سلام رفقا
امید وارم حالتون خوب باشه
خدارو شکر رمان تموم شد و پارتای امشب پارتای پایانی بودم؛حس و حال امروزم خیلی عجیب بود،،،فکر نمی کردم انقدر برام سخت باشه
امروز برای اولین بار با پارتا اشک ریختم
🙂💛
خواستم بیام و بابت همه چی ازتون تشکر کنم
مرسی که این یه سال و خورده کنارم بودین
کنار من و تک تک شخصیتای رمان که با همشون زندگی کردم..
از همتون عذر میخوام بابت تاخیرا و اذیتایی که تو پارت گذاشتن کردم
اینم قصه ما بود و امشب به اخرین ایستگاهش رسید؛امید وارم سینمای عشق تو ذهنتون پررنگ بمونه
دلبر و جانان دو تا دختر قوی و عاشق قصه ما که هر کدوم به یه شیوه از عشقشون دفاع کردن،،،امیدوارم راضیتون مرده باشن😄
خیلی خیلی ازتون ممنونم؛زیبا ترین لحظات کنارتون رقم خورد
کلیپ پایانی رمان و پی دی افش تا چند روز دیگه تو کانال قرارداده میشه😘
به پایان امدیم دفتر
حکایت همچنان باقیست
شروع:بهمن1399
پایان:خرداد1401
[اینا پارتای اخربودن و شاید دلیلی نباشه که بیاین نظر بدین چون دیگه پارتی وجود نداره؛قصه ای نیست برای ادامه دادن..ولی خوب
من تک تک کلمات رمان با جون و دلم نوشتم؛خوشحالم می کنین با نظرات و انتقاداتتون❤️🩹🙂]
پ ن:چقدر امشب دلتنگ ترنجم..!
...💛
https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-150086-FQnow6b
امید وارم حالتون خوب باشه
خدارو شکر رمان تموم شد و پارتای امشب پارتای پایانی بودم؛حس و حال امروزم خیلی عجیب بود،،،فکر نمی کردم انقدر برام سخت باشه
امروز برای اولین بار با پارتا اشک ریختم
🙂💛
خواستم بیام و بابت همه چی ازتون تشکر کنم
مرسی که این یه سال و خورده کنارم بودین
کنار من و تک تک شخصیتای رمان که با همشون زندگی کردم..
از همتون عذر میخوام بابت تاخیرا و اذیتایی که تو پارت گذاشتن کردم
اینم قصه ما بود و امشب به اخرین ایستگاهش رسید؛امید وارم سینمای عشق تو ذهنتون پررنگ بمونه
دلبر و جانان دو تا دختر قوی و عاشق قصه ما که هر کدوم به یه شیوه از عشقشون دفاع کردن،،،امیدوارم راضیتون مرده باشن😄
خیلی خیلی ازتون ممنونم؛زیبا ترین لحظات کنارتون رقم خورد
کلیپ پایانی رمان و پی دی افش تا چند روز دیگه تو کانال قرارداده میشه😘
به پایان امدیم دفتر
حکایت همچنان باقیست
شروع:بهمن1399
پایان:خرداد1401
[اینا پارتای اخربودن و شاید دلیلی نباشه که بیاین نظر بدین چون دیگه پارتی وجود نداره؛قصه ای نیست برای ادامه دادن..ولی خوب
من تک تک کلمات رمان با جون و دلم نوشتم؛خوشحالم می کنین با نظرات و انتقاداتتون❤️🩹🙂]
پ ن:چقدر امشب دلتنگ ترنجم..!
...💛
https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-150086-FQnow6b
Telegram
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس
📢 کانال رسمی و پشتیبانی
🥷 @ChatgramSupport
📢 کانال رسمی و پشتیبانی
🥷 @ChatgramSupport
❤2
رفقا...
زمان شروع فصل دوم
به شرط حیات
اعلام میشه👍😃
دوستون دارم
خیلی زیاد،،،
زمان شروع فصل دوم
به شرط حیات
اعلام میشه👍😃
دوستون دارم
خیلی زیاد،،،
قرار بود دیشب شروع پارت گذاری فصل دوم باشه
فردا شب
ساعت 21.30
قرارمون،،،
پ ن:دلتنگتونم🥲💛
فردا شب
ساعت 21.30
قرارمون،،،
پ ن:دلتنگتونم🥲💛
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
قرار بود دیشب شروع پارت گذاری فصل دوم باشه فردا شب ساعت 21.30 قرارمون،،، پ ن:دلتنگتونم🥲💛
روز دخترم مبارک باشه
به امید روزی که دخترا،تو همههه جای دنیا ازادانه ارزو کنند و برای رسیدن به ارزوهاشون بجنگن..
روزتون مبارک جبارسینگای احساسی
❤️😍
به امید روزی که دخترا،تو همههه جای دنیا ازادانه ارزو کنند و برای رسیدن به ارزوهاشون بجنگن..
روزتون مبارک جبارسینگای احساسی
❤️😍
❤9
•﷽•
پـای در سرزمیـن " عشـق" مگـذار💭
آنجــا جــان گیـری است بـی رحم...
به نـــام "اشتـیـاق"...
🌓"اقلیما"💫
آغــاز=1401/03/12
پـای در سرزمیـن " عشـق" مگـذار💭
آنجــا جــان گیـری است بـی رحم...
به نـــام "اشتـیـاق"...
🌓"اقلیما"💫
آغــاز=1401/03/12
رفقا..
اینم از شخصیتای جدیدفصل دوم
بقیه شخصیاتو همونایی هستن که قبل گذاشتم
اینم از شخصیتای جدیدفصل دوم
بقیه شخصیاتو همونایی هستن که قبل گذاشتم
#اقلیما
#پارت_1
به نام خالق هستی
فصل دوم سینمای عشق
اقلیما«پیوند طلا ونقره»
«15سال بعد»
به روایت اولگا
با پام رو زمین ضرب گرفته بودم که در اتاق باز شد
با دیدن مامان از جام بلند شدم
شایلی:اینجا اومدی چیکار؟
_عمو ایهان گفت میخوای بری ماموریت؟
نیم نگاهی به ساعت روی مچش انداخت:اره،تا نیم ساعت دیگه باید فرودگاه باشم
با قدمای اروم رفتم جلو:مامان
نگام کرد
_من بابت حرفای دیشب متاسفم،ولی قبول کن داری زور میگی
عصبی چشماشو بست و دستاشو گذاشت رو میز جلوش:تو این هفده سال چی برات کم گذاشتم اولگا؟لوکس ترین خونه..گرون ترین ماشین..بهترین لباس..همه امک..
پریدم وسط حرفش:بابا!
با اخم نگاهشو دوخت بهم
سرکش رفتم جلو:بابامو برام کم گذاشتی
دستی تو موهاش کشید و میز دور زد:دیرم میشه باید برم
جلوشو گرفتم
_مامان..
بی مقدمه حرفمو زدم:من میخوام برم ایران!
اخمش پررنگ تر شد:تو خیلی غلط کردی که بری ایران...خاک بر سر من کنن که دخترم یه ذره واسه حرفم ارزش قائل نیست..چرا نمیفهمی؟من و پدرت از هم جدا شدیم...من سالهاست که ازش بی خبرم
اولگا
نگاش کردم
شایلی:تو یه ادم معمولی نیستی..بفهم..تو دختر منی،منم اصلا خوش ندارم دخترم اینجوری جلوم وایسه
اومد جلو و صداشو اروم تر کرد:ماموریتم یه ماهی طول می کشه..اولگا..بشنوم خیال رفتن به ایران داری یا کاری کردی،به جون دلبر قید همه چیو میزنم چشم میبندم رو اینکه دخترمی
چشمامو بستم و هیستریک سر تکون دادم؛بی معطلی کیفمو برداشتم از اتاقش زدم بیرون
نگام به سرامیکای سفید بود و تو ذهنم این چند سال مرور می کرددم؛این حسی که الان مثل خوره افتاده به جونم درست از لحظه ای شروع شد که دیدم کنار دوستام یه ادم هست با عنوان پدر که من ازش محرومم!و همیشه مامان می گفت نباید پِیِشو بگیرم!
با ایستادن اسانسور از سالن اصلی عبور کردم که دنیز اومد جلو
+Do you want to go home? «میخواین برگردین خونه»
بی حرف سری تکون دادم که در ماشین باز کرد؛نگاه بی تفاوتم به کوچه های پاریس بود که ماشین جلوی برج ایستاد
_I do not want to go to the observatory tonight «امشب نمیخوام برم رصدخونه»
در ماشین باز کردم و ادامه دادم
_Call and cancel it «زنگ بزن کنسلش کن»
به روایت شاهان
با حس دستی که تو موهام کشیده میشد چشمامو باز کردم،با دیدن سروین چند بار پشت هم پلک زدم
_سروین؟کی رسیدی؟
تا نیم خیز شدم خودشو انداخت تو بغلم:اخیش بالاخره بیدار شدی
سعی کردم از خودم جداش کنم:دایی سورنم باهاته؟
سرشو یکم برد عقب:نه عزیزم..اون و عمو ایهام پروازشون تاخیر داره
دستی به چشمام کشیدم:رهام چی؟
سروین:اونم با من و مامان رسید،گفت میره دنبال عمو مهدی
از جام بلند شدم؛با چشم دنبال تیشرتم می گشتم:خسته سفر نبود؟بعدا یکی بچه هارو میفرستادم دنبال عمو
بی تفاوت شونه ای بالا انداخت:نمیدونم گفت اگه نرم امشب نمیاد
نگاهمو مشکوک دوختم بهش که ادامه داد:گفت امشب شب مهمیه واسه عمو مهدی...شاید نیاد؟
_امروز چندمه؟
همونجور که از جاش بلند میشد زمزمه کرد:بیست اذر!
با شنیدن تاریخ نگام خیره موند به یه نقطه؛تازه یادم اومد رهام چرا رفته دنبال عمو مهدی..امشب تولد جانانشه!
نفسمو اروم دادم بیرون و رفتم سمت سرویس؛ابی به سرو صورتم زدم که صدای باز شدن کمد اومد
سروین با دیدنم لبخند محوی زد:گفتم وسالمو بیارن اینجا..این چند روز میخوام تو اتاق تو باشم
وقتی از عمو ایهام شنیدم میخوان بیان ایران از اینکه رهام میاد و می بینمش خوشحال شدم ولی رفتارای این دختر یادم رفته بود
_رهام میاد اینجا!
سروین:تو نمیشناسی رهامو؟امشب تا صبح با عمو احسان قهوه میخوردنو
صداشو کلفت:ملت عشق میخونن!
دیگه چیزی نگفتم و از اتاق رفتم بیرون؛صدای عمه ایران و زندایی نیاز از پایین میومد
با دیدنم از جاشون بلند شدم
ایران:او ببین کی اینجاس
_سلام
نیاز:سلام عزیزم
بعد از بغل کردن زندایی رفتم سمت عمه ایران
_از این ورا..نگفتی اب و هوا پوستتو خراب می کنه
ایران:زبون نریز بچه
بوسه ای به گونش زدم؛به جرعت میتونم بگم بعد از رفتن مامان یکی از بهترین دوستای من عمه ایران بوده و هست..و یکی از ادمایی بابا خیلی براش ارزش قائله
_خوش اومدین...اذر کو؟
اذر:من اینجام پسرم
رفتم سمت اشپزخونه؛اذر بالا سر خدمتکارا مشغول تست غذا بود
_اذر جون بابا کجاس؟
اذر:گفت با دایی بردیاس..امروز نیک واکسن داشته،گفت نفس نمیتونسته تنهایی بچه رو بیاره سر راه میرن دنبالش بعد میان
_سری تکون دادم و خیاری از تو سینی برداشتم
اذر یه قدم اومد سمتم اروم زد تخت سینه لختم
اذر:برو یه چیزی تنت کن..احسان ده بار گفته خوشش نمیاد اینا سرخ و سفید شن
#پارت_1
به نام خالق هستی
فصل دوم سینمای عشق
اقلیما«پیوند طلا ونقره»
«15سال بعد»
به روایت اولگا
با پام رو زمین ضرب گرفته بودم که در اتاق باز شد
با دیدن مامان از جام بلند شدم
شایلی:اینجا اومدی چیکار؟
_عمو ایهان گفت میخوای بری ماموریت؟
نیم نگاهی به ساعت روی مچش انداخت:اره،تا نیم ساعت دیگه باید فرودگاه باشم
با قدمای اروم رفتم جلو:مامان
نگام کرد
_من بابت حرفای دیشب متاسفم،ولی قبول کن داری زور میگی
عصبی چشماشو بست و دستاشو گذاشت رو میز جلوش:تو این هفده سال چی برات کم گذاشتم اولگا؟لوکس ترین خونه..گرون ترین ماشین..بهترین لباس..همه امک..
پریدم وسط حرفش:بابا!
با اخم نگاهشو دوخت بهم
سرکش رفتم جلو:بابامو برام کم گذاشتی
دستی تو موهاش کشید و میز دور زد:دیرم میشه باید برم
جلوشو گرفتم
_مامان..
بی مقدمه حرفمو زدم:من میخوام برم ایران!
اخمش پررنگ تر شد:تو خیلی غلط کردی که بری ایران...خاک بر سر من کنن که دخترم یه ذره واسه حرفم ارزش قائل نیست..چرا نمیفهمی؟من و پدرت از هم جدا شدیم...من سالهاست که ازش بی خبرم
اولگا
نگاش کردم
شایلی:تو یه ادم معمولی نیستی..بفهم..تو دختر منی،منم اصلا خوش ندارم دخترم اینجوری جلوم وایسه
اومد جلو و صداشو اروم تر کرد:ماموریتم یه ماهی طول می کشه..اولگا..بشنوم خیال رفتن به ایران داری یا کاری کردی،به جون دلبر قید همه چیو میزنم چشم میبندم رو اینکه دخترمی
چشمامو بستم و هیستریک سر تکون دادم؛بی معطلی کیفمو برداشتم از اتاقش زدم بیرون
نگام به سرامیکای سفید بود و تو ذهنم این چند سال مرور می کرددم؛این حسی که الان مثل خوره افتاده به جونم درست از لحظه ای شروع شد که دیدم کنار دوستام یه ادم هست با عنوان پدر که من ازش محرومم!و همیشه مامان می گفت نباید پِیِشو بگیرم!
با ایستادن اسانسور از سالن اصلی عبور کردم که دنیز اومد جلو
+Do you want to go home? «میخواین برگردین خونه»
بی حرف سری تکون دادم که در ماشین باز کرد؛نگاه بی تفاوتم به کوچه های پاریس بود که ماشین جلوی برج ایستاد
_I do not want to go to the observatory tonight «امشب نمیخوام برم رصدخونه»
در ماشین باز کردم و ادامه دادم
_Call and cancel it «زنگ بزن کنسلش کن»
به روایت شاهان
با حس دستی که تو موهام کشیده میشد چشمامو باز کردم،با دیدن سروین چند بار پشت هم پلک زدم
_سروین؟کی رسیدی؟
تا نیم خیز شدم خودشو انداخت تو بغلم:اخیش بالاخره بیدار شدی
سعی کردم از خودم جداش کنم:دایی سورنم باهاته؟
سرشو یکم برد عقب:نه عزیزم..اون و عمو ایهام پروازشون تاخیر داره
دستی به چشمام کشیدم:رهام چی؟
سروین:اونم با من و مامان رسید،گفت میره دنبال عمو مهدی
از جام بلند شدم؛با چشم دنبال تیشرتم می گشتم:خسته سفر نبود؟بعدا یکی بچه هارو میفرستادم دنبال عمو
بی تفاوت شونه ای بالا انداخت:نمیدونم گفت اگه نرم امشب نمیاد
نگاهمو مشکوک دوختم بهش که ادامه داد:گفت امشب شب مهمیه واسه عمو مهدی...شاید نیاد؟
_امروز چندمه؟
همونجور که از جاش بلند میشد زمزمه کرد:بیست اذر!
با شنیدن تاریخ نگام خیره موند به یه نقطه؛تازه یادم اومد رهام چرا رفته دنبال عمو مهدی..امشب تولد جانانشه!
نفسمو اروم دادم بیرون و رفتم سمت سرویس؛ابی به سرو صورتم زدم که صدای باز شدن کمد اومد
سروین با دیدنم لبخند محوی زد:گفتم وسالمو بیارن اینجا..این چند روز میخوام تو اتاق تو باشم
وقتی از عمو ایهام شنیدم میخوان بیان ایران از اینکه رهام میاد و می بینمش خوشحال شدم ولی رفتارای این دختر یادم رفته بود
_رهام میاد اینجا!
سروین:تو نمیشناسی رهامو؟امشب تا صبح با عمو احسان قهوه میخوردنو
صداشو کلفت:ملت عشق میخونن!
دیگه چیزی نگفتم و از اتاق رفتم بیرون؛صدای عمه ایران و زندایی نیاز از پایین میومد
با دیدنم از جاشون بلند شدم
ایران:او ببین کی اینجاس
_سلام
نیاز:سلام عزیزم
بعد از بغل کردن زندایی رفتم سمت عمه ایران
_از این ورا..نگفتی اب و هوا پوستتو خراب می کنه
ایران:زبون نریز بچه
بوسه ای به گونش زدم؛به جرعت میتونم بگم بعد از رفتن مامان یکی از بهترین دوستای من عمه ایران بوده و هست..و یکی از ادمایی بابا خیلی براش ارزش قائله
_خوش اومدین...اذر کو؟
اذر:من اینجام پسرم
رفتم سمت اشپزخونه؛اذر بالا سر خدمتکارا مشغول تست غذا بود
_اذر جون بابا کجاس؟
اذر:گفت با دایی بردیاس..امروز نیک واکسن داشته،گفت نفس نمیتونسته تنهایی بچه رو بیاره سر راه میرن دنبالش بعد میان
_سری تکون دادم و خیاری از تو سینی برداشتم
اذر یه قدم اومد سمتم اروم زد تخت سینه لختم
اذر:برو یه چیزی تنت کن..احسان ده بار گفته خوشش نمیاد اینا سرخ و سفید شن
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_1 به نام خالق هستی فصل دوم سینمای عشق اقلیما«پیوند طلا ونقره» «15سال بعد» به روایت اولگا با پام رو زمین ضرب گرفته بودم که در اتاق باز شد با دیدن مامان از جام بلند شدم شایلی:اینجا اومدی چیکار؟ _عمو ایهان گفت میخوای بری ماموریت؟ نیم نگاهی به ساعت…
اشاره ای به خدمتکارا کرد
تک خنده ای کردم:من که سرخ و سفید شدن نمی بینم
سرمو بردم نزدیک:یه کاری برام می کنی؟
منتظر نگام کرد:سروین اومده لنگر انداخته تو اتاق من..یه کاری کن بره،تو که میدونی من گرمم میشه شبا دوست ندارم یکی بچسبه بهم
خندش عمیق تر شد:اره گرمت میشه هفته ای یه جا میری مهمونی
نگاهمو مظلوم کردم:اذری
اذری:جان اذری..باشه یه کاریش می کنم
لبخند رضایت بخشی زدم
اذری:یه امشب تحملش کن
_باشه..بابا اومد صدام بزن
به روایت مهدی
_رهام جان..اصرار نکن
رهام:عه عمو..پاشو ببینم،من ایران میام که شماهارو ببینم
_امشب نه!
رهام:اتفاقا امشب اره
دستمو گرفت:پاشو دیگه عمو..میدونم سخته برات،نمیخوام امشب تنها باشی
چند ثانیه ای نگاهمو دوختم به صورتش
رهام:خواهش میکنم
هرچی فکرکردم دیدم نمی تونم بهش نه بگم؛بعد از رفتن دلبر و جانان و بردن بچه ها احسان به خاطر شاهان همه چیز حفظ کرد حتی بهتر از قبل
ارتباطش با سورن،ایهام که عموی خونی شاهانه و حالا پسرش بهترین دوست شاهانه
لباسامو عوض کردم و با رهام راه افتادیم،نیم ساعتی طول کشید برسیم خونه احسان
با تک تک بچه ها سلام و احوال پرسی کردم و نشستم کنار احسان
احسان:خوبی؟
سری تکون دادم:اهوم..تو چی؟
احسان:خدارو شکر خوبم
بچه ها درباره کار صحبت می کردن و منم علاقه ای به شنیدن اینجور مباحث نداشتم
از جام بلند شدم و رفتم سمت تراس
نگاه مستقیممو دوختم به ماه،ناخوداگاه صداش تو گوشم اکو شد...وقتی باهم از نزار میخوندیم
+لماذا أتحدث عن المدن و الارضی؟
أنت فی مدینتی..الوجوه وطنی..صوتک وطنی «و من چرا از شهر ها و سرزمین ها حرف می زنم؟!تو شهرمنی...چهره ات وطن من است..صدایت وطن من است!»
احسان:امشب تولدشه؟
اروم چرخیدم سمتش:اره..امشب تولدشه
با قدمای اروم اومد سمتم
احسان:چند ساله میشه؟
_سی سالش بود که رفت..و الان پونزده سال گذشته
دستمو بردم سمت یقم:چهل و پنج سالش میشه!
احسان:اونم امشب به یاد توعه..شک نکن
لبخند تلخی زدم:اون تمام لحظاتش با یاد من میگذره
سرمو کج کردم سمتش:همونجور که ما هر ثانیه به اونا فکر می کنیم
احسان:قطعاهمینه..خاطرهٔ عمیقی از ما تو وجود همدیگه جا مونده...ولی خوب،همه زندگی من شاهانه
چرخید سمتم که باعث شد منم برگردم و رو به روش وایسم
احسان:تو این پونزده سال روزی نبوده که به وابستگیم نسبت بهش اضافه نشه..فکر نمیکردم بعد از دلبر و ارمیا دووم بیارم،ولی شاهان شد همه زندگیم
_یعنی میخوای بگی حست به دلبر نادیده می گیری؟!
احسان:اونا رفتن..خیلی وقته
با اتمام جملشه دستشو گذاشت رو شونم:بریم داخل..سرده هوا
با همدیگه وارد خونه شدیم
ای هام:منم با بردیا موافقم...این یه موقعیت خیلی خوبه
ایران:دقیقا..از دستش ندین پسرا
احسان:همون شرکتی که گفتی؟!
بردیا سری تکون داد:اره..یه شرکت چند ملیتیه،شرکت مادر تو پاریسه و میخوان یه شعبه تو سواحل خلیج فارس داشته باشن
سروین:اونوقت شاهان و رهام چه همکاری میتونن بااین شرکت داشته باشن؟
سورن:این شرکت نیاز به یه مونتاژ داره برای جلو بردن کاراش تو ایران...شراکت خوبی میشه به نظر
اذر:فعلا این بحثا رو بذارین کنار..پاشن بیاین شام از دهن میفته
تک خنده ای کردم:من که سرخ و سفید شدن نمی بینم
سرمو بردم نزدیک:یه کاری برام می کنی؟
منتظر نگام کرد:سروین اومده لنگر انداخته تو اتاق من..یه کاری کن بره،تو که میدونی من گرمم میشه شبا دوست ندارم یکی بچسبه بهم
خندش عمیق تر شد:اره گرمت میشه هفته ای یه جا میری مهمونی
نگاهمو مظلوم کردم:اذری
اذری:جان اذری..باشه یه کاریش می کنم
لبخند رضایت بخشی زدم
اذری:یه امشب تحملش کن
_باشه..بابا اومد صدام بزن
به روایت مهدی
_رهام جان..اصرار نکن
رهام:عه عمو..پاشو ببینم،من ایران میام که شماهارو ببینم
_امشب نه!
رهام:اتفاقا امشب اره
دستمو گرفت:پاشو دیگه عمو..میدونم سخته برات،نمیخوام امشب تنها باشی
چند ثانیه ای نگاهمو دوختم به صورتش
رهام:خواهش میکنم
هرچی فکرکردم دیدم نمی تونم بهش نه بگم؛بعد از رفتن دلبر و جانان و بردن بچه ها احسان به خاطر شاهان همه چیز حفظ کرد حتی بهتر از قبل
ارتباطش با سورن،ایهام که عموی خونی شاهانه و حالا پسرش بهترین دوست شاهانه
لباسامو عوض کردم و با رهام راه افتادیم،نیم ساعتی طول کشید برسیم خونه احسان
با تک تک بچه ها سلام و احوال پرسی کردم و نشستم کنار احسان
احسان:خوبی؟
سری تکون دادم:اهوم..تو چی؟
احسان:خدارو شکر خوبم
بچه ها درباره کار صحبت می کردن و منم علاقه ای به شنیدن اینجور مباحث نداشتم
از جام بلند شدم و رفتم سمت تراس
نگاه مستقیممو دوختم به ماه،ناخوداگاه صداش تو گوشم اکو شد...وقتی باهم از نزار میخوندیم
+لماذا أتحدث عن المدن و الارضی؟
أنت فی مدینتی..الوجوه وطنی..صوتک وطنی «و من چرا از شهر ها و سرزمین ها حرف می زنم؟!تو شهرمنی...چهره ات وطن من است..صدایت وطن من است!»
احسان:امشب تولدشه؟
اروم چرخیدم سمتش:اره..امشب تولدشه
با قدمای اروم اومد سمتم
احسان:چند ساله میشه؟
_سی سالش بود که رفت..و الان پونزده سال گذشته
دستمو بردم سمت یقم:چهل و پنج سالش میشه!
احسان:اونم امشب به یاد توعه..شک نکن
لبخند تلخی زدم:اون تمام لحظاتش با یاد من میگذره
سرمو کج کردم سمتش:همونجور که ما هر ثانیه به اونا فکر می کنیم
احسان:قطعاهمینه..خاطرهٔ عمیقی از ما تو وجود همدیگه جا مونده...ولی خوب،همه زندگی من شاهانه
چرخید سمتم که باعث شد منم برگردم و رو به روش وایسم
احسان:تو این پونزده سال روزی نبوده که به وابستگیم نسبت بهش اضافه نشه..فکر نمیکردم بعد از دلبر و ارمیا دووم بیارم،ولی شاهان شد همه زندگیم
_یعنی میخوای بگی حست به دلبر نادیده می گیری؟!
احسان:اونا رفتن..خیلی وقته
با اتمام جملشه دستشو گذاشت رو شونم:بریم داخل..سرده هوا
با همدیگه وارد خونه شدیم
ای هام:منم با بردیا موافقم...این یه موقعیت خیلی خوبه
ایران:دقیقا..از دستش ندین پسرا
احسان:همون شرکتی که گفتی؟!
بردیا سری تکون داد:اره..یه شرکت چند ملیتیه،شرکت مادر تو پاریسه و میخوان یه شعبه تو سواحل خلیج فارس داشته باشن
سروین:اونوقت شاهان و رهام چه همکاری میتونن بااین شرکت داشته باشن؟
سورن:این شرکت نیاز به یه مونتاژ داره برای جلو بردن کاراش تو ایران...شراکت خوبی میشه به نظر
اذر:فعلا این بحثا رو بذارین کنار..پاشن بیاین شام از دهن میفته
اسم رمان قرار نبود عوض شه؛اما،،،یکی از ممبرا به من لطف داشت و منو با کلمه اقلیما و معناش اشنا کرد
منم با کمال افتخار این عنوان انتخاب کردم برای فصل دوم رمان #سینمای_عشق
منتظر نظراتتون هستم رفقا
میدونم دچار یه ابهاماتی شدین
اما همشون رفع میشه
منم با کمال افتخار این عنوان انتخاب کردم برای فصل دوم رمان #سینمای_عشق
منتظر نظراتتون هستم رفقا
میدونم دچار یه ابهاماتی شدین
اما همشون رفع میشه
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
اشاره ای به خدمتکارا کرد تک خنده ای کردم:من که سرخ و سفید شدن نمی بینم سرمو بردم نزدیک:یه کاری برام می کنی؟ منتظر نگام کرد:سروین اومده لنگر انداخته تو اتاق من..یه کاری کن بره،تو که میدونی من گرمم میشه شبا دوست ندارم یکی بچسبه بهم خندش عمیق تر شد:اره گرمت میشه…
#اقلیما
#پارت_2
به روایت شاهان
همه به جز بابا احسان و رهام رفتن بخوابن،اونام مشغول خوندن ملت عشق بودن
نگاهی به ته مونده قهوه ام تو فنجون کردم؛کاش منم مثل اونا بفهمم حرفای شمسُ!
سروین:عشقم..نمیای؟
با همون سردی که نمیدونم چرا فقط در مقابل این دختر از خودم نشون میدادم از جام بلند شدم و فنجون گذاشتم رو میز
_میام الان
با سر اشاره زدم بره بالا
_من میرم بخوابم
خم شدم گونه بابا رو بوسیدم و اونم متقابل بوسه ای به پیشونیم زد:برو..من و رهام حالا حالا ها بیداریم
_فردا شب نمیدمش بهتا
رهام:شما دختر دایی محترم مرخص کن،من فردا شب ور دلتم
تک خنده ای کردم و با یه شب بخیر رفتم سمت بالا
طبق عادت تیشرتمو در اوردم و دراز کشیدم رو تخت
_سروین لطفا چراغ خاموش کن
بی حرف کاری که گفتم کرد
ساعدمو گذاشتم رو چشمم
سروین:شاهان
_هوم؟
سروین:یه چیزی ذهنمو خیلی مشغول کرده
_چی؟
فاصلمونو پر کرد و سرشو تکیه داد به شونم
سروین:چرا بابات و اذر انقدر سردن باهم؟حتی اتاقاشونم جداس..
چشمامو باز کردم،ناخوداگاه ذهنم پرت روزایی شد که به بابا اصرار می کردیم بااذر ازدواج کنه!
_بعد رفتن مامان دلبر بابا خیلی بی طاقتی می کرد..از یه طرفم حرف و حدیثای بقیه اذیتش می کرد
پهلو به پهلو شدم که سروین تو بغلم جا گرفت
_دایی سورن که از لندن اومد بابا رو راضی کرد با اذر ازدواج کنه..ولی بابا هنوزم عاشقه مامان دلبرِ
دسته ای از موهاش که افتاده بود رو پیشونیشو زد کنار:عمه دلبر چرا رفت؟
اخم ظریفی نشست رو پیشونیم:بخواب سروین
سروین:باشه نگو...
چشمامو بستم
سروین:شبت بخیر
کوتاه کنج لبمو بوسید
__
رهام بعد از خوندن پرونده گذاشتش رو میز
_نظرت؟
رهام:به نظرم ارزش ریسک داره
دایی بردیا لبخند رضایت بخشی زد:خیالت راحت شدجناب علیخانی؟رهامم که تایید کرد
چند بار پشت هم پلک زدم:باشه..منم موافقم
دایی از جاش بلندشد:پس میگم درخواست بفرستن واسه شرکتشون
رهام:چقدر طول میکشه جوابش بیاد؟
بردیا:نهایتا ده روز
تکیه زدم به پشتی مبل:فکر می کنی قبول کنن؟
بردیا:قطعا قبول میکنن..تو و رهام کم اسم ورسمی تو ترکیه و امارات ندارین
رهام:اسم شرکتشون چیه؟
بردیا:اورهون!از دو نفرِ..سایان اورهون و شایلی کانسی!
«یک هفته بعد»
به روایت سایان
دست به سینه تکیه داده بودم به صندلی و نظاره گر ساردین و ایهان بودم
ساردین با همون جذبه خاصش که عجیب منو یاد احسان مینداخت داشت معادل سازی مدارک تحصیلیشو واسه ایهان توضیح میداد
ایهان:من الان یه جلسه مهم دارم تا تو بری یه چرخی بزنی کارام تموم شده بعدا راجع بهش حرف میزنیم
ساردین سری تکون داد،به خوبی متوجه کلافگیش شدم,هیچوقت دوست نداشت کاراش نصفه بمونه
بعد از رفتن ایهان دستامو ازهم باز کردم و گذاشتم رو لبه های صندلی
_ساردین
سرشو کج کرد:جانم
_عزیزم..اون معادل سازی،دقیقا چقدر مهمه؟
ساردین:خوب خیلی
نگاهشو از ورقه ها گرفت:به نسبت سالای قبل یه تفاوتایی کرده ولی از اهمیتش کم نشده
از جام بلند شدم و رفتم سمتش؛از رو عسلی تمام کاغذا رو برداشتم و مچالشون کردم
ساردین:چیکار می کنی مامان؟!
کاغذا رو انداختم تو سطل اشغال و نشستم کنارش
ساردین:اونا واس..
_دیگه بهشون نیازی نیست
قبل از اینکه چیزی بگه دستمو بردم سمت صورتش و گذاشتم رو گونش
_پسر من واسه رفتن به نیویورک نیاز به این همه امضا و تاییدیه نداره
نگاه مستقیمم به چشمای سبزش بود:تو پسر منی..یادگارم..قسم خوردم هررر چیزی رو که اراده کنی برات فراهم کنم
کشیدمش تو بغلم:تو این هفده سال هیچوقت به نبودنت فکر نکردم..چون هیچوقت نبودنتو نخواستم
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم:ولی حالا که دوست داری تو نیویورک درس بخونی..باشه
سرمو کشیدم عقب و با دستام صورتشو قاب کردم:همین امروز میگم کارای اقامتتو انجام بدن
تو چشماش فقط برق ذوق میدیدم،و همین بهم ارامش میداد
ساردین:واقعا داری میگی؟
با لبخند پلک عمیقی زدم:همیشه سعی میکنم برات کارایی رو انجام بدم که بابات اگه کنارمون بود برات انجام میداد
ساردین:تو که گفتی بابا مخالف تحصیل و کار تو خارج از ایران بود
_نچ..مطمئن باش اگه اونم ذوقتو واسه رفتن میدید خودش همه چیو فراهم می کرد که بری
از جام بلند شدم:فقط یادگار..لطفا قبلش خوب با ایهان مشورت کن،میخوام تصمیم درست بگیری
با لبخند سری تکون داد:چشم
از اتاق خارج شدم و مستقیم رفتم سمت اتاق میلاد،تنها کسی که غیر از ایهان از ریز به ریز اتفاقات این پونزده سال با خبره
_پروژمون تو کیش به کجا رسید جناب سلطانی؟
میلاد:عقبیم!
سرشو بلند کرد:از نظر زمانی عقبیم
_خوب چرا کارارو زود تر شروع نمی کنی؟
میلاد:داریم شرکت مونتاژ انتخاب می کنیم
#پارت_2
به روایت شاهان
همه به جز بابا احسان و رهام رفتن بخوابن،اونام مشغول خوندن ملت عشق بودن
نگاهی به ته مونده قهوه ام تو فنجون کردم؛کاش منم مثل اونا بفهمم حرفای شمسُ!
سروین:عشقم..نمیای؟
با همون سردی که نمیدونم چرا فقط در مقابل این دختر از خودم نشون میدادم از جام بلند شدم و فنجون گذاشتم رو میز
_میام الان
با سر اشاره زدم بره بالا
_من میرم بخوابم
خم شدم گونه بابا رو بوسیدم و اونم متقابل بوسه ای به پیشونیم زد:برو..من و رهام حالا حالا ها بیداریم
_فردا شب نمیدمش بهتا
رهام:شما دختر دایی محترم مرخص کن،من فردا شب ور دلتم
تک خنده ای کردم و با یه شب بخیر رفتم سمت بالا
طبق عادت تیشرتمو در اوردم و دراز کشیدم رو تخت
_سروین لطفا چراغ خاموش کن
بی حرف کاری که گفتم کرد
ساعدمو گذاشتم رو چشمم
سروین:شاهان
_هوم؟
سروین:یه چیزی ذهنمو خیلی مشغول کرده
_چی؟
فاصلمونو پر کرد و سرشو تکیه داد به شونم
سروین:چرا بابات و اذر انقدر سردن باهم؟حتی اتاقاشونم جداس..
چشمامو باز کردم،ناخوداگاه ذهنم پرت روزایی شد که به بابا اصرار می کردیم بااذر ازدواج کنه!
_بعد رفتن مامان دلبر بابا خیلی بی طاقتی می کرد..از یه طرفم حرف و حدیثای بقیه اذیتش می کرد
پهلو به پهلو شدم که سروین تو بغلم جا گرفت
_دایی سورن که از لندن اومد بابا رو راضی کرد با اذر ازدواج کنه..ولی بابا هنوزم عاشقه مامان دلبرِ
دسته ای از موهاش که افتاده بود رو پیشونیشو زد کنار:عمه دلبر چرا رفت؟
اخم ظریفی نشست رو پیشونیم:بخواب سروین
سروین:باشه نگو...
چشمامو بستم
سروین:شبت بخیر
کوتاه کنج لبمو بوسید
__
رهام بعد از خوندن پرونده گذاشتش رو میز
_نظرت؟
رهام:به نظرم ارزش ریسک داره
دایی بردیا لبخند رضایت بخشی زد:خیالت راحت شدجناب علیخانی؟رهامم که تایید کرد
چند بار پشت هم پلک زدم:باشه..منم موافقم
دایی از جاش بلندشد:پس میگم درخواست بفرستن واسه شرکتشون
رهام:چقدر طول میکشه جوابش بیاد؟
بردیا:نهایتا ده روز
تکیه زدم به پشتی مبل:فکر می کنی قبول کنن؟
بردیا:قطعا قبول میکنن..تو و رهام کم اسم ورسمی تو ترکیه و امارات ندارین
رهام:اسم شرکتشون چیه؟
بردیا:اورهون!از دو نفرِ..سایان اورهون و شایلی کانسی!
«یک هفته بعد»
به روایت سایان
دست به سینه تکیه داده بودم به صندلی و نظاره گر ساردین و ایهان بودم
ساردین با همون جذبه خاصش که عجیب منو یاد احسان مینداخت داشت معادل سازی مدارک تحصیلیشو واسه ایهان توضیح میداد
ایهان:من الان یه جلسه مهم دارم تا تو بری یه چرخی بزنی کارام تموم شده بعدا راجع بهش حرف میزنیم
ساردین سری تکون داد،به خوبی متوجه کلافگیش شدم,هیچوقت دوست نداشت کاراش نصفه بمونه
بعد از رفتن ایهان دستامو ازهم باز کردم و گذاشتم رو لبه های صندلی
_ساردین
سرشو کج کرد:جانم
_عزیزم..اون معادل سازی،دقیقا چقدر مهمه؟
ساردین:خوب خیلی
نگاهشو از ورقه ها گرفت:به نسبت سالای قبل یه تفاوتایی کرده ولی از اهمیتش کم نشده
از جام بلند شدم و رفتم سمتش؛از رو عسلی تمام کاغذا رو برداشتم و مچالشون کردم
ساردین:چیکار می کنی مامان؟!
کاغذا رو انداختم تو سطل اشغال و نشستم کنارش
ساردین:اونا واس..
_دیگه بهشون نیازی نیست
قبل از اینکه چیزی بگه دستمو بردم سمت صورتش و گذاشتم رو گونش
_پسر من واسه رفتن به نیویورک نیاز به این همه امضا و تاییدیه نداره
نگاه مستقیمم به چشمای سبزش بود:تو پسر منی..یادگارم..قسم خوردم هررر چیزی رو که اراده کنی برات فراهم کنم
کشیدمش تو بغلم:تو این هفده سال هیچوقت به نبودنت فکر نکردم..چون هیچوقت نبودنتو نخواستم
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم:ولی حالا که دوست داری تو نیویورک درس بخونی..باشه
سرمو کشیدم عقب و با دستام صورتشو قاب کردم:همین امروز میگم کارای اقامتتو انجام بدن
تو چشماش فقط برق ذوق میدیدم،و همین بهم ارامش میداد
ساردین:واقعا داری میگی؟
با لبخند پلک عمیقی زدم:همیشه سعی میکنم برات کارایی رو انجام بدم که بابات اگه کنارمون بود برات انجام میداد
ساردین:تو که گفتی بابا مخالف تحصیل و کار تو خارج از ایران بود
_نچ..مطمئن باش اگه اونم ذوقتو واسه رفتن میدید خودش همه چیو فراهم می کرد که بری
از جام بلند شدم:فقط یادگار..لطفا قبلش خوب با ایهان مشورت کن،میخوام تصمیم درست بگیری
با لبخند سری تکون داد:چشم
از اتاق خارج شدم و مستقیم رفتم سمت اتاق میلاد،تنها کسی که غیر از ایهان از ریز به ریز اتفاقات این پونزده سال با خبره
_پروژمون تو کیش به کجا رسید جناب سلطانی؟
میلاد:عقبیم!
سرشو بلند کرد:از نظر زمانی عقبیم
_خوب چرا کارارو زود تر شروع نمی کنی؟
میلاد:داریم شرکت مونتاژ انتخاب می کنیم
