᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_14 زبونمو کشیدم رو لبام،از فرط افکاری که در عرض چند ثانیه به سمت ذهنم هجوم اوردن دهنم خشک شد! با قدمای محکم رفتم سمت میز _من باید برم پسرا..امشب سره شام جمع بندیارو انجام میدیم اشاره ای به میلاد کردم:میلاد جان چند لحظه بیا با عذر خواهی کوتاهی…
نگاهی به اسپری تو دستم انداختم،با مرور رفتارای اولگا و شناخت کمی که تو همین چند وقت ازش به دست اوردم به این نتیجه رسیدم بهتره از همین اسپری استفاده کنم
با یه نفس عمیق از ماشین پیاده شدم،چند قدم برداشتم که متوجه حضور کسی شدم،خوب که دقت کردم دیدم اولگاس!ناخوداگاه لبخند بی جونی نشست رو لبام
از وسط فضای سبز داشت رد میشد
اولگا:مرتیکه زشت..الهی درد زایمان بگیری..زد کتفمو داغون کرد
بی توجه به غر زدناش اروم پشت درخت قایم شدم و تو دلم خدارو واسه همچین موقعیتی شکر کردم
با رسیدنش بهم دستمال گرفتم جلوی دهنش،اولش چند لحظه دست و پا زد ولی کم کم تنش شل شد و بیهوش افتاد رو دستم
سریع بردمش سمت ماشین
ساردین:اولگا!
چرخیدم سمت صدا،ساردین با قدمای تند اومد سمتم
نگاه بهت زدش رو اولگا بود که تو بغلم بود
ساردین:شما...
سریع اولگارو گذاشتم تو ماشین
ساردین خواست چیزی بگه که دستمو اوردم بالا:بشین تو ماشین
با چهره تو هم نشست تو ماشین،پشت سرش خودمم نشستم پشت فرمون
ساردین:معلوم هست دارین چیکار می کنین؟!شما به این دختر...
_شاهان می خواد کمکش کنه..میدونی که،این دختر میخواد بیاد ایران
ساردین:اینجوری کمکش کنه؟!هیچ میدونین اگه خاله شایلی بفهمه چی میشه؟!!
پلک کلافه ای زدم:گوش کن یه دقیقه...شاهان از اول قصدش این نبود،ما فکرشم نمی کردیم خانم کانسی انقدر در برابر اومدنش به ایران حساس باشه..الانم به خواست خودش این کار کردیم
ساردین:ولی..
_پای همه عواقبش هستیم
ساردین:پووووف..بچه بازیه
_ساردین...یه لحظه به این فکر کن با اومدنش به ایران اتفاقات خوبی بیفته،شاهان گفت تو دوستشی..پس خوب میدونی اینجا موندنش رابطشو با مادرش بد تر می کنه
همه سعیمو کردم لحنم قانع کننده باشه
ساردین:مراقبش باشین..من هیچ اعتمادی به شما ها ندارم
سرشو کج کرد سمت اولگا:اگه بیدار شد و برام زنگ نزد مجبور میشم به خاله بگم شما دزدیدینش
سری تکون دادم:باشه..شاهان مراقبشه
نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب خداحافظی کرد
با سرعت از اونجا دور شدم وشماره شاهان گرفتم
شاهان:جانم
_شاهان اماده باشین..دارم میام
شاهان:باشه باشه
با رسیدن ماشین به فرودگاه،ناخوداگاه استرس گرفتم
سرمو چرخوندم عقب و نگاهی به صورت اولگا انداختم..بی معطلی از ماشین پیاده شدم
شاهان اشاره زد برم جلو و با سر بهم فهموند که همه چی اوکیه
از ادمایی که اونجا بودن فقط دو نفر از نزدیکان خانم اورهون بودن
دوباره نشستم تو ماشین و ماشین تا نزدیکای هوایپما بردم
با پیاده شدنم شاهان اومد سمتم
_من اینارو میبرم اون طرف به بهونه کارای شماره پرواز و اینجور چیزا..بقیش با تو
شاهان:باشه
به روایت شاهان
با رفتن رهام و رفتن اون دو نفری که مارو تا فرودگاه همراهی کردن در ماشین باز کردم
با دیدنش لبمو به دندون گرفتم،واسه یه لحظه شک افتاد تو دلم..بردنش کار درستیه؟!
پلک عمیقی زدم و بلندش کردم،با قرار گرفتن سرش رو سینم قلبم تیر خفیفی کشید
بی اهمیت وارد هواپیما شدم و بردمش سمت تخت تک نفره ای که متعلق به خودم بود
دستمو حلقه کردم دورش و گوشیشو از جیبش دراوردم
سیم کارتش در اوردم و خاموشش کردم
چشمام کشیده شد سمت صورتش
_دیگه باهم بی حساب شدیم!
با اومدن رهام اولگارو گذاشتم و از جام بلند شدم
رهام:چرا بلند میشی اقای علیخانی؟!بفرمایید..الان هواپیما میپره
یکم اب خورد
رهام:فقط حتما کمربند ببند
ناخوداگاه لبام کش اومد:عاشقتم رهام
با لبخند نگام کرد
رهام:امیدوارم وقتی بیدار شد به همین اندازه خوشحال باشی
اخمام رفت تو هم:بذار یه چند ساعت ارامش داشته باشم
اروم خندید
نشستم رو تک صندلی رو به روی اولگا
رهام:فکر از اینجا به بعدشو کردی؟
سری تکون دادم:جای مهمش گذشت
رهام:نه،این حرفو نزن...جای مهم قصه از اینجا به بعده!
در جوابش سکوت کردم،شاید تصمیمم برای خودمم گیج کننده باشه
دستامو بغل کردم و چشمامو بستم
با یه نفس عمیق از ماشین پیاده شدم،چند قدم برداشتم که متوجه حضور کسی شدم،خوب که دقت کردم دیدم اولگاس!ناخوداگاه لبخند بی جونی نشست رو لبام
از وسط فضای سبز داشت رد میشد
اولگا:مرتیکه زشت..الهی درد زایمان بگیری..زد کتفمو داغون کرد
بی توجه به غر زدناش اروم پشت درخت قایم شدم و تو دلم خدارو واسه همچین موقعیتی شکر کردم
با رسیدنش بهم دستمال گرفتم جلوی دهنش،اولش چند لحظه دست و پا زد ولی کم کم تنش شل شد و بیهوش افتاد رو دستم
سریع بردمش سمت ماشین
ساردین:اولگا!
چرخیدم سمت صدا،ساردین با قدمای تند اومد سمتم
نگاه بهت زدش رو اولگا بود که تو بغلم بود
ساردین:شما...
سریع اولگارو گذاشتم تو ماشین
ساردین خواست چیزی بگه که دستمو اوردم بالا:بشین تو ماشین
با چهره تو هم نشست تو ماشین،پشت سرش خودمم نشستم پشت فرمون
ساردین:معلوم هست دارین چیکار می کنین؟!شما به این دختر...
_شاهان می خواد کمکش کنه..میدونی که،این دختر میخواد بیاد ایران
ساردین:اینجوری کمکش کنه؟!هیچ میدونین اگه خاله شایلی بفهمه چی میشه؟!!
پلک کلافه ای زدم:گوش کن یه دقیقه...شاهان از اول قصدش این نبود،ما فکرشم نمی کردیم خانم کانسی انقدر در برابر اومدنش به ایران حساس باشه..الانم به خواست خودش این کار کردیم
ساردین:ولی..
_پای همه عواقبش هستیم
ساردین:پووووف..بچه بازیه
_ساردین...یه لحظه به این فکر کن با اومدنش به ایران اتفاقات خوبی بیفته،شاهان گفت تو دوستشی..پس خوب میدونی اینجا موندنش رابطشو با مادرش بد تر می کنه
همه سعیمو کردم لحنم قانع کننده باشه
ساردین:مراقبش باشین..من هیچ اعتمادی به شما ها ندارم
سرشو کج کرد سمت اولگا:اگه بیدار شد و برام زنگ نزد مجبور میشم به خاله بگم شما دزدیدینش
سری تکون دادم:باشه..شاهان مراقبشه
نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب خداحافظی کرد
با سرعت از اونجا دور شدم وشماره شاهان گرفتم
شاهان:جانم
_شاهان اماده باشین..دارم میام
شاهان:باشه باشه
با رسیدن ماشین به فرودگاه،ناخوداگاه استرس گرفتم
سرمو چرخوندم عقب و نگاهی به صورت اولگا انداختم..بی معطلی از ماشین پیاده شدم
شاهان اشاره زد برم جلو و با سر بهم فهموند که همه چی اوکیه
از ادمایی که اونجا بودن فقط دو نفر از نزدیکان خانم اورهون بودن
دوباره نشستم تو ماشین و ماشین تا نزدیکای هوایپما بردم
با پیاده شدنم شاهان اومد سمتم
_من اینارو میبرم اون طرف به بهونه کارای شماره پرواز و اینجور چیزا..بقیش با تو
شاهان:باشه
به روایت شاهان
با رفتن رهام و رفتن اون دو نفری که مارو تا فرودگاه همراهی کردن در ماشین باز کردم
با دیدنش لبمو به دندون گرفتم،واسه یه لحظه شک افتاد تو دلم..بردنش کار درستیه؟!
پلک عمیقی زدم و بلندش کردم،با قرار گرفتن سرش رو سینم قلبم تیر خفیفی کشید
بی اهمیت وارد هواپیما شدم و بردمش سمت تخت تک نفره ای که متعلق به خودم بود
دستمو حلقه کردم دورش و گوشیشو از جیبش دراوردم
سیم کارتش در اوردم و خاموشش کردم
چشمام کشیده شد سمت صورتش
_دیگه باهم بی حساب شدیم!
با اومدن رهام اولگارو گذاشتم و از جام بلند شدم
رهام:چرا بلند میشی اقای علیخانی؟!بفرمایید..الان هواپیما میپره
یکم اب خورد
رهام:فقط حتما کمربند ببند
ناخوداگاه لبام کش اومد:عاشقتم رهام
با لبخند نگام کرد
رهام:امیدوارم وقتی بیدار شد به همین اندازه خوشحال باشی
اخمام رفت تو هم:بذار یه چند ساعت ارامش داشته باشم
اروم خندید
نشستم رو تک صندلی رو به روی اولگا
رهام:فکر از اینجا به بعدشو کردی؟
سری تکون دادم:جای مهمش گذشت
رهام:نه،این حرفو نزن...جای مهم قصه از اینجا به بعده!
در جوابش سکوت کردم،شاید تصمیمم برای خودمم گیج کننده باشه
دستامو بغل کردم و چشمامو بستم
سلام رفقا
امیدوارم حالتون خوب باشه
از همتون بابت این فاصله ده روزه عذر میخوام و ممنونم از صبوریتون
درگیر یه سری مسائل بودم..
از امشب طبق روال پارت داریم
منتظر نظراتتونم هستم
...💛
امیدوارم حالتون خوب باشه
از همتون بابت این فاصله ده روزه عذر میخوام و ممنونم از صبوریتون
درگیر یه سری مسائل بودم..
از امشب طبق روال پارت داریم
منتظر نظراتتونم هستم
...💛
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_15 به روایت رهام بعد از صرف شام همراه شاهان و اولگا برگشتیم خونه تو راه فکرم درگیر پیشنهادی بود که به تمنا دادم؛از یه طرف یه جورایی خوشحال بودم که میتونم با اون پسره،پاشا تصفیه حساب کنم..از یه طرفم نگران اتفاقات بعدش بودم با رسیدنمون به خونه…
#اقلیما
#پارت_16
به روایت اولگا
با حس سنگینی چیزی رو تنم اروم چشمامو باز کردم؛چشمام به نور عادت نداشت واسه همین سریع بستمشون
رهام:بیدار شدی؟
با شنیدن صدای اشنای رهام چشمامو باز کردم،نگاهی به اطرافم انداختم..یه اتاق شیک و مرتب،ولی برام غریبه بود
_ای..اینجا..اینجا کجاس؟
بدنم گرفته بود واسه همین سختم بود بشینم
رهام:اینجا ایرانه!
چشام گرد شد:چی؟؟
رهام:شییی..اروم..شاهان رفته دوش بگیره بیاد همه چیز بهت میگه..الان اسراحت کن احتمالا بدنت کوفتس
پشت بند حرفش گوشیشو چک کرد و از جاش بلند شد:شاهان اومد بهش بگو پدر بزرگ اومده ایران
منگ سری تکون دادم،بلافاصله از اتاق رفت بیرون
نگاهی به اطراف انداختم
یه عکس بزرگ از شاهان و یه مرد چشم رنگی،یکم زوم شدم رو صورتش..چرا حس می کنم یه جایی دیدمش؟؟
شونه ای بالا انداختم و سرمو چرخوندم سمت دیگه،نگام ثابت موند رو پیانوی سفید و گیتاری که مشخص بود روش کلی خاک نشسته..
با صدای در حموم سرمو چرخوندم سمت مقابل،نگاه اولم به بدن ورزیده و بعد رو چشمای شاهان موند..اونم داشت منو نگاه می کرد
شاهان:گفتن اثرش فعلا نمیره که
_ها؟؟
شاهان:هیچی
با حوله کوچیکی که دستش بود کشید رو گردنش
شاهان:رهام..رهام
_رهام رفت!
شاهان:کجا؟
بدون اینکه تغییری تو حالتم ایجاد کنم جوابشو دادم
_نمیدونم..گفت بهت بگم پدر بزرگ اومده ایران
مردمکشو دوخت به زمین و سرشو تکون داد
_من..من چجوری..چجوری اومدم..اینجا
نگاهشو از تو اینه دوخت بهم
شاهان:ما اوردیمت
عقب گرد کرد و اومد سمت تخت
شاهان:دیشب که راه میخواستیم سوار هواپیما شیم عذاب وجدان داشتم..که چرا نتونستم با خودم بیارمت
نفسشو اه مانند داد بیرون:رهام تو رو از جلوی خونت دزدید
ابروهام بالا پرید،با یه مرور کوتاه یاد اخرین لحظه ای که یه دستمال نشست رو دهنم افتادم
_یعنی..رهام..
سرشو تکون داد:راهی جز این نبود
_اینجا...
شاهان:اینجا خونه منه
از جاش بلند شد که صدای ایفون اومد
شاهان:در میزنن؟
سرمو تکون دادم:اره
با گرهی که بین ابروهاش بود رفت سمت در اتاق،چند دقیقه طول نکشید که سرو صدایی خونه رو پر کرد
مشکوک از جام بلند شدم و اروم از اتاق رفتم بیرون،نگام به پله ها افتاد
با قدمای اروم رفتم جلو
سروین:وای عشقم چقدر دلتنگت بودم
پشت نرده ها ایستادم،یه دختر که صورتش مشخص نبود چسبیده بود به شاهان و یه چیزایی می گفت بهش..یعنی زنشه؟!
سروین:اومدم بمونما
قبل از اینکه شاهان چیزی بگه خودش ادامه داد:البته امشب نه ها..دمیر بزرگ اومده،خوب نیس نوش پیش من باشه
شاهان لبخند کوچیکی زد:الان میخواستم حاضر شم بیام
دختره با ذوق دوباره رفت سمت شاهان
سروین:میمونم باهم بریم
اخمای شاهان رفت تو هم:نمیشه..میدونی که بابا خوشش نمیاد اینجوری با هم بریم..برو لطفا
دختره که لب و لوچش اویزون شده بود قفسه سینه لخت شاهان بوسید و رفت عقب
سروین:باشه..پس می بینمت
بی حرف بزگشتم تو اتاق؛یه حس عجیبی داشتم از اینکه الان تو ایرانم
دستامو بغل کردم و نفس عمیقی کشیدم
شاهان:من الان باید برم خونه
چرخیدم سمتش
شاهان:تو بمون همینجا..بعدا میام می برمت
_کجا؟
شاهان:اینجا که نمیشه بمونی..سروین میخواد بیاد،ببینتت شر میشه
_هتل..
شاهان:شناسنامه نداری نمیشه
نگاهمو دوختم به زمین
شاهان:امشب بمون اینجا..فقط لباس و اینجور چیزا اینجا نیس،فردا صبح میگم بیان ببرنت خرید
_باشه
شاهان:تو یخچالم همه چی هست...گوشیت رو میزه با یه سیم کارت جدید شماره من و رهام روشه..زنگ بزن کار داشتی
چیزی در جوابش نگفتم،نمیدونم چرا بی دلیل دلم گرفت...اینکه بیام ایران ارزوم بود ولی اینجوری حس اضافه بودن داشتم
با رفتنش دوباره دراز کشیدم رو تخت،نگاهمو از پنجره دوختم به بیرون..چند دقیقه گذشت که چشمام گرم شد و دوباره خوابم برد
به روایت رهام
همه مشغول حرف زدن بودن،منم طبق معمول ساکت نشسته بودم و نظاره گر بقیه بود
بابابزرگ:احسان ازم خواست بیام ایران
نگاهشو دوخت به من:احسان گفت نوه ارشد من،جگر گوشم عاشق شده
لبخند تصنعی زدم
بابا بزرگ:کی بهتر از دختری که چند ساله میشناسمش..تا شنیدم کسی که دل رهام منو برده تمناس گفتم همه چیو کنسل کنن تا من بیام ایران..مبارکه
همه به یه شکلی
نیاز:تو سفر با همدیگه اشنا شدین؟
_بله..تمنا طراح لباس و یکی از ناظرای حقوقی شرکتیه که ما باهاش قرارداد بستیم
بردیا:به به..پاریس پر برکت
بابا که چند ساعت قبل رضایتشو اعلام کرده بود ولی مامان از قیافش مشخص بود چندان میلی به بودن تو این جمع نداره
بابابزرگ:ایهام بابا..من از رهام خواستم به یه جشن کوچیک اکتفا کنه..با نَوا کارارو انجام بدین بچه درگیر کاره نمیرسه
#پارت_16
به روایت اولگا
با حس سنگینی چیزی رو تنم اروم چشمامو باز کردم؛چشمام به نور عادت نداشت واسه همین سریع بستمشون
رهام:بیدار شدی؟
با شنیدن صدای اشنای رهام چشمامو باز کردم،نگاهی به اطرافم انداختم..یه اتاق شیک و مرتب،ولی برام غریبه بود
_ای..اینجا..اینجا کجاس؟
بدنم گرفته بود واسه همین سختم بود بشینم
رهام:اینجا ایرانه!
چشام گرد شد:چی؟؟
رهام:شییی..اروم..شاهان رفته دوش بگیره بیاد همه چیز بهت میگه..الان اسراحت کن احتمالا بدنت کوفتس
پشت بند حرفش گوشیشو چک کرد و از جاش بلند شد:شاهان اومد بهش بگو پدر بزرگ اومده ایران
منگ سری تکون دادم،بلافاصله از اتاق رفت بیرون
نگاهی به اطراف انداختم
یه عکس بزرگ از شاهان و یه مرد چشم رنگی،یکم زوم شدم رو صورتش..چرا حس می کنم یه جایی دیدمش؟؟
شونه ای بالا انداختم و سرمو چرخوندم سمت دیگه،نگام ثابت موند رو پیانوی سفید و گیتاری که مشخص بود روش کلی خاک نشسته..
با صدای در حموم سرمو چرخوندم سمت مقابل،نگاه اولم به بدن ورزیده و بعد رو چشمای شاهان موند..اونم داشت منو نگاه می کرد
شاهان:گفتن اثرش فعلا نمیره که
_ها؟؟
شاهان:هیچی
با حوله کوچیکی که دستش بود کشید رو گردنش
شاهان:رهام..رهام
_رهام رفت!
شاهان:کجا؟
بدون اینکه تغییری تو حالتم ایجاد کنم جوابشو دادم
_نمیدونم..گفت بهت بگم پدر بزرگ اومده ایران
مردمکشو دوخت به زمین و سرشو تکون داد
_من..من چجوری..چجوری اومدم..اینجا
نگاهشو از تو اینه دوخت بهم
شاهان:ما اوردیمت
عقب گرد کرد و اومد سمت تخت
شاهان:دیشب که راه میخواستیم سوار هواپیما شیم عذاب وجدان داشتم..که چرا نتونستم با خودم بیارمت
نفسشو اه مانند داد بیرون:رهام تو رو از جلوی خونت دزدید
ابروهام بالا پرید،با یه مرور کوتاه یاد اخرین لحظه ای که یه دستمال نشست رو دهنم افتادم
_یعنی..رهام..
سرشو تکون داد:راهی جز این نبود
_اینجا...
شاهان:اینجا خونه منه
از جاش بلند شد که صدای ایفون اومد
شاهان:در میزنن؟
سرمو تکون دادم:اره
با گرهی که بین ابروهاش بود رفت سمت در اتاق،چند دقیقه طول نکشید که سرو صدایی خونه رو پر کرد
مشکوک از جام بلند شدم و اروم از اتاق رفتم بیرون،نگام به پله ها افتاد
با قدمای اروم رفتم جلو
سروین:وای عشقم چقدر دلتنگت بودم
پشت نرده ها ایستادم،یه دختر که صورتش مشخص نبود چسبیده بود به شاهان و یه چیزایی می گفت بهش..یعنی زنشه؟!
سروین:اومدم بمونما
قبل از اینکه شاهان چیزی بگه خودش ادامه داد:البته امشب نه ها..دمیر بزرگ اومده،خوب نیس نوش پیش من باشه
شاهان لبخند کوچیکی زد:الان میخواستم حاضر شم بیام
دختره با ذوق دوباره رفت سمت شاهان
سروین:میمونم باهم بریم
اخمای شاهان رفت تو هم:نمیشه..میدونی که بابا خوشش نمیاد اینجوری با هم بریم..برو لطفا
دختره که لب و لوچش اویزون شده بود قفسه سینه لخت شاهان بوسید و رفت عقب
سروین:باشه..پس می بینمت
بی حرف بزگشتم تو اتاق؛یه حس عجیبی داشتم از اینکه الان تو ایرانم
دستامو بغل کردم و نفس عمیقی کشیدم
شاهان:من الان باید برم خونه
چرخیدم سمتش
شاهان:تو بمون همینجا..بعدا میام می برمت
_کجا؟
شاهان:اینجا که نمیشه بمونی..سروین میخواد بیاد،ببینتت شر میشه
_هتل..
شاهان:شناسنامه نداری نمیشه
نگاهمو دوختم به زمین
شاهان:امشب بمون اینجا..فقط لباس و اینجور چیزا اینجا نیس،فردا صبح میگم بیان ببرنت خرید
_باشه
شاهان:تو یخچالم همه چی هست...گوشیت رو میزه با یه سیم کارت جدید شماره من و رهام روشه..زنگ بزن کار داشتی
چیزی در جوابش نگفتم،نمیدونم چرا بی دلیل دلم گرفت...اینکه بیام ایران ارزوم بود ولی اینجوری حس اضافه بودن داشتم
با رفتنش دوباره دراز کشیدم رو تخت،نگاهمو از پنجره دوختم به بیرون..چند دقیقه گذشت که چشمام گرم شد و دوباره خوابم برد
به روایت رهام
همه مشغول حرف زدن بودن،منم طبق معمول ساکت نشسته بودم و نظاره گر بقیه بود
بابابزرگ:احسان ازم خواست بیام ایران
نگاهشو دوخت به من:احسان گفت نوه ارشد من،جگر گوشم عاشق شده
لبخند تصنعی زدم
بابا بزرگ:کی بهتر از دختری که چند ساله میشناسمش..تا شنیدم کسی که دل رهام منو برده تمناس گفتم همه چیو کنسل کنن تا من بیام ایران..مبارکه
همه به یه شکلی
نیاز:تو سفر با همدیگه اشنا شدین؟
_بله..تمنا طراح لباس و یکی از ناظرای حقوقی شرکتیه که ما باهاش قرارداد بستیم
بردیا:به به..پاریس پر برکت
بابا که چند ساعت قبل رضایتشو اعلام کرده بود ولی مامان از قیافش مشخص بود چندان میلی به بودن تو این جمع نداره
بابابزرگ:ایهام بابا..من از رهام خواستم به یه جشن کوچیک اکتفا کنه..با نَوا کارارو انجام بدین بچه درگیر کاره نمیرسه
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_15 به روایت رهام بعد از صرف شام همراه شاهان و اولگا برگشتیم خونه تو راه فکرم درگیر پیشنهادی بود که به تمنا دادم؛از یه طرف یه جورایی خوشحال بودم که میتونم با اون پسره،پاشا تصفیه حساب کنم..از یه طرفم نگران اتفاقات بعدش بودم با رسیدنمون به خونه…
مامان نوا نیم نگاهی به من انداخت:این سفرم بچه به خاطر کارش رفت،ولی خوب...
بابا اشاره ای به مامان زد
ایهام:حتمن تو همین چند روز که هممون دورهمیم برنامه هارو می چینم
بابا بزرگ از جاش بلند شد:خوبه..مبارکه..بریم ببینیم اذربانو چه کرده
همه از جامون بلند شدیم بریم برای شام،تمنا انگار حال خوبی نداشت..البته حقم داشت مامان هر از چندگاهی بهش نیش و کنایه میزد
شاهان:داداشم نیستی..کجایی؟
اروم جوابشو دادم
_همینجام
با بی میلی چند لقمه غذا خوردم
بعد از شام سروین به شاهان گیر داده بود که برن خونه خود شاهان
با قدمای اروم رفتم سمت شاهان:باهاش کل کل نکن
شاهان:کل کلش به درک..اولگا رو چیکار کنم؟
با یاد اوری اولگا متعجب پلکی زدم:وای..اولگارو یادم رفته بود
نگاهی به بقیه انداختم:ببین...اونجا باشه سروین می بینتش جنگ جهانی میشه،باید ببریش
شاهان:خوب کجا؟ساختمونای برج هنوز کارشون تموم نشده
چند بار پشت هم پلک زدم،نگام افتاد به عمو مهدی:خودشه
شاهان:چی خودشه؟
_باید ببریش خونه عمو مهدی!
شاهان:حالت خوبه رهام؟یه دختر وردارم ببرم نمیگه تو اینو از کجا اوردی
نفسمو کلافه ولی اروم دادم بیرون:ببین..میگی این دختر رئیس همون شرکتیه که ما باهاش شریک شدیم..با تو اومده ایران که با ما پاشه بیاد کیش حواسش به کارا باشه
شاهان:خوب بعد نمیگه چرا نبردیش هتل؟
_بگو زشته اونا مهمون نوازیشون عالی بوده..چه میدونم بگو از همین حرفا..بگو اینم که نبردیش خونه خودت به خاطر باباته،اینجوری چیزیم پیش عمو احسان نمیگه
شاهان چند لحظه به فکر فرو رفت:باشه...برم به عمو بگم
به روایت شاهان
عمو مهدی بی هیچ اما و اگری قبول کرد اولگارو ببرم خونش
مهدی:شاهان عمو..من ماشین نیاوردم منو برسون خونه
تو دلم لبخندی زدم،همیشه حواسش به همه چی هست!
سروین:شاهان وسایلمو جمع می کنم از اونجا بریم خونه خودت
نگاه درمونده ای به بابا انداختم،خواست چیزی بگه که عمو مهدی از جاش بلند شد:حالا فعلا پاشو منو برسون شما ادا اصول زیاد دارین منم خوابم میاد
_چشم..بریم
از خونه اومدیم بیرون
مهدی:برو دنبال مهمونت
بی حرف پامو فشردم رو پدال گاز،بعد از حدود یه ربع رسیدم جلوی خونه
_شما بشین میارمش
سریع کلید انداختم و وارد خونه شدم،چراغا خاموش بودن و همین باعث شد اخمی بشینه رو پیشونیم
_اولگا...اولگا
وارد اتاقم شدم که دیدم رو تخت خوابش برده
چند ثانیه وایسادم سره جام و بعدش اروم رفتم جلو:هوی..دختر...اولگا..
چشماشو باز کرد،اولش انگار ترسید:منم شاهان
اولگا:ساعت چنده..؟
همزمان نیم خیز شد
اولگا:اخخخ..
_چت شد
بازوشو گرفتم،موهاش ریخته بودن دورش و نمیتونستم صورتشو ببینم
ادامه دارد....
بابا اشاره ای به مامان زد
ایهام:حتمن تو همین چند روز که هممون دورهمیم برنامه هارو می چینم
بابا بزرگ از جاش بلند شد:خوبه..مبارکه..بریم ببینیم اذربانو چه کرده
همه از جامون بلند شدیم بریم برای شام،تمنا انگار حال خوبی نداشت..البته حقم داشت مامان هر از چندگاهی بهش نیش و کنایه میزد
شاهان:داداشم نیستی..کجایی؟
اروم جوابشو دادم
_همینجام
با بی میلی چند لقمه غذا خوردم
بعد از شام سروین به شاهان گیر داده بود که برن خونه خود شاهان
با قدمای اروم رفتم سمت شاهان:باهاش کل کل نکن
شاهان:کل کلش به درک..اولگا رو چیکار کنم؟
با یاد اوری اولگا متعجب پلکی زدم:وای..اولگارو یادم رفته بود
نگاهی به بقیه انداختم:ببین...اونجا باشه سروین می بینتش جنگ جهانی میشه،باید ببریش
شاهان:خوب کجا؟ساختمونای برج هنوز کارشون تموم نشده
چند بار پشت هم پلک زدم،نگام افتاد به عمو مهدی:خودشه
شاهان:چی خودشه؟
_باید ببریش خونه عمو مهدی!
شاهان:حالت خوبه رهام؟یه دختر وردارم ببرم نمیگه تو اینو از کجا اوردی
نفسمو کلافه ولی اروم دادم بیرون:ببین..میگی این دختر رئیس همون شرکتیه که ما باهاش شریک شدیم..با تو اومده ایران که با ما پاشه بیاد کیش حواسش به کارا باشه
شاهان:خوب بعد نمیگه چرا نبردیش هتل؟
_بگو زشته اونا مهمون نوازیشون عالی بوده..چه میدونم بگو از همین حرفا..بگو اینم که نبردیش خونه خودت به خاطر باباته،اینجوری چیزیم پیش عمو احسان نمیگه
شاهان چند لحظه به فکر فرو رفت:باشه...برم به عمو بگم
به روایت شاهان
عمو مهدی بی هیچ اما و اگری قبول کرد اولگارو ببرم خونش
مهدی:شاهان عمو..من ماشین نیاوردم منو برسون خونه
تو دلم لبخندی زدم،همیشه حواسش به همه چی هست!
سروین:شاهان وسایلمو جمع می کنم از اونجا بریم خونه خودت
نگاه درمونده ای به بابا انداختم،خواست چیزی بگه که عمو مهدی از جاش بلند شد:حالا فعلا پاشو منو برسون شما ادا اصول زیاد دارین منم خوابم میاد
_چشم..بریم
از خونه اومدیم بیرون
مهدی:برو دنبال مهمونت
بی حرف پامو فشردم رو پدال گاز،بعد از حدود یه ربع رسیدم جلوی خونه
_شما بشین میارمش
سریع کلید انداختم و وارد خونه شدم،چراغا خاموش بودن و همین باعث شد اخمی بشینه رو پیشونیم
_اولگا...اولگا
وارد اتاقم شدم که دیدم رو تخت خوابش برده
چند ثانیه وایسادم سره جام و بعدش اروم رفتم جلو:هوی..دختر...اولگا..
چشماشو باز کرد،اولش انگار ترسید:منم شاهان
اولگا:ساعت چنده..؟
همزمان نیم خیز شد
اولگا:اخخخ..
_چت شد
بازوشو گرفتم،موهاش ریخته بودن دورش و نمیتونستم صورتشو ببینم
ادامه دارد....
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_16 به روایت اولگا با حس سنگینی چیزی رو تنم اروم چشمامو باز کردم؛چشمام به نور عادت نداشت واسه همین سریع بستمشون رهام:بیدار شدی؟ با شنیدن صدای اشنای رهام چشمامو باز کردم،نگاهی به اطرافم انداختم..یه اتاق شیک و مرتب،ولی برام غریبه بود _ای..اینجا..اینجا…
#اقلیما
#پارت_17
موهاشو زدم کنار:باتؤم میگم چته؟
با یه حالت زاری لب زد:معدم..معدم درد میکنه
اروم لب زدم:حتمن باز یه چیزی کوفت کردی که نباید می کردی
انگار شنید،با سرکشی سرشو بلند کرد
اولگا:هیچم یه چیزی کوفت نکردم..منه بد بخت از موقعی که تو پاریس یه ناهار خوردم دیگه هیچی نخوردم،الانم گشنمه
_میخواست بخوری به من چه
ادامو در اورد:میخواست بخوری به من چه
ابروهام بالا پرید:حیف که الان وقت ندارم
برو بابایی گفت و از جاش بلند شد
اولگا:الان منو بیدار کردی که چی؟
_باید بری
اولگا:کجا؟
از جام بلند دم:خونه عموم..اونجا کسی بهت کاری نداره
اولگا:همینج..
حرفشو خورد و ادامه نداد:باشه..بریم
گوشی و سیم کارتی که براش رو میز گذاشته بودم انداختم تو کوله پشتیش و پشت سرش از خونه زدم بیرون
به پله اخر که رسیدیم یه دفعه اولگا پاش پیچ خورد،قبل از اینکه بیفته کمرشو گرفتم
_تو رو زمین صاف راه نمیتونی بری،بعد کاراگاه شدی میخوای باباتو پیدا کنی
با ضرب از بغلم رفت بیرون:من راه رفتنم مشکل نداره،توی اسکل میخواستی چراغ روشن کنی...
نفسمو کلافه دادم بیرون،کل کل بااین دختر بی فایده اس
از خونه رفتیم بیرون،در حیاط که بستم نگام افتاد به عمو مهدی که از ماشین پیاده شد..نگاهش واقعا یه طوریه یا من اینطوری فکر می کنم؟!
_ایشون عمو مهدیه منه..امشب لطف کرد قبول کرد تو رو به خونش دعوت کنه
خواستم ادامه بدم که اولگا با ذوق رفت سمت عمو؛
اولگا:من اولگام
بعدشم دستشو گرفت سمت عمو مهدی،عمو لبخندی به طرز رفتار اولگا زد و دست اولگارو تو دستش فشرد
مهدی:خوشحالم از اشناییت...بریم تو ماشین که سرده
بعد از حدودا بیست دقیقه رسیدیم جلوی خونه عمو مهدی
مهدی:شاهان یه سر بیا بالا،نمیخوام مهمونت غریبی کنه
نیم نگاهی به اولگا انداختم و تو دلم پوزخندی زدم..اینو غریبی؟
_باشه عمو
عمو مهدی زود تر از ما پیاده شد و رفت سمت خونه
_خوب گوش کن ببین چی میگم،من به هیچکس نگفتم تو چرا اینجایی..گفتم از طرف رئیس شرکت که مادرت باشه اومدی،تؤم حواستو جمع کن سوتی ندی
بدون اینکه نگام کنه سرشو تکون داد
_تا موقعی که بریم کیش اینجا بمون تا بعد یه فکری کنیم
با اخم کولشو بیشتر تو بغلش فشرد:یه چند روز بگذره راه و چاه بیاد دستم خودم میرم یه جایی پیدا می کنم..تا مزاحمت نباشم
بلافاصله از ماشین پیاده شد
به روایت مهدی
بعد از رفتن شاهان اولگا چند دقیقه فضای خونه رو از نظر گذروند
_من میخوام بخوابم تو راحت باش..
رفتم سمت بالا:اتاقا بالاس،شبت بخیر
وقتی سکوتشو دیدم چرخیدم سمتش:ببینم...یه چیزی خوردی؟
مظلوم نگام کرد:نچ...اون شتر بی خاصیت نگفت امشب میاد دنبالم..منم هیچی نخوردم
ابروهام بالا پرید ولی سریعا تعجبم جاشو داد به یه خنده پهن؛شتر بی خاصیت!
عقب گرد کردم سمت اشپزخونه و از تو یخچال ظرف غذا رو اوردم بیرون:از ظهره...امید وارم از دهن نیفتاده باشه
نشست رو صندلی و ظرف غذا رو کشید سمت خودش:نه بابا خیلیم خوبه
_بذار گرمش کنم
اولگا:نه نه..همینجوری خوبه
بلا فاصله شروع کرد خوردن قرمه سبزی
دستامو بغل کردم و نگاهمو دوختم بهش؛اصلا حواسش به من نبود و تند تند غذاشو میخورد
بعد از حدودا ده دقیقه بایه نفس اسوده تکیه زد به پشتی صندلی:اخ
نگاه متعجب منو که دید دستشو کشید رو دهنش:چیزه..من از موقعی که تو پاریس بودم هیچی نخوردم!
لبخندی زدم:میدونم عزیزم...نوش جانت،ببخش اگه بد بود
اولگا:نه نه خیلیم خوب بود..مرسی
_اسمت چیه؟
نگاه مهربونی بهم انداخت:اولگا!
زیر لب زمزمه کردم:اولگا...اسم قشنگیه
از جاش بلند شد
_شب بخیر
با قدمای اروم رفت سمت بالا؛ظرفارو گذاشتم تو سینک و بعد از خوردن یه ارامبخش از پله ها رفتم بالا
با دیدن در اتاق مشترک خودم و جانان که درش باز بود اخمام رفت تو هم،سریع وارد اتاق شدم که دیدم دختره وسط اتاق وایساده؛با دیدن من نگاهش متعجب شد..تازه فهمیدم بدون هیچ اجازه ای وارد اتاق شدم
_ام..اینجا راحتی؟همه چی اوکیه؟
با خنده پهن سرشو تکون داد:اره اره عالیه...شب بخیر
لبخند تصنعی زدم و از اتاق رفتم بیرون
__
ظهر بعد از خوردن ناهار دوباره رفت تو اتاق؛انگار حالش از یه چیزی گرفته بود..نمیدونم چرا از لحظه ای که دیدمش یه حس نزدیکی نسبت بهش دارم!
با صدای پاهاش که از پله ها اومد پایین سرمو بلند کردم
_بیا بشین چایی بخور
با همون قیافه درهم نشست کنارم
_میدونم اینجا خوش نمیگذره بهت
همزمان استکان چاییشو دادم دستش
_شاهان و رهام این روزا خیلی کار دارن
اولگا:بره گم شه..پسره بیشعور
خنده ارومی کردم:دیشب گشنه بودی الان چته؟
اولگا:من هیچی لباس ندارم..قرار شد امروز یکیو بفرسته با من بیاد خرید
#پارت_17
موهاشو زدم کنار:باتؤم میگم چته؟
با یه حالت زاری لب زد:معدم..معدم درد میکنه
اروم لب زدم:حتمن باز یه چیزی کوفت کردی که نباید می کردی
انگار شنید،با سرکشی سرشو بلند کرد
اولگا:هیچم یه چیزی کوفت نکردم..منه بد بخت از موقعی که تو پاریس یه ناهار خوردم دیگه هیچی نخوردم،الانم گشنمه
_میخواست بخوری به من چه
ادامو در اورد:میخواست بخوری به من چه
ابروهام بالا پرید:حیف که الان وقت ندارم
برو بابایی گفت و از جاش بلند شد
اولگا:الان منو بیدار کردی که چی؟
_باید بری
اولگا:کجا؟
از جام بلند دم:خونه عموم..اونجا کسی بهت کاری نداره
اولگا:همینج..
حرفشو خورد و ادامه نداد:باشه..بریم
گوشی و سیم کارتی که براش رو میز گذاشته بودم انداختم تو کوله پشتیش و پشت سرش از خونه زدم بیرون
به پله اخر که رسیدیم یه دفعه اولگا پاش پیچ خورد،قبل از اینکه بیفته کمرشو گرفتم
_تو رو زمین صاف راه نمیتونی بری،بعد کاراگاه شدی میخوای باباتو پیدا کنی
با ضرب از بغلم رفت بیرون:من راه رفتنم مشکل نداره،توی اسکل میخواستی چراغ روشن کنی...
نفسمو کلافه دادم بیرون،کل کل بااین دختر بی فایده اس
از خونه رفتیم بیرون،در حیاط که بستم نگام افتاد به عمو مهدی که از ماشین پیاده شد..نگاهش واقعا یه طوریه یا من اینطوری فکر می کنم؟!
_ایشون عمو مهدیه منه..امشب لطف کرد قبول کرد تو رو به خونش دعوت کنه
خواستم ادامه بدم که اولگا با ذوق رفت سمت عمو؛
اولگا:من اولگام
بعدشم دستشو گرفت سمت عمو مهدی،عمو لبخندی به طرز رفتار اولگا زد و دست اولگارو تو دستش فشرد
مهدی:خوشحالم از اشناییت...بریم تو ماشین که سرده
بعد از حدودا بیست دقیقه رسیدیم جلوی خونه عمو مهدی
مهدی:شاهان یه سر بیا بالا،نمیخوام مهمونت غریبی کنه
نیم نگاهی به اولگا انداختم و تو دلم پوزخندی زدم..اینو غریبی؟
_باشه عمو
عمو مهدی زود تر از ما پیاده شد و رفت سمت خونه
_خوب گوش کن ببین چی میگم،من به هیچکس نگفتم تو چرا اینجایی..گفتم از طرف رئیس شرکت که مادرت باشه اومدی،تؤم حواستو جمع کن سوتی ندی
بدون اینکه نگام کنه سرشو تکون داد
_تا موقعی که بریم کیش اینجا بمون تا بعد یه فکری کنیم
با اخم کولشو بیشتر تو بغلش فشرد:یه چند روز بگذره راه و چاه بیاد دستم خودم میرم یه جایی پیدا می کنم..تا مزاحمت نباشم
بلافاصله از ماشین پیاده شد
به روایت مهدی
بعد از رفتن شاهان اولگا چند دقیقه فضای خونه رو از نظر گذروند
_من میخوام بخوابم تو راحت باش..
رفتم سمت بالا:اتاقا بالاس،شبت بخیر
وقتی سکوتشو دیدم چرخیدم سمتش:ببینم...یه چیزی خوردی؟
مظلوم نگام کرد:نچ...اون شتر بی خاصیت نگفت امشب میاد دنبالم..منم هیچی نخوردم
ابروهام بالا پرید ولی سریعا تعجبم جاشو داد به یه خنده پهن؛شتر بی خاصیت!
عقب گرد کردم سمت اشپزخونه و از تو یخچال ظرف غذا رو اوردم بیرون:از ظهره...امید وارم از دهن نیفتاده باشه
نشست رو صندلی و ظرف غذا رو کشید سمت خودش:نه بابا خیلیم خوبه
_بذار گرمش کنم
اولگا:نه نه..همینجوری خوبه
بلا فاصله شروع کرد خوردن قرمه سبزی
دستامو بغل کردم و نگاهمو دوختم بهش؛اصلا حواسش به من نبود و تند تند غذاشو میخورد
بعد از حدودا ده دقیقه بایه نفس اسوده تکیه زد به پشتی صندلی:اخ
نگاه متعجب منو که دید دستشو کشید رو دهنش:چیزه..من از موقعی که تو پاریس بودم هیچی نخوردم!
لبخندی زدم:میدونم عزیزم...نوش جانت،ببخش اگه بد بود
اولگا:نه نه خیلیم خوب بود..مرسی
_اسمت چیه؟
نگاه مهربونی بهم انداخت:اولگا!
زیر لب زمزمه کردم:اولگا...اسم قشنگیه
از جاش بلند شد
_شب بخیر
با قدمای اروم رفت سمت بالا؛ظرفارو گذاشتم تو سینک و بعد از خوردن یه ارامبخش از پله ها رفتم بالا
با دیدن در اتاق مشترک خودم و جانان که درش باز بود اخمام رفت تو هم،سریع وارد اتاق شدم که دیدم دختره وسط اتاق وایساده؛با دیدن من نگاهش متعجب شد..تازه فهمیدم بدون هیچ اجازه ای وارد اتاق شدم
_ام..اینجا راحتی؟همه چی اوکیه؟
با خنده پهن سرشو تکون داد:اره اره عالیه...شب بخیر
لبخند تصنعی زدم و از اتاق رفتم بیرون
__
ظهر بعد از خوردن ناهار دوباره رفت تو اتاق؛انگار حالش از یه چیزی گرفته بود..نمیدونم چرا از لحظه ای که دیدمش یه حس نزدیکی نسبت بهش دارم!
با صدای پاهاش که از پله ها اومد پایین سرمو بلند کردم
_بیا بشین چایی بخور
با همون قیافه درهم نشست کنارم
_میدونم اینجا خوش نمیگذره بهت
همزمان استکان چاییشو دادم دستش
_شاهان و رهام این روزا خیلی کار دارن
اولگا:بره گم شه..پسره بیشعور
خنده ارومی کردم:دیشب گشنه بودی الان چته؟
اولگا:من هیچی لباس ندارم..قرار شد امروز یکیو بفرسته با من بیاد خرید
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_16 به روایت اولگا با حس سنگینی چیزی رو تنم اروم چشمامو باز کردم؛چشمام به نور عادت نداشت واسه همین سریع بستمشون رهام:بیدار شدی؟ با شنیدن صدای اشنای رهام چشمامو باز کردم،نگاهی به اطرافم انداختم..یه اتاق شیک و مرتب،ولی برام غریبه بود _ای..اینجا..اینجا…
لباشو اویزون کرد و نگاهشو ازم گرفت
با فکری که به سرم زد نگاهمو دوختم بهش:اوممم..خوب..میخوای..میخوای با من بیای خرید؟
متعجب نگام کرد:میشه؟
شونه ای بالا انداختم:چرا که نه
اولگا:خوب پس پاشو بریم
خنده ای به عجولیش کردم
_بخور چاییتو..تا من حاضر شم
سریع رفتم بالا و لباسامو عوض کردم
_بریم؟
از جاش بلند شد:بریم
با دیدن موهاش که ازادانه دورش ریخته بودن دستمو بردم بالا:یه چیزی؟
اولگا:ها؟
_اینجا با پاریس فرق داره..میدونی که،باید یه چیزی بندازی رو سرت
یکم مکث کرد و بعدش کلاه لباسشو کشید رو سرش:الان خوب شد
پلکی به نشانه مثبت زدم:بریم
حدودا چهل دقیقه طول کشید برسیم مرکز خرید
نگاه معمولیم به مغازه ها بود که یه دفعه دستم کشیده شد
اولگا:وای مهدی اینارو ببین!
با دیدن نیم بوتای مشکی که با دست بهش اشاره می کرد ناخوداگاه یاد جانان افتادم؛سرمو کج کردم سمتش..نگاه مشتاقش به ویترین بود
_دوسشون داری؟
اولگا:خیلی
بی حرف وارد مغازه شدم و گفتم از همون نیم بوتا بیارن:سایز پات چنده؟
اولگا:سی وهشت
مغازه دار که یه مرد همسن و سال خودم بود کفشارو گرفت سمت اولگا تا بپوشه:سلیقه خودتونه یا پدرتون؟
اولگا متعجب نگاش کرد:ها؟
واسه اینکه بحث کشدار نشه گفتم:انتخاب خودشه
کفشارو پوشید و چند قدمی باهاشون راه رفت؛نگام به کفشا بود و افکارم تو شونزده سال پیش پرسه میزد
بعد از یه خرید حسابی که خیلیم بهم خوش گذشت برگشتیم سمت خونه..تو ذهنم لحظاتمون تو مرکز خرید مرور میکردم،با یاد اوری ذوق کردنای بچگونش موقع نشون دادن یه چیزی به من،یا قهر کردنا و تیکه پروندنش وقتی به سلیقش جواب رد میدادم خندم گرفت
اولگا:به چی میخندی؟
_هیچی..یاد یه چیزی افتادم
نیم نگاهی بهش انداختم:پدر و مادرت فرانسوین
رنگ نگاهش یه جوری شد
اولگا:مادرم ترکه..پدرمم ایرانیه!
ابرویی بالا انداختم و زیر لب که اینطوری زمزمه کردم
با فکری که به سرم زد نگاهمو دوختم بهش:اوممم..خوب..میخوای..میخوای با من بیای خرید؟
متعجب نگام کرد:میشه؟
شونه ای بالا انداختم:چرا که نه
اولگا:خوب پس پاشو بریم
خنده ای به عجولیش کردم
_بخور چاییتو..تا من حاضر شم
سریع رفتم بالا و لباسامو عوض کردم
_بریم؟
از جاش بلند شد:بریم
با دیدن موهاش که ازادانه دورش ریخته بودن دستمو بردم بالا:یه چیزی؟
اولگا:ها؟
_اینجا با پاریس فرق داره..میدونی که،باید یه چیزی بندازی رو سرت
یکم مکث کرد و بعدش کلاه لباسشو کشید رو سرش:الان خوب شد
پلکی به نشانه مثبت زدم:بریم
حدودا چهل دقیقه طول کشید برسیم مرکز خرید
نگاه معمولیم به مغازه ها بود که یه دفعه دستم کشیده شد
اولگا:وای مهدی اینارو ببین!
با دیدن نیم بوتای مشکی که با دست بهش اشاره می کرد ناخوداگاه یاد جانان افتادم؛سرمو کج کردم سمتش..نگاه مشتاقش به ویترین بود
_دوسشون داری؟
اولگا:خیلی
بی حرف وارد مغازه شدم و گفتم از همون نیم بوتا بیارن:سایز پات چنده؟
اولگا:سی وهشت
مغازه دار که یه مرد همسن و سال خودم بود کفشارو گرفت سمت اولگا تا بپوشه:سلیقه خودتونه یا پدرتون؟
اولگا متعجب نگاش کرد:ها؟
واسه اینکه بحث کشدار نشه گفتم:انتخاب خودشه
کفشارو پوشید و چند قدمی باهاشون راه رفت؛نگام به کفشا بود و افکارم تو شونزده سال پیش پرسه میزد
بعد از یه خرید حسابی که خیلیم بهم خوش گذشت برگشتیم سمت خونه..تو ذهنم لحظاتمون تو مرکز خرید مرور میکردم،با یاد اوری ذوق کردنای بچگونش موقع نشون دادن یه چیزی به من،یا قهر کردنا و تیکه پروندنش وقتی به سلیقش جواب رد میدادم خندم گرفت
اولگا:به چی میخندی؟
_هیچی..یاد یه چیزی افتادم
نیم نگاهی بهش انداختم:پدر و مادرت فرانسوین
رنگ نگاهش یه جوری شد
اولگا:مادرم ترکه..پدرمم ایرانیه!
ابرویی بالا انداختم و زیر لب که اینطوری زمزمه کردم
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_17 موهاشو زدم کنار:باتؤم میگم چته؟ با یه حالت زاری لب زد:معدم..معدم درد میکنه اروم لب زدم:حتمن باز یه چیزی کوفت کردی که نباید می کردی انگار شنید،با سرکشی سرشو بلند کرد اولگا:هیچم یه چیزی کوفت نکردم..منه بد بخت از موقعی که تو پاریس یه ناهار خوردم…
#اقلیما
#پارت_18
به روایت مهدی
بعد از رسیدنمون به خونه اولگا خریداشو برداشت و رفت سمت اتاق؛بی تفاوت رفتم سمت اشپزخونه تا غذا درست کنم که بعد از چند مین حضورشو کنار خودم حس کردم
سرمو چرخوندم سمتش:چیزی لازم داری؟
دستاشو تو هم قلاب کرد
اولگا:نه..اومدم بگم مرسی که امروز باهام اومدی خرید
ناخوداگاه لبخندی زدم:خواهش می کنم...کار زیادی نکردم
سرشو انداخت پایین:کاری که اون جلبک باید میکرد و تو کردی
اروم تر ادامه داد:اصلا همون بهتر نیومد پسره میمون
از لحنش و چیزی که گفت نیمچه لبخندی نشست رو لبام
اولگا:کمک میخوای؟
_اشپزی بلدی؟
اولگا:نچ..!
_پس چجوری میخوای کمک کنی؟!
شونه ای بالا انداخت:بهم بگو
نفسمو اروم دادم بیرون:خوب...تو سالاد درست کن..من خودم غذارو درست میکنم
سرشو اروم تکون داد؛وسایل سالاد گذاشتم رو میز و توضیح مختصری بهش دادم و مشغول غذا درست کردن شدم
اولگا:تو زن و بچه نداری؟
اخم ریزی نشست رو پیشونیم:نه!
اولگا:چرا؟..اینجوری پیر پسر میمونی
متعجب ابروهام بالا پرید:ها؟
با مکث کوتاهی ادامه دادم:من ازدواج کردم..ولی از همسرم جدا شدم
غمگین سری تکون داد:تو که انقدر جنتلمنی..چرا ولت کرد؟
سوالاتش در عین اینکه عصبیم می کردن خنده دارم بودن
_سرنوشت اینطوری خواست
اولگا:خیلی دوس...اخخخ
با شنیدن صدای اخش پا تند کردم سمتش:چی شد؟
با دیدن بریدگی انگشتش و خونی که ازش میریخت کلافه پلکی زدم:حواست کجاس دختر..
با بغض سرشو چرخوند اون سمت:چیزی نشده که
ناخوداگاه صدامو بردم بالا
_چیزی نشده ببی..
با نگاهی که بهم انداخت سکوت کردم؛یاد اولین قرمه سبزی که برای جانان درست کردم افتادم..اونم دقیقا موقع سالاد درست کردن دستشو برید!
چسب زخمی از تو کشو برداشتم وزدم به انگشتش
_خوبی؟
سری تکون داد:اره
لبخند محوی زدم:هجده سال پیش واسه اولین بار باهم شام درست کردیم..اونم دقیقا مثل تو انگشتشو برید
رنگ نگاهش عوض شد:چرا از هم جدا شدین؟
از جام بلند شدم:مجبور شدیم
اولگا:مامان و بابای منم از هم جداشدن
نیم نگاهی بهش انداختم:با کدومشون زندگی می کنی؟
اولگا:مامانم
«چند روز بعد»
به روایت تمنا
دستامو بغل کردم و از پنجره نگاهمو دوختم به بیرون؛نصف روز مونده بود تا خطبه عقد بین و رهام خونده بشه..و منی که حتی فکرشم نمیکردم ماجرا انقدر جدی شه!
با بلند شدن صدای گوشیم از رو میز برداشتمش
_الو
معین:سلام
_سلام
قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:قرار ما این بود که من به پروژه اسیب بزنم
معین:قرار این بود که بهشون نزدیک بشی..تا بتونی بهشون اسیب بزنی
عصبی چشمامو بستم:نزدیک شدن با اینکه برم زن یارو شم فرق داره
معین:من که گفتم بیا با پاشا ازدواج کن..اتفاقا از وقتی فهمیده میخوای بااین پسره ازدواج کنی خیلی شکاره
_مرده شورشو ببرن
صدای خنده مسخرش پیچید تو گوشم:کار خراب نکن..تو قراره بشی زن رهام دمیر...عروس ایهام دمیر؛این خودش کم چیزی نیس...یعنی نهایت شانس واسه زمین زدن این کوه یخ
خواستم چیزی بگم که در اتاق باز شد:زنگ میزنم بعد
رهام بی توجه به من رفت سمت چمدونش:گفتم یکی از واحدای برج اماده کنن که بریم اونجا
سکوتمو که دید سرشو بلند کرد
رهام:من صبح زود پرواز دارم واسه بلغارستان
_اونجا چرا؟
رهام:کار دارم!
دستامو بغل کردم و نگاهمو دوختم بهش...یعنی من باید بایه همچین ادمی زیر یه سقف زندگی کنم؟!
دستمو بردم سمت یقم و یکم ازادش کردم
_پایین شلوغه؟
رهام:فکر نکنم..من باید برم شرکت پیش شاهان...عاقد ساعت هشت میاد،تااون موقع حاضرباش
بدون اینکه منتظر حرفی از سمتم باشه رفت سمت در اتاق..زیر لب فحشی نثارش کردم و رفتم سمت چمدون خودم
لباسی که برای مراسم امشب گرفته بودیم و گذاشتم رو تخت و نشستم جلوی اینه
حدودا سه ساعتی طول کشید حاضر شم،دستمو بردم سمت گردنبندم تا قفلشو باز کنم که تقه ای به در اتاق خورد
_بفرمایید
با دیدن نیاز و ایران خانم لبخند تصنعی زدم
نیاز:وای دختر چقدر ماه شدی تو
_شما لطف دارین
ایران:اومدیم یه سری بهت بزنیم...اگه کاری چیزی باشه انجام بدیم
_نه ممنون...همه چی اوکیه
نیاز:عه رهام و شاهان اومدن
رهام چیزی به شاهان گفت و خندید،بی هوا چرخید سمت ما که نگاش ثابت موند رو من...ناخوداگاه از جام بلند شدم
ایران:مبارک باشه عمه...خوشبخت بشین
رهام:سلامت باشین
نیاز:به نظرم سفر کنسل کن..حیف این عروسک نیست بذاری بری
معذب لبمو به دندون گرفتم و نگاهمو دوختم به زمین...چند لحظه ای بعد ایران و نیاز رفتن بیرون..خودمو مشغول قفل گردنبند کردم
رهام:بدش من!
اول باتعجب نگاش کردم ولی بلا فاصله گردنبند دادم دستش...از تو اینه نگام بهش بود،با یه اخم خاصی قفل گردنبند بست و از تو اینه زول زد بهش
#پارت_18
به روایت مهدی
بعد از رسیدنمون به خونه اولگا خریداشو برداشت و رفت سمت اتاق؛بی تفاوت رفتم سمت اشپزخونه تا غذا درست کنم که بعد از چند مین حضورشو کنار خودم حس کردم
سرمو چرخوندم سمتش:چیزی لازم داری؟
دستاشو تو هم قلاب کرد
اولگا:نه..اومدم بگم مرسی که امروز باهام اومدی خرید
ناخوداگاه لبخندی زدم:خواهش می کنم...کار زیادی نکردم
سرشو انداخت پایین:کاری که اون جلبک باید میکرد و تو کردی
اروم تر ادامه داد:اصلا همون بهتر نیومد پسره میمون
از لحنش و چیزی که گفت نیمچه لبخندی نشست رو لبام
اولگا:کمک میخوای؟
_اشپزی بلدی؟
اولگا:نچ..!
_پس چجوری میخوای کمک کنی؟!
شونه ای بالا انداخت:بهم بگو
نفسمو اروم دادم بیرون:خوب...تو سالاد درست کن..من خودم غذارو درست میکنم
سرشو اروم تکون داد؛وسایل سالاد گذاشتم رو میز و توضیح مختصری بهش دادم و مشغول غذا درست کردن شدم
اولگا:تو زن و بچه نداری؟
اخم ریزی نشست رو پیشونیم:نه!
اولگا:چرا؟..اینجوری پیر پسر میمونی
متعجب ابروهام بالا پرید:ها؟
با مکث کوتاهی ادامه دادم:من ازدواج کردم..ولی از همسرم جدا شدم
غمگین سری تکون داد:تو که انقدر جنتلمنی..چرا ولت کرد؟
سوالاتش در عین اینکه عصبیم می کردن خنده دارم بودن
_سرنوشت اینطوری خواست
اولگا:خیلی دوس...اخخخ
با شنیدن صدای اخش پا تند کردم سمتش:چی شد؟
با دیدن بریدگی انگشتش و خونی که ازش میریخت کلافه پلکی زدم:حواست کجاس دختر..
با بغض سرشو چرخوند اون سمت:چیزی نشده که
ناخوداگاه صدامو بردم بالا
_چیزی نشده ببی..
با نگاهی که بهم انداخت سکوت کردم؛یاد اولین قرمه سبزی که برای جانان درست کردم افتادم..اونم دقیقا موقع سالاد درست کردن دستشو برید!
چسب زخمی از تو کشو برداشتم وزدم به انگشتش
_خوبی؟
سری تکون داد:اره
لبخند محوی زدم:هجده سال پیش واسه اولین بار باهم شام درست کردیم..اونم دقیقا مثل تو انگشتشو برید
رنگ نگاهش عوض شد:چرا از هم جدا شدین؟
از جام بلند شدم:مجبور شدیم
اولگا:مامان و بابای منم از هم جداشدن
نیم نگاهی بهش انداختم:با کدومشون زندگی می کنی؟
اولگا:مامانم
«چند روز بعد»
به روایت تمنا
دستامو بغل کردم و از پنجره نگاهمو دوختم به بیرون؛نصف روز مونده بود تا خطبه عقد بین و رهام خونده بشه..و منی که حتی فکرشم نمیکردم ماجرا انقدر جدی شه!
با بلند شدن صدای گوشیم از رو میز برداشتمش
_الو
معین:سلام
_سلام
قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:قرار ما این بود که من به پروژه اسیب بزنم
معین:قرار این بود که بهشون نزدیک بشی..تا بتونی بهشون اسیب بزنی
عصبی چشمامو بستم:نزدیک شدن با اینکه برم زن یارو شم فرق داره
معین:من که گفتم بیا با پاشا ازدواج کن..اتفاقا از وقتی فهمیده میخوای بااین پسره ازدواج کنی خیلی شکاره
_مرده شورشو ببرن
صدای خنده مسخرش پیچید تو گوشم:کار خراب نکن..تو قراره بشی زن رهام دمیر...عروس ایهام دمیر؛این خودش کم چیزی نیس...یعنی نهایت شانس واسه زمین زدن این کوه یخ
خواستم چیزی بگم که در اتاق باز شد:زنگ میزنم بعد
رهام بی توجه به من رفت سمت چمدونش:گفتم یکی از واحدای برج اماده کنن که بریم اونجا
سکوتمو که دید سرشو بلند کرد
رهام:من صبح زود پرواز دارم واسه بلغارستان
_اونجا چرا؟
رهام:کار دارم!
دستامو بغل کردم و نگاهمو دوختم بهش...یعنی من باید بایه همچین ادمی زیر یه سقف زندگی کنم؟!
دستمو بردم سمت یقم و یکم ازادش کردم
_پایین شلوغه؟
رهام:فکر نکنم..من باید برم شرکت پیش شاهان...عاقد ساعت هشت میاد،تااون موقع حاضرباش
بدون اینکه منتظر حرفی از سمتم باشه رفت سمت در اتاق..زیر لب فحشی نثارش کردم و رفتم سمت چمدون خودم
لباسی که برای مراسم امشب گرفته بودیم و گذاشتم رو تخت و نشستم جلوی اینه
حدودا سه ساعتی طول کشید حاضر شم،دستمو بردم سمت گردنبندم تا قفلشو باز کنم که تقه ای به در اتاق خورد
_بفرمایید
با دیدن نیاز و ایران خانم لبخند تصنعی زدم
نیاز:وای دختر چقدر ماه شدی تو
_شما لطف دارین
ایران:اومدیم یه سری بهت بزنیم...اگه کاری چیزی باشه انجام بدیم
_نه ممنون...همه چی اوکیه
نیاز:عه رهام و شاهان اومدن
رهام چیزی به شاهان گفت و خندید،بی هوا چرخید سمت ما که نگاش ثابت موند رو من...ناخوداگاه از جام بلند شدم
ایران:مبارک باشه عمه...خوشبخت بشین
رهام:سلامت باشین
نیاز:به نظرم سفر کنسل کن..حیف این عروسک نیست بذاری بری
معذب لبمو به دندون گرفتم و نگاهمو دوختم به زمین...چند لحظه ای بعد ایران و نیاز رفتن بیرون..خودمو مشغول قفل گردنبند کردم
رهام:بدش من!
اول باتعجب نگاش کردم ولی بلا فاصله گردنبند دادم دستش...از تو اینه نگام بهش بود،با یه اخم خاصی قفل گردنبند بست و از تو اینه زول زد بهش
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_18 به روایت مهدی بعد از رسیدنمون به خونه اولگا خریداشو برداشت و رفت سمت اتاق؛بی تفاوت رفتم سمت اشپزخونه تا غذا درست کنم که بعد از چند مین حضورشو کنار خودم حس کردم سرمو چرخوندم سمتش:چیزی لازم داری؟ دستاشو تو هم قلاب کرد اولگا:نه..اومدم بگم مرسی…
#اقلیما
#پارت_19
رهام:فیروزه میگرفتی بهتر نبود؟!به لباست بیشتر میومد
شونه ای بالا انداختم:برای من که فرقی نداره..نه این لباس..نه گردنبند
حس کردم اخمش پررنگ تر شد
رهام:لباسامو عوض کنم که زود تربریم پایین
دستپاچه لب زدم:م..من پس میرم بیرون...تو کارات تموم شد بیا
سریع رفتم سمت در
رهام:باید باهمدیگه بریم
حرصی نفسمو دادم بیرون:باشه..من پشتمه لباساتو عوض کن
رهام:حالا انگار چیو میخواد ببینه مثلا
ناخوداگاه اسمشو صدا زدم:رهههام
بعد از اماده شدن رهام هر دومون باهم از اتاق رفتیم بیرون؛صدای موزیک کل خونه رو برداشته بود..
رهام:بقیه من و تو رو به چشم دو تا ادم عاشق می بینن
نیم نگاهی بهش انداختم و با دو دلی دستمو حلقه کردم دور بازوش...
بعد از مراسم عقد یه حس و حال عجیبی بهم دست داد که تا قبل از اون تجربش نکرده بودم!درسته من از اولشم قصدم اسیب رسوندن بهشون بود ولی هیچوقت فکر نمیکردم یه همچین اتفاقی بیفته
شاهان:شما دو تا چرا نشستین؟
رهام:میدونی که من علاقه ای به اینجور چیزا ندارم تمناام فکر..
_عروس تنهایی که نمیرقصه!
شاهان شیطون ابروهاشو برد بالا:تحویل بگیر جناب دمیر...امشب از دست نده..پاشو
رهام:حوصله ندارم شاهان ول کن
شاهان:عه پاشو ببینم..الان یه خورده تمرین واسه جشن اصلی
رهام نیم نگاهی به من انداخت و به ناچار ازجاش بلند شد؛دست تو دست هم رفتیم سمت پیست رقص...نمیدونم چرابااینکه همه چیز ساختگی بود ولی هیجانم هر لحظه بیشتر میشد
شاهان خیلی جذاب خواستنی رو به روم میرقصید؛همونجور که باهاش میرقصیدم به این فکر می کردم که چقدر بین شاهان و رهام تفاوته...خوش به حال اون دختری که شاهان قسمتش بشه
رهام یه گوشه کنار دایی سورن ایستاده بود؛درست نبود اون باشه و من با شاهان برقصم
با همون حالت رقص رفتم سمتش؛خوب میدونستم لبخند رو لبش ساختگیه,ولی چشماش.....
به روایت رهام
سرمو چرخوندم و دنبال مامان گشتم ولی نبود
_تمنا تو اینجا بمون..من چند لحظه دیگه برمی گردم
تمنا:زود...سرده هوا
سری تکون دادم و رفتم تو خونه؛مامان نشسته بود تو سالن و بابا کنارش باهاش حرف میزد
_مامان..
بابا:فکر کردم رفتین پسرم
با قدمای اروم رفتم سمتشون:میخواستیم بریم...
سرمو چرخوندم سمت مامان:اومدم از مامان خداحافظی کنم
مامان دلخور نگاهشو ازم گرفت
_اتفاقی افتاده؟
نوا:اتفاق که نه...ولی این نتیجه اون همه زحمت ما نبود،من ارزو های بیشتر از این واسه تنها بچم داشتم
_مامان من خودم اینجوری خواستم...میدونی که از شلوغ بازیه زیاد خوشم نمیاد
مامان اخمی کرد:بحث فقط مراسم نیس...تویی که اون همه دختر خوب و بااصالت رد کردی چیشد یه دفعه چشمت این بی کس و کا..
ایهام:نوا...تمنا دیگه عروس خوانواده ماس
نوا:اره عروس ماس.امروز پسر تو زن خواست،فرداام لابد شاهان هوس زن به سرش میزنه...
چشمامو ریز کردم:منظورتون نمیفهمم مامان!
نوا:ایهان که رفته جمهوری چک و کلا از خونواده ترد شده...تو و شاهان فقط وارث محسوب میشین؛اگه یکم دیگه صبر می کردی شاهانم از میون میرفت،اینجوری پسر تو میشد ولیعهد دمیر ت...
بابا پرید وسط حرفش:نوا میشه بس کنی؟این شاهانی که انقدر راحت از مردنش حرف میزنی بچه برادرمه،از خون منه
مامان نفسشو کلافه داد بیرون و از جاش بلند شد و بغلم کرد
نوا:اونی که من میخواستم نشد ولی...خوشبخت بشی عزیزم
سنگینی حرفاش همچنان رو دلم بود؛لبخند زورکی زدم:مرسی بابت همه چی
بعد از خداحافظی از مامان و ابا از عمو احسانم خداحافظی کردم و رفتم سمت بیرون
شاهان و تمنا و سروین مشغول حرف بودن
_ما بربم
شاهان:صبح اگه حس کردی خسته ای بگو پرواز کنسل کنم
سروین زد زیر خنده ولی تمنا انگار خجالت کشید
_شاهان ول می کنی این حرفارو..ساعت دو نصف شبه
شاهان:عه..نمیرسین به کاراتون؟حالا اشکال نداره راند اولشو امشب ب...
_شاهااان
صدای خندش پیچید تو گوشم:اقا ما تسلیم
بغلش کردم:هر چی شد بهم بگو
شاهان:حتمن داداشی..مراقب خودت باش..خوشبخت بشین
«یک هفته بعد»
به روایت مهدی
یه هفته از اومدن اولگا به اینجا می گذره،تو این یه هفته شاهان فقط دو بار برام زنگ زده و حالشو پرسیده...
نفس عمیقی کشیدم و فنجون قهوه مو گذاشتم رو میز صدای پای اولگا باعث شد سرمو بچرخونم سمت پله؛با ذوق تند تند اومد پایین
اولگا:نشستی چرا؟
_چیکار کنم؟!!
اولگا:حیف این بارون نیس اخه
قبل از اینکه مانعش بشم رفت سمت حیاط؛از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره
مثل دیوونه ها دستاشو از هم باز کرده بود و سرشو رو به اسمون گرفته بود،ذهنم کشیده شد سمت جانان..اونم عاشق بارون بود!
دستمو گذاشتم رو دستگیره و با مکث کوتاهی در باز کردم
_سرما میخوری دختر خوب
#پارت_19
رهام:فیروزه میگرفتی بهتر نبود؟!به لباست بیشتر میومد
شونه ای بالا انداختم:برای من که فرقی نداره..نه این لباس..نه گردنبند
حس کردم اخمش پررنگ تر شد
رهام:لباسامو عوض کنم که زود تربریم پایین
دستپاچه لب زدم:م..من پس میرم بیرون...تو کارات تموم شد بیا
سریع رفتم سمت در
رهام:باید باهمدیگه بریم
حرصی نفسمو دادم بیرون:باشه..من پشتمه لباساتو عوض کن
رهام:حالا انگار چیو میخواد ببینه مثلا
ناخوداگاه اسمشو صدا زدم:رهههام
بعد از اماده شدن رهام هر دومون باهم از اتاق رفتیم بیرون؛صدای موزیک کل خونه رو برداشته بود..
رهام:بقیه من و تو رو به چشم دو تا ادم عاشق می بینن
نیم نگاهی بهش انداختم و با دو دلی دستمو حلقه کردم دور بازوش...
بعد از مراسم عقد یه حس و حال عجیبی بهم دست داد که تا قبل از اون تجربش نکرده بودم!درسته من از اولشم قصدم اسیب رسوندن بهشون بود ولی هیچوقت فکر نمیکردم یه همچین اتفاقی بیفته
شاهان:شما دو تا چرا نشستین؟
رهام:میدونی که من علاقه ای به اینجور چیزا ندارم تمناام فکر..
_عروس تنهایی که نمیرقصه!
شاهان شیطون ابروهاشو برد بالا:تحویل بگیر جناب دمیر...امشب از دست نده..پاشو
رهام:حوصله ندارم شاهان ول کن
شاهان:عه پاشو ببینم..الان یه خورده تمرین واسه جشن اصلی
رهام نیم نگاهی به من انداخت و به ناچار ازجاش بلند شد؛دست تو دست هم رفتیم سمت پیست رقص...نمیدونم چرابااینکه همه چیز ساختگی بود ولی هیجانم هر لحظه بیشتر میشد
شاهان خیلی جذاب خواستنی رو به روم میرقصید؛همونجور که باهاش میرقصیدم به این فکر می کردم که چقدر بین شاهان و رهام تفاوته...خوش به حال اون دختری که شاهان قسمتش بشه
رهام یه گوشه کنار دایی سورن ایستاده بود؛درست نبود اون باشه و من با شاهان برقصم
با همون حالت رقص رفتم سمتش؛خوب میدونستم لبخند رو لبش ساختگیه,ولی چشماش.....
به روایت رهام
سرمو چرخوندم و دنبال مامان گشتم ولی نبود
_تمنا تو اینجا بمون..من چند لحظه دیگه برمی گردم
تمنا:زود...سرده هوا
سری تکون دادم و رفتم تو خونه؛مامان نشسته بود تو سالن و بابا کنارش باهاش حرف میزد
_مامان..
بابا:فکر کردم رفتین پسرم
با قدمای اروم رفتم سمتشون:میخواستیم بریم...
سرمو چرخوندم سمت مامان:اومدم از مامان خداحافظی کنم
مامان دلخور نگاهشو ازم گرفت
_اتفاقی افتاده؟
نوا:اتفاق که نه...ولی این نتیجه اون همه زحمت ما نبود،من ارزو های بیشتر از این واسه تنها بچم داشتم
_مامان من خودم اینجوری خواستم...میدونی که از شلوغ بازیه زیاد خوشم نمیاد
مامان اخمی کرد:بحث فقط مراسم نیس...تویی که اون همه دختر خوب و بااصالت رد کردی چیشد یه دفعه چشمت این بی کس و کا..
ایهام:نوا...تمنا دیگه عروس خوانواده ماس
نوا:اره عروس ماس.امروز پسر تو زن خواست،فرداام لابد شاهان هوس زن به سرش میزنه...
چشمامو ریز کردم:منظورتون نمیفهمم مامان!
نوا:ایهان که رفته جمهوری چک و کلا از خونواده ترد شده...تو و شاهان فقط وارث محسوب میشین؛اگه یکم دیگه صبر می کردی شاهانم از میون میرفت،اینجوری پسر تو میشد ولیعهد دمیر ت...
بابا پرید وسط حرفش:نوا میشه بس کنی؟این شاهانی که انقدر راحت از مردنش حرف میزنی بچه برادرمه،از خون منه
مامان نفسشو کلافه داد بیرون و از جاش بلند شد و بغلم کرد
نوا:اونی که من میخواستم نشد ولی...خوشبخت بشی عزیزم
سنگینی حرفاش همچنان رو دلم بود؛لبخند زورکی زدم:مرسی بابت همه چی
بعد از خداحافظی از مامان و ابا از عمو احسانم خداحافظی کردم و رفتم سمت بیرون
شاهان و تمنا و سروین مشغول حرف بودن
_ما بربم
شاهان:صبح اگه حس کردی خسته ای بگو پرواز کنسل کنم
سروین زد زیر خنده ولی تمنا انگار خجالت کشید
_شاهان ول می کنی این حرفارو..ساعت دو نصف شبه
شاهان:عه..نمیرسین به کاراتون؟حالا اشکال نداره راند اولشو امشب ب...
_شاهااان
صدای خندش پیچید تو گوشم:اقا ما تسلیم
بغلش کردم:هر چی شد بهم بگو
شاهان:حتمن داداشی..مراقب خودت باش..خوشبخت بشین
«یک هفته بعد»
به روایت مهدی
یه هفته از اومدن اولگا به اینجا می گذره،تو این یه هفته شاهان فقط دو بار برام زنگ زده و حالشو پرسیده...
نفس عمیقی کشیدم و فنجون قهوه مو گذاشتم رو میز صدای پای اولگا باعث شد سرمو بچرخونم سمت پله؛با ذوق تند تند اومد پایین
اولگا:نشستی چرا؟
_چیکار کنم؟!!
اولگا:حیف این بارون نیس اخه
قبل از اینکه مانعش بشم رفت سمت حیاط؛از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره
مثل دیوونه ها دستاشو از هم باز کرده بود و سرشو رو به اسمون گرفته بود،ذهنم کشیده شد سمت جانان..اونم عاشق بارون بود!
دستمو گذاشتم رو دستگیره و با مکث کوتاهی در باز کردم
_سرما میخوری دختر خوب
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_19 رهام:فیروزه میگرفتی بهتر نبود؟!به لباست بیشتر میومد شونه ای بالا انداختم:برای من که فرقی نداره..نه این لباس..نه گردنبند حس کردم اخمش پررنگ تر شد رهام:لباسامو عوض کنم که زود تربریم پایین دستپاچه لب زدم:م..من پس میرم بیرون...تو کارات تموم…
#اقلیما
#پارت_20
با دیدن خنده ای که رو لباش بود دستمو فرو کردم تو جیبم
اولگا:تؤم بیا
همزمان از پله ها اومد بالا و دستمو گرفت،با کشیده شدن دستم لحظه هایی که بارون میومد و باجانان میرفتیم بام برام تداعی شد
_سرما میخوری اولگا
انپاختن یه نیم نگاه به اسمون کافی بود تا صورتم خیس شه
_خیلی بارونش تنده..بهتره بریم خونه
اولگا:اخه نم...
_لطفا
سرشو به نشانه مثبت تکون داد و برگشتیم تو خونه
_لباساتو سریع عوض کن
با رفتنش نشستم رو مبل و خودمو سرگرم گوشیم کردم؛حدودا یک ساعت میگذشت و ساعت نزدیک دوازده شب بود..از جام بلند شدم و رفتم سمت بالا،در اتاق اولگا باز بود و همین باعث شد سره جام وایسم
تکیه داده بود به پنجره و با ناخونش ضرب گرفته بود رو شیشه
با قدمای اروم رفتم جلو و تقه ای به در زدم،سرشو که چرخوند عقب انگار یه حس و حال جدید تو چشماش دیدم
_مزاحم نیستم؟
خندید:نچ...
بیشتر بهش نزدیک شدم:نمیخوای بخوابی؟
اولگا:خوابم نمیاد
بلا فاصله سرشو انداخت پایین؛نگاهمو دوختم به پنجره
اولگا:امشب ماه زیر ابرِ!
متعجب چشمامو ریز کردم:اوم..اینکه هر شب به اسمون نگاه می کنی دلیل خاصی داره؟!
لبخند کجی زد
اولگا:نمیدونم...شاید عادت کردم..میشه..میشه امشبم برام کتاب بخونی؟!
با یاد اوری لحظاتی که دو شبه دارم تجربه می کنم چند بار پشت هم پلک زدم
_اگه اینجوری خوابت میبره اره...میخونم
به روایت اولگا
ساعت نزدیکای پنج بود که از خونه عمو مهدی زدم بیرون،هوا به شدت سرد بود و نم نم بارون میومد..
سوار تاکسی شدم و ادرس بیمارستان بهش دادم؛طبق مدارکی که تو خونه بود این بیمارستان،جاییه که من توش به دنیا اومدم...
گوشه ناخنمو به دندونم گرفتمو نگاهمو دوختم به بیرون
بعد از حدودا بیست دقیقه رسیدم جلوی بیمارستان،نگاهی به نماش انداختم و رفتم داخل..با گذشتن از محوطه رسیدم به ایستگاهی که توش چنتا پرستار بودن
_سلام
+سلام..بفرمایید
_ببخشید..با مسئول بایگانی کار دارم
+طبقه سوم،اخرین در
سری تکون دادم و با یه تشکر زیر لب رفتم سمت پله ها
حدودا ده دقیقه طول کشید واسه مسئول بایگانی توضیح دادم و اونم قانع شد بهم اطلاعات بده
+دخترم اسمی که گفتی چی بود؟
_شایلی کانسی!
+ما تو اون تاریخ یه همچین ادمی رو پذیرش نکردیم
_اخه..مگ..مگه میشه؟
+بیا خودت ببین بابا جان...زایمانای اون روز هفت تا بودن،المیر بهادری...جانان کیانی..مریم فرشباف...و چند نفر دیگه،ولی اسمی که تو گفتی داخلش نیس
ناامید پلکی زدم:ممنونم
از بیمارستان که اومدم بیرون بی توجه به بارون دستامو فرو کردم تو جیبام و راه گرفتم سمت خونه عمو مهدی...چند دقیقه که گذشت با بهت سرمو بلند کردم و به اطرافم نگاه کردم,هوا تاریک شده بود و خیابون یکم شلوغ بود
گوشیمو از جیبم در اوردم و ناخوداگاه شماره شاهان گرفتم،بعد از چهارتابوق ناامید تماس قطع کردم
_پسره نکبت...حالا انگار رئیس اژانس انرژی اتمیه
دستمو واسه اولین تاکسی بردم بالا و کاغذی که توش ادرس خونه مهدی بود و دادم بهش
تو دلم اشوب بود،از اینکه نتونستم به چیزی برسم...یعنی ممکنه اسم این بیمارستان اصلا واسه من نباشه و واسه ساردین باشه؟!ولی خوب...اون مرد اسمی از خاله سایانم نیاورد
_خانم رسیدیم
با شنیدن صداش به خودم اومدم و پول گرفتم سمتش..بی رمق زنگ در زدم که بی صدا باز شد
مهدی:معلوم هست کجایی تو؟
_بیرون بودم
با اخم اومد جلو:موش اب کشیده شدی...این هوا وقت بیرون رفتنه؟!!
_حالا مگه چیشده؟یه کاری داشتم..طول کشید
از کنارش رد شدم و رفتم سمت بالا،با رسیدنم به اتاق زیر دلم تیر کشید و همین شد شروع دل دردم که هر لحظه شدید تر میشد..نه قرص مسکن داشتم و نه لوازمی که میخواستم
موهامو زدم پشت گوشمو بیشتر تو خودم مچاله شدم
مهدی:اولگا
بی حرف سرمو چرخوندم سمتش،لیوانی که توش یه مایع بنفش رنگ بود گذاشت روی میز
مهدی:اینو بخور..ممکنه سرما بخوری..لباساتم عوض کن
_می..میشه به شاهان زنگ بزنی؟!
متعجب شد:به شاهان
سری تکون دادم
مهدی:امروز باهام حرف زد،گفت تا چند روز د...
پریدم وسط حرفش:نه..الان باهاش کار دارم
با دردی که یه دفعه اوج گرفت قیافم جمع شد:اخ..
مهدی:خوبی تو..؟؟
با بغض جپابشو دادم _اره..به شاهان زنگ بزن
نگاهمو دوختم بهش:خواهش می کنم...جواب منو نمیده!
مهدی:باشه باشه
با گوشیش شماره شاهان گرفت و یه چیزایی بهش گفت
مهدی:گفتم بهش بیاد
_مرسی
نشست کنارم
مهدی:اگه حالت بده ببرمت بیمارستان
_ن..نه..خوبم..
مهدی:باشه..اذیتت نمی کنم
سرمو تکیه دادم به بالش
_مهدی
مهدی:جان؟
_این اینه ای که رو سقف نصب شده...
مردمک چشمامو کشوندم سمت صورتش:چ..چرا اونجاس؟
مهدی:دوست داشتم وقتی کنارمه مدل خوابیدنشو ببینم!
تو این شیش هفت شبی که از اومدنم میگذره هرشب باهم حرف زدیم و تو هر کدوم از این شبا،یه چیز جدید درباره همسر سابقش بهم گفته!!
_اخ..اییی
مهدی:فک کنم شاهان اومد
از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون
#پارت_20
با دیدن خنده ای که رو لباش بود دستمو فرو کردم تو جیبم
اولگا:تؤم بیا
همزمان از پله ها اومد بالا و دستمو گرفت،با کشیده شدن دستم لحظه هایی که بارون میومد و باجانان میرفتیم بام برام تداعی شد
_سرما میخوری اولگا
انپاختن یه نیم نگاه به اسمون کافی بود تا صورتم خیس شه
_خیلی بارونش تنده..بهتره بریم خونه
اولگا:اخه نم...
_لطفا
سرشو به نشانه مثبت تکون داد و برگشتیم تو خونه
_لباساتو سریع عوض کن
با رفتنش نشستم رو مبل و خودمو سرگرم گوشیم کردم؛حدودا یک ساعت میگذشت و ساعت نزدیک دوازده شب بود..از جام بلند شدم و رفتم سمت بالا،در اتاق اولگا باز بود و همین باعث شد سره جام وایسم
تکیه داده بود به پنجره و با ناخونش ضرب گرفته بود رو شیشه
با قدمای اروم رفتم جلو و تقه ای به در زدم،سرشو که چرخوند عقب انگار یه حس و حال جدید تو چشماش دیدم
_مزاحم نیستم؟
خندید:نچ...
بیشتر بهش نزدیک شدم:نمیخوای بخوابی؟
اولگا:خوابم نمیاد
بلا فاصله سرشو انداخت پایین؛نگاهمو دوختم به پنجره
اولگا:امشب ماه زیر ابرِ!
متعجب چشمامو ریز کردم:اوم..اینکه هر شب به اسمون نگاه می کنی دلیل خاصی داره؟!
لبخند کجی زد
اولگا:نمیدونم...شاید عادت کردم..میشه..میشه امشبم برام کتاب بخونی؟!
با یاد اوری لحظاتی که دو شبه دارم تجربه می کنم چند بار پشت هم پلک زدم
_اگه اینجوری خوابت میبره اره...میخونم
به روایت اولگا
ساعت نزدیکای پنج بود که از خونه عمو مهدی زدم بیرون،هوا به شدت سرد بود و نم نم بارون میومد..
سوار تاکسی شدم و ادرس بیمارستان بهش دادم؛طبق مدارکی که تو خونه بود این بیمارستان،جاییه که من توش به دنیا اومدم...
گوشه ناخنمو به دندونم گرفتمو نگاهمو دوختم به بیرون
بعد از حدودا بیست دقیقه رسیدم جلوی بیمارستان،نگاهی به نماش انداختم و رفتم داخل..با گذشتن از محوطه رسیدم به ایستگاهی که توش چنتا پرستار بودن
_سلام
+سلام..بفرمایید
_ببخشید..با مسئول بایگانی کار دارم
+طبقه سوم،اخرین در
سری تکون دادم و با یه تشکر زیر لب رفتم سمت پله ها
حدودا ده دقیقه طول کشید واسه مسئول بایگانی توضیح دادم و اونم قانع شد بهم اطلاعات بده
+دخترم اسمی که گفتی چی بود؟
_شایلی کانسی!
+ما تو اون تاریخ یه همچین ادمی رو پذیرش نکردیم
_اخه..مگ..مگه میشه؟
+بیا خودت ببین بابا جان...زایمانای اون روز هفت تا بودن،المیر بهادری...جانان کیانی..مریم فرشباف...و چند نفر دیگه،ولی اسمی که تو گفتی داخلش نیس
ناامید پلکی زدم:ممنونم
از بیمارستان که اومدم بیرون بی توجه به بارون دستامو فرو کردم تو جیبام و راه گرفتم سمت خونه عمو مهدی...چند دقیقه که گذشت با بهت سرمو بلند کردم و به اطرافم نگاه کردم,هوا تاریک شده بود و خیابون یکم شلوغ بود
گوشیمو از جیبم در اوردم و ناخوداگاه شماره شاهان گرفتم،بعد از چهارتابوق ناامید تماس قطع کردم
_پسره نکبت...حالا انگار رئیس اژانس انرژی اتمیه
دستمو واسه اولین تاکسی بردم بالا و کاغذی که توش ادرس خونه مهدی بود و دادم بهش
تو دلم اشوب بود،از اینکه نتونستم به چیزی برسم...یعنی ممکنه اسم این بیمارستان اصلا واسه من نباشه و واسه ساردین باشه؟!ولی خوب...اون مرد اسمی از خاله سایانم نیاورد
_خانم رسیدیم
با شنیدن صداش به خودم اومدم و پول گرفتم سمتش..بی رمق زنگ در زدم که بی صدا باز شد
مهدی:معلوم هست کجایی تو؟
_بیرون بودم
با اخم اومد جلو:موش اب کشیده شدی...این هوا وقت بیرون رفتنه؟!!
_حالا مگه چیشده؟یه کاری داشتم..طول کشید
از کنارش رد شدم و رفتم سمت بالا،با رسیدنم به اتاق زیر دلم تیر کشید و همین شد شروع دل دردم که هر لحظه شدید تر میشد..نه قرص مسکن داشتم و نه لوازمی که میخواستم
موهامو زدم پشت گوشمو بیشتر تو خودم مچاله شدم
مهدی:اولگا
بی حرف سرمو چرخوندم سمتش،لیوانی که توش یه مایع بنفش رنگ بود گذاشت روی میز
مهدی:اینو بخور..ممکنه سرما بخوری..لباساتم عوض کن
_می..میشه به شاهان زنگ بزنی؟!
متعجب شد:به شاهان
سری تکون دادم
مهدی:امروز باهام حرف زد،گفت تا چند روز د...
پریدم وسط حرفش:نه..الان باهاش کار دارم
با دردی که یه دفعه اوج گرفت قیافم جمع شد:اخ..
مهدی:خوبی تو..؟؟
با بغض جپابشو دادم _اره..به شاهان زنگ بزن
نگاهمو دوختم بهش:خواهش می کنم...جواب منو نمیده!
مهدی:باشه باشه
با گوشیش شماره شاهان گرفت و یه چیزایی بهش گفت
مهدی:گفتم بهش بیاد
_مرسی
نشست کنارم
مهدی:اگه حالت بده ببرمت بیمارستان
_ن..نه..خوبم..
مهدی:باشه..اذیتت نمی کنم
سرمو تکیه دادم به بالش
_مهدی
مهدی:جان؟
_این اینه ای که رو سقف نصب شده...
مردمک چشمامو کشوندم سمت صورتش:چ..چرا اونجاس؟
مهدی:دوست داشتم وقتی کنارمه مدل خوابیدنشو ببینم!
تو این شیش هفت شبی که از اومدنم میگذره هرشب باهم حرف زدیم و تو هر کدوم از این شبا،یه چیز جدید درباره همسر سابقش بهم گفته!!
_اخ..اییی
مهدی:فک کنم شاهان اومد
از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_20 با دیدن خنده ای که رو لباش بود دستمو فرو کردم تو جیبم اولگا:تؤم بیا همزمان از پله ها اومد بالا و دستمو گرفت،با کشیده شدن دستم لحظه هایی که بارون میومد و باجانان میرفتیم بام برام تداعی شد _سرما میخوری اولگا انپاختن یه نیم نگاه به اسمون کافی…
#اقلیما
#پارت_21
به روایت شاهان
وارد خونه که شدم عمو مهدی اومد سمتم
_سلام عمو
مهدی:سلام..برو بالا،اولگا بالاس
_اتفاقی افتاده؟
مهدی:حالش خوب نیس...سریع برو
سری تکون دادم و بی معطلی از پله ها رفتم بالا..در اتاق باز بود و تو اولین نگاه چشمم افتاد به بدن ظریفش که یه گوشه از تخت گرفته بود
_اولگا
با دیدنم سرشو بلند کرد،ناخوداگاه گرهی بین ابروهام نشست
_عمو زنگ زد فت ب..
اولگا:خوب شد باز عمو زنگ زد اومدی اولگای بدبخت که زنگ میزنه انگار نه انگار
پلک کلافه ای زدم:غروب وسط جلسه بودم
اولگا:بعدش چی؟اون جلسه کوفتی تموم نشد؟؟نمیتون..
_صبر کن ببینم...تو چیکاره منی که بهت زنگ بزنم؟
رنگ نگاهش عوض شد،حس کردم یه غمی نشست تو چشماش..یه ان از چیزی که گفتم پشیمون شدم
_عمو گفت حالت خوب نیس..چت شده؟
اولگا:دلم درد میکنه
رفتم سمتش
_باز حتمن چیز میز رو هم خوردی..یه ذره فکر ن
از جاش بلند شد:نخیرم..هیچی نخوردم
_حالا بریم دکتر معلوم میشه
با دیدن اشک تو چشماش یه تای ابروم تکون ریزی خورد
اولگا:من هیچم هیچی نخوردم..خیر سرم پریودم،الانم درد دارم و به تویه بیشعور گفتم بیای اینجا
بلافاصله زد زیر گریه و نشست رو تخت،دهنم باز مونده بود
_اولگا...
نشستم کنارش و بی اختیار کشیدمش تو بغلم
اولگا:عوضی مگه قرار نبود کمکم کنی؟؟اوردی منو گذاشتی اینجا بدون اینکه یه سری بهم بزنی..قرار بود یه خری رو بفرستی با من بیاد خرید..
چشمامو بستم و بیشتر به خودم فشردمش:با عمو مهدی حرف زدم گفت باهات اومده
یه دفعه ای مثه اسپند رو اتیش دستاشو گذاشت رو سینم و ازم فاصله گرفت:خوب من که باهاش انقدر راحت نبودم جلو روش برم واسه خودم پد به...
پلکاشو رو هم فشرد که چنتا قطره اشک چکیدن رو گونش؛واسه یه لحظه از خودم دلخور شدم..من به این دختر قول دادم بهش کمک کنم!
_لباسات چرا خیسن؟!
اولگا:بیرون بودم..بار...
_با این حالت رفتی بیرون؟
اولگا:همون غروب که برا جنابعالی زنگ زدم
_پاشو..پاشو بریم
اولگا:کجا؟!
_خونه من!
کمکش کردم بلند شه
_لباسات کجان؟
با سر اشاره ای به کمد گوشه دیوار کرد،رفتم سمتش و چند دست لباس برداشتم و ریختمشون تو کولش
_بریم؟
اولگا:بریم...
دستشو گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون
عمو مهدی با دیدنمون اومد جلو
لبخندی زدم:این چند روز حسابی اذیت شدین
نگاهشو دوخت به اولگا:نه اصلا...مراقبش باش
سری تکون دادم و همراه اولگا از خونه زدیم بیرون
ماشین روشن کردم و حرکت کردم سمت خونه
اولگا:اییی..
صداش باعث شد پامو بیشتر رو پدال گاز فشار بدم
_الان میرسیم...تحمل کن!
جلوی یه داروخانه نگهداشتم:بشین سریع میام
همونجور که پیاده میشدم شماره اذر گرفتم
اذر:جانم شاهان؟
_سلام اذر
اذر:سلام عزیزم
_کجایی؟
اذر:بیمارستان بودم،دارم میرم خونه
_اها..اذر
اذر:جانم
نمیدونستم چجوری بهش بگم
اذر:یزی شده؟
_اذر واسه..واسه دختری که پریود شده چه مسکنی خوبه؟
چند ثانیه مکثش به خوبی خبر از تعجبش داد
اذر:سروین پیشته؟
_نه بابا..اونا خونه مامان بزرگن
اذر:اها..خوب..واسه دل دردش مسکنای زیادی هست،مفنامیک اسیدو ژلوفن فکر میکنم به دردت بخورن
_باشه...داروی تقویتی چیزی نمیخواد؟
صدای خندش پیچید تو گوشم:نه..فقط غذای مقوی بهش بده،ترشی جاتم نخوره اصلا
_اها..مرسی
خداحافظی سر سری ازش کردم و رفتم تو داروخونه،چند دقیقه طول کشید تا برگردم تو ماشین..نیم نگاهی بهش انداختم،چشماش بسته بود و مشخص بود داره میلرزه!
با سرعت زیادی رانندگی کردم و ده دقیقه ای رسیدیم خونه
_اولگا..اولگا پاشو رسیدیم
کمکش کردم از ماشین پیاده بشه...در خونه رو باز کردم و اول اون هدایت کردم سمت خونه
_میتونی از پله ها بری بالا
سری تکون داد
_باشه،تو برو بالا تا من زنگ بزنم غذا بیارن...لباساتو زود عوض کن سرما میخوری
با کمک نرده رفت بالا،بلا فاصله زنگ زدم وبرای هردومون کباب سفارش دادم،کباب مقویه؟!
چایساز زدم به برق که گوشیم زنگ خورد
_جانم
اذر:اگه خیلی درد داره میتونی از کمپرس گرم استفاده کنی..اگه تو خونه نداری یه حوله رو داغ کن بذار رو کمرش...ماساژ خلاف عقربه های ساعتم میتونه مؤثر باشه
لبخند دندون نمایی زدم:عشقی اذری
اذر:اذری قربونت بره..فردا باهم حرف میزنیم،برو شبت بخیر
_بابا اگ...
اذر:خیالت راحت...
_شب خوش
بعد از اینکه غذا رو اوردن رفتم سمت بالا،چراغ خاموش بود ولی با نوری که از بیرون اتاق روشن کرده بود راحت میتونستم ببینمش
لباساشو عوض کرده بود و رو تخت دراز کشیده بود
_پاشو شام بخور
با همون لحن پر درد جوابمو داد:نمیخورم
_بیخود..قرصارو باشکم خالی که نمیشه بخوری،باز از اونور معدت سوراخ شه
از بازوش گرفتم و به زور برش گردوندم
#پارت_21
به روایت شاهان
وارد خونه که شدم عمو مهدی اومد سمتم
_سلام عمو
مهدی:سلام..برو بالا،اولگا بالاس
_اتفاقی افتاده؟
مهدی:حالش خوب نیس...سریع برو
سری تکون دادم و بی معطلی از پله ها رفتم بالا..در اتاق باز بود و تو اولین نگاه چشمم افتاد به بدن ظریفش که یه گوشه از تخت گرفته بود
_اولگا
با دیدنم سرشو بلند کرد،ناخوداگاه گرهی بین ابروهام نشست
_عمو زنگ زد فت ب..
اولگا:خوب شد باز عمو زنگ زد اومدی اولگای بدبخت که زنگ میزنه انگار نه انگار
پلک کلافه ای زدم:غروب وسط جلسه بودم
اولگا:بعدش چی؟اون جلسه کوفتی تموم نشد؟؟نمیتون..
_صبر کن ببینم...تو چیکاره منی که بهت زنگ بزنم؟
رنگ نگاهش عوض شد،حس کردم یه غمی نشست تو چشماش..یه ان از چیزی که گفتم پشیمون شدم
_عمو گفت حالت خوب نیس..چت شده؟
اولگا:دلم درد میکنه
رفتم سمتش
_باز حتمن چیز میز رو هم خوردی..یه ذره فکر ن
از جاش بلند شد:نخیرم..هیچی نخوردم
_حالا بریم دکتر معلوم میشه
با دیدن اشک تو چشماش یه تای ابروم تکون ریزی خورد
اولگا:من هیچم هیچی نخوردم..خیر سرم پریودم،الانم درد دارم و به تویه بیشعور گفتم بیای اینجا
بلافاصله زد زیر گریه و نشست رو تخت،دهنم باز مونده بود
_اولگا...
نشستم کنارش و بی اختیار کشیدمش تو بغلم
اولگا:عوضی مگه قرار نبود کمکم کنی؟؟اوردی منو گذاشتی اینجا بدون اینکه یه سری بهم بزنی..قرار بود یه خری رو بفرستی با من بیاد خرید..
چشمامو بستم و بیشتر به خودم فشردمش:با عمو مهدی حرف زدم گفت باهات اومده
یه دفعه ای مثه اسپند رو اتیش دستاشو گذاشت رو سینم و ازم فاصله گرفت:خوب من که باهاش انقدر راحت نبودم جلو روش برم واسه خودم پد به...
پلکاشو رو هم فشرد که چنتا قطره اشک چکیدن رو گونش؛واسه یه لحظه از خودم دلخور شدم..من به این دختر قول دادم بهش کمک کنم!
_لباسات چرا خیسن؟!
اولگا:بیرون بودم..بار...
_با این حالت رفتی بیرون؟
اولگا:همون غروب که برا جنابعالی زنگ زدم
_پاشو..پاشو بریم
اولگا:کجا؟!
_خونه من!
کمکش کردم بلند شه
_لباسات کجان؟
با سر اشاره ای به کمد گوشه دیوار کرد،رفتم سمتش و چند دست لباس برداشتم و ریختمشون تو کولش
_بریم؟
اولگا:بریم...
دستشو گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون
عمو مهدی با دیدنمون اومد جلو
لبخندی زدم:این چند روز حسابی اذیت شدین
نگاهشو دوخت به اولگا:نه اصلا...مراقبش باش
سری تکون دادم و همراه اولگا از خونه زدیم بیرون
ماشین روشن کردم و حرکت کردم سمت خونه
اولگا:اییی..
صداش باعث شد پامو بیشتر رو پدال گاز فشار بدم
_الان میرسیم...تحمل کن!
جلوی یه داروخانه نگهداشتم:بشین سریع میام
همونجور که پیاده میشدم شماره اذر گرفتم
اذر:جانم شاهان؟
_سلام اذر
اذر:سلام عزیزم
_کجایی؟
اذر:بیمارستان بودم،دارم میرم خونه
_اها..اذر
اذر:جانم
نمیدونستم چجوری بهش بگم
اذر:یزی شده؟
_اذر واسه..واسه دختری که پریود شده چه مسکنی خوبه؟
چند ثانیه مکثش به خوبی خبر از تعجبش داد
اذر:سروین پیشته؟
_نه بابا..اونا خونه مامان بزرگن
اذر:اها..خوب..واسه دل دردش مسکنای زیادی هست،مفنامیک اسیدو ژلوفن فکر میکنم به دردت بخورن
_باشه...داروی تقویتی چیزی نمیخواد؟
صدای خندش پیچید تو گوشم:نه..فقط غذای مقوی بهش بده،ترشی جاتم نخوره اصلا
_اها..مرسی
خداحافظی سر سری ازش کردم و رفتم تو داروخونه،چند دقیقه طول کشید تا برگردم تو ماشین..نیم نگاهی بهش انداختم،چشماش بسته بود و مشخص بود داره میلرزه!
با سرعت زیادی رانندگی کردم و ده دقیقه ای رسیدیم خونه
_اولگا..اولگا پاشو رسیدیم
کمکش کردم از ماشین پیاده بشه...در خونه رو باز کردم و اول اون هدایت کردم سمت خونه
_میتونی از پله ها بری بالا
سری تکون داد
_باشه،تو برو بالا تا من زنگ بزنم غذا بیارن...لباساتو زود عوض کن سرما میخوری
با کمک نرده رفت بالا،بلا فاصله زنگ زدم وبرای هردومون کباب سفارش دادم،کباب مقویه؟!
چایساز زدم به برق که گوشیم زنگ خورد
_جانم
اذر:اگه خیلی درد داره میتونی از کمپرس گرم استفاده کنی..اگه تو خونه نداری یه حوله رو داغ کن بذار رو کمرش...ماساژ خلاف عقربه های ساعتم میتونه مؤثر باشه
لبخند دندون نمایی زدم:عشقی اذری
اذر:اذری قربونت بره..فردا باهم حرف میزنیم،برو شبت بخیر
_بابا اگ...
اذر:خیالت راحت...
_شب خوش
بعد از اینکه غذا رو اوردن رفتم سمت بالا،چراغ خاموش بود ولی با نوری که از بیرون اتاق روشن کرده بود راحت میتونستم ببینمش
لباساشو عوض کرده بود و رو تخت دراز کشیده بود
_پاشو شام بخور
با همون لحن پر درد جوابمو داد:نمیخورم
_بیخود..قرصارو باشکم خالی که نمیشه بخوری،باز از اونور معدت سوراخ شه
از بازوش گرفتم و به زور برش گردوندم
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت_21 به روایت شاهان وارد خونه که شدم عمو مهدی اومد سمتم _سلام عمو مهدی:سلام..برو بالا،اولگا بالاس _اتفاقی افتاده؟ مهدی:حالش خوب نیس...سریع برو سری تکون دادم و بی معطلی از پله ها رفتم بالا..در اتاق باز بود و تو اولین نگاه چشمم افتاد به بدن ظریفش…
چنتا لقمه پشت هم براش گرفتم و دادم دستش،زیر لب تشکری کرد
اولگا:میشه..میشه زود تر قرصارو بهم بدی؟
با دیدن دستش که پتو رو چنگ زد انگار دردش به منم منتقل شد،سریع رو کش قرص پاره کردم و بهش دادم
_این..این درد..چقدر طول می کشه؟
اولگا:نمیدونم اخ..
پتو رو کامل کشیدم روش
_وقتایی که اینجوری میشی چیک..
اولگا:اخخ
دستپاچه بیشتر بهش نزدیک شدم
_اروم باش...خوب میشی...اصلا..پاشو ببرمت بیمارستان
اولگا:نه
سنگینی نگاهمو که حس کرد سرشو گرفت بالا،نمیدونم چی شد که یه دفعه چشماش پر شدن و زد زیر گریه
موهاشو زدم کنار..تو اون تاریکی رد اشک رو صورتش برق میزد
دستمو حلقه کردم دورش،خواستم چیزی بگم که حس کردم تنش داغه!با اخم دستمو گذاشتم رو پیشونیش...با حس داغی زیاد پوستش که نشون از تب بالاش میداد زیر لب لعنتیی گفتم
با چشم دنبال یه پارچه کوچیک می گشتم که حوله کوچیک خودمو رو پاتختی دیدم..برداشتمش و با اب تو پارچ یکم خیسش کردم،سرمو چرخوندم سمت اولگا
سرشو تکیه داده بود به سینم و چشماش بسته بود
اروم حوله رو کشیدم رو صورتش
اولگا:چی..چیکار میکنی؟
_شییی...تب داری!
قطره ابی قل خورد و رفت زیر گردنش،تکون ریزی خورد و سرشو بیشتر فرو کرد تو سینم،ناخوداگاه لبخندی زدم
اولگا:اخه وسط دل درد تب چی میگه؟!
لبخندم محو شد:پر دردسری دیگه...از بس یه دنده ای!
با همون چشمای بسته جوابمو داد:مامانم میگه نگهداری از من خیلی سخته از بس.... اخخخ
پتو رو بیشتر دورش پیچیدم
_تموم میشه الان...سعی کن بخوابی
با دو دلی دستمو بردم سمت شکمش و همونجور که اذر گفت شروع کردم ماساژ دادن،بعد از حدودا چند دقیقه انگار یکم بهتر از قبل شد
اولگا:میشه..میشه زود تر قرصارو بهم بدی؟
با دیدن دستش که پتو رو چنگ زد انگار دردش به منم منتقل شد،سریع رو کش قرص پاره کردم و بهش دادم
_این..این درد..چقدر طول می کشه؟
اولگا:نمیدونم اخ..
پتو رو کامل کشیدم روش
_وقتایی که اینجوری میشی چیک..
اولگا:اخخ
دستپاچه بیشتر بهش نزدیک شدم
_اروم باش...خوب میشی...اصلا..پاشو ببرمت بیمارستان
اولگا:نه
سنگینی نگاهمو که حس کرد سرشو گرفت بالا،نمیدونم چی شد که یه دفعه چشماش پر شدن و زد زیر گریه
موهاشو زدم کنار..تو اون تاریکی رد اشک رو صورتش برق میزد
دستمو حلقه کردم دورش،خواستم چیزی بگم که حس کردم تنش داغه!با اخم دستمو گذاشتم رو پیشونیش...با حس داغی زیاد پوستش که نشون از تب بالاش میداد زیر لب لعنتیی گفتم
با چشم دنبال یه پارچه کوچیک می گشتم که حوله کوچیک خودمو رو پاتختی دیدم..برداشتمش و با اب تو پارچ یکم خیسش کردم،سرمو چرخوندم سمت اولگا
سرشو تکیه داده بود به سینم و چشماش بسته بود
اروم حوله رو کشیدم رو صورتش
اولگا:چی..چیکار میکنی؟
_شییی...تب داری!
قطره ابی قل خورد و رفت زیر گردنش،تکون ریزی خورد و سرشو بیشتر فرو کرد تو سینم،ناخوداگاه لبخندی زدم
اولگا:اخه وسط دل درد تب چی میگه؟!
لبخندم محو شد:پر دردسری دیگه...از بس یه دنده ای!
با همون چشمای بسته جوابمو داد:مامانم میگه نگهداری از من خیلی سخته از بس.... اخخخ
پتو رو بیشتر دورش پیچیدم
_تموم میشه الان...سعی کن بخوابی
با دو دلی دستمو بردم سمت شکمش و همونجور که اذر گفت شروع کردم ماساژ دادن،بعد از حدودا چند دقیقه انگار یکم بهتر از قبل شد
سلام رفقا
امید وارم این روزا رو خوب بگذرونین
مرسی بابت همراهیتون با رمان؛خیلی خوشحالم که هستین
پارتای بعد رو قرار بود امروز بذارم اما یه چیزی پیش اومده که واقعا حس و حال همه چیو ازم گرفته
لطفا دعا کنین🙏🙂
پ ن:اگه جون ادامه دادن داشته باشم،دوشنبه پارتا جدید میذارم🚶♀
امید وارم این روزا رو خوب بگذرونین
مرسی بابت همراهیتون با رمان؛خیلی خوشحالم که هستین
پارتای بعد رو قرار بود امروز بذارم اما یه چیزی پیش اومده که واقعا حس و حال همه چیو ازم گرفته
لطفا دعا کنین🙏🙂
پ ن:اگه جون ادامه دادن داشته باشم،دوشنبه پارتا جدید میذارم🚶♀
Forwarded from آقای خبر
۲۸ تیر روز سیمین بهبهانی شاعر غزلسرا است. سیمین بهبهانی در ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در تهران به دنیا آمد. او در شعرهایش به مسائل اجتماعی از جمله حقوق زنان توجه ویژهای داشت. سیمین بهبهانی بیش از ۶۰۰ غزل سروده که در ۲۰ کتاب منتشر شدهاند. او ۲۸ مرداد ۹۳ درگذشت
✍روزها
بالا رفتن سن حتمی است ...
اما اینکه روح تو پیر شود
بستگی به خودت دارد !
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ ...
ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ ...
ﻣﺒﺎﺩﺍ ! ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ
دوست من...
پایان آدمیزاد
نه از دست دادن معشوق است...
نه رفتن یار...
نه تنهایی...
هیچکدام پایان آدمی نیست!!!
آدمی آن هنگام تمام میشود که دلش پیر شود..
سیمین بهبهانی
@sirnews2
✍روزها
بالا رفتن سن حتمی است ...
اما اینکه روح تو پیر شود
بستگی به خودت دارد !
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ ...
ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ ...
ﻣﺒﺎﺩﺍ ! ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ
دوست من...
پایان آدمیزاد
نه از دست دادن معشوق است...
نه رفتن یار...
نه تنهایی...
هیچکدام پایان آدمی نیست!!!
آدمی آن هنگام تمام میشود که دلش پیر شود..
سیمین بهبهانی
@sirnews2
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
چنتا لقمه پشت هم براش گرفتم و دادم دستش،زیر لب تشکری کرد اولگا:میشه..میشه زود تر قرصارو بهم بدی؟ با دیدن دستش که پتو رو چنگ زد انگار دردش به منم منتقل شد،سریع رو کش قرص پاره کردم و بهش دادم _این..این درد..چقدر طول می کشه؟ اولگا:نمیدونم اخ.. پتو رو کامل کشیدم…
#اقلیما
#پارت_22
به روایت اولگا
نور مستقیم افتاب که خورد به چشمم ناخوداگاه چشمامو بستمو سرمو قایم کردم،یکم که گذشت انگار به یه درکی از اطرافم رسیدم,دیشب دلم درد میکرد..شاهان اومد دنبالم..اومدیم خونش...الان..الان!
انگار تازه ویندوزم بالا اومد،فاصلمون صفر بود و سرمن رو سینش؛دستاش محکم حلقه شده بودن دورم...!
سرمو اروم گرفتم بالا،تره ای از موهاش افتاده بود رو پیشونیش و چشماش بسته بود
چند لحظه ای نگاهم میخ صورتش بود،پسر شیطون و زبون نفهمی که دیشب انگار نقابشو برداشت..!
مردمک چشمامو کشوندم سمت پنجره،افتاب تازه طلوع کرده بود...اگه بلند شم شاهان بیدار میشه؟!
پس بایدبخوابم؛چشمامو بستمو سرمو گذاشتم رو بازوی شاهان..نمیدونم چقدر گذشت که دوباره خوابم برد
با تکون ریزی که بهم وارد شد لای پلکامو باز کرد،سرم رو بالش بود وخبری از سنگینی دستی که دورم حلقه باشه نبود
با چشم دنبال شاهان گشتم که دیدم جلوی کمدشه و داره با تلفن حرف میزنه
شاهان:بابا من از رهام خواستم بره بلغارستان
اخم ریزی کردم و نشستم سره جام که سریع اومد سمتم و همونجور که با تلفن حرف میزد اشاره کرد دراز بکشم،ابروهام بالا پرید..این چشه؟!
شاهان:چشم بابا من خودم اقدام می کنم فقط شما با عمه ایران صحبت کن
بعدش نمیدونم طرف مقابل چی گفت که چشماشو بست و لبخند عمیقی زد:تو همه دارو ندار منی بابا،به خاطر همه دارو ندارمم که شده مراقب خودم هستم
نمیدونم چرا از شنیدن حرفاش یه طوری شدم،جوری که متوجه بقیه مکالمش نشدم!
شاهان:خوبی تو؟کمرت درد نمیکنه؟دلت درد نمیکنه؟!
نشست کنارم و دستشو گذاشت رو پیشونیم
شاهان:تبم که نداری...
همونجور که دستاش نشستن رو شونه هام زمزمه کرد:استراحت کن...یه چند روزی درست و حسابی بخواب
اب دهنمو قورت دادم:تو خوبی؟
دستمو گذاشتم رو پیشونیش:مطمئنی تو تب نداری؟!
مات نگام کرد ولی انگار منظورمو فهمید،اخماش رفتن توهم و چند بار پشت هم پلک کرد
یه چیزی زیر لب زمزمه کرد و از جاش بلند شد:من دیرم شده باید برم شرکت..زنگ میزنم غذابیارن برات
سری به نشانه مثبت تکون دادم و با نگاهم بدرقش کردم
با رفتنش از جام بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم پایین،با دیدن میزی که خیلی رنگ و وارنگ چیده شده بود چند ثانیه سره جام ایستادم و متعجب پلکی زدم..یعنی شاهان..؟!
نفسمو اروم دادم بیرون و بعد از خوردن یه صبحانه مفصل چرخی تو گوشیم زدم ولی چیز جالبی نداشت،بی حوصله نگاهی به اطراف انداختم و از جام بلند شدم...بی هدف راه پله هارو در پیش گرفتم و رفتم تو اتاق شاهان
انگار تازه متوجه شلوغی اتاق شدم،هر طرف که نگاه میکردی یا لباس بود یا کاغذ و خرت و پرتای دیگه
چینی به دماغم دادم:خاک تو سرت شه..پسر گنده اتاقشو نمیتونه جمع کنه
میزشم دست کمی از بقیه اتاقش نداشت؛نگاهم ناخوداگاه رو دفتر طوسی رنگی که رو میزش بود ثابت موند،قیافش به دفتر خاطره ای چیزی میخورد...سرسری یه صفحشو باز کردم
+امروز شاهان جشن الفبا داشت،پسرمون داره بزرگ میشه...و تو کنارمون نیستی
زیرش با خط ریز تری نوشته بود دلبر!
مردمکمو سوق دادم سمت یادداشت بعدی
+امروز با شاهان رفتیم فوتبال،یادته بهم گفتی اگه یه روز بچه دار شیم دوست داری چیو باهاش تجربه کنی گفتم فوتبال؟!امروز یه تجربه شیرین پدر و پسری ثبت شد..امیدوارم از پس ارمیا بربیای..هرجایی فکر کنی دنبالتون گشتم،بدجور تنهام گذاشتی!
اخمم پررنگ تر شد
+امروز تولد هشت سالگی شاهان بود،پسرمون شده همه چیزم..بهونه تورو زیاد میگیره،گاهی وقتا از پسش برنمیام
با خوندن چنتا یاداشت دیگه انگار نفسام تند شد
چنتا برگه رو پشت هم زدم جلو و رسیدم به وسط دفتر
+امروز بهم گفتی از اینکه دارمت خوشحالی،نمیدونی همه وجودمی
زیرش نوشته بود بابااحسانم
اب دهنمو قورت دادم و رفتم سراغ بعدی
+حالم به طرز فجیحی بده،بابااحسانم کمردرد داره و اذر مراقبشه...امشب که از زیر درد تب کرد زیر لب میگفت دلبر،هیچوقت بابت کاری که با بابام کردی نمیبخشمت!
متعجب پلکی زدم و بازم پشت هم چنتا برگه رو زدم جلو
+هوس کوفته کردم...عمه ایران نیس که برم به جونش نق بزنم بگم برام درست کنه
تاریخش مال چند روز قبل بود،هوس کوفته کرده یعنی؟!
چندبار پشت هم پلک زدم،با فکری که به سرم زد
از خیر دید زدن اتاقش گذشتم و تصمیم گرفتم یه سر برم شرکتشون
ادرس قبلا از رهام گرفته بودم،لباسامو عوض کردم و یه تاکسی گرفتم
_اقا ببخشید..کوفته اماده میدونین کجا داره؟
راننده نگاه متعجبی بهم انداخت
دسپاچه خودمو کشیدم جلو:من تو این شهر کسی رو ندارم،هیچ جارم بلد نیستم اگه جایی رو میشناسین که کوفته داره برین بگیریم،پول بیشتری بهتون میدم
#پارت_22
به روایت اولگا
نور مستقیم افتاب که خورد به چشمم ناخوداگاه چشمامو بستمو سرمو قایم کردم،یکم که گذشت انگار به یه درکی از اطرافم رسیدم,دیشب دلم درد میکرد..شاهان اومد دنبالم..اومدیم خونش...الان..الان!
انگار تازه ویندوزم بالا اومد،فاصلمون صفر بود و سرمن رو سینش؛دستاش محکم حلقه شده بودن دورم...!
سرمو اروم گرفتم بالا،تره ای از موهاش افتاده بود رو پیشونیش و چشماش بسته بود
چند لحظه ای نگاهم میخ صورتش بود،پسر شیطون و زبون نفهمی که دیشب انگار نقابشو برداشت..!
مردمک چشمامو کشوندم سمت پنجره،افتاب تازه طلوع کرده بود...اگه بلند شم شاهان بیدار میشه؟!
پس بایدبخوابم؛چشمامو بستمو سرمو گذاشتم رو بازوی شاهان..نمیدونم چقدر گذشت که دوباره خوابم برد
با تکون ریزی که بهم وارد شد لای پلکامو باز کرد،سرم رو بالش بود وخبری از سنگینی دستی که دورم حلقه باشه نبود
با چشم دنبال شاهان گشتم که دیدم جلوی کمدشه و داره با تلفن حرف میزنه
شاهان:بابا من از رهام خواستم بره بلغارستان
اخم ریزی کردم و نشستم سره جام که سریع اومد سمتم و همونجور که با تلفن حرف میزد اشاره کرد دراز بکشم،ابروهام بالا پرید..این چشه؟!
شاهان:چشم بابا من خودم اقدام می کنم فقط شما با عمه ایران صحبت کن
بعدش نمیدونم طرف مقابل چی گفت که چشماشو بست و لبخند عمیقی زد:تو همه دارو ندار منی بابا،به خاطر همه دارو ندارمم که شده مراقب خودم هستم
نمیدونم چرا از شنیدن حرفاش یه طوری شدم،جوری که متوجه بقیه مکالمش نشدم!
شاهان:خوبی تو؟کمرت درد نمیکنه؟دلت درد نمیکنه؟!
نشست کنارم و دستشو گذاشت رو پیشونیم
شاهان:تبم که نداری...
همونجور که دستاش نشستن رو شونه هام زمزمه کرد:استراحت کن...یه چند روزی درست و حسابی بخواب
اب دهنمو قورت دادم:تو خوبی؟
دستمو گذاشتم رو پیشونیش:مطمئنی تو تب نداری؟!
مات نگام کرد ولی انگار منظورمو فهمید،اخماش رفتن توهم و چند بار پشت هم پلک کرد
یه چیزی زیر لب زمزمه کرد و از جاش بلند شد:من دیرم شده باید برم شرکت..زنگ میزنم غذابیارن برات
سری به نشانه مثبت تکون دادم و با نگاهم بدرقش کردم
با رفتنش از جام بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم پایین،با دیدن میزی که خیلی رنگ و وارنگ چیده شده بود چند ثانیه سره جام ایستادم و متعجب پلکی زدم..یعنی شاهان..؟!
نفسمو اروم دادم بیرون و بعد از خوردن یه صبحانه مفصل چرخی تو گوشیم زدم ولی چیز جالبی نداشت،بی حوصله نگاهی به اطراف انداختم و از جام بلند شدم...بی هدف راه پله هارو در پیش گرفتم و رفتم تو اتاق شاهان
انگار تازه متوجه شلوغی اتاق شدم،هر طرف که نگاه میکردی یا لباس بود یا کاغذ و خرت و پرتای دیگه
چینی به دماغم دادم:خاک تو سرت شه..پسر گنده اتاقشو نمیتونه جمع کنه
میزشم دست کمی از بقیه اتاقش نداشت؛نگاهم ناخوداگاه رو دفتر طوسی رنگی که رو میزش بود ثابت موند،قیافش به دفتر خاطره ای چیزی میخورد...سرسری یه صفحشو باز کردم
+امروز شاهان جشن الفبا داشت،پسرمون داره بزرگ میشه...و تو کنارمون نیستی
زیرش با خط ریز تری نوشته بود دلبر!
مردمکمو سوق دادم سمت یادداشت بعدی
+امروز با شاهان رفتیم فوتبال،یادته بهم گفتی اگه یه روز بچه دار شیم دوست داری چیو باهاش تجربه کنی گفتم فوتبال؟!امروز یه تجربه شیرین پدر و پسری ثبت شد..امیدوارم از پس ارمیا بربیای..هرجایی فکر کنی دنبالتون گشتم،بدجور تنهام گذاشتی!
اخمم پررنگ تر شد
+امروز تولد هشت سالگی شاهان بود،پسرمون شده همه چیزم..بهونه تورو زیاد میگیره،گاهی وقتا از پسش برنمیام
با خوندن چنتا یاداشت دیگه انگار نفسام تند شد
چنتا برگه رو پشت هم زدم جلو و رسیدم به وسط دفتر
+امروز بهم گفتی از اینکه دارمت خوشحالی،نمیدونی همه وجودمی
زیرش نوشته بود بابااحسانم
اب دهنمو قورت دادم و رفتم سراغ بعدی
+حالم به طرز فجیحی بده،بابااحسانم کمردرد داره و اذر مراقبشه...امشب که از زیر درد تب کرد زیر لب میگفت دلبر،هیچوقت بابت کاری که با بابام کردی نمیبخشمت!
متعجب پلکی زدم و بازم پشت هم چنتا برگه رو زدم جلو
+هوس کوفته کردم...عمه ایران نیس که برم به جونش نق بزنم بگم برام درست کنه
تاریخش مال چند روز قبل بود،هوس کوفته کرده یعنی؟!
چندبار پشت هم پلک زدم،با فکری که به سرم زد
از خیر دید زدن اتاقش گذشتم و تصمیم گرفتم یه سر برم شرکتشون
ادرس قبلا از رهام گرفته بودم،لباسامو عوض کردم و یه تاکسی گرفتم
_اقا ببخشید..کوفته اماده میدونین کجا داره؟
راننده نگاه متعجبی بهم انداخت
دسپاچه خودمو کشیدم جلو:من تو این شهر کسی رو ندارم،هیچ جارم بلد نیستم اگه جایی رو میشناسین که کوفته داره برین بگیریم،پول بیشتری بهتون میدم
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
چنتا لقمه پشت هم براش گرفتم و دادم دستش،زیر لب تشکری کرد اولگا:میشه..میشه زود تر قرصارو بهم بدی؟ با دیدن دستش که پتو رو چنگ زد انگار دردش به منم منتقل شد،سریع رو کش قرص پاره کردم و بهش دادم _این..این درد..چقدر طول می کشه؟ اولگا:نمیدونم اخ.. پتو رو کامل کشیدم…
+باشه دخترم فقط ممکنه طول بکشه
لبخند گشادی زدم:اشکال نداره..من وقت دارم
حدودا یک ساعت طول کشید برسم جلوی شرکتشون،ظرف کوفته رو تو دستم گرفتم وبا مکث وارد شرکت شدم
نگاهی به درو دیوار انداختم و با قدمای اروم رفتم جلو..
_سلام
+سلام..بفرمایید
_ام...من..من باشاهان کار دارم
مرد جوونی که رو به روم بود اخم ریزی کرد:منظورت مهندس علیخانیه؟
تند تند سری تکون دادم:اره اره..با مهندس علیخانی
+چیکارشی؟نزدیکه جلسش شروع بشه..
لبام اویزون شد:من از دوستاشم
+طبقه چهارمه اتاقش
همون لحظه یکی صداش زد
+بمون تا خودم بیام ببرمت...
با رفتنش نگاهی به اطراف انداختم،هیشکی حواسش به من نبود،پا تند کردم سمت اسانسور و با یه لبخند خبیص دکمه طبقه چهارم زدم
با باز شدن در اسانسور اب دهنمو قورت دادم و همونجور که ظرف کوفته رو تو دستم جا به جا میکردم رفتم جلو..چند نفری تو سالن بودن ولی حواسشون به من نبود
بی هدف رفتم سمت یه در بزرگ که رنگش قهوه ای سوخته بود؛با همون لبخندی که از سر شوق رو لبام بود دستگیره رو کشیدم پایین،سرمو بلند کردم که...
با چیزی که جلو روم بود ماتم برد
همون دختری که اون روز اومد خونه شاهان،رو کاناپه بود و شاهانم روش خیمه زده بود
به زور نگاهمو ازشون گرفتم
شاهان:تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخند گشادی زدم:اشکال نداره..من وقت دارم
حدودا یک ساعت طول کشید برسم جلوی شرکتشون،ظرف کوفته رو تو دستم گرفتم وبا مکث وارد شرکت شدم
نگاهی به درو دیوار انداختم و با قدمای اروم رفتم جلو..
_سلام
+سلام..بفرمایید
_ام...من..من باشاهان کار دارم
مرد جوونی که رو به روم بود اخم ریزی کرد:منظورت مهندس علیخانیه؟
تند تند سری تکون دادم:اره اره..با مهندس علیخانی
+چیکارشی؟نزدیکه جلسش شروع بشه..
لبام اویزون شد:من از دوستاشم
+طبقه چهارمه اتاقش
همون لحظه یکی صداش زد
+بمون تا خودم بیام ببرمت...
با رفتنش نگاهی به اطراف انداختم،هیشکی حواسش به من نبود،پا تند کردم سمت اسانسور و با یه لبخند خبیص دکمه طبقه چهارم زدم
با باز شدن در اسانسور اب دهنمو قورت دادم و همونجور که ظرف کوفته رو تو دستم جا به جا میکردم رفتم جلو..چند نفری تو سالن بودن ولی حواسشون به من نبود
بی هدف رفتم سمت یه در بزرگ که رنگش قهوه ای سوخته بود؛با همون لبخندی که از سر شوق رو لبام بود دستگیره رو کشیدم پایین،سرمو بلند کردم که...
با چیزی که جلو روم بود ماتم برد
همون دختری که اون روز اومد خونه شاهان،رو کاناپه بود و شاهانم روش خیمه زده بود
به زور نگاهمو ازشون گرفتم
شاهان:تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
+باشه دخترم فقط ممکنه طول بکشه لبخند گشادی زدم:اشکال نداره..من وقت دارم حدودا یک ساعت طول کشید برسم جلوی شرکتشون،ظرف کوفته رو تو دستم گرفتم وبا مکث وارد شرکت شدم نگاهی به درو دیوار انداختم و با قدمای اروم رفتم جلو.. _سلام +سلام..بفرمایید _ام...من..من باشاهان…
#اقلیما
#پارت_23
سرمو بلند کردم و به زور نگاهمو دوختم بهش
_اومدم شما و رهام ببینم که..
نیم نگاهی به دختره انداختم که از جاش بلند شد:شاهان..من ایشون تا حالا ندیدم
نامحسوس کولمو گرفتم جلوی ظرف کوفته
شاهان دستشو تو جیبش فرو کرد:ایشون از اعضای شرکت فرانسوی هستن که ما باهاشون قرارداد بستیم
دختره همونجور که نگاهش به من بود سری تکون داد:اها
چرخید سمت شاهان:من میرم خونه مامان بزرگ... با مامان میریم ارایشگاه،شب بیای دنبالما
شاهان نگاهشو از من گرفت:باشه عزیزم..برو
دختره فاصلشو با شاهان پر کرد و گونشو بوسید،نمیدونم چرا یه حس بدی گرفتم و بغضم سنگین تر شد..حرصی نگاهمو ازشون گرفتم و تا بلند شدن صدای در اتاق که نشون از رفتن اون دختره میداد سرمو بلند نکردم،که ای کاش کلا صرف نظر میکردم از این کار!
نگاه عصبی شاهان بهم بود و با قدمای اروم داشت نزدیکم میشد
شاهان:اینجا اومدی چیکار؟
خواستم بگم اومدم تو رو ببینم ولی منصرف شدم
_اومدم رهام ببینم
شاهان:اونوقت به اجازه کی؟
اخمامو کشیدم تو هم:به اجازه خودم!
قبل از اینکه چیزی بگه با لحن تمسخر امیزی ادامه دادم:البته نمیدونستم این در اتاق توعه و تو محیط کار اقا مشغول لاس زد..
هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که دستشو برد بالا،ناخوداگاه سرمو کج کردم و چشمامو رو هم فشردم،منتظر سیلی از جانبش بودم ولی دستاشو گذاشت رو شونه هام و محکم هولم داد به دیوار پشت سرم...حس کردم با ضربه ای که بهم وارد شد جون از بدنم رفت
صداش زیر گوشم باعث شد لای پلکامو باز کنم
شاهان:اره..لاس زدن من واسه اینجا نیس،ولی خوب...نمیتونستم نامزدمو بیارم خونم
سرشو یکم کج کرد،فاصلمون بیشتر از دوسانت نبود
شاهان:اخه می فهمید دیشب تو تو بغلم بودی!
قبل از اینکه قطره اشکم از گونم سرازیر شه حس کردم پاهام دیگه نمیتونه وزنمو نگهداره,سر خوردم رو زمین و سرمو تو دستم گرفتم
به روایت شاهان
با دیدنش تو اون حال رو زمین واسه یه لحظه از چیزی که گفتم پشیمون شدم..به من چه؟میخواست اونجوری باهام حرف نزنه،من هیچ دل خوشی از سروین ندارم حق نداشت اونجوری قضاوتم کنه
رو زانوهام نشستم و بازوشو گرفتم که دستمو پس زد
اولگا:به من دست نزن!
صداش پر از بغض بود،کلافه نفسمو دادم بیرون
_پاشو بچه بازی در نیار..پاشو کار دارم،میگم ماشین بیاد ببرتت خونه
اولگا:نمیخوام..خودم میرم..خونه توعه کثافتم نمیام
خواست از جاش بلند شه که قیافش درهم شد،نگام سر خورد رو دستش که رو کمرش بود..تازه یاد دیشب افتادم و دردی که داشت
اخم ریزی نشست رو پیشونیم،چرا هولش دادم؟!
دستشو گرفتم:خوبی؟
اولگا:گفتم به من دست نزن
ناخوداگاه منم براش داد زدم:صداتو بیار پایین
قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:کلی کار مهم دارم فرصت کشیدن ناز یه دختر لوس و نق نقو رو ندارم..اصلنم برام مهم نیس درد داری یا نداری،فقط نمیخوام اینجا تو شرکت من برات اتفاقی بیفته..پس دهنتو ببند بذار کمکت کنم
سکوتشو که دیدم از بازوهاش گرفتم و کمکش کردم صاف وایسه
اولگا:اخ..
با دیدن اشک رو گونش یه حسی همه وجودمو گرفت،عصبانیتی که تا حالا تجربش نکرده بودم!
بی معطلی از رو زمین بلندش کردم و بردمش سمت اتاق استراحتم،خودم خوب میدونستم حرفایی که بهش زدم فقط واسه این بود که از پس لجبازیش بربیام
زیر لب زمزمه کردم:داری برام مهم میشی!
گذاشتمش رو کاناپه
خواست چیزی بگه که دستمو اوردم بالا
_جلسم شروع شده..تموم شه خودم می برمت خونه
اولگا:من خونه تو نمیام..میخوام برم پیش مهدی
پووووف،پلکامو عصبی رو هم فشردم
_باشه...
بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق زدم بیرون و وارد سالن شدم،با فکر به اینکه ممکنه یکی بره تو اتاقم در قفل کردم
جلسه حدودا دو ساعت طول کشید،تو تمام اون دوساعت فکرم پیش اولگا بود و اینکه داره چیکار میکنه؟!!
بعد از تموم شدن جلسه نیم نگاهی به ساعتم انداختم،ساعت پنج و نیم بود و هوا داشت تاریک میشد،وارد اتاقم شدم...چشم چرخوندم ببینم اولگا کجاس
_اولگا...
با فکر به اینکه مونده تو اتاق استراحتم قدمامو کشوندم سمت اتاق،با دیدنش رو کاناپه که تو خودش مچاله شده بود و خوابش برده بود یه جوری شدم...کاش همون موقع میگفتم ببرنش خونه
با قدمای اروم رفتم سمتش،اتاق یکم سرد بود...نکنه سرما بخوره؟!
کتمو در اوردم و انداختم روش
از اتاق اومدم بیرون و شماره رهام گرفتم
رهام:جانم داداشم
_سلام رهام
رهام:سلااام..چطوری؟
_خوبم..زنگ زدی وسط جلسه بودم..خوبی؟چه خبر؟
رهام:خوبم..زنگ زدم بگم من امشب برمیگردم
لبخند عمیقی نشست رو لبام:واقعا؟...چه خوب
رهام:اره عزیزم میام امشب...کارا همه تمومشدن،نتیجه پروژه بلغارستان فرستادم واسه عمه ایران
#پارت_23
سرمو بلند کردم و به زور نگاهمو دوختم بهش
_اومدم شما و رهام ببینم که..
نیم نگاهی به دختره انداختم که از جاش بلند شد:شاهان..من ایشون تا حالا ندیدم
نامحسوس کولمو گرفتم جلوی ظرف کوفته
شاهان دستشو تو جیبش فرو کرد:ایشون از اعضای شرکت فرانسوی هستن که ما باهاشون قرارداد بستیم
دختره همونجور که نگاهش به من بود سری تکون داد:اها
چرخید سمت شاهان:من میرم خونه مامان بزرگ... با مامان میریم ارایشگاه،شب بیای دنبالما
شاهان نگاهشو از من گرفت:باشه عزیزم..برو
دختره فاصلشو با شاهان پر کرد و گونشو بوسید،نمیدونم چرا یه حس بدی گرفتم و بغضم سنگین تر شد..حرصی نگاهمو ازشون گرفتم و تا بلند شدن صدای در اتاق که نشون از رفتن اون دختره میداد سرمو بلند نکردم،که ای کاش کلا صرف نظر میکردم از این کار!
نگاه عصبی شاهان بهم بود و با قدمای اروم داشت نزدیکم میشد
شاهان:اینجا اومدی چیکار؟
خواستم بگم اومدم تو رو ببینم ولی منصرف شدم
_اومدم رهام ببینم
شاهان:اونوقت به اجازه کی؟
اخمامو کشیدم تو هم:به اجازه خودم!
قبل از اینکه چیزی بگه با لحن تمسخر امیزی ادامه دادم:البته نمیدونستم این در اتاق توعه و تو محیط کار اقا مشغول لاس زد..
هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که دستشو برد بالا،ناخوداگاه سرمو کج کردم و چشمامو رو هم فشردم،منتظر سیلی از جانبش بودم ولی دستاشو گذاشت رو شونه هام و محکم هولم داد به دیوار پشت سرم...حس کردم با ضربه ای که بهم وارد شد جون از بدنم رفت
صداش زیر گوشم باعث شد لای پلکامو باز کنم
شاهان:اره..لاس زدن من واسه اینجا نیس،ولی خوب...نمیتونستم نامزدمو بیارم خونم
سرشو یکم کج کرد،فاصلمون بیشتر از دوسانت نبود
شاهان:اخه می فهمید دیشب تو تو بغلم بودی!
قبل از اینکه قطره اشکم از گونم سرازیر شه حس کردم پاهام دیگه نمیتونه وزنمو نگهداره,سر خوردم رو زمین و سرمو تو دستم گرفتم
به روایت شاهان
با دیدنش تو اون حال رو زمین واسه یه لحظه از چیزی که گفتم پشیمون شدم..به من چه؟میخواست اونجوری باهام حرف نزنه،من هیچ دل خوشی از سروین ندارم حق نداشت اونجوری قضاوتم کنه
رو زانوهام نشستم و بازوشو گرفتم که دستمو پس زد
اولگا:به من دست نزن!
صداش پر از بغض بود،کلافه نفسمو دادم بیرون
_پاشو بچه بازی در نیار..پاشو کار دارم،میگم ماشین بیاد ببرتت خونه
اولگا:نمیخوام..خودم میرم..خونه توعه کثافتم نمیام
خواست از جاش بلند شه که قیافش درهم شد،نگام سر خورد رو دستش که رو کمرش بود..تازه یاد دیشب افتادم و دردی که داشت
اخم ریزی نشست رو پیشونیم،چرا هولش دادم؟!
دستشو گرفتم:خوبی؟
اولگا:گفتم به من دست نزن
ناخوداگاه منم براش داد زدم:صداتو بیار پایین
قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:کلی کار مهم دارم فرصت کشیدن ناز یه دختر لوس و نق نقو رو ندارم..اصلنم برام مهم نیس درد داری یا نداری،فقط نمیخوام اینجا تو شرکت من برات اتفاقی بیفته..پس دهنتو ببند بذار کمکت کنم
سکوتشو که دیدم از بازوهاش گرفتم و کمکش کردم صاف وایسه
اولگا:اخ..
با دیدن اشک رو گونش یه حسی همه وجودمو گرفت،عصبانیتی که تا حالا تجربش نکرده بودم!
بی معطلی از رو زمین بلندش کردم و بردمش سمت اتاق استراحتم،خودم خوب میدونستم حرفایی که بهش زدم فقط واسه این بود که از پس لجبازیش بربیام
زیر لب زمزمه کردم:داری برام مهم میشی!
گذاشتمش رو کاناپه
خواست چیزی بگه که دستمو اوردم بالا
_جلسم شروع شده..تموم شه خودم می برمت خونه
اولگا:من خونه تو نمیام..میخوام برم پیش مهدی
پووووف،پلکامو عصبی رو هم فشردم
_باشه...
بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق زدم بیرون و وارد سالن شدم،با فکر به اینکه ممکنه یکی بره تو اتاقم در قفل کردم
جلسه حدودا دو ساعت طول کشید،تو تمام اون دوساعت فکرم پیش اولگا بود و اینکه داره چیکار میکنه؟!!
بعد از تموم شدن جلسه نیم نگاهی به ساعتم انداختم،ساعت پنج و نیم بود و هوا داشت تاریک میشد،وارد اتاقم شدم...چشم چرخوندم ببینم اولگا کجاس
_اولگا...
با فکر به اینکه مونده تو اتاق استراحتم قدمامو کشوندم سمت اتاق،با دیدنش رو کاناپه که تو خودش مچاله شده بود و خوابش برده بود یه جوری شدم...کاش همون موقع میگفتم ببرنش خونه
با قدمای اروم رفتم سمتش،اتاق یکم سرد بود...نکنه سرما بخوره؟!
کتمو در اوردم و انداختم روش
از اتاق اومدم بیرون و شماره رهام گرفتم
رهام:جانم داداشم
_سلام رهام
رهام:سلااام..چطوری؟
_خوبم..زنگ زدی وسط جلسه بودم..خوبی؟چه خبر؟
رهام:خوبم..زنگ زدم بگم من امشب برمیگردم
لبخند عمیقی نشست رو لبام:واقعا؟...چه خوب
رهام:اره عزیزم میام امشب...کارا همه تمومشدن،نتیجه پروژه بلغارستان فرستادم واسه عمه ایران
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
+باشه دخترم فقط ممکنه طول بکشه لبخند گشادی زدم:اشکال نداره..من وقت دارم حدودا یک ساعت طول کشید برسم جلوی شرکتشون،ظرف کوفته رو تو دستم گرفتم وبا مکث وارد شرکت شدم نگاهی به درو دیوار انداختم و با قدمای اروم رفتم جلو.. _سلام +سلام..بفرمایید _ام...من..من باشاهان…
چشمام ناخوداگاه بسته شدن:تو معرکه ای رهام
رهام:نه به اندازه تو
_منتظرم بیای
رهام:باشه داداش..فعلا
گوشی رو قطع کردم و چند ثانیه تو همون حالت موندم،باید به دایی بردیا خبر میدادم..شماره دایی رو گرفتم و گوشی رو بردم سمت گوشم که حس کردم صدایی از سمت اتاق میاد
اولگا:پسره میمون...نگاکنا..زیاد از خودت خوشم میاد کتشم انداخته رو من
باید عصبی میشدم ولی نمیدونم چرا یه لبخند کج نشست رو لبام!
تماس قطع کردم ورفتم سمت اتاق،نشسته بود رو کاناپه و یقه کتمو تو دستاش بود
اولگا:عوضی گند زد به اعصابم
دستامو بغل کردم و تکیه دادم به چارچوب در:تو ام اعصاب اون عوضی رو خراب کردی!
جیغی کشید و کت و پرت کرد کنارش:اه بمیری...این چه طرز اومدنه...نمیگی سکته کنم
_بهتر...یه نفس راحت می کشم
خواست چیزی بگه که انگار یه چیزی اومد تو ذهنش،غمگین نگاهی بهم انداخت
از جاش بلند شد وهمونطور که کت و پرت کرد تو بغلم از کنارم رد شد
رفت سمت کوله و ظرف یه بارمصرفی که کنارش بود و برشون داشت
_اون چیه؟
اولگا:کوفته..
اخمی کردم:کوفته؟
اولگا:بله کوفته کَری...؟!
سرشو کج کرد سمتم:واسه رهام اورده بودم
ناخوداگاه فکم از عصبانیت منقبض شد:رهام کوفته دوست نداره،بعدشم..تو چرا باید واسه اون کوفته بیاری؟
سرکش رو به روم وایساد:چون دوست دارم...به تؤم مربوط نیس
نگام بین اجزای صورتش چرخید و رو چشماش ثابت موند,چند لحظه ای تو سکوت نگاهمون به هم بود
اولگا:میرم پایین
با رفتنش چشمامو بستم،من یا خودمو میکشم یااین زبون نفهمو!
با قدمای بلند از اتاق زدم بیرون و مستقیم رفتم سمت پایین
_ماشینم تو پارکینگه...بمون میام
رفتم سمت پارکینگ و نشستم پشت فرمون
دستاشو بغل کرده بود و پشت بهم وایساده بود،تک بوقی زدم براش که نشست تو ماشین
اولگا:منو ببر خونه مهدی
_فردا می برمت..امشب نمیشه
چرخید سمتم:یعنی چی نمیشه...؟من نمیخوام پیش تو بمونم
نفسمو کلافه دادم بیرون و تا رسیدن به خونه چیزی نگفتم
_وسایلی که دیشب لازم داشتی اینجاس
کلید گرفتم سمتش
_برو لباساتو جمع کن می برمت خونه عمو مهدی
با مکث کلید ازم گرفت و رفت سمت خونه،گوشیمو برداشتم و به عمو مهدی پیام دادم
دستامو حلقه کردم دور فرمون و نگاهمو دوختم به رو به رو؛نمیدونم چقدر طول کشید که در ماشین باز شد و اولگا نشست توش
حدودا بیست دقیقه طول کشید برسیم جلوی خونه عمو مهدی
_رهام امشب میاد،تو همین چند روز باید بریم کیش..فردا میام دنبالت
اولگا:من نمیام پس به خودت زحمت نده نیا...
مچ دستشو گرفتم:این بچه بازیا چیه در میاری الان؟فک کردی ک..
نگاهشو دوخت بهم و صداشو برد بالا
اولگا:من هیشکی نیستم..هیچی...فقط نمیخوام مزاحم نامزد بازیه جنابعالی باشم
ناخوداگاه حلقه دستم دور مچش محکم تر شد،از شدت عصبانیت قفسه سینم بالا پایین میشد
_اولگا..
فقط نگام کرد,خم شدم سمتش،حالا فقط چند سانت باهاش فاصله داشتم
_بفهم چیو به کی میگی..من همیشه انقدر اروم نیستم
اولگا:دستمو ول کن
همون لحظه در حیاط عمو مهدی باز شد،دستشو که ول کردم بلا فاصله از ماشین پیاده شد و دووید سمت عمو مهدی
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتشون،اولگا تو بغل عمو مهدی بود و انگار یه چیزی بهم دیگه میگفتن
_سلام عمو
مهدی:سلام پسر..چطوری؟
_خوبم..شما خوبی؟
مهدی:خوبم..امروز پیش بابات بودم،گفت رهام رفته بلغارستان
_اره.رفت کارای اونجارو راس و ریس کنه....امشب برمیگرده
مهدی:به سلامتی
_شرمنده دیگه..زحمت اولگا افتاد گردن شما
نگاهشو دوخت به اولگا:اولگا زحمتی نداره..مثه دخترم میمونه لبخندی زدم:من برم...
رو به اولگا ادامه دادم:کاری داشتی زنگ بزن
رهام:نه به اندازه تو
_منتظرم بیای
رهام:باشه داداش..فعلا
گوشی رو قطع کردم و چند ثانیه تو همون حالت موندم،باید به دایی بردیا خبر میدادم..شماره دایی رو گرفتم و گوشی رو بردم سمت گوشم که حس کردم صدایی از سمت اتاق میاد
اولگا:پسره میمون...نگاکنا..زیاد از خودت خوشم میاد کتشم انداخته رو من
باید عصبی میشدم ولی نمیدونم چرا یه لبخند کج نشست رو لبام!
تماس قطع کردم ورفتم سمت اتاق،نشسته بود رو کاناپه و یقه کتمو تو دستاش بود
اولگا:عوضی گند زد به اعصابم
دستامو بغل کردم و تکیه دادم به چارچوب در:تو ام اعصاب اون عوضی رو خراب کردی!
جیغی کشید و کت و پرت کرد کنارش:اه بمیری...این چه طرز اومدنه...نمیگی سکته کنم
_بهتر...یه نفس راحت می کشم
خواست چیزی بگه که انگار یه چیزی اومد تو ذهنش،غمگین نگاهی بهم انداخت
از جاش بلند شد وهمونطور که کت و پرت کرد تو بغلم از کنارم رد شد
رفت سمت کوله و ظرف یه بارمصرفی که کنارش بود و برشون داشت
_اون چیه؟
اولگا:کوفته..
اخمی کردم:کوفته؟
اولگا:بله کوفته کَری...؟!
سرشو کج کرد سمتم:واسه رهام اورده بودم
ناخوداگاه فکم از عصبانیت منقبض شد:رهام کوفته دوست نداره،بعدشم..تو چرا باید واسه اون کوفته بیاری؟
سرکش رو به روم وایساد:چون دوست دارم...به تؤم مربوط نیس
نگام بین اجزای صورتش چرخید و رو چشماش ثابت موند,چند لحظه ای تو سکوت نگاهمون به هم بود
اولگا:میرم پایین
با رفتنش چشمامو بستم،من یا خودمو میکشم یااین زبون نفهمو!
با قدمای بلند از اتاق زدم بیرون و مستقیم رفتم سمت پایین
_ماشینم تو پارکینگه...بمون میام
رفتم سمت پارکینگ و نشستم پشت فرمون
دستاشو بغل کرده بود و پشت بهم وایساده بود،تک بوقی زدم براش که نشست تو ماشین
اولگا:منو ببر خونه مهدی
_فردا می برمت..امشب نمیشه
چرخید سمتم:یعنی چی نمیشه...؟من نمیخوام پیش تو بمونم
نفسمو کلافه دادم بیرون و تا رسیدن به خونه چیزی نگفتم
_وسایلی که دیشب لازم داشتی اینجاس
کلید گرفتم سمتش
_برو لباساتو جمع کن می برمت خونه عمو مهدی
با مکث کلید ازم گرفت و رفت سمت خونه،گوشیمو برداشتم و به عمو مهدی پیام دادم
دستامو حلقه کردم دور فرمون و نگاهمو دوختم به رو به رو؛نمیدونم چقدر طول کشید که در ماشین باز شد و اولگا نشست توش
حدودا بیست دقیقه طول کشید برسیم جلوی خونه عمو مهدی
_رهام امشب میاد،تو همین چند روز باید بریم کیش..فردا میام دنبالت
اولگا:من نمیام پس به خودت زحمت نده نیا...
مچ دستشو گرفتم:این بچه بازیا چیه در میاری الان؟فک کردی ک..
نگاهشو دوخت بهم و صداشو برد بالا
اولگا:من هیشکی نیستم..هیچی...فقط نمیخوام مزاحم نامزد بازیه جنابعالی باشم
ناخوداگاه حلقه دستم دور مچش محکم تر شد،از شدت عصبانیت قفسه سینم بالا پایین میشد
_اولگا..
فقط نگام کرد,خم شدم سمتش،حالا فقط چند سانت باهاش فاصله داشتم
_بفهم چیو به کی میگی..من همیشه انقدر اروم نیستم
اولگا:دستمو ول کن
همون لحظه در حیاط عمو مهدی باز شد،دستشو که ول کردم بلا فاصله از ماشین پیاده شد و دووید سمت عمو مهدی
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتشون،اولگا تو بغل عمو مهدی بود و انگار یه چیزی بهم دیگه میگفتن
_سلام عمو
مهدی:سلام پسر..چطوری؟
_خوبم..شما خوبی؟
مهدی:خوبم..امروز پیش بابات بودم،گفت رهام رفته بلغارستان
_اره.رفت کارای اونجارو راس و ریس کنه....امشب برمیگرده
مهدی:به سلامتی
_شرمنده دیگه..زحمت اولگا افتاد گردن شما
نگاهشو دوخت به اولگا:اولگا زحمتی نداره..مثه دخترم میمونه لبخندی زدم:من برم...
رو به اولگا ادامه دادم:کاری داشتی زنگ بزن
#اقلیما
#پارت24
با نشستنم تو ماشین متوجه ظرف کوفته ای شدم که برای رهام خریده بود
نفسمو دادم بیرون و رفتم سمت خونه..باقدمای تند خودمو رسوندم بالا تا بتونم زودتر نتیجه پروژه بلغارستانو ببینم
لب تابو باز کردم و دستمو بردم سمت دکمه های پیرهنم،با باز کردن هر کدوم از ایمیلا که مربوط به پروژه بود لبخند رضایتم پررنگ تر میشد..
لب تاب همونجور ول کردم و از جام بلند شدم،مشغول عوض کردن لباسام شدم که نگام افتاد به دفترطوسی رنگی که تو این پونزده سال منو بابا خیلی چیزا توش ثبت کردیم
چشمامو ریز کردم و رفتم جلو،باز شده روی میز بود،اخرین یادداشتی که توش نوشتم...
با خوندنش ذهنم کشیده شد سمت اولگا،یعنی امروز اون کوفته ها...؟!
به موازات لبخندی که رو لبام نشست چشمام بسته شد،نشستم رو تخت و شماره سروین گرفتم
سروین:جانم عشقم
_سروین..زنگ زدم بگم من نمیتونم بیام دنبالت
سروین:عه شاهان..من دلم تو رو..
_سروین،امشب رهام از بلغارستان میاد..باید کارای پروژه کیش انجام بدم
سروین:باشه..فردا می بینمت
زیر لب فعلنی گفتم و خوابیدم رو تخت که انگار یه چیزی فرو شد تو کمرم:ایی
دستمو بردم تا ببینم چیه؛با دیدن گیره کوچیکی که متعلق به اولگا بود اخم ریزی نشست رو پیشونیم..دختره سر به هوا!
بایاد اوری حرص خوردنش لحظه ای که سروین منو بوسید گیره رو بردم سمت بینیم..نباید برام مهم شه!
به روایت اولگا
نگاهمو از ماه گرفتم و برگشتم تو اتاق،باهمون بی حوصلگی نشستم رو تخت و زانوهامو بغل کردم..یعنی الان اون دختره پیششه؟چشمامو بستم که تقه ای به در خورد
مهدی:اولگا بیداری؟
_اره بیا
در که باز شد نگاهمو دوختم به مهدی که سینی به دست وارد اتاق شد
مهدی:ساعت یکه..نخوابیدی
نگاهمو ازش گرفتم:خوابم نمیاد
سینی رو گذاشت رو میز
مهدی:اون روز عصر از دمنوشه خوشت اومد,برات درست کردم
با ذوق تو جام جا به جا شدم:مرسی
نشست کنارم
با مکث لب زدم:اون شب بهم گفتی خیلی وقته شبا بی خواب شدی
بی حرف نگام کرد
_ربطی به..به گذشته داره؟
نگاهشو دوخت به رو به روش:گذشته..اسمش گذشته اس،ولی هیچیش نگذشته همه چیش تازه اس
سرشو دوباره کج کرد سمتم و پلک عمیقی زد:پونزده ساله شبام اینجوری میگذره
_میدونست انقدر دوسش داری؟
سرشو تکون داد:اره..من از احساسات پنهونی خوشم نمیاد
یکم مایل شدم سمتش:اونم همینقدر دوست داشت؟
مهدی:اره..ولی خوب،خدا اینجوری خواست
غمگین پلکی زدم،مهدی خیلی ادم خوبیه..چرا باید یه همچین سرنوشتی داشته باشه؟
سوالی که اومد تو ذهنمو بی مقدمه پرسیدم:اگه..اگه الان پیداش کنی،بازم به اندازه قبل میخوایش؟
مردمک چشماش لرزید:بهش فکر نکردم
دیگه چیزی نگفتم و نگاهمو دوختم به جای نامعلومی
مهدی:خوب..تو تعریف کن
_چیو؟
مهدی:امروز چیشد...بین و تو وشاهان!
هول جوابشو دادم:هیچی..اتفاقی بین ما نیفتاده
دستمو که گرفت یه جوری شدم
مهدی:نگام کن
سرمو بلند کردم و زول زدم تو چشماش،،،بی انصافیه اگه بگم اروم نشدم!
مهدی:من و تو خیلی وقت نیس همدیگه رو میشناسیم ولی..تو همین دو هفته،خوب فهمیدم وقتی زانوهاتو بغل میکنی و مدام با دستات بازی می کنی یعنی از یه چیزی ناارومی!
لبامو بهم فشردم
مهدی:امروز چیشد؟
انگار منتظر بودم که خودمو خالی کنم:پسره بیشعور..خواستم جواب محبتای دیشبشو بدم براش کوفته گرفتم بردم شرکت بعد از من شاکی شده که چرا رفتم...اون دختره کثافتم برگشته میگه شاهان من ایشونو ندیدم
اداشم در اوردم و با حرص پشت چشمی نازک کردم
که صدای خنده مهدی پیچید تو گوشم
_به چی میخندی؟
نگام کرد:ادما وقتی میخوان دلبسته شن،اولش اینجوری حساس میشن...
منگ نگاش کردم:دلبسته؟
پلک عمیقی زد
_نه..من هیچم ازش خوشم نمیاد
با یاداوری حرفایی که امروز بهم زد بغضم گرفت:پسره عوضی امروز هرچی لایق اون دختره بود و به من نسبت داد
مهدی:اون دختر..
_میدونم نامزدشه...جفتشون برن به درک
مهدی:دمنوشتو بخور
سری تکون دادم
مهدی:من برم..شبت بخیر عزیزم
همزمان از جاش بلند شد
مهدی:اولگا
نگاش کردم
مهدی:نگفتم ازش خوشت میاد،گفتم داری دلبستش میشی!
اب دهنمو قورت دادم که بی حرف رفت سمت در اتاق
چقدر دلم الان مشروب میخواد!
به روایت تمنا
با انگشتام رو میز ضرب گرفته بودم که در باز اتاق باز شد و معین اومد تو..چنتا کاغذ گرفت سمتم
معین:اینا ادرس ایمیلاییه که باید اطلاعات بفرستی براشون
سری تکون دادم
معین:کی قراره برن کیش؟!
_دو سه روز دیگه
معین:خوبه..دلبرم میاد؟!
_کارا یکم جلو بره،بعد اونا میان
نگاهشو دوخت به جای نامعلومی:درباره هویت شاهان چیزی به تو نگفته؟
_چی؟
معین:دلبر میگم،چیزی درباره شاهان نشنیدی ازش؟
چند لحظه ای مرور کردم مکالمات این چند وقتمونو
_نه..چیزی نشنیدم ازش
از جام بلند شدم:من میرم..هر خبری که شد میگم بهت
معین:چند وقتی این پسره رهام تحمل کن..بعدش میری پیش پاشا
حوصله بحثای اضافه رو نداشتم واسه همین با تکون دادن سر به حرفامون خاتمه دادم
#پارت24
با نشستنم تو ماشین متوجه ظرف کوفته ای شدم که برای رهام خریده بود
نفسمو دادم بیرون و رفتم سمت خونه..باقدمای تند خودمو رسوندم بالا تا بتونم زودتر نتیجه پروژه بلغارستانو ببینم
لب تابو باز کردم و دستمو بردم سمت دکمه های پیرهنم،با باز کردن هر کدوم از ایمیلا که مربوط به پروژه بود لبخند رضایتم پررنگ تر میشد..
لب تاب همونجور ول کردم و از جام بلند شدم،مشغول عوض کردن لباسام شدم که نگام افتاد به دفترطوسی رنگی که تو این پونزده سال منو بابا خیلی چیزا توش ثبت کردیم
چشمامو ریز کردم و رفتم جلو،باز شده روی میز بود،اخرین یادداشتی که توش نوشتم...
با خوندنش ذهنم کشیده شد سمت اولگا،یعنی امروز اون کوفته ها...؟!
به موازات لبخندی که رو لبام نشست چشمام بسته شد،نشستم رو تخت و شماره سروین گرفتم
سروین:جانم عشقم
_سروین..زنگ زدم بگم من نمیتونم بیام دنبالت
سروین:عه شاهان..من دلم تو رو..
_سروین،امشب رهام از بلغارستان میاد..باید کارای پروژه کیش انجام بدم
سروین:باشه..فردا می بینمت
زیر لب فعلنی گفتم و خوابیدم رو تخت که انگار یه چیزی فرو شد تو کمرم:ایی
دستمو بردم تا ببینم چیه؛با دیدن گیره کوچیکی که متعلق به اولگا بود اخم ریزی نشست رو پیشونیم..دختره سر به هوا!
بایاد اوری حرص خوردنش لحظه ای که سروین منو بوسید گیره رو بردم سمت بینیم..نباید برام مهم شه!
به روایت اولگا
نگاهمو از ماه گرفتم و برگشتم تو اتاق،باهمون بی حوصلگی نشستم رو تخت و زانوهامو بغل کردم..یعنی الان اون دختره پیششه؟چشمامو بستم که تقه ای به در خورد
مهدی:اولگا بیداری؟
_اره بیا
در که باز شد نگاهمو دوختم به مهدی که سینی به دست وارد اتاق شد
مهدی:ساعت یکه..نخوابیدی
نگاهمو ازش گرفتم:خوابم نمیاد
سینی رو گذاشت رو میز
مهدی:اون روز عصر از دمنوشه خوشت اومد,برات درست کردم
با ذوق تو جام جا به جا شدم:مرسی
نشست کنارم
با مکث لب زدم:اون شب بهم گفتی خیلی وقته شبا بی خواب شدی
بی حرف نگام کرد
_ربطی به..به گذشته داره؟
نگاهشو دوخت به رو به روش:گذشته..اسمش گذشته اس،ولی هیچیش نگذشته همه چیش تازه اس
سرشو دوباره کج کرد سمتم و پلک عمیقی زد:پونزده ساله شبام اینجوری میگذره
_میدونست انقدر دوسش داری؟
سرشو تکون داد:اره..من از احساسات پنهونی خوشم نمیاد
یکم مایل شدم سمتش:اونم همینقدر دوست داشت؟
مهدی:اره..ولی خوب،خدا اینجوری خواست
غمگین پلکی زدم،مهدی خیلی ادم خوبیه..چرا باید یه همچین سرنوشتی داشته باشه؟
سوالی که اومد تو ذهنمو بی مقدمه پرسیدم:اگه..اگه الان پیداش کنی،بازم به اندازه قبل میخوایش؟
مردمک چشماش لرزید:بهش فکر نکردم
دیگه چیزی نگفتم و نگاهمو دوختم به جای نامعلومی
مهدی:خوب..تو تعریف کن
_چیو؟
مهدی:امروز چیشد...بین و تو وشاهان!
هول جوابشو دادم:هیچی..اتفاقی بین ما نیفتاده
دستمو که گرفت یه جوری شدم
مهدی:نگام کن
سرمو بلند کردم و زول زدم تو چشماش،،،بی انصافیه اگه بگم اروم نشدم!
مهدی:من و تو خیلی وقت نیس همدیگه رو میشناسیم ولی..تو همین دو هفته،خوب فهمیدم وقتی زانوهاتو بغل میکنی و مدام با دستات بازی می کنی یعنی از یه چیزی ناارومی!
لبامو بهم فشردم
مهدی:امروز چیشد؟
انگار منتظر بودم که خودمو خالی کنم:پسره بیشعور..خواستم جواب محبتای دیشبشو بدم براش کوفته گرفتم بردم شرکت بعد از من شاکی شده که چرا رفتم...اون دختره کثافتم برگشته میگه شاهان من ایشونو ندیدم
اداشم در اوردم و با حرص پشت چشمی نازک کردم
که صدای خنده مهدی پیچید تو گوشم
_به چی میخندی؟
نگام کرد:ادما وقتی میخوان دلبسته شن،اولش اینجوری حساس میشن...
منگ نگاش کردم:دلبسته؟
پلک عمیقی زد
_نه..من هیچم ازش خوشم نمیاد
با یاداوری حرفایی که امروز بهم زد بغضم گرفت:پسره عوضی امروز هرچی لایق اون دختره بود و به من نسبت داد
مهدی:اون دختر..
_میدونم نامزدشه...جفتشون برن به درک
مهدی:دمنوشتو بخور
سری تکون دادم
مهدی:من برم..شبت بخیر عزیزم
همزمان از جاش بلند شد
مهدی:اولگا
نگاش کردم
مهدی:نگفتم ازش خوشت میاد،گفتم داری دلبستش میشی!
اب دهنمو قورت دادم که بی حرف رفت سمت در اتاق
چقدر دلم الان مشروب میخواد!
به روایت تمنا
با انگشتام رو میز ضرب گرفته بودم که در باز اتاق باز شد و معین اومد تو..چنتا کاغذ گرفت سمتم
معین:اینا ادرس ایمیلاییه که باید اطلاعات بفرستی براشون
سری تکون دادم
معین:کی قراره برن کیش؟!
_دو سه روز دیگه
معین:خوبه..دلبرم میاد؟!
_کارا یکم جلو بره،بعد اونا میان
نگاهشو دوخت به جای نامعلومی:درباره هویت شاهان چیزی به تو نگفته؟
_چی؟
معین:دلبر میگم،چیزی درباره شاهان نشنیدی ازش؟
چند لحظه ای مرور کردم مکالمات این چند وقتمونو
_نه..چیزی نشنیدم ازش
از جام بلند شدم:من میرم..هر خبری که شد میگم بهت
معین:چند وقتی این پسره رهام تحمل کن..بعدش میری پیش پاشا
حوصله بحثای اضافه رو نداشتم واسه همین با تکون دادن سر به حرفامون خاتمه دادم