وقتی می‌بینم یکی آنقدر با علاقه کار می‌کنه سر ذوق میام و مصمم می‌شم که توی مسیر آموزش بمونم.
#نقاشی
👍5😍3
روزانه‌هایم با دخترم
چند روز پیش فرمی را از طرف مدرسه آورد که باید پر می‌کردم. در قوانین پشت فرم نوشته بود حضور ماهانه یکی از والدین برای پرس‌ و جو از وضعیت تحصیلی و انضباطی دانش‌آموز.
به شوخی گفتم: «این دیگه زیادیه. مگه من بیکارم؟» خندید و امروز وقتی رفتم دنبالش تا او را به کلاس زبان برسانم با توپ پر گفت: « می‌دونی فردا چی شده؟»
گفتم: «فردا که هنوز نیومده، پس چیزی نشده.»
گفت: «نه. یه چیزی شده. باید فلان ساعت بیای مدرسه وگرنه نمره انضباطمون رو کم می‌کنن.»
گفتم: «باشه. میام مشکلی نداره که.»
گفت: «اخه تو کلی کار و کلاس داری چه جوری میتونی بیای؟»
گفتم: «یه جوری میام غصه نخور. تو مهم‌تری.»
خیالش راحت شد و لبخند به لبش آمد. یک شوخی بی‌مزه‌ی مرا چقدر جدی گرفته بود که اینطور بهم ریخته بود. باید بیشتر مراقب حرف‌هایی که به او می‌زنم باشم.
امروز صبح گفت: «مامان من بهترم یا بچه‌های مردم؟»
گفتم: «تو.»
گفت: «از چه لحاظ؟»
گفتم: «از این لحاظ که تو بچه‌ی منی و بقیه بچه‌ی مردم. پس تو برای من بهترینی.»
گفت: «با وجود همه‌ی چیزایی که دوست نداری؟»
گفتم: «بعضی چیزا رو دوست ندارم، ولی دلیل نمیشه که تو برام بهترین نباشی. خیالت راحت تو بهترین هدیه‌ای هستی که خدا تا حالا بهم داده.»
خیالش راحت شد و کوله‌اش را پشتش انداخت و از خانه بیرون رفت.

به خاطر کلاس نقاشی گفتم یک روز در هفته خودش بیاید، سر موعد مقرر دلم به تپش افتاد. اولین‌بار بود که قرار بود خودش بیاید. همان موقع به شاگردانم گفتم کارشان را انجام دهند و من می‌روم دنبال دخترم. وقتی رسیدم، او هم آن‌سوی خیابان ایستاده بود. مرا که دید بال درآورد. جرئت نداشت از عرض خیابان عبور کند. باید پر و بال بیشتری به او بدهم. این ترس‌ها را ما در دلش کاشته‌ایم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
2
تریبونی برای حرف زدن
این نوشته را در لینک زیر بخوانید.
وبگاه
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
2
به نظرتون این کوچولو چقدر شانس داره که شخصیت یک داستان کودک بشه؟
#یادداشت_روز
#نقاشی
@leila_aligholizade
3😍3
دیدی شفاف
دیشب بعد از اینکه خبری از سفارش دهنده‌ی کتاب کودک نشد، رفتم سراغ کار پاستل.
همیشه به خاطر نور، صبح ها می‌نشستم پای کار و این هفته به خاطر شلوغی صبح‌ها، فرصتی نشده بود.

اولین‌بار که نشستم پای لباس پیرمرد تنها دو رنگ سیاه و طوسی را دیده بودم.

دیشب متوجه شدم که رنگ‌های بنفش، آبی، سرمه‌ای، قهوه‌ای، اکر، سفید و انواع سبز هم در لباس پیرمرد وجود دارد.‌ چه چیزی باعث شده بود که رنگ‌ها را بهتر ببینم و چرا روز اول هیچ کدام را ندیده بودم؟
فرش‌هایی که در نشیمن خانه انداخته‌ایم ترکیبی از ۱۶ رنگ است که رنگ قرمز گوجه‌ای آن بیشتر از هر رنگی خودش را نشان می‌دهد. برای خرید فرش‌ها به هرجایی سر زده بودیم. دخترمان را که دو سال بیشتر نداشت گذاشته بودیم خانه‌ی مادر و به دنبال فرش. هیچ‌کدام فرش‌ها به دلمان نمی‌نشست و یا توافقی نداشتیم. از گرمای آن روز کلافه بودم و از دست همسرم عصبانی که برای هر فرش ایرادی می‌گذاشت و مدام مرا به محله‌ای دیگر می‌برد. حرفمان شد و من از ماشین پیاده شدم. اشک‌هایم بی‌اجازه جاری شده بودند. اشک‌هایم را پاک کردم و رفتم داخل یک فرش فروشی و چشمم از میان تمام فرش‌هایی که به دیوار آویزان بود به این فرش افتاد. نیم‌ساعت تمام جلوی آن فرش ایستادم و پایم را در یک کفش کردم که همین را می‌خواهم. او هم فرش را دوست داشت.
بعدتر از استاد نقاشی‌ام پرسیدم چرا در آن لحظه من رنگی را پسندیدم که کمتر از آن استفاده می‌کنم؟ گفت: «احتمالا کمبود یک نوع ویتامین تو را به آن رنگ سوق داده.»
ولی امروز متوجه شدم که احساسی که داشتم باعث شد که آن رنگ‌ها را ببینم.
مثل دیشب. دیشب هم درگیر احساسات ضد و نقیضی بودم و بعد از جاری شدن اشک‌ها نشسته بودم پای کار.
شاید اشک‌ها دیدم را شفاف تر کرده بودند و اجازه داده بودند رنگ‌هایی غیر از خاکستری‌های سرد و بی‌روح را ببینم.
شما چنین تجربه‌ای دارید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
2👌2
یک روز در خانه نبودم
به خاطر نمایشگاه از صبح خانه نبودم. یک‌لنگه‌پا ایستاده بودیم کنار کارها که امام جمعه و فرماندار و فلان مسئول و بهمان مسئول بیایند و از نمایشگاه مان بازدید کنند. برای رفع خستگی می‌رفتیم و خودمان از کارهای هنرجوهای دیگر بازدید می‌کردیم. بادی می‌وزید و با شیطنتی کودکانه تابلویی را نقش زمین می‌کرد. صدای خورد شدن شیشه‌ها پر می‌شد در فضای پارک پر شده بود از هنرمندان و هنرجوهایی که کارهایشان را ارائه کرده بودند.
زمان بازدید فرا رسید. باد آرام گرفت.
مسئولین آمدند در پناه بادیگاردها. ۱۲۰۰ اثر را در عرض چند دقیقه دیدند و کنار تابلوی ضامن آهوی امام رضا عکس یادگاری گرفتند و رفتند و نمایشگاه به پایان رسید.
رسیدیم خانه. خانه آشفته و به هم ریخته. انگار هزار سال در خانه نبودم. یک روز پی دلم رفته بودم و برای چند روز کار برایم درست شده بود.
زن خانه‌دار درونم عاجزانه التماس می کرد هنر را کنار بگذارم و هنرمند درونم در عرض چند دقیقه همه جا را مرتب کرد و گفت: «بیا تموم شد. کاری داشت. حالا بچسب به کارت.»
حالا زن خانه‌دار برایم چای ریخته است و من نشسته‌ام پای کاری دیگر.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
4😍2
10👏1
بچه‌ات رو لوس نکن
نمی‌دونم چی‌کار کنم. مدرسه که می‌رم، اولیای مدرسه می‌گن به بچه‌هاتون پر و بال بدین. بذارین قدرتمند باشن.
توی آموزشگاه دختری رو می‌بینم که از بس خانواده بهش پر و بال دارن، از هیچی نمی‌ترسه و با قدرت میگه من این مدل رو کار می‌کنم. هرچی هم استاد میگه ممکنه مجوز نگیره، میگه اون مشکل من نیست. مشکل خودشونه. من کوتاه نمیام از خواسته‌ام.
مامان میگه زیادی به بچه‌ات رو نده و پر و بال بهش نده، آخر سر برمی‌گرده و بهت میگه مگه برای من چی کار کردی؟
تجربه‌ی هزارساله‌‌ی قوم و خویشای سن و سال دار به‍م میگه نباید زیاد به خواسته‌های بچه‌ها توجه کرد و ...
و دلم بهم میگه اون از هر چیزی برات مهم‌تره. پس هر کاری می‌تونی انجام بده که پر قدرت و قوی توی جامعه حاضر بشه و بتونه حقش رو بگیره حتی از تو که مادرشی و زیر بار حرف زور نره.

#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
4👌1
زیراندازی برای دو نفر
ماشینی کنار جاده ایستاد. یک بلیزر بزرگ آبی‌رنگ. چهارچشمی ماشین را می‌پایید. دعا‌ دعا می‌کرد که کسی از ماشین پیاده نشود. زیر درخت چناری، روی زیراندازی با رنگ‌های تند و گرم نارنجی و قرمز و زرد نشسته بود و از مناظر پیش چشمش اسکیس می‌‌زد. طوری نشسته بود که هیچ ماشین عبوری او را نبیند، ولی به ظاهر این یکی او را دیده بود. سرنشین از ماشین پیاده شد. مردی جوان، قدبلند و چهارشانه. چهره‌اش از آن فاصله معلوم نبود. دست از طراحی کشید. همانطور که چشمش به جاده بود، آرام آرام وسایلش را جمع کرد. مرد از عرض جاده عبور کرد و به سمت درختان چنار آمد. اگر به موقع می‌جنبید، می‌توانست قبل از اینکه مرد به او نزدیک شود، از مهلکه بگریزد. آن علفزار و درخت‌های چنارش جایی خلوت بود که کمتر کسی آنجا می‌آمد. آنجا را دوست داشت. طرح‌هایی که از طبیعت علفزار زده بود، بکر بود و بی‌بدیل. همه چیز را در کوله‌اش جا داده بود. تها زیر اندازش مانده بود. بزرگ‌تر از آن بود که در کوله‌اش جا شود. پارچه‌ای دست‌بافت. یادگاری مادربزرگش. سایه‌ای را بر سرش احساس کرد. سر بلند کرد و آن مرد جوان را دید. مردی با صورت استخوانی و ریش‌های جوگندمی و چشم‌هایی آبی. ترسید. در همان حالی که نشسته بود، عقب عقب رفت و روی دوچرخه‌اش افتاد.
ادامه در وب سایت
#داستان
@leila_aligholizade
ناهنجاری‌های دردناک

ناهنجاری اول
می‌رفتم دخترم را از مدرسه بیاورم که پسربچه‌ای را دیدم هفت یا هشت ساله. با کاغذی لوله شده به اندازه‌ی یک نخ سیگار در دست. در کوچه‌ای که عبور و مرور در آن کم است. ادای فردی سیگاری را در آن کوچه‌ی خلوت در می‌آورد. تا مرا دید، کاغذ لوله شده را زیر پایش له کرد و از آنجا با عجله رفت. چرا؟ این رفتار برایش زشت است یا زیبا؟ با این حرکت بزرگ‌تر به نظر می‌رسد؟

ناهنجاری دوم
خواستیم یک‌بار شام را در پشت‌بام بخوریم، در هوای باز نه جلوی تلویزیون.
پسر بچه‌ای ده یا یازده ساله از ساختمان روبرو با هیبتی برهنه آمد روی بالکن. از آنجایی که ایستاده بود، ما را می‌دید، ما هم او را. طوری نشستیم که او را نبینیم، ولی این اولین بارش نبود. هر بار که برای کاری به پشت‌بام می‌رفتم، اگر متوجه حضور فردی در پشت‌بام می‌شد، همان‌طور می‌آمد و آنجا می‌ایستاد. چرا؟
والدین این بچه‌ها چه می‌کنند؟
این رفتارها را نمی‌بینند؟
اگر امروز فکری برای این ناهنجاری‌ها نکنند، بعدتر با ناهنجاری‌ها و جراحت‌های بزرگ‌تری روبرو خواهند بود.
رفتارهای بیمارگونه کودکان خود را جدی بگیریم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👍41
وقفه در مرگ و پرداختن به حواشی
#روزگفتار
@leila_aligholizade
روزی که چیزی برای نوشتن نداشتم

امروز از آن روزهای شلوغی بود که تا می‌توانستم از خودم کار کشیدم. به جان شما این پله‌ها را بیشتر از ده بار رفتم بالا و پایین آمدم تا بتوانم سر وقت به همه‌ی کارهایم برسم.
صبح قبل از طبخ ناهار باید می‌رفتم جلسه‌ی اولیا و مربیان. تا جلسه تمام شد، سبزی خریدم و خودم را رساندم به خانه و در عرض یک ربع خورشتم را بار گذاشتم که به کلاسم در موسسه برسم. تا کلاسم تمام شد، بی استراحت خودم را رساندم به خانه، برنج را دم کردم و سبزی‌ها را شستم و آبکش کردم و بعد رفتم دنبال دخترم.‌
تا رسیدیم خانه، دوش گرفتم که به باشگاه هم برسم و بعد هم صرف ناهار و بار گذاشتن شام و رفتم باشگاه. از باشگاه که آمدم، درست کردن مخلفات شام و رسیدگی به درس و مشق دخترم و بعد...
آنقدر خسته بودم که فکر کردم دیگر نمی‌توانم چیزی بنویسم که یادداشتی از شاهین کلانتری دیدم:

روز از نو کهنه از نو

روزهایم را مشتاقم با نوشتن در پاسخِ این پرسش بیاغازم:

«چطور می‌توانم کاری بکنم که بخش زیادی از افکاری امروزم ربطی به افکار دیروزم نداشته باشد؟»

و برخی پاسخ‌های آشناتر این‌هاست:
تکانی به تنم بدهم و با حضور در مکانی متفاوت بستری برای متفاوت‌اندیشی فراهم کنم.
با هر ابزار ممکن (ولو بستن کِشی به دست) مدام خودم را بیاورم توی لحظه و یادآوری کنم که بنا نیست افکار دیروزم را همچنان تفت بدهم.
روال عادت‌ها را به هم بزنم. کارها را پس و پیش انجام بدهم. شیوه‌ی انجام کارها را عوض کنم.
از گفت‌وگو با فردی دیگر برای دگرگونی مسیر افکارم یاری بجویم.
خوراک متفاوت‌تری به ذهنم بدهم؛ کتاب‌های عجیب، فیلم‌های غریب و…

پیشنهاد شما چیست؟

شاید عمده‌ی افکار دیروز و امروز های ما حول و حوش مشکلی بگردد که نمی‌توانیم آن را تغییر دهیم. اگر بتوانیم به پذیرش آن مشکل و جایگزینی‌اش با مشکلی کمی بهتر باشیم، بتوانیم افکار امروز مان را از افکار دیروز تغییر دهیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
1👏1😍1
خانه‌ای بزرگ‌تر
پدر اصرار دارد که تمام موجودی‌اش را بدهد که من خانه‌ام را عوض کنم. حتی می‌خواهد ماشینش را هم بفروشد. قبول نمی‌کنم. می‌گویم اگر خدا بخواهد می‌شود.
بقیه فکر می‌کنند می‌توانیم و کاری نمی‌کنیم. فکر می‌کنند همه‌ی تمرکزمان را گذاشته‌ایم روی کارهای هنری‌مان و حواسمان به سال‌های پیری و ناتوانی زانوانمان نیست. از دور و نزدیک با حرف‌های خیرخواهانه‌شان زخم می‌زنند و می‌روند و حواس‌شان نیست که شاید اصلا سال‌های پیری در میان نباشد و نباید همین روزهای کوتاه جوانی را با این تنش‌ها ویران کنند.
حالا خانه بیشتر شبیه کارگاه نقاشی و اتاقکی برای تمرین موسیقی است و گوشه‌ای از آن یک میز برای نوشتن است. یک خانه که جای زیادی ندارد، ولی پر است از حس زندگی.
شاید اگر پایم را در یک کفش بکنم و با لجاجت به قرض و وام بیفتیم، بشود کاری کرد، ولی رنجش و دلخوری‌هایی که پیش می‌آید را چطور می‌توان از بین برد.
نه ممنون همین خانه‌ی کوچک با پله‌های بسیار، خوب است. زمانش که برسد، اوضاع عوض خواهد شد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
2
اندیشه‌ی ما
هملت: «چیزی به نام خوب یا بد وجود ندارد. بدی و خوبی حاصل اندیشه ماست.»


چند روز پیش معلم دخترم به دلیل بیماری در کلاس حاضر نشده بود و معلم دیگری جایگزینش شده بود. معلم جایگزین به جای کار روی مباحث درسی، کلاس عقیدتی برای بچه‌ها گذاشته بود. از عروسک‌های ترند لبوبو گفته بود و رسیده بود به نمادهای شیطانی.
بعد گفته بود که همین گربه‌های نازنازی، شیطان هستند و اشک دخترم را در آورده بود. دخترم با عصبانیت موضوع را برایم تعریف کرد و من گفتم: «اون باوری که توی ذهن خودش داشته و دلیلی ندارد که باور اون واقعیت باشه و اینکه یه روزی هم دولت فرانسه زن‌هایی رو که جوراب به پا نمی‌کردند به جادوگری متهم می‌کردند. این باورهای خرافی رو نباید جدی بگیری و به خاطر اینا خودت رو اذیت کنی. از این قبیل آدم‌ها کم نمی‌بینی که بزور می‌خوان عقایدشون رو بهت تحمیل کنند. برچسب زدن‌ها فقط به خاطر ذهنیتی که ما داریم و قرار نیست همشون درست باشه. شاید اون در ارتباط با گربه‌ها تجربه بد داشته و این ذهنیت براش بوجود اومده، ولی من و تو که لحظات خوبی رو با گربه‌ها داشتیم، ذهنیتمون متفاوته. سخت نگیر.»

هملت: «چیزی به نام خوب یا بد وجود ندارد. بدی و خوبی حاصل اندیشه ماست.»

#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👏21
تمام ماجرای من...

تمام ماجرای من از آن روز صبح شروع شد. وقتی ساعت زنگ زد، تصمیم گرفتم به جای خاموش کردنش برخیزم.
چیزی درونم لرزید. چیزی شکسته بود. صدای زنگ گویی صدای درونم بود که می‌گفت تغییر، تغییر کن.
با شتاب بلند شدم. لبه‌ی تخت نشستم. به اطرافم نگاه کردم. پشت سر هم از خودم سوال می‌کردم. چه شده؟ کجا اشتباه کردم؟ کجای مسیر گم‌ شدم؟ که اینچنین ندای درونم حمله‌ور شده و خواهان یک ویران شدن و ساختن دوباره است.
از اتاق بیرون آمدم. آبی به صورتم زدم. خنکای آب از گیجی رهایم کرد. فنجان چای به دست کنار پنجره رفتم. پنجره را گشودم. هیاهوی خیابان به داخل هجوم آورد.
امروز بر سر ساعت نزده بودم که صدایش در نیاید و دوباره زیر پتو مچاله شوم. با نوازشی ساعت را آرام کرده به موقع از رختخواب دل کنده و بیدار شده بودم.
در حال چای نوشیدن، خیابان و رهگذرانی را که مدتی گمشان کرده بودم، نگاه می‌کردم.
چرا گمشان کرده بودم؟ به سمت اتاق رفتم.
چقدر کاغذ که جملات آنها را سیاه کرده و بی‌هیچ پایانی روی‌ هم تلنبار بودند. پرونده‌هایی که در ذهنم خاک می‌خوردند، و بی‌ پایانی فراموش می‌شدند.
سستی و تنبلی بر تمام زندگیم چنبر زده بود و از درون نابودش می‌کرد. از جاده‌ی خوش منظره‌ی زندگیم منحرفم کرده بود و به جاده‌ی خاکی زده بود.
ندای درونم به موقع سراغش آمد. هنوز فرصت باقی بود.
باید دست به کار می‌شدم. باید اول سروسامانی به وضع اتاقم می‌دادم، گرد کسالت را از همه جا می‌زدودم. حالا که ذهنم آرام و به خودش آمده بود. اطرافش نیز باید ردیف می‌شد.
برگه‌ها و وسایل اضافی را از روی میز جمع کردم و بیرون ریختم. گردوغبار را از همه‌جا دور کردم.
آماده شدم و از خانه بیرون زدم. زمان زیادی خودم را در تار تنهایی اسیر کرده بودم.
پیله به یکباره شکافت و پروانگی آغاز شد.
حالا باید پروانه‌وار طرحی نو برای روزهای زندگی نقش بزنم.
ماندن در پیله دیگر جایز نیست، وقت پر گشودن است.

✍️مرجان‌خوشگویان
#روزانه_نویسی
@ghalamroyman
3👌1
نکاتی برای یادگیری ساده‌تر

مغز ما ظرفیت‌های بالایی دارد. با این وجود ما از تمام ظرفیت مغزمان استفاده نمی‌کنیم.
برای یادگیری لازم است که از تمام حواس پنج‌گانه‌مان بهره بگیریم.
اگر یادگیری برای ما سخت است و نمی‌توانیم چیزی را به خاطر بسپاریم، برای این است که به یک مدل سنتی یادگیری اکتفا کرده‌ایم و مدل‌های دیگر را تجربه نکرده‌ایم.
برخی از افراد بصری هستند، یعنی با کمک حس بینایی خود، یادگیری بهتری دارند. برخی با کمک گوش‌هایشان می‌توانند یاد بگیرند و برخی دیگر به کمک حس لامسه، چشایی و بویایی خود به یادگیری بهتری می‌رسند. برای اینکه بتوانیم یادگیری خود را ساده‌تر کنیم ابتدا باید مدل خود را بیابیم.
در کودکی به خاطر دارم که نمی‌توانستم چیزی را حفظ کنم. مدتی بعد از روی متن می‌خواندم و صدایم را ضبط می‌کردم و بعد به صدای خودم چندین‌بار گوش می‌دادم. به این طریق می‌توانستم درس‌های حفظی که به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم را به خاطر بسپارم.
برای درس ریاضی مشکلی نداشتم چرا که اطرافم را پر از کاغذ می‌کردم و چندین‌بار از روی مسائل می‌نوشتم تا آن‌ها را یادبگیرم.
برای تاریخ هم باید نقاشی می‌کردم. بدون نقاشی، محال بود تاریخ را از بر کنم. هنوز هم همینطور هستم. درس‌های عملی را راحت‌تر از درس‌های تئوری یاد می‌گیرم. سر مباحث تئوری باید از دست‌هایم استفاده کنم. بدون نوشتن نکات درس و عدم استفاده از هر دو دست، محال است بتوانم بیشتر از پنج دقیقه در کلاس دوام بیاورم. ذهنم شروع می‌کند به خیال‌پردازی و از کلاس درس بیرون می‌رود.
نکته دوم
ما علاقه داریم که خودمان را تضعیف کنیم و با عباراتی از قبیل دیگران بهتر هستند و من توانایی انجام این کار را ندارم و به خوبی فلان فرد نیستم، گذرگاه‌های یادگیری آسان را بر روی خودمان می‌بندیم. پس باید قبل از هرچیزی مدل ذهنی‌مان را تغییر دهیم و قبول کنیم که اگر فردی از نقطه‌ی «آ» به نقطه‌ی «ب» رسیده است، من هم می‌توانم، فقط ممکن است مسیر من کمی متفاوت باشد، ولی به طور یقین من هم می‌رسم. با این نوع تفکر یادگیری برای‌ ما ساده‌تر می‌شود.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👌2
یادگیری روز
امروز از علی عبدی آموختم که انسان به هر کجا که می‌رسد، از عنایت خداست. حتی تلاشی هم که در جهت رسیدن به نقطه‌ای دارد، عنایت خداست و باید برای هر لحظه از این لطف و عنایت الهی شکر گزار باشیم و اگر اتفاقی افتاد که باب میل مان نبود، تسلیم باشیم که شاید در همان هم عنایت و لطفی باشد که هنوز حکمتش را نمی‌دانیم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👌2
در حال خواندن کتابی هستم که استاد در ماه هفتم رمان‌جا معرفی کرد و شباهت غریبی میان خودم و این زن می‌یابم. در حال حرکات ورزشی مدام به دلفین فکر می‌کنم و حواسم پرت می‌شود و می‌خورم به دستگاه‌ها.
دست و پایم کبود می‌شود و فکر می‌کنم خدا رو شکر که آسیب‌ها در همین حد است.
#یادداشت_روز
#بریده_کتاب
@leila_aligholizade
2025/10/21 02:14:29
Back to Top
HTML Embed Code: