Telegram Web Link
دلتنگی
با یک جعبه شیرینی اومده بود. کت فیلی شیک و برازنده ای تنش بود. صورتش پر شده بود و به پره گوشت اضافه هم رو تنش بود.
چشماش برق می‌زد. موهای جو‌گندمیش رو به یک طرف شونه زده بود. می‌خندید و یه دندون خراب هم تو دهنش نبود. جوون شده بود. خبری از روزای بیماری نبود. واقعی بود. اونقدر واقعی که پر کشیدم تو بغلش. کتش رو گرفتم و از دلتنگی اشک ریختم. با صدای هق‌هق خودم بیدار شدم.‌ صورتم از اشک خیس بود.
#یادداشت_روز
#خواب_نوشت
@leila_aligholizade
2
طاق بستان در وضعیتی اسف‌بار
یه عکس به روز از محوطه‌ای طاق بستان.
اگه فکری برای حوضچه‌ی پایین طاق‌ها نشه، نصف زیبایی این بنا از بین می‌ره. وضعیت نگهداری از این بنای تاریخی زیر صفره.
چرا ما برای تاریخ و منابع طبیعی مون ارزش قائل نیستیم؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
🤔2
مجسمه‌ی هرکول در بیستون
هیچ راهنمایی وجود نداره.
تابلو نوشته‌های پایین بناها هم رنگ و رو رفته شده و اگه کسی گوشی هوشمند و اینترنت نداشته باشه، جز یک تماشای مختصر چیزی از تاریخ عایدش نمیشه.
#سفر_نامه
@leila_aligholizade
🔥3🤔1
حوضچه‌ی پایین کتیبه‌ی داریوش
لجنزاری برای زیست گونه‌های جانوری
کشف گونه‌های جانوری در این لجنزار جذابیت بیشتری داشت تا دیدن کتیبه‌‌ای که هیچ دسترسی بهش نبود.
#سفر_نامه
@leila_aligholizade
🤔3
از سختی های سفر
یکی از اتفاق‌های سفر، معضل جای خواب بود.
چون سفرهامون بیشتر از یک روز نبود، نمی‌دونستم که باید از قبل جا رزرو کنیم و فکر می‌کردیم هر هتلی بریم جا هست و خوب فکرامون درست نبود. خلاصه که یکی از هتل‌ها نامردی نکرد و برامون توی یک روستای دورافتاده، در یک اقامتگاه بوم‌گردی جا پیدا کرد.
دو خوابه با سرویس کامل
اتاق لوکسی که برامون در نظر گرفته بودن تصویرش هست. منقل برای کباب‌پزی هم داره.
سرویس هم بیرون اتاق بدون در.
تصورش هم سخته.
البته ما اینجا نموندیم و توی همون روستا یه جای دیگه پیدا کردیم. این یکی هم حمامش بدون در بود، ولی حداقل توی اتاق بود.
نمی‌شد برگردیم شهر. چون مسیر واقعا خطرناک بود و باید تا صبح صبر می‌کردیم.
صبح که خواستیم بریم حموم فهمیدیم چرا در نداره.
مسئول اونجا آبگرمکن رو خاموش کرده بود.
#سفر_نامه
@leila_aligholizade
🔥1🤔1
انسان‌ها بر اساس ایدئولوژی فکری خود مرزهای اخلاق را تعیین می‌کنند. چیزی که در منظر و نگاه ما اشتباه است لزوماً اشتباه نیست.

#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
2🔥1
رخت مرگ
از خیاطی خدا رخت مرگ برای همسرش سفارش داده بود، اندازه‌ی خودش شد.

#داستانک
@leila_aligholizade
4👏1
بی‌تفاوت
روبروی سالن تطهیر ایستاده بودیم که صدایی آشنا از پشت به گوشم خورد، برگشتم و علی‌رام را دیدم. همراه صبا هر دو در لباس سیاه. پدر همسرش فوت شده بود. تنها بودند، جمعیت ما زیاد بود. اولین‌بار بود که آنجا بودم. جنازه پشت جنازه. من هیچ غمی نداشتم. فکر کردم چه شد که این همه بی‌تفاوت شده‌ام؟
بالاخره نوبت ما هم شد. دو ساعت بعد از صلات ظهر. نماز میت خواندیم و بعد رفتیم برای خاکسپاری. باز هم بی‌تفاوت.
فقط اول صبح، گریه کردم. بی‌‌علت. یاد هیچ کسی در یادم نبود و حتی برای آن مرحومه هم گریه نمی‌کردم. فقط بغضی بود که ترکیده بود و نمی‌توانستم جلویش را بگیرم.
بی‌تفاوت بودم.
در سالن تطهیر اسامی رفتگان را روی تابلوی اعلانات می‌خواندم. چند فوت‌شده با یک فامیلی مشابه.
در میان فوت شدگان تصادفی زیاد بود.
فکر کردم روزی هم نوبت من می‌شود.
از این فکر حالم منقلب نشد.
انگار فقط یک فکر باشد.
بی‌تفاوت.
یکی گفت ما آنقدر بی قوم و خویشیم که وقتی نوبت مان شود کسی از مرگ‌مان هم مطلع نمی‌شود. جنازه مان باد می‌کند.
فکر کردم از مرگ‌مان هم کسی ناراحت نمی‌شود. یعنی آدم‌ها آنقدر سر شلوغ می‌شوند که فرصت ناراحتی برای مرگ‌مان را نخواهند داشت.
از این فکر هم ناراحت نشدم.
بی‌تفاوت بودم.
فکر کردم این بی‌تفاوتی از کجا آمده است؟ از خوراک جسم یا خوراک روح؟
کدام؟ هر دو؟ یا هیچ‌کدام؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
1👍1
قطعه شهدا
رفته بودیم بهشت‌زهرا. خاله پیام داد که سر قبر شهید سجاد زبرجدی هم بروید، حاجت می‌دهد. بعد از اتمام مراسم رفتیم قطعه‌ی ۵۰ شهدا.‌ مزار شهید شلوغ بود. نشستم پایین مزارش کنار قبر یک شهید مدافع حرم و تا چشمم به تاریخ تولد و فوتش افتاد، بی‌اختیار اشک ریختم.
دلم آرام شد. به «م» گفتم کاش تند تند بیاییم اینجا. قطعه‌ی شهدا آرامش عجیبی دارد.
مزار شهید زبرجدی خلوت نشد. موقعی که بلند می‌شدم گفتم بی‌خیال حاجتم. هر وقت بخواهد خودش می‌دهد. اصرار نمی‌کنم شاید صلاح نباشد و من چیزی را به زور نمی‌خواهم و تو را هم واسطه نمی‌کنم، ولی اگر امروز اینجا هستم حتمن دلیلی دارد.
وقتی بعدتر رفتم سراغ وصیت‌نامه‌ی شهید دلیلش را فهمیدم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
4
تلنگر
بعد از مراسم تشییع گفت: «این مرگ برایم یک تلنگر داشت.»
گفتم: «چه تلنگری؟»
گفت: «نمازم رو سر وقت بخونم و در خوندش کوتاهی نکنم.»
گفتم: «ولی برای من اینطوری نبود. جور دیگه‌ای بود.»
گفت: «چی؟»
گفتم: «قدر آدم‌های دور و برم رو بیشتر بدونم و تا وقتی وقت هست جویای حالشون باشم. معلوم نیست نفر بعدی کیه.»
بعد به همانی که از او دلگیر بودم زنگ زدم و روز بعد به دیدنش رفتم. دیگر دلخوری نبود.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
3👌2
بیداری

رفته‌ام سراغ یک کتاب دیگر از نویسنده‌ی رمان کوری.
به جذابی کوری نیست، ولی همان فضای دیکتاتور گونه‌ی حکومت اقلیت بر اکثریت را نشان می‌دهد. مردمی که در یک روز تصمیم می‌گیرند با رای سفید به وضعیت موجود واکنش نشان دهند و دولتی که این رای را جرقه‌ای برای نابودی خود می‌داند و سعی می‌کند با تهدید و تذهیب و منزوی کردن مردم، آن‌ها را از کارشان پشیمان کند.
این سیستم همواره بوده و هنوز هم مورد استفاده است.
نمی‌دانم مردم پیروز می‌شوند یا حکومت؟
یا
ما چقدر می‌توانیم دوام بیاوریم؟

واقعا این تحریم‌ها هیچ تاثیری روی اقتصاد و زندگی ما نداشته است؟

عده‌ای که در اقلیت هستند و جایشان خوش است ادعا می‌کنند که همه چیز گل و بلبل است.
ولیکن زندگی برای اکثریت، مدام سخت و سخت‌تر می‌شود.
کارخانه‌های در حال ورشکستگی و تعطیلی.
واقعا این وضعیت را نمی‌بینند؟
این مسئولین کی بیدار می‌شوند؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
تهدید ممنوع
بعضی از والدین از شیوه‌ی تهدید و ترعیب برای تربیت فرزندان خود استفاده می‌کنند. این شیوه چندان ثمر بخش نیست.
این شیوه به دو صورت عمل می‌کند
۱. کودک را توسری خور و ترسو بار می‌آورد. کودکی که جز چَشم نمی‌گوید و ادب از سر و رویش می‌بارد. این کودک آینده‌ی چندان روشنی نخواهد داشت.

۲. کودک به تهدیدها واکنش نشان می‌دهد و سرکش و طغیان‌گر می‌شود. اگر این شیوه ادامه پیدا کند، کودک به زودی خانه را ترک می‌کند.
کودکان به واسطه‌ی نیازی که دارند ممکن است مدتی زیر بار این تهدیدها بروند، ولی به محض مستقل شدن در فکر و عقیده به این تهدیدات واکنش نشان می‌دهند.
با کودکان خود دوست باشیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
1👍1
کسب اعتبار به بهانه‌ی بردن آبروی دیگری

در دورهمی خانوادگی نشسته‌ایم. از هر دری حرف می‌زنند. یکی شروع می‌کند به تعریف از فرزندش. از کارهای فرزندش خبر ندارد و تنها چیزی را می‌داند که‌ فرزندش خواسته بداند.
بعد آن یکی می‌گوید ما اینطور نیستیم و هر چه هستیم همینیم. صاف و صادق. نه مثل بعضی‌ها.
بعد هم از یکی دیگر می‌خواهد فیلم‌های آن پسر را نشان مادرش بدهد.😭😭

این اعتبار پشیزی ارزش ندارد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
2
یافتن ایده‌ای برای نوشتن

ضمن ازادنویسی و نوشتن خاطرات روزانه به این فکر می‌کنم که چه چیزی را می‌توان منتشر کرد و چیزی را مناسب انتشار نمی‌یابم. بعضی چیزها زیادی خصوصی‌اند و بعضی دیگر آنقدر چرند و پرند که باید دور ریخته شوند.
نگاهم به ساعت روی دیوار می‌افتد. همان ساعتی که افتاده روی دور تند و آمدن اولین روز مهر را فریاد می‌زند.
باز مدرسه‌ها شروع شد و کارهایم در ظاهر کم و در باطن صد چندان شده است.
پس می‌روم سراغ کارهایی که باید تا قبل یازده آماده باشند و بی‌خیال یافتن ایده می‌شوم. شاید در خلال کارها خودش بیاید.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
اولین روز مدرسه

زودتر از دوازده از خانه خارج شدیم. هر دو برای اولین روز مدرسه ذوق داشتیم. شاید من بیشتر. به امید ایجاد نظم و ترتیب بیشتری در روال کارها. اول رفتیم اتوشویی. برای لکه‌ی زرد اتو درمانی نبود. «ه» رضایت داد به همان مقنعه‌ی سرمه‌ای و قرار شد تا هفته‌ی بعد بدهم برایش یک مقنعه‌ی سفید بدوزند.
از اتوشویی که زدیم بیرون صدای اذان می‌آمد.‌ «ه» را رساندم مدرسه و با ساک باشگاه رفتم مسجد. رکعت دوم نماز اول رسیدم به صف جماعت. دختربچه‌ای هم با من آمده بود و تا نماز اول ما تمام شود، نماز ظهر و عصرش را با سرعت نور خواند. یاد کودکی‌ام افتادم که ذکرها را بلد نبودم و فقط خم و راست می‌شدم. حتم داشتم او هم ذکری نگفت.
بعد از نماز نشستم پای صحبت‌های روحانی. برای رفتن به باشگاه عجله‌ای نداشتم. دست از شتاب برداشته‌ام و می‌خواهم در همان لحظه‌ای که هستم باشم. در لحظه‌ی اکنون و قبل از چشیدن مرگ، از ذره ذره‌ی لحظات لذت ببرم.
روحانی می‌خواست درباره‌ی سوره‌ی احزاب حرف بزند، ولی قبلش درباره‌ی شروع مدارس حرف زد. دل پُری داشت از مدارسی که علم نمی‌آموزند و مکبرشان را هم از آن‌ها گرفته بودند.
فکر کردم امسال سه کتاب هم به کتاب‌های «ه» اضافه شده است. بی‌ هیچ فایده. کاش از همان ابتدا فکری برای آینده‌ی این کودکان می‌شد. همه با رویای پزشک و مهندس شدن می‌روند مدرسه و بعد که به هرجان‌کندنی هست فارغ‌التحصیل می‌شوند، می‌بینند جایگاه شغلی مناسبی وجود ندارد و آخر سر به یک شغل کاذب روی می‌آورند یا می‌بینند آن کسی که در بطن جامعه بوده و از همان اول پی کار رفته است، هزار برابر از آن‌ها بیشتر می‌داند و پول در می‌آورد.
این است آن علمی که در مدارس می‌آموزند و فایده‌ای ندارد. تقصیر معلم و مدیر و مدرسه نیست. تقصیر از نظام آموزشی اشتباه و سیاست‌های پشت آن است.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
🔥1
اینم یه قاب خواهر برادری زیبا
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
5
تعویق یا لغو؟
از شهریورماه که اعلام کردند قرار است نمایشگاه خیابانی برگزار کنیم، استاد از همه بیشتر ذوق داشت. نمایشگاه برای اعتبار آموزشگاهش اهمیت زیادی داشت.
زمان نمایشگاه چندبار تغییر یافت. به سبب عدم هماهنگی میان ارگان‌ها.
بالاخره زمان مشخص شد و منتظر مکان بودیم. اول قرار بود خیابان اصلی شهر را به نمایشگاه اختصاص دهند. برای جشن‌های مذهبی خیلی راحت خیابان اصلی را قرق می‌کردند. فکر کردم قبول نمی‌کنند. ارگان‌های مذهبی قبول نمی‌کنند.
یک خیابان فرعی و پرت را به این کار اختصاص دادند. باز هم راضی بودیم. گفتیم تبلیغ می‌کنیم و بازدید بالا می‌رود.
بعد گروهی تشکیل شد و استاد خواست نقاشی‌هایمان را در گروه بگذاریم. قبل‌تر برای استاد فرستاده بودیم. معلوم‌مان نشد چرا دوباره باید بفرستیم. به هر حال به جهت اطاعت امر، از نو کارها را برای استاد فرستادیم.
سه روز مانده به نمایشگاه، مکان نمایشگاه عوض شد. محله را به کل تغییر داده بودند. جایی که مطمئن بودند هیچ کسی برای بازدید نمی‌آید.
خود هنرجوها اظهار داشتند که این نمایشگاه را نمی‌خواهند.
بعد اعلامیه‌ای در گروه گذاشتند که به دلیل استقبال فراوان، نمایشگاه روز جمعه به زمان دیگری موکول می‌شود.
فکر کردم این همه سنگ‌اندازی برای برگزاری یک نمایشگاه خیابانی؟
یا سنگ‌اندازی برای برگزاری کنسرت خیابانی؟
چرا هنرمند هیچ ارج و قربی در این مملکت ندارد؟ همین است که وقتی اصرار می‌کنم برود مدرسه موسیقی، می‌گوید تو زیادی خوش‌خیالی. هنر نون و آب نمی‌شود و فقط باید به عنوان تفنن به آن نگاه کرد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
نگرانی‌های خنده‌دار من
من از آن آدم‌هایی هستم که اگر اینترنتی چیزی بخرم، تا وقتی بسته را تحویل نگرفته‌ام، خوابم نمی‌برد. برای همین در عصر اینترنت که بیشتر مردم کالاهایشان را در فضای وب می‌پسند و سفارش می‌دهند، همچنان ترجیحم خرید حضوری است.
با این‌حال گاهی ناچارم به تن دادن به این درد.
اگر بسته‌ای را به پست تحویل بدهم تا زمان رسیدن بسته به دست گیرنده مدام پی‌گیر مرسوله هستم که جایی در میان راه گم نشود.
یک روز مانده به شروع مهر بسته‌ای را تحویل پست دادم. با توجه به تجربه‌ای که از پست منطقه‌مان داشتم و کم‌کاری‌اش احتمال دادم بسته پنج روز بعد به دست گیرنده برسد.
اتفاقا پست شبستر بر خلاف پست منطقه‌ی ما خیلی کار درست بود و یک روز بعد بسته رسیده بود، خانه‌ی دوست، ولی دوست در خانه نبود و من حتم داشتم که تا آخر شب هم نمی‌آید.
امروز صبح وقتی دوباره به سراغ سایت رفتم، دیدم بسته تحویل گیرنده شده است. عجیب بود. محال بود بسته به دستش برسد و حرفی نزند.
شماره‌ای اداره‌ی پست شبستر را پیدا کردم و زنگ زدم به اداره‌ی پست. منتظر بودم به خاطر فارسی حرف زدنم، به من اهمیتی ندهند و جواب سربالا بدهند. تلاش کردم ترکی حرف بزنم و دیدم من همین فارسی را هم به زور حرف می‌زنم. از بس که مادرم با غریبه‌ها حرف نمی‌زد. به هیچ غریبه‌ای تلفن نمی‌زد و حتی با آشناها هم پشت تلفن کم حرف می‌زد و هنوز هم همینطور است.

ولی مسئول آنجا آدم خوبی بود و همان موقع پستچی را صدا زد. پستچی که انگار حضور ذهن نداشت گفته بود که امروز تحویل می‌دهند. کمی بعد دوباره تلفن زنگ خورد و به من گفتن که بسته را تحویل فلان همسایه داده‌اند.

به دوست گفتم که برود بگیرد و باز تا بسته دست دوست نرسیده بود، خیالم راحت نبود. دوست که عکس بسته را فرستاد، خیالم راحت شد و نفسی کشیدم و رفتم سراغ تدارک ناهار و شام.
تعجب نکنید.
من از آن آدم‌هایی هستم که شامم را هم قبل از ظهر بار می‌گذارم. همیشه نگرانم که نکند یک کار فوری پیش بیاید و عصر از خانه بیرون بروم و شامم آماده نباشد.
انگار هنوز عادت‌های شاغل بودن از سرم نیفتاده است.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
3
2025/10/27 03:24:07
Back to Top
HTML Embed Code: