Telegram Web Link
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#سینمای_عشق به روایت دلبر با احساس سوزش پوست دستم اروم چشمامو باز کردم؛چون به نور عادت نداشتم دوباره چشمامو بستم صداهای مبهمی تو اطرافم بود؛اینبار دستمو اوردم بالا تا مانع از رسیدن نور به چشمام بشم که حضور یکی رو بالا سرم حس کردم چون کامل جلوی نور افتاب گرفته…
#سینمای_عشق
به روایت احسان
با سرو صدایی که خبر اومدن شاهان و بردیا میداد کتابمو بستم و از اتاق رفتم بیرون
با دیدن محتوای تو دستشون اخم ریزی نشست بین ابروهام:خبریه؟
بردیا:به سلام پیر مرد فرتوت
شاهان بادکنکا و ریسه هارو انداخت رو زمین
شاهان:خواب بودی بابایی؟
بردیا:خواک تو سرت بچه..داغون کرد ریسه هارو
شاهان:با منه؟
خنده ارومی کردم:نه پسرم..دیوونس باخودش حرف میزنه
_نمیخوای به بابایی بگی چه خبره؟این کیک واسه کیه؟
شاهان سرشو فرو کرد تو گودی گردنم
شاهان:تولدته امشب..عمه ایرانم میاد..امشب میخوایم برات تولد بگیریم
در مقابل ذوقش لبخند محوی زدم؛کی شد 15ابان که نفهمیدم
ناخوداگاه یاد دوسال پیش افتادم،تولدی که دلبر بیشتر از من براش ذوق داشت،،،و پارسالی که شب تولدم شد اولین شب سیاه زندگیمون وبچه سقط شد
فرداشب،فردا شب چجوری میخوام بگذرونم؟
ازدواجی که فرداشب دومین سالگردشه...
شاهان:بابایی چرا گریه می کنی؟
_گریه نمیکنم عزیزم
همزمان از کنارش زد شدم
بردیا:نچ‌نچ..اوضاع بیمارستانا واس خاطر کرونا خیلی داغونه
چایساز زدم به برق:اره دیدم اخبارو..لامصب نمیدونی چه دردیه همه چیو مختل کرده
بردیا:امشب ایران و نفس میان اینجا
_مهدی و جانان چی؟
بردیا:اول قرار بود اونام بیان..ده دقیقه پیش مهدی زنگ زد گفت یه کاری پیش اومده نمیتونن بیان
سری تکون دادم

تو تمام طول مهمونی یا به عبارتی تولد من سعی کردم شاد باشم فقط به خاطر شاهان
شاهان:کاش مامان دلبرم بود
کلافه پلکی زدم؛تو این پنج ماه هر سه چهار روز یه بار شدید بهونه دلبر می گیره،،،الانم فک کنم از همون لحظه هاس
_من و تو درباره این موضوع حرف زدیم شاهان
شاهان:من الان مامانمو میخوام..باهم واسط ت..
_دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
به حالت قهر پاشد رفت تو اتاقش؛نفس خواست بره دنبالش
_بشین نفس
ایران:برای تو شرایط خیلی سخت تر از همه ماس،،،اما اون بچه ام حق داره
نگاهی به پله ها انداختم:اون بچه بیشتر از همه کس و همه چیز حق داره

بعد از رفتن بچه ها خونه رو همونجوری به هم ریخته ول کردم و رفتم تو اتاق شاهان
_شاهان من بدون شب بخیر باباش خوابیده
شاهان:بله
ناخوداگاه از لحن عصبانیش خندم گرفت
_اوه اوه..انگار خیلی عصبانیه
شاهان:اره که عصبانیم..چرا منو دعوا میکنی؟
از پشت کشیدمش تو بغلم
_اخه ناقلا بابا احسان که به جز تو کسی رو نداره،تؤم که باهام قهر کنی می میرم از تنهایی
سرشو کج کرد سمتم؛نگام به چشمای قهوه اییش بود..ایران میگه هرچی بزرگتر میشه بیشتر داره به امیر یا به عبارتی پدرش شبیه میشه
شاهان:مامان دلبر کی میاد؟تو گفتی واسه کار رفته..
_اهوم..واسه کاررفته..به منم همینو گفتن
سرشو گذاشتم رو سینم:می بینی که منم دلتنگشم،دوست دارم هر چی زودتر برگرده خونه
شاهان:چرا دیگه دنبالش نمیگردی؟
_گم نشده بابایی...گشتم،تا خودش نخواد پیداش نمیکنیم
بعد از اینکه شاهان اروم شد و خوابید گذاشتمش رو تخت و از جام بلند شدم
تو این پنج ماه عادت هر شبم شده نوشتن برای دلبر،دلبری که نمیدونم نبودنش تا کی ادامه داره..
بعد از برگشتمون از استانبول کلی کشمکش قضایی پیش اومد که خدارو شکر میلاد از پس همه چی بر اومد
لبتاب باز کردم و رفتم تو پوشه فیلمامون،،،بی هدف یکیشون اوکی کردم
با باز شدنش بغضم بی اراده شکست؛فیلمی که خودم ازش موقع درست کردن درخت کریسمس گرفتم..یادمه چند روز مونده بود به مراسم عروسی جانان و مهدی که کلی بهونه گرفت واسه درست کردن این درخت
همونجور که نگام به لباسای بابانوئلیش بود خودکارمو برداشتم؛نفسمو اه مانند دادم بیرون
_امشب تولدمه و نیستی...امشب،شبی که تو همه این سی و هشت سال دلتنگی عجیبی میاد سراغم...حالا حساب کن اگه تو نباشی چی میشه..الان که نیستی و پنج ماه از این نبودن میگذره به این نتیجه رسیدم که هیشکدوم از اون حرفا و اتفاقات منو نشکستن؛من از بی تو بودن شکستم
کجایی؟!
میدونی دلبر..حس میکنم الان نوبت منه؛نوبت منه که عشق ورزیدن یاد بگیرم..نوبت منه که تو خلوتم ایدا و شاملو بخونم
دلمو خوش کردم به حرفای احمد؛اونم از ایدا دور بود اخه
«دلهای ما که به هم نزدیک باشد ،
دیگر چه فرق میکند که کجای این جهان باشیم ؟
من از نزدیک بودنهای دور میترسم»
الان حتمن نزدیک به دنیا اومدن بچمونه؛بچه ای که من حتی جنسیتشم نمیدونم
من پای همه چی میمونم...تاوان همه کارامو میدم..تؤم بمون,پای من؛پای احسانت!
فقط امید وارم بتونم تحمل کنم؛روزی نرسه که به این نتیجه برسیم اشناییمون از بن و بست خطا بوده
چشمامو برای چند ثاینه ای بستم که صداش تو گوشم اکو شد:«زن های عاشق نمی میرند؛تنها چشمانشان را می بندند..نفس نمی کشند،قلبشان را نگه میدارند تا چشمان تو باز بماند و قلب تو بزند..زن های عاشق سرگردان میشوند حول و حوش جهان یک مرد»

دنیای این روزای من
درگیر تنهایی شده
تنها مدارا میکنم
دنیا عجب جایی شده
«روزبه بمانی»
👏5
خدا لعنت کنه کسایی که نت اینجوری کردن،تو کابل افغانستان باشی بهتر از ایرانه😑😑
سه ساعته منتظرم موزیک پارت اپلود شه
Kojaei ~ UpMusic
Salar Aghili ~ UpMusic
من از بی تو بودن شکستم
کجایی


نگو که خطا بوده این اشنایی
کجایی

#موزیک_پارت
#بگوشیم

پ ن:وی جان می دهد برای این موزیک👩‍🦯🙃
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#سینمای_عشق به روایت احسان با سرو صدایی که خبر اومدن شاهان و بردیا میداد کتابمو بستم و از اتاق رفتم بیرون با دیدن محتوای تو دستشون اخم ریزی نشست بین ابروهام:خبریه؟ بردیا:به سلام پیر مرد فرتوت شاهان بادکنکا و ریسه هارو انداخت رو زمین شاهان:خواب بودی بابایی؟…
#سینمای_عشق
به روایت دلبر
همه نشستا برای بستن قرارداد صلح تجاری یا همون برجام،که قرار بود تو ایران برگزار بشه سیزده ابان تموم شد و تقریبا ماموریت منم به پایان رسید.
پک عمیقی به سیگارم زدم؛تو این دو روز تصمیم گرفتم یکم تو شهر بگردم و امشب
نگاهی به دو تا لیوان چای کنارم رو نیمکت انداختم؛بخارشون تو هوا میرقصید و حس خوبی بهم میداد
با لبخندمحوی رو لبام زمزمه کردم:پاییز یعنی یک سکوت تلخ,وقتی که از فریاد لبریزی...پاییز یعنی در کنارت نیست,اما برایش چای می ریزی
لبه های سیوشرتمو به هم نزدیک کردم و نگاهمو دوختم به درختای بالا سرم
_یادش بخیر...چقدر همیشه از کارایی که میکردم متعجب میشدی و بهم میگفتی دیوونم...
خنده کش دار و صداداری کردم:هرچی یادم بره اون سفر پاریس محاله فراموشم بشه،،،شبی که رفتیم کافه لوسلکت و از ارزوم بهت گفتم
سرمو اوردم پایین و دوختم به شکمم؛_ارزوم که داشتن یه پسر از تو بود..شبیه خودت
ته مونده سیگارمو بین مشتم گرفتم،سوزشش هیچ تفاوتی تو حالم ایجاد نکرد
_نامرد..الان پسرمون هست،ولی تو پیشم نیستی
تو حال خودم بودم و باخودم و احسان حرف میزدم که صدای خوندن دسته جمعی به گوشم رسید
سرمو کج کردم سمت صدا؛یه گروه دختر و پسر که دور هم نشسته بودم
+ارام ارام نشستی در دل من ای اشنا
ارام ارام گذشتی از کنارم نامهربان
ای وای از این غم بی پایان

+امشب امشب با خیالت گفتم و خنداندم تو را
امشب امشب مثل هر شب درخیابانم پس چرا
من ماندم و ابر بی باران
با لرزیدن گوشیم تو دستم تماس وصل کردم
مهدی:الو دلبر
از شنیدن صداش یه ان حس کردم خوشحالی تو سلولام رسوخ کرد
_مهدی..
مهدی:وای خودتی؟من..من جلوی همون پارکیم که گفتی..سریع بیا هوا سرده


به روایت مهدی
جهانیار بغل کردم و نشستم رو مبل؛جانان و دلبر همچنان تو بغل هم اشک می ریختن ‌و یه چیزایی به هم میگفتن
_بسه دیگه بابا سه ساعته دارین اشک می ریزین
دلبر:نمیدونی چقدر دلم تنگه که
_اونم دلتنگته
با شنیدن جملم انگار یه حالی شد
دلبر:شمام امشب میخواستین برین اونجا؟
جانان با همون صدای گرفته جواب دلبرداد:اره..بردیا گفت امشب دور هم باشیم
_حالا اشکالی نداره..بچه ها بودن دیگه..چاییتو بخور دلبر
دلبر:مهدی..یه کاری بگم می کنی؟
_جان..بگو
دلبر:می..میشه براش زنگ بزنی؟
_برای احسان؟
همزمان نگاهی به جانان انداختم
دلبر:اره...خیلی وقته صداشو نشنیدم
_خوب چرا قبول نمی کنی برین ببینین همدیگه..دلبر به خدا داره دیوونه میشه
دلبر:مهدی‌..معین دیگه الان زورش به من نمیرسه،به احسان اسیب میرسونه...نمیخوام اتفاقی براش بیفته
به ناچار گوشیمو در اوردم،شماره احسان گرفتم و گذاشتم رو اسپیکر
احسان:جانم داداش
ناخوداگاه نگام سر خورد سمت دلبر؛رنگ نگاهش هم بهت وحیرت داشت هم یه غم عمیق
_سلام احسان..چطوری؟
احسان:خوبم..تو خوبی؟جانان و جهانیار خوبن؟
_خوبن سلام میرسونن..زنگ زدم تولدتو تبریک بگم،صد و بیست ساله شی
احسان:قربونت برم..مرسی
دلبر دستشو گرفت جلوی دهنش
_ما میخواستیم بیایم،دیدیم هوا سرده به خاطر جهانیار نیومدیم
احسان:اره بردیا گفت،ببوسش از سمت من
با جمع شدن قیافه دلبر حس کردم حالش خوب نیس
_میام می بینمت داداش..فعلا
جانان:دلبر خوبی؟
دلبر:اخ..نمیدونم..
جانان:تاریخ به دنیا اومدن بچه مگه یک اذر نیس
دلبر:ای..چرا..نمیدونم چی شد یه دفعه
_پاشو ببریمش بیمارستان..پاشو

ساعت نزدیکای چهار بود که پسر دلبر به دنیا اومد؛فقط من و جانان از این موضوع خبر داشتیم
تکیه دادم به دیوار،چقدر احسان دوست داشت یه همچین لحظه ای رو واسه بچش تجربه کنه
جانان:مهدی تو دیگه بیا برو خونه..هستم خودم
_کار درستی داریم می کنیم؟
جانان:کار؟چه کاری؟
_اینکه یه پدر از دیدن بچش،حتی فهمیدن اینکه سلامت به دنیا اومده
سرمو کج کردم سمتش:محروم می کنیم
جانان:گفتم بهش..قبول نکرد
Audio
امشب امشب با خیالت گفتم و خنداندم تورا🙂

پ ن:موسیقی که دلبر تو خیابون شنید.
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#سینمای_عشق به روایت دلبر همه نشستا برای بستن قرارداد صلح تجاری یا همون برجام،که قرار بود تو ایران برگزار بشه سیزده ابان تموم شد و تقریبا ماموریت منم به پایان رسید. پک عمیقی به سیگارم زدم؛تو این دو روز تصمیم گرفتم یکم تو شهر بگردم و امشب نگاهی به دو تا لیوان…
#سینمای_عشق
20ماه بعد
به روایت دلبر
اِرمیا که سه ماهه شد با آیهان برگشتیم جمهوری چک...و الان حدودا یک سال و نه ماهشه
آیهان و راشلم بعد از کلی کشمکش با خانواده آیهان ازدواج کردن
با توقف ماشین بادیگارد در برام باز کرد؛از ماشین پیاده شدم و مسافت حیاط سرسبز ایهان طی کردم
راشل:سِلام دلبر
_این لهجهٔ تو از بین نمیره نه
خنده ارومی کرد:یادگار کجاس؟
راشل:من تازه رسیدم
سری تکون دادم و وارد خونه شدم:یادگار..پسر نازم..
از پله ها رفتم بالا؛امروز سه شنبس و روز تعطیلی خدمس جز سه نفر که از کار کنان اصلی اینجان
در اتاق باز کردم ولی خبری از بچه نبود
همونجور که فضای خونه رو میگشتم بلند داد زدم
_I do not have the patience to play «حوصله بازی ندارم»
در اخرین اتاق باز کردم:یادگار
راشل:چی شده؟
_یادگار نیس..
اونم مثل من ترسیده شروع کرد گشتن و پرس و جو از خدمه
شماره ایهان گرفتم
آیهان:جانم عزیزم
_ایهان..ایهان بچم نیست
آیهان:چی؟
_یادگار نیس..دارم می میرم پاشو بیا
بعد از حدود نیم ساعت با صدای گریه یادگار به خودم اومدم،سریع رفتم تو حیاط که همون لحظه ایهانم رسید و زود تر از من بغلش کرد
آیهان:چه خبره اینجا؟این ماشین کی بود بچه رو اورد؟
زبونم انگار بند اومده بود...اونقدر تو این نیم ساعت بهم سخت گذشته بود که دیگه رمقی تو پاهام نبود
همونجا نشستم رو زمین
آیهان:راشل بچه رو ببر بالا
زانو زد جلو:دزدیده بودنش..هوم؟
چشمامو عمیق رو هم فشردم:اگه..اگه نمیاوردنش..وای خدا..میخواستم چه غلطی کنم؟
ایهان:اروم باش..حس میکنم این یه جور پالس فرستادنه
نگاهمو دوختم به چشمام:یعنی می گی..
آیهان:محافظت از این بچه تو این کشور دیگه کار اسونی نیس،میگم باید برگردی ایران!
_نمی..
آیهان:دلبر من به چیزی که بین تو و احسان کاری ندارم،هیچ میدونی داری به همون عشقی که ازش دم میزنی خیانت می کنی؟!احسان پدر این بچس حقشه که بزرگش کنه
درمونده نفسمو دادم بیرون،خوب میدونستم حق کاملا با آیهانه و وقتش رسیده که برگردیم ایران

ادامه دارد...
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#سینمای_عشق 20ماه بعد به روایت دلبر اِرمیا که سه ماهه شد با آیهان برگشتیم جمهوری چک...و الان حدودا یک سال و نه ماهشه آیهان و راشلم بعد از کلی کشمکش با خانواده آیهان ازدواج کردن با توقف ماشین بادیگارد در برام باز کرد؛از ماشین پیاده شدم و مسافت حیاط سرسبز ایهان…
به روایت جانان
بعد از تعارف چایی به بچه ها خواستم بشینم رو مبل که گوشیم زنگ خورد،ببخشیدی زیر لب گفتم و رفتم سمت گوشیم
با دیدن اسم آیهان مشکوک پلکی زدم
_الو
آیهان:سلام جانان.خوبی؟
_ممنون..چیزی شده؟این موقع..یه دفعه ای
آیهان:دلبر میخواد برگرده ایران
همین یه جمله کافی بود تا واسه چند ثانیه سکوت بینمون حاکم شه
_میخواد برگرده..ایران؟
آیهان:نیم ساعت دیگه پروازشون میپره
_برای کار یام..
آیهان:میخواد اِرمیارو بده به احسان!
اخم ریزی بین ابروهام نشست و تعجبم چند برابر شد
بعد از خداحافظی از آیهان دست و پامو حسابی گم کرده بودم مخصوصا با نگاه های احسان،،،حس می کردم همه چیو میفهمه وقتی بهم نگا می کنه
کنار مهدی نشستم و نگاه عمیقی به احسان و شاهانی که تو بغلش بودانداختم؛ارتباطشون تو این دو سال خیلی فراتر از پدر و پسر شده و این یعنی کار دلبر خیلی سخته!
بعد از حدود نیم ساعت بچه ها رفتن
جهانیار در حال شیر خوردن بود و داشت خوابش می برد که مهدی وارد اتاق شد
مهدی:دخترک من چه میکنه؟
با شنیدن صدای مهدی سرشو چرخوند و با ذوق خیره شد بهش
_ببین چیکار می کنی بچه داشت می خوابید
مهدی بی توجه به غر غرای من خم شد سمت جهانیار و زیر گردنشو بوسید که جهانیار با یه خنده خاص چرخید سمت من
مهدی:اخه ادم ازباباش خجالت میکشه..دختره لوس
اونا گرم بازی شدن و منم از جام بلند شدم
رفتم سمت لب تابم و به بردیا و ایران خبر برگشت دلبر دادم،،،کلافه بودم و هر چی ساعت جلو میرفت استرس منم بیشتر میشد
مهدی جهانیار بغل کرده بود و زیر گوشش براش میخوند،تکیه زدم به پشتی صندلی
_مهدی
نیم نگاهی بهم انداخت:جانم
بی مقدمه لب زدم:دلبر داره میاد ایران!
سره جاش متوقف شد و با تعجب خیره شد به من
مهدی:داره میاد ایران؟
بی حوصله سری تکون دادم:اره
مهدی:خوب..خوب اینکه خوبه
بچه رو گذاشت رو تخت و اومد سمتم
_خوب نیس،من نگران واکنش احسانم
ناخوداگاه روزایی که احسان در به در دنبال دلبر می گشت اومد جلو چشمم؛نتیجه گشتن شد پیدا کردن ادرسشون ولی دیدن دلبر و ایهان و ارمیا که بغل آیهان بود باعث شد برگرده..از اون روز به بعد دیگه حتی اسم دلبرم به زبون نیاورد!
مهدی:احسان هنوز دلبر دوست داره
دستی تو موهام کشیدم:من به دوست داشتنشون کاری ندارم،دلی که این وسط از احسان شکست چی؟!من هنوزم که هنوز متوجه تصمیم دلبر نشدم
سرمو بلند کردم و نگاهمو دوختم به مهدی:متوجه نشدم چرا وقتی فهمید احسان اونو میخواد برنگشت بهش
مهدی:چرا اتفاقا..خوبم متوجه شدی،اون به خاطر حفظ جون احسان نیومد سمتش...الانم مطمئن باش یه دلیل قوی برای برگشت داره
با اتمام جملش خواست بره سمت تخت که مانع شدم:تو اگه یه روزی مجبور به انتخاب بشی چیکار میکنی؟
گیج سرشو تکون داد:یعنی چی؟
_فکر کن جای دلبرو اِرمیا من و جهانیار می بودیم..حاضری یه روز از ما بگذری؟
نگاهی از سر تا پا بهم انداخت:اگه واسه سلامتی و امنیتتون باشه...اره..می گذرم!
واسه چند ثانیه فکرم رفت سمت کاری که چند ساله دارم انجام میدم،،،زیرلب تکرار کردم:برای سلامتی و امنیتمون

__
دو روز از اومدن دلبر میگذره،هرچی اصرار کردم بیاد خونه ما قبول نکرد و رفت همون واحدی که تو برج ترکان دمیر بود و موقع به دنیا اومدن ارمیا رفته بود
و امروز
نفسمو اه مانند دادم بیرون،امروز دلبر و ارمیا رفتن شرکت بردیا
نگاهی به ساعت انداختم؛'10.27
امروز احسانم میره اونجا
ناخوداگاه یه لرزی افتاد تو تنم و یاد حرفای مهدی افتادم..روزی که کارم تموم شه تو ایران و منم مجبور به ترک این خاک بشم بازم میتونه انقدر راحت حرف بزنه؟!
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
به روایت جانان بعد از تعارف چایی به بچه ها خواستم بشینم رو مبل که گوشیم زنگ خورد،ببخشیدی زیر لب گفتم و رفتم سمت گوشیم با دیدن اسم آیهان مشکوک پلکی زدم _الو آیهان:سلام جانان.خوبی؟ _ممنون..چیزی شده؟این موقع..یه دفعه ای آیهان:دلبر میخواد برگرده ایران همین یه…
#سینمای_عشق
به روایت احسان
چند روزی میگذره از حس بی قراری که افتاده به جونم؛بی قراری که خودمم دلیلشو نمیدونم
با رسیدنم به اموزشگاه زبان زدم رو ترمز
_بابایی کلاست تموم شد بمون میام دنبالت
خم شد سمتم و گونمو بوسید،با لبخند عمیق تو اغوشم فشردمش
شاهان:قرار یکشنبه رو یادت نره ها
_نه اقا شاهان،من یکشنبه همه کارامو تعطیل کردم تا درخدمت شما باشم
با ذوق پلکی زد و از ماشین پیاده شد،با نگاهم بدرقش کردم و تو ذهنم این دوسال مرور کردم
دروغه اگر بگم تنها دلیل نفس کشیدنم شاهانِ
درکنار همه اتفاقاتی که بین من و دلبر افتاد باید ازش متشکر باشم بابت وجود شاهان
مستقیم رفتم سمت شرکت بردیا و بعد از حدود بیست دقیقه رسیدم
وارد سالن شرکت شدم...
سعی کردم مثل همیشه لبخندم رو حفظ کنم تا کسی متوجه غمی که وجودمو احاطه کرده نشه درست کاری که این دوسال کردم
راهمو کج کردم برم سمت ساغر،وکیل بردیا برم که با صدای بابا گفتن کسی سره جام وایسادم
پسربچهٔ ای که با لنکت میگفت بابا و من رو خطاب قرار میداد!
نگاهی از سر تاپا بهش انداختم،قد و هیکلش شبیه جهانیار بود و بهش میخورد تقریبا دوسال باشه
نگام رو صورتش ثابت موند
اون چشما..؟!
یه حس گنگی آوار شد رو دلم...یه حس غریبی که یه کشش خیلی قوی توش داشت؛هم دوست داشتم پسش بزنم هم نشدنی بود!
یه نیروی عجیبی سره جام میخکوبم کرده بود..!
با بوی عطری که تو فضا پیچید اخمی نشست رو پیشونیم
این عطر عطر دلبر!پوزخندی زدم وافکارم پس زدم
نگام همچنان به اون بچه بود،خواست قدمی به سمتم برداره که پاش گیر کرد به بند باز شده کفشش
ناخوداگاه به سمتش رفتم و خم شدم سمتش که همون لحظه صدای کفشای کسی روشنیدم که تند به ما نزدیک میشد
دلبر:پسرم
_عززیزم..گریه ن..
دوباره صداشو تو ذهنم مرور کرد
چشمامو محکم روی هم فشردم!
+ماما...
برگشتم به سمت کسی که اون بچه مامان خطابش کرده بود
با دیدنش جا خوردم
نه این امکان نداشت!
دلبر؟!!
یعنی...
اون... اون بچه گفت...
چشمامو روی هم فشردم
یعنی این بچه پسر منه؟!
ارمیا....؟!

نمیدونم چند دقیقه میگذشت از اون لحظه؛هنوز تو شوک بودم
بردیا اب قندی رو گرفت سمتم که دستشو پس زدم
سرمو چرخوندم سمت دلبر و اون بچه
کسی بوده که تا الان وسط گرمای تیر احساس سرما کنه؟!!
نفسام همچنان تند بودن و رنگ ارامش نداشتن
ولی دلبر بدون ذره ای ترس و لرز یا نگرانی ویساده بود
بردیا:من میرم بیرون شما راحت باشین
با رفتن بردیا دلبر قدمی به سمتم برداشت
دلبر:پیر شدی!
با شنیدن لحنش شَکم به یقین تبدیل شد،،،خیلی قدرتمند تر از دوسال پیش شده
ایستادنش جلوی من دقیقا مثل عکساییه که ازش تو اجلاسا و نشتای کاریش میدیدم
بی هوا لب زدم:غم رفتنت پیرم کرد
سرشو بلند کرد،نگاهش رنگ دو سال پیش نداشت و همین باعث شد بیشتر سردم بشه
دلبر:چرا رفتم و چرا برگشتم باشه برای بعد
سرشو کج کرد سمت ارمیا
دلبر:وجه اشتراک بین من و تو..پسرمون..دیگه از پسش برنمیومدم
پشتشو کرد،انگار یه سد گذاشت جلوی بغضش تا نشکنه
دلبر:دیگه نکشیدم...پاهام دیگه خستن،جون نگه داشتنشو ندارم

یه روز سرد
دیدمت تنها تر از من
خسته از این مردم بی رحم
با دیدنت سرپا شد این تن!
تا زخمتو بستم
دیدم یهو خالیه دستم
حالم خوب نمیشه اصلا
خدا به همرات نارنجی من
شکستی دلمو
بگو دیگه چی میخوای از این دل ولم کن
یه جوری خوردم زمین خدا بیا جمعم کن
Narenji
Macan Band
با دیدنت سر پا شد این تن🥲😅

#بگوشیم
#موزیک_پارت
به روایت دلبر
نگاهمو از پنجره دوختم به بیرون،هشت ساعت می گذره از لحظه ای که از شرکت بردیا زدم بیرون و تو شهر سرگردونم
سیگارُ بین انگشتام گرفتم،دودش از بین لبام خارج شد و تو هوا پخش شد
حس می کردم از پس بچه برنمیاد و ممکنه برام زنگ بزنه ولی انگار من اشتباه کردم یا شایدم کسی پیششه
با یه پلک عمیق افکارمو پس زدم،چقدر دلتنگ شاهانم
گوشیم که واسه دومین بار داشت زنگ می خورد از رو صندلی کنارم برداشتم
_جانم
جانان:سلام کجایی؟
_بیرونم
جانان:الهه زنگ زد
یه تای ابروم رفت بالا:الهه؟
جانان:گفت احسان بچه رو برده اونجا..بیشعور گرفت ازت بچه رو؟
تو دلم خندیدم:نه..من خودم بچه رو دادم بهش
جانان:تو بیخود کردی..زود بیاخونه الهه منم دارم میرم اونجا
_همون ادرس قبلی؟
جانان:اره سریع بیا
با قطع شدن تماس نفسمو اروم دادم بیرون و ماشین روشن کردم
بعداز حدودا نیم ساعت رسیدم جلوی خونشون
جانان:کجایی تو؟
ماشین قفل کردم ورفتم سمتش
_اون سر شهر!

نیم ساعتی طول کشید تا نفس و الهه از شوک دیدن من در بیان
و منی که با وجود پایدار موندن حسم نسبت به احسان وخانوادش مجبورم به کنترل احساسات و هیجاناتم
جانان:بریم دلبر؟
_بریم
همزمان از جام بلند شدم
نفس:تو رو خدا بمونین...امشب دورهم باشیم
_نه نفس جان خستم..میخوام یکم استراحت کنم
الهه:دوسال بس نیس واسه استراحت؟!
نگاهمو دوختم به زمین:تو این دو سال استراحت نکردم
لبخند ساختگی زدم که جانان ارمیارو بغل کرد
_ارمیا همینجا باشه
جانان:لازم نکرده...عرضه نداره از بچش نگهداری کنه غلط می کنه ادعای مالکیت داره
چندثانیه ای تو بهت حرفاش فرو رفتم،از یه طرف سعی می کردم خندمو جمع کنم از یه طرفم الهه اینا بودن و یه حس معذب بودن از حرفاش داشتم
الهه:اشکال نداره ببرش من به احسان می گم
جانان:خودم بهش پیام دادم
زودتر از من از خونه رفت بیرون
از الهه و نفس خداحافظی کردم و رفتم بیرون
جانان:بیا با ماشین من بریم
نیم نگاهی به ماشینم انداختم
جانان:زنگ میزنم بچه ها بیان ببرنش
سری تکون دادم و سوار ماشین جانان شدم
جانان:این چند روز نرفتی مامانتو ببینی؟
ارمیارو بغل کردم
_نه..نمیخوام کسی رو ببینم..دیروز عصر رفتم سر خاک بابا!
دیگه چیزی نگفت و راه افتاد که گوشیش زنگ خورد از حرف زدن جانان فهمیدم احسانه
جانان:اره من بردمش..پس چی فکر کردی؟
گوشیو از دستش کشیدم
احسان:خودش بچه رو داده به من..چیه دوسال بس نبود واسه در به دری الان باز می..
_الو
با دیدن سکوتش ادامه دادم:لطفاخونه باش..داریم میایم
احسان:باشه
گوشیو قطع کردم و گرفتم سمت جانان
جانان:دلبر
_جانم
جانان:سورن..به سورنم نگیم اومدی؟
_میدونه
سرمو چرخوندم سمت پنجره:ایران بهش میگه
جانان:پس اونم همین روزا میاد تهران
_بیاد که چی بشه؟
جانان:تو رو ببینه دیگه
نفسمو محکم دادم بیرون:نیومدم که بمونم..اومدم تکلیف این بچه رو روشن کنم،وگرنه من که دیگه بخوامم نمی تونم تو ایران بمونم
دیگه تا رسیدنمون جلوی خونه چیزی نگفت،همونجور که نگام به در بود از ماشین پیاده شدم
چقدر بده که با دیدن یه سری چیزا به عمق دلتنگیمون پی می بریم،،،این خونه؛چقدر دلتنگشم!
زنگ در زدم
جانان:من میرم
_کجا؟بمون دیگه..
جانان:بمونم شر میشه
اروم خندیدم
با یه تک بوق ماشینش ازم فاصله گرفت؛همون لحظه در حیاط باز شد
بچه رو تو دستم جابه جا کردم و پامو گذاشتم تو حیاط؛ناخوداگاه حس لحظه ای رو گرفتم که از امریکا اومدم
با قدمای اروم مسافت حیاط طی کردم،منتظر بودم بیاد بیرون استقبالم که صداش به گوشم رسید
احسان:بیا تو...
از پله ها رفتم بالا که اومد سمت در،کتشو انداخته بود رو دستش...با دیدنش یه جوری شدم،چند ثانیه بی حرکت وایسادم
احسان:بفرمایید
سعی کردم دیگه نگاش نکنم و برم تو خونه
بچه رو گذاشتم رو مبل و نگاهمو دور تا دور خونه چرخوندم..اخ که چقدر دلتنگ این خونه بودم،این عطر!
احسان رفت سمت اشپزخونه،تکیه زدم به مبل
دقیقا رو به روش بودم و اشراف داشتم بهش
احسان:بیرون بودیم...اینجا واسه همین به هم ریختس
_نه بهم ریخته نیس
نگام ثابت موند رو کیف مدرسه ای که از رو میز برداشت
_مال شاهانه؟
سری تکون داد
_خونه اس؟
احسان:بالاس
همونجور که قهوه می ریخت نیم نگاهی بهم انداخت:بامن قهره!
متعجب ابروهام بالا پرید
_قهر؟!
احسان:کلاس زبان داشت امروز..درگیر بچه تو شدم نشد برم دنبالش
ناخوداگاه لبخند کجی زدم:بچم؟!
از جام بلند شدم:بچه من اسم داره اقای علیخانی
سینی رو گذاشت رو میز و یه قدم اومد سمتم
احسان:اره میدونم اسمش ارمیاس..فامیلیشم به فامیلی اون مرتیکه،دمیرِ
با سکوت نظاره گر حرفاش شدم
احسان:البته که تعجبی نداره،شاید اینم ثمره عشق بازیت بااونه
سرشو بلند کرد:عادت داری به این کلمه مقدس خیانت....
نمیدونم چجوری دستمو بردم بالا و زدم تو گوشش
_من روز و شبم تو این دو سال به یاد تو گذشت..من حتی یک ثانیه عشقم نسبت به تو رو ول نکردم
یه قدم دیگه رفتم جلو،حالا دیگه فاصله چندانی بینمون نبود:من به خاطر تو دل از همه بریدم..اگه قرار بود ایهان بشه شریک احساس من قبل تو انتخابش می کردم
نفس نفس میزدم و همین باعث شد سرمو بندازم پایین؛قطره اشکی از گونم پایین چکید که سریع پاکش کردم
_من...من تو این دوسال دست از پاخطا نکردم فقط چون..فقط چون تو رو کنار خودم حس می کردم
دستی به صورتم کشیدم
احسان:خوبه..دیده بودم دست رو مرد بلند کنی امروز تجربش کردم
سرمو بلند کردم و زول زدم تو چشماش:زدم تا بدونی هررر چیزی رو میتونی بهم نسبت بدی جز خیانت
چرخیدم به سمت مخالف و رفتم سمت پله ها:میخوام..میخوام شاهان ببینم
سری تکون داد و با سر اشاره کرد برم بالا
Az Yadha Rafteh
Hojat Ashrafzadeh
عشقت را رها نکردم
دست از پا صدا نکردم
جز اسمت صدا نکردم...

#موزیک_پارت
#بگوشیم
با قدمای سست رسیدم به پله اخر؛با این فکر که هنوز همون اتاق قبلی اتاقشه دستمو گذاشتم رو دستگیره و در باز کردم
شاهان:بگما باهات قهرم شامم نمیخورم..
ناخوداگاه لبخندی نشست رو لبام؛رو تخت خوابیده بود و پشتش به من بود
خودمو رسوندم به تخت،بغضم بی صداترکید:شاهان
چرخید سمتم و سریع نشست سره جاش؛بهت و حیرت تو صورتش موج میزد
با تردید لب زد
شاهان:مامان دلبر
کشیدمش تو بغلم:الهی قربونت برم..چقدر بزرگ شدی
گونشو بوسیدم که دستاشو گذاشت رو سینم و ازم فاصله گرفت،پیشبینی می کردم راحت نپذیره حضورمو
شاهان:کِی اومدی شما؟
سرشو خم کرد تا بتونه در اتاق ببینه
شاهان:بابا احسان..بابایی
_بابات پایینه
دوباره نگام کرد:کجا رفته بودی..این چند وقت..
_قبل رفتنم که بهت گفتم مجبورم چند وقت پیشت نباشم
دستاشو گرفتم:نمیشد برگردم
شاهان:به من تنها گفتی،به بابا احسان نگفتی..اون نمیدونست نمیتونی بیای
مجو لحنش شده بودم
شاهان:کلی دنبالت گشت فکر می کرد گم شدی
پر درد چشمامو بستم و دوباره بغلش کردم:میدونم پسرم..میدونم کلی دنبالم گشتین
شاهان:اومدی که بمونی یا باید دوباره بری؟
دستامو قاب صورتش کردم:فعلا هستم پیشتون
موهای لخت و خوش حالتشو بوسیدم و از تخت اومدم پایین:با بابات قهری؟
سری تکون داد
_چرا؟
شاهان:اخه امروز منو فراموش کرده بود،عمو مهدی اومد دنبالم
_تقصیر من شد..وگرنه بابات تو رو فراموش نمیکنه
نگاهی به در و دیوار اتاقش انداختم و رو عکس سه نفرمون که رو میزش بود ثابت موندم،از اینکه چیزایی که منو یاد شاهان مینداخته رو جمع نکرده از خونه،لبخند محوی نشست رو لبام
_من میرم پایین بعدا بیا
از اتاق رفتم بیرون و با قدمای تند خودمو رسونده بود
احسان وایساده بود بالا سر ارمیا و نگاش می کرد؛متوجه حضور من که شد رفت عقب
احسان:دیدیش؟
سری تکون دادم:فکر میکردم رفتار بدی باهام داشته باشه
احسان:اون بچس نمیفهمه که...چرا باید رفتار بد داشته باشه؟
من از قبل خودمو اماده کرده بودم واسه نیش و کنایه هاش؛واسه همین حرفاش اذیتم نمیکرد
نشستم سره جام وفنجون قهومو از رو میز برداشتم
احسان:کجا به دنیا اومد؟!
_تهران
تعجب به خوبی تو نگاهش دیدم
_نزدیک به دنیا اومدنش برای کار اومدم ایران،موندم تا به دنیا بیاد..تا سه ماهگیش ایران بودیم بعد..
احسان:بعدشو میدونم تو خونه اون عوضی بودین،شهر پِراگ چک
_اون عوضی که میگی به وقتش از همه بیشتر به من کمک کرد..اون عوضی که میگی درست زمانی که همه منو ول کردن دستمو گرفت و کمکم کرد دوباره خودمو جمع کنم
خم شدم سمتش:روزی که من از ایران رفتم علاوه براینکه ارزشمند ترین چیزم یعنی تو رو از دست داده بودم نه خونواده ای داشتم و نه ادم قابل اعتمادی که خیال یه زن حامله از بودن باهاش راحت باشه
مکثی کردم و ادامه دادم:من حتی از کارمم تعلیق شدم
شمرده شمرده ادامه دادم:من همه چیزمو باخته بودم و آیهان کمک کرد که دوباره دلبر بشه دلبر
احسان:پس حسابی رابین هود شدن ایشون
چشمامو بستم:من و تو فرصتی برای زدن این حرفا نداریم...این دو سال پسرت تو بهترین شرایط،تو لوکس ترین خونه پراگ بزرگ شد روزیَم که حس کردم دیگه از پسش برنمیام تصمیم گرفتم برش گردونم
نگاهمو دوختم به ارمیا:تو این دو سال همه جای خونه عکس تو رو گذاشتم واسه همینم نقشمو خراب کرد..قرار نبود تو شرکتِ بردیا کسی تو رو بابا صدا بزنه
سرمو دوباره چرخوندم سمت احسان:تو این دو سال یادگار صداش زدم تا یادم نره امانت توعه و باید به اندازه تو مواظبش باشم
احسان:از بچم نگو..
_از کی بگم؟
سرشو بلند کرد:از زنم!
خنده تلخی نشست رو لبام:از زنت؟چی میخوای بشنوی از زنی که کنارت نموند
احسان:دلبر
منتظر نگاش کردم
احسان:من رفتنتو نمیخواستم
دستامو تو هم گره زدم و تو دلم به خودم یاد اوری کردم که مواظب چشماش باشم اونا یه بار منو مستعمره خودشون کردن
_تو منو مجبور به رفتن نکردی،جبر روزگارمون این شد...صلاح این بود؛الانم نیومدم بمونم فقط اومدم تا هویت ارمیارو بهش برگردونم
احسان:اگه نمی رفتی نیاز نبود نبود هویتشو ازش بگیری که الان بخوای بهش برگردونی
_راهی جلوم نذاشتی
احسان:هه.‌.مگه گذاشتی کار به اون جاها بکشه؟از بس که از اول خود رای بودی عادت کرده بودی به تصمیم گیریای تنهایی
لبمو به دندون گرفتم:مجبور شدم
احسان:اجبار تو منو دربه در کرد دلبر..اجبار تو منو نابود کرد..میفهمی؟!من وجب به وجب استانبول و پاریس دنبالتون گشتم،بعدشم که فهمیدم رفتی جمهوری چک اومدم اونجا..ولی خوب،میون جمع سه نفرتون جایی برای من نبود
_پوووف..باز حرف خودشو میزنه
احسان:باشه قبول،من اصلا به تو و اون پسره ایهان کاری ندارم بچم چی؟!دوسال زمان کمیه؟منو از بهترین حسی که یه مرد میتونه تجربه کنه یعنی پدر شدن محروم کردی...واسه همه چی فرصت دوباره هست،الا دوسالی که از روزای عمر ارمیا رفته
_من هیچوقت ادعا نمیکنم کارم درست بوده
احسان:اماادعات اشتباه کردنم نیس
نگاهمو ازش گرفتم:من اون روزا خیلی تنها بودم،کلی تو رو التماس کردم که فقط به حرفام گوش بدی..ولی تو خیلی عصبی بودی
احسان:الانم هستم!
با دادی که زد چشمامو بستم که ارمیا بیدار شد
گرفتمش تو بغلم تا اروم شه:جانم مامان..
گریه نکن
نیم نگاهی به احسان که سرشو تو دستش گرفته بود انداختم،ما چقدر به هم بدهکاریم؟!
پنج روز از اون روز می گذشت که احسان اومد هتل اصرار کرد برگردم به اون خونه؛الان کنار همیم ولی چیزی بینمون عوض نشده
نیم نگاهی به ساعت انداختم؛ارمیا خوابیده بود و یک ساعت مونده بود تا اومدن احسان و شاهان
به سرم زد برم تو اتاقش یا به عبارتی اتاق مشترک سابقمون
نگاهمو دور تا دور اتاق چرخوندم و سری از روی رضایت تکون دادم نه انگار احسان مرتب شده واقعا
دکور اتاق همون بود تنها چیزی که به اتاق اضافه شده بود شاسی بزرگی بود که عکس من و احسان روش بود
رفتم سمت میز..لب تاپ و چند تا برگه کاغذ
نگام ثابت موند رو کتاب«مثل خون دررگ های من» شاملو
پس احسانم مثل من این دو سال با شاملو سر کرده
بی تفاوت ورقه هارو برداشتم که نگام افتاد به یه کتاب جلد چرم مشکی؛شانسی یه صفحه رو باز کردم
«به نام خدای نهفته درچشمانت
دلبر یگانه من!
امروز شک افتاد به دلم؛شک کردم به دلبرانگیت..به یگانه بودنت..به اینکه فقط برای منی!
امروز دلم نمیخواد چیزی بنویسم؛چیزایی که شنیدم رمق از وجودم بردن
گفتن با آیهان ازدواج کردی»
بهت زدم نگاهمو از دفتر گرفتم؛ازدواج من؟باایهان؟
«امروز فهمیدم لعنتی ترین جای زندگی دقیقا همونجاییه که اخوان ثالث میگه:تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی اید/دلم میسوزد وکاری ز دستم برنمی اید. مهر۱۴۰۰_احسان»
دفتر بستم وسرمو تکیه دادم به دستم؛پس دلیل این همه نفرتش از آیهان به خاطر همینه..ولی اخه چجوری میشه یه همچین خبر بی اساسی به گوش احسان برسه اونم انقدر واقعی که باورش بشه
بازنگ خوردن گوشیم از جیبم درش اوردم و تماس وصل کردم
پیمان کریمی:سلام.
_بگو
پیمان کریمی:معین گفت اومدنتو خوشامد بگم و بهت یاداوری کنم حتمن تو جلسه بزرگ باشی...معاملات خوبیه،ممکنه توم مشتاق شی
پلک عمیقی زدم:جانان وسط این بازی کثیف چیکار میکنه؟!
صدای تک خندش به گوشم رسید:اون سالهاس که از مهره های اصلی این بازیه
پوست لبمو به دندون گرفتم:تاریخ جلسه مکانش محوریتش..همه رو برام ایمیل کن و یه چیز دیگه...به معین بگو نیومدم که بمونم،فقط اومدم تکلیف پسرم روشن شه
پیمان کریمی:موندن جانانم دیگه به صلاح نیس
_اون چرا؟
پیمان کریمی:کار اونم یه تاریخ انقضایی داره دیگ
نفسمو کلافه فوت کردم بیرون که صدای ماشین احسان اومد:من باید برم..فعلا

«دو هفته بعد»
به روایت جانان
لباسای جهانیارعوض میکردم که مهدی وارد خونه شد
مهدی:جانان
_این بالام عزیزم
بعد از چند دقیقه صدای پاش اومد
مهدی:حاضرین؟
_اره..ولی مهدی،شماها نمیومدین بهتر بودا
اومد سمتم و بچه رو بغل کرد:عشق بابا چطوره؟...من نمیدونم تو چرا مخالف اومدن مایی
_اخه من واسه کار میریم اونجا
مستقیم نگام کرد:خوب ما چیکار به شماها داریم ما میایم واسه تفریح،از کجا معلوم شاید دلبر و احسانم دوباره برگشتن بهم
_شدنی نیس
مهدی:چرا؟
_دلبر نهایتا تا پنج هفته دیگه میتونه تو ایران وایسه
مهدی:از کارش بگذره همونطور که یه بار دیگه این کار به خاطر احسان کرد
از جام بلند شدم و رفتم سمت کمد:اخه مشکل همینجاس..از کارش بگذره ام اوضاع همینه که هست
مانتومو تنم کردم:ماهارو گذشتمون ول نمی کنه؛قاعده بازی میگه دلبر به عنوان مقام بین المللی یه دوره تو تهران کار کرده بعدش با اون شرایط سخت از ایران رفته دیگه نمیتونه برگرده سره جای اولش
مهدی:تو چی؟
دستم بی حرکت موند رو دکمه
_من چی؟!
مهدی:هیچی بیا پایین بریم
بعدشم از اتاق رفت بیرون
نگاهمو دوختم به اینه؛خوب میدونم تو این سفر ممکنه اتفاقات خوبی نیفته..چهار روز دیگه تو جزیره کیش،شب یه معامله بزرگ تو غرب اسیا..بودن معین یعنی خطر!
کیف و گوشیمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون
به روایت احسان
سه روزی میگذره از اومدنمون به کیش،تو این سه روز همه چی خوب بوده و این سفر کیش دقیقا مثه سفری که سه سال پیش اومدیم بوی عشق میده
نگاهمو دوختم به دلبر؛گرم حرف با جانان و ایران بود..تو این سه هفته به اصرار من وسایلشو از هتل اورد خونه،شناسنامه اِرمیارو رفتیم درست کردیم
تقریبا همه چی اروم شده،جز دلامون..جفتمون میدونیم همدیگه رو دوست داریم ولی انگار زمان بیشتری میخوایم واسه برگشت دوباره به یه زندگی مشترک
شاهان:بابایی میای فوتبال؟
_حسش نیس
مهدی:پاشو چرت نگو
جانان:وای راس میگه تا شام اماده شه پاشین فوتبال
نفس:من دروازبان وایمیستم
بردیا:به درد همون میخوری فقط
دلبر:شما نامزد کردین باهم؟
بردیا:نامزد؟!نه بابا..من که نمیرم اینو بگیرم
نفس:دلتم بخواد
بردیا:سعیدجون اگه نصف اموالشو بزنه به نامم شاید دختر ترشیدشو بگیرم
صدای خنده جمع پیچید تو فضا:داداش سعید دوماد ماس به اون دل خوش نکن نتیجه نمی گیری
نفس:دایی
بردیا:بیا نگا میگم بابات بین من و تو تفرقه انداخته میگی نه
_اذیتش نکن
چند دقیقه ای از بازی گذشته بود که صدای گریه ارمیا بلند شد؛حواسم کلا از بازی پرت شد
دلبر بغلش کرده بود ولی اروم نمیشد
_بچه ها شما بازی کنین من میام
بردیا:به بهونه بچه جای دیگه ای نری داداش
_بردیا جان ببند به نظرم
بردیا:سابقت خرابه خان دایی
_خان دایی جت و ابادته
بردیا:شما به من و جد و ابادم لطف داری
بچه رو از دلبر گرفتم
دلبر:خوابش میاد بهونه می گیره
_جونم بابایی..قربونت برم گریه نکن
شروع کردم قدم زدن تو حیاط ویلا متوجه نگاهای خیره دلبر میشدم واسه همین از ویلا رفتم‌ بیرون
_پسرمو ببرم لب دریا..
نگا کن بابایی..ببین دریارو
سرشو از رو‌شونم برداشت و نگاهشو دوخت به دریا ولی انگار اینم نتونست راضیش کنه
گذاشتمش رو زمین وسنگ‌ کوچیکی رو پرت کردم تو اب
چند ثانیه به حبابایی که ایجاد شد نگا کرد ولی تا یه قدم رفت جلو موج اومد وترسیده برگشت سمت خودم
خنده بلندی از حرکات و حرفایی که میزد و من نمی فهمیدمشون کردم
با بیرون اومدن دلبر از ویلا دست ارمیارو گرفتم
دلبر:الان مثلا اوردی بخوابونیش
_نچ...خوابش نمیومد که
دلبر:گریه می کرد اخه
_سرو صدا بود واسه همین کلافه بود
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و شروع کردیم قدم زدن لب ساحل
دلبر:فرداشب من و جانان باید بریم به یه جلسه بزرگ..یه معامله بزرگ و سود اوره واسه شرکتای خصوصی
_مهدی گفت...موفق باشین هر دوتون
برگشتیم تو ویلا و بعد ازخوردن شام قرار شد یکم دور هم بشینیم
بردیا:گیتار بزنیم؟
ایران:اره..بده جانان یه چیزی بخونه
جانان گیتار از بردیا گرفت و بعد از چند ثانیه دستشو کشید رو تارای گیتار
جانان:نمیخواستم از تو جداشم تو گلی تویه گل خونه بودی
گلی دیدی که آخرشم باز توی دنیام گمشده بودی
گلی تو بگو من نباشم کی. کی میذاره تورو روی چشماش
کی میریزه آب پای جونت کی میزاره تو رو جلو آفتاب
گلی میترسم که پژمرده شی بمیریو
گلی اگه خاری بره باز تو تنت میمیرم من کلی
لبخند رضایتمندی مثل همیشه رو لبای همه بود
بردیا:نگا نفس شوهرت خواننده باشه خودتم خواننده میشی..میگم نیا منو بگر واسه همینا
ایران:ما نفهمیدیم تو میخوای نفس بگیری یا نفس تورو..بعدشم،دلبرم میخونه
نفس:اره زندایی؟بابا پس همتون این کاره ایین..بخون یه چیزی
دلبر:بابا ول کنین خواننده اینجاس من چرا بخونم
مهدی:بخون دیگه صدام گرم نیس
بردیا:خواننده ما شبیه اخوندا همش باید اب جوش بخوره
بچه ها میگفتن و میخندیدن ولی نگاه من خیره بود به صورت دلبر که انگار به چیزی فکر میکرد
دلبر:من دو سال فقط همینو میخونم،چیز دیگه ای تو خاطرم نیس
مهدی:باشه بابا بخون
دلبر:تو این شهر به هرکی شبیه توعه
بهش بی اراده نگا می کنم
میدونم که نزدیک من نیستی
میدونم دارم اشتباه می کنم
از شنیدن صداش یه حسی بهم دست داد؛یاد شبی افتادم که تو روسیه بودیم و واسه اولین بار خوندنشو دیدم
دلبر:تو نیستی و من مثه دیوونه ها
دارم زیر بارون قدم می زنم
تو رو اونقدر از خدا خواستم
حواس خدارم بهم میزنم
مثل یه دیوونم دلتنگ و بارونی
اشکام سر میرن تو هر خیابونی
قلبم ترک خورده حال بدی دارم
سرشو بلند کرد و نگاهشو دوخت بهم:
هیچوقت نفهمیدی چقدر دوست دارم


«روز بعد»
_من میرم بالا بخوابم‌
مهدی:حالا بشین فعلا تا موقعی که دلبر و جانان بیان
_خستم از صبح زود بیدارم
با گفتن یه شب بخیر رفتم سمت بالا و وارد اتاقمون شدم؛بی سرو صدا دراز کشیدم کنار ارمیا
نگاهم به چهره غرق در خوابش بود؛لب و دهنش به دلبر رفته بود ولی چشماش شبیه من بودن
لبخند محوی زدم؛هیچوقت فکرشو نمیکردم زندگی من و دلبر به جایی برسه که حتی بچمو واسه اولین بار تو یه همچین سنی ببینم و بغلش کنم
نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد خوابم برد؛
اطراف شلوغ بود و هر کی یه سمتی میرفت،نگاه سرگردون من به دور و برم بود
با شنیدن فریاد دلبر که اسم منو صدا زد به خودم اومدم؛صدای گلوله..
نگاه بهت زدم ثابت موند رو دستش که روی قلبش بودوازلای انگشتای جمع شدش خون میریخت..گلوله ای که سهم من بوداما قلب دلبرسپرش شد!
_دلبر!
تلخندی روی لبش نشست وزمزمه کرد
+گرچه اشوبم ولی...جانی مرا!
__
دلبر:احسان...احسان بیدار شو
یه دفعه ای نشستم تو جام با دیدن دلبر خدارو شکر کردم که خواب بوده
از شونه هاش گرفتم نگاهی به جسم ظریفش انداختم:سالمی؟
دلبر:ها؟مگه قرار بوده نباشم؟!..خوبی؟
ولش کردم و دوباره دراز کشیدم:اخ..مردم
دلبر:چیشده؟چته؟
_هیچی خواب بد دیدم...
پشتمو کردم بهش
_ساعت چنده؟
‌دلبر:ده دقیقه به سه!
_کی اومدین؟!
دلبر:بیست دقیقه ای میشه
نگام از پنجره به بیرون بود و لحظه هایی که تو خواب دیدم جلوم رژه میرفت،اون صدای گلوله که شبیه ناقوص مرگ بود
چشمامو محکم رو‌هم فشردم
دلبر:حالا خوابت چی بود که انقدر پریشونت کرده؟
اروم چرخیدم سمتش:یکی میخواست منو بزنه...بعد..تو پریدی جلو
خنده بلندی کرد
دلبر:رویای منو تو تو خواب دیدی؟
اخم ظریفی نشست رو لبام:رویا؟
دلبر:ولش مهم نیس
نشست لب تخت
دلبر:وای جلسه عالی بود احسان..یه معامله بزرگ
واسه چند دقیقه از دیدن ذوقش تعجب کردم،بعد از دوسال دوباره چشماش برق زدن و انقدر سرخوشه
دستمو گذاشتم زیر سرم:خیلی خوشحالی؟
پلک عمیقی زد:خیلی
از جاش بلند شد و چراغ خاموش کرد
دلبر:شب بخیر
_دلبر
دلبر:جانم
_اون روز گفتی نمیشه ادامه بدیم،گفتی باید بری...الان میخوام دلیلشو بدونم،اخه یه چیزایی راجع به جانانم گفتی
دوباره اومد کنار تخت
دلبر:مجبورم برم
_دوباره برای چی؟

به روایت دلبر
با شنیدن صداش چرخیدم سمتش عقب گرد کردم سمت تخت و نشستم کنارش
_دفعه پیش که رفتم خواستم از عشقمون محافظت کنم..درست و غلطشم نمیدونم..اما اینبار
دستمو بردم سمت دستش
_این بار برای محافظت از تو و ارمیا باید برم
احسان:یعنی چی؟چرا؟از کارت استعفا بده..دور شو..از هرچیکه جون ارمیا رو به خطر میندازه
از دیدن بی قراریش یه جوری شدم؛نگاهامون بهم بود و حلقه اشک تو چشماش تو تاریکی برق میزد
_منم دارم همین کار میکنم،هیشکی نمیخواد منو تو کنار هم باشیم...اگه ایران بمونم همه چی خراب میشه،به من شاید اسیب نزنن ولی زندگیمون دوباره له میشه
احسان:اخه..
همزمان نیم خیز شد
دلبر:احسان..گوش بده،کاری که من کردم هیچ جوره درست شدنی نیس قبول من دوسال بچتو ازت دور کردم ولی خودتم میدونی تو دنیا هیشکی به اندازه تو برام مهم نیست
بغضم ترکید و همین باعث شد ادامه ندم
احسان:یه لحظه هایی بود فراموش می کردم که نیستی تا بتونم...
مکثی کرد تا بتونه لرزش صداشو کنترل کنه:تا بتونم چند لحظه ای تو این دنیا باشم
چشمامو محکم رو هم فشار دادم؛با جای گرفتن تو اغوشش با صدای بلندی زدم زیر گریه
_نامرد..
مشتای بی جونمو میزدم به سینش:فقط بی قراری خودتو می بینی،فکر می کنی این دو سال به من خوش گذشته؟!من اروم بودم..؟!
سرمو بلند کردم:یادته بهت گفتم من از غربت فراریم ولی همیشه همه جا غریبم..وطن من اینجاس،من فقط همینجا ارومم...ولی اشتباهه،کنار هم بودن من و تو اشتباهه
سرمو تکیه دادم به سینش:بذار ازتون محافظت کنم
حلقه دستاشو تنگ تر کرد:ایدای من!ایدای یگانه،ایدای بی همتای من!
گریه هام شدت گرفت؛انگار تموم‌بغضایی که تو این دو سال دفن شدن امشب خیال شکستن به سرشون زده
احسان:لمست می کنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی،حرف مرا به تعارف حمل می کنی.اما حقیقت همین هست،تو تنها پیروزی دوران حیات منی..
باهاش همصدا شدم:در تو بود که عشق را از فریب تمیز دادم و با ان دیدار کردم،این است که نمی توانم به سادگی وجود تو را در خود باور کنم
دستاشو قاب صورتم کرد:دلبر بی همتای من!
با لبخند چشمامو بستم که قطره های اشک ریختن رو گونم
پیشونیمو بوسید
احسان:من یه بار تو رو از دست دادم،فقط امید به همین عشق منو نگه داشت..اگه..اگه به خاطر ارمیاس..سختمه،نمیدونم..نمیدونم بعدش چجوری باید زندگی کنم..ولی باشه،من خودمو اماده می کنم برای نبودن دوبارتون!
دستامو گرفتم به یقش و دوباره اشکام باریدن گرفتن با این تفاوت که اینبار احسانم با صدای لرزونش زیر گوشم میگفت گریه کنم،انگار اونم میدونست غیر اغوشش هیچ جا ارامش ندارم حتی واسه اشک ریختن
احسان:هیچوقت یادت نره...همه دلخوشی من برگشتن دوباره شماهاس...اون چشما ابروی منه،بیخودی خیسشون نکنی
_احسان
احسان:جان احسان
نفسام تند شده بودن؛روزی که نشستم تو هواپیما واسه برگشت به ایران میدونستم این موندن دوامی نداره و باید هرچه زود تر از احسان فاصله بگیرم..به خاطر حفظ جونش؛حفظ عشقی که بینمونه
ولی الان
سرمو گذاشتم رو سینش:بعد ها تاریخ میگوید که چشمانت چه کرد..؟با من تنها تر از ستار خان بی سپاه
@onlymusicclip
Masih Arash AP - Salam Azizam
نبینم اشکتو عشقم که چشمات ابرومه
#موزیک_پارت
#بگوشیم
23شهریور1401
به روایت مهدی
با اینکه دو ماه از روزی که فهمیدم باید از اینجا برن میگذره ولی هنوز نتونستم با جای خالیشون کنار بیام
همون روزی که از کیش اومدیم کادیر و سورن رسیدن تهران و کادیر گفت اتحادیه عرب علیه چند نفر بیانیه صادر کرده و بین اون لیست اسم جانان به عنوان افسر نظامی روس به چشم میخورد
نگاهمو دوختم به جهانیار که غرق خواب بود
جانان:مهدی..
چرخیدم سمتش
جانان:بیا باید بریم
رفتم سمتش:اومدم پیش جهانیار ساعت از دستم در رفت
جانان:وقت هست هنوز...یک ساعت و بیست دقیقه مونده تا پرواز
هوا طبق معمول این چند روز برام خفه بود،دستمو بردم سمت یقمو یکم ازادش کردم
یه قدم اومد سمتم:این چند روز دلبر حالش خیلی بد بود ولی بروز نمیداد،همش اشک می ریخت
سرشو بلند کرد:ولی من نخواستم حالم بد باشه،می گن تصاویری که از ادما به عنوان تصویر اخر تو ذهنت هک میشه همیشه تو خاطرت پر رنگه..میخوام اخرین تصاویری که کنار هم داریم زیبا باشه مثل همه این سالایی که از کنار هم بودنمون میگذره
لبخندی امیخته با تلخی زدم و بغلش کردم:تصویری که از تو تو ذهن منه یه دختر جسور و قدرتمنده..یه ژنرال قوی،این چند سال بهترین روزای عمرم کنارت ثبت شد ولی خوب
چشمامو بستم و نفس عمیقی از گودی گردنش کشیدم:تقدیر اینه که اینجا راهمون از هم جداشه

__
شماره پروازشون پیج شد و ضربان قلبی که انگار داشت مرزای صد رد می کرد،،،جانان تک تک با بچه ها خدا حافظی کرد و نوبت رسید به من
جانان:انگار راستی راستی وقت رفتنه
لبشو به دندون گرفت تا بغضش نشکنه
جانان:قوی باش،،،من و دخترمون میایم یه روزی..تا دوباره کنار همدیگه زندگی کنیم..تا اون روز قوی بمون
دستشو گرفتم و بوسه ای بهش زدم که بی حرف دستاشو دورم حلقه کرد
اروم دم گوشش زمزمه کردم
_أموت اشتیاقا«مشتاقانه می میرم»..أموت احتراقا«در اتش» وشنقا أموت«یااویخته به دار» وذبحا أموت«یا تیغی نشسته برگلو»و لکننی لاأقول «امّا محال است بگویم:»
مکثی کردم: مضی حبنا وانقضی «عشقمان گذشت و پایان یافت» حبنا لایموت «عشقمان نمی میرد»
نگام به پنجره بود و قطره های بارون که میخوردن بهش،،،نفر سوم خیلی از خلوتای دونفره من و جانان بارون بوده..انگار شب اخرم قراره باهامون همراه باشه..البته این بار من اینجا و جانان و جهانیارم تو راه تورنتو

یا از اول دل به رویایی نبند یا براین رویای ویران گریه کن
عشق سلطان است و باقی بنده اییم..زیر تیغش پای کوبان گریه کن
درد را باران نمیشوید ولی...زیر باران زیر باران گریه کن


به روایت احسان
دلبر اول با شاهان خداحافظی کرد و بعدش اومد سمت من
ارمیارو واسه اخرین بار بوسیدم و گذاشتمش رو زمین
دلبر:خیلی مراقب خودت باش..
سرشو انداخت پایین:دلبرتم ببخش؛خیلی چیزا رو ازت گرفتم
لبخند تلخی زد: مهمترینش،لذت فوتبال بازی کردن با پسرته
دستمو به نشانه سکوت اوردم بالا
_نزن این حرفارو...من بهترین لحظات عمرمو باتو گذروندم؛این رفتن چیزی از حس بینمون کم نمی کنه...شمسم کیمیاخاتونشو از دست داد!
اب دهنمو قورت دادم:مراقب یادگار باش
رو پاشنه پاش بلند شد و گونمو بوسید؛لبخند عمیقی زدم؛همیشه میشنیم لحظه خداحافظی و دل کندن سخته اما الان میفهمم چه حسه خفه کننده اییه!



تو بزرگترین فتح من در میان فتوحات منی!
تو اخرین وطنی که در ان زاده شدم و در ان دفن خواهم شد!
نزارقبانی
پایان سینمای عشق
2خرداد1401
'23:8
2025/10/25 01:47:27
Back to Top
HTML Embed Code: