🍂🤎🍂
فروشنده
گنجشکک فصل پاییزم، هنوز پر و بال نگشوده پاییز شده است ، مثل عاقبت خیلی از آدمهای این دنیا که نیامده باید بروند!
پر و بالم را می فروشم ، تو خریدارم باش!
شاید آبی آسمان منتظر بال گشودنهای توست تا اوج بگیرد و زمین از شرّ این نفس تنگی خلاص شود!
✍️مهتاب مهرپرور
@mahbamehr
فروشنده
گنجشکک فصل پاییزم، هنوز پر و بال نگشوده پاییز شده است ، مثل عاقبت خیلی از آدمهای این دنیا که نیامده باید بروند!
پر و بالم را می فروشم ، تو خریدارم باش!
شاید آبی آسمان منتظر بال گشودنهای توست تا اوج بگیرد و زمین از شرّ این نفس تنگی خلاص شود!
✍️مهتاب مهرپرور
@mahbamehr
❤3👏2
🍂🤎🍂
طبعم از لعل تو آموخت درافشانیها
ای رخت چشمه خورشید درخشانیها
سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی
تا نسیمت بنوازد به گلافشانیها
گر بدین جلوه به دریاچه اشکم تابی
چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها
دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید
مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها
دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع
ای سر زلف تو مجموع پریشانیها
تو بدین لعل لب ار بر سر بازار آیی
لعل، بازار نیارند بدخشانیها
رام دیوانه شدن آمده در شان پری
تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها
شهریارا به درش خاک نشین افلاکند
وین کواکب همه داغند به پیشانیها ....
شهریار
@mahbamehr
طبعم از لعل تو آموخت درافشانیها
ای رخت چشمه خورشید درخشانیها
سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی
تا نسیمت بنوازد به گلافشانیها
گر بدین جلوه به دریاچه اشکم تابی
چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها
دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید
مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها
دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع
ای سر زلف تو مجموع پریشانیها
تو بدین لعل لب ار بر سر بازار آیی
لعل، بازار نیارند بدخشانیها
رام دیوانه شدن آمده در شان پری
تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها
شهریارا به درش خاک نشین افلاکند
وین کواکب همه داغند به پیشانیها ....
شهریار
@mahbamehr
🍂🤎🍂
کسانی که بیپروا و شجاع بودند
پیش از آنکه بتوانند ژن خود را
به نسل بعدی منتقل کنند،
کشته شدند؛
باقی افراد یعنی ترسوها
و ملاحظه کارها زنده ماندند
ما نوادگان آنهاییم!
رولفدوبلی
@mahbamehr
کسانی که بیپروا و شجاع بودند
پیش از آنکه بتوانند ژن خود را
به نسل بعدی منتقل کنند،
کشته شدند؛
باقی افراد یعنی ترسوها
و ملاحظه کارها زنده ماندند
ما نوادگان آنهاییم!
رولفدوبلی
@mahbamehr
❤1👍1👏1
🍂🤎🍂
خوشبختى سراغ کسانى میرود که بلدند بخندند.
این زندگى نیست که زیباست. این ما هستیم که زندگى را زیبا یا زشت مى بینیم. دنبال رسیدن به یک خوشبختى بى نقص نباشید. از چیزهاى کوچک زندگى لذت ببرید. اگر آن ها را کنار هم بگذارید، مى توانید کل مسیر را با خوشحالى طى کنید.
انیس_لودینگ
@mahbamehr
خوشبختى سراغ کسانى میرود که بلدند بخندند.
این زندگى نیست که زیباست. این ما هستیم که زندگى را زیبا یا زشت مى بینیم. دنبال رسیدن به یک خوشبختى بى نقص نباشید. از چیزهاى کوچک زندگى لذت ببرید. اگر آن ها را کنار هم بگذارید، مى توانید کل مسیر را با خوشحالى طى کنید.
انیس_لودینگ
@mahbamehr
👍3❤1👏1
🍂🤎🍂
《دوش گفتم: ساقیا! امشب چه داری؟ گفت زهر!
گفتمش: کج کن قدح را؛ دید مینوشم، نریخت..》
قادر طهماسبی
@mahbamehr
《دوش گفتم: ساقیا! امشب چه داری؟ گفت زهر!
گفتمش: کج کن قدح را؛ دید مینوشم، نریخت..》
قادر طهماسبی
@mahbamehr
🍂🤎🍂
سلام بر خورشید
گر چشم بامداد
به خورشید روشن است ...
ما را دل از خیال تو
جاوید روشن است ...!
محمدرضاشفیعیکدکنی
@mahbamehr
سلام بر خورشید
گر چشم بامداد
به خورشید روشن است ...
ما را دل از خیال تو
جاوید روشن است ...!
محمدرضاشفیعیکدکنی
@mahbamehr
🔥2
🍂🤎🍂
عشق دوباره
لابلای زندگی قدم می زنم، عاشق می شوم، نفس می کشم ، گریه می کنم و بعد می میرم
سپس در رستاخیزی دیگر دوباره برمی گردم و دنبال تو می گردم!
بیاد می آورم که زمانی نه چندان دور ذره ای از یک ستاره بودم و یا غباری در یک کهکشان،
عشق تو مرا اینجا کشاند
تا خود را به شب گره بزنم و نفسم را در نسیم بدمم
شاید که بار دیگر مرا ببینی و عاشقم شوی!
✍️مهتاب مهرپرور
@mahbamehr
عشق دوباره
لابلای زندگی قدم می زنم، عاشق می شوم، نفس می کشم ، گریه می کنم و بعد می میرم
سپس در رستاخیزی دیگر دوباره برمی گردم و دنبال تو می گردم!
بیاد می آورم که زمانی نه چندان دور ذره ای از یک ستاره بودم و یا غباری در یک کهکشان،
عشق تو مرا اینجا کشاند
تا خود را به شب گره بزنم و نفسم را در نسیم بدمم
شاید که بار دیگر مرا ببینی و عاشقم شوی!
✍️مهتاب مهرپرور
@mahbamehr
❤1🥰1
🍂🤎🍂
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سرِ مرا به جز این در، حواله گاهی نیست
عدو چو تیغ کِشد، من سپر بیندازم
که تیغِ ما به جز از نالهای و آهی نیست
چرا ز کویِ خرابات روی برتابم
کز این بِهَم، به جهان هیچ رسم و راهی نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمنِ عمر
بگو بسوز که بر من به برگِ کاهی نیست
غلامِ نرگسِ جَمّاشِ آن سَهی سَروم
که از شرابِ غرورش به کس نگاهی نیست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعتِ ما غیر از این گناهی نیست
عِنان کشیده رو ای پادشاهِ کشورِ حُسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
چنین که از همه سو دامِ راه میبینم
بِه از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیست
خزینهٔ دلِ حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین، حَدِّ هر سیاهی نیست
@mahbamehr
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سرِ مرا به جز این در، حواله گاهی نیست
عدو چو تیغ کِشد، من سپر بیندازم
که تیغِ ما به جز از نالهای و آهی نیست
چرا ز کویِ خرابات روی برتابم
کز این بِهَم، به جهان هیچ رسم و راهی نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمنِ عمر
بگو بسوز که بر من به برگِ کاهی نیست
غلامِ نرگسِ جَمّاشِ آن سَهی سَروم
که از شرابِ غرورش به کس نگاهی نیست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعتِ ما غیر از این گناهی نیست
عِنان کشیده رو ای پادشاهِ کشورِ حُسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
چنین که از همه سو دامِ راه میبینم
بِه از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیست
خزینهٔ دلِ حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین، حَدِّ هر سیاهی نیست
@mahbamehr
🍂🤎🍂
غمگین مَشو دِلا تو ازین ظلم دشمنان
وَانْدیشه کُن دَرین که دلآرامْ داور است
آری، چو قاعِدهست که رَنجورِ زار را
هرچند رنج بیش بُوَد، ناله کمتر است
مولانا
@mahbamehr
غمگین مَشو دِلا تو ازین ظلم دشمنان
وَانْدیشه کُن دَرین که دلآرامْ داور است
آری، چو قاعِدهست که رَنجورِ زار را
هرچند رنج بیش بُوَد، ناله کمتر است
مولانا
@mahbamehr
👏1
🍂🤎🍂
همیشه دیوارها و شیشه ها نیستند
که ترک میخورند ...
گاهی
ترک ها از جنس گوشت و پوست می شوند
گاهی می شود،
لطیف باشی و ترک خورده !
اما
نه مثل دیوارها و شیشه ها
نه با ضربه ها و زمین خوردن ها ...
آدم ها
با تجربه هایشان ترک میخورند
و تجربه ها هر چقدر تلخ تر و گران تر
ترک ها عمیق تر...
و انسانِ بدون ترک
دروغی بیش نیست !
فرشته_رضایی
@mahbamehr
همیشه دیوارها و شیشه ها نیستند
که ترک میخورند ...
گاهی
ترک ها از جنس گوشت و پوست می شوند
گاهی می شود،
لطیف باشی و ترک خورده !
اما
نه مثل دیوارها و شیشه ها
نه با ضربه ها و زمین خوردن ها ...
آدم ها
با تجربه هایشان ترک میخورند
و تجربه ها هر چقدر تلخ تر و گران تر
ترک ها عمیق تر...
و انسانِ بدون ترک
دروغی بیش نیست !
فرشته_رضایی
@mahbamehr
🍂🤎🍂
سلام بر خداوند
خورشید رخ تو (چو) بدیدم بسعادت
چون مهر شدم طالع وچون صبح دمیدم
بر پشت فلک رفتم ناگاه وچو خورشید
هر ذره که بر روی زمین بود بدیدم
چون ذره در سایه کسم روی نمی دید
امروز چو خورشید بهر جای پدیدم
سیف_فرغانی
@mahbamehr
سلام بر خداوند
خورشید رخ تو (چو) بدیدم بسعادت
چون مهر شدم طالع وچون صبح دمیدم
بر پشت فلک رفتم ناگاه وچو خورشید
هر ذره که بر روی زمین بود بدیدم
چون ذره در سایه کسم روی نمی دید
امروز چو خورشید بهر جای پدیدم
سیف_فرغانی
@mahbamehr
👍1
🍂🤎🍂
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
سعدی
@mahbamehr
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
سعدی
@mahbamehr
👍2👏1
🍂🤎🍂
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها همه جا شناور بودند .
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم مثلا ً قایم باشک .
همه از پیشنهاد او شاد شدند . دیوانگی فورا ً فریاد زد : من چشم میگذارم .
از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و او به دنبال آنها بگردد .
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد : یک دو سه . . .
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد . خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد .
اصالت در میان ابرها پنهان شد . هوس به مرکز زمین رفت . طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد .
دیوانگی مشغول شمردن بود : ۷۹ و ۸۰ و همه پنهان شده بودند به جز عشق که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد .
جای تعجب هم نیست می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است .
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید : ۹۵ و ۹۶ و . . .
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته رز پنهان شد .
دیوانگی فریاد زد که دارم می آیم .
اولین کسی را که پیدا کرد تـنبلی بود زیرا تـنبلی تـنبلیش آمده بود جایی پنهان شود .
لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود . دروغ ته چاه . هوس در مرکز زمین . یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق .
او از یافتن عشق ناامید شده بود .
حسادت در گوش هایش زمزمه کرد که تو فقط عشق را باید پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است .
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته گل فرو کرد .
دوباره … دوباره … تا با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد . با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون می زد .
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند . او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود .
دیوانگی گفت : من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم و عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری کنی راهنمای من شو .
و از آن روز است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او.
@mahbamehr
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها همه جا شناور بودند .
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم مثلا ً قایم باشک .
همه از پیشنهاد او شاد شدند . دیوانگی فورا ً فریاد زد : من چشم میگذارم .
از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و او به دنبال آنها بگردد .
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد : یک دو سه . . .
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد . خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد .
اصالت در میان ابرها پنهان شد . هوس به مرکز زمین رفت . طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد .
دیوانگی مشغول شمردن بود : ۷۹ و ۸۰ و همه پنهان شده بودند به جز عشق که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد .
جای تعجب هم نیست می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است .
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید : ۹۵ و ۹۶ و . . .
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته رز پنهان شد .
دیوانگی فریاد زد که دارم می آیم .
اولین کسی را که پیدا کرد تـنبلی بود زیرا تـنبلی تـنبلیش آمده بود جایی پنهان شود .
لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود . دروغ ته چاه . هوس در مرکز زمین . یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق .
او از یافتن عشق ناامید شده بود .
حسادت در گوش هایش زمزمه کرد که تو فقط عشق را باید پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است .
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته گل فرو کرد .
دوباره … دوباره … تا با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد . با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون می زد .
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند . او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود .
دیوانگی گفت : من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم و عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری کنی راهنمای من شو .
و از آن روز است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او.
@mahbamehr
👏4
