.
فکر کردم روزی هم نوبت من می‌شود.
از این فکر حالم منقلب نشد.
انگار فقط یک فکر باشد.
بی‌تفاوت.
یکی گفت ما آنقدر بی قوم و خویشیم که وقتی نوبت مان شود کسی از مرگ‌مان هم مطلع نمی‌شود. جنازه مان باد می‌کند.
فکر کردم از مرگ‌مان هم کسی ناراحت نمی‌شود. یعنی آدم‌ها آنقدر سر شلوغ می‌شوند که فرصت ناراحتی برای مرگ‌مان را نخواهند داشت.
از این فکر هم ناراحت نشدم.
بی‌تفاوت بودم.
فکر کردم این بی‌تفاوتی از کجا آمده است؟ از خوراک جسم یا خوراک روح؟
کدام؟ هر دو؟ یا هیچ‌کدام؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
1👍1
قطعه شهدا
رفته بودیم بهشت‌زهرا. خاله پیام داد که سر قبر شهید سجاد زبرجدی هم بروید، حاجت می‌دهد. بعد از اتمام مراسم رفتیم قطعه‌ی ۵۰ شهدا.‌ مزار شهید شلوغ بود. نشستم پایین مزارش کنار قبر یک شهید مدافع حرم و تا چشمم به تاریخ تولد و فوتش افتاد، بی‌اختیار اشک ریختم.
دلم آرام شد. به «م» گفتم کاش تند تند بیاییم اینجا. قطعه‌ی شهدا آرامش عجیبی دارد.
مزار شهید زبرجدی خلوت نشد. موقعی که بلند می‌شدم گفتم بی‌خیال حاجتم. هر وقت بخواهد خودش می‌دهد. اصرار نمی‌کنم شاید صلاح نباشد و من چیزی را به زور نمی‌خواهم و تو را هم واسطه نمی‌کنم، ولی اگر امروز اینجا هستم حتمن دلیلی دارد.
وقتی بعدتر رفتم سراغ وصیت‌نامه‌ی شهید دلیلش را فهمیدم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
4
تلنگر
بعد از مراسم تشییع گفت: «این مرگ برایم یک تلنگر داشت.»
گفتم: «چه تلنگری؟»
گفت: «نمازم رو سر وقت بخونم و در خوندش کوتاهی نکنم.»
گفتم: «ولی برای من اینطوری نبود. جور دیگه‌ای بود.»
گفت: «چی؟»
گفتم: «قدر آدم‌های دور و برم رو بیشتر بدونم و تا وقتی وقت هست جویای حالشون باشم. معلوم نیست نفر بعدی کیه.»
بعد به همانی که از او دلگیر بودم زنگ زدم و روز بعد به دیدنش رفتم. دیگر دلخوری نبود.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
3👌2
بیداری

رفته‌ام سراغ یک کتاب دیگر از نویسنده‌ی رمان کوری.
به جذابی کوری نیست، ولی همان فضای دیکتاتور گونه‌ی حکومت اقلیت بر اکثریت را نشان می‌دهد. مردمی که در یک روز تصمیم می‌گیرند با رای سفید به وضعیت موجود واکنش نشان دهند و دولتی که این رای را جرقه‌ای برای نابودی خود می‌داند و سعی می‌کند با تهدید و تذهیب و منزوی کردن مردم، آن‌ها را از کارشان پشیمان کند.
این سیستم همواره بوده و هنوز هم مورد استفاده است.
نمی‌دانم مردم پیروز می‌شوند یا حکومت؟
یا
ما چقدر می‌توانیم دوام بیاوریم؟

واقعا این تحریم‌ها هیچ تاثیری روی اقتصاد و زندگی ما نداشته است؟

عده‌ای که در اقلیت هستند و جایشان خوش است ادعا می‌کنند که همه چیز گل و بلبل است.
ولیکن زندگی برای اکثریت، مدام سخت و سخت‌تر می‌شود.
کارخانه‌های در حال ورشکستگی و تعطیلی.
واقعا این وضعیت را نمی‌بینند؟
این مسئولین کی بیدار می‌شوند؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
تهدید ممنوع
بعضی از والدین از شیوه‌ی تهدید و ترعیب برای تربیت فرزندان خود استفاده می‌کنند. این شیوه چندان ثمر بخش نیست.
این شیوه به دو صورت عمل می‌کند
۱. کودک را توسری خور و ترسو بار می‌آورد. کودکی که جز چَشم نمی‌گوید و ادب از سر و رویش می‌بارد. این کودک آینده‌ی چندان روشنی نخواهد داشت.

۲. کودک به تهدیدها واکنش نشان می‌دهد و سرکش و طغیان‌گر می‌شود. اگر این شیوه ادامه پیدا کند، کودک به زودی خانه را ترک می‌کند.
کودکان به واسطه‌ی نیازی که دارند ممکن است مدتی زیر بار این تهدیدها بروند، ولی به محض مستقل شدن در فکر و عقیده به این تهدیدات واکنش نشان می‌دهند.
با کودکان خود دوست باشیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
1👍1
2025/10/26 13:12:47
Back to Top
HTML Embed Code: