Telegram Web Link
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
شاهان مستقیم بردم سمت بالا و با برداشتن یه پتو برگشتم پایین رو کاناپه خوابش برده بود و تو خودش مچاله شده بود چند ثانیه ای تو همون حالت وایسادم و نگاش کردم درسته الان دیگه اون حس قبل بهش ندارم،اما هر چی باشه هنوزم بهم محرمه و زنمه پتو رو اروم انداختم روش و…
#سینمای_عشق
به روایت دلبر
با کمردردی که هر لحظه داشت بیشتر میشد چشمامو باز کردم؛با دیدن احسان که رو مبل نشسته بود نیم خیز شدم که از جاش بلند شد و رفت سمت اشپزخونه
نگاهی به پنجره انداختم؛هوا تاریک بود و هنوز بارون میومد
اروم از جام بلند شدم،خوردن قرص مسکن بهونه خوبیه واسه چند ثانیه دیدنش؟!
_فکر نمیکردم بیای
طبق معمولِ این چند روز با لحن خشکی جوابمو داد
احسان:هنوز انقدر بی غیرت نشدم که زنمو تک و تنها ول کنم تو خونه
_خوبه..هنوز یه چیزی به نام غیرت تو وجودت هست
اروم چرخید سمتم،نگاهش به جای نامعلومی از تنم بود
احسان:نچ...همش اداس..من اگه غیرت داشتم الان یا تو مرده بودی یا اون مرتیکه
سرمو انداختم پایین:ب..بشین حرف بزنیم
احسان:حرفی نمونده،هرچی باید می‌دیدم و می‌شنیدم دیدم و شنیدم
خواست بره که از بازوش گرفتم:چرا یه فرصت نمیدی همه چی رو درست کنیم
نفسشو اروم داد بیرون:فرصت؟!!فرصت چی؟فرصت پاک شدن عکسای تو از تو سایتا و پیجا..؟؟با بغض ادامه داد
احسان:پاک شدن تصویر تن و بدن تو از تو ذهن اون کثافت؟!!اینا با فرصت درست میشن؟
سرمو گرفتم بالا...دستشو برد سمت صورتشو قطره اشکشو بین راه پاک کرد؛حالا که فکر می کنم این مرد خیلی تنها تر از منه!من تنهاش کردم..من
احسان:بهت..بهت گفته بودم،خط قرمزم خودتی...
نفساش دوباره داشتن تند میشدن،لیوان اب تو دستمو گرفتم سمتش
اعتنایی نکرد و سرشو کج کرد سمتم اینبار زول زد تو چشمام؛یاد اون شبی که وسایلشو از اتاق جمع کرد افتادم..اخرین باری که چشم تو چشم شدیم!
انگار حرف زدن براش سخت بود
احسان:اون خالکوبی رو پاک کن از رو تنت...دیگه..دیگه چیزی بین ما نیست!
اشکی که از گوشه چشمش چکید از چشمم دور نموند،ولی من انگار نمیخواستم بپذیرم کسی که این حرفو بهم زد احسانه!
احسانی که دوریش به قدر کافی خودم و زندگیمو سوزونده
واسه اینکه تعادلمو حفظ کنم دستمو گرفتم به لبه میز
سرمو بلند کردم و نگاهمو دوختم به پله هایی که چند ثانیه پیش ازشون عبود کرده بود،قطره اشکش!
غرور من تو بازی عشق فقط با اون قطره اشک شکست
دیگه نتونستم وایسم و افتادم رو زانوهام،دیگه حتی اشکیم نمونده بود واسه ریختن
ما بدون هم جونی نداریم،لااقل برای من اینجوریه..ولی...تنها راه رفتنه!
Audio
غرورمو هیچی به جز اشکت نشکوند🥲
#بگوشیم
#اهنگ_پارت



پ ن:دوسش دارم❤️‍🩹
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#سینمای_عشق به روایت دلبر با کمردردی که هر لحظه داشت بیشتر میشد چشمامو باز کردم؛با دیدن احسان که رو مبل نشسته بود نیم خیز شدم که از جاش بلند شد و رفت سمت اشپزخونه نگاهی به پنجره انداختم؛هوا تاریک بود و هنوز بارون میومد اروم از جام بلند شدم،خوردن قرص مسکن بهونه…
#سینمای_عشق
به روایت مهدی
جلوی خونه نیلوفر زدم رو ترمز و از ماشین پیاده شدم,نگاه گذرایی به ساختمون انداختم و رفتم جلو
یه خانومی که بهش میخورد سی و پنج..شیش ساله باشه ازم خواست برم داخل تا نیلوفر بیاد
نشستم رو مبل و دستامو بغل کردم که از پله ها اومد پایین...بااینکه چند سال گذشته بود ولی هیچ تغییری تو چهرش ایجاد نشده بود
نیلوفر:چند ساله ندیدمت..دلتنگت بودم
اخمی کردم:دلتنگ من؟پوووف..گفتی حرف داری..بگو میشنوم
نشست رو مبل رو به روم
نیلوفر:خواستم ازت بیای اینجا تا کمکم کنی
_کمکت کنم؟!
چند بار پشت هم پلک زدم:فکر نمیکردم انقدر کثیف باشی بعد از اون همه کاری که با زندگی احسان کردی بازم بخوای ماهارو ببینی
خنده مستانه ای کرد:اتفاقا چیزی که ازت میخوام همینه
نگاه تیزشو دوخت به صورتم:میخوام احسان ببینم
هیستریک خندیدم:چیزی زدی دوباره؟
مکثی کردم:اخه یادمه قبل از رفتنت خیلی چیزا مصرف میکردی
نگاش رنگ خشم گرفت:هنوزم مثل همون سالا زبونت نیش داره
از جام بلند شدم:پس اگه میدونی بهتره دور و بر من نیای
قبل از اینکه قدمی بردارم دستمو گرفت
نیلوفر:بشین
کلافه نشستم سره جام:زنم تا چند دقیقه دیگه هواپیماش میشینه..باید برم دنبالش
نیلوفر:خیلی وقتتو نمی گیرم
_چرا میخوای ببینیش؟
نیلوفر:من هنوز احسان دوست دارم
_دوسش داری که ولش کردی رفتی؟!دوسش داری که بچشو ازش گرفتی..الانم به این حال و روز انداختیش
خم شدم سمت جلو:فکر میکنی نمیدونم پخش اون عکسا کار تو بوده..تو معین مجبور کردی اون عکسارو پخش کرده؟
پوزخند صداداری زد:کارای دیگه اییم از دستم برمیاد
چند ثانیه ای سکوت کردم:دارم فکر میکنم چه کارایی از دستت برمیاد
اونم متقابلا خم شد سمت من
نیلوفر:الان دیگه اوضاع خیلی فرق کرده...من اون نیلوفر سابق نیستم
دوباره صاف نشست سره جاش:میتونستم همون موقعی که اون عکسارو پخش کردم ازدواج احسانم علنی کنم
بلا فاصله زد زیر خنده:خوب میشدا نه؟..دختره اگه میخواستم دیگه نمیتونست ادامه بده
زیر لب عوضی زمزمه کردم و از جام بلند شدم:هر غلطی که دلت میخواد بکن
نیلوفر:زن تؤم حاملس..نه؟
چرخیدم سمتش:اره حاملس..دو هفته مونده بشه پنج ماهش،فکر نکن نسخه ای که واسه دلبر پیچیدی رو واسه جانانم میتونی بپیچی
دستاشو بغل کرد و قدمی به سمتم برداشت:نچ..خوب میشناسمش،میدونم هیشکی حریف اون زنیکه...
پریدم وسط حرفش:زر نزن..این عناوین لایق خودته
با تاکید ادامه دادم:خودت
گوشیش زنگ خورد و فرصت نشد جوابمو بده؛پای تلفن انگار با کسی جر و بحث میکرد
راهمو کشوندم سمت در
نیلوفر:من دست ازسرش برنمیدارم مهدی..بهش بگو اگه میخواد بیشتر از این ابروش به خطر نیفته بیاد ببینمش
سرمو چرخوندم سمتش
نیلوفر:حالا یه شبم موند که بمونه
چشمک مضخرفی زد

مستقیم رفتم سمت فرودگاه
با قدمای تند رفتم سمت جانان که سعی داشت چمدونشو دنبال خودش بکشه
ماسکمو از رو صورتم برداشتم
_در شان شما نیس ژنرال
سریع چرخید سمتم و با ذوق بغلم کرد:وای مهدی
دستامو حلقه کردم دورش و لاله گوششو بوسیدم
_دلم تنگ شده بود براتون
لبخند عمیقی زد:مام دلمون تنگ شده بود
چمدون از دستش گرفتم
_اخرین سفر بود دیگه؟
با خنده پلکاشو رو هم فشرد و همزمان کارتی رو گرفت جلوم:بله اخرین سفر..از امشب به مدت شیش ماه ور دلتم جناب یراحی
ابروهام بالا پرید
_یعنی تا دوماهگی جهانیار
جانان:کمه؟!
_نباشی چجوری ارومش کنم؟
مشتی به سینم زد:دیوونه..حالا کو تا اون موقع..بیا بریم دیر وقته
تو را هوای به اغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ما هنوز یک قدم است..!
🥲

پ ن:نظرا کم باشه هیچیااا
زمان پایان رمان مشخص کنیم؟!😃🙄
به نظرم 26اردیبهشت خوبه..یعنی 10روز دیگه
....💛


https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-150086-FQnow6b
#سینمای_عشق
به روایت جانان
حولمو دور خودم پیچیدم و گوشیمو از رو میز برداشتم..شماره بردیا رو گرفتم که بعد از چنتا بوق صدای خستش پیچید تو گوشم
بردیا:جانم عزیزم؟
_سلام بردیا
بردیا:رسیدی تهران؟
_اره..یک ساعتی هست،گفتی خبر بدم..جانم؟چیزی شده؟
بردیا:پای تلفن نمیشه..فردا میام خونه می بینمت
_باشه..منتظرتم
قبل از اینکه قطع کنه یه چیزی یادم اومد:راستی..سورن برگشته لندن؟
مکثی کرد و با صدایی که شک داشتم صدای بردیا باشه گفت:اره..برگشت لندن،دلبر
نفسشو محکم داد بیرون
بردیا:دلبر اصا حالش خوب نیس..ممکنه تصمیمات اشتباهی بگیره
غمگین چشمامو بستم:فردا میرم ببینمش
بی حرف دیگه ای تماس قطع کردم وگوشی رو اوردم پایین
مهدی:گرفته ای؟
سرمو کج کردم سمتش؛تو فاصله کمی از من ایستاده بود
_سردرگمم
سرشو تکون داد و دستشو حلقه کرد دورم:اگه درباره موضوع دلبر که...پوووف
سرمو گذاشتم رو سینش:نمیدونم چی درسته چی غلط..قدرت پیشبینی هیچیو ندارم..نمیدونم تهش چی میشه..
چشمامو بستم:میترسم مهدی!
دستشو اورد سمت موهام:امیدوار باش..از هیچیم نترس..همین!

__
عینکمو از رو چشمم برداشتم وارد حیاط خونه دلبر شدم؛با دیدنم لبخند کم جونی زد و بغلم کرد
دلبر:سلام جانان
_سلام عزیزم..خوبی؟
سری تکون داد:خوبم بیا تو..
نگام ناخوداگاه به زخم گوشه لبش افتاد و همین باعث شد اخم ریزی بشینه رو پیشونیم
وارد خونه شدم و نگاه گذرایی به اطراف انداختم:شاهان نیس؟
دلبر:احسان با خودش بردتش استدیو
_مگه به خاطر کرونا کاراشون نخوابیده؟
لبخند تلخی زد:خوشش نمیاد تو خونه منو ببینه
واسه چند ثانیه از سوالی که پرسیدم پشیمون شدم
دلبر:تو چه خبر؟از مهدی شنیدم گفت دوباره رفتی پاریس
_اره..واسه یه سری از کارا باید میرفتم
نگام به پرونده ها و کاغذای پخش شده رو میز بود:میلاد اینجا بوده؟
دلبر:اره..ازش خواستم بیاد تا یه براورد از ارزش سهام بویینگ امریکاداشته باشیم
مشکوک پلکی زدم
_دلبر
دلبر:جانم
با لحن ارومی گفتم:اوضاع چجوریه؟
دلبر:خوب نیس...اصلا خوب نیس
بغضش بی صدا ترکید:چند روزیه هیچی نخورده،فقط به شاهان غذا میده..دیگه صبح طاقتم تموم شد بهش گفتم با من مشکل داری چرا غذا نمی خوری..
چشماشو بست که قطره های اشک از چشماش سر خوردن پایین:بحثمون شد،شاهانم بود
_این..این زخم
با دستاش صورتشو پوشوند و گریه هاش شدت گرفت
_غلط کرده...فکر کرده کیه که دست روت بلند کنه
دلبر:نه..نگو اینجوری،حق داره..
صدامو بردم بالاتر:یعنی چی حق داره؟خیلی بیجاکرده که حق داره
دلبر:من..من غرورشوشکستم..من خوردش کردم
دوباره گریش شدت گرفت
گرفتمش تو بغلم:گریه نکن عزیزم..اروم باش
دلبر:نه..گریه هامو کردم..دیگه وقت گریه نیس
نفس نسبتا عمیقی کشید:من تصمیممو گرفتم،تو همین چند روز از ایران میرم
واسه یه لحظه حس کردم قلبم نمیزنه؛ناخوداگاه دیالوگش تو ده سال پیش که از ایران رفتیم اکو شد تو گوشم«باهمدیگه از ایران میریم»
دستمو گرفتم به لبه مبل و یکم رفتم جلو
_از ایران بری؟
دلبر:اره...راهی ندارم..مامان،سورن،احسان..همه ازم برگشتن..الان فقط باید این بچه رو نگه دارم
_اخه..
دلبر:من تصمیممو گرفتم
_شاهان چی؟اونم میبری
موهاشو داد پشت گوشش:نه..نمیتونم از کشور خارجش کنم..حضانتش بااحسانه
_خوب اگه بخوای من میت..
دستشو به نشانه سکوت اورد بالا دلبر:نه،خودم ادماشو دارم ولی بهتره شاهان پیش احسان بمونه
چند بار پشت هم پلک زدم تا شاید بتونم این موضوع هضم کنم
_کجا میخوای بری؟
لبخندی زد
دلبر:معلوم نیس هنوز..فقط..فقط مهم اینه که برم
_ده سال پیشم همینو گفتی..فقط مهم اینه که بریم
ناخوداگاه بغضم شکست:اون موقع شرط رفتن دو نفره رفتنمون بود،اینکه باهم باشیم..
سرمو گرفتم بالا:بی معرفت شدی..میخوای بدون من بری؟
سرشو تکیه داد به دستش:کاش هیچوقت خیال برگشتن به ایران به سرم نمی‌زد،کاش احسان پیشنهاد اسپانسریمو رد میکرد..کاش..کاش هیچوقت چشمم به چشمش نمیفتاد
اونم سرشو بلند کرد و با چشمای اشکیش نگام کرد:کاش مونده بودیم پاریس
_دلبر...
دستشو گرفتم:هیچ میدونی الان داری به احسان یه خیانت بزرگ میکنی..تو داری از بچش محرومش می کنی
دلبر:عشق قهار است و من مقهور عشق..
لبشو گرفتم به دندونش تا بتونه خودشو کنترل کنه:اگه احسان از بچش محروم نکنم خودم یه عمر از احسانم محروم میشم


به روایت احسان
مهدی:حالا مطمئنی میخوای بری ببینیش؟
_اره‌..لوکیشن برام بفرست..امروز فردا میرم ببینم حرف حسابش چیه
مهدی:باشه..بخور قهوه تو
خواستم فنجون قهوه رو بردارم که نگام افتاد به انگشترم و یاد سیلی که صبح به دلبر زدم افتادم
عصبی چشمامو بستم؛با اینکه مثل قبل عشقی بینمون نیس ولی بوی سیگارش عجیب حالمو خراب کرد..انگار دنبال بهونه بودم یه چیزی بگه
جمله اخرش اومد تو ذهنم«التماست می کنم زندگیمون خراب نکن»
از جام بلند شدم:میرم خونه
مهدی:می رسونمت...جانان خونه شماس
چیزی نگفتم و رفتم تو اتاقی که شاهان بود
نشسته بود رو صندلی پاهاشو بالا پایین می کرد:گل پسر من چطوره؟
سرشو اورد بالا:کی میریم خونه مامان مریم؟
رفتم نزدیکش _الان میریم خونه خودمون لباس عوض می کنیم می ریم اونجا
بغلش کردم و از اتاق رفتم بیرون
شاهان:مامانیم میاد؟
این چند روز عادت کرده بودم به سوالاش،سوالایی که باعث میشد واسه یه لحظه ام که شده دست و پامو گم کنم
_نه عزیزم..خودمون دوتایی میریم...کلاهتو در نیار بابایی،بارون میاد


سلام علیک خشکی با جانان کردم و مستقیم رفتم سمت بالا،شاهانم دنبالم اروم از پله ها اومد بالا
در اتاق نبسته بودم که صدای جانان پیچید تو گوشم:در نبند
منتظر نگاش کردم که اومد جلو
جانان:تو فکر کردی کی هستی؟
اخمی کردم
جانان:چرا دست رو دلبر بلند کردی؟چیه فکر کردی چون همه میگن دلبر مقصر هر غلطی...
_زنمه
یه قدم دیگه اومد جلو و عصبانی نگام کرد
جانان:خیلی بیخود کردی که ..
چشمامو بستم:احترامتو دست خودت نگه دار جانان
جانان:نگه ندارم میخواد چی بشه؟
مهدی:بس کن جانان..عه
همزمان دستشو کشید بردش عقب
جانان:ولم کن مهدی
رو به من ادامه داد:اگه خیلی از بودنش تو اذیتی کاری نداره که طلاقش بده
متحکم ادامه داد:ولی حق نداری اذیتش کنی
چشمامو ریز کردم:طلاقش بدم؟به همین راحتی..هه
سرمو چرخوندم سمت مهدی:ببر زنتو تا یه چیزی نگفتم که نشه درستش کرد
در اتاق پشت سرم بستم و سر خورد رو زمین؛سرمو کج کردم سمت پنجره..با دیدن بارون که بی وقفه میبارید ناخوداگاه یاد سفرمون تو پاریس افتادم،شبی که بارون اومد و واسه یه لحظه ام از بغلم نرفت به بهانه زمزمه«سرشاری از احساس ای پاریس بارانی» ساعت ها نفس به نفس هم بودیم
چشمامو بستم و لبخند تلخی زدم
ثانیه به ثانیه ای که کنارش گذشت یه جوری تو ذهنم هک شده که واسه یه لحظه نمیتونم بهش فکر نکنم..ولی..چرا اینجوری شد؟!
یاد حرفای معین افتادم:«تو به اندازه دلبر عاشق نیستی..که اگه عاشق بودی خیلی زود تر از اینا میفهمیدی..عاشق معنی ریز به ریز حرکات معشوقشو میدونه!»
ولی من فهمیده بودم،میدونستم دلبر من از یه چیزی بی قرار
از یه چیزی ناراحته‌..
تلخندم کمرنگ شد؛من عاشقش بودم..خیلیم عاشقش بودم،حسی شبیه جنون..ولی نمیدونم چرا این جنون هیچکس نخواست باور کنه؛نخواست بپذیره
شاید،شاید چون خودم اینجوری خواستم..خودم خواستم پنهون بمونه این عشق،،اره جرم من همینه؛اینکه خواستم از عشقم محافظت کنم
خواستم فقط مال من باشه
چشمامو بستم و این چند روز مرور کردم،هیچوقت فکرشم نمیکردم زمانی برسه که خودم بخوام خالکوبی سمت چپ سینشو پاک کنه
دستی به صورتم کشیدم و اروم از جام بلند شدم
لباسمو عوض کردم و رفتم تو اتاق شاهان که دیدم دلبر گرفتتش تو بغلش و اشک می ریزه
انگار قلبم تیر کشید؛یه دم رفتم عقب تا خلوتش بهم نریزه
شاهان:مامانی چرا گریه می کنی؟
دلبر:هیچی پسرم..مهم نیس..گوش بده ببین مامان چی میگه..اگه یه روزی من رفتم از پیشتون به حرف بابا احسان گوش بده باشه
شاهان:بری؟کجا بری؟
دلبر:هر جا پسرم..یادته روسیه بودیم پیش دایی سورن...شاید بازم رفتم،ولی این بار بدون تو..گوش کن،بابا احسان ادم خیلی خوبیه...تو رو خیلی دوست داره...همیشه پیشش باش..باشه؟!
چشمامو بستم و دستمو مشت کردم
پس فکر کرده من میخوام طلاقش بدم...!
دیگه نمیتونستم وایسم؛با قدمای تند رفتم پایین و رفتم سمت خونه مامان
#سینمای_عشق
به روایت دلبر
نگاهی به چمدونم انداختم؛ده سال میگذره از روزی که از ایران به قصد رسیدن به ارزوهام رفتم...
اون موقعم مثل الان با دلهره رفتم؛دلهره ای از جنس هیجان
ولی الان؛ترس تو وجودم هر لحظه داره بیشتر میشه،،،ترس از بی برگشت بودن این سفر
ترس از برملا شدن خیانتی که دارم در حق احسان می کنم
دستمو اروم کشیدم رو شکمم
_محافظت می کنم ازت مامان...تو یادگار این عشقی
با زنگ خوردن گوشیم اشکامو پاک کردم
_الو
میلاد:سلام دلبر..همه چی اوکیه؛تا یک ساعت دیگه هواپیما میپره
_باشه..ممنونم ازت
میلاد:دلبر خواهش می کنم فکراتو بکن..شما هنوز خیلی فرصت دارین
فرصت؟!یاد التماسای این چند وقتم افتادم،لبخند تلخی زدم:فکرامو کردم میلاد..فقط
میلاد:جان؟
_بعداز اینکه من برم قطعا معین دوباره سعی میکنه احسانو ازار بده لط..
میلاد:میدونم باید چیکار کنم..نگران نباش
_مرسی
میلاد:به امید روزی که برگردی
تماس قطع کردم و بعد از مطمین شدن از مرتب بودن لباسام چمدون برداشتم
نگاه پر حسرتی به اتاق خواب مشترکمون که چند وقتیه عطر احسان کمتر حس می کنم توش،انداختم
حیف،،،حیف روزایی که دیگه ساخته نمیشن!
از اتاق زدم بیرون و نگاه اولمو سهم در اتاق شاهان کردم؛چقدر برای بزرگ کردنش نقشه کشیدم،ولی خوب باید بپذیرم کنار احسان هم حالش بهتره و هم بهتر بزرگ میشه
نفس عمیقی کشیدم...کنار احسان همه چی خوبه
از پله ها رفتم پایین و مصداق همون نگاه پرحسرت تو اتاق به دور تا دور خونه انداختم،هر جارو که نگا میکنم یکی از خاطراتمون میاد جلو چشمم،لحظه های خوشی که داشتیم..خنده هامون...عشق بی سروصدامون،حتی لحظه های تلخمون
تک تکش تو ذهنم ثبت شدن
وقتم واسه مرور دلتنگیام کم بود،از خونه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم...مستقیم رفتم سمت استدیوی احسان
دوست داشتم برم و یه بار دیگه شاهان ببینم،ولی گفت میبرتش خونه مامان مریم,درست از روزی که از بیمارستان اومدم دیگه هیچ کدومشونو ندیدم
بعد از حدود یه ربع رسیدم دم استدیو..بعد از زدن ماسک از ماشین پیاده شدم و با قدمای سست رفتم سمت در ورودی،با قدم گذاشتن تو راهرو یاد روزی افتادم که معین اومد اینجا و همه چیز خراب کرد
تقه ای به در اتاقش زدم
احسان:بفرمایید
در باز کردم و وارد اتاق شدم؛با دیدنم اول تعجب کرد و کم کم رگه هایی از اخم رو صورتش نقش بست
احسان:تو اینجا چیکار میکنی؟
همزمان از جاش بلند شد؛در بستم و با قدمای اروم رفتم نزدیک میزش
حرف زدن برام سخت بود؛مخصوصا اینکه مستقیم تو چشماش نگا کنم و حرف بزنم
_می..میخواستم برم پیش هلما
احسان:پیش هلما؟
پوزخندی که زد از چشمم دور نموند
احسان:نکنه باز می خوای حا..
_من دیگه نمی تونم بچه دار بشم،بیخود فلسفه نباف
سرشو بلند کرد و مستقیم نگام کرد
احسان:فلسفه ای بین من و تو نمونده
دستمو مشت کردم و ناخونامو فشردم به پوست دستم
_انقدر تکرارش نکن..اومدم..اومدم فقط ببینمت
فقط نگام کرد و چیزی نگفت
_از اونجا شاید یه سر برم پیش ایر..
احسان:ساعت ده خونه باش..شاهان میارم نمیخوام ببینه نیستی
یه قدم دیگه اومد جلو:جز اون بچه هیچی بین ما نیس
خواستم چیزی بگم که ادامه داد:گفتی طلاقت بدم
هیستریک خندید
احسان:نمیشه،میفهمی؟نمیشه!میدونی چرا؟چون همش ادعا کردم دلبر عاشق منه...دلبر دوسم داره..هه
چشماشو بست:پیش بقیه مجبورم هنوزم بگم دوسم داری
قطره اشکی از چشمم ریخت
_دارم..هنوزم دارم
نفسشو محکم داد بیرون:به نظرم دیگه برو..شلوغ میشه اینجا
هم میترسیدم برم جلو هم نمی تونستم بگذرم از اخرین تجربه لمس کردنش
فاصله بینمون وپر کردم و دستامو دورش حلقه کردم ولی اون بی حرکت وایساده بود،انگار حرکاتم گنگش کرده بود!
قبل از اینکه پسم بزنه دم گوشش زمزمه کردم
_برو..برو به کسایی که میشناختم بگومن قمار تورو باختم
اروم رگ گردنشو بوسیدم تمام خاطرات خوشمون اومد جلوچشمم، نباشم دلتنگم میشه؟!
_من برم
احسان:م..مراقب...خودت..باش
پردهٔ اشک جلوی دیدم گرفت تلخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:تو جان منی! وداع جان اسان نیست!
نمی تونستم ازش دل بکنم؛ولی ممکن بود دیر به پرواز برسم
نگاه عمیقی بهش انداختم و از اتاق زدم بیرون؛بغض بدی نشسته بود تو گلوم که منتظر یه تلنگر بود واسه شکستن
نشستم تو ماشین و دستم بردم سمت ضبط

+نکن اینجور جدامون بری میگیره بارون

به محض پیچیده شدن صدای مهدی جهانی تو فضا،بغضم ترکید
اخرین بغض؛تو این شهر شلوغ
این شهر بی رحم

+دعا میکنم هر شب واسه هر دوتامون
نگو دورت شلوغه که این حرفت دروغه
دل من که همیشه طرفدار تو بوده

مگه میشه نباشی..مگه میشه نمونی
یکم دور شی می بینی که بی من نمیتونی

با رسیدنم به فرودگاه ماشین تحویل دادم وبه سرعت رفتم واسه گرفتن کارت پرواز؛دلهره عجیبی داشتم
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#سینمای_عشق به روایت دلبر نگاهی به چمدونم انداختم؛ده سال میگذره از روزی که از ایران به قصد رسیدن به ارزوهام رفتم... اون موقعم مثل الان با دلهره رفتم؛دلهره ای از جنس هیجان ولی الان؛ترس تو وجودم هر لحظه داره بیشتر میشه،،،ترس از بی برگشت بودن این سفر ترس از برملا…
بااینکه هیچکس حتی شک هم نمی کرد که من بخوام از ایران برم ولی بازم می ترسیدم
یاد ده سال پیش افتادم؛فرودگاه امامی که ده سال پیشم با دلهره همراه بود
دستی به صورتم کشیدم؛دلهره ای از نرسیدن به چیزی که میخوام
ولی الان؛دلهرم با دلتنگی عجین شده!
جالبه،هنوز نرفتم دلتنگش شدم
Bigharar ~ Music-Fa.Com
Ehsan Khajeamiri ~ Music-Fa.Com
برو به کسایی که میشناختم بگو من قمار تورو باختم🥲

میخواستم بمیرم که تو خنده شی،،،یه جوری بمونم که شرمنده شی


#اهنگ_پارت
#بگوشیم
دوسش دارم🙂
Audio
Mehdi jahani _ vojoode to
نکن اینجور جدامون،،،


موزیکی که تو ماشین دلبر پخش شد☺️
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#سینمای_عشق به روایت دلبر نگاهی به چمدونم انداختم؛ده سال میگذره از روزی که از ایران به قصد رسیدن به ارزوهام رفتم... اون موقعم مثل الان با دلهره رفتم؛دلهره ای از جنس هیجان ولی الان؛ترس تو وجودم هر لحظه داره بیشتر میشه،،،ترس از بی برگشت بودن این سفر ترس از برملا…
#سینمای_عشق
به روایت احسان
نگاهی به ساعت انداختم و پامو رو پدال گاز فشردم؛امروز قرار شد برم و نیلوفر ببینم
برعکس تصور مهدی من هیچ حسی به نیلوفر نداشتم حتی تنفر
بعد از حدودا بیست مین رسیدم به ادرسی که مهدی برام فرستاده بود
با ورودم به سالن و رسیدن بوی عطرش به مشامم پلک عمیقی زدم
نیلوفر:مهدی گفت نمیذاره بیای
سرمو چرخوندم سمتش:اتفاقا خیلی ممانعت کرد
قدمی اومد جلو:سلام
سری به نشانه سلام تکون دادم
نیلوفر:بشین..خوش اومدی
بی حرف نشستم رو تک مبل نزدیکم؛خودشم با مکث کوتاهی نشست رو مبل مجاورم
_گفتی بهم بیام اینجا که قیافمم تو ذهنت هک کنی
نیلوفر:قیافت تو ذهنم هک شده جناب علیخانی
نفسمو عصبی دادم بیرون:بگو..زود باید برم پیش شاهان
نیلوفر:پسر دلبر؟
_پسر من و دلبر!
نیلوفر:رابطتون خوبه باهم؟
ناخوداگاه بایاد اوری خنده هاش لبخند محوی نشست رو لبام:سعی میکنم پدر خوبی باشم براش
ابرویی بالا انداخت و فنجون چایی رو گذاشت جلوم
نیلوفر:گفتم بیای اینجا..تایه سری سو تفاهما برطرف شه
سوالی نگاش کردم
نیلوفر:اطرافیانت فکر می کنن این منم که اون عکسارو پخش کردم
_تو؟
نیلوفر:فکر می کنن این منم که به معین کمک کردم...یاااا ازش خواستم اون عکسارو بیاره تو ببینی
_تو معین از کجا میشناسی؟!!
خنده ارومی کرد؛درست مثل همون سالا می دونست چجوری همه چیو دست بگیره
نیلوفر:اینکه من معین از کجا میشناسم و چی بینمون گذشته بماند...من میدونم که تو دیگه ارتباط قبلی رو با دلبر نداری
اخمی کردم
نیلوفر:هیچکس به اندازه من نمیدونه تو چقدر رو این چیزا حساسی
تو جاش جا به جا شد:ولی میخوام یه موضوعی رو بهت بگم
منتظر نگاش کردم
نیلوفر:دلبر تو رو خیلی دوست داره
ناخوداگاه لب زدم:میدونم!
نیلوفر:اگه میدونی چرا حسشو زیر سوال می بری؟
من هیچ دل خوشی ازش ندارم،الانم فقط ازت خواستم بیای اینجا تا همینو بگم...زنا تا وقتی عاشقن واسه رسیدن به عشقشون هرکاری میکنن
با مکث ادامه داد:ولی وقتی دلسرد شن..تمومه!
خودمو کشیدم جلومه:چی باز تو سرته؟
دوباره خندید:میدونی احسان..تو همیشه دوست داشتی منو کنترل کنی،ولی نتونستی..چون نمیتونی هدفای اصلیمو بفهمی
اونم متقابلا خم شد جلو:هدف اصلی من بهم ریختن این فیلم عاشقانه بود
با لحن ارومی ادامه:تو سینمای عشقی که زنت راه انداخت..هدف من فقط و فقط بهم ریختن قاعده بازی بود،من به قصد به دست اوردن تو نیومدم!
چند بار پشت هم پلک زدم و از جام بلند شدم
نیلوفر:چاییتو نخوردی
بی توجه به حرفش دستمو گرفتم به پشتی مبلی که روش نشسته بود:قاعده بازی عشق چیه؟
رنگ نگاهش عوض شد:هیچوقت نفهمیدمش...شاید واسه همین میگم برگرد به دلبر
تک خندی زد:میدونم از من بعیده
از جاش بلند شد:ممنون که اومدی
نگاهی از سر تا پا بهش انداختم:قبل رفتن یه چیزی رو بهم بگو
نیلوفر:چی؟
_معین مقصر رفتن دلدار بود؟
نیلوفر:دلدار؟
چشمامو بستم:سقط دختر من و دلبر
نیلوفر:دختر بود؟!
نگاه خیرمو که دید ادامه داد:من نمیدونم
چرخید و پشتشو کرد:مر سی که اومدی
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#سینمای_عشق به روایت احسان نگاهی به ساعت انداختم و پامو رو پدال گاز فشردم؛امروز قرار شد برم و نیلوفر ببینم برعکس تصور مهدی من هیچ حسی به نیلوفر نداشتم حتی تنفر بعد از حدودا بیست مین رسیدم به ادرسی که مهدی برام فرستاده بود با ورودم به سالن و رسیدن بوی عطرش…
#سینمای_عشق
بعد از اینکه نیلوفر دیدم مستقیم رفتم پیش مهدی؛
تنها کسی که بهم فرصت میداد تو این بلا تکلیفی به سر ببرم و به خودم زمان بدم تا بتونم تصمیم بگیرم مهدی بود
شام که خوردیم قرار شد زنگ بزنه به بردیا تا اونم بیاد پیشمون،برام عجیب بود شاهان چرا زنگ نزده

مهدی:تو الان کجایی؟...باشه اروم باش ماالان میایم
با شنیدن صدای مهدی که با تلفن حرف میزد سرمو چرخوندم سمتش
مهدی:داداش پاشو باید بریم خونه شما
_چی شده؟
مهدی:جانان جلوی درِ..میگه دلبر جواب نمیده
نگاهی به ساعت روی مچم انداختم:'22.43
کت و سوییچ برداشتم:حتمن خوابش برده
مهدی چیزی نگفت و با هم حرکت کردیم سمت خونه
_کاش میذاشتی من با ماشین خودم بیام،سره راه باید دنبال شاهانم بریم
مهدی:فعلا شاهان ول کن
اخم کمرنگی نشست رو پیشونیم:چیزی شده؟
مهدی:نمیدونم
چند باری پشت هم پلک زدم
_جانان چیزی گفت؟
مهدی:نه
سرشو کج کرد سمتم:نگران نباش،میگم سریع بریم یه موقع اتفاقی براش نیفتاده باشه
پوزخندی زدم:چه اتفاقی بابا
تکیه زدم به صندلی و نگاهمو دوختم به بیرون
بعد از حدود ده دقیقه رسیدیم جلوی در
با دیدن ایران و جانان از ماشین پیاده شدم
_سلام
ایران:سلام
جانان:کلیدارو بده!
متعجب ابروهام بالا پرید؛چرا انقدر لحنش نگران بود؟!!
کلیدارو از جیبم در اوردم و در خونه رو باز کردم،زود تر از من جانان وارد حیاط شد
با قدمای بلند مسافت حیاط طی کردم؛ایران و مهدی اروم یه چیزایی به هم میگفتن که من متوجهشون نمیشدم
جانان چراغارو روشن کرد و همونجور که اسم دلبر صدا میزد چرخی تو سالن زد
_شاید بالاس..این کارا چیه می کنی جانان
نیم نگاهی بهم انداخت,پشت سرش از پله ها رفتم بالا
جانان:دلبر...دلبر...اینجا نیس که
_جانان معنی این رفتاراتو نمی فهمم..امروز ظهر اومد استدیو گفت میخواد بره پیش هلما از اونجا ام میره...
چند ثانیه ای فکر کردم،یاد اومد خودم حرفشو قطع کردم و گفتم ده و نیم خونه باشه
جانان:از اونجا کجا میره؟
نمیدونم
همزمان رفتم سمت اتاق،چقدر فضاش برام غریبه شده..چند روزه پا نذاشتم توش؟!
همه چی مرتب بود؛خواستم از اتاق بیام بیرون که نگام افتاد به گل مریم روی میز
نمیدونم دقیقا چه نیرویی بود که منو کشوند سمت میز؛چند روز از اخرین شاخه گل مریمی که بهش دادم میگذره؟!
لبمو به دندون گرفتم و بی هدف ورقه سفید روی میز برداشتم..با دیدن دست خط دلبر ورقه رو تو دستم جابه جا کردم
«نمیدونم کِی اینو میخونی؛اصلا میخونی یانه!
این نبودنه برات مهمه؟سوال عجیبیه که این روزا ذهنمو درگیر کرده...هنوز برات مهمم یانه؟!
هنوز میتونم به این فکر کنم که یه بار دیگه کیمیا خاتون صدام کنی؟!
نمیدونم الان چقدر میگذره از لحظهٔ رفتنم,اینو نوشتم که دوباره یاداوری کنم بهت کی بودیم و نسبتمون چی بوده.شاید خودمون فراموش کرده باشیم ولی شاهدایی هستن که همیشه ناظر بودن به عشق ما...مهمترینش«مثل خون در رگ های من»
عشق بین ما زورش کمتر از عشق ایدا و شاملو شد،،،
اما بازم این روزا بیشتر از هرچیز و هرکس به تو حق میدم
حرفای زیادی دارم چون خیلی وقته باهات حرف نزدم اما...
به همون اندازه ای که دلتنگ حرف زدن باهات هستم دلتنگ یه دل سیر دیدنتم هستم،میگن وقتی میخوای سیگار ترک کنی نخ اخری نباید درکار باشه،دیدار اخریم نباید باشه
کیمیا خاتونتو ببخش»
اب دهنمو به زور قورت دادم،یعنی چی؟
تا به خودم بیام جانان ورقه رو ازم گرفت
جانان:چت شد؟این چیه؟
دستمو بردم سمت دکمه بالایی پیرهنم و بازش کردم؛نه..خدایا این بار نه
سرمو گرفتم تو دستم که صدای جیغ و گریه جانان پیچید تو فضای خونه..مهدی بغلش کرده بود سعی میکرد ارومش کنه
ایران:اروم باش جانان..با گریه و ناراحتی که درست نمیشه،باید یه کاری کنیم
از جام بلند شدم
جانان:احسان
نگاهمو دوختم به صورت خیسش:بگو..بگو اینایی که اینجا نوشته دروغه،بگو...اون تو رو دوست داشت..اون تو رو تنها نمیذاره
هم بغضم گرفته بود و هم تو شوک بودم
مهدی:اروم باش عزیزم..تنش برات خوب نیس
جانان بی توجه به مهدی پاشد اومد جلوم
جانان:یه کاری بکن..التماست می کنم..هرجور می تونی برشون گردون،برشون گردون
با اتمام جملش گریش بیشتر شد و نشست رو زانوهاش؛برشون گردون؟!!
_برشون گرونم..مگه..مگه شاهانم..شاهانم باخودش..
تو همون حالت گریه حرفمو قطع کرد
جانان:دلبر حاملس!
_چی؟!مگه...
چندثانیه ای چشمامو بستم
_یعنی چی؟مگه بچه ها...بچه ها سقط شدن
جانان:یکی از بچه ها سقط شدن،دلبر فکر رفتن از ایران تو سرش بود گفت اگه تو بدونی از سر ترحم نگهش میداری..نمیخواست..نمیخواست مجبور به خواستنش بشی
صورتشو با دستاش پوشوند
جانان:چقدر گفتم حواستو بده بهش..چقدر گفتم مراقبش باش
هوا انگار کم بود واسه نفس کشیدن،با قدمایی که دیگه کشش نداشتن از خونه زدم بیرون
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#سینمای_عشق به روایت احسان نگاهی به ساعت انداختم و پامو رو پدال گاز فشردم؛امروز قرار شد برم و نیلوفر ببینم برعکس تصور مهدی من هیچ حسی به نیلوفر نداشتم حتی تنفر بعد از حدودا بیست مین رسیدم به ادرسی که مهدی برام فرستاده بود با ورودم به سالن و رسیدن بوی عطرش…
به روایت مهدی
لیوان ابی سمت جانان گرفتم:قرصتو بخور عزیزدلم
جانان:مهدی..مهدی دلبر
دوباره اشکاش سرازیر شدن
_شییی..بخور قرصتو انقدر بیتابی نکن ناسلامتی یه بچه تو شکمته
جانان:اگه..اگه بلایی سرش بیاد چی
_اون دختر قوی تر از این حرفاس
قزصشو خورد:مهدی گفت پرواز ساعت چنده؟
_دو ساعت دیگه
جانان:با تیپ نظامی اتاتورک ترکیه هماهنگ کردم،ولی فکر نکنم ردی ازش پیدا کنیم
دشستم کنارش:چرا؟
جانان:دلبرم ادمای خودشو داره...حتمن کلی برنامه داشته واسه رفتنش
_نگران نباش،پیداش میشه
همون لحظه صدای زنگ در بلند شد؛قفل در زدم و رفتم تو حیاط که جانانم پشت سرم اومد
با دیدن یه سرباز و دو تا پلیس اخم ظریفی نشست رو پیشونیم
جانان:نکنه اتفاقی واسه دلبر افتاده
_نچ..فکر نکنم
جانان:بفرمایید
+اقای مهدی یراحی
_بله..بفرمایید
+شما باید با ما تشریف بیارین اداره
ابروهام بالا پرید:چیزی شده؟من شرایط..
+ما شرایط شمارو درک می کنیم،لازم نیس نگران باشین...حواسمون هست که عکس و فیلمی گرفته نشه
جانان:یعنی چی اقا؟شما که همینجوری نمی تونین شوهر منو ببرین باخودتون
+خانم محترم,ما کاری باایشون نداریم فقط چند تا سواله
جانان:سوال؟در مورد چی؟
+خانم شما نمیتون...
جانان با همون کاریزمایی که همیشه از خودش نشون میداد سرشو بلند کرد و حرف طرفو قطع کرد
جانان:من خودم یه ژنرال بین المللیم،فکر کنم مصدر نتونستن برای شماست نه من
_اروم باش..حد اقل بگین چی شده؟انتظار ندارین که من جایگاه اجتماعیمو فقط واس چنتا سوال به خطر بندازم
+اقای یراحی,دیشب خانم نیلوفر علوی به قتل رسیدن
جاخورده پلکی زدم:چی؟
+برای همین ازتون میخوایم بیاین ادامه پلیس،فقط چنتا سوال داریم
بااخمی که روپیشونیم نشست،نگاهی به جانان انداختم،قیافش غرق تشویش بود
بهت زده خیره شدبهم
جانان:چ...چی؟
_هیچی عزیزم...نگران نباش
جانان:ی..یعنی چی؟میگن...م..
دستشوگرفتموبوسه ای بهش زدم:میرم سریع برمیگردم...مراقب خودتو کوچولوی تودلیت باش!
جانان:نه..شما بفرمایید...من و همسرم خودمون میایم
+اخه ن...
جانان:گفتم بفرمایید

حدودا یک ساعت طول کشید تا به سوالاتشون جواب بدیم و برگردیم خونه
فکرم درگیر نیلوفر بود؛دیروز احسان می گفت حالش خوب بوده...کسیم پیشش نبوده که بخواد بلایی سرش بیاره

پنج روز بعد
به روایت احسان
همون شب که فهمیدیم دلبر رفته،رفتیم فرودگاه و فهمیدیم مقصد پروازش ترکیه بوده
روز بعد بااولین پرواز اومدیم ترکیه تا شاید بتونیم ردی ازش پیدا کنیم
خوب می دونستم به خاطر کاری که داره کلی ادم هستن که بدون هیچ سروصدایی بهش کمک می کنن تا بره یه جای امن
امن!بدون حضور من..!
بردیا:میگن دقیقا روز بعد از رسیدنش به استانبول قرار بوده با کشتی بره فرانسه..
نفسمو محکم دادم بیرون:خوب حالا رفته یا نرفته
ایران:ببین هنوز چیزی قطعی نیست،ولی خوب کشتی...کشتی به خاطر نقص فنی دچار اتش سوزی میشه
با انگشتام شروع کردم ماساژ دادن شقیقه هام؛چقدر این روزا تنهام...چقدر!
ایران:ولی خوب اصلا کسی ندیده که دلبر وارد اون کشتی بشه
از جام بلند شدم:مهدی کجاس؟
ایران:جانان بردن بیمارستان
سری تکون دادم؛بغضم هر لحظه داشت بیشتر میشد
از خونه بردیا زدم بیرون؛بارون نسبتا ارومی داشت می بارید
بی هدف شروع کردم قدم زدن تو شهر؛هر جای استانبول که نگا میکردم انگار دلبر می دیدم
بیشتر از هرکسی تو این ماجرا خودم مقصرم،من مقصرم که نتونستم کنار بیام با موضوع عکسا..من مقصرم که شک کردم به دلبر و احساسش,,من بودم که منکر همه چی شدم
با رسیدنم به یه نیمکت نشستم روش و با تعلل عکس خودم و دلبر از جیبم در اوردم
نگام به صورت خندونش بود؛چشماش که همیشه حس می کردم یه احساس پنهونی توشون موج میزنه
دستمو اروم کشیدم رو صورتش
_دوریت...دوری یک شاه ز یک مملکت است
غم دلتنگی شب های رضا خان..سلام!
بوسه ای به عکسش زدم
نا شناس سرشناس من؛که الان بی نشونم شده
کاش میشد از همه این عابرا بپرسم از این بی نشون،نشونی ندارن؟!
ناخوداگاه یاد شب خاستگاریمون افتادم؛وقتی دستامون تو دست هم بود و گفت هیچوقت دستاشو ول نکنم
خنده هایی که باهم کردیم
بی اراده قطره اشکی از چشمم چکید پایین؛چرا هیچ کاری واسه حفظ کردنش نکردم؟!
دلبر..دلبرم کجایی؟!
به این قطره های بارون دل ببندم که نوید پیداشدنتو بهم بدن؟!
سرمو تکیه دادم به لبه نیمکت،قطره های بارون خیلی زود صورتمو پوشوندن
اشتباه نکن
رفتنت فاجعه نیست برایم
من ایستاده می میرم
چون بیدهای مجنون
Ghatrehaye Baran ~ Music-Fa.Com
Alireza Ghorbani ~ Music-Fa.Com
ای قطره های باران
ای رودهای سرکش؛ و‌ی بحر بی‌ کرانه…
سرگشته و ملولم؛ در دشت خاطر خویش
آیا شما ندارید؛ زآن بی‌ نشان نشانه!

#اهنگ_پارت
#بگوشیم
#سینمای_عشق
به روایت مهدی
نگاه دوباره ای به صفحه گوشی انداختم،پیامی که از یه ایمیل ناشناس بودو یه ادرس برام فرستاده بود
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به جانان که سرشو گذاشته بود رو سینم و خوابش برده بود انداختم
چقدر این روزا همه چی مبهمه؛انگار گیر کردیم یه جایی از تاریخ که نه درسی از گذشتش گرفتیم و نه امیدی به اینده داریم
اروم سرشو گذاشتم رو تخت و ازجام بلند شدم
جانان:مهدی
_جانم
جانان:از اون کشتی خبری نشد؟
غمگین پلکی زدم:هنوز نه
دستشو گذاشت رو چشماش
_نچ ای بابا..با گریه که چیزی حل نمیشه
مچ دستشو گرفتم و کشیدمش عقب:سورن امشب میرسه استانبول،باید صبر کنیم ببینیم چی میشه
جانان:اگه..اگه تو اون کشتی بوده باشه چی؟
_نفوس بد نزن..من باید برم یه جایی،زود برمی گردم

با رسیدنم به اون ادرس که یه رستوران تو خیابان استقلال بود نگاهی به اطراف انداختم که همزمان گارسون اومد سمتم
+Are you Mr. Yarahi?
سری به نشانه مثبت تکون دادم:Yeah
اشاره کرد برم سمت میزی تو قسمت وی ای پی
با رسیدنم به همون میز و دیدن ادمی که از جاش بلند شد اخمی ریزی نشست رو پیشونیم
چقدر قیافش برام اشناس
پیمان کریمی:خیلی خوشحالم که اومدی
_گفته بودی حرفای مهمی هست که باید بشنوم..درسته؟
پیمان:اهوم..حرفای مهم راجع به جانان..همسرت
_فکر می کردم قراره چیزی درباره دلبر بشنوم..اصلا تو کی هستی؟
پیمان:من پیمان کریمی هستم،وکیل یکی از صفیران ارشد روسیه در ایران؛معین راکوف
چند ثانیه مکث کافی بود تا همه چی تو ذهنم مرور شه
_چی میخوای بگی؟
پیمان:دلبر از ایران رفته،و این رفتنش تنها رو زندگی مشترکش تاثیر نذاشته..دلبر از موقعیت شغلی بالایی برخورداره،درست مثل جانان
دستامو بغل کردم و حواسمو دادم به حرفاش
پیمان:این رفتنش باعث شد که دیگه هرگز نتونه تو ایران زندگی به صورت دائم زندگی کنه
_اونوقت چرا؟
پیمان:دلبر مهرگان برای دولت روسیه کم کسی نیست،و این رفتن یهویی بدون هیچ اطلاعی به دولت روسیه یعنی خطر..
_خوب اینا چه ربطی به جانان داره؟
خودشو خم کرد سمت جلو و دستاشو گذاشت روی میز:ازت خواستم بیای اینجا تا یه موضوعی رو توم بفهمی؛تا تؤم اماده این رفتن باشی
_چی؟
پیمان:جانان،همه باعنوان یه ژنرال بین المللی میشناسنش
خواستم چیزی بگم که ادامه داد:هست..اما یه عنوان دیگه ام داره،،،اون یه جاسوس نظامی برای دولت روسیه اس!
هیستریک خندیدم:معلوم هست چی میگی؟
پیمان:حقیقت
_مگه میشه..؟اخه...
چند بار پشت هم پلک زدم،هر لحظه که میگذشت بیشتر به مفهوم چیزی که گفت پی میبردم
ناخوداگاه یقشو گرفتم:فکر میکنی اون معین کثافت نمیشناسم،ماجرای اون عکساام مربوط به همون عوضی بود..الان نوبت زندگی ماس
یقشو از دستم ازاد کرد
پیمان:میتونی قبول نکنی
همرمان از جاش بلند شد:برو و از خودش بپرس
بی هیچ حرف دیگه از رستوران رفت بیرون؛سرمو تو دستم گرفتم
چی شد الان؟!یعنی جانان من...
چشمامو بستم،،،ادما از هرچی که میترسن سرشون میاد
همون موقعی که تو اهواز اومد خونم،وقتی ازش درباره کارش پرسیدم«من یه افسر نظامیم..که در رده مامورین بین المللیم..همین»
نفس حبس شدمو اروم دادم بیرون
«بعد از این دیگه هیچوقت درباره کارم ازم نپرس»
زیرلب تکرار کردم:بعد از این دیگه هیچوقت درباره کارم ازم نپرس
از جام بلند شدم و با کمک میز چند ثانیه ای ایستادم؛به رفتنش فکرکنم؟..محاله!
حدودا ساعت هفت و نیم شب بود که رسیدم خونه بردیا
بردیا و ایران و کادیر داشتن حرف میزدن
_احسان اومد خونه؟
کادیر:اره به زور ارامبخش دادیم بهش یکم بخوابه
سری تکون دادم و رفتم بالا
جانان نشسته بود گوشه تخت وزانوهاشو بغل کرده بود
جانان:عه اومدی؟
چشمم که به چشمش افتاد حرفای پیمان دوباره اومد تو ذهنم
جانان:کجا رفتی؟
_یه کار کوچیک داشتم..یکمم پیاده روی کردم،شد الان
جانان:سورن نیومده؟
دراز کشیدم رو تخت:نچ..بردیا گفت نه و نیم میرسه،تازه اگه پروازش تاخیر نداشته باشه
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد؛بااینکه ظاهرم اروم بود ولی تو دلم اشوب بود..از یه طرف به خودم وعده میدادم که باز یه نقشه جدید از یه طرف با وجود شناختی که از معین داشتم میدونستم بی گدار به اب نمیزنه
جانان:انگار گرفته ای؟
سرمو کج کردم سمتش:یه چیزی هست که خیلی ذهنمو درگیر کرده
جانان:چی؟
نیم خیز شدم و چرخید سمتش:یادته وقتی اومده بودی اهواز،درباره کارت پرسیدم گفتی دیگه این کارو نکنم
منتظر نگام کرد
_گفتی اگه بپرسم حس میکنی بهت شک دارم
جانان:خوب اره..الان م..
_الان میخوام بپرسم
بی مقدمه گفتم:تو یه جاسوس نظامیی؟
جاخوردنش و عوض شدن رنگ نگاهش انگار مهر تایید زد به همه چی؛چشماشو عمیق رو هم فشرد
جانان:امر...
_فقط یه کلمه..هستی یانه؟
جانان:ا..اره
رفتن جون ازتنمو به خوبی فهمیدم
جانان:هیچ خط..
_چرا تا میخوام کنارت خوشبختی رو بچشم یه چیزی میشه..
تکیه زدم به تاج نخن و نگاهمو ازش گرفتم:اوایل اینجوری نبودم،انقدر دوست نداشتم...انگار یه وابستگی بود ولی زمان کاری کرد بدون تو حتی به نفس کشیدنمم فکر نکنم
با دیدن قطره اشکی که از گونش چکید اروم خندیدم:گریه نکن..
دستمو بردم سمت صورتش و خواستم اشکشو پاک‌کنم
_نمیخوام اشکاتو ببینم
جانان:مهدی..
نگاهمو دوختم به چشماش؛بغض بدی به گلوم چنگ میزد...یه بغض کهنه که انگار منتظر یه تلنگر بود که بشینه تو گلوم
_میگن منم مثه احسان باید به نبودنت فکر کنم..ها؟!نه..نه..امکان نداره
کامل نشستم سره جام
جانان:میخواستم بهت بگم...به من بستگی نداره
ناخوداگاه داد زدم:تو هیچ جا نمیری..هیچ جا..زمین و زمان به هم میریزم،به رفتن فکر نکن
همه سعیمو کردم لرزشی تو صدام نباشه،ولی شدنی نبود
جانان:گوش بده مهدی
خودشو کشید سمتم و دستامو گرفت
جانان:همون شب تو لندن میخواستم بهت بگم،وقتی دیدم قاطعانه درباره زندگی تو یه جای دیگه دنیا جواب نه دادی ترسیدم..
اونم مثل من نفس نفس میزد
جانان:چون..چون میدونستم یه روزی باید ایران ترک کنم بهت اون پیشنهاد دادم
چشمامو بستم
_اخ جانان..اخ..کاش..کاش به عقب برگردیم،به همون شبی که بعد کنسرت با دلبر اومدی بک استیج...به همون شبی که اسمتو پرسیدم
از جام بلند شدم
جانان:مهدی‌..
صداش که به خاطر گریه هاش گرفته بود شدید ازارم میداد
_مهم نیس..مهم نیس کی مجبور شی از ایران بری،اوضاع..اوضاع برای من تغییری نکرده
سرمو چرخوندم سمتش
خنده تلخی کردم
_هیشکی باور نکرد چقدر دوست دارم
Pol
Alireza Ghorbani
هیچکس در من جنونم‌ را به تو باور نکرد🥲😅

#اهنگ_پارت
#بگوشیم
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
جانان:امر... _فقط یه کلمه..هستی یانه؟ جانان:ا..اره رفتن جون ازتنمو به خوبی فهمیدم جانان:هیچ خط.. _چرا تا میخوام کنارت خوشبختی رو بچشم یه چیزی میشه.. تکیه زدم به تاج نخن و نگاهمو ازش گرفتم:اوایل اینجوری نبودم،انقدر دوست نداشتم...انگار یه وابستگی بود ولی زمان…
#سینمای_عشق
به روایت دلبر
با احساس سوزش پوست دستم اروم چشمامو باز کردم؛چون به نور عادت نداشتم دوباره چشمامو بستم
صداهای مبهمی تو اطرافم بود؛اینبار دستمو اوردم بالا تا مانع از رسیدن نور به چشمام بشم که حضور یکی رو بالا سرم حس کردم
چون کامل جلوی نور افتاب گرفته بود بی مکث چشمامو باز کردم
با دیدن آیهان متعجب چینی بین ابروهام نشست افتاد:ای..آیهان
خواستم تکون بخورم ولی دردی که تو کمرم پیچید مانع شد
_اخ
ایهان:تکون نخور
نگاهمو دور تا دور اتاق چرخوندم
ایهان:اینجا خونه برادرمه..ماام الان تو استانبولیم
اب دهنمو قورت دادم،جرقه ای تو ذهنم خورد:من..من سوار کشتی ش..
ایهان:تو سوار کشتی شدی که دچار نقص فنی شد وتقریبا نصفش اتیش گرفت،افتاده بودی تو دریا
چندبار پشت هم پلک زدم:ب..بچم
ایهان:اروم باش..هر دو سالمین،کوفتگی بدنتم به خاطر همون حادثس
چند ثانیه ای بینمون سکوت شد
ایهان:چرا اینجایی؟ماجرای عکسا و اون اتفاقات شنیدم و واقعا متعسفم
نشست کنارم و نگاهشو مستقیم دوخت به چشمام:داری از دستش فرار می کنی؟
_از کی؟
ایهان:شوهرت..احسان
_فرار نیس من..من فقط میخوام ازش دور شم..دور شم تا ولم نکنه!
ایهان:دور شی تا ولت نکنه؟!
لبمو به دندون گرفتم
ایهان:اومدن استانبول..سورنم اومده
بهت زده نگاش کردم
ایهان:میدونه حامله ای؟
_تاالان حتمن فهمیده
ایهان:استراحت کن..بعدا حرف میزنیم
خواست از در بره بیرون که صداش زدم:ایهان
منتظر نگام کرد
_تو پسر عموی خونی سورنی،پسر یکی از نزدیک ترین رفیقای پدرم...نمیخوام برات دردسر شه،یکم بهتر شم میرم
لبخند مهربونی زد:من خیلی وقته رفتم جمهوری چک؛اون دوستت راشل هم خیلی داره بهم کمک میکنه
دستشو فرو کرد تو جیبش:غیرتم این اجازه رو نمیده یه زن حامله رو بذارم به امان خدا..نگران دردسرش نباش
عقب گرد کرد سمت در؛از دیدنش حیرت زده شدم و علاوه براین این عکس العملش
چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به بالش:گفت اومدن استانبول،یعنی الان احسان چه حالی داره؟!

زمان حال
مهر ماه 1399
به روایت دلبر
لباسامو چیدم تو چمدون،با دیدن پیرهن ابی احسان گوشه لبمو به دندون گرفتم..تنها چیزی که غیر از چنتا از عکسای دو نفرمون با خودم از اون خونه برداشتم این پیرهنش و دو تا از کتاش بود
نفسمو اروم دادم بیرون که تقه ای به در اتاق خورد
_بیا داخل
فک کردم یکی از خدمس،اما ایهان با سینی غذا وارد اتاق شد
لبخند محوی زدم؛من هیچوقت زحماتشو نمیتونم جبران کنم..از همون روزی که تو استانبول همدیگه رو دیدیم یه لحظه ام منو تنها نذاشت
منو اورد چک،،،درست تو شرایطی که حتی از کارمم تعلیق شده بودم کنارم وایساد تا دوباره خودمو جمع و جور کنم
آیهان:گفتم شب اخری خودم غذاتو بیارم
_لطف کردی
نشست رو صندلی:لوازمتو جمع کردی؟
_اره
آیهان:پروازت وی ای پیه
_فرقی نداشت با وی ای پی برم یا ب..
آیهان:اینطوری خیال من راحت تره
تو جام جا به جاشدم و نگاهمو دوختم بهش:بابت این پنج ماه نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم،درست تو شرایطی که همه پسم زدن تو کنارم وایسادی
آیهان:تشکر نیاز نیس،اون کوچولو به دنیا بیاد باید برام بری خاستگای راشل
خنده ارومی کردم:چرا خودت مستقیم بهش نمیگی؟
دستاشو بغل کرد:نمیدونم..شاید چون قبلش باید خونواده رو راضی کنم
سری تکون دادم
آیهان:دوهفته قبل از به دنیا اومدنش یعنی شونزده ابان باید بری برای بستری...منم همون روزا میام ایران
_باور کن لازم نیس بیای
دستشو به نشانه سکوت اورد بالا:شامتو بخور،دو ساعت دیگه میریم فرودگاه
خواست از در بره بیرون که انگار یه چیزی یادش افتاد:هیچوقت بهم نگفتی
_چیو؟
آیهان:دلیل این همه عشقت نسبت به احسان؟حتی بعد از اون اتفاقات
تو این چند عادت کرده بودم از اینجور بحثا باایهان داشته باشم،،،روزایی که حرف نمیزدیم بغض مینشست تو گلوم!
_مقصر اصلی اون اتفاقات خودم بودم،شاید اگه زودتر بهش میگفتم همه‌چیو واکنش منطقی نشون میداد..نمیدونم..حد اقلش این بود که بچه اولمون از دست نمیدادیم که به خاطر خریدن وقت مجبور به دروغای تازه بشم
دستی تو موهام کشیدم:در کل دلیل ترک ایرانم عشق بود!
نگاهمو دوختم به چشماش:من سالها برای احسان جنگیدم نمیخواستم حالا با خودشم بجنگم!
زیر لب چیزی تکرار کرد
آیهان:خوبه که انقدر عاشق یک نفرباشی،یه چیز دیگه...این چند ماه اخر سعی کن سیگار نکشی
لبخندی براش زدم و از اتاق رفت بیرون
بعد از پنج ماه یه دلهره عجیب افتاد تو دلم درست مثل همون موقعی که با جانان تصمیم گرفتیم بریم ایران،،،همون استرس
1
2025/10/25 16:17:41
Back to Top
HTML Embed Code: