🖌 حدود ۲۰ سال پیش ضمن سخنرانیای در دانشکدۀ علوم سیاسی دانشگاه تهران، که بعدأ مضمون آن در کتاب «در دفاع از سیاست» چاپ شد، گفتم که گمشدۀ مردم ایران که در جنبش مشروطهخواهی دنبال آن میگشتند، آزادی (در معنی جمهوریخواهی) نبود؛ نظم، امنیت، حکومت قانون و، بیش از هر چیز، توسعه و پیشرفت و رفاه بود. مجالس مشروطه نهفقط کمکی به این موارد نکرد، بلکه آفات بیشتری به مدیریت سیاسی و پیشرفت کشور زد.
دقیقاً به همین دلیل، کودتای سرتیپ رضاخان و ظهور رضاشاه پهلوی شکست آرمانهای «انقلاب مشروطیت» نبود، نجات آن بود.
@mardihamorteza
دقیقاً به همین دلیل، کودتای سرتیپ رضاخان و ظهور رضاشاه پهلوی شکست آرمانهای «انقلاب مشروطیت» نبود، نجات آن بود.
@mardihamorteza
🖌 سوم اسفند
برخی پرسشی را مطرح کردهاند مبنی بر اینکه مگر با جمهوری نمیتوان به نظم و پیشرفت رسید. پاسخ من این است که البته که میتوان، کما اینکه بسیاری رسیدهاند، اما
اولاً، در زمانی که ما صحبت آن را میکنیم (زمان احمدشاه قاجار) انتخابات و برگزیدن کسی برای ریاست جمهوری یا حتی نخستوزیر منتخب مجلس، چیزی بهتر از دمکراسی ۲۰-۳۲ به دست نمیداد، که عمر متوسط هر کابینه سه-چهار ماه بود. این خود به دلیل بیسوادی گستردۀ مردم و نبود حداقلهای نظم و امنیت و قانون و آزادی مشرف به هرج و مرج بود.
دوم اینکه، من نمیگویم فقط اقتدار مصلح یا فقط مشروطه، شمایید که میگویید فقط جمهوری. و طوری میگویید جمهوری و آزادی، که گویی رأی دادن آحاد مردم بالاترین حدی است که جامعهای میتواند به آن برسد. در حالیکه در ۱۲ فروردین ۵۸ هم مردم رأی دادند.
سخیفترین فکری که ما را به اینجا رساند این بود که در همۀ عالم مفسدهای بدتر از سلطنت و موروثی بودن آن نیست. نه انگار انتخابات میتواند هیتلر و پوتین و چه بسا القاعده و داعش سر کار بیاورد.
پادشاهانی بودهاند که ستم کردهاند یا ناکارآمد و عیاش و کم عقل و بیوجود بودهاند، ولی بسیاری از اوجهای تاریخ بشری را پادشاهان رقم زدهاند. همانهایی که با انتخابات نیامده و نرفتند.
درخشش رضاشاه خیره کننده بود؛ به تماممعنای کلمه، نجاتبخش. دشمنی با او را یکی آخوندهایی رقم زدند که فرهنگ و آموزش و قضا از چنبرۀ آنها بیرون میآمد، و یکی هم کمونیستهایی که برای الحاق ایران به شوروی نه مشروطه میخواستند نه جمهوری، و دیگری هم روشنفکرانی که تنها عُرضهای که داشتهاند نفی و نقد مدرنیته بوده است؛ و از همه بدتر، سواد اعظم عامهای که مغزهایشان زیر فشار این دو-سه دسته کج شده بود.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
برخی پرسشی را مطرح کردهاند مبنی بر اینکه مگر با جمهوری نمیتوان به نظم و پیشرفت رسید. پاسخ من این است که البته که میتوان، کما اینکه بسیاری رسیدهاند، اما
اولاً، در زمانی که ما صحبت آن را میکنیم (زمان احمدشاه قاجار) انتخابات و برگزیدن کسی برای ریاست جمهوری یا حتی نخستوزیر منتخب مجلس، چیزی بهتر از دمکراسی ۲۰-۳۲ به دست نمیداد، که عمر متوسط هر کابینه سه-چهار ماه بود. این خود به دلیل بیسوادی گستردۀ مردم و نبود حداقلهای نظم و امنیت و قانون و آزادی مشرف به هرج و مرج بود.
دوم اینکه، من نمیگویم فقط اقتدار مصلح یا فقط مشروطه، شمایید که میگویید فقط جمهوری. و طوری میگویید جمهوری و آزادی، که گویی رأی دادن آحاد مردم بالاترین حدی است که جامعهای میتواند به آن برسد. در حالیکه در ۱۲ فروردین ۵۸ هم مردم رأی دادند.
سخیفترین فکری که ما را به اینجا رساند این بود که در همۀ عالم مفسدهای بدتر از سلطنت و موروثی بودن آن نیست. نه انگار انتخابات میتواند هیتلر و پوتین و چه بسا القاعده و داعش سر کار بیاورد.
پادشاهانی بودهاند که ستم کردهاند یا ناکارآمد و عیاش و کم عقل و بیوجود بودهاند، ولی بسیاری از اوجهای تاریخ بشری را پادشاهان رقم زدهاند. همانهایی که با انتخابات نیامده و نرفتند.
درخشش رضاشاه خیره کننده بود؛ به تماممعنای کلمه، نجاتبخش. دشمنی با او را یکی آخوندهایی رقم زدند که فرهنگ و آموزش و قضا از چنبرۀ آنها بیرون میآمد، و یکی هم کمونیستهایی که برای الحاق ایران به شوروی نه مشروطه میخواستند نه جمهوری، و دیگری هم روشنفکرانی که تنها عُرضهای که داشتهاند نفی و نقد مدرنیته بوده است؛ و از همه بدتر، سواد اعظم عامهای که مغزهایشان زیر فشار این دو-سه دسته کج شده بود.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
(ادامه☝️🏻)
نمیدانم لازم است به برخی از قصورهای و تقصیرهای پهلوی اشاره کنم و بگویم که بله، میدانم و معترفم. آیا لازم است این بدیهی را یادآور شوم که
«در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صُراحی می ناب و سفينۀ غزل است».
وگرنه نوبت به بنیبشر برسد بنا به تعریف با خطا و خلل مواجهید. تا جاییکه اخیراً میگویند انسان موجودی واجبالخطا است!
در مسابقۀ بوکس برای برآورد امتیاز یک بازیکن، تعداد ضربههایی که زده است را ضرب در مؤلفههای سنگینی و حساسیت آنها میکنند و از تعداد و سنگینی و حساسیت ضربههای حریف کسر میکنند. با این نحوۀ محاسبه، بسا که قهرمان چندین ضربۀ نانشسته یا حتی خطا زده باشد و چندین ضربۀ سخت هم خورده باشد، ولی نهایتاً با امتیاز بالا برنده معرفی میشود. مهم جمع و ضرب و تفریق است، نه اشاره به این و آن خطا.
آنها همین که سلطنت را از گرفتنِ خراج صرفاً به منظور ادای مخارجِ دربخانۀ شاهی، به در آوردند و مفاهیمی همچون مملکت و جامعه و نظم و پیشرفت و نوسازی و تمامیت سرزمینی و آبروی بینالملل را همچون دغدغهای جدی «مطرح کردند» کافی بود تا قهرمان باشند، حتی اگر در عمل قدمی هم در راه آن برنداشته بودند. چه رسد که در این زمینه خارقالعاده عمل کردند.
@mardihamorteza
نمیدانم لازم است به برخی از قصورهای و تقصیرهای پهلوی اشاره کنم و بگویم که بله، میدانم و معترفم. آیا لازم است این بدیهی را یادآور شوم که
«در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صُراحی می ناب و سفينۀ غزل است».
وگرنه نوبت به بنیبشر برسد بنا به تعریف با خطا و خلل مواجهید. تا جاییکه اخیراً میگویند انسان موجودی واجبالخطا است!
در مسابقۀ بوکس برای برآورد امتیاز یک بازیکن، تعداد ضربههایی که زده است را ضرب در مؤلفههای سنگینی و حساسیت آنها میکنند و از تعداد و سنگینی و حساسیت ضربههای حریف کسر میکنند. با این نحوۀ محاسبه، بسا که قهرمان چندین ضربۀ نانشسته یا حتی خطا زده باشد و چندین ضربۀ سخت هم خورده باشد، ولی نهایتاً با امتیاز بالا برنده معرفی میشود. مهم جمع و ضرب و تفریق است، نه اشاره به این و آن خطا.
آنها همین که سلطنت را از گرفتنِ خراج صرفاً به منظور ادای مخارجِ دربخانۀ شاهی، به در آوردند و مفاهیمی همچون مملکت و جامعه و نظم و پیشرفت و نوسازی و تمامیت سرزمینی و آبروی بینالملل را همچون دغدغهای جدی «مطرح کردند» کافی بود تا قهرمان باشند، حتی اگر در عمل قدمی هم در راه آن برنداشته بودند. چه رسد که در این زمینه خارقالعاده عمل کردند.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده(بخش نخست)
برخلاف برخی تصورات و ادعاها، کسی در اینجا با امریکا هماهنگ نکرده بود. اساساً این دولتها مطلقاً همدیگر را به رسمیت نمیشناسند که بخواهند ارتباطی بگیرند و کاری را با مشورت و رضایت هم پیش ببرند. فهم این آسان است، مگر برای کسانی که بخواهند ضعف خود را در فهم مسائل با گویۀ عوامانۀ «کار خودشان است» و «پشتپرده با هم ساختهاند» روپوش کنند.
باری، آنچه باعث شد این ماجرا به رغم پتانسیل بالایی که برای جنگی تمامعیار داشت به یک نمایش هماهنگ شده بیشتر شبیه شود، بیش از هر چیزی، به گمان من، ناشی از ماهیت دمکراسی امروزین در کشورهای بزرگ غربی است. حکومتهایی که یک رییس جمهور یا نخست وزیر را برای مدت کوتاهی به مصدر قدرتی برمیکشند که ریسمانهای متعددی به اجزای بدنش بسته است و سر هر نخ دست کسانی است. از حزب خود گرفته تا حزب رقیب، از کنگره تا سنا، و از وسایل ارتباط جمعی تا گروههای روشنفکری، و از لابی گروههای ذینفع گرفته تا عامۀ مردمی که از هر چیزی و باید و نباید هر کاری فقط ربط آن را با مالیات سراغ میگیرند.
اینکه شخصیت شخص اول این کشورها چگونه باشد البته گاهی تأثیراتی در برخی حرکتهای مهم آنها در عرصۀ بینالملل داشته است، ولی این تأثیرها به ندرت روی میدهد. عموم یا عمدۀ آنها کاری به جز تمشیت عادی امور انجام نمیدهند. این دورۀ چهارساله برای آنها یک فرصت طلایی است برای ریاست و شهرت و جاه و جلال و البته مدیریت امور. که برای همان هم معمولاً ریسمانها به جنبش درمیآیند و فرد مزبور بایستی بهگونهای برقصد که کششهای نخهای ناهمسو با هم خرج و دخل کنند و فیالجمله تعادلی برقرار باشد.
حال اگر ماجرای مهمی هم این وسط پیدا شود و رییس جمهور یا نخستوزیر مربوطه بخواهد حرکتی صورت دهد که لازم باشد مقداری قدمش را بلندتر بردارد، ریسمانها از جهات مختلف با شدتی بیشتر کشیده میشود و دیگر نمیتوان با حرکات موزون و نرم ایجاد تعادل کرد، بلکه حاصلِ آن نقش زمین شدن است. این نه صرفاً مربوط به امور بینالملل است و نه امور جنگی و مداخلهای. حتی برای تغییر و بهبودی داخلی هم رؤسا ترجیح میدهند سنگ بزرگ برندارند تا در هنگام پرتاب از پشت به زمین نخورند. فرض کنید رییس جمهور یا نخستوزیری هوس کند در فرانسه نظام حمایتی قویای را که باعث ورشکستگی دولت شده اصلاح کند، یا برعکس، در امریکا بخواهد نظام بیمه درمانی را بهشکلی درست کند که همۀ شهروندان بیمه باشند، مطمئناً نخواهد توانست و شکستش حتمی است، بهویژه اگر بخواهد با یک تصمیم و یکجا کار را انجام دهد.
حافظ میگوید: «درویش را نباشد برگ سرای سلطان/
ماییم و کهنهدلقی کآتش در آن توان زد»
به نظر میرسد رؤسای موقت امروزین دمکراسیهای بزرگ، به سبب ساخت این نوع حکومت در عصر حاضر، بسیار درویشصفت شدهاند.
@mardihamorteza
برخلاف برخی تصورات و ادعاها، کسی در اینجا با امریکا هماهنگ نکرده بود. اساساً این دولتها مطلقاً همدیگر را به رسمیت نمیشناسند که بخواهند ارتباطی بگیرند و کاری را با مشورت و رضایت هم پیش ببرند. فهم این آسان است، مگر برای کسانی که بخواهند ضعف خود را در فهم مسائل با گویۀ عوامانۀ «کار خودشان است» و «پشتپرده با هم ساختهاند» روپوش کنند.
باری، آنچه باعث شد این ماجرا به رغم پتانسیل بالایی که برای جنگی تمامعیار داشت به یک نمایش هماهنگ شده بیشتر شبیه شود، بیش از هر چیزی، به گمان من، ناشی از ماهیت دمکراسی امروزین در کشورهای بزرگ غربی است. حکومتهایی که یک رییس جمهور یا نخست وزیر را برای مدت کوتاهی به مصدر قدرتی برمیکشند که ریسمانهای متعددی به اجزای بدنش بسته است و سر هر نخ دست کسانی است. از حزب خود گرفته تا حزب رقیب، از کنگره تا سنا، و از وسایل ارتباط جمعی تا گروههای روشنفکری، و از لابی گروههای ذینفع گرفته تا عامۀ مردمی که از هر چیزی و باید و نباید هر کاری فقط ربط آن را با مالیات سراغ میگیرند.
اینکه شخصیت شخص اول این کشورها چگونه باشد البته گاهی تأثیراتی در برخی حرکتهای مهم آنها در عرصۀ بینالملل داشته است، ولی این تأثیرها به ندرت روی میدهد. عموم یا عمدۀ آنها کاری به جز تمشیت عادی امور انجام نمیدهند. این دورۀ چهارساله برای آنها یک فرصت طلایی است برای ریاست و شهرت و جاه و جلال و البته مدیریت امور. که برای همان هم معمولاً ریسمانها به جنبش درمیآیند و فرد مزبور بایستی بهگونهای برقصد که کششهای نخهای ناهمسو با هم خرج و دخل کنند و فیالجمله تعادلی برقرار باشد.
حال اگر ماجرای مهمی هم این وسط پیدا شود و رییس جمهور یا نخستوزیر مربوطه بخواهد حرکتی صورت دهد که لازم باشد مقداری قدمش را بلندتر بردارد، ریسمانها از جهات مختلف با شدتی بیشتر کشیده میشود و دیگر نمیتوان با حرکات موزون و نرم ایجاد تعادل کرد، بلکه حاصلِ آن نقش زمین شدن است. این نه صرفاً مربوط به امور بینالملل است و نه امور جنگی و مداخلهای. حتی برای تغییر و بهبودی داخلی هم رؤسا ترجیح میدهند سنگ بزرگ برندارند تا در هنگام پرتاب از پشت به زمین نخورند. فرض کنید رییس جمهور یا نخستوزیری هوس کند در فرانسه نظام حمایتی قویای را که باعث ورشکستگی دولت شده اصلاح کند، یا برعکس، در امریکا بخواهد نظام بیمه درمانی را بهشکلی درست کند که همۀ شهروندان بیمه باشند، مطمئناً نخواهد توانست و شکستش حتمی است، بهویژه اگر بخواهد با یک تصمیم و یکجا کار را انجام دهد.
حافظ میگوید: «درویش را نباشد برگ سرای سلطان/
ماییم و کهنهدلقی کآتش در آن توان زد»
به نظر میرسد رؤسای موقت امروزین دمکراسیهای بزرگ، به سبب ساخت این نوع حکومت در عصر حاضر، بسیار درویشصفت شدهاند.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده (بخش دوم)
از ماهیت و ساخت دوران اخیر دمکراسی اگر بگذریم، میرسیم به عامل گرایش حزبی. هرچند همانطور که گفتم نظام ریسمانی فرق خیلی زیادی میان این یا آن رییس جمهور یا نخست وزیر نمیگذارد. کارنامۀ آقای رونالد ریگان جمهوریخواه (بهرغم اینکه یکی از بافکرترین و باشخصیتترین رؤسای جمهور تاریخ امریکا بود) دستکم در مورد ایران، خیلی بهتر از کارنامۀ سلف ناصالح او، کارترِ دمکرات نبود. باوجوداین، میان دو حزب رقیب تفاوت مهمی هست.
که حزب دمکرات امریکا باشد یا کارگر انگلستان یا سوسیالیست فرانسه، میراث مشاع نامبارک اینان یکی این است که شبهمسألهها و حتی ضدمسألهها را با مسائل اصلی جابهجا کردند. مثلاً گرمایش جهانی به جای امنیت بینالمللی؛ آزادی به جای نظم؛ استقلال به جای همگرایی؛ و ترغیب تئوری «هرطور راحتی» در عرصۀ اخلاق و فرهنگ. اینگونه است که اینک اعتبار یک رییس جمهور یا نخستوزیر بیشتر با این سنجیده میشود که چقدر در سفرهای کاری و تفاهمنامهها و مصاحبهها راجع به استقلال ملل (دُوَل) و تنوع فرهنگی و احترام به تفاوتها فعال باشد تا در مورد امنیت و توسعه و نظریۀ «بنیآدم اعضای یکدیگرند».
آنچه را هم که این گروه در مورد حقوق بشر تأکید میکنند بسا مسألهدار است و مشکوک. حق مردم کرۀ شمالی و کوبا و نظایر آنها در داشتن یک زندگی معمولی برایشان کمتر مهم است تا حق دگرباشان جنسی در اینکه چگونه نامیده شوند، مثلاً میس یا مستر یا چیز سومی! اینگونه است که نام آقای اوباما همراه است با چیزهایی مثل تفاهمنامۀ کاهش گازهای گلخانهای و اوباما کِر. گویا اصلاً مهم نیست که او در مورد یکی از مهمترین اتفاقات دورانش دقیقاً اوباما کَر بود. یا آقای میتران که از نگاه خودش مهمترین دستاورد ۱۴ سال ریاستجمهوریاش حذف مجازات اعدام بود!
کلینتون دمکرات و وزیر خارجهاش آلبرایت رسماً «بهراه انداختن کودتا» در ایران ۱۳۳۲ را محکوم کردند و مثلاً کوشیدند از این اشتباه عذرخواهی کنند، ولی از کارهایی که در ۵۷ کردند هرگز شرمگین نبودند. حقوق بشر دمکراتها غیرمشروط نیست و به دو عامل بستگی دارد: اینکه کدام بشر باشد و اینکه کدام حقوق باشد.
دقت کنید این حرف با سخنانی دایر بر اینکه ذات سیاست و سیاستمداران دروغ و ریاکاری است و غربیها کشور ما و کشورهای نظیر ما را ضعیف و عقبمانده میپسندند یا اینکه در هر سخنی که میگویند فقط سود خود را میسنجند و به هیچ اصل اخلاقی پایبند نیستند، تفاوت بسیاری دارد. سخن دیروز من این بود که نظام دمکراسی بهویژه در نیم قرن اخیر تا حدی ناتوان از اقدامات بزرگ است، و سخن امروزم این است که گرایش چپ نظامهای دوحزبی با عقاید نادرست خود برخلاف مصالح بشری، از جمله امنیت و صلح جهانی، حرکت میکند. وگرنه بدترین سیاستمداران دمکراسیهای بزرگ بهتر از سیاستمداران کشورهایی است که میشناسیم.
@mardihamorteza
از ماهیت و ساخت دوران اخیر دمکراسی اگر بگذریم، میرسیم به عامل گرایش حزبی. هرچند همانطور که گفتم نظام ریسمانی فرق خیلی زیادی میان این یا آن رییس جمهور یا نخست وزیر نمیگذارد. کارنامۀ آقای رونالد ریگان جمهوریخواه (بهرغم اینکه یکی از بافکرترین و باشخصیتترین رؤسای جمهور تاریخ امریکا بود) دستکم در مورد ایران، خیلی بهتر از کارنامۀ سلف ناصالح او، کارترِ دمکرات نبود. باوجوداین، میان دو حزب رقیب تفاوت مهمی هست.
که حزب دمکرات امریکا باشد یا کارگر انگلستان یا سوسیالیست فرانسه، میراث مشاع نامبارک اینان یکی این است که شبهمسألهها و حتی ضدمسألهها را با مسائل اصلی جابهجا کردند. مثلاً گرمایش جهانی به جای امنیت بینالمللی؛ آزادی به جای نظم؛ استقلال به جای همگرایی؛ و ترغیب تئوری «هرطور راحتی» در عرصۀ اخلاق و فرهنگ. اینگونه است که اینک اعتبار یک رییس جمهور یا نخستوزیر بیشتر با این سنجیده میشود که چقدر در سفرهای کاری و تفاهمنامهها و مصاحبهها راجع به استقلال ملل (دُوَل) و تنوع فرهنگی و احترام به تفاوتها فعال باشد تا در مورد امنیت و توسعه و نظریۀ «بنیآدم اعضای یکدیگرند».
آنچه را هم که این گروه در مورد حقوق بشر تأکید میکنند بسا مسألهدار است و مشکوک. حق مردم کرۀ شمالی و کوبا و نظایر آنها در داشتن یک زندگی معمولی برایشان کمتر مهم است تا حق دگرباشان جنسی در اینکه چگونه نامیده شوند، مثلاً میس یا مستر یا چیز سومی! اینگونه است که نام آقای اوباما همراه است با چیزهایی مثل تفاهمنامۀ کاهش گازهای گلخانهای و اوباما کِر. گویا اصلاً مهم نیست که او در مورد یکی از مهمترین اتفاقات دورانش دقیقاً اوباما کَر بود. یا آقای میتران که از نگاه خودش مهمترین دستاورد ۱۴ سال ریاستجمهوریاش حذف مجازات اعدام بود!
کلینتون دمکرات و وزیر خارجهاش آلبرایت رسماً «بهراه انداختن کودتا» در ایران ۱۳۳۲ را محکوم کردند و مثلاً کوشیدند از این اشتباه عذرخواهی کنند، ولی از کارهایی که در ۵۷ کردند هرگز شرمگین نبودند. حقوق بشر دمکراتها غیرمشروط نیست و به دو عامل بستگی دارد: اینکه کدام بشر باشد و اینکه کدام حقوق باشد.
دقت کنید این حرف با سخنانی دایر بر اینکه ذات سیاست و سیاستمداران دروغ و ریاکاری است و غربیها کشور ما و کشورهای نظیر ما را ضعیف و عقبمانده میپسندند یا اینکه در هر سخنی که میگویند فقط سود خود را میسنجند و به هیچ اصل اخلاقی پایبند نیستند، تفاوت بسیاری دارد. سخن دیروز من این بود که نظام دمکراسی بهویژه در نیم قرن اخیر تا حدی ناتوان از اقدامات بزرگ است، و سخن امروزم این است که گرایش چپ نظامهای دوحزبی با عقاید نادرست خود برخلاف مصالح بشری، از جمله امنیت و صلح جهانی، حرکت میکند. وگرنه بدترین سیاستمداران دمکراسیهای بزرگ بهتر از سیاستمداران کشورهایی است که میشناسیم.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده (بخش سوم)
ضلع سوم این سازۀ ناساز، یعنی شرایطی که ظهور و بقای قدرتهای سیاسی ناهمساز با نظم جهانی را کارسازی میکند، وضعیت روابط و مواضع میان دولتها است.
هنگامی که شوروی سقوط کرد بسیاری، بهطور معقول، اینطور تصور کردند که دوران جنگ سرد بهسر آمده است. بعد از چند سالی، و با آمدن این تزار انتخابی به عرصۀ قدرت، انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته. معلوم شد کمی به مارکسیسم ظلم شده، و بخش مهمی از مفاسد شوروی سابق، زیر سر روسیبودن بوده است.
چین همکه با لیبرالیزه کردن اقتصاد، با صدایی حتی بلندتر و رسواتر از شوروی، مرگ مارکسیسم را اعلام کرد، باری، با نگهداشت انحصار قدرت سیاسی، گسلهای سابق تمدنی با غرب را همچنان فعال نگه داشت.
روسیه به عنوان کشوری بیبته و بیتاریخ، و عقبمانده همواره به اروپاییها حسد میبرده و جنگهای دورۀ تزارها، دورۀ بلشویکها، و دورۀ پساکمونیسمش، همه تاحدی از همین حسادت مایه میگرفت. برای همین هم مواضع جنگ سرد را ادامه داد. چین ولی، تمدنی بزرگ و با سابقه داشت و زمانهایی حتی حرف اول را در جهان میزد، و گاهی هم از سوی غربیها تحقیر شده بود. برای همین، قابل فهم بود که اگر با کمونیسم نتوانست با غرب رقابت کند، اینک با لیبرالیسم میتواند.
به این ترتیب، ترکیب این دو با هم، که نه در دوران کمونیستی نه در دوران حاضر خودشان روابط عمیقی با هم نداشته و ندارند، باری، در دستنخورده باقیگذاشتن تقسیم جهان به دو بلوک غرب/شرق کمال همیاری نامستقیم را با هم دارند. هیچکدام از این دو قدرت، رابطهای جدی و دوستانه با هیچیک از مراکز محور شرارت، از کرۀ شمالی تا افغانستانِ طالبان و سوریه و از القاعده تا داعش و بقیه ندارند، ولی وجود اینها را همچون عوامل دردسر ساز برای غرب و فاکتورهایی برای چانهزنی سیاسی با غرب برای خود مفید میدانند و بدون اینکه با آنها اتحادی داشته باشند، از موجودیت این موجودات حمایت میکنند.
در این میان، کشورهایی مثل فرانسه هم هستند که، بدون یک دلار یا یک سرباز خرج کردن، میخواهند بگویند علیآباد هم دهی است برای خودش. و راه این کار را این دیدهاند که چوب لای چرخ تلاشهای آنگلوامریکن برای کمتوان کردن تروریسم سازمانی و دولتی (از شمال غربی اقیانوس هند تا شرق مدیترانه) بگذارند.
انبوه کشورکهای عالم از امریکای مرکزی و جنوبی تا افریقا و آسیای میانه هم هستند که خیلی درکی از این مسائل ندارند، ولی برای حفظ و تقویت استقلال عمل و در واقع خودکامگی خود، در شیپور «دخالت در امور داخلی نکنید» و «جهان سوم را به حال خود بگذارید» میدمند.
با چنین وضعی دور از تصور نیست که روسیه به اوکراین حمله کند، حماس به اسراییل و فلان دولت عمق استراتژیک داشته باشد. گویی جهان پاسبانی ندارد، و بینالملل عرصۀ حاکمیت آنارشیسم است. القصه قدرتهای بزرگ شیرانی شدهاند که با دمشان بلکه با کلیۀ اعضای دیگرشان میشود بازی یا حتی جدی کرد، و آنها در برابر دعوت به مذاکره میکنند.
@mardihamorteza
ضلع سوم این سازۀ ناساز، یعنی شرایطی که ظهور و بقای قدرتهای سیاسی ناهمساز با نظم جهانی را کارسازی میکند، وضعیت روابط و مواضع میان دولتها است.
هنگامی که شوروی سقوط کرد بسیاری، بهطور معقول، اینطور تصور کردند که دوران جنگ سرد بهسر آمده است. بعد از چند سالی، و با آمدن این تزار انتخابی به عرصۀ قدرت، انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته. معلوم شد کمی به مارکسیسم ظلم شده، و بخش مهمی از مفاسد شوروی سابق، زیر سر روسیبودن بوده است.
چین همکه با لیبرالیزه کردن اقتصاد، با صدایی حتی بلندتر و رسواتر از شوروی، مرگ مارکسیسم را اعلام کرد، باری، با نگهداشت انحصار قدرت سیاسی، گسلهای سابق تمدنی با غرب را همچنان فعال نگه داشت.
روسیه به عنوان کشوری بیبته و بیتاریخ، و عقبمانده همواره به اروپاییها حسد میبرده و جنگهای دورۀ تزارها، دورۀ بلشویکها، و دورۀ پساکمونیسمش، همه تاحدی از همین حسادت مایه میگرفت. برای همین هم مواضع جنگ سرد را ادامه داد. چین ولی، تمدنی بزرگ و با سابقه داشت و زمانهایی حتی حرف اول را در جهان میزد، و گاهی هم از سوی غربیها تحقیر شده بود. برای همین، قابل فهم بود که اگر با کمونیسم نتوانست با غرب رقابت کند، اینک با لیبرالیسم میتواند.
به این ترتیب، ترکیب این دو با هم، که نه در دوران کمونیستی نه در دوران حاضر خودشان روابط عمیقی با هم نداشته و ندارند، باری، در دستنخورده باقیگذاشتن تقسیم جهان به دو بلوک غرب/شرق کمال همیاری نامستقیم را با هم دارند. هیچکدام از این دو قدرت، رابطهای جدی و دوستانه با هیچیک از مراکز محور شرارت، از کرۀ شمالی تا افغانستانِ طالبان و سوریه و از القاعده تا داعش و بقیه ندارند، ولی وجود اینها را همچون عوامل دردسر ساز برای غرب و فاکتورهایی برای چانهزنی سیاسی با غرب برای خود مفید میدانند و بدون اینکه با آنها اتحادی داشته باشند، از موجودیت این موجودات حمایت میکنند.
در این میان، کشورهایی مثل فرانسه هم هستند که، بدون یک دلار یا یک سرباز خرج کردن، میخواهند بگویند علیآباد هم دهی است برای خودش. و راه این کار را این دیدهاند که چوب لای چرخ تلاشهای آنگلوامریکن برای کمتوان کردن تروریسم سازمانی و دولتی (از شمال غربی اقیانوس هند تا شرق مدیترانه) بگذارند.
انبوه کشورکهای عالم از امریکای مرکزی و جنوبی تا افریقا و آسیای میانه هم هستند که خیلی درکی از این مسائل ندارند، ولی برای حفظ و تقویت استقلال عمل و در واقع خودکامگی خود، در شیپور «دخالت در امور داخلی نکنید» و «جهان سوم را به حال خود بگذارید» میدمند.
با چنین وضعی دور از تصور نیست که روسیه به اوکراین حمله کند، حماس به اسراییل و فلان دولت عمق استراتژیک داشته باشد. گویی جهان پاسبانی ندارد، و بینالملل عرصۀ حاکمیت آنارشیسم است. القصه قدرتهای بزرگ شیرانی شدهاند که با دمشان بلکه با کلیۀ اعضای دیگرشان میشود بازی یا حتی جدی کرد، و آنها در برابر دعوت به مذاکره میکنند.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده (بخش چهارم)
شاید به این فکر کرده باشید که عنوان «پشت پرده» برای چنین تحلیلی مناسب نیست، و حق هم دارید. معمولاً چنین عنوانی این ادعا و این انتظار را پیش میکشد که عوامل ناپیدای مؤثر بر اتفاقی پیدا شود. درحالی که ظاهراً چنین چیزی در سخنان من نبود.
به گمان من، نگاه پشتپردهای یک نگاه راحتطلب و آسانگیر یا همان سهلانگار است. ما دوستتر داریم چیزهای ناخوشایند معلول تصمیمهای نامشروع و در خفای افرادی ریاکار باشد تا محصول شرایطی آشکار. برای همین است که یکی از جملههای معروف ادبیات انقلابی این بود که «چه دستی در کار است که ...». نه اینکه آن زمان یا این زمان دستهایی در کار نبوده و نیست، البته که هست؛ باری، اولاً آن دستها اغلب شناخته و بلکه رسوا هستند. آنچه گاه پنهان میماند تاکتیک است، استراتژی جلوی چشم است. و دوم اینکه بسا دخالت عواملی که صرفاً و صریحاً از بدخواهی این یا آن فرد در خفا برنمیخیزد: محصول یک ساخت، یک سازمان، یک ایدئولوژی است.
پندار رایج این است که دنیای سیاست دنیای دروغ و دغل است. نیست! این مهم نیست که کاندیدای انتخاب در دمکراسی وعدههایی میدهد که عمل نمیکند یا اصلاً عملی نیست. این مهم نیست که کسانی در سیستمهای تمامیتخواه از اخلاق و ارزش حرف میزنند، در حالی که تا بن دندان آلوده به حسد و حسرت و نفسانیتاند. اینها دروغ و دغل هست، ولی چون دروغ و دغل بودنش آشکار است دیگر دروغ و دغل محسوب نمیشود؛ دروغگوی رسوا، بیشتر رسوا است تا دروغگو. دروغهای او یا تاکتیک است که چندان مهم نیست یا تبلیغات است که شنونده نباید جدی بگیرد.
به این وجه ماجرا نگاه کنید که کدام کشور است در دنیای امروز که اهداف سیاسیاش برای ما نامعلوم باشد. چین؟ روسیه؟ عربستان؟ ایران؟ و حتی فرانسه یا امریکا؟ بله، البته در دمکراسیهای بزرگ با تغییرات در انتخابها گاهی برخی تغییرات در سیاست داخلی و خارجی صورت میگیرد؛ اما (امایی که مهم است) این تغییر اصلاً چیز پنهانی نیست. به صدای بلند اعلام میشود. آیا کسی در فهم این مشکلی دارد که خطوط استراتژیک سیاست داخلی و خارجی اوباما چه بود و از آنِ ترامپ چه؟
بیایید سراغ بستهترین نظام سیاسی جهان در ایران. آیا خطوط اصلی سیاست خارجی و داخلی این حکومت بر کسی مجهول است؟ ابداً! نه اینکه آنها دروغ بگویند و مردم حقیقت را فهمیده باشند. اصلاً دروغ نمیگویند. دقت کنید وجه تاکتیکی و وجه تبليغاتي را با مرامنامه و اساسنامه اشتباه نکنید. این مهم نیست که آنها ادعا کنند برای اعتلای دین و میهن یا مردم این کارها را میکنند، مهم این است که مسیر و مقصد خود را صریحاً اعلام میکنند:
در داخل، درخواست تبعیت و سرکوب هر نوع مقاومت، اعم از مدنی و جز آن؛ انحصار بخش اصلی اقتصاد و مالیه در دست دولت و عوامل مطیع و آشنا؛ اهمیت ندادن به توسعه فنی و تولیدی و صادراتی و، در برابر، تمرکز بر پیشرفت نظامی؛ در خارج: تمرکز بر ضربه زدن به امریکا و اسراییل و تَوسُّعاً غرب، یا لااقل ضربه به منافع آنان؛ جلو بردن انگشت مداخله تا هر جایی که بشود؛ هماهنگی، اگر نه اتحاد کامل، با بلوک شرق در رویارویی با غرب.
کدامیک از اینها را حکومت فعلی انکار میکند؟ هیچکدام. حالا اینکه اسم دخالت را بگذارد حمایت از فلان رژیم یا گروه مظلوم یا اسم همراهی با چین و روسیه را بگذارد مبارزه با امپریالیسم یا برخی فعالیتهای میکروفیزیکی را صلحطلبانه اعلام کند، تفاوتی در اصل ماجرا نمیکند.
@mardihamorteza
شاید به این فکر کرده باشید که عنوان «پشت پرده» برای چنین تحلیلی مناسب نیست، و حق هم دارید. معمولاً چنین عنوانی این ادعا و این انتظار را پیش میکشد که عوامل ناپیدای مؤثر بر اتفاقی پیدا شود. درحالی که ظاهراً چنین چیزی در سخنان من نبود.
به گمان من، نگاه پشتپردهای یک نگاه راحتطلب و آسانگیر یا همان سهلانگار است. ما دوستتر داریم چیزهای ناخوشایند معلول تصمیمهای نامشروع و در خفای افرادی ریاکار باشد تا محصول شرایطی آشکار. برای همین است که یکی از جملههای معروف ادبیات انقلابی این بود که «چه دستی در کار است که ...». نه اینکه آن زمان یا این زمان دستهایی در کار نبوده و نیست، البته که هست؛ باری، اولاً آن دستها اغلب شناخته و بلکه رسوا هستند. آنچه گاه پنهان میماند تاکتیک است، استراتژی جلوی چشم است. و دوم اینکه بسا دخالت عواملی که صرفاً و صریحاً از بدخواهی این یا آن فرد در خفا برنمیخیزد: محصول یک ساخت، یک سازمان، یک ایدئولوژی است.
پندار رایج این است که دنیای سیاست دنیای دروغ و دغل است. نیست! این مهم نیست که کاندیدای انتخاب در دمکراسی وعدههایی میدهد که عمل نمیکند یا اصلاً عملی نیست. این مهم نیست که کسانی در سیستمهای تمامیتخواه از اخلاق و ارزش حرف میزنند، در حالی که تا بن دندان آلوده به حسد و حسرت و نفسانیتاند. اینها دروغ و دغل هست، ولی چون دروغ و دغل بودنش آشکار است دیگر دروغ و دغل محسوب نمیشود؛ دروغگوی رسوا، بیشتر رسوا است تا دروغگو. دروغهای او یا تاکتیک است که چندان مهم نیست یا تبلیغات است که شنونده نباید جدی بگیرد.
به این وجه ماجرا نگاه کنید که کدام کشور است در دنیای امروز که اهداف سیاسیاش برای ما نامعلوم باشد. چین؟ روسیه؟ عربستان؟ ایران؟ و حتی فرانسه یا امریکا؟ بله، البته در دمکراسیهای بزرگ با تغییرات در انتخابها گاهی برخی تغییرات در سیاست داخلی و خارجی صورت میگیرد؛ اما (امایی که مهم است) این تغییر اصلاً چیز پنهانی نیست. به صدای بلند اعلام میشود. آیا کسی در فهم این مشکلی دارد که خطوط استراتژیک سیاست داخلی و خارجی اوباما چه بود و از آنِ ترامپ چه؟
بیایید سراغ بستهترین نظام سیاسی جهان در ایران. آیا خطوط اصلی سیاست خارجی و داخلی این حکومت بر کسی مجهول است؟ ابداً! نه اینکه آنها دروغ بگویند و مردم حقیقت را فهمیده باشند. اصلاً دروغ نمیگویند. دقت کنید وجه تاکتیکی و وجه تبليغاتي را با مرامنامه و اساسنامه اشتباه نکنید. این مهم نیست که آنها ادعا کنند برای اعتلای دین و میهن یا مردم این کارها را میکنند، مهم این است که مسیر و مقصد خود را صریحاً اعلام میکنند:
در داخل، درخواست تبعیت و سرکوب هر نوع مقاومت، اعم از مدنی و جز آن؛ انحصار بخش اصلی اقتصاد و مالیه در دست دولت و عوامل مطیع و آشنا؛ اهمیت ندادن به توسعه فنی و تولیدی و صادراتی و، در برابر، تمرکز بر پیشرفت نظامی؛ در خارج: تمرکز بر ضربه زدن به امریکا و اسراییل و تَوسُّعاً غرب، یا لااقل ضربه به منافع آنان؛ جلو بردن انگشت مداخله تا هر جایی که بشود؛ هماهنگی، اگر نه اتحاد کامل، با بلوک شرق در رویارویی با غرب.
کدامیک از اینها را حکومت فعلی انکار میکند؟ هیچکدام. حالا اینکه اسم دخالت را بگذارد حمایت از فلان رژیم یا گروه مظلوم یا اسم همراهی با چین و روسیه را بگذارد مبارزه با امپریالیسم یا برخی فعالیتهای میکروفیزیکی را صلحطلبانه اعلام کند، تفاوتی در اصل ماجرا نمیکند.
@mardihamorteza
🔍پشت پرده (بخش پنجم و پایانی)
خب، حالا فایدۀ این بحث؟
فایدهاش اینکه بدی یک حکومت تمامیتخواه دروغگویی او نیست، زورگویی آن است. نتیجه؟ وقتی دروغ و ریا از نقش اول بودن کنار رود، دیگر افشا هم مهمترین کاری نیست که باید انجام دهیم. دیگر لازم نیست دنبال اخبار پشت پرده باشیم. پشت پرده خبری نیست. هر چه هست همین است که جلوی پرده است. پس چاره مشکل، هزاران خبرگزاری و سایت و پلتفرم درست کردن و اخبار رسوایی را چرخاندن و از پشت پرده خبر دادن نیست.
آخر چه اهمیتی دارد که نفت ایران را کدام آقازاده میفروشد و اختلاس میلیارد دلاری را چه کسی مجوز داده و چه کسی از آن بهره برده؟ مهم این است که اینها بیشتر روال رایج است تا استثنا، و این را همه میدانند. این که حسن این کار را کرده یا حسین، ارزشی بیش از آخر داستان رمانهای جنایی و پلیسی ندارد.
وانگهی، وقتی ما تا این حد شیفتۀ این میشویم که پشت پرده چه خبر است، از پیش پرده غافل میشویم؛ مثلاً همین حرفهایی که من در سه قسمت قبل زدم. و این قدرت فهم و تبیین ما را تحلیل میبرد. روی خبر، زیاد سرمایهگذاری میکنیم که نتیجهاش سر کار گذاشتن همدیگر و القای دروغین حس کاری کردن و، نهایتاً، خود را در معرض افسردگی و اضطرابِ بیشتر گذاشتن است. اگر بپذیریم که مشکل اصلی زورگویی است نه دروغگویی، به جلوی پرده و تحلیل روابط قدرت داخلی و خارجی بیشتر توجه میکنیم و دید واقعبینانهتری از امور به دست میآوریم.
از جمله اینکه:
هیچیک از دمکراسیهای بزرگ رفاقتی با این حکومت ندارند و نه رابطۀ پشتپردهای. علاقهای هم به بقای آن ندارند. ولی برنامهای هم برای درگیر شدن جدی با آن ندارند. به تمامی دلایلی که در سه قسمت اول گفتم. از جمله اینکه در هر تغییر بزرگی، بهویژه با اقدام نظامی، ریسکی میبینند که احتیاط در حذر از آن است.
@mardihamorteza
خب، حالا فایدۀ این بحث؟
فایدهاش اینکه بدی یک حکومت تمامیتخواه دروغگویی او نیست، زورگویی آن است. نتیجه؟ وقتی دروغ و ریا از نقش اول بودن کنار رود، دیگر افشا هم مهمترین کاری نیست که باید انجام دهیم. دیگر لازم نیست دنبال اخبار پشت پرده باشیم. پشت پرده خبری نیست. هر چه هست همین است که جلوی پرده است. پس چاره مشکل، هزاران خبرگزاری و سایت و پلتفرم درست کردن و اخبار رسوایی را چرخاندن و از پشت پرده خبر دادن نیست.
آخر چه اهمیتی دارد که نفت ایران را کدام آقازاده میفروشد و اختلاس میلیارد دلاری را چه کسی مجوز داده و چه کسی از آن بهره برده؟ مهم این است که اینها بیشتر روال رایج است تا استثنا، و این را همه میدانند. این که حسن این کار را کرده یا حسین، ارزشی بیش از آخر داستان رمانهای جنایی و پلیسی ندارد.
وانگهی، وقتی ما تا این حد شیفتۀ این میشویم که پشت پرده چه خبر است، از پیش پرده غافل میشویم؛ مثلاً همین حرفهایی که من در سه قسمت قبل زدم. و این قدرت فهم و تبیین ما را تحلیل میبرد. روی خبر، زیاد سرمایهگذاری میکنیم که نتیجهاش سر کار گذاشتن همدیگر و القای دروغین حس کاری کردن و، نهایتاً، خود را در معرض افسردگی و اضطرابِ بیشتر گذاشتن است. اگر بپذیریم که مشکل اصلی زورگویی است نه دروغگویی، به جلوی پرده و تحلیل روابط قدرت داخلی و خارجی بیشتر توجه میکنیم و دید واقعبینانهتری از امور به دست میآوریم.
از جمله اینکه:
هیچیک از دمکراسیهای بزرگ رفاقتی با این حکومت ندارند و نه رابطۀ پشتپردهای. علاقهای هم به بقای آن ندارند. ولی برنامهای هم برای درگیر شدن جدی با آن ندارند. به تمامی دلایلی که در سه قسمت اول گفتم. از جمله اینکه در هر تغییر بزرگی، بهویژه با اقدام نظامی، ریسکی میبینند که احتیاط در حذر از آن است.
@mardihamorteza
🟢 کیخسرو خطاب به افراسیاب
تو را چند خواهی سخن چرب هست
به دل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار، کردار بهتر بود
فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گویی که من بَر شَوَم بر سپهر
بشُستی بر این گونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر ز گفتار و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
شاهنامه
@mardihamorteza
تو را چند خواهی سخن چرب هست
به دل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار، کردار بهتر بود
فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گویی که من بَر شَوَم بر سپهر
بشُستی بر این گونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر ز گفتار و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
شاهنامه
@mardihamorteza
غلطواره فکر سیاسی (1).pdf
3.8 MB
📌 کتاب غلطواره، نوشتۀ مرتضی مردیها، در سال ۱۳۸۰ نوشته و تدوین شد، اما امکان انتشار نیافت. باری، اینک در اینجا بارگذاری میشود، شاید هنوز هم خواندن آن بتواند گرهی باز کند.
@mardihamorteza
@mardihamorteza
مرتضی مردیها
غلطواره فکر سیاسی (1).pdf
📖 غلطواره فکر سیاسی در ایران
سال ۱۳۸۰ بود؛ نزدیک پایان دور نخست ریاست جمهوری اصلاحگرا. جمعی از دوستان از من خواستند که در ضمن یک مجموعه سخنرانی، با شنوندگان محدود، به بحث و بررسی کارنامۀ اصلاحات بپردازم. تأملی کردم و پذیرفتم و البته نیتی بیش از آنی داشتم که آنها در سر داشتند.
با خود گفتم فرصتی است برای نقد فکر و عمل سیاسی در ایران مدرن. تصورم این بود که برای رسیدن به امروز باید کمی از دورترها شروع کرد و برای صحبت از سیاست باید به مبانی فکری و حواشی تاریخی آن هم عطف عنایتی نمود.
قرار سخنرانیها را گذاشتیم و هر روز که از خانه، که آن وقتها در قلهک بود، به سمت جایی که قرار گردهمایی بود در نزدیکی دانشگاه تهران میآمدم، در طول طی این مسافت که کمابیش یک ساعتی میشد، به موضوع بحثم فکر میکردم و ذهنم را برای آن مرتب. بیش از آن وقتی نداشتم و وقتی هم نمیخواست.
هر جلسه را به یکی از موضوعات، مثلاً اندیشۀ سیاسی، استعمار، استبداد، امپریالیسم، روشنفکری، انقلاب، استقلال و نظایر اینها اختصاص دادم؛ تا در دو بحث انتهایی به اصلاحات و نقد آن برسم. در ذیل هر کدام از این عناوین هم، ابتدا یک بحث مختصر نظری مطرح میکردم و پس از آن به بحث مصداقی و تاریخی آن در ایران معاصر میپرداختم.
ده جلسه شد. گفتهها ضبط و پیاده شد و ویرایش مختصری هم روی آن صورت گرفت. حاصل آن، در حدود ششصد صفحه، با همین عنوان بالا برای مجوز انتشار به ارشاد رفت.
جوابیه بخش بررسی کتاب ارشاد خواندنی بود. در قالب متنی که بیشتر به یک دادخواست شبیه بود، در هفده بند، مرا به دفاع از امپریالیسم، دفاع از استعمار، دفاع از استبداد و سلطنت، انکار انقلاب و مواردی از این دست متهم کرده بود که تنها یک بند آن برای خمیرکردن کتاب یا حتی نویسندهاش کافی بود.
به توصیۀ ناشر، ویرایشی در کتاب صورت دادم و حدود ۲۰۰ صفحه از آن را هم کاستم. فایدهای نبخشید. ناشر دیگری که با ارشاد روابط خوبی داشت پیشنهاد کرد که اینبار او پا پیش گذارد. برای آن هم تلخیص و ویراستی انجام دادم، ولی باز هم جواب منفی بود.
چند فصل از کتاب را در مجلۀ «آفتاب» منتشر کردم که گویا به همین دلیل توقیف شد. سرانجام به توصیۀ دوستی، و بهناچار، بخشهای نظری کتاب را جمع و تدوین کردم که کتاب «مبانی نقد فکر سیاسی» را تشکیل داد و در سال ۱۳۸۶ منتشر شد.
اینک بیش از دو دهه از عمر این لاکتاب گذشته است. چند باری به این فکر افتادم که پیدیاف آن را در جایی برای استفاده عموم بگذارم، ولی مطمئن نبودم پس از گذشت اینمدت زمان آن سر نیامده باشد. باری، نهایتاً، با ترغیب جمعی از دوستان، اینطور به نظر آمد که ممکن است برای برخی یاران مفید باشد. بر آن شدم تا متن آن را در اینجا بگذارم.
@mardihamorteza
سال ۱۳۸۰ بود؛ نزدیک پایان دور نخست ریاست جمهوری اصلاحگرا. جمعی از دوستان از من خواستند که در ضمن یک مجموعه سخنرانی، با شنوندگان محدود، به بحث و بررسی کارنامۀ اصلاحات بپردازم. تأملی کردم و پذیرفتم و البته نیتی بیش از آنی داشتم که آنها در سر داشتند.
با خود گفتم فرصتی است برای نقد فکر و عمل سیاسی در ایران مدرن. تصورم این بود که برای رسیدن به امروز باید کمی از دورترها شروع کرد و برای صحبت از سیاست باید به مبانی فکری و حواشی تاریخی آن هم عطف عنایتی نمود.
قرار سخنرانیها را گذاشتیم و هر روز که از خانه، که آن وقتها در قلهک بود، به سمت جایی که قرار گردهمایی بود در نزدیکی دانشگاه تهران میآمدم، در طول طی این مسافت که کمابیش یک ساعتی میشد، به موضوع بحثم فکر میکردم و ذهنم را برای آن مرتب. بیش از آن وقتی نداشتم و وقتی هم نمیخواست.
هر جلسه را به یکی از موضوعات، مثلاً اندیشۀ سیاسی، استعمار، استبداد، امپریالیسم، روشنفکری، انقلاب، استقلال و نظایر اینها اختصاص دادم؛ تا در دو بحث انتهایی به اصلاحات و نقد آن برسم. در ذیل هر کدام از این عناوین هم، ابتدا یک بحث مختصر نظری مطرح میکردم و پس از آن به بحث مصداقی و تاریخی آن در ایران معاصر میپرداختم.
ده جلسه شد. گفتهها ضبط و پیاده شد و ویرایش مختصری هم روی آن صورت گرفت. حاصل آن، در حدود ششصد صفحه، با همین عنوان بالا برای مجوز انتشار به ارشاد رفت.
جوابیه بخش بررسی کتاب ارشاد خواندنی بود. در قالب متنی که بیشتر به یک دادخواست شبیه بود، در هفده بند، مرا به دفاع از امپریالیسم، دفاع از استعمار، دفاع از استبداد و سلطنت، انکار انقلاب و مواردی از این دست متهم کرده بود که تنها یک بند آن برای خمیرکردن کتاب یا حتی نویسندهاش کافی بود.
به توصیۀ ناشر، ویرایشی در کتاب صورت دادم و حدود ۲۰۰ صفحه از آن را هم کاستم. فایدهای نبخشید. ناشر دیگری که با ارشاد روابط خوبی داشت پیشنهاد کرد که اینبار او پا پیش گذارد. برای آن هم تلخیص و ویراستی انجام دادم، ولی باز هم جواب منفی بود.
چند فصل از کتاب را در مجلۀ «آفتاب» منتشر کردم که گویا به همین دلیل توقیف شد. سرانجام به توصیۀ دوستی، و بهناچار، بخشهای نظری کتاب را جمع و تدوین کردم که کتاب «مبانی نقد فکر سیاسی» را تشکیل داد و در سال ۱۳۸۶ منتشر شد.
اینک بیش از دو دهه از عمر این لاکتاب گذشته است. چند باری به این فکر افتادم که پیدیاف آن را در جایی برای استفاده عموم بگذارم، ولی مطمئن نبودم پس از گذشت اینمدت زمان آن سر نیامده باشد. باری، نهایتاً، با ترغیب جمعی از دوستان، اینطور به نظر آمد که ممکن است برای برخی یاران مفید باشد. بر آن شدم تا متن آن را در اینجا بگذارم.
@mardihamorteza
✉️ محبوبه حسام
چه زندگی را موهبت بدانیم، چه آن را «بحران» یا اجبار، اگر تصمیم گرفتهایم زندگی کنیم، آنگاه «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.»
اما واقعیت این زندگی چیست؟ و چگونه باید زندگی کرد؟ و از همه مهمتر چرا و برای چه هدفی اصلاً باید زندگی کرد؟
ما یاد گرفتهایم پاسخ این پرسشها را از فلسفه بجوییم و نیز این نکته که این پرسشها حتماً باید پاسخی داشته باشند. اما هر دوی این گزارهها شاید اشتباه باشند چراکه فلسفه گویا فقط یک مشترک لفظی است و اگر به آن اشاره میکنیم باید این را متذکر شویم که مقصود ما از فلسفه دقیقاً چیست(فلسفه در نظر فیلسوفان متفاوت تعاریف مختلفی دارد و حتی گاهی طبق تعاریفی زیر سؤال و در نتیجهٔ این دست تعاریف پاسخش به این پرسشها نامعتبر است.) و نیز نسبت به این حقیقت رهاییبخش نادانیم که بسیاری از پرسشها پاسخی ندارند و بسیاری از مسائل فاقد راه حل هستند.
با این همه من دوست دارم از همان مشترک لفظی استفاده کنم و تعریفی را که لوک فری از فلسفه میدهد با تسامح بپذیرم. او فلسفه را «یادگیری زیستن» میداند، فرایند تفکری که دارای سه مرحله است: «نظری، اخلاقی و مرحلۀ نهایی رستگاری یا حکمت». اگر عجالتاً باید زندگی کرد، زندگی تاحد ممکن خوب (چگونگی) جز با شناخت چیستی جهان ممکن نخواهد بود، و چیستی جهان جز با توضیحات علمی مقبول و معتبر نیست؛ جز با تنظیم خود با واقعیات جهان، تا آن اندازه که مقدور است.
پس طبق این تعریف و همانگونه که خود فری اذعان میدارد فلسفه نمیتواند با علم و تجربه در تضاد باشد. جنبهٔ بعدی این تعریف ناظر به چرایی است و وی معتقد است که با دانستن چرایی میتوان نجات یافت، نه در معنای مذهبی یا فلسفی آن، بلکه حتی در معنایی دنیوی. اما نجات یا رستگاری شاید ادعای بزرگ و غیرممکنی به نظر برسد و اینجا همان جایی است که برخی با پاسخی که فری به آن میدهد، چندان موافق نیستند.
درست که فلسفه از نظر روش و معیار در دنیای باستان بسیار از علم فاصله دارد و بیشتر نوعی فحص عقلی است، اما مکاتبی از آن با هدف بهزیستی انسان، در ارتباط نزدیکی با زندگی روزمره قرار داشتند، امری که در غرقگی در دنیای علمی پاره پاره و تخصصی امروز گم گشته است و از دیدرس خارج شده است. به جای آن اصالت ارزشهایی ترسیخ، مسلط و قطعی شده که تردید در آنها به ذنب لایغفر میماند.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
چه زندگی را موهبت بدانیم، چه آن را «بحران» یا اجبار، اگر تصمیم گرفتهایم زندگی کنیم، آنگاه «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.»
اما واقعیت این زندگی چیست؟ و چگونه باید زندگی کرد؟ و از همه مهمتر چرا و برای چه هدفی اصلاً باید زندگی کرد؟
ما یاد گرفتهایم پاسخ این پرسشها را از فلسفه بجوییم و نیز این نکته که این پرسشها حتماً باید پاسخی داشته باشند. اما هر دوی این گزارهها شاید اشتباه باشند چراکه فلسفه گویا فقط یک مشترک لفظی است و اگر به آن اشاره میکنیم باید این را متذکر شویم که مقصود ما از فلسفه دقیقاً چیست(فلسفه در نظر فیلسوفان متفاوت تعاریف مختلفی دارد و حتی گاهی طبق تعاریفی زیر سؤال و در نتیجهٔ این دست تعاریف پاسخش به این پرسشها نامعتبر است.) و نیز نسبت به این حقیقت رهاییبخش نادانیم که بسیاری از پرسشها پاسخی ندارند و بسیاری از مسائل فاقد راه حل هستند.
با این همه من دوست دارم از همان مشترک لفظی استفاده کنم و تعریفی را که لوک فری از فلسفه میدهد با تسامح بپذیرم. او فلسفه را «یادگیری زیستن» میداند، فرایند تفکری که دارای سه مرحله است: «نظری، اخلاقی و مرحلۀ نهایی رستگاری یا حکمت». اگر عجالتاً باید زندگی کرد، زندگی تاحد ممکن خوب (چگونگی) جز با شناخت چیستی جهان ممکن نخواهد بود، و چیستی جهان جز با توضیحات علمی مقبول و معتبر نیست؛ جز با تنظیم خود با واقعیات جهان، تا آن اندازه که مقدور است.
پس طبق این تعریف و همانگونه که خود فری اذعان میدارد فلسفه نمیتواند با علم و تجربه در تضاد باشد. جنبهٔ بعدی این تعریف ناظر به چرایی است و وی معتقد است که با دانستن چرایی میتوان نجات یافت، نه در معنای مذهبی یا فلسفی آن، بلکه حتی در معنایی دنیوی. اما نجات یا رستگاری شاید ادعای بزرگ و غیرممکنی به نظر برسد و اینجا همان جایی است که برخی با پاسخی که فری به آن میدهد، چندان موافق نیستند.
درست که فلسفه از نظر روش و معیار در دنیای باستان بسیار از علم فاصله دارد و بیشتر نوعی فحص عقلی است، اما مکاتبی از آن با هدف بهزیستی انسان، در ارتباط نزدیکی با زندگی روزمره قرار داشتند، امری که در غرقگی در دنیای علمی پاره پاره و تخصصی امروز گم گشته است و از دیدرس خارج شده است. به جای آن اصالت ارزشهایی ترسیخ، مسلط و قطعی شده که تردید در آنها به ذنب لایغفر میماند.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
(ادامه☝️🏻)
زندگی انسان یعنی بودن موجودی عاقل و با احساس در این جهان، یعنی سروکارداشتن با نظم یا بینظمی پدیدههای جهان، سروکارداشتن با طبیعت غیرجاندار و جاندار آن و البته حضور در مدنیت؛ متأثرشدن از مناسبات خانوادگی، اجتماعی و سیاسی؛ حضوری در جهان، در تاریخ و در جغرافیا. حضور در واقعیت. حضور در کالبدی تکامل یافته و تطبیق یافته از نظر ذهنی و احساسی با این جهان به منظور هدایت او در مواجههٔ درست با واقعیات بیرونی. زندگی یعنی نیاز و رفع نیاز، میل و تشفی میل، خرد، اقتصاد، سیاست، فرهنگ، فردیت، اخلاق، تفریح، هنر،... که در نهایت شادی و رنج انسان را سبب خواهند شد.
پس زندگی فقط و فقط سیاست نیست، فقط و فقط اقتصاد نیست، فقط و فقط اخلاق نیست، فقط و فقط فردیت نیست، و این نکتهای است که دکتر مردیها به فراست دریافته است و هرگاه که از سیاست دفاع میکند و چه خوب هم دفاع میکند و یا اگر از عقل، از آموزش، از...، به هوش است که زندگی در این میانه گم نشود، زخمی نشود. او اگر از لیبرالیسم دفاع میکند برای آن است که این نظریه را یک نظریۀ زندگی میداند که بر رفاه انسان تأکید دارد و میافزاید، و از آموزش غافل نمیشود برای «تربیت اخلاق، تربیت احساس، تربیت عقل، تربیت بدن، تربیت بینش» و این آیا غیر از ارتقا و بهسازی زندگی است؟
مردیها میگوید «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.» و این راهنمای او است در جستجوگریهایش. او مراقب است که در کانون توجه چه نشسته باشد. او مراقب پرسشها هست. برای داشتن یک زندگی خوب پرسشها مهم هستند، اما این خطر را دارند که یک عمر در پیداکردن پاسخ آنها سپری شود و هدر رود.
یک مواجهۀ شجاعانه و تمام کننده میخواهد: «در چیستی و چرایی این عالم جدی و عمیق فکر نکن، به نتیجهای نخواهی رسید، برای زندگی به دنبال معنا و هدفی نباش، وجودندارد، ناگزیزی خودت چیزهایی به این عنوان برای آن فرض کنی.» بسیاری از مسائل در این دنیا راه حلی ندارد و گاه اصلاً هیچ راه حلی ندارد. به قول آلن بلوم «امید به راه حل، آسان یا دشوار، و امید داشتن به آن تأثیر مدرنیته است.» و باز به قول بلوم «برخلاف آنچه رفتارگراها دوست دارند به ما بباورانند، انسان فقط یک موجود مسأله حل کن نیست، بلکه یک موجود مسألهشناس و مسألهپذیر است... . انسانهای پیشین سرکردن با آن مشکلات را فضیلت میشمردند.» جرأت این روشنبینیها است که امکان نجات تتمهٔ زندگی را که با ارزشهای غیراصیل کم مقدار شده است، فراهم میسازد.
و استاد مردیهای فرزانهٔ نیکخواهِ «خیرپیشه» وقتی از فلسفه سخن میگوید فلسفهای را مد نظر دارد که «بیشتر عملی است تا نظری» و «فقط فلسفهای برای فلسفه، برای دانش، برای رفع بیکاری نیست.»، یک فلسفهٔ متکی بر علم و تجربه و مشاهده و آزمون و منطق که «در زندگی ما در رنج و شادی ما هم بیتأثیر نیست.» او کاربلد مدیریت زندگی است. او بیش از هرچیز معلم «زندگی» است، که چه در نظر و چه در عمل شریک زندگی میگردد تا این زندگی درحد ممکن درخور و شایستهٔ زندگان باشد.
@mardihamorteza
زندگی انسان یعنی بودن موجودی عاقل و با احساس در این جهان، یعنی سروکارداشتن با نظم یا بینظمی پدیدههای جهان، سروکارداشتن با طبیعت غیرجاندار و جاندار آن و البته حضور در مدنیت؛ متأثرشدن از مناسبات خانوادگی، اجتماعی و سیاسی؛ حضوری در جهان، در تاریخ و در جغرافیا. حضور در واقعیت. حضور در کالبدی تکامل یافته و تطبیق یافته از نظر ذهنی و احساسی با این جهان به منظور هدایت او در مواجههٔ درست با واقعیات بیرونی. زندگی یعنی نیاز و رفع نیاز، میل و تشفی میل، خرد، اقتصاد، سیاست، فرهنگ، فردیت، اخلاق، تفریح، هنر،... که در نهایت شادی و رنج انسان را سبب خواهند شد.
پس زندگی فقط و فقط سیاست نیست، فقط و فقط اقتصاد نیست، فقط و فقط اخلاق نیست، فقط و فقط فردیت نیست، و این نکتهای است که دکتر مردیها به فراست دریافته است و هرگاه که از سیاست دفاع میکند و چه خوب هم دفاع میکند و یا اگر از عقل، از آموزش، از...، به هوش است که زندگی در این میانه گم نشود، زخمی نشود. او اگر از لیبرالیسم دفاع میکند برای آن است که این نظریه را یک نظریۀ زندگی میداند که بر رفاه انسان تأکید دارد و میافزاید، و از آموزش غافل نمیشود برای «تربیت اخلاق، تربیت احساس، تربیت عقل، تربیت بدن، تربیت بینش» و این آیا غیر از ارتقا و بهسازی زندگی است؟
مردیها میگوید «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.» و این راهنمای او است در جستجوگریهایش. او مراقب است که در کانون توجه چه نشسته باشد. او مراقب پرسشها هست. برای داشتن یک زندگی خوب پرسشها مهم هستند، اما این خطر را دارند که یک عمر در پیداکردن پاسخ آنها سپری شود و هدر رود.
یک مواجهۀ شجاعانه و تمام کننده میخواهد: «در چیستی و چرایی این عالم جدی و عمیق فکر نکن، به نتیجهای نخواهی رسید، برای زندگی به دنبال معنا و هدفی نباش، وجودندارد، ناگزیزی خودت چیزهایی به این عنوان برای آن فرض کنی.» بسیاری از مسائل در این دنیا راه حلی ندارد و گاه اصلاً هیچ راه حلی ندارد. به قول آلن بلوم «امید به راه حل، آسان یا دشوار، و امید داشتن به آن تأثیر مدرنیته است.» و باز به قول بلوم «برخلاف آنچه رفتارگراها دوست دارند به ما بباورانند، انسان فقط یک موجود مسأله حل کن نیست، بلکه یک موجود مسألهشناس و مسألهپذیر است... . انسانهای پیشین سرکردن با آن مشکلات را فضیلت میشمردند.» جرأت این روشنبینیها است که امکان نجات تتمهٔ زندگی را که با ارزشهای غیراصیل کم مقدار شده است، فراهم میسازد.
و استاد مردیهای فرزانهٔ نیکخواهِ «خیرپیشه» وقتی از فلسفه سخن میگوید فلسفهای را مد نظر دارد که «بیشتر عملی است تا نظری» و «فقط فلسفهای برای فلسفه، برای دانش، برای رفع بیکاری نیست.»، یک فلسفهٔ متکی بر علم و تجربه و مشاهده و آزمون و منطق که «در زندگی ما در رنج و شادی ما هم بیتأثیر نیست.» او کاربلد مدیریت زندگی است. او بیش از هرچیز معلم «زندگی» است، که چه در نظر و چه در عمل شریک زندگی میگردد تا این زندگی درحد ممکن درخور و شایستهٔ زندگان باشد.
@mardihamorteza