Telegram Web Link
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
اشاره ای به خدمتکارا کرد تک خنده ای کردم:من که سرخ و سفید شدن نمی بینم سرمو بردم نزدیک:یه کاری برام می کنی؟ منتظر نگام کرد:سروین اومده لنگر انداخته تو اتاق من..یه کاری کن بره،تو که میدونی من گرمم میشه شبا دوست ندارم یکی بچسبه بهم خندش عمیق تر شد:اره گرمت میشه…
_انتخاب یه شرکت که قراره کارارو جلو ببره انقدرام زمان بر نیست
پرونده ابی رنگی رو گذاشت جلوم
میلاد:خودم بااین موافقم
بی هدف پرونده رو باز کردم
_ملیت شرکتشون ایرانیه؟
میلاد:ایرانی که ایرانیه...ولی خوب شرکتش بین المللیه،پروژه های خوبی رو تو دبی و ابوذبی و استانبول ثبت کردن
پرونده رو برگردوندم روی میز
_خوبه،پس دعوتشون کن پاریس
میلاد:نمیخوای بدونی کین؟
یه تای ابرومو دادم بالا
میلاد:فاملیش تو دنیای کار مهرادِ ولی..
با صدای شکستن شیشه حرفش نصفه موند،سریع از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون
با دیدن اولگا که با خشم داشت به رو به روش نگا میکرد متعجب پلکی زدم؛ایهان رفت جلو
ایهان:این بچه بازیا چیه اولگا؟!
_اینجا چه خبره؟!
ایهان نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت
_میلاد اولگارو ببر تو اتاق
اولگا:نمیخوام..
روشو کرد سمت ایهان:مامانم کی برمیگرده؟
ایهان کلافه چشماشو بست:نمیدونم عزیزم
میلاد اولگارو برد اون سمت،منم ایهان هدایت کردم سمت اتاق
_چی شده؟چرا اولگا انقدر بهم ریخته؟
ایهان دستی به گردنش کشید:میخواد بره ایران!
_چی؟!
سرشو به چپ و راست تکون داد:تو این چند سال بیشتر از ده بار به جانان گفتم واقعیت بهش بگه..قبول که نکرد که نکرد
بهت زده اب دهنمو قورت دادم و نشستم رو صندلی:الان..الان اولگا چی میخواد؟
ایهان:پدرشو..بچه حرف نامعقولی نمیزنه،میگه الان که هجده سالم شده میخوام برم دنبال بابام
_تا چه حد رو حرفش مصممه؟
نشست کنارم:خیلی
_باهاش صحبت می کنم..جانان کی برمی گرده؟
ایهان:نمیدونم..تا هفته دیگه فکر کنم بیاد
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
_انتخاب یه شرکت که قراره کارارو جلو ببره انقدرام زمان بر نیست پرونده ابی رنگی رو گذاشت جلوم میلاد:خودم بااین موافقم بی هدف پرونده رو باز کردم _ملیت شرکتشون ایرانیه؟ میلاد:ایرانی که ایرانیه...ولی خوب شرکتش بین المللیه،پروژه های خوبی رو تو دبی و ابوذبی و استانبول…
#اقلیما
#پارت_3
به روایت شاهان
دستامو بغل کردم و از پنجره نگاهم‌و دوختم به بیرون
رهام:نمیای بخوابی؟
بی حرف نگاش کردم و رفتم سمت تخت
رهام:از سر شب گرفته ای...چیزی شده؟
سرمو گذاشتم رو بازوش؛یکی از ادمایی که هیچوقت حاضر به دور شدن ازشون نیستم بی شک رهامه..تو این پونزده سال بعد از بابا نزدیک ترین ادم به زندگیم بوده
_نمیدونم چرا یه جوریم،نه اینکه حس بدی به این سفر داشته باشما..نه
چشمامو بستم:بابا وقتی فهمید دفتر مرکزیشون تو پاریسه حالش خراب شد..اینو از چشماش فهمیدم
رهام:میخوای کنسل کنم همه چیو؟
لبخند محوی زدم و چشمامو باز کردم:نه دیوونه‌
رهام:پس به چیزی فکر نکن،بخواب که ساعت هشت پرواز داریم

__
با پرواز وی ای پی رفتیم و همین باعث شد کمتر خسته شیم؛به محض رسیدنمون به فرودگاه پاریس سیم کارتمو عوض کردم وبه بابا خبر دادم
_میریم هتل؟
رهام:عمو بردیا گفت،گفتن بلا فاصله بعد از رسیدنمون بریم شرکتشون
سرشو کج کرد سمتم:اگه خسته ای میریم هتل..گور بابای همشون
علارقم واقعیت گفتم
_نه..بریم
حدودا بیست دقیقه طول کشید برسیم جلوی شرکتشون؛شرکت اصلی خانم اورهون!
برام سوال بود چرا با همون فامیلی ترکی داره فعالیت می کنه؟!
از پله ها رفتیم بالا که تیم تشریفاتی شرکتشون به استقبالمون اومدن؛تقریبا عملکرد اولیشون رضایت بخش بود
نگاه گذرام به اطراف بود و رهامم مشغول امضای برگه ورودمون به شرکت که یکی محکم خورد بهم
اخمی کردم و سرمو بلند کردم ببینم کیه؛یه دختر هجده نوزده ساله بود که با خشم زول زده بود بهم
پر حرص لب زدم:
_Do you know where you want to go? «معلوم هست حواست کجاس؟»
چشماشو ریز کرد:
+My senses are in front of your blond hair!
«پیش موهای بور تو»
ناخوداگاه از زبون درازیش فکم منقبض شد،خواستم چیزی بگم که همون موقع رهام و بقیه اومدن سمت ما
با حسه سوزشی که تو قفسه سینم پیچید چند ثانیه ای صورتم پیچید
رهام:شاهان داداشم..خوبی؟
سری به نشانه مثبت تکون داد:اره
رهام:قرصاتو خوردی؟
_اره..
اب دهنمو قورت دادم:چیزی نیست بریم
یکی از اعضای تیم تشریفاتشون که متوجه حال بدم شد اومد سمتم:
+are you OK? «حالتون خوبه»
نیم نگاهی بهش انداختم
_Yes I am fine «بله خوبم»
رهام که دید اون مرد همچنان مشکوک نگام می کنه لبخندی زد:
One is tired of traveling
«یکم خسته اس به خاطر سفر»
با رسیدنمون به یه در بزرگ مشکی،متوقف شدیم و منتظر شدیم هماهنگیا انجام بشه،من و رهام با دو تا مرد وارد اتاق شدیم که یه مرد تقریبا چهل پنج شیش ساله اومد سمتمون
میلاد سلطانی:به به..سلام عرض شد
اول رهام و بعدش من باهاش احوال پرسی کردیم؛رفتار گرمی داشت و مشخص بود با تجربه اس
یکم درباره کار صحبت کردیم که حس کردم درد قلبم داره بیشتر میشه
صاف نشستم و لیوان روی میز جابه جا کردم
رهام:فقط جناب سلطانی...اسم دو نفر به عنوان سهام دارای اصلی شرکت اینجا هست،خانم کانسی و خانم اورهون،نمیان ببینیمشون
میلاد لبخندی زد:بله درسته،من وکیل اصلی شرکت هستم..خانم کانسی که هستن،در اسرع وقت خدمت میرسن..ولی خانم اورهون درگیر کارای اقامت پسرشونن تو نیویورک
رهام:خوبه..هروقت که گفتین جلسه اصلی رو برگزار کنیم
میلاد نگاهی به ساعتش انداخت:همین الان چطوره؟
من و رهام نگاهی بهم انداختیم
میلاد:میدونم خسته ایین..ولی خوب،به نظرم خیلی نیاز به مذاکره نیس..بندای قرار داد مشخصه،هم شما به کارتون واردین و هم ما میدونیم که چی میخوایم
رهام:حرفی نیست اما،شاهان یه ذره خسته اس
میلاد:او..عذر خواهم پس باشه برای بعد
لبخند مصنوعی زدم:نه،حتمن میدونین من و رهام هم تو زندگی شخصی و هم تو دنیای کار خیلی بهم نزدیکیم..حرف رهام حرف منه
میلاد:چقدر عالی..درست مثل سایان و شایلی
از جام بلند شدم:پس من از حضورتون مرخص میشم
میلاد:خیلی خیلی خوشحالم از این همکاری..این یه افتخاره برای ما که شرکت مونتاژ یه ابرشرکت چند ملیتی باشه که صاحبش دو تا جوون پر ایدن
دستشو فشردم:ماام خیلی خوشحالیم،امید وارم هر دو طرف به هدفی که دارن برسن
رهام اومد سمتم:برو هتل ریتز...
میخواست ادامه بده که میلاد پرید وسط حرفش:اهای پسر معلوم هست چی میگی؟
نگاه خیرمو دوختم بهش
میلاد:شاید میزبان بدی باشیم اما لطفا اجازه بدین تمام تلاشمونو کنیم برای یه مهمون نوازی عالی
رهام:اما..
میلاد:اما نداره..پایین منتظرتونن اقا شاهان..
رو به رهام ادامه داد:من و شما میریم برای قرار داد اصلی
خداحافظی سر سری کردم و از اتاق زدم بیرون،راهرو ساکت بود و صدای جر و بحث از یکی از اتاقا میومد
+الگا این افکار از ذهنت بیرون کن..نذار کار به جایی بکشه که نباید
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
_انتخاب یه شرکت که قراره کارارو جلو ببره انقدرام زمان بر نیست پرونده ابی رنگی رو گذاشت جلوم میلاد:خودم بااین موافقم بی هدف پرونده رو باز کردم _ملیت شرکتشون ایرانیه؟ میلاد:ایرانی که ایرانیه...ولی خوب شرکتش بین المللیه،پروژه های خوبی رو تو دبی و ابوذبی و استانبول…
#اقلیما
#پارت_4
صدای دیگه ای پیچید تو گوشم:خیلی بی رحمی مامان...خیلی
با باز شدن در با همون اخم به راهم ادامه دادم ورفتم سمت اسانسور،دکمه رو زدم بسته شه که همون دختری که از اتاق اومد بیرون خواست بیاد تو اسانسور،پامو گذاشتم لای در و مانع شدم از بسته شدنش
با دیدن قیافش اخمم پررنگ تر شد،این همون دختری بود که تو لابی به همدیگه خوردیم
چشمای اشکیش خبر از جدی بودن بحثی که شنیدم میداد
_This floor is the central floor of the company
«این طبقه،طبقهٔ مرکزی این شرکته..»
مکثی کردم:
_Who are you? An employee of this company?
«تو کی هستی؟از کارمندای این شرکتی؟»
با اخم غلیظی زول زد بهم:
+First of all, it has nothing to do with you.
«اول اینکه به تو هیچ ربطی نداره..»
+Secondly, it does not belong to His Excellency's father to have staff statistics
«دوما اینجا مال پدر جناب عالی نیس که امار کارمنداشو داشته باشی..»
+But I'll tell you because curiosity does not push you too hard
«ولی خوب واسه اینکه کنجکاوی خیلی بهت فشار نیاره بهت میگم»
سرشو انداخت پایین:
+I am the daughter of the president of this company
«من دختر رئیس این شرکتم»

یه تای ابروم رفت بالا،نگاهی از سر تا پا بهش انداختم که توپید بهم:
+What do you think you want to buy sex ...
«چیه انگار میخوای جنس بخری...»

پوزخندی زدم و با یاد اوری اینکه تو اتاق فارسی حرف میزد لب زدم:همچین تحفه اییم نیستی!رئیس این شرکت باید ادم بدبختی باشه که تو دخترشی!!
اومد سمتم که همون لحظه اسانسور تکون خیلی شدیدی خورد و برقش رفت،تا به خودم بیام اون دختر افتاد تو بغلم
الگا:وای خدا..چی شد؟
به خاطر ضربه ای که به قفسه سینم خورده بود با یه اخ تو جام جابه جا شدم
الگا:من تو بغل تو چیکار میکنم؟!
ازم فاصله گرفت:وسط طبقه اییم؟!
_فکرنکنم
همزمان گوشیشو در اورد
الگا:وایی‌..انتن نیس
با تیری که قلبم کشید دیگه نتونستم سره جام وایسم,نشستم رو زمین
نور انداخت رو من و لگد ارومی به پام زد:چت شد تو؟
_هی..هیچی
الگا:میگم گوشیا انتن نمیده
با همون صدای تحلیل رفته از درد جوابشو دادم:خوب احمق،تو اسانسور گوشی انتن میده؟
الگا:حالا چیکار کنیم؟
چشمامو بستم و سعی کردم بتونم نفس بکشم
اون دختر که دید من واکنشی نشون نمیدم شروع کرد داد و بیداد کردن و کمک‌خواستن
با مشت ضربه میزد به در اسانسور
کم‌کم صداش با بغض امیخته شده بود
الگا:تو رو خدا یه کاری بکن..با تؤم..من میترسم
نفسام نامنظم شده بودن و درد قلبم هر لحظه بیشتر میشد،دستمو بردم سمت دستش:دستتو بده به من
بااکراه دستشو گرفت سمتم
_نترس
با یه حرکت پرتش کردم تو بغل خودم
دستاشو گذاشت رو قفسه سینم
_گریه میکنی؟..بابا تو که لاتیت پر بود
الگا:دهنتو ببند چرت نگو..اصلا همش تقصیر تو شد اگه پاتو نذاشته بودی لای در من سوار اسانسور نمیشدم
سرمو تکیه دادم به دیواره اسانسور؛
الگا:چته تو؟خوبی؟
دوباره نور انداخت تو صورتم
الگا:مرضی چیزی داری؟
اب دهنمو قورت دادم:ناراحتی قلبی دارم
حس کردم وا رفت
الگا:باید باید چیکار کنم؟!
خونسرد لب زدم:هیچی..فقط خفه شو
نفسشو پر حرص داد بیرون و مشت محکمی زد تخت سینم:خیلی بیشعوری
_اخخخ
الگا:اصلا همون بهتر که بمیری
درد قلبم یه لحظه شدید شد:ای..خدا
خم شدم سمت جلو که باعث شد فاصلمون کمتر از چند انگشت بشه
نفسام تند شده بود و از درد دست مشت شدمو گذاشتم رو قلبم
اون دخترم مشخص بود ترسیده
الگا:قرصی چیزی همرات نیس؟
صداش باعث شد یکم سرمو بیارم بالا،رگه های اشک رو صورتش برق میزدن
_قرصام تو چمدونه..پایین..تو..تو لابی بود
اونم مثل من تند تند نفس می کشید:به جای اینکه به من بگی خفه شم خودت ساکت باش حرف نزن..الان میمیری همه فکر می کنن من کشتمت
_خو..خودت پرس..اخخخ
چشمامو محکم رو هم فشردم،به موازاتش صدای گریه الگا بیشتر شد ودوباره رفت سمت در
یه صداهایی از بیرون اومد که اون دختر چسبید به در اسانسور،اونقدر حالم خراب بود که نمیتونستم به مکالمشون گوش بدم
الگا:گفت..گفت برق کل منطقه مشکل پیدا کرده...تا نهایتا نیم ساعت دیگه این در باز میکنن
بی تفاوت پلکی زدم که دوباره اومد تو بغلم
فقط نگاش کردم که نور گوشیشو خاموش کرد:خوشم نمیاد تصویر ادمارو تو حالتای بدشون ببینم..بذار..بذار خاموش باشه
_حالَت بد؟
مردمک چشماشو کشید بالا و بی توجه به سوالم لب زد:من میترسم!
ابروهام بالا پرید:خودت..خودت به من میگی تا نیم ساعت دیگه این در باز میکنن،الان میگی میترسم
بازم چیزی نگفت،با هر بار دم که هوا وارد ریم میشد قلبم تیر میکشید،خم شدم و چند بار سرفه کردم
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
_انتخاب یه شرکت که قراره کارارو جلو ببره انقدرام زمان بر نیست پرونده ابی رنگی رو گذاشت جلوم میلاد:خودم بااین موافقم بی هدف پرونده رو باز کردم _ملیت شرکتشون ایرانیه؟ میلاد:ایرانی که ایرانیه...ولی خوب شرکتش بین المللیه،پروژه های خوبی رو تو دبی و ابوذبی و استانبول…
الگا:ت..تحمل کن..باز کنین این لامصبو..حالش بده
_گریه نکن
یه دستشو انداخت رو بازوم ودست دیکشو گذاشت رو قلبم...حالادیگه فاصلمون صفر بود..تازه متوجه لرزش بدنش شدم
الگا:ممکنه بمیریم؟!
با سوال بی مقدمه و تقریبا خنده داری که پرسید لبخند محوی زدم
_فکر نکنم
الگا:تو لازم نکرده فکر کنی..فقط ساکت باش
با حس سرگیجه و منگی که داشت میومد سراغم دست مشت شدمو باز کردم،چشمام سنگین شدن و همین باعث شد سرمو بذارم رو سینش
الگا:هی..اسمت چیه..بیدار بمون..الان بازش میکنن
نای حرف زدن نداشتم و حس میکردم دارم نفس کم میارم
الگا:با تؤم..حرف بزن
سرمو تو بغلش گرفت و چند بار اروم زد تو صورتم،کاراشو حس می کردم ولی نفسام یاری نمی کردن جوابی بهش بدم
با گریه منو خوابوند وسط اسانسور،با دراز کشیدنم انگار هوا کمتر شد و حالم سنگین تر
دستمو اوردم بالا بذارم رو سینم که رمق از وجودم رفت،پلکام رو هم افتادن..کم کم داشتم بیهوش میشدم که فشار منظمی رو،رو قفسه سینم حس کردم..با دستاش مرتبا سینمو فشار میداد،حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که موهاش پخش شدن تو صورتم و انگار یه چیز نرمی نشست رو لبام
با حس نفسی که ریه هامو پر کرد چشمامو یکم باز کردم،اون دختر واسه بار سوم خم شد رو صورتم و لبام بین لباش اسیر شدن
دروغه اگر بگم این قشنگ ترین تنفس مصنوعی نبود که تا حالا تجربه کردم
الگا:تو..تورو خدا..یه چیزی بگو
دوباره خم شد رو صورتم که همون موقع در اسانسور باز شد
رهام:داداشم
دختره رو زد کنار و بغلم کرد
_خو..خوب..م
رهام:الهی قربونت برم من..رنگت پریده
دستشو گذاشت رو قلبم:درد داری؟
سری به نشانه منفی تکون دادم که چند نفر با لباس اورژانس اومدن تو اسانسور
حدودا نیم ساعتی طول کشید برگردم به روال طبیعی،به زور رهام راضی کردم که حالم خوبه و نیاز نیس بریم بیمارستان ولی نتونستم متقاعدش کنم نیاد همراهم
با توقف ماشین کنار یه برج لوکس از ماشین پیاده شدم،دست تو دست رهام رفتیم سمت در ورودی که همون لحظه اون دخترم رسید جلوی در
ناخوداگاه سرمو کامل کج کردم و نگاش کردم
رهام:خیسی لبات...
یه تای ابروم رفت بالا
_نه..رهام..چیزه
رهام:بهتره بریم استراحت کنی
لبامو روهم فشردم بی معطلی رفتیم به طبقه هفتم و وارد سوییتمون شدیم
رهام چمدونمو باز کرد و یه دست لباس برام گذاشت رو تخت
رهام:لباس عوض کن تا بگم شام بیارن..یکم بخوابی اوکی میشی
بی حرف لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تخت
_رهام
رهام:جان
_من اصلا اون دختره رو نمیشناسم..
زد زیر خنده:منم نگفتم میشناسیش که دیوونه..
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
الگا:ت..تحمل کن..باز کنین این لامصبو..حالش بده _گریه نکن یه دستشو انداخت رو بازوم ودست دیکشو گذاشت رو قلبم...حالادیگه فاصلمون صفر بود..تازه متوجه لرزش بدنش شدم الگا:ممکنه بمیریم؟! با سوال بی مقدمه و تقریبا خنده داری که پرسید لبخند محوی زدم _فکر نکنم الگا:تو…
#اقلیما
#پارت_5
به روایت الگا
سه روز از اون روز و اتفاقاتش میگذره؛تو این سه روز مامان اینجا نیومده،خاله سایان گفت یکم زمان بگذره اروم میشه
با زنگ خوردن گوشیم و دیدن شماره نگهبان برج لبخندی زدم،بهش گفتم وقتی خاله سایان وساردین رسیدن بهم خبر بده
از جام بلند شدم و بی توجه به لباسام که یه نیم تنه نارنجی و شلوارک سفید بود رفتم پایین
ساعت از دوازده گذشته بود و هیچکس تو راه پله ها و لابی نبود
خاله سایان بغل کردم
_چقدر دلم تنگ شده بود
سایان:منم دلم تنگ شده بود عزیزم
گونمو بوسید و ازم فاصله گرفت،رفتم سمت ساردین و محکم بغلش کردم
_بی معرفت یه خبری از من نباید بگیری
ساردین:باور کن خیلی درگیر بودیم..اصلا فرصت نشد
رو مو ازش برگردوندم و خواستم چیزی بگم که چشمم افتاد به اون پسره بور،اونم نگاهش به من بود
امشب چهارمین شبی بود که میدیدم این ساعت اینجا وایمیسته
_خاله شما برین بالا،من و دنیز چمدونارو میاریم
سایان:اخه دنیز اونوره..خودمون می بریم
دسپاچه لب زدم
_نه..اخه کارش دارم
خاله سایان و ساردین رفتن بالا،نگاهی به اطراف انداختم..دنیز نبود،بی خیالش شدم و خودم خواستم چمدونا رو ببرم بالا
شاهان:اخه جوجه تو چجوری میتونی اونارو ببری بالا
چون تو طبقه پنجم بود منم مجبور بودم براش داد بزنم:به تو مربوط نیس
پوزخندشو از اون فاصله ام دیدم
از اون شب که تو شرکت اون اتفاق افتاد ازاسانسور میترسیدم..نفسمو کلافه دادم بیرون از پله ها رفتم بالا،تا برسم به طبقه چهارم که سوییت ساردین و خاله سایان بود کمرم نصف شد،دوباره از پله ها اومدم پایین
با باز شدن در اسانسور نگام ناخوداگاه کشیده شد به همون سمت که با همون پسره رو به رو شدم،بااخم نگاهمو دوختم بهش
شاهان:حیف که کار دارم وگرنه حتمن کمکت میکردم
پوزخند مسخرش رو اعصابم بود،قدماشو کشوند سمت در ورودی هتل که یه ماشین براش وایساد و طرف پیاده شد و یه چیزایی رو داد دستش
شونه ای بالا انداختم وزیر لب برو به درکی گفتم
چمدونارو برداشتم و رفتم سمت پله ها
به طبقه دوم که رسیدم با نفس نفس چمدونا رو گذاشتم رو زمین که صدای پایی از بالا اومد و یه پسر که دوست اون مو بوره بود رسید پایین
با دیدن من ابروهاش بالا پرید
رهام:کمک میخواین؟
_مکثی کرد:میخواید جایی برین؟
لبخند مهربونی زدم:نه..شاهان رفت پایین گفتم منم برم یه قدمی بزنیم
در جواب حرفش چیزی نگفتم و خواستم چمدونا رو بردارم که مانع شد
رهام:من میارم
_شما که میخواستی بری پایین
رهام:مهم نیس
چمدونارو برداشت و با همون لبخندی که ارامش درونشو به رخ میکشید رفت سمت پله ها
دنبالش رفتم:شمام از اسانسور استفاده نمی کنین؟
سرشو کج کرد سمتم:نه!
_چرا؟
سرشو انداخت پایین و لبخند ژکوندی زد
رهام:من کلا شبا حس خوبی نسبت به جاهای بسته ندارم
زیر لب اهانی گفتم
با رسیدنمون به طبقه چهارم چمدونارو گذاشت جلوی در
_خیلی ممنونم..واقعا لطف کردی
خواستم در سوییت بزنم ولی منصرف شدم
با گوشیم به خاله سایان زنگ زدم و با اون پسره همقدم شدیم سمت طبقه پنج
_خاله چمدونا پشت در..بردارشون
سایان:مگه فقط واسه چمدون اوردن تو رو خواستیم..چرا نیومدی داخل؟
_باشه یه فرصت دیگه
سایان:غروب بی قرار بودی باهم صحبت کنیم
_باشه صبح
با یه خداحافظی کوتاه تماس قطع کردم
رهام:خانم اورهون امشب اومدن..هوم؟
_اره..خونه خودش اینجا نیس،اما چون تعمیرات انجام میدن اومد اینجا
مکثی کردم:اسم شما چیه؟
رهام:رهام..رهام دِمیر
_و اسم دوستتون؟
رهام:شاهان
زیر لب اسمشو تکرار کردم:شاهان
رهام:و شما؟
همون لحظه رسیدیم به طبقه پنج،چرخیدم و رو به روش ایستادم:اولگام..اولگاکانسی
رهام:اون روز فرصت نشد ازتون تشکر کنم..واقعا ممنون،تو اسانسور اگه کمک شما نبود احتمالا حال شاهان بدتر میشد
ناخوداگاه حرصی شدم:اون پسره خیلی بیشعوره..حالا باز خوبه شما یکم فهم و درک داری
اول با تعجب و بعد با خنده نگام کرد،تازه یادم اومد رفیقشه و من دارم اینجوری میگم
هول شده دستمو به سمتش دراز کردم:خیلی خوشحال شدم از اشناییتون
دستشو سمت دستم دراز کرد که همون موقع در اسانسور باز شد و اون پسره که حالا فهمیدم اسمش شاهانه اومد بیرون
با دیدن ما یه تای ابروش تکون ریزی خورد و بلا فاصله اخم غلیظی کرد
بدون هیچ حرفی وارد خونه شد،من و رهامم سریع از هم خداحافظی کردیم
چرغارو خاموش کردم و خوابیدم رو تخت ولی ذهنم درگیر بود
درگیر مامان و ممانعتش از رفتن من به ایران
درگیر بابایی که هیچوقت ندیدمش و حضورشو حس نکردم
نشستم سره جام و دستی تو موهام کشیدم:نچ..خوابم نمیاد
قهوه جوش زدم به برق وتا اماده شدنش رفتم سمت تراس،سرمو کج کردم که متوجه شاهان شدم
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
الگا:ت..تحمل کن..باز کنین این لامصبو..حالش بده _گریه نکن یه دستشو انداخت رو بازوم ودست دیکشو گذاشت رو قلبم...حالادیگه فاصلمون صفر بود..تازه متوجه لرزش بدنش شدم الگا:ممکنه بمیریم؟! با سوال بی مقدمه و تقریبا خنده داری که پرسید لبخند محوی زدم _فکر نکنم الگا:تو…
#اقلیما
#پارت_6
اونم تو تراس اتاقش بود و با تلفن حرف میزد
فاصله تراسامون تقریبا یک متر بود،واسه همین صداش واضح به گوشم می رسید
شاهان:بابا بیخود نگرانی..من حالم خوبه مراقب خودمم هستم
مکثی کرد و طرف مقابلی که ظاهرا باباش بود چیزی گفت
شاهان:چشم حواسم هست
سرشو گرفت به اسمون:عاشقتم بابایی..
تک خندی زد:او‌ه..یادم رفت اختلاف ساعتو..فعلا
گوشیشو قطع کرد و با همون لبخندی که اولین بار بود می دیدم رو صورتش خیره شد به اسمون
صداش دوباره اکو شد تو گوشم:عاشقتم بابایی!
واسه چند لحظه حسودیم شد بهش،کاش یه روز بتونم این جمله رو منم به بابام بگم
شاهان:دنبال چیزی میگردی؟
_ها؟
شاهان:میگم تو صورت من دنبال چیزی می گردی؟!
بااین حرفش تازه متوجه شدم چنددقیقه اس زول زدم بهش،نگاهمو ازش گرفتم
_خوابم نمیاد
شاهان:به من چه؟!
_اره واقعا..به تو چه؟
شاهان:برو یکم قدم بزن..یا موزیک گوش کن..خسته میشی خوابت می بره
با اتمام جملش رفت سمت اتاقش؛زیر لب فحشی نثارش کردم و برگشتم تو اتاق...اعصابم از حرفی زد خورد شد و بی خیال خوردن قهوه خودمو پرت کردم رو تخت

به روایت رهام
هوونجور که به حرفای میلاد گوش میدادم صندلیمو جا به جا کردم که در با دو تقه باز شد
یه زن و دو تا دختر که یکیشون اولگا بود، وارد اتاق شدن
سایان:سلام
میلاد:ایشون خانم اورهون هستن
تک تک با همشون حال و احوال کردیم
سایان:خیلی خوشامد میگم بهتون،و عذر میخوام بابت این چند روز که نبودم
_نیازی به عذر خواهی نیس..کارا تا الان خیلی خوب پیش رفته قطعا با حضور شما همه چیز بهتر میشه
لبخند مهربون و گرمی زد:به پای شما که نمیرسم..امیدوارم نقشم مثبت باشه
با دو قدم بیشتر بهمون نزدیک شد
میلاد:ایشون اقای رهام و ایشون هم شاهان هستن
سایان:خیلی خوشحالم از دیدنتون پسرا
شاهان که تا اون لحظه ساکت بود لب زد:ما ام همینطور
سایان:معرفی می کنم..اولگا کانسی،دختر شایلی مالک تجاری شرکت
شاهان:بله اشنایی داریم باهاشون
سایان انگار متوجه لحن تمسخر امیر شاهان نشد،چون واکنشی نشون نداد
سایان:ایشونم تمنا هستن،دانشجوی رشته طراحی و مد..هم کارای طراحی لباس شرکت انجام میدن و هم تو کارای حقوقی کمک دست میلادِ
نگاهمو دوختم به دختره،قیافه گرم ولی جدیی داشت
شاهان:خیلی خوشحالیم از دیدنت تمنا
به خوبی متوجه نگاه حرصی اولگا شدم

یکم درباره کارا صحبت کردیم،حضور سایان یه جورایی پروژه رو تثبیت کرد و هرکدوم فهمیدیم دقیقا باید چیکار کنیم
نگاهم به سایان بود؛یه زن کامل و پخته و در حقیقت مهربون..فقط نمیدونم این وسط چرا شاهان نگاهای مشوکی بهش داشت
شاهان:میتونم سوالی بپرسم
سایان:حتمن
شاهان:شما اصالتا ترک هستین؟
سایان سری تکون داد
شاهان:تا حالا ایران اومدین؟!
سایان:بله چند باری سفر کردم
شاهان سری تکون داد:چون فارسی رو خیلی سلیس و روان حرف میزنین این سوال برام پیش اومد
سایان مکثی کرد:کار من مجابم میکنه به هر زبانی بتونم صحبت کنم،هم من و هم شایلی..دیگه بچه هام انگار عادت کردن و خیلی خوب فارسی رو یاد گرفتن
سوالات شاهان ذهنمو درگیر کرد؛یعنی چرا داره اینارو میگه؟
میلاد:خوب حالا که پرونده کارای امروز بسته شد بهتر برنامه تفریحمونم بچیمیم.
_تفریح؟
این بار به جای میلاد سایان جواب داد:میدونم شماها وقتش رو ندارین..غیر از پروژه ما درگیر کارای دیگه اییم هستین ولی خوب پاریس جاهای خوبی برای دیدن داره
میلاد:اگه موافق باشین این دو سه روز یکم بریم بگردیم..تا اون موقع مهندسایی که امروز میرسن جزیره براورد کلیشون از پروژه میگن
سایان:حتمن میلاد بهتون گفته..من یه خورده درگیر کارای اقامت پسرمم،همه جا نمیتونم همراهتون بیام
نگاهشو بین هممون گذروند:ولی خوب،اولگا و تمنا و میلاد همراهیتون میکنن
اولگا:منم نمیتونم!
نگاهم چرخید رو اولگا
سایان لبخند زورکی زد:شایلی گفته چند روزی استراحت کنی،حال و هوات عوض میشه عزیزم
شاهان:میخوام صد سال سیا نشه!
صداش اروم بود و فقط من شنیدم


به خواست من اولین مقصدمون شد موزه لوور؛بااینکه بیشتر از ده بار اومدم ولی بازم برام جذابه
شاهان بااخم به اطراف نگا میکرد،الگا ام بی حوصله یه گوشه ایستاده بود و میلاد کنارش داشت باهاش حرف میزد
نگام چرخید سمت تمنا، دوربین عکاسیش دستش بود و عکس می گرفت
_لبخند ژکوند!
با شنیدن صدام چرخید سمتم:هیچوقت قدیمی نمیشه
دستامو فرو کردم تو جیبم:عکاسیت حرفه اییه؟!
سری تکون داد و دوربین و گرفت سمتم،عکسایی که گرفته بود معرکه بودن
_میلاد و خانم اورهون نگفتن تو عکاسیم مهارت داری..چند ساله کار میکنی؟
بدون اینکه سرشو تکون بده چشماشو کشوند سمت چشمام:یادم نیس...من سالهاس همه کار میکنم!
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
الگا:ت..تحمل کن..باز کنین این لامصبو..حالش بده _گریه نکن یه دستشو انداخت رو بازوم ودست دیکشو گذاشت رو قلبم...حالادیگه فاصلمون صفر بود..تازه متوجه لرزش بدنش شدم الگا:ممکنه بمیریم؟! با سوال بی مقدمه و تقریبا خنده داری که پرسید لبخند محوی زدم _فکر نکنم الگا:تو…
حرف دو پهلوش باعث شد اخم ظریفی بشینه رو پیشونم
بعد از موزه یکم تو شهر چرخیدیم و رفتیم برای شب
تو تمام طول مسیرمون اولگا و شاهان بهم تیکه میپروندن،بی حوصله از ماشین پیاده شدم و رفتیم سمت رستوران شرکت
میلاد:فردا موافق یه کمپ ورزشی هستین؟
اولگا:کمپ ورزشی؟
میلاد همونجور که سالادشو میخورد جواب اولگارو داد:کمپ ورزشی زمستانه..اسکی و سخره نوردی!
من و شاهان به همدیگه نگاه کردیم
شاهان رک لب زد:به اسکی علاقه دارم..ولی سخره نوردی نه!
اولگا:اصلا بلدی سخره نوردی رو؟!
شاهان:فردا تو یادم بده
اولگا پوزخند صدا داری زد:مگه از جونم سیر شدم؟!بحث با تو موهامو سفید میکنه..فعلا میخوام جوون بمپنم
تمنا اروم یه چیزی به اولگا گفت که انگار به مذاق اولگا خوش نیومد
بعد از اینکه شاممونو خوردیم برگشتیم خونه
این اواخر به این نتیجه رسیدم که فصل دومی نوشته نشه
ولی خوب اونقدر بهم لطف داشتین که انگیزه گرفتم و دوباره استارت زدم
الانم که فعلا اول راهیم،،،
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستم
...💛

https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-150086-FQnow6b
#اقلیما
#پارت_7
به روایت رهام
صبح زود اماده شدیم و همراه میلاد و الگا و تمنا رفتیم سمت پیست
قرار شد اول بریم سخره نوردی بعدش بریم اسکی
الگا:میلاد من خوابم میاد
بعدشم قیافشو درهم کرد
شاهان:تو که خوابت میومد چرا اومدی؟!
الگا:میخواستم ببینم فضولش کیه
شاهان نگاه پر حرصی به الگا انداخت
میلاد:غر نزن الگا..اماده شو میخوایم بریم بالا
تمنا بدون حرف مشغول بستن طنابای محافظ به خودش بود
_شاهان میخوای تو نیا
قبل از اینکه شاهان چیزی بگه الگا گفت
الگا:نخیرم..کسی که ادعا می کنه پای ادعاش وایمیسته..این اقا تو راه گفت تا اون بالا میره
_زیر ادعاش بزنه بهتر از اینه که سلامتیش به خطر بیفته
الگا:من نمی..
شاهان:بریم..منم میام
چند بار پشت هم پلک زدم؛خودشم خوب می دونست اینجور فعالیتا مناسب نیس براش
با سکوت تمنا و جر و بحثای شاهان و الگا شروع کردیم بالا رفتن؛چند نفر دیگه ام بودن که مشخص بود فرانسوی الاصلن و میلاد باهاشون رفیقه
تمنا:به نظرم تا همینجا کافیه...هوا سرده
_ار..
الگا:عه..همش یه کوچولو دیگه مونده،ماشیناشون اون بالاس..از همون طرف میریم واسه اسکی
سرمو کج کردم سمت شاهان,از پلک زدنای عمیق و قفسه سینش که تند تند بالا پایین میرفت میشد فهمید حس و حالش خیلی سره جاش نیس
_شاهان
چند ثانیه ای نگام کرد و لبخند کوتاهی زد
_خوبی؟
سری تکون داد
دیگه چیزی نگفتم،خوب میشناختمش..پای غرورش که وسط باشه از همه چیزش میگذره
تمنا:تا حالا اومده بودی اینجا؟
_اره..با عموم،اما فقط واسه تماشا..تجربش نکرده بودم
تو همین حرفا بودیم که یه دفعه صدای جیغ الگا اومد
من و تمنا با بهت سرامون کج شد سمت مخالف
الگا پاش لغزیده بود و حسابی ترسیده بود
با بغض اسم میلاد صدا زد
میلاد:پاهات از سخره فاصله بده، با همون طناب میری پایین
الگا:نه نمیتونم..میترسم
شاهان:میترسم چیه..بابا کوه نپال که نیس یه سخره چند متریه
الگا این بار محکم جیغ زد:مگه کری..؟!میگم نمیتونم
شاهان چند قدم فاصله عرضی ای که با الگا داشت پر کرد و تو یه حرکت بغلش کرد؛ناخوداگاه یه تای ابروم تکون ریزی خورد،شاهان کلا ادم راحتی بود ولی اینکه تو یه همچین شرایطی بخواد این کار بکنه..!!
شونه ای بالا انداختم
شاهان:طناب ول کن..من گرفتمت
الگا:نمیشه
شاهان عصبی داد زد:نمیشه و مرض.میگم ولش کن..وگرنه پرتت می کنم پایینا
الگا:باشه باشه..نندازیما
با خنده نیم نگاهی به تمنا که بچه هارو نگا میکرد انداختم،نگام از چشماش کشیده شد رو لباش که لبخند ملیحی روشون بود
شاهان و الگا با جیغای الگا و گاها داد زدنای شاهان رفتن پایین
مام بلا فاصله بعد از اونا برگشتیم پایین
الگا:میلاد تیکه تیکت می کنم..اخه اینجام جاس مارو اوردی
میلاد:به من مربوط نیس..خاله عزیزت پیشنهاد داد
الگا زیر لب یه چیزی گفت و زود تر ما رفت سمت ماشینا
حدودا ده دقیقه بعد رسیدیم پیست برفی
الگا مثه بچه ها ذوق میکرد و گوله برفی درست می کرد
میلاد:بچه ها من یه کاری برام پیش اومده باید برم..ازتون عذر میخوام
لبخند گرمی زدم
_نه اشکالی نداره
میلاد:دنیز میمونه..هرجا که خواستین می برتتون
میلاد ازمون فاصله گرفت و رفت
شاهان ولی همچنان نگاهش به همون نقطه بود
_چیزی شده؟
شاهان:نمیدونم چرا حس میکنم قیافش برام اشناس
_اینو دیشب درباره سایان اورهونم گفتی
نگاهشو دوخت به چشمام:سایان خیلی شبیه مامان دلبره!
اخم ظریفی نشست رو پیشونیم:چشمای زنعمو دلبر سبز بوده،سایان چشماش عسلیه...بعدشم شباهت ظاهری دو تا ادم نباید تورو انقدر بهم بریزه
تا خواست چیزی بگه یه گوله برفی بزرگ اومد سمتش و خورد به گردنش و شونش
چرخیدم که با قیافه خندون الگا مواجه شدم
شاهان:من تو رو میکشم
سری از روی تاسف براشون تکون دادم،نظاره گر کاراشون بودم که حضور تمنارو کنارم حس کردم
_کفشم که پوشیدی...چرا نمیری بالا
تمنا:حوصله ندارم
نگام به صورتش بود که یه چیزی اومد تو ذهنم
تمنا:تو چرا شبیه شاهان نیستی؟
ابروهام بالا پرید،تک خنده ای کردم:به هرحال هر ادمی ویژگیای خاص خودشو داره
زول زد تو چشمم:شاید..ولی خوب..خیلی خشکی!
چشمامو ریز کردم:ترجیحم همینه!
_حالا من یه چیزی میپرسم
منتظر نگام کرد:تو اصالتا اهل کجایی؟
یه قدم بهش نزدیک شدم:و اینکه..تو چطور وارد این گروه شدی ک...
خواستم جملمو کامل کنم که یکی محکم خورد به تمنا وچون زمین شیب داشت پرت شد تو بغلم و چند باری هردومون رو زمین غلت خوردیم
به خودم که اومدم نفسای داغ تمنا رو حس کردم که میخورد به گردنم،با سردی برف تناقض داشتن و حس خوبی بهم دست میداد!
شاهان:خیلی بد شد
الگا:نه همچین بدم نشد..نگا داره بهشون خوش میگذره
به سرعت نشستم سره جام:شما دوتا عقل ندارین نه؟
شاهان:به من ربطی نداره..همش تقصیر این دیوونس
الگا:دیدم فکتون گرم شده انقدر که حرف زدین..گفتم یکم سردتون کنم
تمنا دستی تو موهاش که نزدیک شونه هاش میرسیدن کشید:خیلی بیشعورین..جفتتون
#اقلیما
#پارت_8
حدودا یک ساعت تو پیست اسکی کردیم و تو اون یک ساعت بیشتر از هرچیزی کل کل شاهان و الگا رو مخ بود!
با رسیدنمون به شرکت رفتیم سمت رستوارنش
تمنا:تو پیست میخواستی چی بگی؟
بدون اینکه نگاهمو از رو به روم بگیرم لب زدم:باشه برای

به روایت الگا
کتونیامو از پام در اوردم و پرتشون کردم یه گوشه
حولمو برداشتم و مستقیم رفتم تو حموم؛چشمامو بستم و همونجور که درجه اب به سمت سردی می بردم امروز تو ذهنم مرور کردم
هم من،هم ساردین تو این سالا انچنان تفریحی نداشتیم..همیشه محدود بودیم اونم فقط به خاطر موقعیت مامان و خاله که من هیچوقت چیزی ازش نفهمیدم..همیشه مجبور بودیم با ادمایی باشیم که اونا برامون انتخاب می کنن
ولی امروز..واقعا خوب بود خوش گذشت،البته اگه کرم ریختنای اون بی شعور ندید بگیرم
بعد از یه دوش حسابی از حموم اومدم بیرون،ساعت نزدیکای یازده شب بود
با همون حوله تن پوش رفتم سمت تراس،نگام ناخوداگاه کشیده شد سمت تراس اتاق شاهان
طبق روال هر شب دستاشو بغل کرده بود و به ماه خیره بود!
لبامو جمع کردم و حالت متفکری به خودم گرفتم،چقدر دوس دارم بدونم دلیل این کارش چیه!
سرشو کج کرد سمتم و بی حرف نگام کرد
_خوابم نمیاد!
نگاهی از سر تا پا بهم انداخت،متوجه اخم نسبتا غلیظش شدم
شاهان:برو یکم قدم بزن..یا موزیک گوش کن..خسته میشی خوابت می بره!
تو این چند شب به این جملش عادت کردم؛انگار تنها دلیل اینکه این ساعت میام تو تراس و بهش میگم خوابم نمیبره همینه!!
دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولی منصرف شدم و با تکون دادن سرم عقب گرد کردم سمت در اتاق
شاهان:یه چیزی بپوش..سرما میخوری!
سرمو به سمت چپ کج کردم ولی نگاش نکردم،برگشتم تو اتاق و بعد از پوشیدن لباسام دراز کشیدم رو تخت..بعد چند دقیقه خوابم برد

تا ظهر تو خونه بودم و حوصلم سر رفته بود؛لباسامو پوشیدم و تصمیم گرفتم برم شرکت..شاید عمو ایهان یا میلاد بتونن مامان راضی کنن اجازه خروج من از کشور بده!
با رسیدنم به شرکت طبق معمول چند نفر اومدن واسه خوشامد گویی،بی تفاوت از کنارشون رد شدم خواستم سوار اسانسور بشم که یاد اون روز افتادم
لبخند محوی نشست رو لبام،نزدیک بود دستی دستی بمیره ها!
از پله ها رفتم بالا و تا برسم به طبقه هفت نفسم برید؛نشستم لبه پله و دستمو گذاشتم رو قفسه سینم تا یکم نفسام رنگ ارامش بگیرن
تمنا:الگا..خوبی؟
سری تکون دادم:اره..از پله ها اومدم..مردم
تمنا:پاشو اینجا نشین..چرا با اسانسور نیومدی؟!
بی توجه به سوالش از جام بلند شدم
_عمو میلاد تو اتاقه؟
تمنا:اره..فقط مهمون داره
بی اهمیت رفتم سمت اتاقش و در باز کردم
رهام و شاهان و دو تا مرد دیگه که نمی شناختمشون به همراه میلاد تو اتاق بودن..نگاه همشون چرخید سمت من
یکیشون که از قیافش مشخص بود ژاپنی باشه به لهجه خودشون یه چیزی گفت و از جاش بلند شد
مشغول خوش و بش شدن و اون دو تا مرد غریبه رفتن
_میلاد کار داری؟
شاهان:کارم داشت که جنابعالی خراب کردی!
_از تو پرسیدم؟
میلاد:کارت چیه الگا؟
_باید حرف بزنیم
رهام:ما میریم نقشه ها رو بررسی کنیم..فعلا
میلاد:خسته نباشین هر دوتون
از جاشون بلند شدن و اومدن سمت در
شاهان موقع رفتن دم گوشم لب زد:فکر میکردم فقط اخلاق نداری..انگاری ادبتم صفره!
قبل از اینکه از در بره بیرون گوشه کتشو کشیدم
_لابد تو میخوای ادبم کنی!
شاهان:اگه لازم باشه اره!
چشمکی زد و از اتاق رفت بیرون،حرصی لگدی به در زدم
میلاد:چته؟
_هیچی
نشستم رو صندلی:مامانم کجاس؟
میلاد:تو سراغ مامانتو باید از من بگیری؟
_اذیت نکن دیگه
میلاد:یه کاری براش پیش اومد..رفته سر مرز انگلستان
با همون لحن ادامه داد:فردا غروب میاد اینجا
سری تکون داد:من هنوز ممنوع الخروجم
میلاد:به خودت بستگی داره
نگاه خیره منو که دید سرشو بلند کرد:فردا شب باهاش حرف بزن..حرف بزن الگا دعوا نگیر
_به من چه..اونه که تا من حرفی از بابام میزنم جوش میاره
چند ثانیه ای مکث کردم:تو از پدر من چیزی میدونی؟
متعجب نگام کرد،سری از روی تایید تکون دادم
_اره میدونی..تو از قدیمی ترین همکارای مامانمی..
پلک عمیقی زد:الگا جان کار دارم عزیزم
عصبی از جام بلند شدم که صداش پیچید تو گوشم
میلاد:منم مثل تو..فقط میدونم تو ایرانه!
چرخیدم سمتش:ادرسی شماره تلفنی
سرشو به علامت منفی تکون داد
_حد اقل اسمشو که میتونی بگی!
میلاد:برو الگا..برو
رفتم سمت در و از اتاق زدم بیرون،بغضم گرفته بود و دوست داشتم هیشکی اونجا نباشه تا قشنگ از ته دل داد بزنم و خودمو خالی کنم
خواستم از در برم بیرون کن صدای اشنایی به گوشم رسید:الگا
برگشتم سمتش که با رهام و اون طرف میز امیر رو به رو شدم،نشسته بودن و قهوه میخوردن
#اقلیما
#پارت_9
رهام:نمیمونی..؟بعد از ظهر میریم کاخ تویلری
لبخند مصنوعیی زدم:برین خوش بگذره..من یکم خستم
نیم نگاهی به شاهان انداخت:امیدوارم زودتر رو به راه شی..برو اذیتت نمی کنم
زیر لب خداحافظی کردم و ازشون فاصله گرفتم،همراه دنیز برگشتم سمت خونه
فکرم حسابی درگیر بود،میلاد همه چیز میدونه و بهم نمیگه
پوزخندی زدم،قطعا اعتماد متقابلی که بینشونه رو به خاطر من خراب نمی کنه
خواستم وارد ساختمون بشم که نگام افتاد به ساردین که تو فضای سبز برج داشت قدم میزد
با قدمای بلند خودمو بهش رسوندم
با دیدنم لبخندی زد
ساردین:اولگا
_خوبی؟
ساردین:خوب..هوم...خوبم..تو چی؟
_منم خوبم..کم پیدا بودی این دو روز
ساردین:رفتم روستا...میدونی که ارامشی که اونجا هست بی نظیره
_تنها رفتی یا خاله ام اومد؟
ساردین:با دوستم اراشید رفتیم..تو چی؟چه می کنی این روزا؟
همونجور جور که قدم میزدیم سرمو انداختم پایین:هیچ..اوضاع همونجوریه که اون شب بهت گفتم
مکثی کرد:چرا این موضوع انقدر برات مهمه اولگا؟
_ساردین اون پدر منه..من نباید بشناسمش
ساردین:چرا چرا..من نگفتم نباید،ولی این همه پافشاری وقتی می بینی نتیجه ای نمی گیری برای چیه
_می گیرم...
سره جام وایسادم و چرخیدم سمتش:پتیجه می گیرم
از هون لبخندای خاص خودش زد
ساردین:امیدوارم
_فقط ساردین
ساردین:تو پدرتو میشناسی نه؟
ساردین:تا اونجایی که نیازه اره...اینم میدونم که جداییشون صلاح بوده,
سرشو اورد نزدیک:هم جدایی پدر و مادر من هم پدر و مادر تو
_لعنت به اون صلاح و مصلحتی که باعث شده حسرت بغل کردم بابام بمونه رو دلم..
با بغضی که نشست تو گلوم زیر لب چیزی شبیه خداخافظ گفتم و از ساردین فاصله گرفتم

بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتم یکم اتاقمو مرتب کنم,تنها چیزی که تو این پونزده سال از مامان یاد گرفتم این بود که باید هر طور شده قوی باشم..بجنگم واسه به دست اوردن اون چیزی که میخوام
سره شب به دنیز گفتم قرار هفتگیمون با رصد خانه رو‌هماهنگ کنه..دیدن ستاره ها و غرق شدن تو اسمون تنها چیزی بود که باعث میشد واسه چند ساعتم که شده از زمین و ادماش و مسائلش فاصله بگیرم
ساعت حدودا یازده و ربع بود که رسیدم خونه
سر سری لباسامو عوض کردم و رفتم تو تراس
بازم همون صحنه ای که هر شب مشتاقم می کنه بیام اینجا؛شاهان دستاشو به پشتش داده بود و به اسمون خیره بود
چند دقیقه ای خوب براندازش کردم؛هم قیافش خوب بود و هم هیکلش ولی خوب خوش قیافه و خوش هیکل باشی وقتی اخلاق نداشته باشی به چه دردی میخوره
شاهان:چیه بده قیافم؟
رک گفتم:نچ..ولی خوب..اصل اخلاقه که اخلاقت خیلی گنده
چند ثانیه نگام کرد؛واسم عجیب بود چرا چیزی نمیگه
دستامو تکیه دادم به لبه شیشه اییه تراس
_امشب خوابم نمیاد
منتظر بودم همون جمله همیشگیشو‌ بگه تا برم بخوابم ولی با چیزی که گفت یه لحظه به گوشام شک کردم
شاهان:میخوای یکم حرف بزنیم؟
بی هیچ معطلی گفتم:اره!
قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:در باز می کنم تو بیا..یا..تو در وا کن تا من بیام!
شاهان:نه
ابروهام بالا پرید:چیه نکنه انتظار داری تو اونور باشی من اینور اینجوری من نمی...
خنده مسخره ای کرد:یه دقیقه ببند
بعدشم با قدمای اروم خودشو رسوند به لبه تراس:از اینجا بیا اینور
متعجب پلکی زدم:کوری این یه متر نمیبینی؟!بیفتم بمیرم چی؟
پلک کلافه ای زد:چرت نگو..یه متر نیس کمتره..بیا هیچیت نمیشه..دو متر زبون داره فقط
اب دهنمو قورت دادم رفتم جلو؛فاصله زیادی نبود ولی تاحالا یه همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم
دستاشو برام بازکرد و یکم خودشو کشید جلو؛دستامو به لبه تراس گرفتم پای راستمو بردم جلو با حلقه شدن دستاش دور کمرم محکم دستمو حلقه کردم دور گردنش و چشمامو بستم
با قرار گرفتنم رو زمین اروم چشمامو باز کردم،فاصله صورتامون خیلی کم بود،از این فاصله دیدن چشماش یه حس خاصی رو بهم منتقل کرد
شاهان:جات خوبه؟
تازه یادم اومد تو بغلشم،به سرکت ازش فاصله گرفتم
شاهان:بشین
بی حرف نشستم رو تک صندلی دو نفره ای که رو به بیرون بود
شاهان:چیزی میخوری بیارن؟
_اره..قهوه اگه داری!
سری تکون داد و چند دقیقه ای رفت تو خونه و بعدش با دو تا ماگ قهوه برگشت تو تراس،بعد از گذاشتن قهوه ها رو لبه پنجره پشت سرمون نشست کنارم
شاهان:خوب..گفتی حرف بزنیم
دستامو تو هم قلاب کردم و سرمو انداختم پایین:یکم..یکم راجع به خودت میگی؟!
به خوبی تعجبشو فهمیدم
شاهان:راجع به خودم؟
نگاه حرصی بهش انداختم:چیه نکنه میخوای همینجوری شروع کنم واست حرف زدن..بالاخره بحث باید از یه جایی شروع بشه دیگه
ابرویی بالا انداخت:صحیح..من شاهانم..شاهان علیخانی،ولی فامیلیم تو دنیای کار مهراده..رهام پسر عموی منه،و بهترین رفیقم..مهندسم و چند سالیه با رهام کارای شرکتارو دست گرفتیم..
_پ..پدر مادرت
شاهان:مامان بابای من از هم جدا شدن..پیش بابام زندگی میکنم...
نفس عمیقی کشید:اون همه زندگی منه!
ناخوداگاه بغضم گرفت
شاهان:خوب..بازم سوالی هست؟
_نچ
شاهان:چیزی شده؟
_نه
شاهان:حالا تو بگو
_چی بگم..من دختر شایلی کانسیم..از وقتی یادمه پدری پیشم نبوده،مامانم میگه از همدیگه جدا شدن
شاهان:درس میخونی؟
سری تکون دادم:پزشکی اوردم ولی نرفتم
شاهان:چرا؟!اینجا که دانشگاهاش خوبن
_میخوام...میخوام تو ایران درس بخونم!
شاهان:ها؟؟!!
_قصش مفصله بعد میگم
سری تکون داد:از پزشکی چیزی سرت میشه
منتظر نگاش کردم
شاهان:اخه اون روز تو اسانسور
ناخوداگاه منقبض شدم و معذب لبمو به دندون گرفتم
نفسشو محکم داد بیرون
شاهان:در هر حال ممنون
زیر چشمی نگاش کردم:باورم شه اون پسره تخس بیشعور داره ازم تشکر میکنه؟!
شاهان:تخس بیشعور..؟من؟!
_بله جنابعالی
زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم
_یه سوال بپرسم؟!
شاهان:بپرس!
_چرا هرشب به ماه نگا میکنی
سرشو کج کرد سمتم:چون عاشق ماهم!
_عاشق ماه؟!
پلک عمیقی زد
شاهان:اختلاف تو با مامانت درباره چیه؟!
اول تعجب کردم ولی بلا فاصله اخم ظریفی نشست رو پیشونیم:من و مامانم اختلافی نداریم
شاهان:قرار شد باهم حرف بزنیم...اگه نمیخوای بگی نگو ولی بهم دروغ نگو
نفس کلافه ای کشیدم:خوب..خوب راستش..من..من دوست دارم بیام ایران..ولی اون نمیذاره
شاهان:خوب..به نظرم حق داره؟!میخوای پاشی بیای ایران که چی بشه؟!بهترین امکانات اینجا برات فراهمه
لبامو رو‌هم فشردم:دلیل دارم واسه اومدن به ایران
وقتی سکوتمو دید چیزی نگفت

حدودا یک ساعت و نیم حرف زدیم،یه جورایی حس سبکی می کردم
از جام که بلند شدم نگام افتاد به قهوه هامون
شاهان:یخ کردن
لبخند محوی زدم:مهم نیس..ممنون بابت امشب
لبخند کجی زد و سری تکون داد؛با کمکش برگشتم تو تراس اتاق خودم..چند لحظه نشستم رو تخت و به حرفامون فکر کردم
#اقلیما
#پارت_10
به روایت رهام
دستامو بغل کردم و تکیه دادم به پشتی صندلی
نقشه ها یه جاییشون مشکل داشت و با مساحت اصلی نمی خوند
شاهان نفسشو کلافه داد بیرون و از جاش بلند شد
شاهان:با عقل جور در نمیاد!
همون لحظه میلاد و اولگا وارد اتاق شدن
میلاد:بریم برای ناهار پسرا
نیم نگاهی به شاهان انداختم
شاهان بی توجه به حرف میلاد اومد سمتش
شاهان:بشین لطفا
میلاد:چیزی شده؟
شاهان همونجور که حواسش به مانیتور بود لب زد:نقشه ها با مساحت زمین جور نیس
میلاد:ها؟!
با قدمای اروم رفتم جلو:نقشه هایی که از جزیره فرستادن با مساحت کلی که ما از زمین داریم نمی خونه..از هر نقشه چند صد متر کمه
شاهان لب تاب چرخوند سمت میلاد و با اخم غلیظی که رو پیشونیش بود از جاش بلند شد
میلاد بعد از چند ثانیه نگاکردن به نقشه ها اخماش رفت تو هم:یعنی چی؟!
_فکر میکنم پشت این قصه یه داستانی هست
میلاد سرشو بلند کرد و قبل از اینکه چیزی بگه اشاره ای به شاهان کرد،برگشتم که دیدم دستش رو قفسه سینشه و اولگا کنارشه
با قدمای اروم رفتم نزدیک
اولگا:حالا که اتفاقی نیفتاده..میلاد درستش میکنه
_شاهان
مردمک چشماشو کشوند سمت من:پروژه به این بزرگی این مشکلاتم داره...قوی باش پسر
نگاهشو ازم گرفت:نمی تونم...اگه زمین اصلی همینقدر باشه،خیلی ضرر می کنیم
میلاد:نچ...مساحت زمین اصلی درسته
_از کجا مطمئنی؟
میلاد:شیش ماه قبل شروع پروژه شایلی و سایان امارات بودن،رفتن و کامل بررسی کردن همه چیو
_خپب اینم از این
شاهان که انگار هنوز نگرانیش بر طرف نشده بود از دیوار فاصله گرفت:یعنی میگی تیم مهندسی عدد و رقمشون غلطه؟
میلاد:به نظر اینطور میاد
شاهان:مام باید بریم کیش!
میلاد:چی؟
شاهان:میگم ما خودمون باید بریم از نزدیک رو کارا نظارت داشته باشیم
رو به من ادامه داد:سد سازی بلغارستان چند درصدش مونده؟
ابروهام بالا پرید:یعنی میخوای پرونده اون سد زود ببندی به خاطر پروژه کیش؟!
شاهان:دقیقا
چند ثانیه سکوت کردم تا اتفاقات تو ذهنم تحلیل کنم
شاهان:ما کی کارمون اینجا تموم‌میشه؟
میلاد:مجوزا تا یک هفته دیگه تکمیله..و میتونین برگردین ایران..الان بیاین بریم پایین؛شیش هفت ساعته سرتون رو اون نقشه هاس
باهم دیگه اومدیم و پایین و رفتیم برای صرف ناهار
شاهان:نگفتی..چند درصد از پروژه بلغارستان مونده؟
_حدودا بیست درصد
چنگالشو گذاشت ونگاهشو دوخت به چشمام:به نظرت میشه جمعش کرد
لبخند محوی زدم:نگران هیچی نباش...باهم دیگه جمعش می کنیم،خودم میرم بلغارستان کار دست می گیرم
لبخندی زد:خوبه که هستی!
گونشو بوسیدم و از جام بلند شدم
شاهان:غذاتو که درست نخوردی
_سیر شدم..میرم به عمه ایران بگم ماجرارو

با یه خوش و بش کوتاه با میلاد و بقیه رفتم سمت اسانسور،تو فکر راه حل واسه نقشه ها بودم که در اسانسور باز شد
نیم نگاهی به سالن انداختم،صدای حرف زدن دو نفر به گوشم می رسید
با قدمای اروم رفتم جلو
تمنا:من هیچ علاقه ای بهت ندارم..از اینجا برو
بی معطلی در اتاق باز کردم،تمنا و...
چند بار پشت هم پلک زدم تا به خوبی فرد مقابلمو به بیاد بیارم؛پاشا کریمی..کسی که سال اول کاریمون درست موقعی که تازه داشتیم پا می گرفتیم بدجور بهمون ضربه زد
اخمم پررنگ تر شد،تمنا با قدمای اروم اومد سمتم
تمنا:رهام
چند ثانیه نگاش کردم:اومدم یه نگاهی به نقشه ها بندازم اما انگار مهمون داری
پاشا کریمی:نه من دیگه باید برم..خوشحال شدم از دیدنت تمنا
نگاهی به من انداخت از در رفت بیرون
به خوبی متوجه کلافگی تمنا شدم
رفتم سمت میز و اروم لب زدم:اتفاقی افتاده؟
تمنا:نه
علارقم عادت همیشگیم که به بحثای تک کلمه ای ادامه نمیدادم گفتم
_اخه کلافه ای
تمنا:چیزی نیس
سرمو بلند کردم و فقط نگاش کردم،اما اون انگار از این نگاه معذب شد
همونجور که نقشه هارو شماره بندی می کردم دوباره یه موضوع واسه هم صحبتی باهاش انداختم وسط:نقشه ها از ایران اشتباه فرستاده شده
روبه روم نشست رو صندلی:اون پسره کارش تجارته
_برام مهم نیس کیه!
تمنا:از این اشکالا پیش میاد تو پروژه ها،حل شدنیه
_اره پیش میاد ولی خوب..من فکر نمیکردم تو یه همچین پروژه بزرگی که انقدر پر اهمیته مهندسای بی دقتی واسه نقشه برداری فرستاده بشن
تمنا:میدونم برات مهم نیس..ولی نمیخوام تو ذهنت درباره من تصویرای بدی ساخته بشه
یه تای ابروم تکون ریزی خورد:نمیشه..هیچ تصویری!
تمنا:پروژه های بزرگ خیلی تفاوتی با پروژه های کوچیک ندارن...سود کلان زحمت میخواد
سرمو بلند کردم:مام نمیخوایم بی زحمت بهش برسیم
اونم همزمان سرشو بلند کرد:رغبتی ندارم تو ذهن کسی مثل تو تصویری ازم ثبت شه
چشمامو ریز کردم:جالبه..هم عقیده اییم!
#اقلیما
#پارت_11
تمنا:نه هم عقیده نیستیم..تو یه همچین پروژه کلانی هر مشکلی که پیش بیاد برنامه ریزی شدس..بگرد دنبال جای غلط قصه
همزمان از جاش بلند شد و رفت کنار قهوه جوش
چند باری پشت هم پلک زدم،بحث دو پهلویی که باهاش داشتم یه حس عجیبی رو بهم منتقل کرد
_تو چقدر شایلی و سایان میشناسی؟
تمنا:قهوه بریزم؟
با سر تایید کردم
تمنا:نوزده سالم که شد، واسه دانشگاه اومدم اینجا..از همون موقع کنارشون بودم
بی هوا پرسیدم:قبلش کجا بودی؟!
تمنا:پیش ترکان دمیر!
از شنیدن اسم بابا بزرگ با تعجب پلکی زدم:چی؟
تمنا:قصه اش درازه
_وقت کافی دارم برای شنیدنش
تمنا:مادرم ایرانی بود و پدرم ایتالیایی،تاجر بود..
فنجونمو گذاشت جلوم و نشست
تمنا:یازده ساله بودم که یه سفر تجاری رفتیم میانمار..اولش همه چی خوب بود ولی،جنگ بنگلادش شروع شد..قحطی،بیماری..تیر اندازی
نفسشو محکم داد بیرون:همونجا پدر و مادرم از دست دادم
ناباور اخمام رفت تو هم:خواهر و برادر
تمنا:ندارم
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:از اونجا به بعد خودم بودم و خودم..تااینکه شونزده سال شد،و پدر بزرگ تو منو برد خونه خودش
تلخی لبخندش به وضوح برای مشعود بود
تمنا:مرد خیلی خوبیه..خیلی بهش مدیونم
دستی تو موهاش کشید:تو رو خیلی دوست داره..همش از تو و شاهان میگفت...تا اینکه ایهان،عموت..پیشنهاد کار برای اینجا رو بهم داد
_خودشم الان اینجاس؟
تمنا:نه...چند روز پیش رفت جمهوری چک
اروم سری تکون دادم:چقدر به این شرکت و ادماش اعتماد داری؟
تمنا:به این شرکت و ادماش اعتماد دارم ولی
شونه ای بالا انداخت:جای شما بودم خطر جدی می گرفتم
چند بار پشت هم پلک زدم و حرفشو تو ذهنم مرور کردم

به روایت شاهان
ساعت نزدیکای هشت بود که اومدیم خونه؛دلم شدیدا واسه بابا تنگ شده بود..ویدئوکال باهم گرفتیم اما از بی قراریم چیزی کم نشد
بعد از خوردن شام با رهام اون مشغول کتاب خوندن شد و من طبق عادت رفتم سمت تراس اتاقم
بارونی که سر شب نم نم بود الان تند شده بود؛یه تیکه ابر جلوی ماه گرفته بود ولی از زیر ابرم درخشندگیش مشخص بود
نگاه مستقیممو دوختم به قرص ماه،یاد سوال اولگا افتادم که گفت چرا به ماه نگا می کنم
ناخوداگاه سرمو کج کردم سمت اتاقش،چراغ خاموشش باعث شد اخم ظریفی بشینه رو لبام،نگاهی به ساعت روی مچم انداختم که یازده شب نشون میداد
همیشه این موقع خونه بود
دستامو بغل کردم؛انگاری عادت کردم بیاد بگه خوابش نمی بره
پوزخندی زدم،با میزان براوردی که از ثروت شایلی و سایان داشتیم اصلا فکر نمیکردم شایلی یه همچین دختری داشته باشه..سالها شاهد یه همچین ادمایی بودم که اتفاقا بچه هاشون بیشتر از اونا غرور داشتن
تو همین فکرا بودم و نگاهم به ماه بود که حس کردم صدای جیغ و داد از پایین میاد
اولگا داشت جیغ میزد و سعی داشت یکی رو از خودش جدا کنه
اخمام تو هم کشیده شد؛اون ادم..اون که دنیز بود..راننده شخصیش
با قدمای تند از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت در
رهام:چیزی شده؟!
_برمیگردم میگم!
سریعا رفتم تو اسانسور و رفتم پایین؛هیچکس تو لابی نبود جز اولگا و دنیز
_اولگا
سرشو بلند کرد،غمی که تو نگاش دیدم باعث شد قدمامو تند تر کنم سمتش
دنیز با دیدن من دست اولگارو ول کرد
اولگا:شا..شاهان
دستاشو گرفتم،سرد سرد بود،نگاهی از سر تا پا بهش انداختم،لباساش خیس خیس بودن و گِلی شده بودن..کتمو در اوردم و انداختم رو شونه هاش
_چی شده دختر...چرا سر و شکلت اینجوریه؟
اولگا:شاهان
بغضش که ترکید ناخوداگاه ترسیدم،صدامو بالا بردم
_حرف بزن چی شده؟!
اولگا:شاهان کمکم کن...التماست می کنم..منو..منو ببر ایران
اشکاش تبدیل به زجه شده بودن،نتونست رو پاهاش وایسه و نشست رو زانوهاش؛ناخوداگاه دستام حلقه شد دورش
_اروم باش...
اولگا:تو روخدا..تو رو جون بابات...منو ببر..منو ببر ایران
_باشه..باشه اروم..می برمت
نفس نفس میزد:قول میدی؟شاهان
سرشو انداخت پایین و از ته دلش زار زد
سرشو چسبوندم به سینم که بوی الکل به مشامم خورد؛چهرم جمع شد..یعنی اولگا
_پاشو بریم داخل
اولگا:مامانم میخواد منو ببره با خودش
نمیدونم این حسه از کجا اومد که به خودم اجازه دادم جوابشو اینجوری بدم:نمیذارم
همون لحظه ماشین بنزی که متعلق مادر اولگا بود لوی ساختمون ایستاد
شایلی:اولگا
با دیدنمون چند ثانیه ای فقط نگامون کرد
شایلی:عذر میخوام شاهان..اولگا حالش خوب نیست،انگاری تورم اذیت کرده
دستمو گذاشتم رو دستش که رو شونه اولگا بود
_لطفا بذارین بمونه
شایلی:اینجا تنهاس
_من هستم
قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:ارومش میکنم..
شایلی:اما..
_خواهش می کنم
نیم نگاهی به اولگا انداخت:امشبه رو نذار جایی بره..صبح میام خودم
#اقلیما
#پارت_12
سری تکون دادم که رفت سمت ماشینش،اولگارو بردم سمت اسانسور،دکمه رو زدم سرمو کج کردم پایین
صورتش خیس خیس بود و چشماشو بسته بود
نفسای نامنظمش حس خوبی رو بهم منتقل نمی کرد
با رسیدن به طبقه پنجم دستمو حلقه کردم دور کمرش
_اولگا کلید خونتو بده
بی حس از تو جیبش کلید در اورد و گرفت سمتم
در باز کردم و کمکش کردم بره تو خونه
نمیدونم چرا هر بار بوی الکل حس میکردم افکارم بهم می ریخت
نشوندمش رو مبل
رفتم سمت اشپزخونه و یه لیوان اب رختم،دنبال قرص مسکن می گشتم
_اولگا قرص مسکن داری
سرشو از رو پشتی مبل بلند کرد و نگام کرد
_خوبی؟!
اولگا:اون نمیذاره بیام ایران!
اخمم غلیظ تر شد
اولگا:اره اون نمیذاره بیام ایران
چشماشو بست که دو قطره اشک ریختن رو گونه هاش
_اوضاع اینجوری نمیمونه...
نفسمو اروم دادم بیرون:باید لباساتو عوض کنی
همزمان رفتم سمت یکی از اتاقا که از قضا اتاق خودش بود
بی هدف در کمد باز کردم و نیم تنه بافت مشکی با یه شلوار طوسی برداشتم
برگشتم تو سالن که دیدم سرشو تو دستش گرفته و موهای خیسش ریختن دورش
کتمو از رو شونه هاش برداشتم
_اولگا
سرشو بلند کرد،با اینکه اصلا باهم نمی ساختیم ولی دیدن چشمای غمگینش نمیدونم چرا ازارم میداد
دستمو بردم سمت لباساش و بی حرف درشون اوردم
_میخوای یه دوش بگیری؟
اولگا:نچ
کمک کردم لباسارو تنش کنه
_میخوای بیای ایران که چی بشه؟
اولگا:میخوام بیام بابامو پیدا کنم؟
حیرت زده ابروهام بالا پرید:مگه..مگه پدر تو ایرانیه؟!
اولگا:ا..اره..اون شب..اون شب که گفتم دوست دارم تو ایران درس بخونم،به خاطر همین بود
اشکشو قبل از ریختن پس زد
_فامیلیت..کانسی..به فامیل مادرتی..فکر میکردم پدرتم ترک بوده باشه
سرشو به چپ و راست تکون داد:نه..میلاد گفت تو ایرانه
_اسمش؟
مردمک چشماشو کشوند سمت چشمام:هه..نمیدونم تو دنیا کسی هست که اسم پدر خودشو ندونه
لبشو به دندون گرفت تا اشکش نریزه،ناباور چند بار پلک زدم
اولگا:اسمشو نمیدونم
با مکث دستشو اورد سمت دستم
اولگا:هرکاری که بگی انجام میدم...هرچی...فقط منو ببر ایران،کمکم کن بابامو پیدا کنم
بی هیچ معطلی لب زدم
_پیداش می کنیم..قول میدم بهت
چند ثانیه نگاهامون ثابت موند رو هم
اولگا:مرسی
لبخند محوی زدم:حالا میشه بگی قرص مسکن داری یانه؟
با لبخند پلک عمیقی زد
اولگا:تو سبد کنار پنجره اتاقمه
بی حرف از جام بلند شدم و رفتم چنتا قرص مسکن اوردم
_هر کدوم که فکر می کنی حالتو بهتر می کنه رو بخور
زیر لب تشکری کرد
_الکل مصرف کردی؟
زبونشو کشید رو لباش:اونقدری نخوردم که تو حال خودم نباشم
_خوبه
سرشو تکیه داد به پشتی مبل:ترسیدی؟
_از چی؟
اولگا:از اینکه زیاد مشروب خورده باشم
ناخوداگاه اروم خندیدم و سرمو کج کردم سمتش:ترس؟از تو؟
اولگا:نچ..از خودت
نفس عمیقی کشیدم:از اوناش نیستم
با چشمای بسته جوابمو داد
اولگا:میدونم
چند دقیقه گذشت که حس کردم نفساش منظم شده و خوابش برده
چرخیدم سمتش و سرمو تکیه دادم به دستم،لحظات امشب تو ذهنم مرور کردم..
یعنی میتونم کمکش کنم؟!
از جام بلند شدم و اروم بغلش کردم
بردمش سمت اتاق گذاشتمش رو تخت
پتو رو کشیدم روش و نگاه اخر به صورتش انداختم
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_12 سری تکون دادم که رفت سمت ماشینش،اولگارو بردم سمت اسانسور،دکمه رو زدم سرمو کج کردم پایین صورتش خیس خیس بود و چشماشو بسته بود نفسای نامنظمش حس خوبی رو بهم منتقل نمی کرد با رسیدن به طبقه پنجم دستمو حلقه کردم دور کمرش _اولگا کلید خونتو بده بی…
#اقلیما
#پارت_13
به روایت شاهان
برگشتم تو سوییت خودمون
رهام همچنان داشت کتاب میخوند،نشستم کنارش ودستامو تو هم گره زدم
رهام:چی شده؟!
نفسمو محکم دادم بیرون
_نمیدونم رهام..نمیدونم
کتابشو بست و مایل شد سمتم
رهام:چیو نمیدونی؟
خواستم چیزی بگم که دستشو اورد بالا:اروم باش لطفا..هر چیزی که باشه باهمدیگه حلش می کنیم..حالا بگو
اب دهنمو قورت دادم و همه چیزو برای رهام تعریف کردم؛متفکر نگاهشو دوخته بود به یه نقطه
رهام:میخوای کمکش کنی؟
سری تکون دادم:اره
سرشو کج کرد سمتم:مطمئنی؟
_احتمالا!
لبخند کجی زد:باشه

به روایت سایان
پرونده هارو گذاشتم روی میز و از جام بلند شدم،امروز میلاد و شرکت ایرانی سره درصد مالکیت پروژه جلسه داشتن
از اتاق بیرون اومدم و بعد از چک کردن برنامه امروزم رفتم سمت اتاق میلاد
با ورودم همشون بلند شدن؛با تک تکشون حال و احوال کردم
کنار رهام نشستم
_جلسه به کجا رسیده؟
رهام:ما مالکیت سی درصد پروژه هستیم و میخوایم تو قرار داد ثبت بشه!
از اینکه مستقیما رفت سره اصل قضیه متعجب شدم؛سی درصد؟!
حفظ ظاهر کردم و دستامو گذاشتم روی میز:اوم..اما این خلافه قوانینه
شاهان:قانون گذاری با طرفین معامله اس خانم...که طرفین ما هستیم و شما
ازلحنش وقتی لفظ خانم به کار برد ناخوداگاه یاد احسان افتادم
میلاد:قبل از ورود شما به فرانسه ما در این باره صحبت کردیم؛حداکثر سهمی که شرکت مونتاژ میتونه توی پروژه داشته باشه بیست درصدِ
در تایید حرف میلاد ادامه دادم:
_شرکت شما کم اسم و رسمی نداره...باید بدونین در معاملات بزرگ حرف اول رو پایبندی به تعهداته که میزنه نه اعداد و ارقام
شاهان پلک کلافه ای زد ولی رهام خونسرد نگام کرد:به شرطی که پایبندی دو طرفه باشه
اخم ریزی نشست رو پیشونیم
_متوجه نمیشم!
شاهان:شما یک مساحتی به ما دادین به عنوان کل زمینی که در اختیار ماس برای پروژه؛تیم مهندسارم خودتون فرستادین بدون اینکه از سمت ما تاییدیه بگیرین...و حالا نقشه هایی که مهندساتون فرستادن با مساحت کل زمین هماهنگ نیس!!!
بهت زده پلکی زدم:مگه میشه همچین چیزی؟!شما میخوای خونه ام که بسازی یه براوردی از کل زمین و جزئیات ساخت و ساز به دست میاری،کار مام..
شاهان:خانم اورهون
از صدای بلندش ناخوداگاه ساکت شدم
شاهان:وقتی سر و ته قضیه باهم نمیخونه یا مبدا غلطه یا مقصد...وقتی زمین با چیزایی که میخوای بسازی توش یکی نیست یا براورد شما از اول غلط بوده یا نقشه برداری مهندساتون
با پوزخند تکیه داد به صندلی:تیم مهندسارم که ما نفرستادیم
از چیزی که تو ذهنش بود واسه یه لحظه داغ کردم
_شما دارین می گین ما..ما میخوایم حقوق شمارو زیر سوال ببریم؟یعنی دارین ادعا می کنین ما کلاهبرداریم
شاهان:شواهد چنین چیزی رو میگه
اخمم غلیظ تر شد،خواستم چیزی بگم که رهام پیشدستی کرد:ما اینجا نیستیم برای کشمکش...برای حل عددای نقشه ام خودمون میریم کیش
میلاد:درسته..الان مسئله ما سره درصد پروژس
رهام:ما به اندازه سی درصد،سرمایه ام میذاریم
میلاد:خوب پس...
میلاد نیم نگاهی بهم انداخت؛اونقدر عصبی بودم که حوصله ادامه دادنبحث نداشتم اشاره کردم یه جوری خودش جمع کنه
میلاد:چند لحظه صبر کنین تمنا بیاد،باید با شایلی یه تماس بگیره ببینیم اونم قبول میکنه
بچه ها هر کدوم مشغول کار خودشون شدن
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره؛نگاهمو که دوختم بیرون واسه چند لحظه هوس سیگار کردم
شاهان:شما از بستن قرارداد با ما ناراضی هستین؟
با شنیدن صداش اروم چرخیدم سمتش
تو چند قدمیم ایستاده بود؛نگاهی از سر تا پا بهش انداختم
_نه!
شاهان:مطمئن نیستم
پوزخندی زدم و دستامو بغل کردم:منم جای شما بودم مطمئن نبودم..میدونی...پروژه بزرگیه،و من نمیتونم به هرکسی اعتماد کنم و عنوان شریک تجاری رو بهش بدم
شونه ای بالا انداختم:ولی خوب،زمان کمه..و مجبورم به سازتون برقصم
ابروهاش بالا پرید:خانم اورهون..اونی که باید اعتماد کنه ما هستیم نه شما،ماجرای نقشه برداری هنوز حل نش...
پریدم وسط حرفش:قول شرف میدم شخصا بیام و اون مشکل حل کنم حتی اگه لازم باشه شخصا از شما و رهام عذر خواهی می کنم
لبخند کج و پرمعنایی زد:خوبه اممما...بابام همیشه میگه،رو شرف هیچ زنی حساب باز نکن..زنا فقط تو عشق مردانه میمونن رو حرفشون!
واسه چند لحظه تنم لرزید؛حرفاش عجیب بوی احسانُ به مشامم رسوند
اب دهنمو قورت دادم؛نگاهش چند ثانیه ای چشمامو هدف گرفت..این نگاه!
چشمامو بستم که صدای پاش خبر از رفتنش داد؛نگاهمو از دور دوختم بهشون
رهام پسر ایهام دمیرِ؛نوه ارشد ترکان دمیر و طبق چیزایی که تو این چند روز گفتن بهترین دوستای هم هستن
چند بار پشت هم پلک زدم,,,یعنی ممکنه این شاهان،شاهان من و احسان باشه؟!
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_12 سری تکون دادم که رفت سمت ماشینش،اولگارو بردم سمت اسانسور،دکمه رو زدم سرمو کج کردم پایین صورتش خیس خیس بود و چشماشو بسته بود نفسای نامنظمش حس خوبی رو بهم منتقل نمی کرد با رسیدن به طبقه پنجم دستمو حلقه کردم دور کمرش _اولگا کلید خونتو بده بی…
#اقلیما
#پارت_14
زبونمو کشیدم رو لبام،از فرط افکاری که در عرض چند ثانیه به سمت ذهنم هجوم اوردن دهنم خشک شد!
با قدمای محکم رفتم سمت میز
_من باید برم پسرا..امشب سره شام جمع بندیارو انجام میدیم
اشاره ای به میلاد کردم:میلاد جان چند لحظه بیا
با عذر خواهی کوتاهی از اتاق خارج شدیم
میلاد:چیزی شده؟
_بریم تو اتاقم..میگم بهت
با رسیدنمون به اتاقم دستشو فرو کرد تو جیبش:جانم بگو
بی مقدمه گفتم:شاهان کیه؟
از سوال یهوییم چند ثانیه ای سکوت کرد
_فامیلیش مهر..
میلاد:پسر احسانِ!
ماتم برد،واسه حفظ تعادلم دستمو گرفتم به لبه صندلی..بهت زده نگاش کردم
_چی...چی گفتی؟!
میلاد:سایان یا دلبر نمیدونم‌...ولی انگار تقدیر میخواد بعد پونزده سال دوباره بهم نزدیکتون کنه
پر درد چشمامو بستم:چرا..چرا زود تر نگفتی؟
میلاد:یادت نیس،همون روز که داشتم برات توضیح میدادم صدای دعوای اولگا و ایهان شنیدی ول کردی رفتی
نفس حبس شدمو دادم بیرون
میلاد:فکر میکنی نزدیک شدنش بهت با نقشه اس؟
_نه!
سرمو بلند کردم:اون منو نمیشناسه..مطمئنم
میلاد:حالا میخوای چیکار کنی؟
با صدای تحلیل رفته ای جوابشو دادم
_با همین پوزیشن ادامه میدم
میلاد:جانان چی؟!
_به وقتش میگم بهش ولی میلاد،هیچکس..تاکید میکنم هیچکس نباید بفهمه
میلاد:باشه..هر طور که تو بخوای
دستی تو موهام کشیدم:الانم نمیخواد به جانان زنگ بزنی..خودم درباره درصد سهاما باهاش حرف میزنم
میلاد:جواب اینارو چی بدم؟
_بگو شایلی مشکلی نداره؛درصدم هر چقدر که میگن بگو چشم...از سی درصدم بالا تر رفت رفت
میلاد متعجب نگام کرد:دوباره داری برمی گردی سره خونه اول که...دلبر تو دو بارهمه چیزتو باختیا..بفهم،دوبار!
_مهم نیس
با رفتن میلاد رفتم سمت میزم و بعد از برداشتن کیف و پالتوم رفتم پایین
با نشستنم تو ماشین توجهم به سمت شاهان و رهام که از شرکت بیرون اومدن جلب شد
اساره کردم به راننده که حرکت نکنه؛عینکمو دادم بالا تا بتونم خوب نگاش کنم
چقدر بزرگ شده؛پسرمون..پسر من و احسان،امانتی که شاهیکا به من سپرد ولی احسان ازش نگهداری کرد
با حرکت کردن ماشینشون تازه متوجه اشکام شدم؛سریع پاکشون کردم و تکیه دادم به پشتی صندلی

«چند روز بعد»
به روایت رهام
_شاهان حاضری؟
شاهان:اره بریم
با شاهان از خونه رفتیم بیرون و همراه اولگا و دنیز رفتیم سمت خونه شخصی سایان اورهون
طبق چیزی که خودش گفت دوست داشته قبل از رفتنمون دورهم جمع شیم و و به نوعی بعد از چند هفته کار یه استراحت کوچیکی داشته باشیم
ماشین جلوی یه در بزرگ توقف کرد و بعد از باز شدن در وارد یه حیاط بزرگ شدیم؛سبک معماری خونه یه چیزی بین فرانسوی و انگلیسی بود و مشخص بود ماه ها برای یه همچین معماری اصیلی تلاش شده
سایان استقبال گرمی ازمون کرد؛بعد از چند دقیقه یه پسر هجده نوزده ساله که چند باری از دور دیده بودمش وارد سالن شد
سایان:ایشونم پسرم..ساردین
_خوشحالم از اشنایی باهات
ساردین:منم همینطور
شاهان:همین یه فرزند دارین؟
حس کردم با سوالی که شاهان پرسید سایان یه جوری شد:بله...من و همسرم به خاطر مسائل کاری از هم جدا زندگی می کنیم
غرق بحثای تک کلمه ای و بی مورد بودیم که صدای در بلند شد
سایان:میلاد و تمنان
با اومدنشون از جامون بلند شدیم،میلاد مثل همیشه سرخوش بود ولی تمنا انگار خیلی حالش خوب نبود
نه حرفی میزد و نه چیزی میخورد،بعد از چند دقیقه ام بلند شد و رفت سمت حیاط
شاهان:گرفته ای؟
_نه...میرم یکم هوا بخورم..میام سریع
از جام بلند شدم و بدون گفتن چیزی رفتم سمت بیرون،داشت با تلفن حرف میزد..متوجه صدای پر بغضش شدم و همین باعث شد سره جام وایسم
بعد از قطع کردن تماسش نشست رو پله ها وسرشو تو دستاش گرفت
دستامو فرو کردم تو جیبم:نمیدونم چی شده ولی با نشستن و غصه خوردن چیزی حل نمیشه!
با شنیدن صدام سرشو بلند کرد و نگام کرد
از پله ها رفتم پایین و نشستم کنارش؛واسه خودمم عجیب بود چرا بااین دختر راحتم..تو این یه موضوع من دقیقا نقطه مقابل شاهان بودم و از ارتباط با جنس مخالفم همیشه دوری کردم
تمنا:اون پسره پاشا..منو از بابابزرگت خاستگاری کرده
یه تای ابرومو دادم بالا:ها؟
تمنا:بابابزرگت میگه ادم خوبیه...زنگ زده برم استانبول واسه کارای عروسی
نگاهمو دوختم به یه نقطه:خودت چی؟
صداشو برد بالا:خودم چی؟!مهمه اصلا؟؟میگم زنگ زدن پاشم برم استانبول..تا هفته دیگه ام تو بغل اقا باشم
دستم ناخوداگاه مشت شد
تمنا:نظر ادم بی کس و کاری مثل من مگه مهمه؟
دستشو سپر صورتش کرد
_یعنی هیچ راهی نیس؟
سرشو بلند کرد
تمنا:چند ماهه میرن و میان،هی ادم میفرستن ولی اینبار باباش رفته..پیمان
چند بار پلک زدن کافی بود تا تصویر پیمان تو ذهنم مجسم بشه؛پیمان کریمی..یه وکیل بین المللی که بابرند تجاری راکوف کار میکنه
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_12 سری تکون دادم که رفت سمت ماشینش،اولگارو بردم سمت اسانسور،دکمه رو زدم سرمو کج کردم پایین صورتش خیس خیس بود و چشماشو بسته بود نفسای نامنظمش حس خوبی رو بهم منتقل نمی کرد با رسیدن به طبقه پنجم دستمو حلقه کردم دور کمرش _اولگا کلید خونتو بده بی…
چند دقیقه سکوت بینمون شد
تمنا:پاشو بریم داخل..نمیخوام کسی چیزی بفهمه،خودم یه کاریش کی کنم
همزمان از جاش بلند شد،یه چیزی به ذهنم رسید که باعث شد اسمشو صدا بزنم
_تمنا
تمنا:ها؟
_یه راهی هست!
تمنا:چی؟
از جام بلند شدم و زول زدم تو چشماش:با من ازدواج کنی!
نگاهش رنگ عصبانیت گرفت
تمنا:چی میگی؟من می گم با اونی که دوسم داره نمیتونم ازدواج کنم تو میگی بیام زن تو شم؟!اون حداقل یه احساسی بهم داره..تو چی؟!انگار ه تکه سنگی..
کلافه پلکی زدم:سوری..واسه یه سال سوری با من باش،فقط واسه دک کردن این یارو
تمنا:بعد اونوقت از کجا میدونی بابا بزرگت منو..
انگار خودش فهمید چی داره میگه
_چیه؟!بابابزرگم میخواد تورو به نوه خودش نده!
غمگین نگام کرد
_تنها راهی بود که به ذهن من رسید..میتونی قبول نکنی
قبل از اینکه چیزی بگه از پله ها رفتم بالا و برگشتم تو خونه؛هرکس میشنید این من بودم که یه همچین حرفی رو زدم قطعا هنگ میکرد...ولی خوب،این پسره بدجور سریشمون شد،اینجوری قشنگ حالشو می گیرم
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_14 زبونمو کشیدم رو لبام،از فرط افکاری که در عرض چند ثانیه به سمت ذهنم هجوم اوردن دهنم خشک شد! با قدمای محکم رفتم سمت میز _من باید برم پسرا..امشب سره شام جمع بندیارو انجام میدیم اشاره ای به میلاد کردم:میلاد جان چند لحظه بیا با عذر خواهی کوتاهی…
#اقلیما
#پارت_15
به روایت رهام
بعد از صرف شام همراه شاهان و اولگا برگشتیم خونه
تو راه فکرم درگیر پیشنهادی بود که به تمنا دادم؛از یه طرف یه جورایی خوشحال بودم که میتونم با اون پسره،پاشا تصفیه حساب کنم..از یه طرفم نگران اتفاقات بعدش بودم
با رسیدنمون به خونه بی حرف لباسامو عوض کردم و کتابمو از رو میز برداشتم
شاهان داشت با عمو احسان حرف میزد،لبخند محوی زدم..ده دقیقه دیگه که حرفاش با عمو تموم شه با اولگا می شینن واسه تماشای ماه!
گرم خوندن کتاب شدم و اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد
با تکون خوردن تخت چشمامو باز کردم،شاهان که پتو رو کشید روم چرخیدم سمتش
شاهان:عه بیدارت کردم
بی توجه به حرفش صداش زدم:شاهان
شاهان:جانم داداش
نشستم سره جام:خوابت میاد؟
زیر لب نچی گفت ونشست کنارم
شاهان:میخوای بگم یه چیزی بیارن؟
_نه..یکم حرف بزنیم
دستی تو موهام کشیدم
_تمنا..
شاهان:خوب؟
_چند سالی پیش بابابزرگ بوده
بی تفاوت سرشو تکون داد:عه؟نمیدونستم
_اره..انگار پدر مادرشو که از دست میده به مشکل میخوره..حالا ایناش مهم نیس
نگاهمو دوختم به چشمای قهوه اییش:پاشا کریمی رو یادته؟
بااین حرفش اخماش رفت تو هم:مگه میشه میشه اون بی شرف یادم بره..اون عوضی و شرکت راکوف مارو دور زدن
_حالا همون پسره رفته خاستگاریش!
شاهان:اییی..نچسب،حیف این دختر...
مکثی کرد:حالا دخلش به تو چیه؟
از حالت صورتش خندم گرفت ولی خودمو کنترل کردم
_تمنا نمیخوادش
شاهان:خوب..بازم به توچه؟
نفسمو کلافه دادم بیرون:بابابزرگ این پسره رو قبول داره
شاهان:متعسفانه خیلیم زیاد قبول داره
_میخوام کمکش کنم
ابروهاش بالا پرید:ها؟تو؟چجوری؟
مردمکمو کشوندم پایین،این پا و اون پا می کردم چجوری بهش بگم:اوم..می..میخوام..میخوام باهاش ازدواج کنم!
شاهان:چی؟!..تو؟..ازدواج؟
قبل از اینکه چیزی بگم ادامه داد:یعنی..دوسش داری..تو همین دو هفته؟!
لبامو با زبونم تر کردم:شاهان
شاهان:جانم
_الان مسئله بابا بزرگه!
چند بار پشت هم پلک زد:قصدت چیه؟!میخوای خودت بهشون بگی؟!..ببینم
نگاش کردم
شاهان:دختره خودش می دونه؟
سری به نشانه مثبت تکون دادم
_همین امشب میخوام به بابا بزرگ بگم
متعجب نگام کرد:خوب فردا شب که رفتیم ایران،زنگ بزن بهشون بگو
_خودم نمیخوام بگم
شاهان:پس کی بگه من بگم؟!
لبخند بی جونی زدم:نه...عمو احسان!
شاهان:بابای من؟!اخه...
_میدونم میتونه بابابزرگ راضی کنه
شاهان:اخه بابای من که..
پرید وسط حرفش:چیه میخوای بگی هیچ صنمی با بابابزرگ و خاندان دمیر نداره؟!اره..از یه خون نیستن ولی بابابزرگ جگر گوشش که تو باشیو گذاشته بمونه دست عمو احسان
چند ثانیه ای سکوت کرد،انگار داشت به چیزی فکر می کرد
شاهان:چی بگم..هنوز تو شوک چیزیم که گفتی..


نیم نگاهی به ساعتم انداختم؛حد اکثر نیم ساعت دیگه باید پروازمون می پرید
شاهان تو خودش بود،خوب میدونستم از اینکه نتونسته اولگا رو با خودش بیاره فرودگاه ناراحته
با یاد اوری اولگا یاد مادرش و تهدیدایی که اولگارو کرد افتادم
با قدمای اروم رفتم سمتش
شاهان:فقط خواستم کمکش کنم
سرشو گرفت بالا:هیچ دل خوشی ازش ندارم..ولی اون جونمو نجات داد
چند ثانیه لبامو فشردم به هم
_یه کاری کن
شاهان:چی؟
_زنگ بزنن به داییت...
با دیدن نگاه منتظرش ادامه دادم:منظورم عمو سورنه،بگو پرواز ما وی ای پیه..خودش کارارو انجام بده،کسی از ما کارت پرواز و کوفت و زهرمار نخواد
شاهان:یعنی چی؟!!
پلک عمیقی زدم
_یعنی اسما و ویزاهای ماهارو رد کنه،اونیم که میاد پای پرواز گیر الکی نده..گرفتی؟!
اب دهنشو قورت داد:میخوای...
_میخوام بدزدمش!
اول با تعجب و بعدشم با خنده نگام کرد:این سفر تو رو متحول کرده ها
یه قدم رفتم سمتش:به قول دایی بردیا پاریس منو ادم کرده
صدای خنده هر دومون فضارو پر کرد
_کاری که گفتمو بکن..من زود میام
خواستم برم عقب که دستش نشست رو بازوم:مطمئنی؟!
نگاهامون تو هم بود
شاهان:دردسر میشه
_من به خاطر داداشم هر کاری می کنم
با لبخند چشماشو به هم فشرد:خوبه که هستی
دستی به شونش زدم و ازش دور شدم،ساعت حدودا دو نصف شب بود
رفتم سمت راننده ای که از طرف شرکت ساردین مارو اورده بود فرودگاه و گفتم چیزیمو جا گذاشتم و میخوام تنهایی برم بیارمش...سعی کردم خیلی عادی باشم تا مشکوک نشن
بین مسیر تو داشبورد گشتم مطمئنن اینجا یه چیزی پیدا میشه که به درد بخوره..
با دیدن اسپری بیهوشی گرهی بین ابروهام نشست،اینجوری ممکنه اذیت شه..نه..
فرمون زیر دستم چرخوندم و تو ضلع شرقی برج ماشین پارک کردم
نگاهی به ساختمون انداختم،تو این تاریکی شب امکان اینکه دوربینا چهره منو بگیرن تقریبا صفره،ولی ممکنه نگهبان یا خود دنیز اینجا باشن
2025/10/22 11:17:34
Back to Top
HTML Embed Code: