Telegram Web Link
نیم نگاهی به ساعتم که هشت و بیست دقیقه بود انداختم و کلید تو در چرخوندم و وارد خونه شدم
رهام:کجا بودی؟!
با شنیدن صداش ترسیده دستمو گذاشتم رو قفسه سینم:ترسیدم...تو کی رسیدی؟!
رهام:پرسیدم کدوم گوری بودی؟
اخمامو کشیدم تو هم:فکر نکنم به تو مربوط باشه
با قدمای اروم بهم نزدیک شد،ناخوداگاه فشار انگشتام رو دسته کیفم بیشتر شد
رهام:مثه ادم جوابمو بده...من ساعت دو و نیم نصف شب رسیدم..و تو خونه نبودی
سرشو اورد نزدیک تر:حقمه بدونم کجا بودی
_یادم نمیاد چنین حقی رو بهت داده باشم
کیفمو پرت کردم رو مبل و خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت و چسبوندم به دیوار
از حرکت یهوییش نفسم تو سینم حبس شد:تمنا..یه بار میگم برای همیشه...هیچ خوش ندارم زیر سایه من باشی و هر غلطی دلت میخواد بکنی
از صدای بلندش یه ان ترسیدم،دستامو گذاشتم رو قفسه سینش و هولش دادم عقب:اولا من زیر سایه هیشکی نیستم...اون غلطیم که گفتی،دخلش به تو نیومده
رهام:مطمئنی؟
برعکس صدای اون که اروم بود براش داد زدم:مطمئن مطمئنم
تا به خودم بیام از بازوم گرفت و پرتم کرد رو مبل،هیکلش خیلی بزرگتر از من بود و تحمل سنگینیشو نداشتم
رهام:اینکه زنمی چی؟اینم مطمئنی؟؟
اب دهنمو به سختی قورت دادم:اخ..برو عقب
رهام:زنمی..اسمت تو شناسناممه...چرا برم عقب؟
بغض نشست تو گلوم،انتظار یه همچین رفتاری رو ازش نداشتم
_خواهش میکنم رهام..
از روم بلند شد:دفعه اخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی
نفسام تند شده بود و نمیتونستم نگاهش کنم،بدون هیچ حرف دیگه رفت سمت بالا
تو دلم به خودم دلداری میدادم،باشه اقا رهام..هرکاری دلت میخواد بکن،ببینم روزی که همتونو به خاک سیاه نشوندمم میتونی اینجوری ریلکس باشی!
#تب

پ ن:امشب پارتای جدید میذارم رفقا
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت24 با نشستنم تو ماشین متوجه ظرف کوفته ای شدم که برای رهام خریده بود نفسمو دادم بیرون و رفتم سمت خونه..باقدمای تند خودمو رسوندم بالا تا بتونم زودتر نتیجه پروژه بلغارستانو ببینم لب تابو باز کردم و دستمو بردم سمت دکمه های پیرهنم،با باز کردن هر کدوم…
#اقلیما
#پارت_25
به روایت شاهان
کف دستمو چسبوندم به بدنه لیوان چاییم و نگاهمو دوختم به بابا
_شما نمیاین؟
احسان:نه بابا..کلی کار داریم نمیشه
با مکث کوتاهی ادامه داد:الان شماها برین،یکم که پروژتون رفت جلو منم میام
لبخند پر عشقی براش زدم
احسان:فقط..سروین باهات میاد؟
اب دهنمو قورت دادم:نه،الان نمیشه ببرمش..همش درگیر کاریم مجبوره بمونه هتل،اذیت میشه
بابا سری تکون داد:از کیش اومدی باید سرو سامون بدی زندگیتو،زنداییت میگفت سروین از دست دست کردنت ناراحته
کلافه پلکی زدم:چشم
نگاهی به ساعت روی مچم انداختم:من دیگه برم بابا
هر دومون از جامون بلند شدیم
احسان:دیگه یاداوری نکنم،کار حدی داره..باید جسمت سالم باشه که بتونی کار کنی
بغلش کردم و چشمامو بستم:چشم حواسم هست
احسان:تو مهم ترین چیزی هستی که من تو این دنیا دارم
سرمو بلند کردم و نگاهمو دوختم بهش،نوزده سال میگذره از اولین باری که بهش گفتم بابا!

با رسیدنم جلوی خونه عمو مهدی از ماشین پیاده شدم و زنگ در زدم،بدون هیچ حرفی درباز شد
مسافت حیاط طی کردم و رفتم سمت خونه
مهدی:سلام
_سلام عمو..اولگا حاضره؟
مهدی:نه..بالاس
اخم ریزی نشست رو پیشونیم:یک ساعت دیگه پروازه
شونه ای بالا انداخت:نمیدونم شاهان جان،خودت برو بالا باهاش حرف بزن
سری تکون دادم و از پله ها رفتم بالا،بدون اینکه در بزنم در باز کردم
رو تخت دراز کشیده بود که با باز شدن در چرخید سمتم
اولگا:شعور نداری اول در بزنی بعدا بیای تو؟!
_شعور دارم،وقت ندارم
با قدمای اروم رفتم سمتش:پاشو..پاشو حاضر شو باید بریم
اولگا:من جایی نمیام
کلافه چشمامو بستم
اولگا:عوضی فکر کرده حرفای اون روزشو یادم رفته هرچی لایق اون دختره بود ب..
_اولگا من اصلا حوصله بحث ندارم،داره دیرمون میشه..پاشو
عصبی نشست سره جاش:میگم نمیام..زبون ادمیزاد حالیت نمیشه؟!من همون دختریم که اون روز هرچی دلت خواست بهش گفتی,بهم گفتی شب تو ب..
سرمو بردم جلو که ساکت شد
_از کجا معلوم واقعا یه هرزه خیابونی نباشی،تو فرانسه همه چی برات فراهم بود
نگام با قطره اشکی که از گونش سر خورد اومد پایین
اولگا:من..باهات..جهنمم نمیام
چند ثانیه نگاهمو دوختم به چشماش،نم اشک انگار خوشگل ترشون کرده بود!
بی حرف رفتم سمت کیفش و وسایلی که رو میز بود و ریختم توشون
چنگ زدم به کاپشنش و از رو زمین برداشتمش
اولگا:معلوم هست چه غلطی می کنی؟
خواستم کاپشن تنش کنم که مانعم شد
_وقت کل انداختن با یه الف بچه رو ندارم
اولگا:پس ننداز
ناخوداگاه نگام سر خورد سمت دستاش که رو قفسه سینم بود،اب دهنمو قورت دادم و دوباره مردمکمو سوق دادم سمت چشماش،نگاه اونم یه جوری بود
کاپشن تنش کردم
اولگا:چرا میخوای منو ببری؟من میخوام دنبال بابام بگردم
بدون اینکه نگاش کنم جوابشو دادم:مادرت فهمیده ایرانی..از کجاشو نمیدونم،باید پیشم باشی تا بتونم ازت مراقبت کنم
اولگا:من نمیخوام ازم مراقبت کنی!
باشنیدن صدای بلندش سرمو چرخوندم سمتش:من میخوام!
قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:مدارکی که از موقع تولدت داری رو بهم بده،این شهر که هیچی میدم کل ایران بگردن تا باباتو پیدا کنی
کیفشو برداشتم و از بازوش گرفتم
دستمو پس زد:لباسامو جمع نکردی‌...
_از همونجا بهترشو بگیر..داره دیرمون میشه
چیزی نگفت و بعد از برداشتن گوشیش رفت سمت پایین،خودمم نمیدونستم چرا تصمیم گرفتم با خودم ببرمش..عمو مهدی اینجا خیلی خوب مراقبش بود!

به روایت تمنا
نشستم رو تخت و نگاهمو دوختم به بیرون که گوشی تو دستم لرزید،با دیدن اسم معین سریع تماس وصل کردم
_الو
معین:رسیدین؟
_اره..تقریبا یک ساعته رسیدیم کیش
معین:کیا باهاتون اومدن؟
_شاهان و ایران..پدر مادر رهامم انگار رسیدن الان
معین:بردیا چی؟
_اینجورکه من فهمیدم فردا میاد
معین:خوبه.‌احسان نمیاد؟
_فکر نکنم،جوری که شاهان واسه رهام میگفت حالا حالا ها نمیاد
معین:باشه..از پاریس خبری نشد؟
_نه،فقط یه گروه مهندس میخوان بفرستن
معین:کی؟
_فردا
با شنیدن صدای در حموم متوجه اومدن رهام شدم:من بعدا زنگ میزنم براتون
همونجور که لبه های حولشو بهم نزدیک می کرد رفت سمت چمدونش:مامان اینا پایینن..حاضر شو میریم برای شام
سری تکون دادم و گرمکن سفیدمو تنم کردم و کلاه بافت مشکیمو از تو چمدون برداشتم
با سوالی که اومد تو ذهنم سرمو کج کردم سمتش
_اولگا چرا اینجاس؟
سرشو کج کرد سمتم موهای نیمه بلندش خیس بودن و ریخته بودن دورش
رهام:من دقیق نمیدونم...با شاهان از پاریس اومد

با هم رفتیم سمت پایین
رهام:مامان بابام اینجان..حواستو جمع کن
چند ثانیه طول کشید تا منظورشو بگیرم
دستم که لای پنجه های مردونش اسیر شد باعث شد ناخوداگاه نگاهمو بکشم سمت پایین و به دستامون خیره شم
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت24 با نشستنم تو ماشین متوجه ظرف کوفته ای شدم که برای رهام خریده بود نفسمو دادم بیرون و رفتم سمت خونه..باقدمای تند خودمو رسوندم بالا تا بتونم زودتر نتیجه پروژه بلغارستانو ببینم لب تابو باز کردم و دستمو بردم سمت دکمه های پیرهنم،با باز کردن هر کدوم…
#اقلیما
#پارت_26
شاهان:عه رهام اینا اومدن
با صدای شاهان لبخندی نشوندم رو لبام و اول با مامان و بابای رهام و و ایران بعدشم با شاهان و اولگا خوش وبش کوتاهی کردم
ایهام:استارت پروژه از کِیِه؟
رهام:پسفردا
ایهام:بردیا از یه قرار داد بزرگ دیگه ام گفت،درباره پروژه های نیمه کاره کیش!
رهام:طی همین دو هفته قراره یه جلسه داشته باشیم با نماینده های پروژه هایی که به خاطر مشکل مالی نتونستن کارشون جلو ببرن
نوا:یعنی شما میخواین ساخت و سازشو انجام بدین؟!
رهام سری تکون داد
بابا ایهام نگاهشو دوخت به شاهان:این یعنی مالکیت خصوصی بخش اعظمی از جزیره!
شاهان لبخند مرموزی زد:دقیقا!
نوا:بعد از کجا معلوم همه اون پروژه ها همکاری شمارو قبول کنن؟
این بار ایران خانم جواب داد
ایران:مجبورن،رقم پیشنهادی ما خیلی بالاس!
ایران با جا به جایی کوتاهی ادامه داد:اگه حتی یکیشون قبول نکنه کار خراب میشه..ما به همه اون پروژه ها نیازداریم تا کنار این ابر پروژه شرکت فرانسوی به یه شهرک تجاری رویایی تبدیل کنیم اینجا رو!
حرفاشون تو ذهنم مرور کردم،پروژه های نیمه کاره؟!یعنی اینا میخوان مالک کل جزیره بشن؟
اب دهنمو قورت دادم،از چیزی که فکر می کردم بزرگ تر و البته ترسناک ترن!
همگی رفتیم سمت رستوران هتل،موقع شام تمام فکرم پیش حرفایی بود که زدن
ایهام:کاش وسط کار یه انتراک به خودت بدی رهام
رهام:چرا؟
ایهام:مراسم عروسیی که گرفته نشد حسابی سرو صدا کرده
رهام انگار حرفای پدرش براش ناخوشایند بود:بابا من برای مردم زندگی نمیکنم،مراسم عروسیم به نظرم اصلا لازم نیس
نگاهشو دوخت به من،از هپروت در اومدم و سرمو تکون دادم:اره..به نظر منم لزومی نداره همون مراسمی که گرفتیم کافیه
نوا:اخه اینجوری که نمیشه...تو باید خبر ازدواجتو رسما اعلام کنی
رهام:اعلام کنین...هر طور که میخواین،بدین کمال رو مجله های این هفتمون بزنه
نگام کشیده شد سمت شاهان و اولگا که زیر لب یه چیزایی بهم دیگه می گفتن،شاهان واسه یه لحظه قیافه پر حرصشو کشوند سمت اولگا
بعد از شام رفتیم سمت بالا و تو فضای باز نشستیم،سرم تو گوشیم بود که حضور کسی رو کنار خودم حس کردم،با دیدن مامان رهام تو جام جابه جا شدم
_چیزی شده؟
نوا:میخوام یکم حرف بزنیم
_حتمن
پای راستشو انداخت رو پای چپش:رهام عزیز ترین چیزیه که من و ایهام تو این دنیا داریم،کلی براش ارزو داشتیم... مثل هر پدر و مادر دیگه ای دوست داشتیم از یه خانواده بااصالت براش دختر بگیریم...اما خوب،اون تو رو انتخاب کرد
ناخوداگاه یه جوری شدم,بغضم گرفت و همین باعث شد سرمو بندازم پایین
نوا:صادقانه بخوام بگم اصلا ازت خوشم نمیومد،ولی خوب انتخاب پسرمی...پسری که علارقم میل ما هیچوقت نخواست حتی محض خوشگذرونی کنار یه دختر باشه...ازت میخوام مثل یه خانم با وقار کنارش باشی..نگام کن
سرمو بلند کردم
نوا:رهام من کم کسی نیست..ولیعهد خواندان دمیرِ
_من از موقعیت اجتماعی رهام با خبرم
خودشو یکم کشید سمتم:خوبه که با خبری..پس بهش کمک کن
مکثی کرد:ولیعهد بعدی دمیر تو بیار!
از چیزی که گفت برق سه فاز از سرم پرید،این زن پیش خودش چی فکر کرده!
نوا:این بزرگترین کمکیه که میتونی بهش کنی،خیلی زود براش یه پسر بیار!
دستم مشت شد،من وسیله ازدیاد نسل کسی نیستم!
با رفتنش شماره معین گرفتم و از جام بلند شدم،رفتم سمت دیوار شیشه اییه که دور تا دور محوطه کشیده شده بود
معین:الو
_مجبور شدم اون موقع قطع رهام اومد پیشم
معین:خوب..اتفاق جدیدی افتاده؟
_اره..اینجوری که من از حرفاشون متوجه شدم ایناقراره یه کارای دیگه ای اینجا کنن
معین:چه کارایی؟
_گفتن قراره چنتا پروژه نیمه کاره رو بگیرن و براشون بسازن...تا بتونن مالکیت خصوصی جزیره رو بگیرن
معین:لعنتی..همش کار اون ایرانِ عوضیه،قرار داد بستن؟
_نه..گفت طی این یکی دو هفته جلسه دارن
معین:خوبه،اگه هدفشون مالکیت خصوصی جزیره باشه حتی اگه یکی از اون پروژه ها بهشون جواب رد بده کارشون خراب میشه
با شنیدن حرف معین یاد حرف ایران افتادم:دقیقا ایران همینو گفت!
معین:باید یه کاری کنیم پروژه ها باهاشون قرار داد نبندن
_چجوری؟ما که نمیدونیم اون پروژه ها کیَن و چیَن
معین:باید تا میتونی به رهام نزدیک شی و یه ادم مثل خودت بذاری شاهان زیر نظر داشته باشه
چند بار پشت هم پلک زدم،خودشه اولگا!
_سعیمو میکنم
معین:خوبه...پدر و مادرش با تو حرفی نزدن؟
_نه فقط مادرش یه سری چیزا بهم گفت
معین:چی؟
_چرت پرت..میگه باید برای رهام یه پسر بیاری
معین:خوب معطل چی هستی؟
متعجب نگاهی از دور به رهام و شاهان انداختم:میفهمی چی میگی؟
معین:ببین تمنا..تو اگه میخوای انتقام مادرتو از اینا بگیری باید همه جوره بهشون نزدیک شی
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
#اقلیما #پارت24 با نشستنم تو ماشین متوجه ظرف کوفته ای شدم که برای رهام خریده بود نفسمو دادم بیرون و رفتم سمت خونه..باقدمای تند خودمو رسوندم بالا تا بتونم زودتر نتیجه پروژه بلغارستانو ببینم لب تابو باز کردم و دستمو بردم سمت دکمه های پیرهنم،با باز کردن هر کدوم…
_هدف من احسان و مهدیه،نه رهام و خانوادش
معین:اونام تو خراب شدن زندگیت همچین بی نقش نبودن...الان فقط تمرکزتو بذار رو نزدیک تر شدن بهشون،زن ایهام هدفش اینه شاهان از میدون بِدَر کنه
ناخوداگاه نگام کشیده شد سمت شاهان
معین:به هدفش برسونش،پسر تو میشه صاحب همه چیز این خاندان
اب دهنمو قورت دادم:بهش فکر می کنم
سلام رفقا
عزاداری هاتون قبول
امید وارم حال دلتون خوب باشه

رفقا کسی هست که بتونه تو ساخت پی دی اف کمکم کنه؟
متاسفانه برنامش برای من کند کار می کنه...
...💛
Forwarded from Robot Support
حوصلمون پوکید بابا یکی بیاد بچتیم! 💬🤦🏻‍♀️
روی لینک زیر بزنید
http://www.tg-me.com/SnappChat_Bot?start=X_15rtT9
سلام رفقا
عزاداری هاتون قبول
امشب برای همه دعا کنین
منم فراموش نکنین🙂🖤


پ ن:پسفردا پارتای جدید رمان میذارم
1
سلام رفقا
امید وارم حالتون خوب باشه؛
همونطور که گفتم امروز پارتای جدید رمان #اقلیما رو میذارم
اما خواستم قبلش یه موضوع مهم بهتون بگم
به احتمال خیلی قوی پارتایی که امشب میذارم اخرین پارتایی باشه که از رمان اقلیما تو این کانال گذاشته میشه

این موضوع عمیقا برام دردناکه،اما...
همونطور که قطعا اخبار رو شنیدین مرحله اول کنکور دی ماه برگزار میشه و زمان خیلی کمه..
و این تنها دلیل این کات موقته

نمیدونم،شاید یه هفته دیگه،از این حال در اومدم و اومدم ادامه دادم...

فقط اینو بدونین زیبا ترین لحظات کنارتون داشتم و همتون توی قلب منین

..💛🙂





پ ن:پی دی اف سینمای عشق و ویدئو کلیپش به زودی..!
«دو روز بعد»
به روایت شاهان
همونجور که صبحانمو می‌خوردم گوشم با رهام بود که داشت درباره مهندسای ایتالیایی توضیح میداد
نگام افتاد به اولگا که از اتاقش خارج شد
_جایی میری؟
پر اشتیاق جوابمو داد
اولگا:میرم خرید
اخم ریزی نشست رو پیشونیم:تنها که نم...
اولگا:با تمنا میرم
همون لحظه صدای در بلند شد،از جام بلند شدم
_من باز می کنم
تمنا:سلام
_سلاام..بیا تو
تمنا:اولگا حاضره؟
اولگا:اره حاضرم..کفشامو بپوشم الان میام
رهام از جاش بلند شد و رفت سمت تمنا
_همه خریداتو امروز انجام بده..فردا فاز اصلی پروژه شروع میشه،به تمناام نیاز داریم...بعد کسی نیس همراهت بیاد
سرشو بلند کرد و نگاهشو دوخت بهم:من به هیشکی احتیاج ندارم..اون موقع تنها میرم!
سرمو بردم نزدیک و با لبخند محوی که خودمم دلیلشو نمیدونستم اروم دم گوشش لب زدم:اون موقع من نمیذارمت
اولگا:اونوقت تو کی باشی؟
تمنا:اولگا بریم؟
با صدای تمنا هردومون چرخیدیم سمتش و مجال نشد جواب اولگا رو بدم
اولگا زودتر از تمنا رفت بیرون،با فکری که به سرم زد هول اسم تمنا رو صدا زدم:تمنا..یه دقیقه صبر کن
از تو کیف پولم کارت بانکیمو در اوردم و گرفتم سمت تمنا
نگاهشو بین من و رهام گذروند
_بگیرش...اولگا هرچی خواست بخره از این کارت حساب کن
تمنا لبخند مهربونی زد:به خودش چرا ندادی؟
_چون میدونستم نمی گیره..
__
حدودا سه ساعت و نیم از شروع جلسمون میگذشت،جلسه ای که به درخواست عمه ایران تو سوییت شخصی من تشکیل شد
با دقت نگاهم به ورقه های جلوم بود
_نقشه هارو حتمن بفرستین برای شرکتمون تو تهران تا خی...
اولگا:شاهااااان...شاهااااان
با شنیدن صدای اولگا که بلند اسممو صدا میزد سرمو بلند کردم،داشت با بدو بدو میومد سمتم
ناخوداگاه از جام بلند شدم
دستاش پر از نایلون و باکس خرید بودن،خودشو رسوند بهم و همونجور که حرف میزد از گردنم اویزون شد:اینجا انقدر پاساژاش خفن بودن و توی احمق دو روزه با اون لباسا منو تو خونه نگه داشتی...انقدر خرید کردم که ن..
انگار تازه متوجه ادمایی شد که دور تا دور میز نشسته بودن و نگاه پر بهتشون به ما بود،اولگا خواست ازم فاصله بگیره که تلو خورد و نزدیک بود بیفته،چون میز جلسه تو فضای باز نزدیک استخر بود ترسیده دستمو حلقه کردم دورش و همین باعث شد چند ثانیه نگاهامون تو هم قفل شه
اولگا:م..من میرم...جلست تموم شد..بیا
مشخص بود نگاهای اطرافیان خجالت زدش کرده،با رفتنش تازه متوجه ضربان قلب بالام شدم و سوزشی که سمت چپ سینم حس می کردم
دستی تو موهام کشیدم و سعی کردم رفتارم عادی باشه ولی نگاهایی که روم زوم بود خبر از عالم دیگه ای میداد
ایران:به نظرم برای امروز کافیه،فردا صبح با قدرت کارمونو شروع می کنیم
سریع سرمو بلند کردم و نگاهمو دوختم به عمه و رهامی که کنارش بود و خیلی جدی سرش تو پرونده تو دستش بود
با رفتن بقیه منم از جام بلند شدم
ایران:شاهان
_جانم عمه
ایران:وقت داری باهم صحبت کنیم
سری تکون دادم
با هم رفتیم سمت لبه شیشه ای تراس
ایران:این دختر کیه؟
نگاهمو دوختم به زمین:دوستمه،و در حقیقت دختر شذیک فرانسویمون...
ایران:چرا اینجاس؟
سعی کردم لحنم عادی باشه
_میخواد اقامت بگیره تو ایران،منم میخوام کمکش کنم
سری به نشانه تایید تکون داد:اگه کاری از دستم برمیومد بهم بگو
با اتمام حرفش ازم فاصله گرفت،نفس عمیقی کشیدم و برگشتم تو خونه
_اولگا..کجایی؟
با قدمای اروم رفتم سمت اتاقش:اولگا
سریع از رو تخت بلند شد
اولگا:تموم شد جلستون؟
بدون اینکه نگاش کنم جوابشو دادم:اره...همه رفتن
نگام تازه افتاد به تخت که کلی لباس روشو پوشونده بود..با تعجب سرمو کج کردم سمت اولگا:این همه لباسو تو گرفتی؟
لبخند گشادی زد:اره
چنتا تیکه از لباسارو برداشت:نگا چقدر خوشگلن
با دیدن سوتین سبز رنگی که دستش بود خندم گرفت ولی سریع خودمو کنترل کردم
_هوم..اره خوبن
رفتم سمت در اتاق:بیا بریم پایین شام بخوریم

منتظر بودیم غذاهامون بیارن
_امروز چرا اونجوری اومدی وسط جلسه؟
اولش هول شد ولی سریع خودشو جمع و جور کرد:نمیدونستم جلسه داری‌...
خواستم چیزی بگم که ادامه داد:ذوق داشتم واسه خریدام
لبخند محوی نشست رو لبام که سریع قایمش کردم
بعد از شام دوباره رفتیم سمت سوییت
_اولگا مدارکی که مربوط به زمان و محل تولدته رو بذار رو میز...صبح میدم پیگیریشون کنن
اولگا:باشه واسه بعد
اخمی کردم:یعنی چی؟مه تو نمیخوای زودتر پدرتو پیدا کنی؟
اولگا:ساردین گفت مامانم فهمیده اومدم ایران،میترسم وسط پیگیریا مامانم بو ببره،مانعمون بشه
همزمان کارتی رو گرفت تو دستش و شماره ای که روش بود و زد تو گوشیش
_این چیه؟
بی هوا سرشو بلند کرد
اولگا:این..شماره یه فروشنده اس!
_دست تو چی میخواد؟
اولگا:امروز داد که اگه سفارشی داشتم بهش بدم..لباساش خیل...
نمیدونم چی شد که کارت از دستش کشیدم و پارش کردم
_تو بیخود کردی شماره گرفتی
اولگا:چته؟چرا کارت پاره کردی؟
صدامو بردم بالا
_دلم خواست..تو به چه حقی شماره گرفتی از یارو؟
اولگا:یعنی چی؟من ازش خرید کردم،ادم مهربونی بود...شمارشو داد گفت اگه چیزی خواستم بهش بگم
_اون غلط کرد داد تؤم بیجا کردی گرفتی
اولگا:حق نداری سرم داد بزنی
_داد میزنم..تا حالیت شه وقتی اینجایی و مسئولیتت با منه نمیذارم بری دنبال هرکاری
اولگا:خیلی بیشعوری
حس کردم یه ان چونش لرزید
اولگا:اصلا میدونی چیه منم خوب کردم گرفتم..دوس دارم...اره اصلا گرفتم که با پسره دوست شم..دوست دارم اینجوری باشم..دوس دارم باهمه گرم بگیرم
شونه های ظریفشو تو دستام گرفتم و محکم فشار دادم:بفهم چی میگی اولگا..
بی توجه به چهره درهمش سرمو بردم جلو:دفعه بعدی دندوناتو تو دهنت خورد می کنم اینجوری دوس دارم دوس دارم واسه من کنی
لباشو رو هم فشرد:خیلی کثافتی..
دستاشو گذاشت رو سینم و هولم داد:فکر می کردم حداقل تو ادمی..ولی نه..تؤم یه عوضیی
با شکستن بغضش رفت سمت اتاق

به روایت تمنا
لباسامو با یه تاپ شلوارک یاسی عوض کردم و خوابیدم رو تخت،که رهام وارد اتاق شد
_چراغ خاموش کن
بی حرف چراغ خاموش کرد و نشست پای لب تاپش
_نمیخوای بخوابی؟
بدون اینکه نگام کنه جواب داد:نچ...کار دارم
یکم نیم خیز شدم و موهامو ریختم یه طرف شونم:خسته ای..کاراتو بذار واسه فردا
مردمک چشماشو کشوند بالا و دوخت به صورتم،نور مانیتور افتاده بود رو صورتش و چشماش جذاب تر کرده بود،ناخوداگاه اب دهنمو قورت دادم
رهام:خسته نیستم
با پیامی که به گوشیم اومد نگاهمو ازش گرفتم،اولگا بود
«سلام..بیداری؟»
براش تایپ کردم:سلام..اره،چیزی شده؟
«دلم گرفته...گفتم اگه بشه بیای پایین»
مشکوک پلکی زدم،اینکه عصر حالش خوب بود
سریع تایپ کردم:میام الان
از جام بلند شدم و رفتم سمت کمد
رهام:کجا؟
_میرم پایین؟
از جاش بلند شد:پایین چه خبره؟
_اولگا..اولگا انگار دلش گرفته،میگه بیا بریم پایین
رهام:تنها؟
نفس کلافه ای کشیدم
_بادیگارداتون هستن پایین اقای دمیر
دوباره برگشت سره جاش و بی تفاوت لب زد:لباس گرم بپوش..خیلی سرده
چند دقیقه ای اماده شدم و رفتم سمت سوییت شخصی شاهان و شماره اولگا رو گرفتم...بعد از چند لحظه اومد تو راهرو وباهم رفتیم پایین و نشستیم تو لابی
_چیزی شده؟
اولگا:نه...
_چشمات یه چیز دیگه رو میگنا
اولگا:با شاهان حرفمون شد..پسره عوضی واسه چندمین بار بهم گفت دختر خرابیم
ابروهام بالا پرید:اونوقت چرا؟
اولگا:هیچی..ولش کن
دستشو گرفتم:ناراحت نباش...درست میشه
اولگا:دلم واسه پاریس تنگ شده،واسه مامانم...
همزمان بغضش ترکید،کشیدمش تو بغلم و کمرشو نوازش کردم:اروم باش دختر
اولگا:چجوری اروم باشم وقتی بهم میگه نمیذارم هرکاری کنی
سرشو برد عقب:اون روزم بهم گفت یه دختر خیابونیم
لبمو به دندون گرفتم
اولگا:ازش متنفرم
واسه یه لحظه حرفای معین اومد تو ذهنم،زیر چشمی نگاهی به اولگا انداختم،الان اونقدر عصبی هست که بخواد شاهان دور بزنه!
_میخوای ازش انتقام بگیری؟
اولگا:انتقام؟
_اوممم...فقط واسه اینکه باهاش تصفیه حساب کرده باشی!
اشک رو گونشو پاک کرد
اولگا:چیکار باید بکنم؟
نگاهی به اطراف انداختم:ببین،اینا در کنار پروژه تجاری با شرکت مامان تو و سایان،میخوان پروژه های کوچیک نیمه کاره که به خاطر مشکل مالی رو هوا موندنو بگیرن و اونارو بسازن
اولگا:خوب..
_این دو تا کار درکنار هم یعنی یه شهرک تجاری بزرگ و بی همتا واسه شاهان و رهام
یکم بهش نزدیک شدم:هنوز با پروژه های کوچیک معامله نکردن،اما خوب..اینجور که مشخصه میخوان یه اعداد و ارقامی رو به اون بدبختا پیشنهاد بدن که اونا بی برو برگردم قبول کنن...حالا ما میتونیم یه کاری کنیم که اینا از این سود هنگفت
جا بمونن؟
اولگا:چیکار؟
_باید مشخصات اون پروژه ها رو بفهمیم،تا ازشون بخوایم با رقمی که رهام و شاهان میگن قرارداد نبندن و ارقام خیلی بالاتری بگن و در اخر،بزنن زیر قرار داد
اولگا:خوب اونا که حرف مارو قبول نمیکنن...دنبال اینن که پروژه های نیکه کارشون تموم شه
_ما یه جوری می‌گیم که اونا فکر کنن شاهان و رهام قصد کلاهبرداری ازشونو دارن
اولگا انگار هنوز مسائل هضم نکرده بود
چند دقیقه ای باهم حرف زدیم و وقتی خوب مطلب گرفت رفتیم سمت بالا
_اولگا یادت نره..باید خیلی بهش نزدیک شی،حتی شده کاری کنی بهت علاقمند بشه
سری تکون داد:باشه

«دو‌هفته بعد»
به روایت رهام
دو هفته از استارت پروژمون میگذره و تاالان همه چیز خوب پیش رفته
ایمیل که خوندم تبلت گذاشتم روی میز
_دعوتمون کردن به یه مناقصه
عمه ایران اخم ظریفی نشوند رو پیشونیش:تو همین کیشه؟
_اره...حدودا ده دوازده شب،تو غالب مهمونی
شاهان:فرصت خوبیه با صاحبای اون پروژه های نیمه کاره اشنا شیم
عمه سری تکون داد:اوم..دعوتشون بپذیرین
شاهان:اولین جلسشون کِیه؟
_امشب
ایران:اونوقت چراانقدر دیر به ما اطلاع دادن
_ما ایمیلارو دیر چک‌کردیم...تاریخش مال دو روز پیشه
شاهان:پس وقت نداریم...بریم زودتر کارامون کنیم برای امشب
دایی بردیا همونجور که از تو اتاق میومد بیرون با صدای نسبتا بلندی گفت:مهمونیایی که اینجوری واسه مناقصه اس خیلی مهمن..میدونین که،همه جور ادمی توش هستن
من و شاهان به هم نگاه کردیم:دونستن که میدونیم..فقط،پروژه اصلی باید پنهون بمونه..نه؟
بردیا:صد درصد،اگه کسی ازتون پرسید چرا اومدین جزیره بگین به خاطر همین مناقصه و یه سری کار کوچیک..باید حسابی حواسمون جمع کنیم
ایران:اولگا و تمنا کجان؟
شاهان:رفتن لب ساحل
بردیا:امشب زمان خوبیه عروس خاندان دمیر به همه معرفی کنی؟
انگشتامو توهم گره زدم:امشب؟
بردیا:هوم..همه ادمایی که باید باشن هستن
سری تکون دادم:باشه..پس اولگا و تمنارم میبریم
بعد از یکم صحبت من و شاهان از اتاق خارج شدیم و رفتیم سمت سوییتای خودمون،نیم ساعتی سرم تو نقشه ها بود که در باز شد تمنا اومد تو،با دیدن گربه ای که تو بغلش بود اخمی کردم:اون چیه؟
تمنا:گربه اس دیگه
_اونو که می بینم..تو از کجا اوردیش؟
تمنا:یکی از همین مهندسای ایتالیاییتون بهم دادش
با همون لبخندی که رو لبش بود دستی رو سر گربه کشید:خوشکله ها..نه؟
با حالت انزجار رومو برگردوندم:سریع برو پسش بده..من از گربه بدم میاد
تمنا:مگه واسه تو اچردم،بعدشم بی توجه بهم رفت سمت اتاق

کتمو پوشیدم و دستمو بردم سمت ساعتم که روی میز بود
تمنا:من حاضرم
چرخیدم سمتش؛یه لباس شب سرمه ای بلند تنش بودکه اندام ظریفشو حسابی به نمایش گذاشته بود،موهاش که فر درشت داشتن و ریخته بود دورش و کیف کوچیکی تو دستش بود
پالتومو تنم کردم و تمنام مانتوشو پوشید
با لحن خشکی لب زدم:بریم
هر دومون رفتیم سمت پایین
تمنا:ایران خانم نمیاد؟
_نه ما چهارتا میریم
وایسادیم تو لابی تا اولگا و شاهان بیان،حس کردم یه لحظه انگار سرما خورد،بدنشو منقبض کرد و سرشو انداخت پایین
بی هدف رفتم جلو و تو یه قدمیش وایسادم،پالتومو در اوردم و انداختم رو شونه هاش
سرشو بلند کرد،از دیدن حالت چشماش چند ثانیه ای تو همون حالت مکث کردم
تمنا:خودت چی؟
_باشه بعدا ازت می گیرم
همون لحظه در اسانسور باز شد واولگا و شاهان اومدن سمت ما
شاهان:دیدی ترس نداشت؟
اولگا چشم غره ای به شاهان رفت
سوار ماشینامون شدیم و حرکت کردیم سمت محل مهمونی یا به عبارتی همون مناقصه
حدودا یه ربع طول کشید برسیم،یه ویلای مجلل و با شکوه بود
ماشین و پارک کردم و پیاده شدیم،رفتم سمت اولگا,منتظر نگام کرد
_وقت برگردوندن امانتیه
بی حواس سری تکون داد:اها..
پالتو رو گرفت سمتم:مرسی
چهارتایی وارد عمارت شدیم،سالن شلوغ بود و موزیک تو فضا بخش میشد
ناخوداگاه اخمی نشست رو پیشونیم،با نزدیک شدن چند نفر بهمون دستمو حلقه کردم دور کمر تمنا
با دیدن فرد رو به روم یه جورایی شوکه شدم،معین راکوف..صاحب یکی از بزرگترین برندای روس که حالا چند ساله با عربا وارد شراکت شده
تک تک باهامون احوال پرسی کرد و بهمون خوشامد گفت که همون لحظه پاشا کریمی و پدرش پیمان به جمعمون اضافه شدن
نگاه پاشا رو تمنا بود،حس کردم تمنا خودشو بیشتر بهم فشرد و همین باعث شد منم حلقه دستمو دورش تنگ تر کنم
پاشا:مشتاق دیدارت بودم تمنا..خوشحالم می بینمت
تمنا زیر لب تشکری کرد
پیمان:بهتون تبریک میگم...خیلی دوست داشتم تو مراسم عروسیتون باشم
پاشا:بابا..اونا مراسم نداشتن،مجله شخصی دمیر خبر ازدواجشون داد
نگاهشو دوخت به تمنا:و چقدر خوب که تمنا از این فرصت واسه دیده شدن استفاده نکرد،به هر حال زن ولیعهد دمیر شدن چیز کمی نیس
لبخند کثیفش از همه بیشتر رو اعصابم بود
_دو نفر وقتی با هم ازدواج می کنن قطعا لیاقت همدیگه رو دارن،من و تمنا هردومون لایق داشتن همدیگه اییم
چقد دلم واسه رمان تنگ شده:)))
امروز۲شهریور
تولد مهرآذر نویسنده باحالو با عشقمونه:)
از صمیم قلبم برات بهترینارو میخوام🧡
چون تو لایق بهترینایی...

تولدت مبارک...
3
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
و اگر می‌‌ نویسم،

دوست دارم بدانی

در خلأ دنیای بی‌‌ جاذبه از نبودنت،

عجیب معلقم

می‌ چرخم و می‌‌ چرخم و می‌ چرخم

و در چشم‌ های ناباور یک سرگردان دلتنگ کسی‌ را می‌ بینم شبیه خودم

که هنوز عاشق کسی‌‌ ست شبیه تو

وجودی سایه‌ وار و حضوری کمرنگ

حضوری بسیار بسیار کمرنگ

که نوشتن برایش منصرف می‌ کند مرا

از مرگ و نبودن …

این رمان کاملا غیر واقعی است. ‌ ‌‌‌
https://www.tg-me.com/Longnovel
برنامه ناشناس
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ بر سَر گرفته‌ایم و سبکبار می‌رویم کوهِ غمی که پشتِ فلک را شکسته است! :) " جُرمم این دان که زِ جان دوست‌تَرَت می‌دارم... " #novel⚡️ #deth_of_fish🎗 #different 🔥 https://www.tg-me.com/+xOw3vRyFyiVjNzk0
بعد از مدت ها سلام!
خیلی دلتنگتونم
خیلی زیاد

ممنونم از رفقایی که موندن
لطفا چنل دوست عزیزمون رو حمایت کنین،الان همه چی متفاوت شده و مثل قبل اونقدری چنل فیکا فعال نیستن و خوب باید بیشتر با هم مهربون باشیم و به هم توجه کنیم
ممنونم ازتون
2025/10/22 02:08:10
Back to Top
HTML Embed Code: